![]() |
۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه ●در انتظار تصویر تو
........................................................................................![]() تصاویر از وبلاگ سهیل آصفی گرفته شده است. این جا کسی آرمیده است که زیست بی آن که شک کند که سپیدهدمان برای هر زندهیی زیبا است هنگامی که میمرد پنداشت به جهان میآید چرا که آفتاب از نو میدمید. خسته زیستم از برای خود و از بهر دیگران لیکن همه گاه بر آن سر بودم که فرو افکنم از شانههای خود و از شانههای مسکینترین برادرانم این بار مشترک را که به جانب گورمان میراند. به نام امید خویش به جنگ با ظلمات نام نوشتم. پلالوار، احمد شاملو یکی یکی به قتل رسیدند. با گلوله با تناب، با تصادف رانندهگی، با تبعید با حبسهای طولانی و با انزوا و این آخری کاریترین سلاحشان است. انزوا: زخمی به او بزن از انزوا کشندهتر. علیرضا اسپهبد به قتل رسید سالها پیش بهقتل رسید از همان هنگام که کتاب جمعه و مفید و آدینه به قتل رسیدند از همان هنگام که دیگر نمیتوانست حتا برای فروش آثارش را عرضه کند از همان هنگام که به انزوا کشیده شده و چون ماهی بر شنزار از مردمی که دوستشان میداشت و برای آنها نقش بر بوم مینهاد گرفته شد. شاملو که به قتل رسید پنداری همه را یکجا کشتند. پس از شاملو علیرضا دیگر علیرضا نشد که نشد. و اکنون در سردخانهی بیمارستان ایرانمهر آرام گرفته است. قلبی که عمری با عشق به آزادی تپید اکنون دیگر نمیتپد. راحت شد از رنج زیستن در سرزمینی که مزد گور کن از آزادی آدمی افزونتر ست. رها شد از رنج زیستن در جهانی نابرابر و در بند. از جهانی که در غیاب خورشید و ماه و ستارهگان قهرماناناش کرمهای شبتاباند با شعاع روشنی بخش یک وجب و حاکماناش دیوهای بدهیبت و کودنی هستند که بر ما میباورانند که حماقت و جهل فضیلتی ازلی و ابدی است. فردا ساعت هشت صبح بار دیگر پشت در بیمارستان ایرانمهر میرویم تا یاری را برشانه بگیریم و به خاکاش بسپاریم. خاکی که از آسمان با ما مهربانتر بود. روزی گنجهایمان را به خاک میسپردیم تا خاک و دیاران را دلپذیر و آز انگیز کنیم اما اکنون گنجهایمان را در این خرابهی جغد زده به خاک میسپاریم. خاکی که برایمان خانه نشد برایمان گندمزار هم نشد اما بهتر از همیشه پناهگاهی شد برای جسمهای فرسوده و آسمان گزیدهمان. مرگ در پنجاه و پنج سالهگی برای آن چشم تیز و دست توانا عادلانه نیست اما در سرزمینی که زندهگی نکبتبار و مبتذل شده است مرگ بهترین هدیه است. آنان که به طاعون آری نمیگویند همان به که مرگ را چون معشوقی در آغوش بکشند و این عجوزهی هزار داماد را به اهلاش بسپارند. علیرضای عزیز! از مرگات متاسف نیستم، تاسف میخورم برای این علفهای بیابانی که میرویند ... تاسف میخورم برای خودم برای خودمان که چون جزایری پراکنده اسیر دیو توفان شدهایم و در ضربهی امواج مستهلک میشویم و ذره ذره میرویم چنان که پنداری هرگز نبودهایم بامداد اسپهبد نازنین! برای تو تاسف نمیخورم که پدر را به خاک میسپاری، برای نسلی تاسف میخورم که علیرضا اسپهبد درمیانشان زندهگی کرد اما او را در کتابهای تاریخی خواهند یافت... یابودنویسی دوستان ۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه ●و ماجرا همین جور ادامه داره
........................................................................................باور کنبد خودش زنگ زد. یه سوآل کاری داشت. گفتم: بگو گوش میدم. گفت: از حرف زدن با تلفن خوشش نمیآد و دوست داره رودررو صحبت کنه و با این حرفش انگشت گذاشت روی نقطهی حساس من چون من هم از حرف زدن پشت تلفن بیزارم دوست دارم چهره به چهره با آدمها حرف یزنم. عصر جمعه بود ساعت ۶ و من دلام به اندازهی همهی دنیا گرفته بود. عصر جمعه غمانگیزترین ساعت عمر آدمه. توی طول هفته سرت گرم کار و گرفتاریه، عصر پنجشنبه به استراحت و رسیدهگی به کارهای شخصی میگذره اما امان از عصر جمعه صبح دیر از خواب پامیشی ناهار و صبحونه را یکی میکنی و یه کم کتاب میخونی یه کم تلهویزون تماشا میکنی یه کم موسیقی گوش میدی و بعد حوصلهات سر میره و دیگه نمیدونی چه کار کنی... برای همین تا شنیدم که میخواهد حضوری در مورد اون کاره صحبت کنه این پا اون پا نکردم و بیخودی لوسبازی درنیاوردم «که باشه تو هفته یه قرار با هم میذاریم.» گفتم: خب یه ساعت دیگه خوبه؟ گفت: آره. گفتم: پس میآم سراغت بریم بیرون. گفت: باشه. دوش گرفتم و پریدم پشت ماشینه ترافیک سبک بود و چهل و پنج دقیقهیی در خونشون بودم و زنگ زدم گفت: بیا بالا یه قهوه بخوریم بعد میریم بیرون. نشون به همون نشون که ساعت یک بعد از نیمه شب دل کندم و خداحافظی کردم. مدتهاست که حال و حوصلهی آدمهای جدید را ندارم. خوبی دوست قدیمی اینه که همهی حرفها را با هم زدیم دعوا هم که میکنیم مثل یه مدل تکراری قدیمی میمونه. میدونیم سر چی دعوا مون میشه و بعد چطوری آشتی میکنیم. شادیمونم همین طور یه خاطرهی قدیمی را هی نوشخوار میکنیم. اما آشنایی با آدمهای جدید مثل جهانگردی میمونه مثل کشف یه قاره و سرزمین تازه و بعد هر نشانهی آشنایی که تو این قارهی جدید کشف میکنی کودکانه بهوجد میآیی و اگه چیز تازه و بکر هم ببینی حیرت و تماشات افزون میشه اما میدونید آدم باید حس و حال جهانگردی داشته باشه و رغبت کشف و شهود که تن به مصاحبت با یه ادم جدید بده و من مدتها ست آردم را بیختم و الکام را آویختم... ذوق و شوق سفر ندارم اونم سفر در سرزمینی نامکشوف همین که توی محله قدیمی چرخی بزنم و به حسینآقا سوپری محل خوشوبشی بکنم و سربهسر احمد آقا سوپرگوشت مون بذارم... شاهکار کردم. خلاصه جانام براتون بگه تو رو بوسی خداحافظی قول و قرار گذاشتیم که یه شب توی هفته پیش رو که میشه هفتهی گذشته اون بیاد خونهی من و من براش یه شام من درآوردی ترکیبی از سنت آشپزی چینی و هندی راست و ریس کنم و با هم یه فیلم ببینیم. سلیقهی سینمایی من هم که عجق وجقه، ترکیبی از بیلی وایلدر، بونوئل و گودار... قرار شد قرار را اون بزاره من گفتم شبها همیشه بیکارم و هروقت خواست یه زنگ بزنه پاشه بیاد.(کاش نگفته بودم و قرار مشخص میذاشتیم.) شنبه برای دیدار زود بود اما عصرش رفتم پیش احمدآقا و ازش فیله و راستهی گوساله خواستم که گفت ندارم فردا برام میآد «یه راسته برام میاد مثل پشمک»... هر چند من یهجوری ارتودوکسوار به خرید از محله اعتقاد دارم و فکر میکنم اینها بهر امیدی اومدن تو محله ما مغازه باز کردن و همیشه فقط از همین بغالی و قصابی و سبزیفروشی دوروبره خونه خرید میکنم و حتا کباب کوبیده هم که هوس کنم فقط تو کبابی محلهمون آفتابی میشم اما اینبار گفتم به احمدآقا خیانت کنم و برم یه جای دیگه راسته بخرم تا بتونم بخوابونم تو مواد افزودنی که خودم درست میکنم و در واقع راز و رمز آشپزیم همون مایهییه که توش گوشت رو میخوابمونم تا عمل بیاد که اگه فردا شب اومد عمل اومده باشه. اما خب سوپرگوشت بعدی هم که رفتم نداشت و منصرف شدم گفتم فردا زود از کار دست میکشم و میآم از احمدآقا راسته و فیله میگیرم خیالم هم راحتتره که جنس بنجل بهم نمیده. تازه گمون نکنم زودتر از دوشنبه بیاد. فرداش که یعنی یکشنبه بشه راسته و فیله را که انصافا احمداقا سنگ تموم گذاشته بود گرفتم و اومدم خونه دستبهکار شدم. گوشتا را خورد کردم شستم و گذاشتم خشک بشه و مخلوط کن را علم کردم. چند تیکه زنجبیل تازه، چند حبه سیر،(میخواستم اساماس بزنم که سیر دوست داری گفتم سوآل بیمورده حتما سیر دوست داره!)، یه پیاز متوسط قاچ شده، چند فلفل سبز و قرمز، یدونه لیموی تازه بزرگ که پوست کندم و هستههاشو جدا کردم و انداختم تو مخلوط کن بعد روغن زیتون و نمک و چند تا ادویه هندی محرمانه و مقداری زعفران و یه توک قاشق زرد چوبه و بعد مخلوط کن را روشن کردم و غاروغورکنان همه چیز مخلوط شد و یه مایه درست و حسابی آماده شد. راستی دو تا گوجه فرنگی هم توش انداختم. خلاصه توی یه ظرف بزرگ گوشتا را خالی کردم و مایه را ریختم روش و خوب چنگ زدم. بعد گرفس و شستم و خورد کردم و ریختم تو آبکش همه چیز آمده بود برای شام فردا شبش حتا اگه اون شب هم میاومد هرچند گوشته عمل نیامده بود اما خب بدک نمیشد. فرداش دلتو دلام نبود. هیچ خبری ازش نبود. ظرف گوشت همینجور تو یخچال بود و حوصله نداشتم بریزم تو کیسه فریز. چهارشنبه دیگه ناامید شدم. گوشتا را ریختم تو کیسه فریز گذاشتم داخل فریزر پنج شیشتا بسته شد. پنجشنبه هم مثل بقیه پنجشنبهها گذشت و جمعه شد و عصر جمعه و دلتنگی و انتظار و دوستی قدیمی نازنینی که گفت برم پیش شو رفتم و امروز صبح کار و الان که دارم اینجا مینویسم. گوشتا تو فریزه، کرفسه فکر کنم دیگه قابل استفاده نباشه و من دوباره رو دست خودم موندم. امشب میخواستم برم یکی از کیسهفریزا را بردارم و خودم و به یه شام چنینی هندی مندرآوردی با شراب قرمز دعوت کنم اما اشتها نداشتم بجاش گفتم بیام اینجا اینها را بنویسم. چرا و برای چی؟، نمیدونم همینجوری زندهگی که چون و چرا نداره... راستش پشت کامپیوتر که نشستم میخواستم در مورد پدر احمد باطبی عزیز بنویسم خودم پدرم و میدونم اون پدر تنها که به اندازهی جزایری دوست و رفیق تو حکومت نداره تا پسرش را فراری بدن اونور آبها. یا از عبدالکریم سلیمان - 22 ساله - نویسنده وبلاگ http://karam903.blogspot.com بنویسم و از بیانیه پنلاگ دراینباره یا از سوآلاتی که قراتی برای معلما طرح کرده و حالا شده دستآویزی برای این که اعتصاب معلمها برای حقوق و مسایل صنفی را تحت شعاع قرار بده یا دربارهی دختر شانزدهسالهیی که به قول رئیسجمهور ماه و تک کشورمون تو خونه با کمک برادرش انرژی هستهیی کشف کرده! اما خب راستشو بخواید وقتی تمام هفته فکر و ذکرم پیش این بود که فیله و راستهی مخلوط شده تو فریزر چه بلایی داره سرش میآد اگه در مورد چیز دیگهیی مینوشتم همچین صادقانه نبود... الان با خودم گفتم ترانهی عزیز اگه اینجا را بخوونه حتما عق میزنه آخه گیاهخواره و از گوشت بدش میآد برعکس من که فقط آدم نخوردم تا حالا هرچند بهقول بامداد عزیز دوست آدمخوار هم دارم...بس دیگه حیا کن کیبورد و رها کن هر چی میخواستی گفتی بقیه را بذار به عهدهی سعید ممتیک تا یه تحلیل روانشناختی/کوانتومی/سیاسی/ممتیکی بذار روش... مداد سفید عزیز! میدونم کلی غلط و غلوط داره، اما اینبار خانمی کن و به روی خودت نیار. باشه؟!... و ماجرا همینجور ادامه داره. شما چی میگید؟ ۱۳۸۵ اسفند ۱, سهشنبه ●پرچم ۱۸ تیر در بند تحت بیمارستان
........................................................................................خبر را خواندهاید حتما، احمد باطبی به بیمارستان منتقل شده است و وضعیت عمومی او بسیار وخیم است. در باره باطبی زیاد گفته و نوشته شده است. سخن را کوتاه میکنم با آرزوی سلامتی و آزادی برای این انسان شریف و بزرگ که پرچم ۱۸ تیر را برافراشت و اکنون یکتنه از آن پاسداری میکند به نقل بیانیه کانون وبلاگنویسان ایران-پنلاگ بسنده میکنم: کانون وبلاگ نویسان ایران ادامه بازداشت احمد باطبی را محکوم میکند و خواستار رسیدگی فوری به وضعیت زندانیان سیاسی در ایران است. طبق اخبار منتشر شده در رسانههای گروهی احمد باطبی نویسنده وبلاگ احمد باطبی به دلیل فشارهای روحی و رفتار نامناسب مقامات در زندان اوین دچار تشنج و حمله مغزی شده و به مدت سه ساعت در حالت کما به سر برده است .برخی منابع از انتقال او به بیمارستان نامجهز شهدا تجریش خبر داده اند. سال گذشته دو زندانی سیاسی اکبر محمدی و ولیالله فیض مهدوی در اثر اعتصاب غذا و عدم رسیدگی مقامات زندان جان باختند. کانون وبلاگ نویسان ایران (پنلاگ) خواستار اقدام فوری همه فعالان و سازمانهای حقوق بشر برای آزادی احمد باطبی و انجام معالجات لازم تحت نظر خانواده او میباشد. کانون وبلاگ نویسان ایران (پنلاگ) از همه اعضای خود و دیگر وبلاگنویسان دعوت میکند به هر طریق ممکن اعتراض خود را به ادامه بازداشت احمد باطبی بیان کنند. کانون وبلاگ نویسان ایران(پن لاگ) توجه شورای حقوق بشر سازمان ملل و اتحادیه اروپا را نسبت به نقض سیستماتیک و وحشیانه حقوق بشر و وضعیت وخیم زندانیان سیاسی در ایران جلب میکند و از آنها میخواهد که ادامه عضویت ایران در سازمان ملل را مشروط به رعایت حقوق اولیه انسانی مندرج در اعلامیه حقوق بشر نمایند. کانون وبلاگ نویسان ایران(پن لاگ) ترجمه انگلیسی بیانه را در وبلاگ انگلیسی پنلاگ میتوانید بیابید. نظر دوستان ۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه ●روز والنتاین
........................................................................................![]() رویترز- 6124 زوج در فیلی پین به استقبال روز والنتاین می روند 1385-11-25(شهرزادنیوز) چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق! امروز هم بهانهیی برای عاشقی... خوشبهحال اونایی که کادو گرفتن و خوشتربهحال اونایی که کادو دادن! و اما نظر عاشقانهی شما ۱۳۸۵ بهمن ۲۳, دوشنبه ●آن مرد ایستاده مرد
........................................................................................همین چند روز پیش بود که در موردش مختصری نوشتم و زیتون عزیز گفتن چرا ماجرا را کامل ننوشتی گذاشتم برای فرصت دیگر که امروز در بهشت زهرا به خاکش سپردم. اگر به چشم زخم اعتقاد داشتم میگفتم چشماش زدم. اما چه مرگ باشکوهی داشت در نود سه سالهگی درحالی که تنها زندهگی میکرد. روزنامهی عصرش در دستاش بود و با لباس آراسته ایستاده مرد. وای چقدر دلام تنگ شده است برایاش. بعد از مراسم مضحکی که در بهشت زهرا برگزار شد. یاد این حرفاش افتادم که میگفت: سر خاک من بی می و مطرب نیایید! به خانهی دوستی رفتم و به یادش اتانولی سرکشیدم و بیاشک با لبخند بدرقهاش کردم. یادش بهخیر انسان نازنین بود انسانی که هم طعم شلاقهای رژیم شاه را چیده بود هم در سالهای شصت زیر شکنجهی غاصبان انقلاب رفته بود و با این حال همیشه چهرهاش مزین به لبخند بود و هرگز امیدش را به پیروز انسان از دست نداده بود. تا آخرین لحظهی زندهگیاش از آزادی و عشق سخن میگفت و چون کودکی بازیگوش به زندهگی و مرگ میاندیشید. هرگز حتا برای لحظهیی ناامید و مغموم ندیدمش. او مرد اما همیشه زنده است. زنده در یاد کسانی که دوستاش داشتند و زنده در متن زندهگی... پس زنده باد زندهگی یادش گرامی. نوش! انچه شما گفتهاید! ۱۳۸۵ بهمن ۱۴, شنبه ●دو خبر
........................................................................................راستاش را بخواهید فرصت نوشتن نداشتم اما این دو خبر را مستقیم در اینجا میگذارم تا شاید به اطلاع دوستان بیشتری برسد. خبر اول مربوط به عباس لسانی است که دست به اعتصاب غذا زده است. و خبر دوم مربوط به فیلتر شدن سایت خوشه است. مسلما اگر خودم میخواستم این دو مطلب بهخصوص مطلب اول را بنویسم لحن و زاویه دیدم متفاوت بود. اما به هر حال کاچی بعض هیچی! ۱- هشدار در خصوص وضعیت خطرناک عباس لسانی آیدین تبریزی • هرگونه تعلل و تاخیر در واکنش نسبت به این موضوع می تواند به یک فاجعه منتهی شود. این فاجعه نه تنها از دست دادن یک مبارز خستگی ناپذیر راه آزادی و حقوق بشر که فاجعه گسست عاطفی آذربایحانیان از تمامی تشکلها و گروههای سیاسی است که خود را تشکل های سراسری می نامند و بزرگترین ادعایشان داشتن دغدغه تمامیت ارضی ایران است ... اخبار روز: www.akhbar-rooz.com چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱٣٨۵ - ٣۱ ژانويه ۲۰۰۷ عباس لسانی از فعالین برجسته حرکت ملی آذربایجان و از مدافعان خستگی ناپذیر حقوق انسانی پایمال شده مردم آذربایجان که همچون نلسون ماندلا در مقابل خشونت فزاینده حاکمان، تنها و تنها راه اعتراض مسالمت آمیزتر را بر می گزیند، یک ماه است که دست به اعتصاب غذای نامحدود زده است و در روزهای اخیر به اعتصاب غذای خشک دست زده که در نتیجه آن حال عمومی اش به وضعیت خطرناکی رسیده است. بنا بر اخبار منتشر شده وضعیت نگهداری لسانی نیز بسیار نامطلوب است و در یک سلول انفرادی با دمای زیر صفر نگهداری می شود. در این وضعیت، مسئولیت بزرگی بر گردن تمامی مدافعان حقوق بشر و گروههای سیاسی مدعی دموکراسی و حقوق بشر سنگینی می کند. اما متاسفانه هیچ ندای انساندوستانه ای از سوی تشکلهای دفاع از حقوق بشر بویژه خانم عبادی و عماد الدین باقی و تشکلهای سیاسی مدعی حقوق بشر و دموکراسی به گوش نمی رسد. هرچند مسئولیت مستقیم حفظ سلامتی لسانی بر عهده حکومت ایران است و در صورت بروز هر عارضه ای نسبت به ایشان، دولت جمهوری اسلامی باید پاسخگو باشد و خدای ناکرده در صورت فوت لسانی در این وضعیت و در سلول انفرادی، این وضعیت حکم قتل او را توسط حکومت خواهد داشت بویژه که بنا بر اخبار رسیده، رسیدگی های پزشکی کافی نیز انجام نمی گیرد. اما همه تشکلهای مدافع حقوق بشر و تشکلهای سیاسی مدعی حقوق بشر و دموکراسی (که خود را سرتاسری می نامند اما بیشتر به تشکیلات تهران محور و فارس محور تبدیل شده اند!) باید بدانند که در صورت بروز هر حادثه ناگواری در خصوص وضعیت جسمانی عباس لسانی، آنها نیز به صورت غیر مستقیم مسئول خواهند بود. اگر آنان که همواره مدعی داشتن دغدغه تمامیت ارضی ایران هستند، واقعا در این ادعای خود صادقند، باید بدانند که این سکوت غیر قابل پذیرش آنان، بیش ترین ضربه را به تمامیت ارضی ایران وارد می کند. زیرا گسستهای اجتماعی در مرحله اول با گسست عاطفی بروز می کند و اگر عباس لسانی ها و مردم آذربایجان (که در اعتراضات خردادماه حمایت قاطع خود را از حقوق اولیه انسانی خود در برخورداری از حق آموزش به زبان مادریشان و برابری حقوقی در تمام زمینه های فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و حق داشتن حرمت و حیثیت انسانی در جامعه، نشان دادند) احساس کنند که مورد تبعیض مرکز نشینان قرار می گیرند و شهروند درجه دوم به حساب می آیند، به طور طبیعی دچار گسست عاطفی نسبت به کشور می شوند و در این شرایط حساس جامعه ایران، این به معنی تقویت موضع کسانی است که تنها راه برآورده کردن حقوق انسانی مردم آذربایجان و دیگر ملیتهای ایرانی را در جدایی از این سرزمین تبلیغ می کنند. آنان باید بدانند که اگر همچنان به این سکوت خود ادامه دهند و دست رژیم را در بی اعتنایی به وضعیت لسانی تا دم مرگ او باز بگذارند و خدای ناکرده اتفاقی غیرقابل جبران برای لسانی رخ دهد، از نظر مردم آذربایجان شریک جرم تلقی شده و هرگز بخشیده نخواهند شد. پس تا دیر نشده باید با هشدار به رژیم و رساندن صدای اعتراض لسانی به گوش جهانیان، خواستار رسیدگی هرچه سریعتر به وضعیت او در زندان شوند. اما در این میان مسئولیت اکبر گنجی که خود وضعیت مشابهی داشته است بیش از همه سنگین است. او باید بداند که آزادی فعلی خود و همچنین اعتبار جهانی اش را مدیون همه کسانی است که در آن روزهای سخت تنهایش نگذاشتند و با انعکاس صدایش حکومت را وادار به حفاظت از سلامت جسمی اش کردند و در این میان فعالین آذربایجانی نیز به نوبه خود در دفاع از او تلاش کردند. حال این مسئولیت بیش از همه بر گردن گنجی سنگینی می کند تا دین خود را نسبت به آذربایجانیان و عباس لسانی به عنوان بخشی از مردم ایران ادا کند. گنجی باید بداند که این نه تنها یک وظیفه در قالب فعالیت سیاسی اوست بلکه بالاتر از آن یک وظیفه انسانی در دفاع از یک زندانی بی دفاع در سلول انفرادی رژیم است. هرگونه تعلل و تاخیر در واکنش نسبت به این موضوع می تواند به یک فاجعه منتهی شود. این فاجعه نه تنها از دست دادن یک مبارز خستگی ناپذیر راه آزادی و حقوق بشر که فاجعه گسست عاطفی آذربایحانیان از تمامی تشکلها و گروههای سیاسی است که خود را تشکل های سراسری می نامند و بزرگترین ادعایشان داشتن دغدغه تمامیت ارضی ایران است اما متاسفانه کوچکترین درکی از چگونگی و ملزومات حفظ تمامیت ارضی یک کشور چند ملیتی ندارند و حساسیتهای مربوط به آن را نمی شناسند و با رفتارهای دوگانه و تبعیض آمیز خود عملا در جهت تجزیه کشور گام بر می دارند. آنها باید رفتارهای خود را مورد بازنگری موشکافانه و بی طرفانه قرار دهند تا ببینند که چگونه خود آگاهانه یا نا آگاهانه در برخورد با مساله ملیتهای ایرانی، پای در جای پای دیکتاتورهای فعلی حاکم بر ایران می گذارند و به جای موشکافی در مورد این مساله به غایت مهم آینده ایران و حل نظری و تئوریک آن، سیاست پاک کردن یا کم رنگ کردن صورت مساله را با سکوت و سانسور خبری خود در پیش گرفته اند. در خاتمه از آقای عباس لسانی تقاضا می کنم که به خاطر مردم آذربایجان که برای دفاع از حقوق آنان دست به اعتصاب غذا زده است، به اعتصاب خود پایان دهد. درخواستهای مکرر فعالین آذربایجانی از عباس لسانی برای پایان دادن به اعتصاب غذایش متاسفانه تاکنون به نتیجه نرسیده است. اما آقای لسانی باید بداند که یک اندیشمند و مبارز زنده و پویا، از صدها قهرمان خاموش موثرتراست و امروز مردم آذربایجان به وجود او و روشنگری هایش در خصوص حقوق به فراموشی سپرده شده شان بیش از هر زمان دیگر نیازمند است. باید زنده بود و مبارزه کرد. ۲- تيغ سانسور خوشه را بريد؟ پیرامون فيلتر شدن سایت خوشه (فروم اجتماعي دانشجويان) « خاكستري، صرفا خاكستري، اين تنها رنگ قانوني آزادي است. هر قطره شبنمي كه خورشيد بر آن مي تابد، با بازي پايان ناپذير رنگ ها مي درخشد، اما خورشيد معنوي با همه گونه گوني انسان ها و تمام اشيايي كه نور آن را باز مي تاباند،بايد تنها رنگ رسمي را ايجاد كند! » كارل ماركس هدف سانسور چيست؟ حفظ اخلاقيات. اما او خود را حافظ كدام اخلاقيات مي داند؟ قطعا نه آني كه در خيابان ها براي هر دختري ترمز مي كند! پس كدام اخلاق؟ اخلاق بردگان؟ شايد، چرا كه سانسور با سر دواندن متن در هزارتوهاي بي پايان بروكراسي، هزارتوهايي كه تنها دستگاه بروكراتيك كارآمدند، و با تبعيد كردن حقيقت به بايگاني ها و زباله دان ها از بندگان توان فهم موقعيت شان را سلب مي كند، آن ها را در تداوم حقارتشان ياري مي رساند و نظام سلطه را استمرار مي بخشد. نيازي نيست كه يادآوري كنيم دشمن اين سلطه هيچ نيست مگر آگاهي، پس نيازي نيست بگوييم ادامه اين وضع ممكن نيست مگر در نبود آگاهي. سانسور گر چه موتور محرك سلطه و ارتجاع نيست، اما كاراترين ترمز براي مبارزه و پيشرفت است؛ دلسوزترين پرستار وضع موجود، و بهترين معلم اخلاقيات مسلط ؛ همان اخلاقياتي كه براي هر دختري ترمز مي كند، نه، همان اخلاقياتي كه دخترها را به زور به ماشين خود مي كشد. در حالي كه صدا و سیمای نظام اسلامی تصویر محمد خاتمي، رييس جمهوري پيشين نظام اسلامي، را در داووس سوييس و مجمع جهاني اقتصاد، با لبخندهايي كه شايد هنوز هم قند در دل كساني آب می كند، نشان می دهد که تمام سعی خود را به کار می برد تا جمهوري اسلامي را طفل سربه راهي براي خانواده بزرگ و قطعا گرم و پر شور سرمايه داري جهاني جلوه داده و با نثار باقی مانده سرمایه این مردم به دامان سرمایه داری جهانی عمر بیشتری برای نظامی از دست رفته بخرد، کمی آن سوتر، در نايروبي كنيا، جمعی از روشنفكران و نمایندگان اتحادیه های کارگری و فعالان اجتماعی و سياسي با جمع شدن گرد یکدیگر در فروم اجتماعي جهاني یک صدا فریاد برآورده اند که «جهان ديگري ممكن است» ، و از طبقه كارگر، محو تبعيض جنسيتي، آزادي، مبارزه با خشونت و فقر و... صحبت می کنند، سايت خوشه نيز، كه تمام توان خود را صرف ترویج ایده های انسانی فروم اجتماعی جهاین کرده بود گرفتار سانسور شد. نه فيلتر شدن خوشه (فروم اجتماعی دانشجویان) ، نه عدم انعكاس خبري اجلاس نايروبي و بایکوت خبری آن، نه شركت محمد خاتمي در فروم جهاني اقتصاد هيچ يك نكته تازه اي براي ما ندارند، كه نه فيلتر شدن سايت ها و حتي وبلاگ هاي منتقد پديده نو ظهوري است، نه كسي گرفتار اين توهم است كه رسانه هايي كه ذيل دستگاه سانسور جمهوري اسلامي مجوز حيات دارند مي خواهند يا مي توانند صداي نيروهاي پيشرو و منتقد را گوش مردمان برسانند. تبسم های شیرین خاتمي و آعوش باز هاشمي و ديگراني از اين دست هم كه چيز جديدي نيست. اين ها هيچ يك تازه نيست اما بايد در گوش ارتجاع فرياد كشيد كه انديشه آزاد آن اژدهايي است كه حرارت نفسش برگ هاي خرافات و آگاهي هاي كاذب را خواهد سوزاند، این اژدها دهاني دارد كه با گشودنش، در پرتو نور آتش روشنگر و سوزنده اش، حقيقت را به مردم خواهد نماياند و اين اژدها، اين كابوس هميشگي دستگاه سلطه، ناميرا است. بر جاي هر سر بريده این اژدها سرهايي بسيار خوهد روييد. آگاهي مزرعه ای است كه با قطع هر خوشه اش، صدها دانه به زمين مي ريزد و بذر رويشي دوباره را مي پراكند. حال اين گردن ما و اين تيغ كند سانسور شما ؛ سايت خوشه به زودي بازخواهد گشت، با عزمی راسخ تر و با توانی بیشتر، تا نشان دهد که مبارزان راه آزادی با تلنگر سانسور از میدان به در نخواهند شد . خوشه (فروم اجتماعی دانشجویان) تا نظر شما چی باشه؟ |
|