۱۳۸۴ مرداد ۸, شنبه

در آوار خونين گرگ‌وميش
در آوار خونين گرگ‌وميش
دل سنگين تو را اشک من آورد به راه-
صخره را سيل تواند به ره دريا برد. حافظ
در اين شب‌ها و روزها، در خواب و بيداری، گنجی جلوی چشم همه‌ی ماست. او دارد ذره دره می‌ميرد و از آزادی سخن می‌گويد و مستقيم و بی‌پرده انگشت اشاره را به سوی شخصی گرفته است که در اين سال‌ها نماد سرکوب و اختناق شناخته شده است و اين همه آن‌چنان پربهاست که نمی‌توان بی‌هيچ کلامی از کنارش گذشت.
گنجی مسيح‌وار، به انتخاب خويش، بر صليب می‌رود تا بهای گناهان تمام هم‌کيشان‌اش را به تنهایی بپردازد. وقتی نامه‌ی او به عبدالکريم سروش را خواندم احساس‌های متضادی در جان‌ام نقش بست.
سروش برای من همان چماق‌داری است که در ماجرای انهدام فرهنگی با چوب و چماق و گلوله دانش‌گاه‌ها را به تعطيلی کشاند. همان کسی است که پاسدار وضع موجود بوده است و مانند ساير کسانی است که در اين سال‌ها منتقد "جزء" بودند تا "کل" را نجات دهند.
با تمام اين اوصاف حرف گنجی به دل می‌نشيند چون جان‌اش را درون کلمات می‌ريزد و اين که او می‌تواند بعد از چهل روز اعتصاب غذا و در شرايط بسيار بد زندان و بيمارستان باز اين‌گونه خوب بنويسد و به بيرون از زندان بفرستند و در سطحی گسترده منتشر شود در حالی که بسياری در اين زندان‌ها پوسيدند و مردند و نتوانستند کلامی از خود به يادگار بگذارند چيزی از ارزش آن نمی‌کاهد.
می‌دانم آشفته سخن می‌گويم و با دستانی لرزان گاهی به ميخ می‌زنم و گاهی به نعل اما اين از روی فرصت‌طلبی رايج که می‌خواهند هم "خدا" را داشته باشند هم "خرما" را نيست، از حقيقت آشفته‌ی ذهن‌ام برمی‌خيزد.
چيزی که مسلم است گنجی ديگر آن گنجی سابق که در تبليغات سپاه کار می‌کرد نيست، بسيار تغيير کرده است. ديگر نوچه‌ی عبدالکريم سروش هم نيست. آنچه هم‌اکنون هم هست مهم نيست زير کسی که يک بار تغيير کرده است باز هم تغيير خواهد کرد.
در چيزی که هيچ ترديدی ندارم اين است که بايد برای نجات جان او کاری کرد هر چند نمی‌دانم چه کار! ظاهرا تمام تلاش‌های ممکن صورت گرفته است و به نظر می‌رسد فقط اجتماع صدها هزار نفری در خيابان‌های تهران برای نجات جان او عملی کارساز باشد که اين نه از دست من برمی‌آيد نه از دست کس ديگری! وقتی مردم حضور ندارند کار به سياست‌بازی و زدوبند کشيده می‌شود...
امشب شنبه- 8 مرداد ماه 1384- ساعت 8 شب دوستان گنجی به خانه‌اش می‌روند تا با برگزاري مراسم شب شعر و روشن کردن شمع در منزل وی، حمايت خود را از گنجی‌اعلام کنند. دوست دارم شعری را که شاملو برای مهدی رضایی سرود و بعدها گفت اين آن مهدی رضایی است که من در ذهن خود ساخته‌ام را برای اکبر گنجی در اين‌جا بنويسم و آرزو کنم او زنده بماند تا اميد به رهایی در دل‌ها روشن‌تر از پيش زنده بماند اين نبردی است برای آزادی همه‌ی ما پس هم‌راه‌اش شويم.

ابراهيم در آتش
در آوار خونين گرگ‌وميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شايسته‌ی زيباترين زنان‌ــ
که اين‌اش
به نظر
هديتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.
چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شايسته‌تر آن
که با هفت شمشير عشق
درخون‌نشيند
و گلو را بايسته‌تر آن
که زيباترين نام‌ها را
بگويد.
و شيرآهن‌کوه مردی ازاين‌گونه عاشق
ميدان خونين سرنوشت
به پاشنه‌ی آشيل
درنوشت.ــ
رويينه‌تنی
که راز مرگ‌اش
اندوه عشق و
غم تنهايی بود.

«ــ آه، اسفنديار مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشيده‌باشی!»

«ــ آيا نه
يکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فرياد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن‌زدم.
صدايی بودم من
ــ شکلی ميان اشکال‌ــ،
و معنايی يافتم.
من بودم
و شدم،
نه زان گونه که غنچه‌يی
گلی
يا ريشه‌يی
که جوانه‌يی
يا يکی دانه
که جنگلی‌ــ
راست بدان گونه
که عامی‌مردی
شهيدی
تا آسمان بر او نمازبرد.

من بی‌نوا بنده‌گکی سربه‌راه
نبودم
و راه بهشت مينوی من
بزرو طوع و خاک‌ساری
نبود:
مرا ديگرگونه خدايی می‌بايست
شايسته‌ی آفرينه‌يی
که نواله‌ی ناگزير را
گردن
کج‌نمی‌کند.
و خدايی
ديگرگونه
آفريدم».

دريغا شيرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوه‌وار
پيش از آن که به‌خاک‌افتی
نستوه و استوار
مرده‌بودی.
اما نه خدا و نه شيطان‌ــ
سرنوشت تو را
بتی رقم‌زد
که ديگران
می‌پرستيدند.
بتی که
ديگران‌اش
می‌پرستيدند.
احمد شاملو، ابراهيم در آتش
تا نظر شما چي باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ مرداد ۶, پنجشنبه

رنگين‌کمان آزادی
شما تنوع لذت‌بخش و غنای پايان‌ناپذير طبيعت را می‌ستاييد. از گل سرخ نمی‌خواهيد بوی بنفشه بدهد. پس چرا روح انسان، اين ارزش‌مندترين ثروت، بايد تنها به يک شکل وجود داشته باشد؟ من بذله‌گو هستم اما قانون به من حکم می‌کند که جدی بنويسم. من بی‌پروا هستم اما قانون به من امر می‌کند تا سبک نوشته‌ام ملاحظه‌کارانه باشد. خاکستری، صرفا خاکستری، تنها رنگ قانونی آزادی است. هر قطره‌‌ی شبنمی که خورشيد بر آن می‌تابد، با بازی پايان‌ناپذير رنگ‌ها می‌درخشد، اما خورشيد معنوی با همه‌ی گونه‌گونی انسان‌ها و تمام اشيايی که نور آن را باز می‌تاباند، بايد تنها رنگ رسمی را ايجاد کند! شکل ذاتی روح سرخوشی و نور است اما شما سايه را به تنها تجلی درخور تبديل می‌کنيد؛ بر روح بايد جامه‌ی سياه پوشاند، هر چند در ميان گل‌ها نمی‌توان گل سياه يافت. ذات روح هميشه خود حقيقت است.[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس، حسن مرتضوی، نشر اختران، ص 18

تا نظر شما چي باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ مرداد ۴, سه‌شنبه

تاکسی‌شنيده‌ها
تاکسی‌شنيده‌ها
عجله داشتم، دير شده بود؛ تا به خيابان رسيدم جلوی اولين ماشين مسافرکش بی‌سرنشين را گرفتم و با گفتن دربست، و بعد مقصد، دستگير ماشين را گرفتم که سوار بشوم. گفت: "سه تومن می‌شه" گفتم: "ديرم شده زود برسونم" و سوار شدم. عاقله مردی بود از چهل بيشترک و از پنجاه کمترک. هنوز چند متری نرفته بوديم که گفت:"تهران ديگه جای نفس کشيدن نيست." حرف او را استعاره تلقی کردم و گفتم:"کجای ايران جای نفس کشيدن است؟" استعاره‌ام را گرفت و گفت:"گل گفتی آقا" و بعد شروع کرد از اوضاع و احوال گفتن و به اينجا رسيد که:"موضوع بدی وضع و اوضاع نيست مسئله اينه که آدم از فرداش خبرنداره... وقتی آدم رو از کار اخراج می‌کنن می‌تونی بگی فلان کار را می‌کنم بعد اين‌جوری می‌شه و خلاصه بعد از يه مدتی اوضاع را رديف می‌کنم اما الان سرگردونيم و نمی‌دونيم چی ميشه همين‌جور گذران می‌کنيم..." گفتم:"آره. اگه به آدم بگن ده‌سال بايد تو زندان باشی تکليف‌اش مشخصه می‌تونه روزها را بشماره تا خلاص بشه... حتا اگه بگن حبس ابد بهت خورده باز تکليف آدم مشخصه می‌دونه بايد با اين محيط تا آخر عمر بسازه... اما الان اوضاع يه جوريه که صبح می‌گن آزادی برو عصر می‌گن اشهدت رو بخون کله‌ی سحر اعدامی و يه ساعت بعد می‌گن تبريک شدی رئيس زندان..." لب‌خندی آمد رو لباش و گفت:"همينه که شما می‌گيد... خيانتی که خاتمی بهمون کرد همين بود... فکر کرديم آزاد شديم... بعد ديديم نه بابا اين نيامده ما رو آزاد کنه آمده زندان‌بان رو نجات بده... مردم ديگه کارد به استخونشون رسيده بود... کار ديگه تموم بود... اما حيف اين خاتمی سرمون شيره ماليد..." مکثی کرد و نفس‌اش را بيرون داد و ادامه داد:"اما اين گنجی خوب مقاومتی کرده... هرچند از خودشونه اما خوب جلوشون وايساده... مثل اين نبوی و بقيه جا نزد سر حرفش درست يا غلط وايساد... می‌گن تو بيمارستان هم اعتصاب غذاشو نشکسته... داره مثل اون ايرلنديه سمبل مبارزه می‌شه..." "سمبل" را با ضمه تلفظ کرد و من اسم "بابی ساندز" را آوردم و گفت:"آره بابی سانز..." و بعد بينمان سکوتی برقرار شده ظاهرا او هم داشت مثل من به عاقبت بابی ساندز فکر می‌کرد بعد او سکوت را شکست و گفت:"اما... مبارزه فردی فايده نداره... تا مردم چيزی رو نخوان هيچ فايده‌یی نداره... اينهایی هم که خارج هستن آدم خوب توشون زياده اما همش با هم دعوا دارن، دارن برای هم می‌زنن... خاتمی بين همه تفرقه انداخت... دو دسته‌یی شده... همه بايد يه چيز بخوان... يه نقشه‌یی داشته باشن... اما الان همش سردرگميه... چقدر من کتک خورده باشم خوبه؟ اونبار که اميرآباد دانشجوها شلوغ کردن خيلی خوب داشت پيش می‌رفت هر شب تو خيابوونای اطراف بوديم خيلی از مردم اومده بودن... داشت کار يه سره می‌شد... اما نشد... همه چيز ريخت به هم... الان هم خيلی شهرها شلوغه اون جوونه را که تو کردستان کشتن خيلی شلوغ شده بازم مگه کردا کاری بکنن..." گفتم:"شوانه قادری را می‌گی؟ عکس‌ها شو تو اينترنت ديدم..." تا اسم انيترنت رو آوردم انگار داغ دلشو تازه کرده باشم. گفت:"چطوری ديدی همه جا رو فيلتر کردن... پروکسی‌ها را بستن (برخلاف بعضی واژه‌ها که مثل "سمبل" اشتباه تلفظ می‌کرد. اينترنت و پروکسی رو درست تلفظ کرد)" بعد اسم يه ای‌اس‌پی رو آورد و گفت:"بعضی وقت‌ها براشون پی‌ام می‌‌فرستادم و می‌گفتم فلان جا را باز کنيد اونا هم باز می‌کردن اما چند روز پيش باهاشون تماس گرفتم گفتن ريختن اينجا رئيسمونو بازداشت کردن بردن ديگه جرات نمی‌کنيم باز کنيم." صحبت به جاهای خوب داشت می‌رسيد که رسيديم به مقصد... الان که دارم اين‌ها را می‌نويسم از اين که در مورد "شبح" ازش سوآل نکردم خيلی پشيمون هستم شايد خوب بود که نشونی "شبح" را هم بهش می‌دادم... اما خب اين کار رو نکردم. پياده شدم و خداحافظی کردم.
مسير طولانی بود و نزديک يک ساعت طول کشيد. از خيلی چيزها حرف زديم که طبيعتا مجال بيان همه‌ی‌شان اينجا نيست مثلا در مورد انتخابات هم حرف زديم. گفت:"من رای ندادم اما خوش‌حال شدم که احمدی‌نژاد رئيس‌جمهور شد... اگه هاشمی شده بود بدبخت بوديم... دوباره همون کلاهی که خاتمی سرمون گذاشت سرمون می‌ذاشت... تکليفمون با اين معلومه"
وقتی پياده می‌شدم از اون غمی که اول مسير در چهره‌ی هر دومون بود خبری نبود... هر دو به اين نتيجه رسيده بوديم که هميشه و در هر شرايطی جایی برای نفس کشيدن هست. بايد هم‌نفس پيدا کرد...
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه


دوم مرداد 79
نمی‌خواهم سال و ماه را شماره کنم بر ما عمری گذشت بی‌نبود تو، بی‌مهربانی‌های‌ات، بی‌حضورت که هميشه آبادانی بود، هميشه آگاهی بود... هميشه عشق بود...
مرا
تو
بی سببی
نيستی.
به راستی
صلت كدام قصيده ای
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامی
به آفتاب
از دريچه تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل می‌بندد.
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز می‌كنی!
...
آيدای نازنين، کانون نويسنده‌گان ايران و ارج‌گذاران جهانی انسانی و انسانی جهانی، چون سال‌های پيش بر تکه خاکی که به نام شاملو ضرب شده است گردهم می‌آيند تا از عشق و برابری و آزادی سخن بگويند و شعر آن شاعر جاودانه را زمزمه کنند و اميد به زنده‌گی در جهانی انسانی را جانی تازه دهند.
ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود!
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۳۰, پنجشنبه


برده‌گی مزدی، بدون ‌مزد
کارگران در سراسر جهان زير سيطره‌ی سرمايه‌دارن نيروی کار خود را می‌فروشند و آن‌چه دريافت می‌کنند در بهترين حالت هم کمتر از آنچه است که می‌فروشند. اما در سرزمين تاعون‌زده پديده‌ی کم نظيری در جريان است. کارگران نيروی کار خود را در اختيار صاحبان سرمايه قرار می‌دهند و هيچ مزدی دريافت نمی‌کنند!
کارگران نساجی کاشان يازده ماه است که حقوق دريافت نکرده اند! اکنون، در اين گرمای طاقت‌فرسا، پياده از کاشان راه افتاده‌اند تا به تهران بيايند و مظلوميت خود را در گوش‌های کری که نمی‌شنوند فرياد کنند تا شايد اندکی از اين درد جان‌کاه کاسته شود.
به ياری کارگران گرسنه و خسته و خشمگين نساجی کاشان بشتابيم. آنان دست به حرکتی انتخاری زده‌اند. پياده در اين گرما از کاشان تا تهران آمدن دست زدن به خودکشی دست‌جمعی است. نگذاريم اين خسته‌گی‌ناپذيرترين اقشار جامعه‌مان تنها بمانند. به ياری‌شان بشتابيم.

باز هم اعدام! باز هم اعدام به کثيف‌ترين شکل ممکن!
اعدام مذموم‌ترين قانون موجود در جهان است اما اعدام کودکان و نوجوانان با تناب پلاستيکی در ملاعام به جرم هم‌جنس‌گرایی فقط اعدام نيست وحشيانه‌ترين نوع جنايت است.
تف بر زنده‌گی زير سايه شوم مرگ!
بعد از ديدن اين عکس از عمق دل آرزوی مرگ کردم که زيستن در اين جهان سراسر کثافت و دروغ و نيرنگ شايسته‌ی هيچ انسانی نيست.
آقای خاتمی! لبخند بزن! روزی مجازات خواهی شد حتا اگر هزار رنگ عوض کنی!
چه کسانی بودند که شاهرودی را شجاع و عادل می‌خوانند نفرين بر اين پااندازان قدرت لجام کسيخته باد!
به راستی که دستياران جلاد هميشه از خود او نفرت‌انگيزترند.

تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۲۷, دوشنبه


زنده‌گی يعنی زيستن آزادنه
حکومتی که بعد از انقلاب حاکم شد هرگز حکومت باثباتی نشد. هيچ شبی را بدون اضطراب به صبح نرساندند. هميشه هر کاری که کردند برای ماندن‌شان بوده است چگونه ماندن در درجه‌ی دوم اهميت قرار داشته است. مانند بيماری که در سی‌سی‌يو بستری است و لحظه‌یی بدون دستگاه‌هایی که اعمال حياتی را به صورت مصنوعی تداوم می‌دهند نمی‌تواند زنده باشد.
اکنون مهاباد يک پارچه آتش و خون شده است. مردم غيض فروخورده‌ی ساليان را فرياد می‌کشند و جنازه‌ی پاره پاره شده‌ی شوانه قادری نمادی از اين مردم زخم خورده و رنج کشيده شده است.
از سوی ديگر اکبر گنجی که فرزند حکومت است؛ اکنون به نماد جهانی‌ی مقاومت تا پای مرگ برای دفاع از آزادی بيان تبديل شده است. معروف است که حاکمان‌ سر فرزندان‌شان را می‌خورند و اکنون اين فرزند دارد سرحکومت را می‌خورد. او استخوانی شده است در گلوی کسانی که می‌خواهند جشن پرشکوه انتخابات بی‌شکوه‌شان را بگيرند.
زمانی که تصور می‌شد وحشت از به قدرت رسيدن نيروهای سرکوب‌گر، مانند وقتی که افعی به چشم شکارش خيره می‌شود، مردم را سست و بی‌تحرک کرده است فرياد دفاع از "آزادی بيان" خيابان انقلاب و دانشگاه تهران را درنورديد. وقتی دارند سعی می‌کنند زندانيان سياسی را آزاد کنند تا به جهانيان بگويند ما زندانی سياسی نداريم به ازای هر نفری که آزاد می‌کنند مجبورند ده نفر ديگر را به بند کشند. هر شمعی را که خاموش می‌کنند چل‌چراغی روشن می‌شود؛ هر سروی را که به زير می‌کشند جنگلی می‌رويد.
قصد داشتم امروز فقط متنی در مورد سانسور و آزادی مطبوعات اينجا قرار دهم اما صفحه را که برای تايپ کردن باز کردم انگشتان‌ام اختيار را به دست گرفتند و کلمات بالا را حرف به حرف تايپ کردند... به هر حال اين هم آن متن:

"قانون سانسور قانون نيست بلکه اقدامی پليسی است، اما اقدام پليسی بدی است زيرا آن چه را که مورد نظرش هست انجام نمی‌دهد بلکه آن چه را مدنظرش نيست عملی می‌کند.
از اين رو هنگامی که قانون سانسور می‌خواهد مانع آزادی چون امری ناخوشايند شود، نتيجه‌ی کارش دقيقا معکوس خواهد شد. در کشوری که سانسور حاکم است وجود هر مطلب چاپ شده‌ی ممنوع، شهيد پنداشته می‌شود و هيچ شهيدی بدون هاله‌ی نور و مؤمنانه نيست. اين نوشته استثنایی تلقی می‌شود و چون نمی‌توان آزادی را برای آدمی از ارزش انداخت، آن‌گاه هر استثنایی در نبود عمومی آزادی ارزش‌مندتر پنداشته می‌شود. هر رازی جاذبه‌ی خاص خود را دارد. آن‌جا که افکار عمومی رازی را در دل خويش دارد، هر مطلبی که رسما مرزهای رازآميز را درهم شکند از همان ابتدای کار نظر مساعد مردم را به خود جلب می‌کند. سانسور هر اثر نوشتاری ممنوع را، چه خوب و چه بد، به سندی خارق‌العاده تبديل می‌کند، در حالی که آزادی مطبوعات هر اثر نوشتاری را از تحميل تاثيری مادی محروم می‌کند.
با اين که سانسور ادعای شرافت دارد، نه تنها مانع خودسرانه‌گی نمی‌شود بلکه خودسرانه‌گی را به قانون تبديل می‌کند. بزرگ‌تر از خطر خود سانسور هيچ خطری نيست که بتوان آن را دفع کند. خطر مهلک برای هر موجود از بين رفتن آن است. از اين‌رو، نبود آزادی خطر مهلک واقعی برای نوع بشر است. در حال حاضر، صرف‌نظر از پيامدهای اخلاقی، به ياد داشته باشيد که نمی‌توانيد از مزايای مطبوعات آزاد بدون کنار آمدن با دردسرهای آن استفاده کنيد. نمی‌توانيد گل سرخ را بدون تيغ‌های‌اش بچينيد! و با مطبوعات آزاد چه چيزی را از دست خواهيد داد؟
مطبوعات آزاد چشم هشيار و همه جا حاضر روح مردم است؛ تجسم اعتماد مردم به خود، و پيوند گويای فرد با حکومت و جهان است، فرهنگ متجسمی است که مبارزات مادی را به مبارزات فکری دگرگون می‌کنند و به شکل خام و مادی اين مبارزات صورت آرمانی می‌دهد.
مطبوعات آزاد اعتراف صادقانه‌ی مردم به خودشان است، و قدرت نجات‌بخش اعتراف چه خوب بر همه‌گان آشکار است. آينه‌ای معنوی است که توده‌های مردم خود را در آن نظاره می‌کنند و تماشای خويش نخستين شرط خرد است. مطبوعات آزاد روح حکومت است که می‌تواند به هر کلبه‌ای ارزن‌تر از گاز زغال تحويل داده شود. همه‌جانبه، همه جا حاضر و دانای کل است. دنيای آرمانی است که پيوسته از دنيای واقعی به بيرون می‌جوشد و با غنای معنوی بيش‌تری دوباره به آن باز می‌گردد و روح آن را حياتی تازه می‌بخشد."[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس، حسن مرتضوی، نشر اختران، ص 102

تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۲۵, شنبه


دی‌شب خواب ديدم...
دی‌شب تمام شب کابوس می‌ديم. عکس جنازه‌ی آش و لاش شده‌ی شوان قادری يک لحظه از جلوی چشم‌های‌ام کنار نمی‌رفت. چند بار با هراس از خواب بيدار شدم. نزديکای صبح به خواب عميقی فرو رفتم. در جایی بودم، بسيار شلوغ، در باغ بزرگی نيمکت چيده بوده اند و جمعيت زيادی روی نيمکت‌ها نشسته بودند. گويا متينگ بود. در ميان جميعت در گوشه‌یی گنجی را ديدم که روی نيمکتی نشسته بود. با چهره‌ی تکيده درست مثل عکس‌هایی که اين روزها از او منتشر شده است. نزديک‌اش رفتم. لبخند سردی روی لب‌های‌اش نشست. در سکوت به هم خيره شديم. صدای هم‌همی جمعيت می‌آمد گويا کسی سخنرانی می‌کرد. گنجی رو کرد به من، مثل وقتی که بازيگران در بازی فاصله‌گذاری شده‌ی برشتی رو به تماشاچيان يا دوربين صحبت می‌کنند و گفت: "چيه هنوز دلت با من صاف نشده؟"... از خواب بيدار شدم. حس خوبی داشتم...
اين تومار که به کوفی عنان نوشته شده است را امضا کنيد... فرصتی نداريم بابی ساندز 80 روز دوام آورد.

پاسخ به "ويک اند"
اول بايد از همه‌ی دوستانی که لطف کردن و پاسخ دادن تشکر کنم. پاسخ همان بود که در نظرخواهی گفته شد. ضخامت کاغذ بعد از هشتاد بار تا زدن می‌شود دو به توان هشتاد ضربدر يک دهم ميليمتر يعنی: 120892581961462917470617 ميليمتر يا حدود سيزده هزار سال نوری و برای آن که ابعاد اين عدد بهتر مشخص شود بايد بگويم حدود بيست ميليون منظومه‌ی شمسی را که کنار هم بگذاريم تقريبا برابر با اين مسافت می‌شود.
در مورد قاچ کردن سيب آرش عزيز فرمول درست را داد با يک لوگارتيم‌گيری ساده پاسخ بدست می‌آيد حدود هشتاد بار. مسلما مخصوصا تعداد تاهای کاغذ را هشتاد در نظر گرفتم تا پاسخ سوآل دوم را در سوآل اول داده باشم. (حسين.م عزيز ابعاد مولکول‌های مختلف تشکيل دهنده‌ی سيب نسبت به ابعاد سيب آنقدر کوچک است که تفاوت‌ اندازه‌ی آن‌ها تاثيری در محاسبات ما ندارد.)
اما هدف‌ام از طرح اين دو سوآل چه بود؟ متاسفانه پاسخ شوخی يا جدی دوستان در اين مورد اشتباه بود. می‌خواستم نشان دهم که چگونه احساس ما اشتباه می‌کند. اگر محاسبه نمی‌کرديم احتمالا قطر کاغذ تا شده را بيش از چند سانتی‌متر يا حداکثر چند کيلومتر برآورد نمی‌کرديم و تعداد تقسيمات سيب برای رسيدن به مولکول‌های تشکيل دهنده‌ی سيب را هم احتمالا بسيار زياد برآورد می‌کرديم.
مسايل سياسی و اجتماعی هم چينن است. وقتی صرفا با تصوراتمان با آن برخورد می‌کنيم به پاسخ‌های نادرست می‌رسيم اما اگر سعی کنيم موشکافانه و علمی (در حدی بتوان مسايل سياسی و اجتماعی را علم خواند) به مقوله‌های سياسی و اجتماعی نگاه کنيم به پاسخ‌های دقيق‌تر و روشن‌تری می‌رسيم. شناخت جهان از راه دل فقط در هنر خود را منعکس می‌کند و بس. برای شناخت سياسی بايد بسيار خواند و بسيار ديد و بسيار شنيدن و سرنخ‌ها را به دست آورد و به عنوان محقق از خود بيرون آمد از منافع فردی و طبقاتی خود فاصله گرفت. اين مثل آن می‌ماند که جراحی بخواهد خود را جراحی کند و دشوارترين قسمت قضيه اين‌جاست.
البته اميدوارم اين حرف من موجب سؤتفاهم نشود. دفاع از حقوق انسانی امری فراسياسی است. انسان اگر از رنج انسان‌های ديگر به رنج نيايد و برای دفاع از حقوق بنيادی انسان‌ها اقدام نکند. انسان نيست. ناانسان است.
و اما جايزه:
شبح چه دارد جز خوش‌مزه‌گی که جايزه بدهد پس لطيفه‌یی مرتبط با دو سوآل طرح شده را به عنوان جايزه تقديم می‌کنم اگر هم شنيده بوديد خودتان را لوس نکنيد و نگوييد تکراری بود و شنيده بوديم.
می‌گويند روزی استادی در کلاس پزشکی اين سوآل را مطرح کرد که:"اين کدام عضو بدن است که 9 برابر حالت عادی بزرگ می‌شود؟" يکی از خانم‌های با حيا بلند شد و گفت: "استاد ما می‌دونيم اما رومون نمی‌شه بگيم." در همين موقع دانشجوی ديگری دست‌اش را بلند کرد و به اشاره‌ی استاد پاسخ داد که: "مردمک چشم." استاد رو به داشنجویی که پاسخ مردمک چشم را داد بود کرد و گفت:"آفرين پاسخ شما درست است." بعد رو به دانشجوی باحيا و خجالتی کرد و گفت:"اما خانم شما توقع‌تون خيلی زياده! 9 برابر!"
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۲۳, پنجشنبه


ويک اند
تعطيلات آخر هفته است و گفتم دو سوآل طرح کنم تا دوستان کمی فسفر بسوزانند و سعی کنند پاسخ اين سوآل‌ها را به دست آورند تا در پست بعدی بحثی را با هم دنبال کنيم. خواهش می‌کنم سعی کنيد اول به صورت شهودی و بدون محاسبه به اين دو سوآل پسخ بدهيد و بعد البته می‌تونيد سعی کنيد محاسبه کنند و پاسخ بدهيد و يا صبر کنيد تا در پست بعدی خودم پاسخ را بنويسم.
کاغذ و تا
فرض کنيد ورق کاغذی در اختيار داريد که به اندازی کافی بزرگ است و هر چند بار که بخواهيد می‌توانيد آن را تا بزنيد. قطر کاغذ را يک دهم ميليمتر (.1mm0) در نظر بگيريد. طبيعی است که در اولين تا قطر کاغذ دو دهم ميليمتر (.2mm0) و در دومين تا چهار دهم ميليمتر (.4mm0) و در سومين تا هشت دهم ميليمتر (.8mm0) و بالاخره در چهارمين تا قطر کاغذ تا خورده يک ميليمتر و شش دهم ميليمتر (mm1.6) می‌شود.
سوآل اين است بعد از 80 بار تا زدن کاغذ قطر آن چقدر می‌شود؟
يک سانتی‌متر، يک متر، يک کيلومتر... چقدر؟ لطفا شهودی حدس بزنيد و محاسبه نکنيد. در برخورد اول حدس می‌زنيد ضخامت کاغذ تا خورده چقدر می‌شه؟strong>سيب و چاقو
يک سيب سرخ متوسط داريم با يک چاقوی تيز! سيب را به دو قسمت مساوی تقسيم می‌کنيم. بعد يک قسمت را برمی‌داريم و دوباره به دو قسمت مساوی تقسيم می‌کنيم و همين طور اين تقسيم را ادامه می‌دهيم. به نظر شما بعد از چند بار تقسيم به واحد مولکولی غيرقابل تقسيم می‌رسيم؟
توجه داشته باشيد فرض محال محال نيست! فرض کنيد بشود با چاقو سيب را تا حد ملکول تقسيم کرد. می‌خواهيم ببينيم با چند بار تقسيم به آن ملکول می‌رسيم. لطفا حدس بزنيد و عدد بديد! صد بار، هزار بار، صد هزار بار... ابعاد عددی که می‌گيد مهمه اونم بدون محاسبه و فقط با حدس!

منتظر پاسخ‌های شما هستم. جوايزی هم برای برنده‌گان در نظر گرفته شده است. بشتابيد که غفلت موجب پشيمانی است.
تا پاسخ شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۲۰, دوشنبه


عدالت و آزادی
نوشی و جوجه‌های‌اش
مسئله‌یی که برای نوشی نازنين اتفاق افتاده است از دو منظر قابل بررسی است. منظر نخست مشکلی است که برای دوستی پيش آمده است. نوشی عزيز دوست ماست و چون از ماجرای‌اش کم و بيش با اطلاع هستيم و با جوجه‌های‌اش چند سالی است که زنده‌گی می‌کنيم و جزو خانواده‌مان شده است برای ما خاص و استثنا می‌شود. مانند وقتی که برای خواهرمان مشکلی پيش بيايد به ياری‌اش می‌شتابيم و هر کاری از دستمان برآيد انجام می‌دهيم. از اين منظر مسئله‌ی نوشی و فرزندان‌اش برای‌ ما مسئله‌یی شخصی و فردی است که بايد به هر دری که می‌شود بزنيم تا بازش کنيم و جوجه‌ها را به آغوش مادرشان بازگردانيم و صد البته يک‌جانبه هم نبايد قضاوت کنيم. پدر فرزندان نوشی خوب يا بد پدر آن‌هاست توهين کردن به او توهين کردن به پدر فرزندانی است که دوست‌شان داريم و اين نقض غرض است و به دوستی خاله خرسه می‌ماند.
نبايد بر شعله‌های احساسات مادری که دل‌اش کباب است و جگرگوشه‌های‌اش در آتش‌اند بدميم. استفاده‌ی سياسی چه بساط فرصت‌طلبی و دست‌آستان‌قدرت‌بوسی راه بيندازيم و آن را بهانه‌یی برای آشتی با حکومت و التماس به اين و آن بکنيم چه از موضوع ضديت با حکومت حل مسئله را در گروی سرنگونی حکومت بدانيم، هر دو مذموم است. پرداخت به مسئله‌ی نوشی و جوجه‌های‌اش به عنوان مسئله‌یی خاص بايد در چارچوب مسائل خاص صورت بگيرد. دوستانی که علنی هستند و می‌توانند وقت بگذارند و با وکلای مختلف تماس بگيرند و راه‌حل حقوقی پيدا کنند که حتما اين کار را خواهند کرد دوستان ديگر هم می‌توانند هر کار و روشی را که صلاح می‌دانند در پيش بگيرند.
اما از منظر اجتماعی مسئله نوشی استثنایی نيست که دنبال راه‌حل استثنایی برای‌اش باشيم. زنان بايد بياموزند که با جمع شدن‌شان در تشکل‌های صنفی و حقوقی می‌توانند اين زخم‌ها را اندکی التيام بخشند؛ و صد البته مردان آزادانديش که اين برده‌گی مردسالارانه را در شان خود نمی‌دانند بايد ياری رسان اين جنبش باشند. جنبشی که برابری و عدالت جنسی می‌خواهد و به حقوق بنيادی انسانی چشم دوخته است.
و در هر حال نبايد فراموش کنيم در جوامعی که هنوز خانواده رکن مهمی از آن را تشکيل می‌دهد بايد با وسواس و دقت زيادی وارد عرصه‌ی مسايل خانواده‌گی شويم. شعارزده‌گی و فرمول‌های از پيش تعيين شده بدون در نظر گرفتن شرايط فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سياسی، حقوقی و عرفی صادر کردن؛ مشکلی از کسی حل نمی‌کند و فقط دل نويسنده و خواننده‌گان‌اش را خنک می‌کند.
به هر حال گرفتن حضانت کودکان از مادران خبر تازه‌یی نيست هر کس گذارش به اين بی‌دادگاه‌ها که قوانين عصرحجری‌اش توسط قاضيان غارنشين اجرا می‌شود، افتاده باشد؛ ديده است که هر روز هزاران زن، کتک خورده و ستم ديده، با چشمان اشک‌بار، درمانده‌تر از زمانی که آن مجسمه‌ی زيبای فرشته‌ی کور عدالت سايه برسرشان انداخته باشند پا به خيابان می‌گذارند تا مغموم و بی‌پناه‌تر از پيش به جنگلی ره‌سپار شوند که هيچ حامی ندارند جز زانوان لرزان خودشان.
دوستانی که رنج انسان‌ها رنجورشان می‌کند از هيچ تلاش فردی و گروهی برای کاهش رنج‌های انسانی نبايد دريغ کنند. همين امروز اگر عضو انجيو و انجمنی که برای حمايت از خانواده و زنان تشکيل شده است نيستيم برويم و عضو شويم و فراموش نکنيم اين بيماری و اين انحراف از حقوق جهان‌شمول انسانی حل نمی‌شود مگر با برچيده شدن کل اين سيستم ضد انسانی.
در مورد عشق و زناشویی و مسايل مرتبط با رابطه‌ی زن و شوهر و کودکان قبلا مطالب مفصلی نوشته‌ام که می‌توانيد در اين‌جا بخوانيد.
در مورد حقوق کودکان نيز مطالب مختلفی نوشته‌ام که از جمله در "انسان از نخستين بازدم" می‌توانيد به مواردی مانند اختلاف پدر و مادر و وضعيت کودکان در اين مقاله توجه کنيد.

و اما باز هم گنجی و باز هم زرافشان و باز هم مسئله‌ی آزادی بيان و زندانيان سياسی.
اين روزها کمتر می توانم به انيترنت وصل شوم و روزنامه هم کمتر می‌خوانم و از جريانات روز به کلی بی‌اطلاع هستم. نمی‌دانم بر سر ناصر زرافشان چه آمد؟ خبرهای جسته گريخته‌یی اينجا و انجا از وضعيت بد جسمی گنجی شنيده‌ام. دوستی ايميل عمومی فرستاده بود که در آن اشاره به گردهم‌آيی 20 تیر ماه 84 در مقابل در اصلی دانشگاه تهران برای نجات جان گنجی و آزادی او شده است. از چند و چون اين خبر با اطلاع نيستم فقط می‌دانم وظيفه‌ی انسانی‌مان حکم می‌کند برای آزادی گنجی و زرافشان و ساير زندانيان سياسی هر کاری از دستمان برمی‌آيد انجام دهيم.
خوشبختانه با خبر شدم که از چند روز پيش ناصر زرافشان به مرخصی آمده است. و احتمال دارد مرخصی او تمديد شود.
و اين هم خبری که الان دريافت کردم:
تحصن سه روزه در مركز شهر كلن نبايد بگذاريم كبرا رحمانپور را اعدام كنند!
چهارشنبه ٢٢ تيرماه، آخرين جلسه تعيين تكليف در مورد كبرا رحمانپوراست• در اين جلسه قرار است سرنوشت كبرا رحمانپور را تعيين كنند• خانواده مقتول خواهان اجراي حكم اعدام هستند و در دو جلسه شوراي حل اختلاف بر اجراي حكم تاكيد كرده اند• سومين و آخرين جلسه در روز چهارشنبه برگزار خواهد شد•
...
روز دوشنبه ٢٠ تير ماه برابر با ١١ ژوييه آغاز ميشود كه تا روز چهارشنبه ادامه خواهد يافت•
ساعت شروع تحصن ٦ عصر روز دوشنبه ١١ ژوييه
محل : مركز شهر كلن, Schilder Gasse
اصل خبر را در اينجا بخوانيد.

تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۱۸, شنبه


امروز 18 تير است.

"بگذار زنده‌گی بميرد. مرگ نبايد زنده‌گی کند." کارل مارکس
شايد در هيچ عبارت موجزتری نتوان وضعيت "زنده‌گی" ما را که در اين سال‌ها "مرگ" را زنده‌گی کرديم بهتر از آن‌چه مارکس گفته است نشان داد. "زنده‌گی" زير دستگاه با ده‌ها شلنگ و سرنگ، بی‌شادابی "زنده‌گی" واقعی، بی‌جنب و جوش، بی‌عشق، بی‌شور و دل‌داده‌گی، زنده‌گی زير سايه‌ی مرگ با مرگ و هم‌آغوش با مرگ.
"مرگ بر اين زنده‌گی" اين فرياد دانش‌جويان معترضی بود که 18 تير را به تقويم مبارزات آزادی‌خواهان جهان اضافه کردنند تا برعليه سانسور و اختناق فرياد برآورند و حق زنده‌گی شرافت‌مندانه و آزادانه‌ی‌شان را طلب کنند.
زنده باد؛ ياد و خاطره‌ی زنان و مردان از جان گذشته‌یی که به "تاعون آری نگفتن" و چون عزت ابراهيم‌نژاد دست از جان شستند تا نگذارند "مرگ زنده‌گی کند."
بر مردمی که از ترس مرگ، مرگ را زنده‌گی می‌کنند سعادتی مقدر نيست. تاريخ آزادی انسان تاريخ انسان‌های آزاده‌يی ست که از آزادی‌شان دست شستند تا آزادی سلب‌کننده‌گان آزادی را سلب کنند. متبرک باد نام و خاطره‌ی‌شان!
"فرزانه‌گان عالی‌رتبه، بوروکرات‌های مصلحت‌انديش که در خلوت و ناعادلانه درباره‌ی خود به همان ترتيبی فکر می‌کنند که پريکلس آشکارا و به حق به خود می‌باليد: "من مردی هستم که هم نيازهای دولت و هم هنر رشد دادن آن‌ها را می‌دانم" – اين صاحبان آباواجدای هوش سياسی شانه‌های خود را بالا می‌اندازند و با آداب‌دانی غيبی خاطرنشان می‌کنند که مدافعان آزادی تلاش‌های بيهوده‌ای می‌کنند زيرا يک سانسور ملايم بهتر از آزادی خشن مطبوعات است. ما به آنان با واژه‌های اسپرتياس و بوليس اسپارتی خطاب به والی ايران، هيدارنس پاسخ می‌دهيم:
"هيدارنس، تو در پندی که به ما می‌دهی، هر دو جنبه‌اش را به‌يکسان ارزيابی نمی‌کنی، زيرا آن جنبه‌ای که پند می‌دهی، آزاموده‌ای، اما جنبه‌ی ديگرش را به بوته‌ی آزمون نکشيده‌ای. تو می‌دانی برده بودن چه معنایی دارد اما هرگز آزادی را آزمايش نکرده‌ای که بدانی شيرين است يا نه. زيرا اگر آن را می‌آزمودی، به ما پند می‌دادی که برای آن نه تنها با نيزه‌های‌مان بلکه با تبرمان مبارزه کنيم."[1]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس، حسن مرتضوی، نشر اختران، ص 132

تا نظر شما چه باشد؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۱۶, پنجشنبه


شبح خوش عطر و بو می‌شود.
پی‌نوشت: خوش‌حال هستم که نوشتن اين مطلب مصادف شد با آزادی مجتبا سميعی‌نژاد عزيز! اين آزادی و پيروزی را به همه‌ی آزادی‌خواهانی که برای آزادی مجتبی عزيز تلاش کردند و به خانواده و دوستان او تبريک می‌گويم. مجتبي جان به خانه خوش آمدی. اميدوارم اين مقدمه‌ی آزادی تمام زندانيان سياسی باشد.
الان خبر 20:30 شبکه‌ی دوم هم خبر آزادی مجتبا را اعلام کرد.
اين روزها حتما عبارت "تبديل تهديدها به فرصت‌ها" را شنيده‌ايد! اين وب‌لاگ سراسر تقصير هم توسط فيلترينگ مدت‌هاست که تهديد می‌شود. ديگر نمی‌توانم مطالب خود را پست کنم يا در "وب‌گردی برای تمام فصول" لينکی را قرار دهم يا در نظرخواهی دخالت کنم. گفتم اين "تهديد" را تبديل به "فرصت" کنم به همين دليل از نسرين عزيز که يار هميشه‌گی و خاموش وب‌لاگ‌ستان است و با وجود اين که خود وب‌لاگ ندارد اما بيش از هر وب‌لاگ‌نويسی به همه‌ی ما ياری می‌رساند خواهش کردم با من در اداره‌ی شبح هم‌کاری کند و او با فروتنی تمام پذيرفت و مدتی است که تمام بار اين وب‌لاگ بر دوش‌های او سنگينی می‌کند. به هر حال از اين پس اين وب‌لاگ را وب‌لاگ "شبح-نسرين" يا "نسرين-شبح" بدانيد. اميدوارم نسرين عزيز آستين‌ها را بالا بزند و خودش هم اينجا بنويسد و "شبح" را به عطر نفس‌اش آکنده کند.
از اين دوست نازنين و بسيار عزيز تشکر می‌کنم و قطعه‌یی از رمان "برمی‌گرديم گل نسرين بچينيم" را به او و شما خواننده‌گان عزيز تقديم می‌کنم:
"- گل‌های نسرين را نگاه کن!
- ديدی بالاخره به قول خود وفا کردم.
رايموند در جواب حرف‌های خود قهقه‌ی بلندی می‌شنود. او و زن‌اش در خيابان اصلی به‌طرف سنت‌آسيس حرکت می‌کنند. پسر او روژه در جلو می‌دود و روزماری مودبانه روی شانه‌ی پدرش نشسته است. به‌فاصله‌ی چند متری آن‌ها روبر و مادلين دنبال هم می‌دوند.
با وجودی که در نوامبر گذشته تصميم گرفته بودند به گردش بروند ناچار شدند تا ماه مارس صبر کنند تا موقعيتی بدست آيد. يا هوا سرد بود، يا می‌باريد و يا وقت نداشتند. سرانجام گردش آن‌ها تا دوشنبه عيد فصح به تاخير افتاد.
يکی از روزهای زيبای بهار بود. نزديک ساعت يازده پيش از ظهر با قطار پاريس ملون به سسون آمدند. ابتدا شروع به پياده روی کردند. راه را پيدا نمی‌کردند. به‌ يک چهارراهی می‌رسند، تقريبا شش سال پيش ويکتور و آرماند از آن‌جا وارد جنگل شده بودند. رايموند ابتدا جاده‌ی باريکی را که با سيم‌های خاردار محصور شده است نمی‌شناسد، به درخت بلوطی اعلانی آويزان کرده‌اند که اين محوطه مورد استفاده‌ی نظامی است و ورود به آنجا ممنوع است. به‌طرف سن پورت حرکت می‌کنند، در ده کوچکی به‌نام سن‌مو به‌جاده‌ای می‌رسند که از ايستگاه راديو هم عبور می‌کند. رايموند اين جاده را نمی‌شناسد به‌فاصله‌ی کمی از ده‌کده مارسل دريای درختان انبوهی، گل‌های نسرين را می‌بيند.
رايموند با غرور می‌گويد: به‌تو گفتم که ترا به اينجا خواهم آورد.
- دروغ‌گو! ساکت نمی‌شوی! وقتی به اينجا آمديم هيچ‌کس در فکر گل‌ نسرين نبود.
روژه که پيوسته جلوتر از آن‌ها می‌دود می‌گويد، چقدر گل اينجا ست! بياييد اينجا را تماشا کنيد!"
برمی‌گرديم گل نسرين بچينيم. ژان لافيت، حسن نوروزی، نشر جهان معاصر، ص 173
پی‌نوشت: شادی به ما نيامده است. چند دقيقه پيش خبر انفجارهای لندن را شنيدم. انسان‌های بی‌گناه بار ديگر قربانی جنايت سياست‌مدارن شدند.
آيا اين يازده سپتامبری برای حمله به ايران است؟
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۱۲, یکشنبه


نفی در نفی
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست؛
کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد؟
تو عمر خواه و صبوری، که چرخ شعبده‌باز
هزار بازی از اين طرفه‌تر برانگيزد. حافظ
در زنده‌گی فردی و اجتماعی همه‌ی ما لحظاتی وجود دارد که محافظه‌کارانه از تغيير شرايط نگران هستيم و می‌خواهيم اوضاع چنان که بوده است جريان پيدا کند و در زمان و شرايطی ديگر آرزو می‌کنيم اگر شده از آسمان سنگ ببارد، اتفاقی بيفتد و جريان امور برمداری ديگر بگردد گيرم برمدار نامراد ديگری.
اگر نهمين انتخابات رياست جمهوری در ايران تنها يک درس داشته باشد آن هم اين است که اکثريت مردم ايران گام گذاشتن در وادی ناشناس و درگير شدن در آينده‌یی مبهم را به زيستن در شرايط موجود و راه‌های آزموده شده ترجيح می‌دهند.
انتخاب احمدی‌نژاد غافل‌گيرکننده‌ترين انتخاب بود. هر راهی از شرکت‌نکردن و تحريم انتخابات تا انتخاب نامزدی به‌جز احمدی‌نژاد راهی نسبتا آزموده شده بود. توزيع نسبتا تصادفی و يک‌نواخت آرا در بين پنج نامزد نخست (تعداد رای‌های‌داده‌نشده به دليل تحريم هم کمابيش در حدود تعداد آرای همين پنج نامزد است.) نشان دهنده‌ی دل‌سردی و نااميدی از تغيير جدی با انتخاب يکی از نامزدهاست و متمرکز شدن آرا روی احمدی‌نژاد و اختلاف نسبتا فاحش‌اش با نفر دوم نشان از تغييرخواهی جدی و پذيرفتن شرايط نامشخص و ابهام‌آلود آينده است. در حالی که بخش وسيعی از سرمايه‌داران و خرده‌سرمايه‌دارن و طبقه‌ی متوسط نيمه مرفه و هنرمندان و روشنفکران تداوم وضع موجود را "بدی" بهتر از شرايط مبهم و خطرناک آينده‌یی نامشخص می‌دانستند اکثريت مردم بدترين وضع را وضع موجود و آزمودن راه‌های آزموده شده قلمداد کردند و با رای دادن به نامزدی که در تبليغات‌اش بيشترين تغيير در وضع موجود را تبليغ می‌کرد و خودش چهره‌یی شناخته شده در حکومت نداشت، نشان دادند که خواهان به‌هم‌ريختن نظم موجود هستند.
حمايت از معين و سپس هاشمی عمدتا از موضع انفعالی بود. اگر به وب‌لاگ‌های مدافع شرکت در انتخابات نگاه کنيد شرکت در انتخابات برای رای دادن به امری "مثبت" نبود و صرفا برای گريز از دچار نشدن به "امری منفی" تبليغ می‌شد.
تبليغات روزنامه‌ی شرق از اين نظر سرآمد بود. عمر دولت اصلاحات را از 8 سال به 16 سال رساندند تا آقای هاشمی هم در آن قرار گيرد و فراموش نمی‌کنيم که قبل از آقای هاشمی دولت دست آقای ميرحسين موسوی بود پس به عبارت ديگر طبق ادعای روزنامه‌ی شرق (که البته ادعای درستی هم هست.) اصولا بعد از انقلاب هم‌واره قوه‌ی مجريه در دست جريانی قرار داشت که در آغاز انقلاب تندروهای چپ خوانده می‌شدند و بعد کارگزاران موافق غرب و سرانجام اصلاح‌طلب‌های دوم خردادی.
رای دادن به هاشمی برای مردم مساوی بود باپذيرش وضع موجود و مدافعان رای دادن به هاشمی هم حرفی بيش از اين نمی‌زدند آن‌ها می‌گفتند اگر به هاشمی رای ندهيد آينده‌ی سياهی در انتظارتان است و فاشيسم به قدرت می‌رسد و مردم می‌گفتند:"بالاتر از سياهی رنگی نيست." از نظر اکثريت مردم "وضع موجود" قابل تحمل نبود آن‌ها حاضر بودند دست به انتحار سياسی بزنند اما از شر "وضع موجود" رها شوند.
درواقع برای گريز از وضع موجود دو راه در پيش پای مردم بود يا رای‌دادن به کسی که بيش‌ترين تغيير را وعده داده بود و انتخاب‌اش انتخابی ريسک‌پذير، نامتعين و مبهم بود يا شورش عليه وضع موجود و انقلاب و سرنگونی حاکميت فعلی با تمام جناح‌ها و مرزبندی‌های‌اش. مردم راه نخست را انتخاب کردنند در حالی که بسياری‌شان اميدوار بودند اين انتخاب مقدمه‌یی باشد برای راه حل دوم.
مردم ايران به آمريکا و دنيای غرب اعتماد ندارند اين عدم اعتماد دو جنبه دارد يکی آن‌که فراموش نکرده‌اند آمريکا در نيم‌قرن گذشته از کودتای 28 مرداد تا حمله به ايرباس[1] و کشتن 290 مسافر غيرنظامی آن، هم‌واره حضوری عليه منافع مردم ايران داشته است و چيزی که برای‌اش مهم است منافع سودجويانه و امپرياليستی‌اش است اما جنبه‌ی مهم‌تر اين عدم اعتماد مردم ايران به آمريکا برمی‌گردد به عدم اعتماد به توانی آمريکا. زمين‌گير شدن آمريکا در عراق و تغييرجدی‌نکردن وضع افغانستان پس از چند سال حضور آمريکا در آن جا به طور کلی سياست‌مداران آمريکایی را بی‌کفايت نشان داده است. در واقع در فضای ذهنی ايرانيان انگلستان روباه مکار است اما آمريکا خرس بی‌دست‌پا.
مسلما تنها پاسخ ريشه‌یی به خواست مردم ايران برای عبور از وضع موجود، انقلاب زيروروکننده و راديکال است. اما انقلاب نياز به رهبری مورد اعتماد مردم دارد و تا وقتی اين رهبری شکل نگرفته است اعتراضات مردمی محدود به قيام‌ها و شورش‌های عمدتا خودبه‌خودی و برنامه‌ريزی نشده است و نمود‌های کلان اجتماعی‌ آن نيز در حرکت‌های عجيب و غيرمنتظره مانند انتخابی که در انتخابات اخير صورت گرفت بروز پيدا می‌کند.
پيش‌بينی آينده ايران مانند پيش‌بينی آينده‌ی تمام سيستم‌های آشوب زده دارای عدم‌قطعيت است. اما به طور کلی می‌توان خوش‌بين بود که پس از پشت سرگذاشتن آزمون‌های متعدد و بيرون رفتن از بن‌بست‌های گوناگون شعور جمعی ايرانيان به درجه‌ی از رشد و و بلوغ برسد که بتوانند زنده‌گی در دنيایی بهتر و انسانی را تجربه کنند.
و اما اکنون فراموش نکنيم ناصر زرافشان، مجتبی سميع‌نژاد و اکبر گنجی و ده‌ها زندانی سياسی ديگر در زندان‌ها با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنند و چند روز ديگر 18 تير است. زنده‌گی جاری است و هر جا زنده‌گی جاری است مبارزه برای زنده‌گی بهتر نيز جريان دارد.
تا نظر شما چی باشه؟
--------------------------------------------------------------------------------
[1] امروز سال‌روز (12 تير) قتل عام مسافران ايرباسی است که توسط نظاميان آمريکایی در کمال خونسردی به قتل رسيدند تا جنگی که آمريکا شعله‌اش را برافروخته بود و هشت سال در حالت توازن نگه‌اش داشته بود پايان يابد.

........................................................................................

۱۳۸۴ تیر ۱۰, جمعه


اندر حکايت مردم خندان!
گويند روزی انسان نيازمندی با توپ پر، نيمه شب، به مسجد رفت و شروع کرد رو به آسمان به مجادله با خدا و گفت: "ديگر وعده وعيد بس است صد تومان بده‌کارم اگر خدایی و بزرگ‌وار تمام و کمال اين صد تومان را بده که اگر بدهی و يک ريال‌اش کم باشد قبول نمی‌کنم و برنمی‌دارم." خادم مسجد که در همان حوالی بود و درخواست مرد را شنيد برای کنف کردن او نود و نه تومان در کيسه‌یی گذشت و از پشت ديوار جلوی پای مرد انداخت. مرد نيازآورده کيسه را برداشت و شروع کرد به شمردن پول‌های کيسه و ديد نود و نه تومان است. با خون‌سردی سر رو به آسمان کرد و گفت:"خدا را خدای‌ات را شکر که جای حق نشستی و اند معرفتی اما حساب‌گری‌ات منو کشته نمی‌دانستم پول کيسه را هم حساب می‌کنی!" اين بگفت و نود و نه تومان را درون کيسه نهاد و کيسه را به جيب فرو برد و بشکن‌زنان از مسجد خارج شد. و سپس هيچ نبود، مسجد بود، و خادم بور شده!
تاويل و تفسير اين حکايت و خط و ربط‌اش با انتخابات بماند به عهده‌ی دوستان هرمنوتيکسين؛ اما روزهايی که تنور انتخابات گرم بود اوضاع در اينجا بسيار شبيه به آن‌چه بود که مهرجویی در "مهمان مامان" فيلم و، اين انيميشن، نقاشی‌اش کرده است. اصولا شوخ‌طبعی اين ملت تا سنگ لحد ادامه دارد. در حالی که گروهی داشتند در خيابان فرياد می‌زدند و از فاشيسم می‌ترساندمان و قيافه‌ی مردم مضطرب جمهوری پنجم فرانسه را به خود گرفته بودند؛ اگر موبايل‌شان را می‌گرفتيد و سری به اس‌ام‌اس‌های‌اش می‌زديد می‌ديديد پر از جوک است! همان شب انتخابات مرحله‌ی دوم که طبق شعارها‌ی داده شده شب سرنوشت يک ملت بود اس‌ام‌اس‌ها در هوا پرواز می‌کرد و جوک بود که رد و بدل می‌شد. يکی از جوک‌های بامزه اما کمی بی‌ادبانه‌اش اين بود: اگر گفتيد فرق خاتمی با احمدی‌نژاد چيه؟ به خاتمی داديم و نکرد اما به احمدی‌نژاد ندادیم و کرد!
خلاصه به نظر می‌رسد نتايج اين انتخابات در مرحله‌ی اول و دوم که عده‌یی کار صهيونيست‌ها می‌دانند و گروهی توطئه‌ی تحريم‌کننده‌گان انتخابات و گروهی حاصل نادانی مردم ايران می‌شمارند فقط حاصل شوخ طبعی مردم ايران است! به قول جاهل محله:"خدايا! مُردم از خوشی غم برسون!"
به هر حال اين انتخابات موجب يک‌دستی و از آن مهم‌تر يک‌شکلی نظام شده و شکل و محتوا بر هم منطبق شد و ديگر اين چهره با هيچ لبخندی زيبا نمی‌شود.
مردم شاد و شنگول کشور گل‌وبلبل هم شعارشون شده: "بخند تا دنيا بهت بخنده!" اما فعلا دنيای کانتی چارشاخ، به ‌جای خنديدن دارد مات و مبهوت به اين مردمی که در کاسموس(Cosmos) کائوسی (آشوب Chaos) هر روز منبع جديدی برای مطالعات مردم‌شناسی صادر می‌کنند می‌نگرد.
در نوشته‌ی قبلی اظهار لحيه فرموده بوديم که اگر چنين و چنان نکنيد مرغان آسمان به حال‌تان گريه می‌کند در اين جمعه‌ی فرح‌بخش به حضور انورتان عارضم که هم‌اکنون مرغان آسمان از حال و روزمان دل‌ريسه رفته‌اند و دارند غش غش می‌خندند...
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

Home