۱۳۸۳ آذر ۱۰, سه‌شنبه


حقارت ملی
می‌خواستم در رثای ليلا بنويسم ديدم صورتک عزيز و گزارش‌گر روزنامه‌ی اعتماد (زهره ترکمانی از اراک) به خوبی حق مطلب را ادا کرده‌اند چيزی ندارم به آن اضافه کنم متن مريم عزيز را عينا اينجا کپی می‌کنم. با اين يادآوری که هاله‌ی عزيز توماری تهيه کرده است. تومار هاله‌ی نازنين هم‌اکنون توسط 456 از دوستان امضا شده است اين در حالی است که تومار مربوط به تغيير نام "خليج فارس" را 54468 نفر امضا کرده‌اند. به عنوان کسی که تومار اعتراض به تغيير نام "خليج فارس" را امضا کرده‌ام از دوستانی که آن تومار را امضا کرده‌اند اما هنوز اين تومار را امضا نکرده‌اند می‌پرسم به راستی کدام مهم‌تر است نجات جان دختری 18 ساله از مرگ يا اعتراض به نوشته شدن نام ديگری از خليج فارس در پرانتز؟!
بياييد برای دفاع از شخصيت انسانی خود تومار ليلا را امضا کنيم و آرزو کنيم تعداد امضاهای اين تومار از آن تومار بيشتر شود تا در نزد جهانيان به مردمی که بر داشتن نامی بر آب‌راهی افتخار می‌کنند اما از زنده‌گی در سرزمينی که دختران را به تن‌فروشی از سن کودکی وامی‌دارند و در جوانی با داشتن سه فرزند به قتل می‌رسانند شرمگين نيستند شناخته نشويم.
دوستانی که ابتکار تهيه بمب گوگلی را برای اعتراض به تغيير نام "خليج فارس" به "خليج عربي" انجام دادند کاش چاشنی بمبی را برای رهایی زندانيان سياسی و زندانيانی که زير اعدام هستند روشن کنند. چه قدر خوب می‌شود که وقتی نام "آيت‌الله شاهرودی" يا "جمهوری اسلامی" سرچ می‌شود به صفحه‌ی که نام زندانيان سياسی و محکومين زير اعدام در آن درج شده است بروند تا وضعيت قضایی اين کشور در نزد جهانيان روشن‌تر از پيش شود.
متن نوشته شده در وب‌لاگ صورتک عزيز:
به گزارش روزنامه اعتماد دختركي 19 ساله به نام ليلا .م در اراك به جرم فحشا محكوم به اعدام شده است.
ليلا 19 سال دارد و اكنون 11 ماه است كه در گوشه زندان كابوس چوبه دار را مي بيند.8 ساله بود كه مادرش به بهاي چند اسكناس تنش را به حراج گذاشت. ليلا تازه‌ وارد 9 سالگي‌ شده‌ بود كه‌ 100 ضربه شلاق را بر پيكر نحيفش تحمل كرد و اولين فرزندش را به دنيا آورد، خانواده‌اش‌ در دوازده سالگي او را در قبال دريافت‌ مبلغي‌ پول به‌ عنوان‌ صيغه‌‌ به‌ يك‌ مرد افغاني‌ واگذار كردند. و از اين پس شوهر و مادر شوهر ليلا بودند كه جسم او را به مشتريان هر روزه عرضه مي كردند. او در 14 سالگي‌ براي‌ دومين‌ بار پس‌ از تحمل‌ 100 ضربه‌ شلاق‌ مادر شد و اين بار دو دختر دوقلو. پس از آن بود كه ليلا رابه مردي 55 ساله فروختند كه همسر و دو فرزند داشت و ليلا را در معامله جسم و شهوت به فروش مي رساند.
ليلا در 18 سالگي به عنوان سركرده باندفحشا دستگير شد . قاضي‌ شعبه‌ 25 پس‌ از بررسي‌ پرونده‌ و اعترافات‌ متهم‌ او را به‌ تحمل‌ شلاق‌ و اعدام‌ محكوم‌ كرد و راي‌ قاضي‌ جهت‌ تاييد به‌ تهران‌ فرستاده‌ شد. وكيل‌ ليلا با ارسال‌ دو دادخواست‌ مبني‌ بر اظهار ندامت‌ او از دادگاه‌ تقاضاي‌ فرجام‌ خواست‌ اما...؟ ليلا به جرم تن فروشي محكوم به اعدام شده است. اما او كه از اين خريد فروش هيچ نصيبي جز رنج و تازيانه نداشت.خودش مي گويد "با مادرم كه مي رفتم برايم پفك و آبنبات و شكلات مي خريد . من كه من‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ پول‌ نمي گرفتم، شايد مادرم‌ يا همسران‌ صيغه‌يي‌ام‌ پول‌ مي‌گرفتند من‌ كه‌ چيزي‌ نمي‌ديدم‌" ‌ مددكاران‌ زندان‌ بارها از او تست‌ هوش‌ گرفته‌اند و هر بار با پاسخي‌ يكسان‌ روبرو شده‌اند،دختري‌ 18 ساله‌ با ضريب‌ هوشي‌ بين‌ هفت‌ تا هشت‌ ساله‌، دختري‌ كه‌ قرباني‌ خواسته‌هاي‌ طمعكارانه‌ خانواده‌اش‌ شده‌، سر كرده‌ باند فحشايي‌ كه‌ در اين‌ مدت‌ 10 سال‌ هيچ‌ چيز عايدش‌ نشده‌ نه‌ لذت‌، نه‌ ثروت‌، نه‌ اندوخته، نه حساب بانكي و نه... .هيچ چيز ديگر جز رنجي مدام و چوبه دار.
زهره تركماني كه گزارشي از زندگي ليلا را در روزنامه اعتماد چاپ كرده مي نويسد: " وقتي‌ مي‌خواهم‌ تركش‌ كنم‌ از او مي‌پرسم‌ آرزويت‌ چيست‌؟ مي‌گويد: نمي‌دانم‌ قاضي‌ من‌ را ببخشد و از اعدامم‌ بگذرد و آزاد شوم‌ و... ديگر نمي‌دانم‌. مي‌پرسم‌ اگر دوباره‌ اجازه‌ بدهند به‌ ملاقات‌ بيايم‌ چه‌ چيز برايت‌ بياورم‌؟ با همان‌ لبخند تلخ‌ مي‌گويد... يك‌ بسته‌ پفك‌ و چند شكلات‌ كاكائويي‌. ليلاي‌ 19 ساله‌ كه‌ 11 ماه‌ است‌ در حصار ميله‌هاي‌ زندان‌ بسر مي‌برد و در اين‌ مدت‌ من‌ تنها ملاقات‌ كننده‌اش‌ بوده‌ام‌، از من‌ هيچ‌ نمي‌خواهد، او هوس‌ پفك‌ كرده‌ است‌. او از من‌ تقاضاي‌ درخواست‌ برائت‌ از دادگاه‌ را ندارد. ليلا روياي‌ كودكي‌ گمشده‌اش‌ را از من‌ طلب‌ مي‌كند."ا
يادتان هست كه عاطفه هم در آخرين لحظات التماس كرده بود كه اگر قاضي مرا ببخشد و اعدامم نكند ديگر به هيچ مرد نامحرمي نگاه هم نمي كنم.
رنج هاي دختران اين سرزمين چقدر به هم شبيه است و چه دردهاي مشتركي دارند. انگار كه اين عاطفه است كه دوباره محكوم مي شود و به پاي چوبه دار مي فرستندش. انگار اين عاطفه است كه دوباره همه مي خواهند از دستش خلاص شوند و زمين را از لوث وجودش پاك كنند . بي آنكه دردهايش را و زخم هايي را كه بر جسم و روحش نشسته ببينند.
تنها كاري كه از دست ما بر مي آيد اين است كه در اين رابطه بنويسيم و اين بيداد را به گوش همه برسانيم. شايد اعتراض ما نگذارد كه تن رنجور ليلا نيز همچون عاطفه بر بالاي دار رود. ما تا بحال چند بار موفق شده ايم. مگر نه؟ اين آخري هم بمبي بود كه براي خليج فارس تركانيدم و كلي هم صدا كرد . اگر بخواهيم حتما مي توانيم اين بار هم صداي مان را آنقدر بلند كنيم تا ليلا را از چوبه دار دور كند.راستي چند نفر از آن ده ها هزار نفري كه براي تغيير نام خليج فارس پتيشين امضا كردند و ايميل زدند و بمب تركاندند براي نجات جان اين دخترك هم پيش قدم مي شوند؟
شرح كامل سرگذشت دردناك ليلا را كه توسط زهره تركماني نوشته شده و در روزنامه اعتماد
چاپ شده اينجا و يا اينجا بخوانيد
اگر شما هم به حكم اعدام ليلا اعتراض داريد لطفا اين طومار را كه مثل هميشه هاله عزيز زحمتش را كشيده امضا كنيد و اين موضوع را به اطلاع دوستانتان هم برسانيد
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آذر ۷, شنبه


و اما خليج فارس
وقتی آيت‌الله خمينی در پی سقوط شاه قدرت را در ايران به‌دست گرفت به نقش خود به‌عنوان رهبری ملی بسنده نکرد و در هيبت رهبری فراملی برای جهان اسلام ظاهر شد و در همان موقع وقتی موضوع نام "خليج فارس" به ميان آمد پيشنهاد داد نام اين "خليج" به "خليج اسلامی" تغيير پيدا کند! اما چند سال بعد خودش موضوع تغيير نام "عربستان سعودی" را به سرزمين "حجاز" پيش کشيد و در تمام نقشه‌هایی که در ادارت ايران نصب شده بود روی "عربستان سعودی" چسب چسباندند و نوشتند "حجاز"!
در وضعيت پرتناقضی که حاکميت سرمايه در جهان به‌وجود آورده است "نام‌ها" اهميت سياسی-اقتصادی پيدا کرده‌اند و چيزی که شايد در وحله‌ی اول بی‌اهميت جلوه کند ناگهان به موضوعی جنجالی تبديل می‌شود. اين که نام کوه يا آب‌راهه‌یی چه باشد به خودی خود تعيين کننده‌ی چيزی نيست اما برخوردهای سياسی که با اين موضوع ساده می‌شود گاه خون انسان‌های بسياری را به زمين می‌ريزد.
راست‌اش را بخواهيد من عاشق "خليج فارس"، يا "قله‌ی دماوند" نيستم در دنيايی با مناسباتی ديگر برای‌ام هيچ اهميتی ندارد که نام فلان آب‌راه يا کوه يا دره چه باشد اما امروز که نشنال جئوگرافی نام جعلی "خليج عربی" Arabian Gulf را به عنوان نامی‌ جانشين برای "خليج فارس" Persian Gulf مطرح کرده است و واکنش ايرانيان را برانگيخته است من نيز مانند بسياری از دوستان تومار مربوطه را همان روزهای اول امضا کردم.
اين حرکت در برخورد اول برخوردی ناسيونال شووينيستی جلوه می‌کند و مسلما هدف و انگيزه‌ی بعضی از امضا کننده‌گان تومار و ساير فعاليت‌هایی که در اين خصوص انجام شده است هدفی ناسيوناليستی است همان‌ها که تصور می‌کنند جايی از آسمان پاره شده است و نژاد شريف و برتر "فارس" از آسمان افتاده است! (همان‌ها که می‌گويند "نام پرافتخار خليج فارس" و من نمی‌فهم‌ام آخر نام چه افتخاری دارد؟!) همان‌ها که دارند عرب‌ستيزی را رواج می‌دهند تا هيچ منطقه‌یی در دنيا امن باقی نماند و مردم با مرزبندی‌های احمقانه‌ و بی‌پايه‌ی نژادی و زبانی و فرهنگی لقمه لقمه شوند برای بلعيده شدن. اميدوارم مردم اين در اين دام کثيف نيفتند و دوستی با همسايه‌گان عرب و افغان و ترک و کرد و ارمنی… را ادامه دهند و اسير توهومات ناسيوناليستی نشوند و انسان را فراتر از مرزهای سياسی و فرهنگی و نژادی و... ببينند.
با اين توضيحات بايد روشن کنم که چرا به تغيير نام "خليج فارس" اعتراض دارم و چرا آن تومار را امضا کردم.
1- تغيير نياز به دليل دارد اين که "خليج فارس" قرن‌هاست که خليج فارس است و اتفاقا متصل به دريايی است که "دريای عمان" ناميده می‌شود به اندازه کافی گويای اين موضوع است که احترام متقابل به يک‌ديگر وجود دارد. "دريای عمان" مرز زيادی با ايران دارد و مرز نسبتا کمی با عمان با اين حال کسی نگفته است که "دريای عمان" بايد تغيير نام داده شود. تازه ما خليج کوچکی هم آن اطراف داريم که خليج عربی ناميده می‌شود.
2- اين ماجرای است که اگر شروع شود معلوم نيست ته‌اش کجا ست. مثلا احتمالا فردا می‌خواهند "کاسپين" را که از قزوين گرفته شده است تغيير دهند. معلوم نيست چرا اين تغييرات هميشه بايد دامن‌گير ما باشد. مثلا اگر يک نام بی‌مسما در جهان وجود داشته باشد که نياز به تغيير دارد. نام "آمريکا" و بسياری از کشورهای "آمريکای جنوبی" است. نام‌های بی‌ريشه‌یی که ساخته‌ی استعمارگران است مانند نام بعضی از کشورهای آفريقایی که در جنبش‌های استقلال طلبانه تفيير پيدا کرد. مثل "رودزيا" که به نام بومی خودش "زيمباوه" تغيير يافت.
3- انترناسيونال بودن به معنای اين نيست که هر اتفاقی برای زادگاه خود می‌افتد را ناديده بگيری! اگر قرار بود نام "دريای عمان" عوض بشود و مثلا به آن بگويند"دريای فارس" آن‌وقت من به آن هم اعتراض می‌کردم. اکنون وظيفه‌ی انترناسيوناليست‌های عرب است که به تغيير نام "خليج فارس" اعتراض کنند و در واقع کوتاه آمدن در مورد تغيير نام "خليج فارس" کوتاه آمدن در مقابل پان عربيسم است. پان عرب‌ايسم به اندازه پان ايرانيسم و پان ترک‌ايسم و هر پان‌ايسم ديگری خطرناک است و بايد با آن مقابله کرد. البته اين مقابله بايد از موضع درستی صورت گيرد و محلی نباشد برای موضوع‌گيری‌های ناسيوناليستی. پاک کردن صورت مسئله که "نام مهم نيست و چه فرق می‌کند" در واقع عقب نشينی کردن در مقابل پان عرب‌ايسم است و از موضعی انفعالی صورت می‌گيرد.
چند نکته:
1- اولين بار ماجرا را در وب‌لاگ سوسکی عزيز خواندم اما فرصت نوشتن مطلب را نداشتم فقط در لينک‌دونی به آن لينک دادم. الان هم اين متن را خيلی سرسری نوشتم.
2- برای اين که گوگل در سرچ واژه‌یArbbian Gulf يا "الخليج العربی" صفحه‌یی را باز کند که در آن توضيح داده شده است تغيير نام "خليج فارس" به "خليج عربی" کار نادرستی است بايد به اين صفحه لينک داد که خب من در اين پاراگراف دارم در واقع اين کار را انجام می‌دهم. توضيحات مفصل را می‌توانيد در وب‌لاگ لوگو ماهی که مبتکر اين طرح بوده است بخوانيد.
3- کار جالب ديگری که صورت گرفته است نوشتن متن منفی و دادن ستاره‌های کم به کتاب اطلس جهان نشنال جئوگرافی در آمازون است به شکلی که ستاره‌های اون يک و نيم شده! اما اين توصيه‌ی مريم عزيز را هم فراموش نکنيد که:" اگر خواستيد مي‌توانيد براي کتاب برداشت منفي بنويسيد ولي لطفا فقط در صورتي بنويسيد که مطمئنيد مي‌توانيد انگليسي درست بنويسيد. يک غلط املايي يا دستوري در متن ،تمام اعتبار يادداشتتان را زيرسوال مي‌برد."
4- اين هم توضيح نشنال جئوگرافی که برای همسر خورشيد خانم عزيز ارسال شده.
5- آرش سرخ عزيز هم نگاه ديگری دارد به اين ماجراها که خواندنی است.
آخرين حرف:
نمی‌دانم از اين که تعداد امضا کننده‌گان اين تومار روز به روز بيشتر می‌شود و دارد به پرامضاترين تومار اينترنتی در مورد مسايل ايران تبديل می‌شود بايد خوش‌حال باشم يا ناراحت. خب از سوی به هر حال وحدت و اتحاد حول موضوعی از موضوعات کشورمان که به سياست‌های حکومت فعلی هم اشاره دارد به تنهایی خوش‌حال کننده است اما از سوی ديگر اين که جان انسان‌ها برای ما ايرانيان اهميت‌اش از تغيير نام "آب‌راهی" بيشتر است نمی‌تواند ناراحت کننده نباشد! چرا بايد تومار نجات جان کبرا رحمان‌پور اينقدر امضا نشود يا اعتراض به دادگاه فرمايشی "زهرا کاظمی" يا هزار و يک اتفاق ريز و درشت ديگری که سرنوشت مردمی را رقم می‌زند. اميدوارم مردم ايران بار ديگر فريب نخورند و اين‌بار بدانند برای چه و در چه جهتی بايد مبارزات خود را هدف گيری کنند. حواستان باشد حواسمان را پرت نکنند.
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آذر ۲, دوشنبه


شاعر اعداد
"رياضی در علم زبانی شاعرانه است، زيرا به خودی خود تصويرهای تازه و انديشه‌های تازه می‌تاباند.[1]" عبدالسلام فيزک‌دان پاکستانی برنده‌ی جايزه‌ی نوبل فيزيک 1979
وقتی به گذشته‌ها نگاه می‌کنم به نام‌هایی می‌رسم که مسير زنده‌گی‌ام را تغيير يا تثبت کردند. يکی از اين نام‌ها "پرويز شهرياری" است و امروز دوم آذر ماه او 78 ساله می‌شود.
کسانی که به رياضيات علاقه دارند حتما با نام اين رياضی‌دان دوست‌داشتنی آشنا هستند و حتما حداقل چند ترجمه‌ يا تاليفات از او خوانده اند. روزی که در شهر کوچک محل زنده‌گی‌ام شماره‌يی از "آشتی با رياضيات" به دست‌ام رسيد برای هميشه شيفته‌ی رياضيات شدم و از همان موقع مهر اين معلم و استاد ناديده به دل‌ام نشست. تمام شماره‌های "آشتی با رياضيات" را که بعد از انقلاب به دليل بسيار مسخره‌یی "آشنایی با رياضيات[2]" شد به هزار زور و زحمت گير آوردم و کلمه به کلمه خواندم. هرگز فکر نمی‌کردم روزی با اين مرد دوست‌داشتنی روبه‌رو شوم و بتوانم از نزديک پای صحبت‌اش بنشينم.
با دسته گلی به ملاقات‌اش رفتم و وقتی او را مانند سال‌های قبل سرحال ديدم خوش‌حال شدم. هر چند ديد چشم‌های‌اش تقريبا از بين رفته است و برای خواندن مجبور است مطالب را با فوت بسيار بزرگ پرينت بگيرد و هر چند يک پای‌اش را روی زمين می‌کشد اما روحيه‌اش هنوز کاملا جوان است.
او انسان خودساخته‌یی است در خانواده‌یی فقيری در کرمان به دنيا آمده است و با رنج و مرارت بسيار توانسته است درس بخواند و کار بکند و حدود سی صد کتاب ترجمه‌یی و تاليفی از خود به‌جای بگذارد و چندين نشريه را در سال‌های مختلف سردبيری کند و هم‌اکنون نيز "چيستا" و "دانش و مردم" را منتشر کند.
شهرياری فقط معلم رياضی نيست او انسان برجسته‌یی است که هميشه در حال مبارزه با جهل بوده است. چند بار در زمان شاه و چند بار بعد از انقلاب به زندان افتاده است. کمونيست بودن هميشه در اين کشور جرم محسوب می‌شده است و شهرياری کمونيست است.
به سلامتی 78 ساله‌گی‌اش جامی سرمی‌کشم و قسمتی از "نامه‌ی رياضی‌دان به معشوق" را از اولين شماره‌ی سال دوم "آشتی با رياضيات" می‌خوانم:
"عزيز جفا کار، به بطلميوس سوگند که نيروی عشقت کسر عمرم را معکوس نمود، و به‌خرمن هستيم آتش زده است. انگار عمر من تابع وفای تست. قامت رعنايم از هجرت منحنی شده و تير عشقت همچو برداری که موازی آرزوهايم تغيير مکان داده باشد شلجمی قلبم را ناقص ساخته است. شبهای فراق که با حرکتی تناوبی تکرار می‌شوند چنان نحيفم ساخته که هر گاه به‌مزدوج خويش در آئينه می‌نگرم خيال می‌کنم از زير راديکال بيرونم آورده‌اند. در دايره‌ عشقت اسيرم و مرکزی نمی‌يابم که آنی فارغ از خيال تو معادله n مجهولی زندگيم را حل کنم...[3]"
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - پويایی رياضيات، رياضيات از ديدگاه ماترياليسم ديالکتيک، ب. فلدبلوم، ترجمه‌ی: پرويز شهرياری، زمستان 1358
[2] - ماجرای تغيير نام "آشتی با رياضيات" به "آشنایی با رياضيات" ماجرای مضحکی دارد که اگر اشتباه نکنم قبلا بامداد عزيز نوشته بود. ماجرا از اين قرار است که وزارت فخيمه‌ی ارشاد احتمالا در زمانی که جناب خاتمی وزير بودند از ايشان می‌خواهند که نام "آشتی با رياضيات" را عوض کند اما تصور می‌کنيد به چه دليل؟ به اين دليل که آن موقع زمان جنگ بود و گفته بودند نبايد از واژه‌ی "آشتی" که نشان از صلح دارد در نام نشريات استفاده شود! شايد فکر کنيد شوخی می‌کنم ولی ماجرا کاملا جدی است.
[3] - آشتی با رياضيات، سردبير: پرويز شهرياري، شماره‌ی پنجم، فروردين و ارديبهشت 2537
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۲۷, چهارشنبه


زنده‌گی زير شمشير دموکلس
صبح بيدار می‌شوم، با هزار انگيزه برای کار و تلاش، کامپيوتر را روشن می‌کنم تا بالا بيايد قهوه‌ی آسياب شده را داخل فيلتر می‌ريزم و قهوه جوش را روشن می‌کنم. بعد هم با چند کليک به شکبه وصل می‌شوم تا قبل از بيرون رفتن از خانه ايميل‌ها را چک کنم و سری به نظرخواهی وب‌لاگ‌ام بزنم. تا به اينترنت وصل شوم و سندوريسيو را بزنم و ايميل‌ها سرازير شوند در اوت‌لوک قهوه هم آمده شده است.
تا اينجا ماجرای من تقريبا شبيه ماجرای زنده‌گی بسياری از مردم مدرن جهان است. اما ادامه‌ی ماجرا مرا ناگهان از قرن بيست و يکم به قرن چهاردم پرتاب می‌کند! در دل قرون وسطا! تيتر خبر را که در ياهو مسنجر از زبان می‌خوانم متعجب می‌شوم يعنی واقعيت دارد؟ بعد ايميل‌ها را همين‌جور يکی يکی نگاه می‌کنم تا می‌رسم به ايميلی که همان خبر را نوشته است. روی لينکی که در ايميل است کليک می‌کنم با فيلتر روبه‌رو می‌شوم. با کمک فيلترشکن هاله‌ نازنين و خسن‌آقای عزيز سعی می‌کنم به صفحه‌ی فيلتر شده راه‌يابم که سرانجام موفق می‌شوم. پشتم تير می‌کشد. خبر باورکردنی نيست:
نوجوان چهارده ساله سنندجی زير ضربات تازيانه جان سپرد!
اين خبری قرن بيست و يکمی نيست! گويی ماشين زمان ما را به دل قرون وسطا برده است.
جرم اين کودک 14 ساله چه بوده است؟
به دليل روزه خواری و محکوم شدن به 85 ضربه شلاق
من پدری هستم که دختری 14 ساله و پسری 16 ساله دارم. لحظه‌ی خود را جای پدر اين کودک 14 ساله می‌گذارم و بغض‌ام می‌ترکد...
خوب است کل خبر را از اخبار روز اينجا کپی کنم:
به دليل روزه خواری و محکوم شدن به 85 ضربه شلاق
نوجوان چهارده ساله سنندجی زير ضربات تازيانه جان سپرد
به نوشته سايت کردی روژه لات، نوجوان چهارده ساله سنندجی که به اتهام روزه خواری در ماه رمضان بازداشت شد، بنا به حکم قاضی دادگاه عمومی سنندج محکوم به هشتاد و پنج ضربه شلاق گرديد و بعد از اجرای حکم در روز پنج شنبه بيست و يک آبان ماه بر اثر شدت ضربات جان سپرد

سه شنبه ٢۶ آبان ١٣٨٣ – ١۶ نوامبر ٢٠٠۴
نوجوان چهارده ساله سنندجی که به اتهام روزه خواری در ماه رمضان بازداشت شد، بنا به حکم قاضی دادگاه عمومی سنندج محکوم به هشتاد و پنج ضربه شلاق گرديده بود، بعد از اجرای حکم در روز پنج شنبه بيست و يک آبان ماه بر اثر شدت ضربات جان سپرد.
به گزارش سايت کردی روژهه لات، هويت اين نوجوان هنوز فاش نشده است. جسد وی قرار بود روز شنبه بيست و سه آبان بعد از سه روز نگهداری در پزشکی قانونی در گورستان بهشت محمدی سنندج به خاک سپرده شود که بنا به اطلاع مردم از اين واقعه و تقارن عيد فطر باعث ازدحام جمعيت در اين مکان شد و دفن وی انجام نگرديد.
اين گزارش می افزايد: خانواده و بستگان اين نوجوان بر اثر فشارها و تهديدهای مسئولان حفاظت اطلاعات دادگستری استان کردستان سعی در مخفی نگهداشتن موضوع دارند. يک منبع آگاه گفت: مسئولان توصيه کرده اند که مراسم دفن اين نوجوان با شرکت خانواده و بستگان درجه اول و با نظارت نيروهای به‌ اصطلاح امنيتی صورت گيرد.
------------
اشک آرام به چانه‌ام رسيده است. ديگر اثری از آن آدم بشاشی که صبح از خواب پاشده بود تا به کار روزانه بپردازد چيزی برجای نمانده است.
رسيو ماهواره را روشن می‌کنم، تا موزيکی گوش بدهم شايد کمی آرام بگيرم و قهوه‌ی يخ کرده‌ام را قورت بدهم! چه می‌بينم؟ سرباز ارتش رهایی‌بخش! مدرن‌ترين کشور جهان با تير مستقيم انسان زخمی که روی زمين افتاده است و التماس می‌کند را به قتل می‌رساند. تف برا اين روزگار که انقلابی‌اش الزرقاوی است و امپرياليست‌های آدم‌کش رهایی‌بخشانش! از اين دنيای پر از بی‌عدالتی به جان آمده‌ام و فراموش نمی‌کنم اين جهان قرون وسطایی را مدرن‌ترين آدم‌های روزگار درست کرده‌اند! همان‌ها که در کاخ سفيد و اليزه و کوفت و زهره مار می‌نشينند و جهان را به کثافت می‌کشانند! جهانی که برای بالا رفتن سهام در بورس به هر جنايتی تن می‌دهند و انسان را به سلاخی می‌کشند...
چند وقت ديگر انتخابات رياست جمهوری‌شان است حالا هم که البرادی و اروپا با گوشه‌ی چشمی که آمريکا نشان داده است دارند با حضرات لاس می‌زنند. چند وقت ديگر دلالان محبت راه می‌افتند و می‌گويند به "گربه" رای دهيد تا "سگ" انتخاب نشود! من حيران مانده‌ام که تا کی بايد کودکانه چهارده سالاه زير شلاق بميرند و انسان‌های غيرنظامی زخمی با تير مستقيم کشته شوند و ما همين‌جور صم و بکم نظاره‌گر باشيم.
با خود عهد می‌بندم زنده‌گی‌ام را وقف جهانی انسانی‌تر کنم. بياييد کاری کنيم اگر ما اين جهان را نسازيم چه کسی خواهد ساخت؟ ما وجدان کم سوی بشر امروز هستيم. قلب تپنده‌ی خود را در دست گيريم و جهان را از مدار شومی که در آن افتاده است خارج کنيم. می‌توانيم اگر بخواهيم.
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۲۴, یکشنبه


شبح شکارچی
ساعت 9 شب، فردا پنج‌شنبه است و من هيچ برنامه‌ی به‌خصوصی ندارم تلفن زنگ می‌زند.
- ايکس هستم.
- به سلام. ياد ما کردی؟
- فردا ظهر می‌خواهيم برويم درياچه‌ی نمک و رمل‌های اطراف آن. هستی؟
- هستم اگر می‌روم گر نروم نيستم.
- کيسه‌خواب و کيسه‌ی زباله و ديگر هيچ!
- دخترم هم می‌تونه بياد؟
- دخترت و پسرت هم می‌تونن بيان خوش حال می‌شيم.
- پسرم که مسافرته...
- آره حيف شد جاش خليی خاليه...
اينجوری شد که راهی مرنجاب نزديکی کاشان شديم تا بريم رمل‌های اطراف اونجا را ببينيم و خودمونو آماده کنيم برای سفر به مرکز ريگ جن!
قبلا در عروسک کوکی مينای عزيز سفرنامه‌ی کوير مرنجاب را نوشته بود و من خيلی مشتاق بودم که اونجا را ببينم.
آخر کار سه تا ماشين شديم. سنين مختلف، اجناس گوناگون و طرز تفکر رنگ‌وارنگ. شب را در کاشان منزل يکی از دوستان مانديم و صبح رفتيم به سمت کاروانسرای مرنجاب.
وقتی به مرنجاب رسيديم بعد از حدود 60 کيلومتر راننده‌گی توی جاده‌ی خاکی بدون هيچ نشانی از آب و آبادی، ديدن درختان گز و استخر پر از آب با قناتی با آب زلال و البته کمی شور بسيار چسبيد. بازسازی کاروان‌سرای مرنجاب بهتر از آن بود که انتظار داشتيم بد و بيراه گفتن‌مان که: حتما زدن با آجر سه‌سانتی خراب کردن کاروان‌سرا را؛ اشتباه از آب درآمد!
وقتی به کاروانسرا رسيديم چند ماشين از دل درياچه‌ی نمک به سمت مرنجاب آمدن؛ گروه با حالی بودن از بچه‌ی دو سه ساله تا مردان و زنان بالای پنجاه سال. آقايی به سمت ما آمد و بی‌رودرواسی سلام و عليک کرد و مقصد و هدف ما را پرسيد من گفتم: "می‌خوايم بريم ريگ جن" و او گفت: "ريگ جن کجاست؟" من شروع کردم به توضيح دادن که ديدم يکی آن آقا را صدا کرد با شنيدن نام او يکه خوردم و پرسيدم: "شما آقای علی پارسا هستيد؟" و ايشان گفتند: "بله!" و من تازه فهميدم که چه سوآل بی‌ربطی در مورد ريگ جن پرسيدم! مهندس پارسا که تصور می‌کردم در آمريکا زنده‌گی می‌کند کويرشناس بزرگ ايرانی است او بيشترين اطلاعات را در مورد ريگ جن دارد و درواقع اين او بود که ريگ جن را به جهانيان معرفی کرد. از اين که اين مرد بزرگ اينقدر متواضع است و هيچ نخوتی در وجودش نيست از خودنمایی کودکانه‌ام در مورد ريگ جن شرم‌گين شدم.
جوانی در بين‌شان بود که جی‌پی‌اس داشت و جوان ديگری که با دوربين کانن فوق‌العاده‌اش عکس‌های ديدنی گرفته بود و افتخار داد تا من هم عکسی با دوربين‌اش بياندازم. مرد نازنين ديگری هم در بينشان بود که موبايل ماهواره‌یی داشت از دل کوير زنگ زدن هم عالمی داره. خلاصه گروه سطح بالایی بودن! آن‌ها شب قبل در کاروان‌سرا خوابيده بودند و صبح زود رفته بودند طلوع خورشيد را کنار رمل‌ها تماشا کنند و بعد هم به جزيره‌ی سرگردانی وسط درياچه‌ی نمک رفته بودند و حالا داشتند آماده می‌شدند که برگردند و ما تازه رسيده بوديم. در بين آن‌ها با آقایی که به نظر می‌رسيد موهای‌اش پيش از موعد سفيد شده است و بسيار خوش‌صحبت بود در مورد نقاط مختلف اطراف گپ زديم گفت که صبح زود که برای تماشای رمل‌ها رفته بودند زاغ‌بور ديده است. او تمام نقاط ايران را ديده بود و من تعجب کردم که چرا زودتر او را نديده بودم! يکی از هم‌راهان می‌گفت در اين منطقه هوبره هم پيدا می‌شود که ما نديديم. بالاخره از اين گروه جالب دل‌کنديم و خداحافظی کرديم و رفتيم سراغ رمل‌ها!
رمل‌های اينجا زياد مرتفع نبودند اما بسيار ديدنی هستند. همه‌ی جای اين سرزمين که آب‌وهوای متنوعی دارد ديدنی است اما کويرش چيز ديگری است. افق نامحدود و سکوت دل‌نشين‌اش بی‌نظير است و وقتی اين‌ها با هم‌راهانی دوست داشتنی هم‌راه شود ديگر شاذ و دست‌نيافتنی می‌شود.
بعد از تماشای رمل‌ها و مقداری رمل‌نوردی به جزيره‌ی سرگردان رفتيم. چيزی که در جزيره‌ی سرگردان جالب توجه بود سنگ‌های آذرين بود. معلوم نيست منشا اين سنگ‌ها در دل درياچه‌ی کوير چيست؟ اعتقادی شبه خرافی در بين اهالی وجود دارد که اين جزيره جابه‌جا می‌شود و شايد دليل نام‌گذاری آن هم همين باشد و به‌نظر می‌رسد به دليل جلو و عقب رفتن درياچه‌ی نمک در ماه‌های مختلف سال توهم سرگردان بودن جزيره شکل گرفته است.
تا شب در آن اطراف پرسه زديم و دم‌دمای غروب به سمت تهران حرکت کرديم برای صرف شام به رستوران مدرن بعد از قم به نام آفتاب مهتاب رفتيم. ديدنی‌ترين بخش اين اقامت‌گاه توالت آن است! حيف که نشد از توآلت‌اش عکس بگيرم! توالت مردانه‌ی ايستاده با شلنگ تلفنی و دوشی که معلوم نيست چه چيز عظيمی را بايد بشورد!(برای ديدن عکس توالت‌ها به اينجا رجوع کنيد.) ديدن اين رستوران شيک و تروتميز در کنار شهر مقدس قم از ديدن زاغ‌بور در کنار رمل‌های مرنجاب هم ديدنی‌تر بود!
جای همه‌ی‌تان به‌خصوص پسر گل‌ام خيلی خالی بود هر چند دخترم همه‌جا کنارم بود و هم‌راهی او سفر را دوچندان لذت‌بخش‌تر کرد. به اميد روزی که همه با هم به نقاط ديدنی سرزمين تماشایی‌مان برويم و اين روزهای رنج‌بار خاطره‌یی دوردست شود.
--------------------------------------
چند لينک خواندنی و ديدنی در مورد کاروانسرای مرنجاب و کوير و درياچه‌ی نمک:
کوير مرنجاب (هفت سنگ)
چشم اندازی از بهشت كوير مرنجاب، در غرب دشت بزرگ كوير. (کاپوچينو)
-------------------------------------
پی‌نوشت: شکارچی که وب‌لاگ شکار و طبيعت را می‌نويسد. خداحافظی کرده است و اين بدترين خبر بد وب‌لاگستان در اين روزها برای من بود. اين دوست خراسانی نازنين که علی‌رغم اسم خشن‌اش! دلی بسيار صاف و رئوف دارد و شخصيت دوست‌داشتنی و عشق بی‌کران‌اش به طبيعت مثال زدنی است اين روزها تصميم گرفته ننويسد. تصميم‌اش را محترم می‌شمارم اما آرزو می کنم باز بنويسد و ما را با طبيعت و جانوران سرزمين‌مان آشنا کند.
-------------------------------------
پی‌نوشت2: مرنجاب را سرچ می‌کردم ديدم دوست ديگری هم به مرنجاب رفته است و از آن توالت کذايی عکس گرفته است. و اطلاعات خوبی هم در مورد مرنجاب و کوير داده است پس سری به وب‌لاگ "همه‌فن‌حريف" بزنيد تا چشم‌تان به جمال آن توالت کذایی روشن شود. نايب زياره باشيد!
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۲۱, پنجشنبه


ابوعمار هم رفت.
مرگ قطعی‌ترين نتيجه‌ی حيات است. همه می‌ميرند و از اين واقعيت گريزی نيست. ياسر عرفات هم مرد.
از نوجوانی عرفات را در کنار ساير مبارزان فلسيطنی که برای بديهی‌ترين حق انسانی يعنی حق داشتن خانه و سرزمين می‌جنگيدند می‌ستودم.
هنوز نمی‌دانم آخر اين چه منطقی است که آواره‌گی و سرگشته‌گی را برای ملتی رقم می‌زند. نژادپرستی آخرين سنگرهای‌اش را در جهان از دست داده است اما اين نژادپرستی آشکار چون لکه‌ی ننگی بر دامن انسان قرن بيست و يکمی نشسته است و خون هزاران کودک و زن و جوان و پير فلسطينی هر روز اين لکه را پررنگ‌تر می‌کند. تمام جهان چون مشتی بر سر اين ملت مظلوم فرود می‌آيد.
دل‌ام برای عرفات می‌سوزد. غريب و تنها و سرگشته زيست و غريب و تنها و سرگشته مرد. حاکمان مرتجع کشورهای منطقه هميشه در حالی که به روی‌اش لب‌خند می‌زدند از پشت بر او خنجر زهرآلود فرود می‌آوردند و او چاره‌یی نداشت تا برای نجات ملت‌اش هر روز دستی را بفشارد در حالی که می‌دانست اين دست روزی خجری از آستين بيرون می‌آورد.
ترور‌های پی‌درپی رهبران فلسيطنی روز به روز عرفات را تنهاتر و يگانه‌تر کرد و برای اين است که مرگ‌اش امروز اين‌چنين ضايعه‌ی بزرگی برای ملت فلسطين است. عرفات ديکتاتوری نبود که خود را بی‌جانشين نگه داشته باشد او انقلابی بود و در پی سال‌ها مبارزه تک تک دوستان و نزديکان‌اش توسط دستگاه ترور صهيونيست‌ها يا حکومت‌های منطقه به قتل رسيدند و عرفات زنده ماند تا امروز چنين تنها در مرگی غم‌بار مردم‌اش را ترک کند.
وقتی در يورنيوز رقص و شادی صهيونيست‌ها را ديدم که چند روز پيش برای مرگ عرفات دعا می‌کردنند از اين جهان خشن و بی‌منطق دل‌ام شکست و امروز با شنيدن خبر مرگ عرفات بغض‌ام ترکيد.
درگذشت عرفات را به همه‌ی انسان‌های که به نجات انسان از دست ظلم و تبعيض و نابرابری و نژادپرستی باور دارند تسليت می‌گويم و برای همه‌ی مان دنيايی انسانی و فارغ از نژادپرستی و تروريسم و مرگ و جهل آرزو می‌کنم.
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه


چند خبر از ايران امروز
کودکان آسيب‌پذيرترين بخش جامعه‌ی انسانی در بحران‌ها و جنگ‌ها هستند و متاسفانه کودکان سرزمين ما از اين نظر در وضعيت بسياری ناراحت کننده‌یی به سر می‌برند.
چند خبر و گزارش در مورد وضعيت کودکان ايرانی در روزنامه‌ی ايران امروز منتشر شده است که هر کدام به تنهایی وجدان جمعی را به چالش می‌کشد.
گزارش اول مربوط به کودکان سرراهی است. در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی ايران عکس شش کودک با چهره‌هایی که از آن‌ها معصوميت می‌بارد درج شده است. اين کودکان در روزها و ماه‌های گذشته در نقاط مختلف تهران رها شده‌اند و اکنون سرنوشتی نامشخص انتظارشان را می‌کشد. جامعه‌ی که فقر در آن بی‌داد می‌کند و طبق گزارشات رسمی اکثر مردم زير خط فقر زنده‌گی می‌کنند اول کودکان قربانی می‌شوند. دخترانی که قبل از بلوغ جنسی فروخته می‌شوند برای خودفروشی، پسربچه‌ها و دختربچه‌هایی که بر سر چهارراه‌ها و سطل‌های زباله انسانيت خود را به حراج می‌گذارند تا از گرسنه‌گی نميرند چهره‌ی هراسناکی را به ام القرای نظام اسلامی داده است. نظامی که نه در قوانين‌اش نه در ساختار حکومتی‌اش، نه در پليس‌اش هيچ جایی برای حمايت از کودکان پيش‌بينی نشده است.
خبر ديگر در حاشيه‌ی صفحه‌ی اجتماعی روزنامه‌ی ايران(ص 4) منتشر شده است؛ حکايت از به‌کارگيری کودکان 13 ساله در شهرداری تهران برای حمل زباله دارد. البته نيازی به خواندن اين خبر نيست همه‌ی ما شب‌ها که ماشين‌های حمل زباله برای جمع کردن زباله‌های‌مان می‌آيند اين کودکان را می‌بينيم و البته قبل از آمدن ماشين‌های حمل زباله باز کودکانی را می‌بينیم که در بين زباله‌ها دنبال مواد پلاستيکی و نان خشک و اين‌جور چيزها می‌گردند! ديدن اين مناظر در کشوری با اين همه ثروت و ثروت‌مندانی که از پرخوری در حال ترکيدن هستند موضوع را دردناک‌تر می‌کند.
خبر ديگری که در همين صفحه و زير خبر بالا آمده است مربوط به درخواست شيرين عبادی برای تجمع در پارک لاله برای اعتراض و مخالفت با حکم اعدام کودکان است. طبق اين خبر روز 19 آبان‌ماه ساعت سه تا پنج بعد از ظهر در پارک لاله اين تجمع برگزار می‌شود. فراموش نکنيد در حالا حاضر 5 يا 6 کودک زير 18 سال در آستانه‌ی اعدام قرار دارند برای نجات جان آن‌ها هم که شده در اين تجمع شرکت کنيد.
و اما در صفحه‌ی 3 خبر دستگيری مجتبی سميعی‌نژاد از طرف پدرش صفر سميعی‌نژاد نقل شده است. سميعی‌نژاد که به جرم انتشار خبر دستگيری سه وب‌لاگ‌نويس ديگر در وب‌لاگ‌اش دستگير شده است ظاهرا يکی از وب‌لاگ‌نويسانی است که همه‌ی ما می‌شناسيم‌اش. چون در خبرگزاری‌ها نام وب‌لاگ درج نشده است من نمی‌خواهيم با حدس و گمان خبری ناموثق را منتشر کنم اما آيا مهم است که مجتبا سميعی‌نژاد نويسنده‌ی چه وب‌لاگی است؟ مهم آن است که او به جرم انتشار خبری که در هيچ قانونی جرم محسوب نمی‌شود دستگير شده است و ما بايد آزادی بدون قيد و شرط او را بخواهيم. به اين منظور توسط هاله‌ی عزيز توماری تهيه شده است که توصيه می‌کنم همه‌ی دوستان هر چه سريع‌تر آن را امضا کنند.
ضمنا از سوی اعضای موسس کانون وب‌لاگ‌نويسان ايران (پن‌لاگ) بيانيه‌يی منتشر شده است و اين بازداشت و بازداشت ساير وب‌نگاران محکوم شده است.
به اميد زيستن در جهانی که سخن گفتن جرم و جنايت محسوب نشود.
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۱۵, جمعه


شبح هاله!
مهمان: اين گلدون به سليقه‌ی کی تزيين شده؟
شبح بانو: معلومه پرسيدن نداره من!
مهمان: قاب عکس را کی گذاشته کنار گلدون؟
شبح: (با تواضع) اون کار من بوده!
مهمان: شبح جان قبول کن که شبح بانو خيلی از تو خوش‌ سليقه‌تره!
شبح: مسلما! اين از انتخاب همسرامون کاملا پيدا ست!
مهمان: o:
شبح بانو: (ايکن دمپايی يافت نشد!)
------
از سقف بالای سرمون تا کيبورد زير دستمون تا فرش زير پامون همه رو کارگرا ساختن... کارگرا هميشه خسته و گرسنه زير بار فشار زنده‌گی له می‌شن حالا ببينيد که به کجاشون رسيده که دست به اعتصاب غذا زدن. برای نجات جونشون بايد کاری بکنيم:
اينجا و اينجا و اينجا و اينجا در مورد اعتصاب غذای کارگران نساجی کردستان نوشتن.
------
خب بالاخره بوش انتخاب شد! من که يه ماه پيش نوشته بودم: بوش ميآد که کری نمی‌آيد!
--------
تازه‌گی يه وب‌لاگ جديد پيدا کردم به نام روزنامه‌های دخو در موردش بايد بگم: به نظر حقیر صاحب این وبلاگ بسی مبتکر می‌باشد و باید حمایت بشود. بعله ... باید بشود.
------
صفر مطلق تا به حال شعر و نقاشی‌شو رو کرده بود اما داستان نويسی اون هم اينقدر موجز و درست و بی حشو و زوايد تا به حال تو بساطش نبود. داستان فال قهوه‌اش انصافا خوندنيه!
------
اگه آب دستتونه نخوريد که روزه‌تون باطل می‌شه! اگه نمی‌دونين چی چی رو باطل می‌کنه و چی چی رو باطل نمی‌کنه به برادر ارزشی صادق سر بزنيد تا يه وقت خدای نکرده روزه و نمازتون به دليل يه صدای عوضی يا رطوبت نابه‌جا باطل نشه!
-------------------
دوستانی که منتظر خوندنی‌های آدينه هستن. اينجا اومدن چکار مگه نمی‌دونيد ارنستوی عزيز يه قسمت از زوربا و يه يه حرف شنيدنی از ژان پل سارتر چسبونده تو وب‌لاگ‌اش. لطفا تشريف ببريد و مانند ما محظوظ شويد.
-------------------

پ.‌ن:
خب اين هم از دومين تجربه. البته اين‌ها يک پست شد. اگه برای هاله‌ی عزيز بود چند پست تو يه روز بود! نوشتن به سبک سرزمين آفتاب خيلی لذت بخش بود. حيف که اين‌روزا سرم خيلی شلوغه و مجبور شدم خيلی سريع بنويسم. به بزرگی هاله‌ی نازنين ببخشيد و بر ذمه‌ام باشد تا بعد!
پ.ن.ن:
اگه گفتين هفته‌ی ديگه قراره تو جلد کی برم!
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه


علم و صنعت زير مشت و لگد
دی‌روز دوباره دانش‌گاه صحنه‌ی عربده‌کشی‌های لومپنيسم سياسی بود و دانش‌جويان و استادان مورد تهاجم چماق‌دارن قرار گرفتند.
رئيس دانشگاه هر چند عضوی از حکومت ايران است و ظاهرا کنف حمايت پدرخواننده نيز قرار دارد اما در شرايط فعلی کشور هيچ جناح و شخص قدرت‌مندی اختيار امور را به دست ندارد و صحنه‌ی سياسی کشور ملوک الطوايفی است و جنگ داخلی اعلام نشده‌یی، با حوزه‌های نفوذ تعريف نشده، درجريان است.
دانش‌گاه هم‌واره سنگری برای دفاع از آزادی بوده است و به جز چند سالی که مورد هجوم بانيان انقلاب فرهنگی قرار گرفت و چند سال سکوت مرگ‌آور بعد از آن هميشه چون استخوانی در گلوی نظام گير کرده است. از سویی نيازهای رشد سرمايه و بورژوازی در کشور تاسيس و گسترش دانش‌گاه‌ها را الزامی کرده است و از سوی ديگر دانش‌جويان به عنوان قشری فرهيخته هرگز با حکومت‌های ديکتاتوری سرسازش ندارند و در قبل و بعد از انقلاب هم‌واره منبع و مرجع و الهام‌بخش مبارزات ضدديکتاتوری بوده‌اند. اين تضاد اکنون به طرز مضحکی خود را نشان می‌دهد. از سوی حکومت ايران در بوق و کرنا می‌کند که توسط دانش‌مندان و متخصين داخلی به تکنولوژی هسته‌یی دست‌يافته‌اند و از سوی ديگر روز روشن به دانش‌گاه حمله می‌کنند دانش‌جويان و استادان را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند، رئيس‌دانشگاه را با مشت و لگد به خيابان می‌کشند، اتوبوس شرکت واحد را متوقف می‌کنند، مسافران را پياده می‌کنند و رئيس دانش‌گاه را به وزارت علوم می‌برند! مهاجمين با پشتوانه‌ی کدام قدرت اين‌گونه گستاخ شده‌اند؟ اين دولت در دولت و اين حکومت در حکومت چيزی جز نظامی از هم گسيخته را به نمايش نمی‌گذارد. نظامی که پيش از فروپاشی‌اش فروپاشيده و پيش از سرنگونی‌اش سری برای‌اش نمانده است.
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

۱۳۸۳ آبان ۱۱, دوشنبه


دشمنی ابلهانه يا سياست اعلام نشده‌ی حمايت از بوش؟
تحليل‌گران سياسی متدی که به تئوری توطئه مشهور شده است را برای تحليل وقايع سياسی نمی‌پسندند اما اين روزها اتفاقاتی می‌افتد که تنها با توسل به اين تئوری قابل تبين است. در آستانه‌ی انتخابات آمريکا قرار داريم. چه عواملی موجب پيروزی بوش می‌شود؟ بی‌شک احساس هراس مردم آمريکا از خطر حمله‌ی تروريستی به خاک آمريکا بهترين و شايد تنها برگ برنده‌ی بوش است و درست در همين موقع دشمنان بوش(!) اين برگ برنده را در اختيار او قرار می‌دهند. اول جناب بن لادن بر صفحه‌ی تله‌ويزيون ظاهر می‌شود و مردم آمريکا را تهديد به حمله‌ی تروريستی می‌کند و سپس فيلم و عکس نماينده‌گان مجلس ايران در سراسر جهان مخابره می‌شود که شعار مرگ بر آمريکا سر می‌دهند! نهادی حکومتی رسما شعار "مرگ" برای کشور ديگری را سر می‌دهد و اين می‌تواند اعلام جنگ باشد. تکليف بن لادن شريک سابق خانواده‌ی بوش روشن است اما در مورد حکومت ايران به نظر می‌رسد بازی "مرگ بر آمريکا" به عنوان شعاری برای حل تضادهای داخلی ديگر برگه‌ی سوخته‌یی است. اگر روزی با اين شعار و با اشغال سفارت آمريکا جمهوری اسلامی توانست مخالفان خود از جمله دشمنان قسم خورده‌ی آمريکا را سرکوب کند و دولت مردان آمريکایی به مردم خود هم‌واره می‌گفتند: "مخاطب اين شعار ما نيستيم و برای ايرانی‌ها شعار مرگ بر آمريکا مصرف داخلی دارد." اما آيا اکنون نيز چنين است؟ شعار مرگ بر آمريکا ديگر در بين اکثريت مردم ايران جذابيتی ندارد و اين شعار ارزش داخلی خود را از دست داده است. در ضمن در شرايط فعلی که آمريکا دارد در جهان گردوخاک به پا می‌کند و نفس‌کش می‌طلبد ديگر نمی‌تواند اين‌گونه حرکات را تحمل کند و اتفاقا دقيقا اکنون اين شعار باز کاربردی داخلی دارد اما اين‌بار نه در داخل ايران که در داخل آمريکا! وقتی جهان چهره‌ی تهديد کننده بر عليه آمريکا می‌گيرد. کری آچمز می‌شود. زيرا حرف‌های‌اش برعليه تروريسم و تهديد آمريکا صرفا نوعی دنباله‌روی از بوش تلقی می‌شود. کدام مردمی در ميانه‌ی جنگ فرمانده‌ی خود را عوض می‌کنند؟ اين مثل عوض کردن مربی فوتبال در وسط بازی‌یی مهم است.
به هر حال به نظر می‌رسد جمع‌بندی حکومت ايران اين است که "بوش" برای ايران به‌تر از "کری" است و عملا در مسيری حرکت می‌کند تا تاثيرش بر انتخابات آمريکا به سود "بوش" باشد.
البته طرحی که کليات‌اش در مجلس تصويب شد هيچ تعارضی با جهت‌گيری دولت نداشت و اتفاقا تاييد کنند سياست خارجی دولت در اين زمينه بود و تصويب کليات اين طرح عملا بهانه‌یی شد برای طرح نشدن طرح ديگری که خروج ايران را از پروتکل الحاقی (ان‌پی‌تی) خواستار می‌شد. اگر طرح دوم تصويب شده بود آن‌وقت چرخشی صدوهشتاد درجه‌یی در سياست خارجی ايران در برخورد با مسئله‌ی هسته‌یی محسوب می‌شد. اما به هر حال حرکت نمايشی نماينده‌گان ايران در برخواستن و شعار مرگ بر آمريکا سر دادن حرکتی بود که انعکاس‌اش در رسانه‌های آمريکا تبليغ رسمی برای "بوش" محسوب می‌شود و شانس او را برای پيروزی در انتخابات افزايش می‌دهد.
اما فراموش نکنيم: سقوط و اضمحلال سرنوشت تمام حکومت‌هایی است که با مردم خويش بيگانه‌اند. "بوش" يا "کری"، "اروپا" يا "چين" و "روسيه"... نمی‌توانند حکومتی را که از سوی مردم‌اش مشروعيت و حقانيت، حتا، نسبی نيز ندارد حفظ کنند.
تا نظر شما چی باشه؟

........................................................................................

Home