۱۳۸۵ دی ۵, سه‌شنبه

نوشته‌یی برای ننوشتن
دل‌ام تنگ شده، بدجوری دل‌ام تنگ شده. برای نوشتن برای شبح‌نویسی برای شما برای تک تک شما... اما چه کنم انگار یکی اسلحه گذاشته روی شقیقه‌ام و می‌گوید ننویس!(لطفا برداشت سیاسی نفرمایید!) توی این دوره‌ی ننویسنده‌گی از خیلی چیزها می‌خواستم بنویس از انتخابات از شب چله از کریسمس از تحریم از آزادی آرش... چه می‌دونم از هزار و یه اتفاق دیگه.
یا به یاد هملت می‌خواستم شعری از مولوی بنویسم:
«چاره‌ای کو بهتر از دیوانه‌گی
بگسلد صد لنگر از دیوانه‌گی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانه‌گی
رنج فربه شد بر او دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانه‌گی
در خراباتی که مجنونان روند
زودت بستان ساغر از دیوانه‌گی
آه چه محروم اند و چه بی بهره‌ اند
کیقباد و سنجر از دیوانه‌گی
شاد و منصورند و بس با دولت‌ اند
فارسان لشکر از دیوانه‌گی
برروی بر آسمان هم‌چون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانه‌گی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانه‌گی»
یا می‌خواستم مفصل از دیدار پیرمرد نازنینی که نود و سه ساله‌شه اما دل جوونی داره. رفتم سربهش بزنم احوالشو بپرسم دعوتم کرد به نوشیدن یه استکان عرق از این اتانول‌های ۵ هزارتومانی که تو داروخوو‌نه‌ها می‌فروشن. من از اونجا داشتم می‌رفتم سر یه قرار کاری اما دلم نیامد دستشو رد کنم اون‌ جور که گفت: «بشین یه چیزی بنوشیم» نمی‌شد بگی نه و نوشیدم و بعد حرفامون گل انداحت و پیر مرد موقع خداحافظی آن‌چنان مشتاقانه در آغوشم گرفت و بوسید که تمام غم‌های‌ام را فراموش کردم. وجودم به درد خورده بود خنده برلبانی نودوچند ساله آوردن وجود ذی وجود می‌خواهد!
خلاصه روزوروزگار ما چنین است. خوب و خوش و امیدوار اگر اینجا نیستم نه این که نباشم به قول انگلیسا بی‌خبری خوش‌خبری
این نوشته را دوست دارم با جمله‌یی از پاپیون تمام کنم. او وقتی سرانجام توانست از جزیره‌ی شیطان فرار کند روی کلک دست‌سازش رو به آسمان فریاد زد:«حرامزاده‌ها من هنوز زنده‌ام.»
و نظر شما؟

........................................................................................

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

جنایات و مکافات
آذر در دانشگاه تهران، گزارش لحظه به لحظه از تجمع 15 آذر در دانشگاه تهران

دیکتاتورها به سوی مردم آتش می‌گشایند و منتقدین خود را به قتل می‌رسانند. خون قربانیان نتنها دامن خودشان را می‌گیرد بلکه دامن به‌زیرکشنده‌گانشان را نیز خواهد گرفت. شاه سه دانشجو را پاس نیکسون قربانی کرد. شاه و حکومت‌اش رفتند اما جانشینان دیکتاتورش هم نتوانستند از خون ریخته شده جان به‌دربرند. چنین شد که ۱۶ آذر دیگر روزی برعلیه شاه نیست روزی برعلیه دیکتاتوری ست. این‌ها نیز روزی سرانجام خواهند رفت اما تا وقتی دیکتاتوری وجود دارد. ۱۶ آذر چون مشعلی فروزان خواهد درخشید و هیج دیکتاتوری گزیری از آن ندارد. آذر که می‌شود تن‌شان می‌لرزد.
سال‌ها پیش وقتی در اوج دیکتاتوری جانشینان شاه در دانش‌گاه درس می‌خواند چند روز مانده به ۱۶ آذر روزی با جمعی از دوستان معترض به وضع غذای دانش‌کده پیش رئیس دانش‌کده رفتیم و اعتراض خود را بیان کردیم و گفتیم رد پلویی که در سلف‌سرویس دانش‌کده توزیع می‌شود فضله موش وجود دارد. رئیس گفت امکان ندارد با او به سلف رفتیم و غذا کشیدیم. در بشقاب جناب رئیس چند فضله موش خودنمایی کرد. رئیس بسیار برآشفته شد. غذای خود را نخورد، برخلاف ما که فضله‌ها را جدا کردیم و شروع به صرف غذا کردیم. رئیس که شرمنده شده بود و نمی‌دانست چه می‌گوید سر آشپز داد کشید که:"مگر نگفتم این روزها بیشتر مراقبت کنید!" منظورش از این روزها روزهای نزدیک ۱۶ آذر بود! در آن روزها هیچ اسمی از ۱۶ آذر برده نمی‌شد. اما ۱۶ آذر همیشه خواب دیکتاتورها را برآشفته می‌کرد.
دیروز دانش‌گاه تهران در تب و تاب ۱۶ آذر سوخت و فریاد دانش‌جویان آزادی‌خواه باز خواب دیکتاتورها را آشفته کرد. ۱۶ آذر در کنار ۱۸ تیر روزهایی هستند که هرگز در تاریخ مبارزات مردم ایران فراموش نخواهند شد. دیکتاتورهای آینده نبز باید بدانند این روز تا ابد تا وقتی دیکتاتوری وجود دارد چون خاری در چشم آنان فروخواهد رفت.
درود بر دانش‌جویان قهرمانی که طی بیش از نیم‌قرن اجازه ندادند خون سه آذر آزدی هدر رود و مشعل فروزانی که روشن کردنند خاموش یا حتا کور سو شود! دیکتاتورها بدانند وقتی فرمان آتش صادر می‌کنند آینده خود و شرکای آینده‌شان را مورد هدف قرار می‌دهند.

درود بر رهروان آزادی و برابری، دانشگاه راه نشان میدهد

نظر شما؟

........................................................................................

۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه

پرستو
به نام کوچنده،
به دل
زمین‌گیر
یادهای شاد.
با یادهای شاد
-به فرمان نام‌ات-
بال گشودی
بر شانه‌های باد.
مرا و غم‌های‌ام را
بر خاک نهادی
و در آسمان
پروازی کوچنده
آغاز کردی
×
اکنون
ماه و خورشید شماره می‌کنم
در آرزوی روزی
که قلب‌ات
بر نام‌ات
چیره شود.
روزی که
حکومت دل‌ها
بر نام‌ها و رنگ‌ها
بر مرزها و راه‌ها
فرمان براند.
روزی که تو به خانه باز گردی
بر شانه‌های باد
با یادهای شاد.
۱۳ آذر ۱۳۸۵

هر روزی روزی برای خود است اما بعضی روزها روزهایی هستند برای تمام سال امروز یکی از آن روزها ست برای من. روزی که تو آمدی و با خود شور و شعور و شادی آوردی در هنگام یاس و پریشانی در میانه‌ی تاریکی و سکوت تو هیاهو بودی و روشنی. امروز در سال‌گرد آن روز پرالتهاب که تو با آمدن‌ات باطل‌السحرش را با خود آوردی -در حدود همان ساعتی که آمدی- این نوشته را برای‌ات می‌نویسم تا بدانی همیشه هر جا که باشی هر جا که باشم خانه‌ات را به دوش می‌کشم به دوش که نه در درون سینه در میان گذرگاه هوا و زنده‌گی در قلبی تپنده همیشه حضور داری... باش شاد و سرخوش باش هر جا که می‌خواهی باش همیشه اینجایی
دست هنگامی که بر روی قلب است نمی‌تواند تاپ کند اما آنچه در قلب می‌گذرد حاجتی به سرریز شدن و سرخوردن و آمدن تا سرانگشتان ندارد... خاموش در تو می‌نگرم و بی‌صدا فریاد می‌کشم.
تو چی می‌گی؟

........................................................................................

Home