۱۳۸۵ بهمن ۹, دوشنبه

مسافران دهلی در اوین
View image

صبح دیروز (روز یکشنبه 8 بهمن 1385) طلعت تقی نیا، منصوره شجاعی و فرناز سیفی، روزنامه نگار، فعال جنبش زنان و عضو مرکز فرهنگی زنان، در حالی که عازم دهلی بودند در فرودگاه بازداشت شدند. چند لینک مرتبط با خبر:
شیرین عبادی، وکیل بازداشت شدگان: هنوز نمی دانیم که آنان را به چه جرمی گرفته اند

سه تن از فعالان جنبش زنان دستگیر شدند

دستگیری به جرم شرکت در کارگاهی آموزشی در کشور غیرمتعهدی مانند هند دیگر از آن شاه‌کارهایی ست که فقط در این سرزمین گل‌وبلبلی هسته‌یی انتظار می‌رود.

به هر حال امیدوارم این دوستان هرچه زودتر آزاد شوند. تلاش برای آزادی این دوستان فقط تلاش برای آزادی آنان نیست تلاش برای به‌دست آوردن کم‌ترین حقوق انسانی است.

نظر شما

........................................................................................

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

شیرینعلی سیفی نوشنق
نه این که طبق معمول برای معاشرت و گپ‌وگفت که این‌بار فقط برای زودتر رسیدن به مقصد و رفتن داخل طرح سوار تاکسی شدم تا گفتم: «چهارراه سیروس دو کورس» کنار زد و سوار شدم. جلو نشستم مدتیه که در تهران صندلی جلو یک‌نفر سوار می‌کنن و می‌شه کتاب خوند. دو نفر عقب نشسته بودن خانم و آقایی جوان. تا رو صندلی جاگیر شدم کتابی از ریلکه که همراه‌ام بود باز کردم و شروع به خواندن کردم. راننده تاکسی مردی مسن با موهای سفید بود. قیافه‌یی زحمت‌کش داشت. اما من مثل همیشه حال و حوصله سرصحبت باز کردن نداشتم رفتم تو لاک خودم و به ریلکه‌خونی‌ام ادامه دادم. پشت اولین چراغ قرمز که توقف کردیم با یه «ببخشید چی می‌خونید؟» که ته لهجه‌ی ترکی هم ضمیمه‌اش بود، سر صحبت را باز کرد و من که اون روز گویا از دنده‌ی راست بلند شده بودم نگاه عاقل اندر سفیه‌یی به او کردم و گفتم:«ریلکه» گفت:«داستان یا شعر؟» من که نحسی افتاده بود تو جونم با این فرض که او ریلکه که هیچی شاید فرق «شعر و داستان» را هم ندونه با تبختری انتل‌لکتوئلی گفتم:«مگه از ریلکه داستان هم به فارسی ترجمه شده؟» و منتظر بودم او با تلفظی عجیب غریب بگویید: «ریله‌که میرلکه مهم نیست کتابه قصه یا شعر و شوقاته» اما او با لبخندی متواضع گفت: «یه داستان از ماریا ریلکه تو تجربه‌های کوتاه چاپ شده اگه اشتباه نکنم» ....
قیافه من دیدنی بود! نه فقط ماریا ریلکه را می‌شناخت که از میون صد تا کتاب تجربه‌های کوتاه کتاب ریلکه را خونده بود. نه این که راننده‌ي مسافرکش با سواد ندیده بودم. اما او نویسنده‌یی نبود که از بد حادثه مسافرکش شده باشد. راننده تاکسی بود راننده‌ تاکسی و فقط راننده تاکسی اما خب ریلکه را هم می‌شناخت و شاید خیلی‌های دیگه... سر شوق آمدم و شروع کردم شعری از ریلکه را خواندن:
و بعد گفتم: «ببخشید شما ریلکه را از کجا می‌شناسید؟»
و او گفت:«داستان بلندی نوشتم که با قطعه‌یی از ریلکه شروع می‌شود و با شعری از شاملو، تموم.»
اگه بگم شاخ در نیاوردم دروغ گفتم با لحنی که سعی می‌کردم شگفت‌زده‌گی ازش معلوم نباشه گفتم:«چاپش کردید؟» گفت:«آره، انتشارت قو چاپ کرده اسمش «کوی دوست»ه همرم نیست وگرنه تقدیم می‌کردم.»
با خودم گفتم عجب مملکتیه این کشور گل و بلبل راننده‌های تاکسی‌اش داستان نویس و ادیب‌اند و هرازبرتشخیص‌ندهنده‌گان‌اش رئیس جمهور و وکیل و وزیر. گفتم قطعه ریلکه چی بود و گفت:
«رنج بردن آموختن است، که ما را نیز رنج آموخت»
«و شاملو» که گفت:
«ناز انگشت‌های بارون تو باغم می‌کنه.»
دل‌شوره افتاد تو جونم داشتیم می‌رسیدم چهارراه سیروس و باید پیاده می‌شدم. حس غریبی داشتم. کمی دیگر از خودش گفت این که کارگر مینو بوده و تعدیل شده و از این حرفا و بعد از زبونش کشیدم که کتابشو تو آدینه بوک می‌تونم پیدا کنم. وقت پیاده شدن بود و من دل نمی‌کندم. تواضع، مهربانی و دانشی که بیشتر به کرامات عارفانه می‌مانست تا جهدی روشن‌فکرانه در وجودش موج می‌زد. هر چه اصرار کردم کرایه نگرفت. نمی‌دونم چطوری کارم را تمام کردم و به خانه رسیدم و لباس کنده و نکنده پای کامپیوتر بودم در حال سرچ نام‌اش «شیرین‌علی سیفی نوشنق» این‌ها را پیدا کردم:
راننده تاكسي در تهران رمان نوشت
راننده ای که به مسافرانش كتاب هديه مي کند
و در آیینه بوک هم کتاب را پیدا کردم و بی‌معطلی خریدم و تا به دستم رسید خواندم و این هم قسمتی از آن:
«پس از اتمام تعطیلات تابستانی، اولین روزکاری بود که کارگران سرِ کار خود حاضر می‌شدند،‌ اما کار تق‌ و لق بود و هنوز خوب روی غلتک نیفتاده بود. صحبت‌های کارگران مشغول در قسمت‌ها، غیرعادی به نظر می‌رسید،‌ اضطراب در چشم‌هایشان موج می‌زد و با نگرانی پچ وپچ می‌کردند. همه می‌خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده؛ بالاخره معلوم شد که درآن فرصت پانزده روزه سازمان،‌ مدیر قبلی را از سمت‌اش برداشته است و مدیر جدیدی را معرفی کرده، اما چرا در تعطیلات...؟ این موضوع،‌ شبهه و ابهام را برای کارگران زیادتر می‌کرد و حرف و حدیث پشت سر این تغییر بسیار بود. بازار محفل‌ها داغ بود،‌ حرف‌ها به سرعت در قسمت‌ها پخش می‌شد، اگر حرفی در قسمت بسته‌بندی بیسکویت زده می‌شد،‌ لحظه‌ای بعد همان حرف در قسمت داروسازی برسر زبان‌ها بود. حرف‌ها و حدیث‌ها به گونه‌ای تعریف می‌شد و جا می‌افتاد،‌ گو اینکه راوی، ماجرا را به چشمان خودش از نزدیک بود. می‌گفتند: پدرش را رعیت‌ها کشته‌اند! این‌ها اول آن طرف مرز بوده‌اند. زمانی که آن‌جا مردم دست به کار انقلاب می‌شوند و می‌خواهند انقلاب کنند،‌کارگرهای مزرعه با برنامه قبلی همگی می‌ریزند، داخل خانه ارباب، سر سفره ارباب! مباشر او را می‌کشند و می‌گذارند و می‌روند و برای تائید عمل خود، با جمله‌ای خودرا قانع می‌کنند،‌ که لعنتی چغل و دلال لامذهب ارباب بود.
حالا سال‌ها از عمر این حادثه گذشته است؛ اما مگر می‌شود فراموش کرد، آقای مدیر ( اربابی )‌ از همان دوران کودکی به انقلاب،‌ به برزگر! و کارگران انقلابی، حساسیت داشت ومی‌گفت: « باید دمار از روزگارشان درآورد؛‌ چه آن ور مرز و چه این‌ور مرز. تحمل بی‌احترامی به ارباب‌هایم را ندارم؛‌ بساطمان را ان طرف برچیدند، اما این طرف نمی‌گذاریم،‌ مثال به جایی است که کور فقط یک‌بار عصایش را گم می‌کند،‌ الان هم بهترین فرصت است،‌ کار نیز به دست کاردان افتاده!»
کوی دوست، شیرینعلی سیفی نوشنق، انتشارات قو، ۱۳۸۳، صفحه ۱۰

و اما نظر شما؟

........................................................................................

۱۳۸۵ دی ۳۰, شنبه

تولد از دست رفته!
می‌خواستم وقتی پنج سال زنده‌گی شبحی به انجام رسید ورود به سال ششم را با خداحافظی شروع کنم. اما وقتی امروز بعد از مدت‌ها سری به شبح زدم دیدم ای دل غافل رفتم تو شش ساله‌گی و فرصت حداحافظی پیدا نکردم و بعد کامنت دوستانه‌ی دوستان بود و عرق شرم از تهی دستی بر روی و رخسار من. باید قید خداحافظی را بزنم و مثل بچه‌ی آدم (و البته حوا) بنویسم تا زنده بمانم تا زنده بمانیم آن هم در این روزها که مرگ از در و دیوار می‌بارد!
۱- ماجرای شب یلدا!
ظاهرا در این روزهای غیبت شب یلدای مفصلی برگزار شده است و بعضی از دوستان لطف کرده‌اند و مرا هم به این جشن دعوت کردند که متاسفانه من نبودم که باشم.
ظاهرا قرار بوده پنج‌تا از چیزهایی که دیگران در مورد من نمی‌دونن را بگم. اما هر چی فکر کردم دیدم همه توی این پنج سال با تمام جنبه‌های زنده‌گی من حتا خصوصی‌ترینشون آشنا هستند واقعا چیزی نیست که کسی ازش بی‌خبر باشه. اسم‌ام شبحه اما همه چیزم شفافه شفافه... این هم چندتا وب‌لاگ که دوست‌دارم اینجا لینک بدم. همین‌جوری...
بدون ترتیب بدون منظور!
خرس مهربان

بوتیمار

شهر قصه

سولوژن

زیتون

بامداد

می‌خواستم به دختر کولی هم لینک بدم اما فیلتر بود و نشد و تازه لینکش رو هم گم کردم!

خب طبق این قاعده باید پنج نفر را معرفی کنم. و من این‌ها را دعوت می‌کنم: نسرین عزیز و ترانه‌ی نازنین، امیر عزیز و فیروزه‌ی نازنین و رهگذر ثانی عزیز!

این از دینی که از شب یلدا به گردنم مانده بود. سایر دیون را به‌زودی ادا خواهم کرد.
شبح به این آن‌تایمی نوبره والا!
ضمنا امروز قرار بود بچه‌های داخل ایران مخابرات را تحریم کنند و با موبایل صحبت نکنند ظاهرا این تحریم خیلی موفق بوده چون از صبح تا حالا من نه یه اس‌ام اس دریافت کردم نه موبایل‌ام زنگ خورده! امیدوارم فردا سیل پیام‌های ای‌ام‌اسی تبریک موفقیت‌آمیز این اعتصاب خسارت مخابرات را جبران نکنه!

تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

Home