۱۳۸۶ فروردین ۹, پنجشنبه

چندی دیگر نه از آن ما پیدا خواهد بود نه از آن همسایه!
ماجرای ایران و همسایه‌اش و متجاوزان! و آورد و برد انگلیسی‌ها به این سو و آن‌سوی مرز و دوست‌داران دیرینه و تاریخی‌شان. مرا یاد حکایتی از عبید انداخت حکایت را بی‌هیچ شرح و بسطی نقل می‌کنم اگر ربط‌اش را دانستید فیض مضاعف می‌برید و اگر نه، محظوظ می‌شوید از شنیدن حکایت شیرینی از عبید و اگر نه فیض مضاعف بردید نه حظ مجرد حداقل این خاصیت را دارد که این شبح بخت برگشته جان سالم به‌در می‌برد از کوکتل‌مولوتف مداد سفیدی هرچند هر چه از دوست رسد نیکوست حتا کوکتل مولوتف!
و اما حکایت:
شخصی زن روستائی را دوست میداشت روزی زن با او گفت اگر میخواهی که تو جماع کنی و شوهرم در خانه گوش دارد فردا گاوی فربه به دیه‌آور که میفروشم. مردک روزی دیگر گاوی فربه بیاورد که این گاو را بجماعی میفروشم. شوهر در خانه رفت و با زن گفت. زن گفت سهل است تو بخر تا من به خانهء همسایه روم و ..س او را بعاریت بستانم و کار او بسازم و گاو ما را باشد. شوهر راضی شد زن در خانهء همسایه رفت و بیرون آمد و با وی در خانه نهفت و در خانه بشوهر سپرد مرد از شکاف در نگاه میکرد و آورد و برد ایشان میدید. برادرش بیامد و گفت مبادا که این مرد بغلط رود. شوهر گفت چندانکه احتیاط میکنم این مردک چنان در سپوخته است که نه از آن ما پیداست و نه از آن همسایه.(کلیات عبید زاکانی ۲۷۷)

نظر دوستانه‌ی دوستان

........................................................................................

۱۳۸۶ فروردین ۲, پنجشنبه

آهای آهای یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه
اینقدر این روزگار کهنه را به بهانه گردش مکانیکی سیاره‌یی به گرد ستاره‌یی روز نو خوانده‌ایم و هلهله کشیده‌ام که باورمان شده است روزگارمان نو می‌شود! نمی‌دانم این چه طلسم شومی است که ما را فراگرفته است. جنبش دانش‌جویی منزوی و منحرف شد و از آن آتش فروزان جز خردک شرری باقی نماند. جنبش کارگران شرکت واحد در اوج خفه شد. جنبش زنان به جنبش چند زن تبدیل شد و اکنون ما مانده‌ایم و جنبش معلمان که معلوم نیست چه سرنوشتی داشته باشد. رفقایی هم که روزی امیدی به آن‌ها بسته بودم مشغول خاله‌بازی انشعاب هستند و از آن امید فقط این برای من ماند که عزیزترین کس زنده‌گی‌ام را ربودند!
بگذریم عید است و بهار است باید با سیلی صورت سرخ کنیم. چند روز پیش به دوستی می‌گفتم: «باید خوش‌بین باشیم» و او گفت: «اما واقع‌بین بودن بهتر است» و من گفتم: «می‌گوییم باید خوش‌بین باشیم واقع‌بینی که همان بدبینی است!» و هر دو خندیدم و این خنده چقدر تلخ بود.
به هر روی روزگار است فراز و نشیب دارد و پستی و بلندی در پست‌ترین روزگاران نباید فراموش کرد که فرازی در راه است که خرابی چون به نهایت رسد آبادی در پی دارد که هیچ روندی تا بی‌نهایت ادامه پیدا نمی‌کند. بی‌شک این سیاهی مانده‌گار نیست و رو به کوتهی دارد و آن روز است که می‌توانیم طلیعه روزگار نو را به هم تبریک بگوییم.
عجالتان به امید آن روز این روز مبارک باد.
پیام‌های دوستانه

........................................................................................

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

عاشقانه‌ی سفارشی
هانریت عزیز در کامنت‌دونی متن قبلی پیام گذاشته بود که:« یک عاشقانه‌ی شخصی شاد ِ ناب می خواهم . لطفا لطفا لطفا ...» و من با این دل ‌دربه‌در چگونه می‌توانستم خواسته‌ی این دوست نادیده و دیده را برآورده کنم... عاشقانه‌ی شخصی؟! کدام شخص؟ کدام عشق؟ شخص ویرانه شده در این خراب‌آباد عشق، کدام بغض فروخورده‌اش را شاد بگرید؟ این دل مارگزیده از هر عشق سیاه و سفیدی گریزان است. شاد پیش‌کش‌اش که عاشقانه‌ی غم‌ناک نیز دیگر در انبان ندارد... نه اشکی نه لبحندی، بغضی مبهوت در گدار گور...
زبان به دهان بگیر! فراموش کردی سال پنجاه‌وهفت که در تب و تاب شور و شوق نوجوانی شعله می‌کشیدی و می‌خواستی جهان را تغییر دهی نصیحت‌گویان ملامت‌ات می‌کردند که«ما همه شیریم شیران علم/ حمله‌مان از باد باشد دم به دم» که «ما بیست و هشت مردادها دیده‌ایم.» که:«هیچ‌چیز در جهان تغییر نمی‌کند مگر ایمان به تغییر که با یک پرکلاغ برف زمستانی که بر موی و روی نشیند به یاس تسلیم تبدیل می‌شود.» حالا چه شده است؟ آن پرکلاغ برف کار خود را کرد؟ رفتی در صف شکست‌خورده‌گان نصیحت‌گو؟ کشتی پوست‌گردوی‌ات غرق شده است؟ از عشق می‌ترسی؟ جوانان را در بهار از عشق می‌ترسانی؟ چون پیر شدی حافظ از می‌کده بیرون شو...
هانریت نازنین! عاشقانه می‌خواهی؟ چشم عاشقانه می‌نویسم. این همه نامه‌یی عاشقانه از کازیمودو به اسمرالدا
اسمرالدای عزیز!
کاش می‌دانستی وقتی گوشه‌ی کاناپه کز می‌کنی چانه بر پاهای بغل کرده‌ات می‌گذاری و زل می‌زنی به لب‌های من، سررشته‌ی این لب‌ها در دستان نگاه مشتاق توست، تو می‌چرخانی‌شان تو می‌جنبانی‌شان و آن‌چه تو می‌خواهی بر آن‌ها نقش می‌بندد و بعد بد نامی‌اش می‌ماند برای من.
کاش می‌توانستی، بقدر درنگی می‌توانستی ای کاش، از خودت فاصله بگیری، جنب خودت مجاور شوی تا بدانی این میلیمترها، سال نوریست وقتی ثانیه‌های لمس به گریز شرمگین تو می‌انجامد.
کاش می‌توانستی، یک لحظه کاش می‌توانستی، خودت با خودت قهر کنی، خودت به خودت بگویی:«آن‌قدرها که فکر می‌کنی زود دیر نمی‌شود.» و وعده‌ی دیدار با خودت را به «شاید وقتی دیگر» حواله دهی تا بدانی بی‌سامانی این سَر از بی‌سِری‌اش نیست که رازهای سَربه‌مهر این دل سَرریز شده تاب سرپا ماندن در مقابل سپاهیان چشم‌های‌ات وقتی به سلاح صدای سیرنی‌ات مسلح می‌شوند را ندارد. که سپر انداختن این دل صلب از سستی نیست چشمان تو یغماگری به غایت می‌داند...
کاش می‌توانستی، در پنجه‌های خود گرفتار شوی تا بدانی اسارت من در زیر آن نگاه مواج از بی‌پروبالی نیست که تیزپروازترین تیزپروازان بگردم نمی‌رسیدند پیش از آن که ناز سرانگشتان‌ات نیاز ناگزیرم شود.
لب مگز و عاشقان بی‌شمارت را شماره مکن، به‌خنده‌های فروکاهنده به این پشت خمیده، این چهره‌ی ناسور، این دستان تهی، اشاره مکن که فراز بهشت عشق بس بلندتر است از فرود دوزخ تحقیر.

با شادترین عاشقانه‌های ناب
کازی‌مودو


عاشقانه‌های شاد دوستان

........................................................................................

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

چوب «الف» بر سر کارگران دانش و فرهنگ
freemoallem.jpg
معلمان شعور و شرافت جامعه هستند و اکنون شعور و شرافت جامعه زیر چکمه‌های بی‌شعورترین و بی‌شرف‌ترین نامردمان له می‌شود. عیدی معلمان شکنجه در پشت در خانه‌یی است که خانه‌ی مردم لقب گرفته است و بهار برای‌شان سفره‌ی بی‌هفت سین است و جرم‌شان طلب کردن لقمه ‌نانی است که از سفره‌های‌شان ربوده شده است.
یار دبستانی من! معلم‌ات زیر چماق دیکتاتوری نان طلب می‌کند، گلوله پاسخ می‌گیرد و تو در لاک خویش فرورفته‌یی و زخم‌های ملتهب‌ات را با افیون مرهم می‌نهی. چیزی بگو کاری بکن هر چه باشد این قلم که در دست توست این کی‌بورد که به فشار سرانگشتان‌ات موسیقی کلامی سر می‌دهد آموخته‌ی معلمی است که خواندن و نوشتن‌ات آموخت تا حق‌ات را تا سهم‌ات را از زنده‌گی طلب کنی و اکنون چشم به دست‌تان تو دوخته است تا ببیند دست‌پروده‌اش آموخته‌های‌اش را در خدمت دوزنده‌گان دهانی که «آب و نان و آزادی» را به او آموخت قرار می‌دهد یا از نان و آب و آزادی دفاع می‌کند.
وبلاگ رسمي كانون صنفي معلمان ايران

سلام سوسیالیسم
نظر دوستان

........................................................................................

۱۳۸۵ اسفند ۲۴, پنجشنبه

شب آخرین چهارشنبه‌ی هشتادوپنج
انگار نه انگار که امروز آخرین چهارشنبه‌ی سال است و این یعنی حداکثر یک هفته‌ی دیگر سال تمام می‌شود. سالی که در امیدی واهی شروع شد و آخرین ماه‌های‌اش با یاس منطقی پایان یافت و آخرین روزهای‌اش رنگ و بوی امیدی معقول را می‌دهد امیدی آکنده از ترس و تردید و شوق و اشتیاق...
دی‌روز عصر شروع شد روی کاناپه‌یی که تهران چون سینه‌رامایی در پس‌زمینه بود و خورشید سلانه سلانه در سراشیبی غروب می‌سُرید و صدای موسیقی نمی‌توانست بر انفجارهای پی‌درپی غلبه کند. انگار وسط میدان جنگ نشسته باشی بی‌هراس از این که هر لحظه نیروی‌های اشغال‌گر خانه‌ات را اشغال کنند و تو نتوانی اولین و آخرین بوسه‌یی که در تب و تاب‌اش می‌سوزی را تجربه کنی. باری برای من شب چهارشنبه‌سوری این‌گونه آغاز شد روی کاناپه‌یی که تهران چون سینه‌رامایی در پس‌زمینه بود...

........................................................................................

۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

زنان در زنجیر
حتما از دستگیری‌ ۳۳ تن از زنان فعال جنبش زنان باخبر شده‌اید. طبق آخرین اخبر دستگیرشده‌گان ئست به اعتصاب غذا زده‌اند.
در میان دستگیر شده‌گان چند وب‌لاگ‌نویس فعال از جمله پرستوی عزیز هم حضور دارد. پن‌لاگ در خصوص ۸ مارس و دستگیری‌های اخیر بیانیه‌یی صادر کرده است که عینا در اینجا نقل می‌کنم.
به امید آزادی زنان در سراسر جهان به‌خصوص در ایران سراسر زنجیر.

بیانیه کانون وبلاگ نویسان ایران-پن‌لاگ به‌مناسبت ۸ مارس روز جهانی زن

۸ مارس روز جهانی جنبش زنان است؛ جنبشی که در راه آزادی بیان و برقراری حقوق انسانی زنان مبارزه کرد، قربانی داد و توانست نام خود را در تاریخ جهان ثبت کند!
کانون وبلاگ نویسان ایران- پن‌لاگ این روزرا گرامی می‌دارد و از جنبش‌ آزادی‌خواه و برابری طلب ‌زنان جهان و به ویژه زنان ایران پشتیبانی می‌کند.
كانون وبلاگ نویسان ایران درآستانه‌ی این روز بزرگ توجه انجمن‌ها و نهادهای جهانی مدافع حقوق بشر را به پایمال شدن مداوم و برنامه‌ریزی شده‌ی حقوق زنان در ایران جلب می کند و خواستار نابودی هرگونه خشونت دولتی و غیردولتی علیه زنان در قوانین زن ستیز در ایران است.

دستگیری ده‌ها تن از کوشندگان جنبش زنان و از جمله وبلاگ نویسانی چون پرستو دوکوهکی و آسیه امینی در تجمعی مسالمت‌آمیز اعتراضی در برابر دادگاه انقلاب، نمونه‌ی آشکار ستیز با برابری حقوق زنان و مردان و وجود اراده‌ی سرکوب فعالیت و مبارزه برای رفع قوانین تبعیض‌آمیز زنان در ایران است. این گردهمایی که همزمان با دادگاه گروهی ازکوشندگان حقوق زنان و در واکنش به شدت‌گیری فشارهای امنیتی و احضارهای متعدد زنان برپا شده بود، مورد حمله‌ی نیروهای سرکوب‌گر حکومتی قرار گرفت و بازداشت نزدیک به سی و سه تن از زنان را درپی داشت.
درعرصه‌ی جهانی نیزکشته شدن يكی از وزرای زن استان پنجاب پاكستان به دليل نداشتن پوشش اسلامی توسط افراد مسلح و تجاوز به زنان زندانی بخصوص در زندان‌های عراق توسط نیروهای دولتی نمونه‌‌ها‌ی دیگری از عدم آزادی زنان در بخش‌های گسترده‌ای از جهان متمدن امروز است.
کانون وبلاگ نویسان ایران–پن‌لاگ ۸ مارس روز جهانی زن را به همه زنان و کوشندگان این جنبش شادباش می گوید و با محکوم کردن هرگونه تبعیض جنسی و نابرابری حقوق زنان با مردان خواهان آزادی بی‌درنگ زنانی است که تنها گناه‌شان مبارزه درراه حقوق زنان است.

كانون وبلاگ نویسان ایران – پن‌لاگ

نظر دوستان

........................................................................................

۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه

تنهایی، آزادی و عشق
انسان به عنوان نوعی از انواع جانواران، جانوری اجتماعی است. اما این اجتماعی بودن با اجتماعی بودن سایر جانوران متفاوت است زیرا عنصر اگاهی و خودآگاهی در انسان او را قادر می‌سازد انسان بودن خود را به عنوان نوع نفی کند و با این وجود به بقای‌اش ادامه دهد درصورتی که سایر جانوران اگر خود را به عنوان نوع‌شان نفی کنند موجودیت‌شان را از بین می‌برند. زنبورهای عسل نمی‌توانند رابینسون کروزئه داشته باشند.
بر اساس اعلامیه‌ی حقوق بشر ۱۷۹۱«آزادی عبارت است از قدرت انجام هر کاری که به دیگران زیان نرساند.» این تعریف از آزادی اساسی را بنیاد نهاد که هر چه بیشتر انسان را از انسانیت دور کرد. هر چند هزاران سال قبل با آغاز ازخودبیگانه‌گی و شکل‌گیری مالکیت خصوصی انسان به عنوان جانوری عمومی نفی شده بود و از خودش و نوع‌اش بیگانه شده بود. در جوامع ماقبل سرمایه‌داری شعار این بود:«من به عنوان برده‌دار/مالک/ارباب/نماینده خدا/... آزادم که آزادی دیگران را سلب کنم.» این شعار در انقلاب فرانسه و تحولات بورژوازی پس از آن به این شعار تبدیل شد که«تو آزادی تا جایی که آزادی من را از بین نبری» این شعار که در اولین برخورد شعاری زیبا و انسانی به‌نظر می‌رسد قاتل انسان به عنوان جانوری اجتماعی است. هر چند نباید از نظر دور داشت که همین شعار زیبا نیز در زمان‌های بحرانی فراموش می‌شود و به شعار دوران ماقبل بورژازی رجعت داده می‌شود و از دل‌اش استالین و هیتلر و ترومن و آیزنهاور و موسیلینی و هیروهیتو و چرچیل و دوگل و... بوش بیرون می‌آید. از دل آزاد‌ترین(به مفهوم پیش‌گفته‌شده‌اش) کشور جهان، بمب اتمی و قتل عام ده‌هزار نفر در کسری از ثانیه در هیروشما و ناکازاکی بیرون می‌آید. اما مورد بحث من همان شعار«» است. بلایی که این شعار و این شیوه‌ی زنده‌گی بر سر «انسان» آورده است و او را به عنوان «ناانسان» تعریف مجدد کرده است از هر بمب اتمی مخرب‌تر است. رابینسون کروزئویسم فرمان قتل هر نوزادی را که متولد می‌شود در همان لحظه‌ی تولد صادر می‌کند. «او» آزاد است اما «تنها» ست و انسان تنها و منفرد مرده‌یی ست که راه می‌رود و می‌چرد و می‌میرد بدون این که «انسان» باشد. تو آزادی اما آزاد نیستی که «آزاد» نباشی. وقتی می‌گوییم «آزادی عبارت است از قدرت انجام هر کاری که به دیگران زیان نرساند.» یعنی داریم می‌گوییم انسان موجود منفردی است که به گرد خویش خط قرمزی می‌کشد و به دیگران می‌گوییم وارد این خط قرمز نشوید وارد ممنوع. شعاع این خط قرمز را از خودبیگانه‌گی و مالکیت خصوصی به‌طور مستقیم و آگاهی و خودآگاهی به‌طور معکوس تعیین می‌کند. «تو» ممکن است به اندازه‌ی قاره‌یی گرد خودت خط بکشی و «من» به‌اندازه‌ی کف پای‌ام اما در نهایت فرقی نمی‌کند هر دو «تنها»ییم و اقیانوسی سرد و خاموش مرا از تو جدا می‌کند. و هر چه شعاع این دایره بزرگ‌تر باشد تنهایی عمیق‌تر و مخرب‌تر است. از دل این جزایر است که کودکان عراقی می‌میرند تا بر قطر کره‌ی مالیده شده بر نان تست شده‌ی کودکان آمریکایی افزوده شود. اما در این میان هر دو نابود شده‌اند چون هر دو به موجوداتی «ناانسان» تبدیل شده اند.
«عشق» و «آگاهی» تنها مشخصه‌‌های انسانی هستند که او را از سایر حیوانات متمایز می‌کند و بورژازی این هر دو را به «کالا» تبدیل می‌کند. «عشق» ضد «آزادی» است گشودن دایره‌ی بسته‌ی پیرامون «من» است برای ورود «تو» برای به‌وجود آوردن «ما». «من» آزادی‌ام را می‌بخشم برای «آزادی» «تو» و «تو» «آزادی»‌ات را رها می‌کنی برای «آزادی» «من» و بدینسان «ما» آزاد می‌شویم و به خود بازمی‌گردیم و چون آينه‌های موازی تا بینهایت تکثیر می‌شویم. این «ما» شده‌گی با تعبیر عرفانی یا استالینی و فئودالی متفاوت است «من» در «ما» فنا نمی‌شویم بلکه «من» در «تو» خود را می‌یابم چنان‌که «تو» در «من» و این گونه است که «ما» به وجود می‌آید و با سایر «ما»ها انسان را به عنوان موجودی انسانی بازتعریف می‌کند.
عشق و نفی تنهایی فقط در بین انسان‌های به‌خودبازگشته ممکن است. و این فقط در جامعه‌یی بدون مناسبات «ازخودبیگانه» کننده میسر است در جامعه‌یی بدون مالکیت خصوصی در جامعه سوسیالیستی مارکسی. عشق در جامعه بورژازی در بهترین حالت هم‌جواری انسان‌های تنها ست(و هر چه آن شعاع بزرگ‌تر باشد این هم‌جواری نامانوس‌تر می‌شود.) در حالی که عشق پادزهر تنهایی است. عشق شکوه انسانی است و این به کمال و تمامی به‌دست نمی‌آید مگر در جامعه‌یی انسانی.
پی‌نوشت۱: این مطلب را سرکار نوشتم.(امیدوارم کارفرمای‌ام این را نخواند!) بعد راه‌افتادم بیام خانه توی محله که رسیدم دیدم سرچهار راه معرکه‌یی به پا شده است. پیرمردی در وسط دایره‌یی از جمعیتی که گردش حلقه زده بودند داشت در مورد پسر معتادش حرف می‌زد و رهگذارن هر یک نظری می‌دادند بعضی اهل محله بودند و بعضی از آنجا عبور می‌کردند ماشین یا موتور خود را پارک کرده بودند و قاطی بحث شده بودند. بحثی تمام عیار پیرامون اعتیاد و رابطه پدر و فرزندی و جامعه و سیاست. با خود فکر کردم می‌بینی این ثمره‌ی آن دایره‌های کوچک است. خوش‌حال شدم که هنوز این‌قدر مدرن نشده‌ایم که باتبختر بگویم:«این مشکل شما ست وقت ما را نگیرید! پیاده‌رو که محل بحث نیست به آزادی من که عبور راحت از پیاده‌روست تجاوز کردید!»
پی‌نوشت۲: خدمت دوستانی که سراغ گوشت‌های داخل فریزر را می‌گیرند باید عرض کنم. این گوشت‌ها دیگر داخل فریزر نیست! تنهایی هم خورده نشده است. مادربزرگم همیشه می‌گفت:روزی هیچ‌کس را کس دیگر نمی‌تواند بخورد. و غروب جمعه دل‌گیر نبود و معلوم شد زیاد هم زود دیر نمی‌شه!

اما نظر محترم شما؟

تنهایی، آزادی و عشق
انسان به عنوان نوعی از انواع جانواران، جانوری اجتماعی است. اما این اجتماعی بودن با اجتماعی بودن سایر جانوران متفاوت است زیرا عنصر اگاهی و خودآگاهی در انسان او را قادر می‌سازد انسان بودن خود را به عنوان نوع نفی کند و با این وجود به بقای‌اش ادامه دهد درصورتی که سایر جانوران اگر خود را به عنوان نوع‌شان نفی کنند موجودیت‌شان را از بین می‌برند. زنبورهای عسل نمی‌توانند رابینسون کروزئه داشته باشند.
بر اساس اعلامیه‌ی حقوق بشر ۱۷۹۱«آزادی عبارت است از قدرت انجام هر کاری که به دیگران زیان نرساند.» این تعریف از آزادی اساسی را بنیاد نهاد که هر چه بیشتر انسان را از انسانیت دور کرد. هر چند هزاران سال قبل با آغاز ازخودبیگانه‌گی و شکل‌گیری مالکیت خصوصی انسان به عنوان جانوری عمومی نفی شده بود و از خودش و نوع‌اش بیگانه شده بود. در جوامع ماقبل سرمایه‌داری شعار این بود:«من به عنوان برده‌دار/مالک/ارباب/نماینده خدا/... آزادم که آزادی دیگران را سلب کنم.» این شعار در انقلاب فرانسه و تحولات بورژوازی پس از آن به این شعار تبدیل شد که«تو آزادی تا جایی که آزادی من را از بین نبری» این شعار که در اولین برخورد شعاری زیبا و انسانی به‌نظر می‌رسد قاتل انسان به عنوان جانوری اجتماعی است. هر چند نباید از نظر دور داشت که همین شعار زیبا نیز در زمان‌های بحرانی فراموش می‌شود و به شعار دوران ماقبل بورژازی رجعت داده می‌شود و از دل‌اش استالین و هیتلر و ترومن و آیزنهاور و موسیلینی و هیروهیتو و چرچیل و دوگل و... بوش بیرون می‌آید. از دل آزاد‌ترین(به مفهوم پیش‌گفته‌شده‌اش) کشور جهان، بمب اتمی و قتل عام ده‌هزار نفر در کسری از ثانیه در هیروشما و ناکازاکی بیرون می‌آید. اما مورد بحث من همان شعار«» است. بلایی که این شعار و این شیوه‌ی زنده‌گی بر سر «انسان» آورده است و او را به عنوان «ناانسان» تعریف مجدد کرده است از هر بمب اتمی مخرب‌تر است. رابینسون کروزئویسم فرمان قتل هر نوزادی را که متولد می‌شود در همان لحظه‌ی تولد صادر می‌کند. «او» آزاد است اما «تنها» ست و انسان تنها و منفرد مرده‌یی ست که راه می‌رود و می‌چرد و می‌میرد بدون این که «انسان» باشد. تو آزادی اما آزاد نیستی که «آزاد» نباشی. وقتی می‌گوییم «آزادی عبارت است از قدرت انجام هر کاری که به دیگران زیان نرساند.» یعنی داریم می‌گوییم انسان موجود منفردی است که به گرد خویش خط قرمزی می‌کشد و به دیگران می‌گوییم وارد این خط قرمز نشوید وارد ممنوع. شعاع این خط قرمز را از خودبیگانه‌گی و مالکیت خصوصی به‌طور مستقیم و آگاهی و خودآگاهی به‌طور معکوس تعیین می‌کند. «تو» ممکن است به اندازه‌ی قاره‌یی گرد خودت خط بکشی و «من» به‌اندازه‌ی کف پای‌ام اما در نهایت فرقی نمی‌کند هر دو «تنها»ییم و اقیانوسی سرد و خاموش مرا از تو جدا می‌کند. و هر چه شعاع این دایره بزرگ‌تر باشد تنهایی عمیق‌تر و مخرب‌تر است. از دل این جزایر است که کودکان عراقی می‌میرند تا بر قطر کره‌ی مالیده شده بر نان تست شده‌ی کودکان آمریکایی افزوده شود. اما در این میان هر دو نابود شده‌اند چون هر دو به موجوداتی «ناانسان» تبدیل شده اند.
«عشق» و «آگاهی» تنها مشخصه‌‌های انسانی هستند که او را از سایر حیوانات متمایز می‌کند و بورژازی این هر دو را به «کالا» تبدیل می‌کند. «عشق» ضد «آزادی» است گشودن دایره‌ی بسته‌ی پیرامون «من» است برای ورود «تو» برای به‌وجود آوردن «ما». «من» آزادی‌ام را می‌بخشم برای «آزادی» «تو» و «تو» «آزادی»‌ات را رها می‌کنی برای «آزادی» «من» و بدینسان «ما» آزاد می‌شویم و به خود بازمی‌گردیم و چون آينه‌های موازی تا بینهایت تکثیر می‌شویم. این «ما» شده‌گی با تعبیر عرفانی یا استالینی و فئودالی متفاوت است «من» در «ما» فنا نمی‌شویم بلکه «من» در «تو» خود را می‌یابم چنان‌که «تو» در «من» و این گونه است که «ما» به وجود می‌آید و با سایر «ما»ها انسان را به عنوان موجودی انسانی بازتعریف می‌کند.
عشق و نفی تنهایی فقط در بین انسان‌های به‌خودبازگشته ممکن است. و این فقط در جامعه‌یی بدون مناسبات «ازخودبیگانه» کننده میسر است در جامعه‌یی بدون مالکیت خصوصی در جامعه سوسیالیستی مارکسی. عشق در جامعه بورژازی در بهترین حالت هم‌جواری انسان‌های تنها ست(و هر چه آن شعاع بزرگ‌تر باشد این هم‌جواری نامانوس‌تر می‌شود.) در حالی که عشق پادزهر تنهایی است. عشق شکوه انسانی است و این به کمال و تمامی به‌دست نمی‌آید مگر در جامعه‌یی انسانی.
پی‌نوشت۱: این مطلب را سرکار نوشتم.(امیدوارم کارفرمای‌ام این را نخواند!) بعد راه‌افتادم بیام خانه توی محله که رسیدم دیدم سرچهار راه معرکه‌یی به پا شده است. پیرمردی در وسط دایره‌یی از جمعیتی که گردش حلقه زده بودند داشت در مورد پسر معتادش حرف می‌زد و رهگذارن هر یک نظری می‌دادند بعضی اهل محله بودند و بعضی از آنجا عبور می‌کردند ماشین یا موتور خود را پارک کرده بودند و قاطی بحث شده بودند. بحثی تمام عیار پیرامون اعتیاد و رابطه پدر و فرزندی و جامعه و سیاست. با خود فکر کردم می‌بینی این ثمره‌ی آن دایره‌های کوچک است. خوش‌حال شدم که هنوز این‌قدر مدرن نشده‌ایم که باتبختر بگویم:«این مشکل شما ست وقت ما را نگیرید! پیاده‌رو که محل بحث نیست به آزادی من که عبور راحت از پیاده‌روست تجاوز کردید!»
پی‌نوشت۲: خدمت دوستانی که سراغ گوشت‌های داخل فریزر را می‌گیرند باید عرض کنم. این گوشت‌ها دیگر داخل فریزر نیست! تنهایی هم خورده نشده است. مادربزرگم همیشه می‌گفت:روزی هیچ‌کس را کس دیگر نمی‌تواند بخورد. و غروب جمعه دل‌گیر نبود و معلوم شد زیاد هم زود دیر نمی‌شه!

اما نظر محترم شما؟

........................................................................................

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

خمارشکن!
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی!
حافظ شاملو
-----------

چه لازم است بگویم
که چه مایه می‌خواهم‌ات؟
چشمان‌ات ستاره است و
دل‌ات شک.


جرعه‌یی نوشیدم و خشکید.


دریاچه‌ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی‌آمد،
می‌دانستم.


چه لازم بود بگویم
که چه مایه می‌خواستم‌اش؟

شاملو، مدایح بی‌صله
----

آب کم‌جو تشنه‌گی‌آور به‌دست
تا ‌بجوشد آب‌ات از بالا و پست.
مولوی
-----

مثل هزار واژه‌ی بیهوده و عبث
دوستت دارم
مثل گریز خنده از دل زنجیر
مثل شب

که ماه را
از گرسنگی‌ام دور می‌کند.

افشین دشتی، دفتر شعر میم
-----

که با این درد اگر دربند درمان‌اند، درمانند.
حافظ شاملو

نظر دوستان

........................................................................................

Home