![]() |
۱۳۸۳ مهر ۹, پنجشنبه ●
........................................................................................شليک به سوی غارت شدهگان استثمار و تاراج مردم ايران هر روز ابعاد تازهتری به خود میگيرد. صندوقهای قرضالحسنه که با مجوز نيروی انتظامی تاسيس میشود اندک اندوختهی مردم تهی دست را تارج میکنند و مردم مالباخته که ديگری چيزی برای از دست دادن ندارند جان خود را میدهند تا از رنج اين زندهگی حقارتبار رها شوند. چند وقت پيش اراک و اطفهان به خاک و خون کشيده شد و اکنون نورآباد ممسنی! اقشار کم درآمد طبقهی متوسط از شام شب خود میزنند تا برای آيندهی فرزندنشان مبلغی را پسانداز کنند و اکنون حکومت کرميهی خدا با نام "ذوالفقار علی"، "سرافرازان ميهن"، "ريحانه"، "بسيجيان"، "علی ابنابيطالب"، همين لقمه نانها را هم از دهانشان بيرون میکشد تا در جيبهای گشاد و بیته خود سرريز کند. پيرمرد 72 سالهیی که برای آبياری زميناش در تبرتهی فراهان شلاق میخورد چه دارد که از دست بدهد زمينی که گندم به بار نمیآورد قبر که میتواند باشد! پس حق دارد که زنجير عدل انوشيروانی شاهرودی از بن بيرون بياورد و کاخ تزويرش را بر سرش هوار کند. مردم دلاور ممسنی نيز اينبار به تجمع و اعتراض قناعت نکردند و تمام شهر را به آتش خشم خود کشيدند و سينههایشان را سپر گلولههایی کردند که برای پاسداری از سرمايهدارن به سویشان شليک میشد! خسته نباشی آقای پليس! مردم خود را بهقتل برسان تا آقاها و آقازادهها برثروتشان بيافزايند! کاش لااقل اندکی از اين چپاول را به تو میدانند! قتل آن هم بیجيرو مواجب؟ بهسوی که شليک میکنی؟ وقت آن نرسيده است که جهت اسلحهی خود را تغيير دهی؟ اينان مردمی گرسنهاند، مردمی به جان آمده، مردمی له شده زير چنگال سرمايه؛ اينان همان قشر و طبقهیی خود تو هستند. به چهرهاشان نگاه کن! مادرت، پدرت، خواهرت، برادرت را در بينشان نمیبينی؟ برادر ارزشی که چماق بر سر مردم از جان گذشته و مال باخته میکوبی، وقتی تو برای رسيدن به قدس از سراب کربلا میگذشتی آقاها و آقازادهها تجارت اسلحه میکردند و اينان همانها هستند که برایات ژاکت میبافتند، مربا و ترشی درست میکردند، اشک میريختند و اکنون تو سينهی آنان را هدف قرار دادهیی؟! دست مريزاد قهرمان فکه و هويزه و فاو! ماشالله دلاور! تکبير برآوريد اين سلحشوران بورمند را که بر مردم بیپناه و مالباخته آتش میگشايند! اين جنگ ديگر، جنگ روشنفکران نيست، هياهوی منتظران رقص با نمايندهی سرزمين هخا زير برج آزادی نيز نيست؛ جنگ تودههای به جان آمده است. جنگ گرسنهگان و رنجبران، جنگ کارگران و کشاورزن؛ و جنگيدن با مردمی که هيچ ندارند از کف بدهند جنگی است که نتيجهی محتوماش شکست گرسنهگی دهندهگان است. زيرا شکست برای مردمی شکست خورده مکرر نمیشود که بالاتر از سياهی رنگی نيست. تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ مهر ۶, دوشنبه ●
........................................................................................خانهيی بر شن و مه وقتی سر و صدای House of sand and fog بلند شد و شهره آغداشلو برای بازی در آن نامزد دريافت اسکار بهترين زن نقش مکمل شد(جدا از اين که آغداشلو استحقاق اين جايزه را داشت يا نداشت.اکنون که فيلم را ديدهام بايد اعتراف کنم بازی شهره کاملا حرفهیی و در سطح استانداردهای هاليوود بود.) با خود گفتم حتما خبری است؛ و میخواهند ايرانیها و آمريکاییها اين فيلم را ببينند پس بايد ديد و فهميد. "خانهی شن و مه" با بازی درخشان جنيفر کانهلی (Jennifer connelly که از فيلم "ذهن زيبا" او را به خاطر داريم) و بن کينگزلی (ben kingsley که بازی درخشاناش در "گاندی" فراموش نشدنی است.) فيلمی هاليوودی با معيارهای زيبايی شناختی هاليوودی است که میتوان آن را جزو فيلمهای درجه اول هاليوود طبقهبندی کردی. چفت و بست دراماتيک فيلمنامه، تصاوير زيبا، کارگردانی حسابشده و بازیهای درخشان همه حکايت از فيلمی ديدنی دارند اما برای ما ايرانیها ديدن اين فيلم که مربوط به بخشی از تاريخ معاصرمان میشود و در آن گاهوبیگاه به زبان فارسی صحبت میشود و اندی میخواند و شهره آغداشلو نقش زنی ايرانی را بازی میکند به خودی خود فيلم مهمی است که ارزش ديدن دارد. اما "خانهی شن و مه" چه میخواهد بگويد و چه احساسی را در ما میخواهد برانگيزاند؟ ماجرای فيلم ماجرای سرهنگی عالیرتبه در زمان شاه است که پس از انقلاب به آمريکا مهاجرت کرده است دخترش را عروس کرده است و اکنون با همسر و پسر نوجواناش زندهگی میکند او برای گرداندن چرخ زندهگیاش کارگری میکند آن هم در شرايط دشوار کارگران راهسازی. از سوی ديگر با زندهگی زنی آمريکایی آشنا میشويم که همسرش مدتی است او را ترک کرده است زيرا زن بچه میخواسته است و شوهرش مايل به داشتن بچه نبوده است و اکنون زن توان پرداخت قسط بانکی خانهاش را ندارد و بانک او را از خانه بيرون میکند و خانه را به حراج میگذرد. جناب سرهنگ ما خانه را در مزايده برنده میشود. خانوادهی سرهنگ به خانهی جديد اسبابکشی میکنند و سرهنگ تغييراتی در خانه میدهد و قصد فروش آن را به قيمت بالاتر دارد. زن هنوز چشماش به دنبال خانه است و به هر دری میزند تا خانه را به دست آورد و در اين ميان با افسر پليسی آشنا میشود که همسر و دو فرزند دارد اما نمیتواند از رابطهی عاشقانه و جنسی با اين زن متاهل که شوهرش ترکاش کرده است دست بشويد با او همبستر میشود و به طور غيرقانونی سرهنگ را تهديد میکند که خانه را پس بدهد سرهنگ جلوی او مقاومت میکند اما همسرش که به شدت میترسد آنها غيرقانونی وارد آمريکا شده باشند و شوهرش ساواکی باشد و دستاش به خون مردم آلوده باشد با شوهر بگو مگو میکند و پسر سرهنگ (اسماعيل) نسبت به اين که پدرش آدمکش بوده است مسئلهدار میشود که پدر در صحنهیی عاطفی به او اطمينان میدهد که او صرفا افسری عالیرتبه در ارتش بوده است (عکس کينگزلی در کنار شاه در جلسهیی مونتاژ شده است.) و هيچ ارتباطی با ساواک و جنايتهای انجام شده ندارد... باقی ماجرا را تعريف نمیکنم تا لطف ديدن فيلم برای کسانی که آن را نديدهاند کم نشود و فقط به چند محور محتوایی اشاره میکنم. 1- در سکانس افتتاحيه فيلم، نمایی از دريا ديده میشود که به عنوان دريای خزر معرفی میشود و فلاشبکی است به دوران زندهگی سرهنگ و خانوادهاش در ايران. سرهنگ برای مهماناناش تعريف میکند که چگونه درختان را قطع کردهاند تا بتوانند در تراس خانهیشان دريا را ببينند. اين سکانس به صورت نمادين دارد بخشی از جنايات شاه را توجيه میکند. قطع درختان عملی مذموم است اما داشتن افقی باز به سوی دريا اين عمل مذموم را توجيه میکند و به هر حال ادامهی ماجراها هم به نحوی پيش میرود که سرهنگ در موضعی کاملا مظلومانه قرار میگيرد و قطع درختان توسط او بخشيده و فراموش شود. 2- سرهنگ مرد خانواده دوستی است که هرچه میکند برای همسر و فرزنداناش است. در ايران به سختی کار کرده است و برای باز شدن افق خانوادهاش به قطع درختان نيز اقدام کرده است تا خانوادهی او بتوانند با آرامش در ساحل دريا قدم بزنند و اکنون در آمريکا نيز کارگری میکند و به هر دری میزند تا خانواده در آرامش باشد و اگر نمای دريا را ندارد حداقل در خانهيی با نمای "مه" زندهگی کنند با خاطرهی زندهگی در شمال و خانهیشان بر "شن". در مقابل خانوادهی از هم گسيختهی آمريکایی را میبينيم که شوهری به دليل اين که فرزند نمیخواهد همسر زيبایاش را ترک میکند و مامور قانون با داشتن دو فرزند و همسری که با او هيچ مشکلی ندارد با اين زن متاهل که هنوز حلقهی ازدواجاش را در انگشت دارد همبستر میشود و البته بعدا از زن خود در پارکينگ ادارهی پليس کتک هم میخورد! رابطهی سرهنگ و پسرش رابطهی بسيار کامل و متقابلی است. رابطهی سرهنگ با زناش دچار اخلال است اما برعکس مرد آمريکایی که از زناش کتک میخورد و با ذلت اين کتک را میپذيرد زيرا خودش میداند چه کرده است سرهنگ سر مشاجرهیی که به هر حال حق با سرهنگ است شی را به سمت همسرش پرتاب میکند البته نه به قصد اثابت به او که برای شکستن ضبط صوتی که نواری از گوگوش پخش میکند. 3- سرهنگ به عنوان شهروندی شريف و زحمتکش و خانواده دوست خود را عضوی از جامعهی آمريکا میداند اما اين جامعه او را پس میزند به چشم شهروند درجه دو نگاه میکند و به خود اجازه میدهد که حقوق او را زير پا بگذارد. هر چند دولت و نهادهای قانونی او را حمايت میکنند اما در روند فيلم نشان داده میشود که او جایی و خانهیی در اين کشور ندارد. به طور کلی پس از ديدن اين فيلم حس ترحمی وصفناپذير نسبت به سرهنگ خشن و خشکی که شبيه رضا شاه هم گريم شده است در دل مینشيند. بايد به اين سرهنگ فرصتی را که از او گرفته شد تا، گيرم با قطع درختان، دريا را به خانه آورد باز پس داد و او را از اين "مه" نجات داد! ديدن اين فيلم برای جامعهی ايرانیی داخل کشور احساس شرمندهگی از اخراج شاه از کشور بهوجود میآورد. بيننده را به اين سمت سوق میدهد که فرياد کنند: باز گرديد به خانهیتان بياييد آن مه و سراب را رها کنيد ببخشيد اگر در حق شما بدبينانه قضاوت کرديم.(مانند قضاوت همسر سرهنگ "نادره" و درک سرهنگ و پديرش قول او که در جنايات شريک نبوده است توسط "اسماعيل" فرزند نوجوان و نمايندهی نسل جديد جامعه ايرانی) ايرانیهای خارج کشور نيز بايد به خود بيايند و حساب ساواکیها را از ارتش و شاه جدا کنند و به فکر بازگشت به ايران باشند که آمريکا هرگز برای آنان خانه نخواهد شد. آمريکاییها هم بايد به خود بيايند و درک بهتری از مهمانانی که به آنان پناه آوردهاند داشته باشند. خلاصه و در يک کلام فيلم پيوند دوباره بين ايران قبل از انقلاب و آمريکا را تبليغ میکند با پذيرش اين که هر دو بايد ديدگاه خود را تغيير بدهند و درک بهتری از هم داشته باشند. پايان فاجعهبار فيلم هشداری است بر تاخير در اين اتفاق. اما آيا مردم ايران سيزيفوار خود را اسير اين دورباطل میکنند و از ديکتاتوری به آغوش ديکتاتوری ديگر پناه میبرند و از خود سلب اختيار میکنند؟ آيا روايت درستی تعريف شده است؟ قضاوت در اين مورد به عهدی خود شما باشد بهتر است. نظر من که در اين مورد مشخص است. نکتهی که به عنوان بينندهی ايرانی برايم جالب بود ميزان دقت در نشان دادن خانوادهی ايرانی بود. فيلم تا حدود زيادی در زمينه موفق بود اما جاهایی هم نشان میداد اين تحقيق کامل نيست. مثلا سرهنگ در پلان کوتاهی در دفتر يادداشتاش خرج و مخارج فروشگاه کوچکی که در آن کار میکرد را مینوشت و جالب اينجا بود که جناب کينگزلی با چه زحمتی اعداد لاتين را از راست به چپ مینوشت! ظاهرا آمريکاییها تصور میکنند ما اعداد را هم از راست به چپ مینويسم و شايد اين خود نمادی باشد از سياستمداران آمريکایی که هميشه ميزان "چپ" بودن ايرانیها را غلط ارزيابی میکنند. ايرانیها ظاهرا آنقدر که آمريکاییها فکر میکنند "راست" نيستند و بسيار بعيد است که زير بار حکومت سلطنتی ديگری بروند گيرم بیساواک! تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ مهر ۳, جمعه ●
........................................................................................خواندنیهای آدينه: کوراغلو روشن[1] - سنی گؤردوم هئی، سنی گؤردوم عاشيق اولدوم، درده سالدين جانيمی، الا گؤزلر، دادلی سؤزلر، قارا قاشلار، عيشوه نازلار، جانآلان يار، تؤکدو ناحق قانيمی. گؤزليم گل حاليمی سور رحم ائله، نازلی ياريم، گول عذاريم، عيشوهکاريم هئی، نهدير امرين تاجداريم، سروهريم؟ آخ نيگاريم، سئوگيليم، نازلی ديلبريم، آخ نيگار، آخ نيگار، آيری دوشدوم سندن، گل گؤروم. اوزير حاجیبيف: کوراغلو اپراسی روشن- تو را ديدم هی، تو را ديدم عاشقت شدم، جانم را دچار درد کردی، آن چشمان خاکستری، آن سخنان بامزه، آن ابروان مشکی، آن عشوه و ناز، ای يار جانستان، ريخت بناحق خون مرا، ای زيبای من بيا و حال مرا بپرس، رحم کن، يار نازنينم، گل عذار من، عشوهگر من هی، چه امری داری ای تاجدار من، ای سرور من؟ آه نيگار من، سوگلی من، دلبر نازنينم، آن نيگار، آه نيگار، جدا افتادم از تو، بيا ببينم. اپرای کوراغلو، عزير حاجی بيکف، سرايندهی ليبرتو: اسماعيلاف و محمدسعيد اردوبادی، گردآورنده: واسيل بيکوف Vasill Bykau ترجمه و تدوين: شيوا فرهمندراد. نشر دنياینو، ص 50-------------------------------------------------------------------------------- [1] - نام کوروغلو قبل از این که به دلیل نابینا کردن پدرش خود را کوراغلو (پسر مردی کور) بنامد. پینوشت: اين کتاب را همراه با سیدیاش از خواهرزادهی عزيزم در روز تولدم هديه گرفتم. تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ مهر ۱, چهارشنبه ●
........................................................................................سه خبر از پنلاگ رایگيری در مورد اصول منشور همانگونه که میدانيد از چند روز پيش رایگيری در مورد منشور پنلاگ آغاز شده است. همهی ما از ديکتاتوری و از اين که سرنوشتمان را ديگران تعيين کنند بيزاريم و چالش اصلیمان در صد سال گذشته با حکومتهای مختلفی که در کشورمان بر سر کار بودنند همين نداشتن حق تعيين سرنوشت است. پس اکنون که خودمان و به دست خودمان داريم خانهیی پیمیافکنيم بهتر است در چيدن تک تک آجرهایاش مشارکت کنيم. دست کم میتوانيم در رایگيریها شرکت کنيم تا اصول منشور با قوت و قدرت بيشتری به تصويب برسد. رایگيری ساده است کافی است اينجا را کليک کنيد و بعد يوزرنيم و پسورد خود را در ياهو وارد کنيد و به صفحهیی برويد که ده رایگيری در آن است. فقط توجه داشته باشيد که در رایگيری اصل دوم منشور جای گزينهها عوض شده است و اصل سوم هم جابهجا شده است. به هر حال کل اين پروسهی رای دادن بيش از نيم ساعت وقتتان را نمیگيرد اما مسلما اين مشارکتها در هر چه آگاهانهتر و پربارترشدن حرکتهای آيندهیمان تاثير شگرف دارد. بيانيهيی در اعتراض به بازداشتهای اخير. بعد از دستگيری سعيد مطلبی به عنوان گروگانی برای خاموش کردن سينای عزيز و دستگيری شهرام رفيعزاده، بابک غفوریآذر، حنيف مزورعی در متنی با نام "آزادی بيان برای همه" نوشتم:"جدا از اين که بازداشت شدهگان عضو حزبی از درون نظام باشند يا نباشند و جدا از اين که با چه هدفی دستگير شده اند و اکنون در چه موقعيتی قرار دارند همهی ما با هر گرايش سياسی و فکری وظيفه داريم که برای آزادیشان تلاش کنيم." اين اعتقادی بود که هميشه به آن پايبند بودهام دفاع از آزادی بيان حتا و بهخصوص برای مخالف. هر چند بازداشت شدهگان را در تحليل نهایی نه مخالف که متفاوت با خود میدانم اما به هر حال اگر "مخالف" و "دشمن" من هم بودند باز از حقشان دفاع میکردم. به هر حال به اين حرکتهای فردی برای اعتراض به بازداشتها بسنده نشد و توسط چندتن از دوستان متنی در پنلاگ تهيه شد که به عنوان جمعی از اعضا منتشر شد. به دليل اين که کانون وبلاگنويسان در حال تاسيس است نمیتوانستيم به نام کانون اين بيانيه را منتشر کنيم به هر حال بيانيه اين است: اعتراض به دستگيریهای اخير وبلاگنويسان و نويسندگان سايتهای اينترنتی چند ماه پيش که نخستين سنگ بنای تاسيس کانون وبلاگنويسان ايران را بنا میکرديم احتمال نمیداديم به اين زودی مجبور باشيم در دفاع از وبلاگنويسانی که دستگير شده اند بيانيه بدهيم. متاسفانه اخیرا" گروهی از وبلاگنويسان به جرم داشتن انديشهیی متفاوت با انديشهی بخشی ازحاکميت دستگير شده اند. در میان آنها سعيد مطلبی، پدر سینا مطلبی، تنها به جرم مطالبی که فرزندش مینويسد بازداشت شد که با اعتراض گسترده نسبت به اين موضوع به طور موقت آزاد شده است. به اين دستگيریها جدا از نوع "انديشه" يا "بيان" دستگيرشدهگان اعتراض داريم و از تمام مجامع مدافع "آزادی بيان" میخواهيم با فشار آوردن به حکومت ايران آزادی فوری و بدون قيد و شرط دستگير شدهگان را فراهم آوردند. بیشک رئيس جمهور ايران نسبت به اين دستگيریها مسئول است و نمیتواند از مسئوليت خود شانه خالی کند. مردم ايران حق خود میدانند او را به عنوان بالاترين مقام اجرایی کشور مسئول اين دستگيریها بدانند و در روزی که شرايط محاکمهی عادلانه فراهم شود به جرم دستگيری و سانسور شديد حاکم بر فضای کشور او را به پای ميز محاکمه بکشند. آزادی انديشه و بيان جزو بديهیترين و جهانشمولترين آزادیهای فردی و جمعی است که با خود عهد میبنديم هرگز برسر آن با هيچ حکومت و دولتی معامله نکنيم. جمعی از اعضای کانون وبلاگنويسان ايران (در حال تاسيس) اعتراض به اعدام کودکان متاسفانه در هياهوهای اخير موضوع اعتراض به در دستور اعدام قرار داشتن چهار نوجوان زير 18 سال در ايران توجه بايستهیی نشد. اين چهار نوجوان که يکی از آنان افغان است در انتظار اعدام بهسر میبرند و ما اگر جهانيان را باخبر نکنيم و اعتراضی بينالمللی بر سر اين جنايت آشکار راه نياندازيم سرنوشت آنان نيز به سرنوشت صدها کودک و نوجوانی که در اين سالها اعدام شدند دچار میشود. واقعه تلخی که اين روزها در پاکدشت کرج افشا شده است نيز داغ ديگری است بر پيکر حقوق پایمال شدهی کودکان ساکن در ايران. متاسفانه تعدادی از قربانيان کودکان بیپناه افغان بودند که والدينشان از ترس اخراج نشدن گمشدن و مرگشان را گزارش نداده بودند! حالا تصور کنيد اگر عکس اين اتفاق افتاده بود و کودکانی که بزرگترها برایشان مرز تعيين کردهاند "ايرانی" ناميده میشدند توسط افغانی به قتل رسيده بودند چه هياهوی برپا میشد و چه افغانکشی راه میافتاد. به هر حال برای دفاع از حقوق کودکان توصيه میکنم اين تومار را اگر تا کنون امضا نکردهايد همين الان امضا کنيد. تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۳۱, سهشنبه ●
........................................................................................نامشویی باز فريبمان دادند! همهیمان را بهصف کردند تا ناممان را تغيير دهيم تا بتوانند تاريخ را تحريف کنند! حق دارند نام ما شريف است و لکهی ننگ ديکتاتوری و قتل بر آن نشانده نشده است و میخواهند نام ما را با نام خودشان که آلوده به هزار جنايت و قتل و جهل و خيانتات است عوض کنند! احتمالا با اصطلاح پولشویی آشنا هستيد. کسانی که دارای پول کثيف(با منشا موادمخدر، قاچاق...) هستند با عمليات بانکی پول کثيف خود را تبديل به پول تميز و قانونی میکنند. حالا اين قضيهی "نام" عوض کردن هم دقيقا با همين هدف دارد دنبال میشود. به متنی که در خبرنامه گويا (برای بچه های امروز) منتشر شد رجوع کنيد ببينيد چه دارند میگويند. دارند تاريخ را بگونهیی مینويسند که کاملا حذفمان کنند گويا اساسا وجود نداشتهايم. مهندس بازرگان بوده است و حنيفنژاد و بعد هم غاصبان انقلاب و حالا فرزندانشان! و ما گويا اصلا نبودهايم. فرزندان آنان که در خاوران خفتهاند، برادران و خواهرانشان، اصلا وجود خارجی نداشتهاند! بچههای امروز چه کسانی هستند؟ و چه کردهاند بخوانيد نظر مشعشعشان را: "بچه های امروز را از جامعه بیرون کردند، نشاط و آفتاب را از آنان گرفتند، آنان را از مناطق آزاد راندند، بچه های امروز بنیان را بنیاد کردند و حیات نو را پی گرفتند،" ما کجا هستيم؟ فقط خودشان هستند "نشاط" و "آفتاب" و "مناطقآزاد" و "بنيان"و "حياتنو" میشود دستآورد نسل امروز! جلالله خالق از اينهمه دروغ و دونگ و فريب! جوری تاريخ را مینويسند که انگار در تمام اين سالهای شوم که ما را کشتند و تبعيد کردند و بدون محاکمه و حق داشتن وکيل اعدام کردند و حتا گورمان را نشان نگذاشتند اين فقط آنها بودنند که روزنامه منتشر کردند و حرف زدهاند و کاری انجام دادهاند بعد روزنامههایی که توسط خودشان برای فريب نسل جوان و برای تحريف تاريخ منتشر کردهاند دستآورد نسل امروز میدانند! اما همه میدانيم ماجرا چيست! ماجرا خيلی ساده است. نسل امروز از دومخرداد و دروغ و دونگاش بريده است و به اينترنت آمده است تا "زيتون"، "سايه"، "عزيزدوردونه"، "هزار حرف ناگفته"، "شراگيم"، "شاهد"، "آرش سرخ"،"زن ناقصالعقل"، "صفرمطلق"، "اميد حبيبی"، "آزادی بيان"، "زمينی"، "خورشيدخانم"، "زهرخند"، "لرد شارلون"، "افسون افسرده"، "آيات شيطانی"،"صورتک"، "گفتارنيک"، "فضولک"، "شبنم"، "نيچ"، "الهام"، "هستی" و هزاران نام ديگر... باشد، و در اين ميان "سرزمين آفتاب"، "بامداد"، "گلکو"، "زنانهها"، "لندنی"، "خسنآقا"، "سيپريک"، "فرهنگ"، "شادی شاعرانه"، "منوچهر"، "رهگذرثانی"، "ترانه"، "پرده"، "مهران"، "آذر فخر"، "نسرين"، "کنجکاو"، "خرس مهربون"، "چهگوارا"، "شمر" دهها نام ديگر... را يافتند که از نسل ميانه بودند و تاريخ زندهی انقلاب و بعد از انقلاب بودنند و چشمانشان را بهروی حقايقی باز کردنند که ناگفته مانده بود و تحريف شده بود! و نسل امروز روبهروی پدران و مادران درون حاکميتشان ايستادند و از "خاوران" سوآل کردد؟ از سی خرداد؟ از باورهای ارتجاعی پرسيد و سراغ تابستان 76 را گرفت؟ "دفاع مقدس" برایشان شد جنگ فرسايشی برای نابودی راديکاليزم آزاد شده از انقلاب. حالا حرفهای جديدی میشنيدند. "اعدام" و "سنگسار" و "حکومت دينی" ديگر برایشان معنا نداشت و اينها حرفهای جديدی بود که میشنيدند که در روزنامههای دوم خردادی نيافته بودنند! از آزادیهای ماگزيماليستی سر درآوردند ديگر به آزادیهای قطره چگانی "مردم سالاری دينی" فکر نمیکردنند حالا حتا حقوق "همجنسگرايان" هم برایشان مسئله شده بود. به مذموم بودن "اعدام" فکر میکردنند. "آزادی بيان" را بیقيد و شرط میخواستند... ديگر "کيهان" و "مرتضوی" برایشان دشمنان کوچکی شده بود حالا کليت اين نظام همآهنگ، در وقت بحران، را نشانه گرفته بودنند! آزادی میخواهند نه فقط برای "محتشمی"، "بهزاد نبوی"، "فائزه هاشمی"،... برای همه، برای کمونيستها، بهائيان، مجاهدين، کيهان، اصلاحطلبان، همجنسگرايان، سلطنتطلبها،... برای نسل امروز "بازیگران" مهم نيستند "قواعد بازی" مهم است! و قاعدهی بازی اين است "آزادی بيان بیقيد و شرط برای همه"! حالا میخواهند بهصورت سمبوليک و نمادين ناممان را تغيير بدهيم تا تاريخمان را تحريف کنند تا بگويند نسل امروز نسل "حياتنو" است! نسل امروز فرزند محتشمی و خاتمی و مزروعی است! پدران و مادران نسل امروز را کشتند و حالا میخواهند فرزندنشان را هم مصادره کنند! شناسنامهی تقلبی برایشان صادر کنند و نام خود را به عنوان پدران و مادرانشان بنويسند! اما زهی خيال باطل حداکثر بتوانيد برای يک روز فريبمان بدهيد! وقتی آنها "عکس امامشان" را در ماه نشان میدادنند ما به خاوران اشاره کرديم! اينترنت در دستان ماست نمیگذاريم فريبمان بدهيد! بايد بگوييد وقتی جوانان را هزار هزار روی مين میفرستاديد شما کجا بوديد؟ وقتی صدها نفر را در تابستان 76 مثله کرديد شما کجا بوديد؟ وقتی قراردادهای اسارتبار يکی پس از ديگری بسته میشد شما چه سمتی داشتيد؟ وقتی دختران و پسران را در کوی برزن به دليل پوشش کمی متفاوتشان تحقير میکردنند مسئوليت دولتی شما چه بود؟ وقتی دانشگاهها به قبرستان تبديل شده بود شما با کدام بورس دولتی در کدام کشور تحصيل میکرديد تا دکتر و مهندس شويد به خرج اين مردم؟ وقتی جوانان معتاد میشدند، کارگران و کشاورزان و طبقات تهی دست گرسنهگی میکشيدند مسئوليت و پست دولتی شما چه بود؟ ما آزادی را برای همه میخواهيم و حق پرسيدن از همه چيز و از همه کس را برای خود قايل هستيم و جناحی از نظام بر جناح ديگر برایمان ارجحيت ندارد. ما خواهان آزادی "حنيف مزورعی" هستيم و اگر فردا پسر "مرتضوی" هم توسط اين جناح بازداشت شود خواهان آزادی او هم خواهيم بود! "نام" بازداشت شده برای ما مهم نيست حتا "جرم" او هم مهم نيست مهم اين است که با موازين انسان متمدن امروزی بايد جرم و مجازات تعيين شود. و "بيان" را هر بيانی را آزاد میدانيم و هر قانونی را که بخواهد نوعی از "بيان" را ممنوع و "جرم" تلقی کند به حکم قوانين بنيادی و جهانشمول مردود و نامحترم میدانيم. جلوی تحريف تاريخ را بگيريد و نگذاريد حالا که اجماع جهانی برعليه حاکميت ايران دارد شکل میگيرد با "خاتمی" ديگری فريبمان بدهند و دشمنمان را "کيهان" و "مرتضوی" معرفی کنند تا دشمن اصلی را نبينيم! ما امروز ديگر "امروز" نيستيم "فردا" هم نيسيتم، خودمان هستيم! با هزاران رنگ و بو و نقش و نگار و نام نشان! که يک چيز میگوييم: آزادی بيان بیقيد و شرط برای همه! تا نظر شما چيه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۳۰, دوشنبه ●
........................................................................................ديروز و امروز و فردا هميشه شبح خواهم ماند! ای کاش میتوانستم - يک لحظه میتوانستم ای کاش- بر شانههای خود بنشانم اين خلق بیشمار را، گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست و باورم کنند. ای کاش میتوانستم! (شاملو، با چشمها، مرثيههای خاک) برای اتحاد جانام را میدهم اما نامام را هرگز! عکس امامشان را در ماه ديدند و به حکم اتحاد دم برنياورديم که ساز مخالف نباشيم در ارکستری که به راه افتاد بود! تصور میکرديم "شاه" دشمن ماست و هر کس مخالف "شاه" باشد دوست ماست و چه بهای گزافی داديم تا بفهميم "شاه" دشمن ما نبود همانگونه که "مرتضوی" و "رهبرش" دشمن ما نيست! دشمن ما آن پریاست که از خود ما بر تيری نشسته است که قلبمان را نشانه گرفته است. دشمن ما تاب نياوردن نوای مخالف است وقتی سمفونی واحدی را با هيجان تکرار میکنيم، دشمن ما چشمانی است که اشک شوق رهایی ديدش را کور کرده است، اتحاد گلهوار اتحاد همهباهم بیپرسش و بیچونوچرا ما را به کجا برد؟ به کجا میرويم؟ کدام ناکجا آباد را برایمان بهتصوير کشيده اند؟ مگر خودشان بارها نگفتهاند که گوشت هم را میخورند اما استخوانشان را به، کلاغ، که ما باشيم نمیدهند؟ مگر هميشه وقتی کليت نظامشان در خطر بوده است با هم متحد و يکپارچه نشدهاند؟ ما چه میکنيم کاسهی داغتر از آش میشويم؟ برای دفاع از حزب رئيس جمهورشان نام خود را تغيير میدهيم؟! نام خود را تغيير بدهيم؟! برای چه؟! نامی را که جز شرافت و انسانيت هيچ تداعی نمیکند، تغيير بدهيم؟! نامی که سکهی فردا به نام آن ضرب شده است را به "امروز" تغيير دهيم؟ "امروز"، ديروز در آن تابستان داغ که گروه گروه ما را میکشتند کجا بود؟ از آن همه مشت که بر سروروی ما زدند اکنون تلنگری به حضرات رسيده است و وامصيبتشان گوش فلک را کر کرده است! چند روزی است که فرزندشان دستگير شده است. به خانه تلفن زده است، از سلامتی او اطمينان دارند و چون مار به خود میپيچند، میدانيد چه پدران و مادری رخ به حاک سپردند و تا آخرين لحطه حسرت اين که بدانند گور فرزندشان کجاست بر دلشان ماند؟ میدانيد دختران باکره برای اين که اعدام شوند برسرسفرهی عقد قاتلين خود نشستند و کابينشان بیجنازهی دختر به مادران سوگوارشان داده شد؟ باشد برای اتحاد هر چه بگوييد میکنيم اما شما برای ما چه میکنيد؟ با ما از تابستان 67 سخن خواهيد گفت؟ میگوييد قاتلين ما چه کسانی بودند؟ میگوييد به فتوای چه کسی و چه گونه گروه گروه در گورهای دستجمعی مدفون شديم؟ شورای حکام به اجماع جهانی برای محکوميتشان رسيده است و اکنون با کلاهی که ديگر نه فقط چشم و دهان که تا قوزکپایمان را پوشانده است و ناممان را نشان گرفته است میخواهند با اشاره به نقطهی ديگر حواسها را پرت کنند و ما چه ساده حواسمان پرت میشود! دوستان برای نجات جان دشمنتان جانتان را بدهيم اما نامتان و اعتقاداتتان و حرف و سخنتان را به هيچ بها و بهانهیی ندهيد اين را از نسلی بشنويد که همه چيزش را داد برای اتحاد و آزادی، اما دريغ و درد که "آزادی" برای کسانی که "هيچ" نداشتند مقدر نبود! پینوشت: آزادی بيان برای همه. بيانيهی کانون وبلاگنويسان ايران (در حال تاسيس) در مورد دستگيریهای اخير تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۲۹, یکشنبه ●
........................................................................................خواندنیهای آدينه در يکشنبه! زمان خيلی زود میگذرد. تا چشم بازکردم ديدم بيستوسهچهار سالم شده. نفس بيستوچهارسالهشدن من اصلا ايرادی نداشت. مشکل اين بود که دختر بيستوچهار سالهای بودم که برخلاف تصورات من و قصههای مامانم و بقيهی عناصر معلومالحال خانواده هيچ خواستگاری پاشنهی در خانهمان را نکنده بود و هيچ عاشق زاری هم نيامده بود پای پنجرهی اتاقم ساز بزند. راستش بهعنوان يک دختر امروزی و دانشگاهی خيلی سعی کردم به اين نکته فکر نکنم، ولی مثل بقيهی آدمهای اين دنيا کسانی بودند که قبل از من به آن فکر میکردند؛ به من و هالهی مشکوک اطرافم. آن هالهی نامرغوبی که اصلا مقدس هم نبود و بيشتر من را شبيه دختر روی دستمانده میکرد. دروغ است اگر بگويم خودم اصلا متوجه اين هاله نشده بودم. من هم کمکم حس میکردم که يکجورهایی سير حوادث دارد برعکس قصهها پيش میرود. هيچ خبری از خواشتگاران سينه چاک نبود و خلاصهی کلام، شوهر به آن مفهوم متعارفش نبود که نبود! برای همين کمکم زن و مرد به فکر افتادند تا اين بار زمينمانده را که کمی هم سنگين شده بود. از سر راه بردارند. يکیدرميان افسار من بيچاره را میگرفتند تا از يمين به يسار ببرند شايد اين گره به دست دوست و آشنا باز شود و از همهچيز بدتر فکر میکردند در يک شب بهاری کنار يک استخر که آبهايش زير نور ماه میلغزيد پسر فلان خان يا بهمان کارخانهدار يکدفعه از نگاه مست و خمار من عاشق میشود. راستش چشمهای من از بچگی اصلا خمار نبوده و نيست و فقط بيش از حد گرد است. شايد هم از تعجبکردن زيادی باشد. در هر حال قسم میخورم که از کنار هر حوض و جوی و خلاصه چالهی خيابان هم که رد شدم سعی کردم تير نگاهی بيندازم، اما خبری نشد که نشد، مگر اين که طالبیفروش سر کوچه يا مامورين تفکيک زباله در مبدا (همين آشغالدزدها) با خندهی ناموزونی، نه تنها عاشق، بلکه مزاحمم شدند. داستان شاخ من، فيروزه گلسرخی، ماهنامهی فرهنگیهنری هفت، سال دوم شمارهی 14، مدير مسئول و صاحب امتياز: احمد طالبینژاد، سردبير: مجيد اسلامی، تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۲۷, جمعه ●
........................................................................................جشنی که عزا شد! خانهی سينما نهادی صنفی-دولتی است که بنا بر تعريف برای رسيدهگی به مسايل صنفی و هنری سينمای ايران تشکيل شده است. اين نهاد بسيار محافظهکار است و به هيچوجه نهادی سياسی نيست. سينما به دليل ماهيت اقتصادیاش نمیتواند نهادی مترقی باشد اما به هر حال در سرزمينی که حکومت به تمام شوونات زندهگی فردی سرک میکشد هر موضعيی، موضعيی سياسی است. روز يکشنبه جشن خانهی سينما مانند هر سال برگزار شد. امسال وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی و معاون سينمایاش حيدريان هم در مراسم حضور داشتند. به مناسبت اين که امسال برگزاری مراسم با شب عيد مبعث مصادف شده بود. شريفینيا کلی در اين زمينه مداحی کرد و آقای ابولحسن داودی در آغاز سخناناش اين عيد را تبريک گفت. اما به هر حال فضای جشن، طبق تعريف، فضايی دولتی نبود. اين جشن، برخلاف جشنوارهی فجر، جشنی است که توسط اعضای خانهی سينما برگزار میشود و جوايز بخشهای مختلف توسط خود دستاندکاران سينما در صنوف مختلف تعيين و اهدا میشود. چند نکته امسال جشن را متفاوتتر کرده بود. فضا شادتر بود و سعی شده بود شب خوشی برای شرکتکنندهگان فراهم شود. شرکت کنندهگان در مراسم هم اکثرا اعضای خانهی سينما بودنند. چيزی که به مذاق آقايان خوشنيامد اين بود که وقتی نام پيامبر برده میشد جمعيت صلوات غرا نمیفرستادند! در زمانی هم که کليپ در گذشتهگان سال گذشتهی سينما پخش میشد وقتی يادی از ويگن يا بيکمانوردی و دلکش (حتا با نام عصمت باقرپور) شد، جمعيت يکپارچه به هيجان آمد و دست زد! وقتی فيلم بيانيهی خانهی سينما پخش میشد و سلحشور با آن قيافهی هراسناکاش برعليه سينما حرف میزد و خواهان سانسور در سينما بود جمعيت واکنشی نشان نمیداد و صدای تمسخر جمعيت بالا میرفت! طبق گزارش روزنامهی شرق بهرام رادان و رضا کيانيان بازداشت شدهاند! فکر میکنيد رادان در هنگام اهدای جايزه چه گفت؟ رادان گفت: "حالا که جناب وزير اينجا تشريف دارند اجازه میخواهم که نکتهیی را بگوييم. در اين روزها به ورزشکاران که برای کشور افتخار میآفرينند جوايز نقدی بسياری داده میشود و از آنان تجليل میشود که کار خوبی است. اما ما سينماگران هم برای کشور افتخار میآوريم. ما جايزهی نقدی نمیخواهيم، حتا تشويق و تجليل و تشکر خشک و خالی هم نمیخواهيم ما حتا نمیخواهيم محدوديتهای موجود برچيده شود تنها تقاضای ما اين است که اين محدوديتها در همين حد باقی بماند و زيادتر نشود اما کلاغه خبر آورده است که اين محدويتها میخواهد اضافه شود." اين تمام حرف رادان بود و اکنون به اين دليل بازداشت شده است. ابولحسن داوودی که فيلمساز غير سياسی است و برای کودکان و نوجوانان فيلم میسازد به جرم ريس خانهی سينما بودن مورد ضرب و شتم قرار گرفته است و اکنون در بيمارستان بستری است و تحت حفاظت شديد بهسر میبرد! زنان حاضر در مراسم پوششی متفاوتتر از زنان در خيابانهای تهران نداشتند و هيئت مديرهی خانهی سينما هم پس از آن که به ادارهی امکان برده شدند بالافاضله بيانيه دادند و از بدحجابی در مراسم تبرا جستند و ناراحتی خود را نسبت به آن نشان دادند. اما تمام اين محافظهکاریها سبب نشد که هيئت مديرهی خانهی سينما و رئيس آن مورد ضرب و شتم ناجوانمردانه قرار نگيرند و بازداشت نشوند! حضور محمود دولتآبادی و اهدای جايزهی فيلمنامهنويسی موضوع ديگری بود که خشم بعضیها را درآورد. دادن جايزهی کيميایی توسط سعيد راد نيز موضوع ناخوشايندی برای بعضیها بود و مهمتر اين که هرجا از بهروز وثوقی و اسفنديار منفردزاده (حتا با نام خودمانی اسفند) يادی میشد جمعيت يکپارچه به شوق میآمد و آنها را تشويق میکرد. به هر حال برای داوودی و ساير بازداشت شدهگان بسيار متاسف هستم و اميدوارم تلاش جهانی برای آزادشدن آنها صورت گيرد و اميدوارم اعضا خانهی سينما و شرکتکنندهگان در آن جشن بازداشتشدهگان را تنها نگذارند. سينماها بايد برای همبستهگی با بازداشتشدهگان تعطيل شوند و بازيگران سرشناس در وزارت ارشاد يا محل بازداشت بازداشتشدهگان تجمع کنند. مسلما تجمع آنان موجب میشود که دوستداران آنان به تجمع بپيوندند و موجبات آزادی بازداشت شدهگان فراهم آيد. اميدوارم اين تجربهی باشد برای همهی ما که هرچقدر هم که محافظهکار باشيم اگر اندکی، فقط اندکی خودمان باشيم و تشخص داشته باشيم. مورد هجوم قرار میگيريم! حالا که برای "کمترين"ها بايد هزينه بدهيم چرا برای "بيشترين"ها تلاش نکنيم! تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۲۶, پنجشنبه ●
........................................................................................آزادی بيان برای همه! وقتی پرستوی عزيز در زن نوشت در مورد بازداشت غفوریآذر که وبلاگاش يکی از وبلاگهایی بود که هميشه به آن سرمیزدم نوشت. گفتم اميدوارم موضوع مهمی نباشد و به دعواهای درون رژيمی برگردد و خيلی زود باز "سينما و چند چيز ديگر" را به قلم شيوای بابک عزيز بخوانيم. اما با دستگيری پدر سينا مطلبی و شهرام رفيعزاده و حنيف مزروعی موضوع دارد ابعاد تازهیی میگيرد. دستگيری پدر سينای عزيز برای رژيم هزينهی زيادی در برخواهد داشت اين عمل همهی ما را ياد نازیها در آلمان میاندازد که مردم را گروگان میگرفتند تا عمليات آزادیخواهانه بر عليه خودشان را خنثا کنند. هر چند در مجموع از دستگيری سعيد مطلبی پدر سينا که بگذريم موضوع در چارچوب دعواهای درون نظام تعريف میشود و جنگ بين خودیهاست. (توجه داشته باشيد که به خود افراد کار ندارم کل جريان را دارم میگويم. مثلا بابک غفوریآذر به دليل مطلب نوشتن در سايت حزب مشارکت دستگير شده است. احتمالا اگر ايشان فقط در وبلاگاش مینوشت و خيلی تند و تيزتر از اين هم مینوشت بازداشت نمیشد!) اما جدا از اين که بازداشت شدهگان عضو حزبی از درون نظام باشند يا نباشند و جدا از اين که با چه هدفی دستگير شده اند و اکنون در چه موقعيتی قرار دارند همهی ما با هر گرايش سياسی و فکری وظيفه داريم که برای آزادیشان تلاش کنيم. هر کس به شيوهی خودش بايد اين کار را بکند. تهيهی تومار، نوشتن مطلب به زبانهای مختلف، ارسال ايميل و نامه به نهادهای دموکراتيک در سراسر جهان، تظاهرات و تحصن و هر کار ديگری که زمين را زير پای حاکمان سانسور و دشمنان آزادی بيان داغ کند و شرکای اروپايی و آمريکاییشان را در موقعيت دشوار برای معامله قرار دهد کاری است پسنديده. اميدوارم هر چه زودتر بابک عزيز و ساير بازداشت شدهگان آزاد شوند و پدر سينای بسيار عزيز بهزودی نوهی شيرين و دوست داشتنیاش را درآغوش بگيرد. اميد به رهایی و زيستن در نظامی آزاد و برابر و در خور شان آدمی اميد و آرزوی است که در هر جانی که خاموش شود از آن جز کالبدی بیروح چيزی باقینمیماند اميد آن که هرگز به چنين سرنوشت شومی دچار نشويم! در اينجا میتوانيد تمام لينکهای مربوط به بازداشت سعيد مطلبی و بازداشتهای اخير را بخوانيد. رنج "پدر" بودن! تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۲۲, یکشنبه ●
........................................................................................قتل کودکان با مجوز قانون! هنوز کفن عاطفه خشک نشده است که خبر اعدام سه کودک ديگر منتشر شده است. اعدام به طورکلی پديدهیی ناشی از عمق تحجر و وحشیگری سازمانيافته آدميان است و اعدام کودکان عملی به غايت ضدانسانی است. برای عاطفه کاری نتوانستيم بکنيم همانگونه که حدس میزديم و بعد شواهد و دلايل بسياری به دست آمد. عاطفه قربانی سؤاستفادهی جنسی بعضی از مسئولين شهر نکا واقع شده بود و برای سرپوشگذاشتن روی قضيه به سرعت او را اعدام کردنند. اين سه جوان که يکی افغان است در معرض اعدام قرار دارند اميدوارم بتوانيم جلوی اعدام آنان را بگيريم. پولاد و خسنآقا و هاله و نانا و چند دوست ديگر زحمت کشدهاند و تومار و سايتی را برای جلوگيری از اعدام اين سه نوجوان تهيه کردهاند. حداقل کاری که از دست ما برمیآيد امضای اين تومار و اطلاع رسانی نسبت به آن است. از اين حداقل کار غفلت نکنيم! زنده باد زندهگی! سايت به زبانهای Français Deutch Norsk Svenska فارسی برای امضای تومار اينجا را کليک کنيد! تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه ●
........................................................................................خواندنيهاي آدينه عميق و طولانی به چشمانم خيره شد. آنگاه سرش را روی سينهام گذاشت و گريست و درميانه هقهقهايش گفت: "چهکاری میتوانم با تو بکنم؟... چهکاری از دست من ساخته است؟" پس از مکثی کوتاه مدت گفتم: "فقط يک کار! محوم کن و از نو در تن خود بوجود بياور. از خون و خاطر و جسم و جانت به من ببخش، و با مهر و عاطفهات به من شکل بده و بعد از نه ماه چشمم را بر دنيا باز کن، دنيای ديگر؛ دنيایی که حقايقش از هر دروغی وحشتناکتر نباشند، دنيایی که بعدها اجازه دهد دمی بخوابم چون من فقط به خواب احتياج دارم؛ خواب! خواب! خواب!" مکانی به وسعت هيچ، فتحالله بینياز، 1369، نشر توسعه، ص251 "آنگاه به تصوير آوريد مردمانی را که همه در غل و زنجيرند و همه نيز محکوم به مرگ. هر روز عدهای پيش چشم ديگران کشته میشوند، مابقی خويشتن را در وضعی شبيه به سايرين يافته، همگان در هم خيره شده، غرق در محنتاند و از هر اميدی محروم و همه نيز ايستادهاند: به انتظار نوبت خوبت خويشـ اين چنين است تصويری از وضع بشر." بلز پاسکال، همانجا، ص 3 تا نظر شما چي باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۱۹, پنجشنبه ●
........................................................................................شادی يعنی زندهگی صدای ممتد بوق ماشينها و صدای ترقه و فريادهای شادی و صدای آژير پليس فضای شهر را آکنده است. ظاهرا مردم به بهانهی پيروزی تيم ملی فوتبال به خيابانها ريختهاند! مدتی بود که مردم کرخت شده بودند هيچ خبری به هيجانشان نمیآورد بيرون ريختنشان در نيمه شب خبر خوبی است. يخهای انجماد که چون بختک در چند ماه گذشته روی کشور سايه انداخته بود دارد ذوب میشود. به جای نوشتن بهتر است سری به خيابانها بزنم ببينم چه خبر است. ------------- پی نوشت: گزارش روزبه عزیز در گفتار نیک! تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۱۴, شنبه ●
........................................................................................مدرسهی بسلان لکهی ننگی بر هزارهی سوم چه جمعهی نحسی بود دیروز. صبح خبر درگذشت دلکش را شنيدم و دلام شکست که اين بانوی بزرگ فقط به جرم زن بودن و به جرم داشتن صدایی سحرانگيز سه دههی آخر زندهگی خود را در انزوا گذراند و در انزوا مرد. او در هر سرزمين ديگری بهجز اين سرزمين نفرين شده بهدنيا آمده بود سالهای آخر عمر خود را در شکوه تقديری هر روزه از سوی ميليونها ايرانی که با صدای او عاشق شده بودن با صدای او گريسته بودند و با صدای او بالغ شده بودند سپری میکرد و اکنون بايد در مراسمی باشکوه بدرقه میشد تا تسلایی باشد برای بازماندهگاناش و اميدی باشد برای ساير هنرمندان... اما چنين نشد و خبر درگذشت او سه روز بعد از فوتاش آنهم از رسانههای خارجی شنيده شد. در غم در گذشت او بودم که خبر فاجعه در جمهوری خودمختار اوستيای شمالی در جنوب فدراسيون روسيه را شنيدم... وقتی در اورنيوز ش بیگناهی که در جهل کور و بیمنطق بشريت ديوانهی اين عصر پرپر شده بودند را میديدم بیاختيار میگريستم چه فرق میکند آن دختر غرقه به خون دختر من بود و میديدم چگونه دخترم وحشتزده و تنها میميرد بدون آن که بدان چرا، چه کرده است؟ تقاص کدام گناه ناکرده را دارد پس میدهد؟ هيچ ميلی به زندهگی در اين جهان ديوانهی خشن که پول و سرمايه و جهل و خرافات رهبری آن را به دست گرفتهاند ندارم... تف بر اين زندهگی که بر اجساد کودکان بنا شده است... تف بر آن دينی که فرمان قتل کودکان را صادر میکند... تف بر آن سياستمدارانی که چنين نقشهی شومی را برای جهان کشيدهاند... تف بر اين نظم! نوين! جهانی... تا نظر شما چی باشه؟ ۱۳۸۳ شهریور ۱۲, پنجشنبه ●
........................................................................................خواندنیهای آدينه تبعيد مبتنی است بر هستی و عشق و دلبستگی فرد به زادبوماش. آنچه دربارهی همه گونه تبعيد حقيقت دارد اين نيست که موطن و عشق از دست میرود بلکه نکته اينجاست که اين از دست رفتن ذاتی وجود موطن و عشق است و از آنها جدايیناپذير است. ادوارد سعيد، نسترن موسوی، نامهی کانون نويسندگان ايران، 1380، ص 393 تا نظر شما چی باشه؟ |
|