![]() |
۱۳۸۴ آبان ۵, پنجشنبه ●هجويهی بر خدا و "عشق" و هر چيز مقدس و فاجعهبار ديگر
........................................................................................"قصهای بايد بگويم از چيزهای کاتوليک و از فجايع و از عشق، کمی با هم آميخته..." بوکاچو، دکامرون، روز دوم، قصهی نهم مدتهاست رمانی آنچنان جذاب که دستاش بگيری و زميناش نگذاری تا تمام شود به دست نگرفته بودم. ديروز دوست بسيار عزيزی کتابی به دستام داد و گفت:"حتما از خواندناش لذت خواهی برد" با بیاعتنايی کتاب را گرفتم و تصور نمیکردم اين روزها چيزی پيدا شود که بتواند لذتی عميق را در جانام بيدار کند و از ته دل آنچنان که سينهام را بلرزاند به خنديدن وادارم کند. آنچنان زندهگی در اين جهان پرازتناقض و نکبت، تراژيک شده است که فقط با وضعيتهای کميک میشود ترسيماش کرد؛ به همين دليل است که از ميان تمام فيلمهای ايرانی که اين ماهها ديدهام هنوز فيلم "مهمانی مامان" را بهترين میدانم؛ و "تقسيم" نوشتهی "پيرو کيارا" با ترجمهی دلنشين "مهدی سحابی" همين حال و هوا را دارد هجو خدا و عشق و هر چيز مقدس و فاجعهبار ديگر... روابط متعالی و شسته رفته و عشقهای پاک و بی غل و غش دروغ و فريبی هستند که خطاکاران عمدهفروش برای کسادی کار خطاکاران خردهفروش به پا میکنند. آنان که با تعنه و نفرين و نمايشهای فاجعهبار هر خطای کوچکی را بدل به فاجعهيی میکنند خود در درونشان حسرت همان خظاها را میخورند و چون شهامت انجاماش را ندارند به هر زن يا مرد بازیگوشی که میرسند تهمت و افترا و غيبت و بدگويی را شروع میکنند و وای بهروزی که خود اين آدمهای عفيف و مقدس فرصتی برای زيرآبی رفتن پيدا کنند آنوقت خواهید ديد که سخيفترين هرزهگیها در نظرشان امری لازم و مقدس جلوه میکند. حتما با زنان عفيفهای که کوچکترين شوخی و شنگی زن ديگری را هرزهگی و بیبندوباری و سنتشکنی... مینامند و هزار انگ و تهمت ديگر بر آن روا میدارند روبهرو بودهايد؛ شک نداشته باشيد، اينگونه زنان و البته مردان، در درونشان حسرت همان خظاها و شوخ و شنگی را میخورند اما چون شهامت يا امکان انجاماش را ندارند فرافکنی میکنند و به صورت زشت جلو دادن و فاجعهبار خواندناش وضعيت اسفبار خود را توجيه میکنند. مدافعان فسيل شدهای سنت و نظم کهن و عرف و اخلاق... گربههايی هستند که چون دستشان به گوشت نمیسد فرياد واسفاها سر میدهند و از فساد و تباهی ناله میکنند و منتظر منجی موعود هستند تا به اين وضعيت خاتمه بدهد و آن حرامسرای بزرگ با رودی از شير و حوریهای يکبار مصرف را فراهم آورد... البته انسانهای فرهيختهای هم هستن که منش و روش زندهگیشان ممکن است زندهگی زاهدانهای جلو کند اما اين برای آنها يک انتخاب است و نه يک اجبار به همين دليل به زنگارنگی زندهگی و آدمها اعتقاد عميق دارند و هرگز منش و روش ديگران را مورد تهاجم اخلاقی قرار نمیدهند و اگر انتقادی میکنند اولا رو در رو به خود آنها میکنند و در ضمن انتقاد آنان بار منطقی دارد نه سرکوب اخلاقی. حاکمان که چه بر کشوری توتاليتر حکومت کنند چه بر سرزمينی مانند آمريکا هميشه مدافع "سنت" و "شرافت" و "دفاع از وطن" و مفاهيمی اينچنينی هستند خود بيش از هر کس ديگر "فاسد" و "بیشرف" و "ضدوطن" هستند و در واقع دفاع آنان از اين مفاهيم جعلی و صوری برای استقرار نظم و نظامی است که به صورت سيستماتيک "بیشرف" است و شرافت انسانی را لگدمال میکند. "تفسيم" هچويه قدرتمندی است بر نظام کليسايی و در واقع در نگاه نخست نقدی بر عليه فاشيسم است اما در نگاهی عميقتر نقدی است بر روابط هجوآميز و البته تراژيک انسان از خودبيگانه. قسمتی از کتاب را اينجا نقل میکنم و خواندن آن را به همهی دوستانی که با گريز از آزادی برای خود منزلت جعلی دستوپا نمیکنند توصيه میکنم و از دوست مهربان و خاموشی که تصور میکردم کتاب را به امانت به من خواهد سپرد اما با خواندن يادداشت کوچکی که بر صفحهی اول نوشته بود مرا به داشتن هديهی ارزشمندی مفتخر کرد تشکر میکنم: "پائولينو به جايگاه کشيش رفت، نشست و چشماش به لوحهای افتاد که جلوی صورتاش آويزان بود. پرده را کنار زد تا روشن بشود و بهتر ببيند اما باز نتوانست بخواند. لوحه را از ميخاش جدا کرد و نزديک پنجره رفت. متن لاتين را با هم خواندند: موارد ممنوعه حوزهی کليسای لوئينو حکم اسقفی 30 دسامبر 1916 -1- سوگند و شهادت دروغ در حق ديگری -2- اهانت و ضرب و شتم والدين -3- به فحشا کشاندن دختر و همسر و فرد تحت قيوميت -4- زنا با محارم درجهی اول سببی و نسبی تارسيلا شناختی جزئی از لاتين داشت، اما توضيح داد که تا آنجايی که میفهمد آن موارد به گناههای بزرگی مربوط میشد که کشيش اعترافنيوش مجاز نبود آنها را ببخشد و آن لوحه را به دستور مقامات کليسايی در همهی اعترافخانهها نصب کرده بودند. به همين دليل در آن اعترافخانهی داخل صومعه هم ديده میشد در حالی که ضرورتی نداشت، چرا که ارتکاب آن گناهها فقط در بيرون از صومعه و در خانوادهها و ميان مردم ممکن بود. پائولينو علاقهای به موضوع نشان نداد. کنجکاو چيز ديگری بود، دوباره داخل اعترافخانه رفت و از تارسيلا خواست که کنار دريچهی مشبک زانو بزند. از آن طرف زير لب گفت:"اعتراف کن که آمادهی عشقی". بعد بيرون پريد و با تنهای به پرده زد ابری از گردوخاک به هوا بلند شد، با يک جست به بالای سر تارسيلا رسيد که هنوز زانو زده بود و نمیدانست درست شنيده يا نه. او را با خودش داخل اتاقک برد که هنوز چند بالشتک کهنه در آن بود و او را روی زانویاش نشاند. با آن همه بوی غبار و عرق باقی مانده از گذشتهها تارسيلا میترسيد از هوش برود. با سستی دست و پا میزد، روی پاهای پائولينو سر میخورد و با دستهایاش صورت او را پس میزد که سرش را نه برای بوسيدناش، بلکه برای اين جلو میآورد که در گوشاش چيزهای رکيک بگويد. پائولينو برای تحريک تارسيلا باکثيفترين کلمات به چيزهايی اشاره میکرد که از او میخواست. تصويرهايی شهوانی را با تعبييرهای خيلی روشنی در نظرش میآورد که به خيال خودش به آتش ميل او دامن میزد در حالی که بهنظر هر کس ديگری بازدارنده بود. تارسيلا به اعتراض گفت:"ببين پاتولينو، اگر اين جوری حرف بزنی ديگر من را نمیبينی! دلام میخواهد آدم خوب و متينی باشی و عشقمان چيزی نباشد که ازش خجالت بکشيم." با اين همه با ولع گوش میداد و میخواست بهسرعت مبادی گناهی را ياد بگيرد که داشت خودش را با همهی شور و پشتکار يک نوآموز با همت تسليماش میکرد." پيرو کيارا، تقسيم، ترجمهی مهدی سحابی، نشر مرکز، چاپ اول، ص 94(piero Chiara, La Spartizione) تا نظر شما چي باشه؟ ۱۳۸۴ مهر ۲۹, جمعه ●حکايتی حرام شده از رنج و عشق
........................................................................................دیشب با دختر گلام و دوست بامزهاش در سينما فرهنگ فيلم گيلانه ساختهی خانم بنیاعتماد و عبدالوهاب را ديدم. بعد از ديدن چند فيلم بد مانند "بيد مجنون" و "دور و نزديک" خود را برای تماشای فيلمی خوب از کارگردانی خوشفکر که آثار برجستهيی در کارنامهی خود دارد آماده کرده بودم اما وقتی از سالن سينما خارج میشدم چندان راضی نبودم. شايد اگر سه نام معتبر محسن عبدالوهاب و رخشان بني اعتماد و فريد مصطفوی به عنوان فيلمنامهنويس که دو نفر اول به طور مشترک کارگردانی را هم به عهده داشتند نبود راضیتر از سينما خارج میشدم. البته من منتقد سينمايی نيستم و حال و هوايی که هنگام تماشای فيلم دارم تاثير زيادی روی قضاوتام میگذارد شايد در حال و هوای بهتری اگر فيلم را میديدم با آن مهربانتر بودم اما به هر حال چيزی که مرا ناراضی کرد بيش از کارگردانی فيلمنامهی ضعيف و ساختار آشفتهی فيلمنامه بود. اپيزود دوم "گيلانه" که يکی از اپيزودهای "ننه گيلانه" است میتوانست به اثری ماندهگار تبديل شود اگر خانم بنیاعتماد سعی نمیکرد به زور جنگ و مسايل اجتماعی را به آن الصاق کند. انسانی در دل طبيعتی سرسبز و زاينده رنج میکشد و ذره ذره آب میشود و مادرش عاشقانه او را تيمار میکند. اين محتوا میتوانست دستمايهی خوبی برای معنا بخشی به رنج بشری باشد اما در "گيلانه" تبديل به رنجی بیمعنا شده است که اين "بیمعنايی" نه به دليل "پوچگرايی" يا "بیمعنا" دانستن زندهگی و رنج بشری است بلکه به دليل بلاتکليفی و سردرگمی سازندهگان "گيلانه" است. اگر اسماعيل بر اثر تصادف رانندهگی قطع نخاع شده بود آيا تاثيری در فيلم میگذاشت؟ اين که اسماعيل در جنگ به چنين سرنوشتی دچار شده است خودبهخود فيلم را فيلمی ضد جنگ يا طرفدار صلح نمیکند اتفاقا مضمون فيلم خانم بنیاعتماد فيلمی جنگطلبانه و انتقامجويانه است. زيباترين لحظهی اپيزود دوم گيلانه آنجاست که گيلانه بر بالين اسماعيل میرقصد اما متاسفانه اين رقص شادی در هنگامهيی برپا میشود که خبر حملهی آمريکا به عراق از تلهويزيون پخش میشود. "گيلانه" میتوانست سمفونی عاشقانهی باشد از ميل به زندهگی در "اسماعيل" و شور عاشقانهی "گيلانه" برای روشننگاهداشتن آن ميل در جان اسماعيل و اگر چنين بود آنگاه با اثری عميق و ضدجنگ روبهرو بوديم. اما اکنون با اثری نقنقو در بارهی جنگ و مسايل اجتماعی روبهرو هستيم که تکليفاش با خودش مشخص نيست! "ای کشته که را کشتی تا کشته شدهيی زار" میشود شعار فيلم و اين تمام رنج اسماعيل و عشق گيلانه را چون حبابی میترکاند. اما اگر از اين مضمون غلط که گاهی در فيلم سرک میکشد هم بگذريم بسياری از چيزهای ديگر وجود دارد که گيلانه را از عمق به سطح میآورد و آن را از يک قدمی اثری ماندهگار به يک قدمی اثری سطحی میکشاند: - معلوم نيست گيلانه که خود نماد مجسمی از عاطفه است ديگر چرا چشم انتظار "عاطفه"يی موهومی نشسته است؟ - تيمار عاشقانهی گيلانه از اسماعيل هيچ تاثير مثبتی نه در شخصيت گيلانه گذاشته است و نه در بهبود و علاقهمندی اسماعيل به زندهگی و اين تمام آن "رنج" و اين "عشق" را بیمعنا میکند و جايی که رنج و عشق معنا نداشته باشند جنگ و خونريزی معنا مییابد و به همين دليل است که نگاهی عميق به "گيلانه" آن را در رديف آثار جنگطلب و انتقامجو قرار میدهد. - سکانسهايی که مسافران عبوری کنار دکهی گيلانه توقف میکنند بسيار سطحی و شعاری است و اساسا نمیتواند هيچ سنخيتی با رنج اسماعيل و عشق گيلانه داشته باشد. - ... در مورد اپيزود اول حرف زيادی برای گفتن ندارم بازی خوب دلشنين باران کوثری اگر نبود میشد آن اپيزود را نديد. و البته لحظهی تاثيرگذاری در اين اپيزود بود که نمیتوان از آن گذشت. لحظهيی که ميزانس بسيار خوب و بازیهای دلنشين باران و معتمدآريا آن را ماندهگار کرده است و آن صحنهیی است که میگل و گيلانه در حال رفتن به تهران هستند و گفتوگويی در مورد ازدواج گيلانه و علاقهی او به مردی طرح میشود. حرف در مورد هر دو اپيزود زياد است و آنچنان سوراخ و سنبه فراوان در آن وجود دارد که شرح و بسطاش از حوصلهی اين گپ خودمانی در مورد فيلمی که به تازهگی ديدهام خارج میشود. پس به همين بسنده میکنم و چند لينک برای علاقهمندان به دانستن بيشتر در مورد فيلم درج میکنم. البته اگر نقدها را بخوانيد خواهيد ديد همه از فيلم تعريف کردهاند! مشخصات فيلم: ايرانآکتور نقد: ايرانمانيا، بیبیسی فارسی (هوشمند هنرکار) تا نظر شما چي باشه؟ ۱۳۸۴ مهر ۲۶, سهشنبه ●حکايت همچنان باقيست!
........................................................................................هملت: بودن يا نبودن؟ مسئله اين است! آيا شريفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شويم و يا آنکه سلاح نبرد بهدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگيم تا آن ناگواریها را از ميان برداريم؟ مردن... خفتن... همين و بس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام ديگر را كه طبيعت بر جسم ما مستولی میكند پايان بخشد، غايتی است كه بايستی البته آرزومند آن بود. مردن... خفتن... خفتن، و شايد خواب ديدن... آه، مانع همين جاست. در آن زمان که اين کالبد خاکی را بهدور انداخته باشيم، در آن خوابمرگ، شايد رؤياهای ناگواری ببينيم! ترس از همين رؤياهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همينگونه ملاحظات است که عمر مصيبت و سختی را اينقدر طولانی میکند. زيرا اگر شخص يقين داشته باشد كه با يك خنجر برهنه میتواند خود را آسوده كند. کيست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای ديوانی، وقاحت منصبداران، و تحقيرهايی که لايقان صبور از دست نالايقان میبينند، تن به تحمل در دهد؟ کيست که حاضر به بردن اين بارها باشد، و بخواهد که در زير فشار زندگانی پرملال پيوسته ناله و شکايت کند و عرق بريزد؟ همانا بيم از ماورای مرگ، آن سرزمين نامکشوفی که از سرحدش هيچ مسافری برنمیگردد شخص را حيران و ارادهی او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همه رنجهايی را که در حال کنونی داريم تحمل نماييم و خود را بهميان مشقاتی که از حد و نوع ان بیخبر هستيم پرتاب نکنيم! آری تفكر و تعقل همهی ما را ترسو و جبان میكند، عزم و اراده، هر زمان كه با افكار احتياط آميز توام گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد، خيالات بسيار بلند، به ملاحظهی همين مراتب، از سير و جريان طبيعی خود باز میمانند و به مرحلهی عمل نمیرسند و از ميان میروند... خاموش!... افيليای زيبا!... هملت: ای پری هر وقت دعا میکنی گناهان مرا نيز بهخاطر داشته باش، و برای من هم طلب آمرزش بکن. افيليا: قربان، مزاج شريفتان در اين چند روزه چگونه بوده است؟ هملت: با کمال خاکساری از شما تشکر میکنم. خوب، خوب، خوب. افيليا: قربان من هدايا و يادگاریهايی از شما گرفتهام که مدت مديدی است میخواستم به شما پس بدهم. حالا استدعا دارم آنها را از من پس بگيريد. هملت: نه، من هرگز چيزی بهشما ندادهام. افيليا: قربان! خوب میدانم دادهايد، و در حين بخشيدن آنها سخنانی چنان شيرين و دلپذير گفتيد که آن هدايا را بسی در نظر من عزيزتر و گرانبهاتر کرد. ولی چون حالا موضوع آن گفتهها از ميان رفته است خواهش میکنم هدايا را از من پس بگيريد. وقتی که بخشندهگان نامهربان گردند هدايا در چشم شخص بلند همت پست و ناچيز میشود. بفرماييد قربان! هاملت، شکسپير، مسعود فرزاد تا نظر شما چي باشه؟ ۱۳۸۴ مهر ۱۹, سهشنبه ●باز بايد زيست
........................................................................................برای پسر عزيزم، عزيزترينام آری آری زندهگی زيباست زندهگی آتشگهی ديرنده پا برجاست گر بيفروزيش رقص شعلهاش در هر كران پيداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست سياوش کسرايی اصل اول نيوتون را که يادت هست: "هر گاه جسمی در حالت سکون يا حرکت مستقيمالخط يکنواخت باشد به حالت سکون يا حرکت مستقيمالخط يکنواخت خود ادامه میدهد مگر آن که برآيند نيروهای وارد بر آن بزرگتر از صفر باشد." زندهگی نيز چينن است برای زنده بودن و زندهگی کردن دليل لازم نيست موجودات زنده به دنيا میآيند و زندهگی میکنند و اگر دليلی موجب قطع زندهگیشان نشود به زندهگی خود ادامه میدهند. زندهگی مانند ريزش آبشار يا رويش گندمزار دليل نمیخواهد. لذت بردن از خنکی صبحگاهی يا گرمای مطبوع خورشيد پاييزی دليل و برهان فلسفی نياز ندارد کافی است سالم باشی و زندهگی کنی آنوقت از همهی اينها لذت خواهی برد. میدانم اين جهان نابرابر و وحشی حس زندهگی را در جان آدمی بیرمق میکند. اما تنها راه غلبه بر مرگ، زنده بودن و زندهگی کردن است. میدانی هيچکس شکست نمیخورد مگر آن که قبل از آن نااميد شده باشد. شکست تنها برای نااميدان مقدر است. انسان اميدوار هرگز زير هيچ باری کمر خم نمیکند حتا اگر جلوی جوخهی اعدام ايستاده باشد. وقتی فرمان آتش صادر میشود تا گلوله بيايد و به حياتاش خاتمه دهد اميدوار است به پرباروبر بودن مرگاش اميد دارد. در سالهای جوانی در اوج اعدامهای سال شصت خوابی ديدم که هنوز شيرينیاش در جانام خلجان داد، داشتند تير بارانام میکردند کنار ديوار با چشمان باز ايستاده بودم. قبل از آن که فرمان آتش صادر شود فرياد زدم:"من نمیميرم در قلب ماهیهای سياه کوچولو زنده خواهم ماند"! آری فرزند نازنينام اميد تنها داروی شفا بخش واقعيت تلخ زيستن زير شمشير دموکلس است پس هرگز اميدت را از دست نده که تباهی همزاد نااميدی است. زندهگی کن! خود را به جريان زندهگی بسپار و خواهی ديد اين مه غليظ زودتر از آنچه تصور میکنی فرونشانده خواهد شد. ديشب منزل "پير" بودم شرابی در ميانه بود، نسيم خنک از حاشيه دماوند میوزيد و ماه و زهره در آسمان میدرخشيدند و حافظی بر روی ميز، برداشتماش و وصلالحال گشودم اين غزل آمد. رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند. سرود مجلس جمشيد، گفتهاند اين بود که، جام باده بياور که جم نخواهد ماند! "چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است چو بر صحيفهی هستی رقم نخواهد ماند؟" سحر، کرشمهی صبحام بشارتی خوش داد که کس هميشه گرفتار غم نخواهد ماند. من ار چه در نظر يار خاکسار شدم رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند. چو پردهدار به شمشير میزند همه را کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند. غنيمتی شمر- ای شمع- وصل پروانه، که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند! ز مهربانی جانان طمع مبر، حافظ! که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند. (حافظ شاملو) تا نظر شما چي باشه؟ ۱۳۸۴ مهر ۱۱, دوشنبه ●عشق و تنهایی و سوسياليزم
........................................................................................دلتنگیهای آدمی را آغاز و انجامی نيست. انسان تنها به دنيا میآيد و تنها میميرد. انسان تنها موجودی است که با مادر خود، طبيعت، بيگانه است. تمام موجوداتی که بقا پيدا کردهاند و به "نوع" تبديل شدهاند در دامن مادر خود، طبيعت، بقا پيدا میکنند. طبيعت با گشاده دستی، تمام عوامل بقا را در اختيار موجودات گذاشته است اما انسان مانند کودکی رانده شده بيگانه با طبيعت به دنيا میآيد. بدناش پشم ندارد تا از سرما حفاظتاش کند و پاهایاش آنقدر قوی نيست که بتواند با دويدن از خطر بگريزد، حتا حنجرهیی برای نعره کشدن هم ندارد... انسان فقط با کمک انسانهای ديگر میتواند بقا پيدا کند. انسان هيچ عضوی برای بقا در طبيعت ندارد اما دارای سيستم عصبی پيچيده و رشد يافته است که توسط "مخ" کنترل میشود. اين ارگانيسم به او ويژهگی داده است تا بتواند بر بيگانهگیاش از طبيعت تا حدود زيادی غلبه کند. اما انسان همچنان تنها ست. سيستم اجتماعی کنونی انسان را از خودبيگانه و رها کرده است و او با چنگ زدن به بيگانهسازهایی مانند "خدا" میخواهد بر سرنوشت محتوم تنهايی خود غلبه کند. عشق و تنها عشق میتواند انسان را به انسانی ديگر پيوند زند. عشق و تنها عشق میتواند "بيگانهگی" و "تنهايی" انسان را پايان دهد. اما عشق در اين نظام اجتماعی نه يک قاعده که يک استثنا ست. استثنايی که معمولا بدفرجام است و تمام سيستم اجتماعی بر عليهاش قد اعلم میکند. انسان از نظر "عقلی" و "خردورزی" بسيار پيشرفت کرده است. اما از نظر "احساسی" با "اجداد" غارنشيناش تفاوت چندانی ندارد. روزی که "عقل" و "احساس" پيوند بخورد و نيمکرهی راست و چپ مغز به وحدت برسد بیگمان اين "زندهگی" سراسر ملالآور و بيگانهساز را رها خواهد کرد و دنيای نويی خواهد ساخت. دنيایی که "انسان" به "انسان" بازخواهد گشت و "عشق" فرمانروايی میکند. به اميد آن روز و روزگار حتا اگر ما فقط در روياهایمان ترسيماش کنيم و "بقای" خود را برای رسيدن به آن "فنا" کنيم. تا نظر شما چي باشه؟ |
|