![]() |
۱۳۸۲ خرداد ۹, جمعه ●
........................................................................................وبلاگگردیهای آدينه () 1- اعتصاب غذا ![]() ![]() هنوز خشم و نفرتی که از مرگ شاعر و نمايندهی مردم ايرلند بابی ساندز(bobby Sands) بر اثر اعتصاب غذا در انگلستان در وجودم شعله کشيد به خاکستر ننشسته است. سرزمينی که خود را مهد دموکراسی میداند موجب مرگ بابی ساندز و 9 همراهاش، يکی بعد از ديگری، شد اما حاضر نشدند آنان را به عنوان زندانی سياسی بپذيرند. اکنون هموطن ما عباس امينی در انگلستان اعتصاب غذای خشک کرده است و دهان و چشمهای خود را دوخته است. وقتی عکس عباس با چشمان و لب و دهان دوخته شد را در وبلاگ گلکوی عزيز ديدم دلام از اين دنيای فريب و دروغ شکست. خواست عباس امينی چيست؟ او میخواهد به سرزمينی که قتلگاهاش است باز گردانده نشود. همين! حالا بايد بميرد برای آن که آزادی برایاش مقدر نيست. برای اطلاعات بيشتر به گلکو و اينجا سر بزنيد. 2- شاهدی برای شکست اصلاحات در اين روزگار که همه چيز بر اساس نفع تقسيم میشود، افراد به تنهایی و يا هر تجمعی در جستوجوی منافع خود هستند، حالا اگر منافع آنان با منافع اکثريت مردم همسو بود اين جستوجوی منافع، مردمی و مشروع است و اگر خلاف آن باشد منفعتطلبیی نامشروعی است. اصلاحطلبان همان کسانی بودند که زمانی قدرت را در کشور از دست دادند سپس برای به دست آوردن دوبارهی قدرت تغيير شکل دادند و به نقد خود پرداختند و شعارهایی را مطرح کردند که با منافع مقطعیی اکثريت مردم همخوان بود به همين دليل بخشی از قدرت از دست دادهی خود را بهدست آوردند و اين پايان همسویی آنان با منافع مردم بود از آن پس اين همسویی به تقابل تبديل شد. گروهها و شخصيتهای خارج از نظام هم چنين هستند تا جایی که با مردم در ارتباط نيستند دنبال منافع حزبی و گروهی و فردی خود هستند حتا منافع طبقهیی را هم که در نام و ظاهر نمايندهگی میکنند در نظر ندارند. اما جوانان ايران امروز چنين نيستند چون در بطن مردم قرار دارند با آنها زندهگی میکنند با آنها اشتباه میکنند و جسارت اين را دارند که بگويند اشتباه کردم و از اين پس حواسام را جمع میکنم که اشتباه نکنم! شاهد عزيز، که اصلا تنها نيست و جمع زيادی از دوستان را در گرد خود دارد، يکی از اين جوانان است. او خطاب به خاتمی صادقانه و از دل آنچنان که بر دل مینشيند مینويسد:" و تو ميداني و خيلي هم خوب ميداني كه در تمام اين مدت كه تو معلوم نبود كجائي ، من بودم ، من در بطن بودم ، من زير پوست شهر بودم ، بودم و چماق خوردم ، من فحش شنيدم ، من مُردم و زنده شدم و از همه بدتر كه اميد دادم و اميد داشتم كه روزي اين قطار به ايستگاه برسد ولي ندانستم كه قطار ، قطار مرگ است ، قطار ترس است ، قطار شكنجه و زندان است ، قطار تحميق است ، قطار تثبيت است و اين قطار قطار جديدي نبود ، و ايستگاه آن نيز متروك بود .چه بازي هاي كه با من نكردند ، هِه ، “قطار اصلاحات بدون خاتمي نيز حركت ميكند” ، آري ميكند ولي به همان ايستگاه متروك ، من فكر ميكنم به اندازه يك دنيا و يك عمر هزينه ام را داده ام ، شما چطور ؟ داده ايد ؟" اگر رهبران و اعضا و هودارهای تشکيلات سياسی اپوزيسيون درصد کمی از اين صداقت را داشتند و به اشتباهات گذشتهی خود اعتراف میکردند و سعی در اتحاد و يکپارچهگی برای ساختن ايران آزاد و مستقل بهخرج میدانند سرنوشت همهی ما ديگر گون میشد. خيل عظيم جوانان و مردم اکنون از حمايت از بخشی از نظام نااميد و سرخورده شده است و نگاه خود را معطوف به خارج از نظام کرده است. مپسنديم که در خارج از نظام فقط نيروهای خارجی را ببينند و دل از "نادر" بريده به "اسکندر" رو آورند. 3- آسمانهای آبی و عقابهای تيزپرواز و بالانشين يکی از جذابيتهای وبلاگخوانی برای من شکار و کشف روحهای بزرگ و لطيفه، کشف عظمت روح و خصايل انسانی هميشه لذت بخش است و انسان را به زندهگی اميدوار میکند. چند وقت پيش دوستی در نظرخواهیام (نظری نوشت البته انتقادی و تا حدودی تند!) به نشانی وبلاگاش سر زدم ديدم به زبان کردی است اما نمیدانم از موسيقی جذاباش بود يا چه چيز ديگری برخلاف همزبانی همدلی را در من بيدار کرد! ايميلی فرستادم و متوجه شدم اين همدلی متقابل بوده است و او در وبلاگاش يکی از نوشتههای مرا به کردی ترجمه کرده است. از او خواستم بخشی از يادداشتهایاش را برایام ترجمه کند و بفرستد! که با مهربانی پذيرفت و اين ايميل را فرستاد: "سلام، خسته نباشی! خواستم یه تیكه از نوشتههای چند روز پیش رو براتون ترجمه كنم، دیدم هرچی احساسه از بین میره، اون ریتمی كه داره ، از دست میده، برا همین چند خط از یه نوشته مال چند وقت پیش كه خیلی هم دوستش دارم را برات میفرستم . " ...... در این شهر سرمازده، میدونی، لحظهها انگار یخ زدهاند و زمان در گذر صامتش جز ترس مضطربی بر جا نمیگذاره ... نسیم سردی كه به تن مرده درختان رسوخ میكنه و گیسوان ریختهشان را به بازی میگیره ، یه قهقه تلخه بر مرگ نابهنگام باغچه .... اینجا از شقایق خبری نیست ... كسی در یاس سیاه این خاك سرد، دنبال خاطره سبز گمشده بهار نمیگرده ... كسی مژده دوباره دیدن را به دل تنگه ِِآدم نمیده ... همیشه انگار زمستونه ... دریغ از بوی بارون اما ...!! خیابونا سوگوار در آغوش ظلمتی سرد خفتهاند و نگاه آسمون .... نگاه ِِآسمون از پرواز خالیه .... " *************** این هم از یه نمونه دیگه با متن كردیش : *بهڕماڵی دایكم نییه كه ئێستا بیری لێ دهكهمهوه ، بهر ماڵه قهیدیمییهكهمانه كه زۆر جار دایكم له سهر تاقه پلیكانهكهی دادهنیشت و چاوهرێی هاتنهوهی منی دهكرد . قیبلهی دایكم كوێ بوو؟ ئهوێ كه بهرماڵهكهی بهرهو ڕووی ڕادهخست؟ یان ئهوێ كه جارێك، ئێوارهیهكی درهنگ، ههواڵێكی خۆشی لێوه هات و دایكم پێكهنی؟ دایكم به دهنگی بانگی بهیانی له خهو ههڵدهسا یان چریكهی باڵنده بێ هێلانهكان بوو خهویی لێ دهشێواند ؟... دایكم كه سوژدهی دهبرد بۆ چی دهپاراوه ؟ ... ** به سجاده مادرم نیست كه فكر میكنم، به اون جاده خاكیه كه مادرم هر روز نگران برگشتنم ، چشم براه میموند. به خودم میگم قبله مادرم كجا بود؟ اونجا كه هر روز سجاده رنگ و رو رفتهاش را پهن میكرد و یا اونجا كه یه روز دیر وقت با نسیم یه خبر خوب دل تنگ و گرفتهاش رو شاد كرد ؟ راستی صدای اذان بود كه بیدارش میكرد یا خوابهای آشفتهاش بود كه خواب از چشمهای مهربونش دزدیده بود ... همهاش فكرمیكنم مادرم اون وقت كه پیشونی به خاك میزد و سجده میكرد از خدا چی میخواست كه بهش نداد ...." **** یه چیزی هم بگم دلگیر نشید امیدوارم :) وقتی نوشته اون روزتون رو در مورد جلیج عرب خوندن خلیج فارس دیدم خوشم اومد و گفتم به جا بود ... ولی در مورد اینكه این همــــــــــــــــــــــــــــه واژههای عربی استفاده میشه در حالی كه فارسیش هم هست و قشنگتره، كسی چیزی نمیگه ، یه خورده دلم وخت :((( به هر حال .......... شاد باشی تــــــــــــــــــــــــــــــــــهوار " من که شيفتهی روح زيبای اين عقاب شدم، شما را نمیدانم! 4- يک عمر وحشی بوديم ولی خبر نداشتيم! «... ايرانيان قبل از اسلام مردمانی بيسواد ، بیفرهنگ و در كل وحشی بودند ... در عين حال خود نيز علاقه داشتند كه بيسواد باقی بمانند...» فکر میکنيد اين جملات را يکی از شيخنشينهای عرب گفته؟ اشتباه میکنيد اين ازبيانات "کشکی" آقای دكتر علی لاريجاني رئيس صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران است. میدانيد که قرار بوده است تلهويززيون دانشگاه باشد! وقتی در يکی از وبلاگها (امان از پيری هرچی گشتم يادم نيآمد! لطفا در نظرخواهی دوستان لينکاش رو بدن!) اين حرف لاريجانی را خواندم زياد تعجب نردم او هم قبلا هم از اين ارجيف گفته بود. چند وقت پيش که عراق عزيز شده بود در بخش بعد از خبر ساعت 22:30 شبکهی دوم تاريخدان ابلهی آمده بود و بحث میکرد که ما ايرانيان تاريخ مکتوب نداشتيم و اين را از عربها ياد گرفتيم! بعد مجری هم گفت هنوز ياد نگرفتيم! من عرب و فارس برام فرقی نداره اما موضوع از نظر تاريخی کاملا برعکس بوده. يعنی عربها به داشتن فرهنگ شفاهی افتخار میکردند و يکی از نقاط ضعف به قول خودشان ما عجمها را اين میدانستند که بهجای حفظ کردن کتاب آن را مینويسيم! جالب اينجاست که اين اتهام وحشی بودن را بعضی از تاريخ نويسان يونانی که چند بار به دفعات از ايرانیها شکست خورده بودند به ايرانيان نسبت میدانند. ما نفهميديم اينها غربزده هستند، عربزده هستند،... آهان فهميديم انگليسی تشريف دارند! از سارای عزيز که مقالهی "ايرانيان وحشي و بي فرهنگ!" به قلم س. باستان را در گويا که در نقد اين سخنان حکيمانهی رئيس دانشگاه 60 ميليونی ج.ا. نشان داد متشکرم. وبلاگگردیهای در يکدقيقه! اول بگم اين عنوان اشارهی طنزگونهیی به کتابهای "مديريت يک دقيقهیی، بازاريابی يکدقيقهیی، کلاهبرداى يک دقيقهیی، خوشبختی يک دقيقهیی،..." داره يک بار تصور نکنيد میگم لينکهایی را که اينجا میدم تو يک دقيقه پيدا کردم! نه بابا اينها حاصل يک عمر تجربه است. - بلاخره سميرا مخملباف با پارتی بازی گلکو يه جايزهیی گرفت! البته دعوا و التماس درخواست ما هم از باری تعالا بیاثر نبود، اخه گلکو شرط کرده بود اگه به سميرا مخملباف جايزه ندهند اون اسم وبلاگاش رو يک هفته میگذاره" سيمرا!" تهديد از اين کاراتر! - آبی، که آبی خودمان باشد يک سفر رفته انگليس! يکی از مسابقات فينال جام باشگاههای اروپا را تماشا کرده و از کافی نتاش براتون گزارش فرستاده! البته اين گزارش برای ما بیچاره فقيراست که تا حالا کافینتی که اينجوری باشه "girlهای اینجا ازمانتو وروسری استفاده نمیکنند..." نديديم جالبه! برای دوستانی که هر روز دهانشون از اعجايت سرزمين روياها بازه زياد جالب نيست! حالا خوبه توی اون ديار مگس نيست وگرنه با اين دهانهای باز گلوشون مگسدونی میشد. - بهارانه عزيز، شعر آزادی احمد شاملو را چسبانده است در وبلاگاش، حتما میدانيد که آقای شاملو اين شعر را به عنوان مقدمه برای چاپ نقاشیهای ايران درودی به او داده بود! وقتی کتاب چاپ شد دوستان خانم درودی به او گفته بود اين شعر در تقابل با نقاشیهای تو قرار دارد، خانم درودی اين را به آقای شاملو میگويد و آقای شاملو هم در پاسخ میگويد: "قبول نيست ديدی!" حيفام آمد يه تيکهاش رو اينجا نگذارم!" تمامی الفاظ جهان را در اختيار داشتيم/ و آن نگفتيم که به کار آيد،/ چرا که تنها يک سخن/ يک سخن در ميانه نبود:/ ـــ آزادی !/ ما نگفتيم/ تو تصويرش کن!" - از مردایی که خيلی مردن و سيبلشون از بناگوش در رفته و جرات اين را دارن که به وبلاگ مهشيد سر بزنن اگه مردن برن سری به اين زن ناقصالعقل بزنن! يه شعر برشتي خيلی زيبا نوشته چسبونده تو وبلاگاش. - "عماد رام خواننده و آهنگساز ساروی كشورمان در سن 73 سالگي چشم از جهان فروبست."اين خبر را که در وبلاگ تا اطلاع ثانوی خوندم. خيلی متاسف شدم. برام جالب بود ما که نوجوانیمان را با اين آهنگها گذرانديم يادمون رفته و اين نوجوانان امروزی همه چيز يادشونه! - ياد کاوهی گلستان هم بخير! چند وقت پيش پرستوی عزيز عکسی و لينکی از عکسهای کاوه را که از شهرنو (فاحشهخانهی جنوب تهران!) گرفته بود چسب بونده بود تو وبلاگاش امروز ديدم مهشيد عزيز هم يکی از اون عکسها چسبونده تو وبلاگاش و به زننوشت و عکسهای گلستان لينک داده! حالا که به برکت حضرات تمام تهران شده يک فاحشهخانهی بزرگ! - اين خانم عزيز هم در بارهي گدایی عشق نوشته که هر چند چونوچرا زياد داره اما خوندنيه و يه لينک هم داده به آمارهای پشت قاب شيشهیی من وقت نکردم دقيق نوشتهی پشت قاب شيشهیی را بخونم! الان هم با عجله دارم اينها را مینويسم. پس خير و شرش گردن خودتون! - "به شدت به بينی بزرگ نيکول کيدمن در ساعت ها غبطه می خورم . خيلی حسادت برانگيز است." نفهميدم اين حرف خود انوشه بود يا از نيکی کريمی نقل قول کرده. به هر حال يه سر بزنيد دو تا خبر جالب ديگه توی همين يادداشت انوشهی عزيز هست. - "هيات تحقيق سازمان ملل به ايران می رود. ناپديد شدگان و قتل عام سال 67؛ در دستور كار هيات سازمان ملل" اصل و فرع خبر را بريد در خاطرات زندان بخونيد. البته ما که فکر نمیکنيم آبی از اين حقوق بشر بازی گرم بشه! اما خوب اگه يه کم ولرم هم بشه بد نيست. - کسی می دونه چرا آرزوی عزيز از 18 فروردين تا حالا هيچي تو فراسو ننوشته؟ - يکی بره به جوجههای نوشی بگه که اون غارغار نمیکنه و هماش از طلا و عسل میگه! خوب مادر عاشق بچههاشه وگرنه اگه يکی ديگه به نوشی گفته بود غارغار میکنی تا حالا حتما چشموچارشو درآورده بود! شبح؟ نوشی به اين مهربونی و ماهی دلات میآد؟ شبح به اين ترسویی نوبره والا! - وقتی گلکوی عزيز يک کمد درست کنه مثل کمد آقای ووپی حتما سرزدن داره! نمی دونم با وجود چنين کمد خوبی ديگه من چرا وبگردی میکنم! خب بريد تو کمد گلکو هر چی میخوايد پيدا میکنيد! ××× اين که شد گلکو گردی به جای وبلاگگردی! شبح به اين پاچهخواری نوبره والا! ۱۳۸۲ خرداد ۸, پنجشنبه ●
........................................................................................مادر: هم زارع، هم زمين ![]() موضوع شکلگيری و تکوين جنين از زمانی که پزشکی در جهان بهوجود آمد و گسترش پيدا کرد از مسايل مورد بحث و مناقشه بوده است. زير سلطهی نظامهای مردسالار که وراثت و ارث را از طريق مردان ميسر میدانستند بايد برای اين عمل اقتصادی و اجتماعی خود دلايل بيولوژيک میساختند. در ادبيات[1] و عرف و سنن اجتماعی فرزند را حاصل و متعلق به پدر میدانستند. آشيل يا آخليوس (Aeschylus) نمايشنويس برجستهی يونان در 458 قبل از ميلاد در نمايشنامهی تراژدی اومنيدس (The Eumenides) شرح محاکمهی کسی را میدهد که به علت کشتن مادرش محاکمه میشود از او بدين گونه دفاع میشود: "مادر به وجود آورندهی بچهاش نيست بلکه پرستار موجود زندهای است که درون آن کاشته میشود. پدر به وجود آورندهی بچه است و مادر که نسبت به آن بیگانه و فقط دوست است، چنانچه مقدر باشد که جنين به عرصهی رسد، انسان را تا موقع به دنيا آمدن محفوظ میدارد.[2]" در پزشکیی منشا گرفته از يونان نيز نقش پدر در تکوين فرزند نقش اصلی است. ابنسينا در کتاب "قانون در طب" از قول بقراط نقل میکند که: "بقراط در بارهي منشا و سرچشمهی آبپشت، عقايدی دارد که به طور خلاصه چنين است: میفرمايند:"قسمت اعظم مادهی آبپشت –که از مغز تراوش میکند- به دو رگ پشت دو گوش وارد میشود. اين مادهی تراوش شده از مغز -که گوهر منی را تشکيل میدهد- خونی است شير مزاج. دو رگ پشت دو گوش که آن را از مغز تحويل میگيرند به نخاع پيوستهاند تا از مغز و از شبيه و همکار مغز – که نخاع است- فاصلهی زيادی نگيرند و در اين راه دور که میپيمايد و بايد ماده را به سر منزل مطلوب برسانند، مادهی خونی نامبرده تغيير مزاج ندهد و از اثر بخشی نيفتد. اين دو رگ مادهی آبپشترسان بعد از چندی ماده را تحويل نخاع میدهند و از نخاع به کليه میرسد و کليه آن را به رگهایی میسپارد که به بيضهها میآيند و سرانجام مادهی گوهر آبپشت در بيضهها مستقر میشوند.[3]" از نظر جالينوس نيز جنس نر و ماده هر دو در شکلگيری و تکوين نوزاد دخيل هستند. اما تخم نرينه نقش اصلی و پايهیی دارد. منتقدين او به تخم جنسنر اهميت ويژهیی میدهند و اعتقاد داشتند که طرح و شکل اصلی کودک در تخم نرينه مشخص میشود و تخم مادينه فقط حکم بازدارنده را دارد و موجب میشود بخشی از کارها طبق نقشه پيش نرود! خود ابنسينا در کتاب قانون نيز عقيدهی مشابهی دارد او در جایی که مراحل شکلگيری جنين را توضيح میدهد میگويد:"شايد اينجا سؤالی پيش آيد که نيروی طرحريز و سکلبخش به جنين –که عبارت از تخم نرينه است و جاندار به شمار میآيد- غذا را از کجا دريافت میکند؟[4]" همين گونه که از اين پرسش برمیآيد و در جاهای مختلف هم ابنسينا به آن اشاره کرده است، از نظر او روح و روان و حيات در تخم نرينه است و تخم مادينه فقط نقش محيط و غذا را بازی میکند. بچه به شکل انکار ناپذيری از مادر متولد میشود پس نمیشود نقش مادر را بهکلی انکار کرد! از طرفی شباهت فرزندان اعم از جنسيتشان به پدر و مادر هر دو انکار ناپذير است چه نوزادن مذکری که شباهت اعجاباوری با مادران خود دارند! با اين حال تمام علم پزشکی و زيستشناسی تا قرن هفدهم بر اين معطوف بود که مرد حکم بزر را دارد و بطن زن فقط کشتزار است. جالب اينجاست که حتا بعد از اين که ميکروسوپ اختراع شد و اسپرماتوزئيد کشف شد. بعضی از دانشمندان(!) زير عدسي ميکروسکوپ خود اسپرماتزوئيدهای میديدند که انسان کاملی در آن بود! (شکل بالای صفحه يکی از اين ترسيمها است.[5]) زيرا ارستو چنين گفته بود که انسان کامل ار طريق مرد به زن منتقل میشود. به هر حال پس از بالارفتن دانش بشری و شکلگيری علم ژنتيک مشخص شد سهم پدر و مادر هر دو در بهوجود آمدن فرزند به يک اندازه است و هيچکدام بر ديگری برتری ندارند که مادران به دليل آن که نه ماه فرزند را در بدن خود حمل میکنند و نقش محيطی زيادی در شکلگيری جنين دارند از اين نظر نقش مهمتری دارند. اما متاسفانه قوانين رايج در کشور ما همچنان به نظريههای پيش از ميلادی يونانيان استوار است و فرزند را متعلق به پدر میدانند. مادر را چه در نه ماهی که جنين را در بطن خود پرورش میدهد چه وقتی نوزاد را به دنيا میآورد هميشه فقط عاملی برای نگهداری کودک و پرورش آن میدانند در صورتی که پدر را صاحب کودک میدانند. نقش قيوميت و صاحب و کالا بودن بين اجداد پدری هر فرزند آنچنان است که پدرپزرگ يا پدر میتواند فرزند يا نوهی خود را بکشد حتا اگر اين فرزند يا نوه خود فرزندانی و نوههایی داشته باشد و هيچ کس نمیتواند متعرض او شود و او را فقط به تعزير محکوم میکنند! در مادهی 220 قانون مجازات اسلامی چنين آمده است: "پدر يا جد پدری که فرزند خود را بکشد قصاص نمیشود و به پرداخت ديه قتل به ورثه مقتول و تعزير محکوم خواهد شد.[6]" وقتی حق حيات کودک به پدر و جد پدری داده شده است معلوم است که حقوق مادی و معنوی او هم به آنها داده میشود. در مادهی 1180 قانون مدنی چنين آمده است: "طفل صغير تحت ولايت قهری پدر و جد پدری خود میباشد و همچنين است طفل غير رشيد يا مجنون در صورتی که عدم رشد يا جنون او متصل به صغر باشد." جالب اينجاست که اگر ولی شرعی يعنی همان پدر يا جدپدری فوت کند میتواند برای امر ولايت خود وصی تعيين کند. ماده 1188 در اين باره است و جالب اينجا ست که انتصاب وصی توسط ولی قابل انتقال هم هست. ماده 1190 میگويد: "ممکن است پدر و يا جد پدری به کسی که به سمت وصايت معين کرده اختيار تعيين وصی بعد از فوت خود را برای مولیعليه بدهد." به عبارت ديگر مادر حتا در صورتی که پدر و جد پدری فوت کنند باز اين حق را که در امور مالی و حقوقی فرزند خود دخالت کند ندارد. در واقع فرزند صد در صد متعلق به پدر است و مادر در اين زمينه هيچ گونه حقی ندارد[7]. جالب اينجاست که قانونگذار حضانت کودکان را برای دختران تا هفت و برای پسران تا دو سال به مادران[8] داده است اما نه به دليل اين که او را صاحب حقی در اين باره بداند صرفا به دليل اين که بتواند از بچههای مرد نگهداری کند. طبق مادهی 1170 قانون مدنی: "اگر مادر در مدتی که حضانت طفل با او است مبتلا به جنون شود يا به ديگری شوهر کند حق حضانت با پدر خواهد بود." در تمام قوانين حتا قوانينی که ظاهر آنان به سود زنان است، مانند مادهی 1176 که مادر را از شير دادن به فرزندش معاف میکند، در باطن خود حاوی اين نکته است که زنان ارتباطی با فرزندش ندارند مانند محصولی که متعلق به زارع است نه زمين! آيا تا وقتی که اين ديد ايدئولوژيک و غيرعلمی و مادونتاريخی نسبت به زن وجود دارد هر اصلاحی در حکم پرداختن به نقش و نگار ايوان خانهی ويران نيست؟ -------------------------------------------------------------------------------- [1] - با جستوجوی سريع در شاهنامه اينگونه دريافتام که در نزد ايرانيان انتقال نژاد از زن و مرد هر دو پذيرفته بوده است. مثلا فردوسی در چند بيت از شاهنامه به اين موضوع اشارهی مستقيم دارد: نژاد تو از مادر و از پدر/ همه تاجدار و همه نامور. البته اين موضوع نياز به بررسی دقيقتری دارد. که پرداختن به آن ما را از بحث اصلی منحرف میکند. [2] - بيوگرافی پيش از تولد، مارگرت شی گليبرت، محمود بهزاد، ص 10 [3] - قانون در طب، تاليف شيخالرئيس ابوعلی سينا، ترجمهی عبدالرحمن شرفکندی (ههژار) کتاب سوم بخش سوم ص 221 [4] - همانجا ص 284 [5] - اين تصوير از کتاب: بيوگرافی پيش از تولد، مارگرت شی گليبرت، محمود بهزاد، ص 12 اسکن شده است. [6] - قانون مجازات اسلامی، متن کامل 1376، گردآورنده حسن عابدزاده ص 56 [7] - جالب اينجاست که وقتی در مورد خانوادهی شهدا دچار اين مشکل شدند که حقوق و ساير پرداختهای قانونی به جای اين که به مادر که عملا حضانت و سرپرستی بچههای شهيد را به عهده داشت بدهند به پدر يا پدربزرگ شهيد میدانند و اين موضوع هميشه مورد اختلاف در خانوادهی شهدا بود به همين دليل در سال 1364 ماده واحدی در مجلس شورای اسلامی تصويب شد به موجب آن حضانت فرزندان شهيد به همسرش واگذار میشد. اما حتا اين ماده با 4 تبصرههایاش تغييری در وضعيت ادارهی مالی فرزندان شهيد توسط مادرانشان نداده است به نحوی که شيرين عبادی در کتاب حقوق کودک مینويسد:"با اين ترتيب در واقع هزينهی نگهداری و مخارج طفل به مادر وی که عهدهدار حضانت است، پرداخت میشود که اين هم مطلب جديدی نبوده و حقوق تازهای برای مادران ايجاد نمیکند." (حقوق کودک، شيرين عبادی، انتشارات کانون، چاپ چهارم ص 54) [8] - مادهی 1169 قانون مدنی ۱۳۸۲ خرداد ۶, سهشنبه ●
سخنی با دوست!() در پرسههای دربدريم، در پانزدهم دسامبر دوهزار و دو، در بعد از ظهر يكشنبهای دلگير، با آسمانی سرد، كوتاه و خاكستری، خودم را در برابر «آينه»ی يك دوست ناديده، ديدم. همانروز برايش نوشتم : «با همراهی «يك آواز» از شاملو، فريدون فروغی، گلنراقی، فروغ و فرهاد، خودم را پس از بيست سال دوباره در ميهن پاره پارهام و در كنار شما عزيزان يافتم.» گشت و گذارم در «آينه» فرصتی بود كه در «پاگرد» نفسی تازه كنم و از آنجا با دنيای زيبای وبلاگها آشنا شوم و لذت بودن با دلهای بيقرار را از هزاران فرسنگ فاصله، در جانم مزمزه كنم. «سارا» در «پاگرد»، در متن سهشنبه، 26 آذر 1381 اش، نوشتهبود « پس از عشق، سکوت نابترین چیزی است که فرا گرفتهام». من در نظر خواهیاش نوشتم « و شايد دوست داشتن در سكوت ناب ترين چيز باشد !». اين اولين پيام من در وبلاگها و آغاز بودنم با شما شد. و در همان متن، در دو سه پيام بعد، در پاسخ دوستی كه روی پيام من پيام گذاشته بود، اضافه كردم : « وقتی میگم دوست داشتن در سكوت، مقصودم اينه كه حس دوست داشتن اينقدر عميق و قويه كه نياز به كلام نيست. حالا اين میتونه از رهگذر عشق باشه، يا عشق يك رهگذر. همه چيز حس میشه بیاينكه نياز باشه چيزی بيان بشه. اين حسه كه میگم شايد نابترين باشه.» و اين پيامها را امضا كردم «رهگذر ثانی»، چرا كه پيش از من در «پاگرد»، «رهگذرِ»ی پيام میگذاشت. اينگونه بود كه شدم «رهگذر ثانی» جهان شما. با شما، پنج شش ماهی را شاد بودهام؛ اندوهگين گشتهام؛ خشمگين از زشتیها و بیعدالتیها، فرياد زدهام؛ و سرشار از لمس زيبايی و دوستیتان، سراسر نوازش شدهام و مهر ورزيدهام. كوشيدهام حرمت دوست و حرمت كلام را نگاهدارم. به حاصل تلاشم كه نگاه میكنم، از خود شرمگين نمیشوم. دوستی خبرم كرد كه در وبلاگی، شخصی با نام «رهگذر ثانی» پيام میگذارد. برای اولينبار به اين وبلاگ رفتم. نگاهی گذرا به اين وبلاگ و به پيامهايی كه امضای «رهگذر ثانی» را در پای خود داشتند، انداختم. زشتی دروغ و كينهای كه در اين وبلاگ و اين پيامها موج میزد، اندوهی تلخ را در جانم، كه هميشه شيفتهی زيبايی و مهر بودهاست، ريخت. آن دوست از من خواسته بود كه آنجا پيام بگذارم. دريغم آمد. نخواستم آلوده شوم. فضايی بود كه تنفس را دشوار میساخت. خواستم اينجا، در خانهی شبح عزيزم بگويم كه رهگذر ثانی شما، همچنان حرمت دوست و حرمت كلام را نگاه میدارد. اگر «رهگذر ثانی»يی ديديد كه زشت میبيند، زشت میگويد، و زشتیمیخواهد، رهگدر ثانی شما نيست! رهگذر ثانی دوستان عزيز! دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست به فسونی که کند خصم رها نتوان کرد. (حافظ) حتما شنيدهاید که وقتی ميرزارضا کرمانی در زندان بود بازجوها به او گفتند: "تو در زندان هستی و الان سيد جمالالدين دارد به ريش تو میخندد!" ميرزارضا هم در پاسخ گفت: "حکما ريش ما خندهدار است!" حالا به من گفتند: "رهگذرثانی بر عليه تو کامنت گذاشته و بهت ناسزا گفته"؛ لينک آن را هم دادند! شايد باور نکنيد هيچ کليکی روی آن لينک نکردم چون ايمان داشتم که امکان ندارد رهگذر ثانی عزيز به من ناسزا بگويد او به دشمن خود ناسزا نمیگويد من که دوستاش هستم! به هر حال متاسفانه مدتی است که اين پديدهی شوم آغاز شده است. به نام ديگران کامنت گذاشتن بدترين و کثيفترين چيزی است که اين روزها دارد از استثنا میگذرد و به قاعده تبديل میشود. بايد با هوشياری با اين پديدهي شوم برخورد کنيم. راه حلی که به ذهن من میرسد اين است که هر وقت حرف خارج از نرمی از کسی در نظرخواهیها ديديم قبل از هر برخوردی در مورد درستی هويت نظردهنده از خود او جويا شويم در مرحله بعد در صورتی که نظر کذب بود. آیپی کذاب را معرفی کنيم و شهر و کشور محل تماس را افشا کنيم تا آن آیپی در تمام نظرخواهیها بسته شود. کسانی که حرف منطقی ندارند با خرابکاری میخواهند محيط دوستانهی وبلاگها را منهدم کنند. با اين پديدهی شوم مقابله کنيم. شبح ●
........................................................................................باغ و ماه ميلههای پشت پنجره را که برداری باز باغ آن سوی پنجره است، و تو اين سوی پنجره دربند. سقف را -به تمامی- که برداری باز ماه آن سوی اشاره است، و تو اين سو در امتداد اشاره -پای بر کف- دربند، پنجره و سقف که نباشد باز ماه و باغ خاطره است، و تو اين سوی خاطره دربند. 4/3/82 ۱۳۸۲ خرداد ۵, دوشنبه ●
........................................................................................آقای رئيسجمهور معذرتخواهی شما را پذيرفتيم. لطفا استعفا دهيد! نمیخواستم دربارهی دوم خرداد بنويسم. نمیخواستم دربارهی استعفای نمايندهگان اصلاحطلب بنويسم، يا دربارهی لايحهی اختيارات رئيسجمهور، يا اين شاهکار اخير نمايندهگان اصلاحطلب که در حالی که لايحهی اصلی مربوط به انتخابات تصويب نشده است يک لايحهی بسيار غير کارشناسی و ابلهانه برای استانی کردن انتخابات مجلس تصويب کردند و حالا بايد خدا خدا کنند که شورای نگهبان آن را رد کند،… نمیخواستم بنويسم چون نمیشود نيمه نصف نوشت يا بايد کامل و همه جانبه نوشت يا نيمه نصفه نوشتن فقط طرح مغشوش از اوضاع دادن است… به هر حال ديدم در مورد اين بيانيهی آقای خاتمی نمیتوانم چيزی ننويسم… عذرخواهی کردن و طلب عفو داشتن کار پسنديدهیی است اما مانند هر عمل ديگری با سلسله اعمال قبل و بعد از خودش در ارتباط است. اگر کسی به شما ناسزا بگويد و بعد عذرخواهی کند. انسانی آن است که عذرخواهی او را بپذيريد. اما اگر کسی در حالی که عمل گذشتهی خود را ادامه میدهد و از شما به دليل انجام همان عمل معذرت بخواهد و طلب عفو کند ديگر به اين میگويند وقاحت! تازه اين درصورتی است که فقط خسارتی معنوی به شما وارد شده باشد که با معذرتخواهی ممکن است قابل جبران باشد. (هر چند از قديم گفتند "با معذرتخواهی رو سفيد نمیشه!") حالا اگر خسارت جانی يا مالی هم اتفاق افتاده باشد بیشک ديگر عذرخواهیی تنها هم کار ساز نيست بايد خسارتها جبران شود و يا لااقل در جهت جبراناش اقدام شود و صداقت عذرخواهنده نه به عذرخواستن که کار زبان است و خرجی ندارد که به گامهای عملی او برای جبران خسارت است که معنا پيدا میکند وگرنه بیمايه فتير است! حال اگر کسی مرتب در گوش شما سيلی بزند و بعد از هر سيلی معدزت بخواهد و بگويد "مرا عفو کنيد!" ديگر به اين عمل وقاحت نمیگويند شکنجهی مضاعف ناميده میشود. متاسفانه عمل آقای خاتمی در عذرخواهی از مردم به اين شکنجهی مضاعف تبديل شده است. وقاحت دو روش دارد يکی آن که بر گوش مردم سيلی بزنی و بعد با لبخندی مغرورانه جلوی مردم ظاهر شوی و اوضاع و احوال را آنچنان نشان دهی که گویی مردم در بهشت زندهگی میکنند و بايد از سيلیزننده تشکر و قدردانی هم بکنند! وقاحت نوع دوم آن است که هر بار که سيلی میزنی لبخندی از سر عجز سردهی و طلب عفو کنی! شيوهی نامرضيهی رئيسجمهور پيشين وقاحت نوع اول بود و شيوهی رئيسجمهور کنونی وقاحت شماره دو؛ و مردم بايد هميشه شاهد يکی از اين دو نوع وقاحت باشند! خزر در شمال ايران تقسيم شد و خليج فارس در جنوب ايران "الخليج" شد، در شرق و غرب کشور جنگ جهانی سوم در جريان است، حزب حامی آقای خاتمی در حال استعفا است، همين چند روز پيش با شمشير در ميدان شهر سر از تن جدا کردند، لايحه اختيارات و انتخابات رد شد، اقتصاد کشور در ورشکستهگی کامل بهسر میبرد، آثار باستانی و ذخاير ملی هر روز بيشتر از قبل به تاراج میرود، روزنامهنگاران در زندان هستند و روزنامهها در محاق تعطيلی يا خودسانسوری به حياتی ناروشنتر از دوم خرداد ادامه میدهند، اينترنت سانسور میشود، 80 درصد مردم در شهرهای بزرگ و بيش از نود درصد در تهران در انتخابات شوراها شرکت نکردند، قتلهای زنجيرهیی همچنان ادامه دارد... و رئيسجمهور فيلسوف ما بعد از شش سال که میخواهد به مردم گزارش دهد میگوييد: "اگر بر هر دو تفسير ليبراليستی و فاشيستی از دين خدا مخالفت میشود، برای اين است که اسلام پويا تقويت شود." (آيا حرفهای آقای خاتمی شما را ياد صحاف عراقی نمیاندازد؟) آقای خاتمی گرامی! شما ديگر نه میتوانيد "جمهوری اسلامی" را تقويت کنيد و تحکيم بخشيد نه قادر به تحکيم "مردم سالاری" هستيد و نه حتا توان پيشبرد اهداف "دوم خرداد" را داريد شما اگر تمام هوشياری تاريخیتان را بهخرج دهيد تنها و تنها کاری که میتوانيد بکنيد، تا دير نشده است (دير نشده است؟)، شايد بتوانيد خودتان را نجات دهيد. پس لطفا به فکر نجات مردم يا جمهوری اسلامی نباشيد و در فکر چارهیی برای رهایی خودتان از منجلابی که هر لحظه بيشتر در آن فرو میرويد باشيد. بگذاريد مردم بيش از اين دچار ياس نشوند و از رای که به شما دادند شرمندهتر از اين نباشند اين حداقل کاری است که برای بيست و چند ميليون رای دهندهی خود میتوانيد انجانم دهيد. پس شهامت اخلاقی داشته باشيد و اين حداقل کار را بکنيد. لطفا استعفا دهيد! ۱۳۸۲ خرداد ۳, شنبه ●
........................................................................................به نام زيتون به کام دوستان! چند وقت پيش به زيتون عزيز قول داده بودم که شعری را که اسماعيل خوئی سالها پيش برای آقای شاملو سروده است را برایاش در وبلاگام قرار دهم. چون شعر بلند بود و تايپ کردناش دشوار و ضمنا من مجلهیی (چاپ آمريکا) که اين شعر در آن برای اولينبار چاپ شده بود را نمیدانم کجا گذاشتم و پيدایاش نمیکردم کار به تاخير افتاد تا اين که چند روز پيش در اين باره با پسرم صحبت میکردم گفت اين شعر در کتاب "شاعر شبانهها و عاشقانهها[1]" آمده ترديد کردم که اجازهی چاپاش را داده باشند اما حق با او بود قرار شد در مقابل دريافت صفحهیی پانصد تومان آن را برایام تايپ کند اما وقتی شنيد برای برای زيتون میخوام چون با وبلاگ خوب زيتون آشناست از خير گرفتن پول گذشت و گفت قابل آقای شاملو و زيتون رو نداره! اولين بار با دوستی که صدای بسيار غرا و خوبی دارد پيش آقای شاملو رفته بوديم که دوست ديگری اين مجله را از آمريکا آورده بود. دوستام شعر را برای آقای شاملو خواند. آقای شاملو سراغ اسماعيل را گرفت و گفت چه کار میکنه… نمیخوام از صحبتهای اونروز حرفی بزنم راستاش رو بخواهيد عادت نداشتم يادداشت بردارم چون به نظرم فضاها خصوصی بود و من هم عادت به ثبت لحظههای خصوصی ندارم حال هم نمیتونم چيزی از حافظه نقل کنم چون ممکنه اشتباه کنم و ذهنيت خودم را به جای تاريخ تحويل دوستان بدم. چون شعر بلند بود ترجيح دادم توی يه صفحهی ديگه بذارمش: در ستايش احمد شاملو در كار خود به ذات خدا میماند يعنی كه هر چهرا كه میبايد میداند؛ و هر چه را كه میخواهد میتواند. ادامه -------------------------------------------------------------------------------- [1] - شاعر شبانهها و عاشقانهها، چاپ 1381، ص 485 ۱۳۸۲ خرداد ۲, جمعه ●
........................................................................................وبلاگگردیهای آدينه. () 1- همچنان سانسور در اينترنت! به همت خسنآقا صفحهی برای اعتراض به سانسور اينترنت در ايران اختصاص پيدا کرده است. در اين صفحه میتوانيد ضمن امضای اعتراض خود با روشهای مختلف خنثا کردن سانسور آشنا شويد. ضمن خسته نباشيد به خسنآقا و دوستانی که در اين راه زحمت میکشند. بايد يادآور شوم که اين اعتراضها بسيار کارساز است اگر به جمع اعتراض کنندهگان نپيونديد به زودی کار فيلترگذاری به وبلاگها هم کشيده خواهد شد آنوقت مهم نيست شما چه چيزی بنويسد وقتی سانسور به وبلاگها کشيده شود همه فلهیی بسته خواهد شد. نيمای عزيز در عصيان راه ميانبری برای سرکار گذاشتن مخابرات نشون داده که مجربه. نيما نوشته:"راستي لينک وبلاگ احسان رو طوري نوشتم که پروکسي رو دور بزنه. شمام اگه به سايتي خوردين که پشت پروکسي گير کرده کافيه اون رو توي آدرس زير جاي اون ستارهها بذارين تا به قول بر و بچ سايت گيره، مامان مخابرات رو شوهر بدين: http://www.websiterelay.com/cgi-bin/nph-public-proxy.cgi/111/http/*****/" البته اين اصطلاحی که گيره باب کرده اصطلاح قشنگی نيست و اميدوارم ساير دوستان از اون استفاده نکنن! (فکر نکنيد از ترس مهشيد اينو نوشتم!) 2- جوانان کمونيست! ما که جوان بوديم، در بين روشنفکران کمونيست بودن يه جور افتخار بود و هر کس که کمونيست نبود احساس شرمندهگی میکرد و سعی داشت به نحوی خودشو کمونيست نشون بده. حتا مسلمان انقلابی و روشنفکر میگفتند: "ما علم مبارزه را از مارکس میگيرم و اخلاق و معنويت را از اسلام!" بعد کمونيستها و روشنفکران دينی که يا قلعوقمع شدند يا تبعيد و ديگر حضوری در جامعه نداشت دوران سکوت و انفعال بود و کسی له يا عليه کمونيستها حرف نمیزد، آن فروپاشی تاريخی در شوروری و اين استحاله ناگهانی در چين هم باعث شد بعد از مدتی "کمونيست" بودن باعث شرمندهگی باشه! يعنی اگه کسی میخواست بگه "من کمونيست هستم" بايد چهلتا "اما" اولش رديف میکرد، کمونيستم اما خب دموکرات هم هستم، ديکتاتوری طبقهی کارگر را قبول ندارم، اصلا الان ديگه به جای "چکش" بايد "موس" گذاشت!... حالا کم کم چند سالی است که موضوع باز داره عوض میشه. کتابهای مارکس با تيراژ باور نکردی در کشور به فروش میرسه. يادم میآد در سالهای ميانهی دههی 60 کتابفروشی آگاه جلد اول کتاب گروندريسه مارکس را میفروخت قيمتاش نود تومان بود هر دفعه میرفتم میديدم داره پشت ويترين خاک میخوره حرصام در میآمد يکی شو میخريدم و به دوستی هديه میدادم تا تو کتابخانهی شخصی اون خاک بخوره! يه روز به فروشندهی آگاه گفتم چرا جلد دومشو چاپ نمیکنيد؟ گفت: "خوشبختانه ارشاد اجازه نمیده! همين سه هزار تا جلد اول هنوز فروش نرفته." برای اين که خودم را از تکوتا ندازم گفتم" "اگه پنجاه نفر تو ايران پيدا بشه که گروندريسه را بفهمن کار تمومه!"... حالا چند سال پيش جلد دوم که چاپ شد هيچی، جلد اول هم چندين بار تجديد چاپ شد. يه روز باز از آگاه رد میشدم همان فروشنده که حالا کمی موهاْ سرش ريخته بود پشت دخل کتابفروشی بود سراغ گروندريسه را گرفتم گفت: "تموم شده بهزودی تجديد چاپ میکنيم اگه اين ارشادیها مجوز بدن!" حالا اتفاق فرخندهیی که افتاده اينه که ديگه "کمونيست بودن" نه موجب افتخاره نه موجب شرمندهگی يک انتخابه، انتخاب يک نوع روش زندهگی، نقدی است بر نظام سرمايهداری، حالا مارکس نه خداست نه شيطان، فيلسوف و اقتصاددانی است که نسبت به جامعه سرمايهداری نقدهایی دارد، نقدهایاش را میشود بدون آن که منتقد را ساواکی يا جاسوس امپرياليست يا... خواند رد کرد و میتوان پذيرفت بدون اين که نوکر شوروی يا مزدور چين لقب گرفت. حالا اينها چه ربطی به وبلاگگردی داره. الان عرض میکنم. حسين درخشان عزيز چند وقت پيش مطلبی نوشت به نام جوانان کمونيست او اين مطلب را بعد از خواندن نوشتهیی در نقد پس گرفتن رایاش از خاتمی در نشريه جوانان کمونيست نوشت. او در پايان نوشتهی خود يادآور شد: "گمان میکنم که محيط روشنفکری جوانانهی ايران در اين سالها به لج حکومت و بخاطر سابقهی بد گروههای چپ، بسيار دستراستی شده و خيلی کم ادبيات و تفکرات مارکسيستی و چپ در آن راه دارد. اين البته تنها يک گمان است. برای همين فکر میکنم بد نباشد که يک کمی از اين جور منابع فارسی آدم معرفی کند. شايد برای بعضیها سوالهای جديد ايجاد کند." بعد از چندی در پاسخ به او مصطفا صابر مطلبی نوشت تحت عنوان اين کسيژن نيست. آقای صابر عزيز در مقالهی خود مینويسد: "نسل جوان و چپ در مورد راست رويهاى "محيط روشنفکرى جوانانه" ايران، با شما هم موافقم و هم نيستم. به نظر من جوانان ايران در کله شان راست روى کرده اند اما با پاهايشان بسرعت به سمت چپ گام برميدارند. و ما اکنون بروشنى شاهد هستيم که چطور "کله ها" نيز بيش از پيش بطرف چپ ميچرخد!" به هر حال از نظر من حرف های درخشان و صابر جالب آمد. شايد در آينده در اين باره چيزکی مفصلتر نوشتم. در ارتباط با اين موضوع در وبلاگ تنهای شب هم میتوانيد مطلب جالبی بخوانيد. 3- چند روز ديگر تا سنگسار امينه لاوال Amina lawal ![]() چند شب پيش در خواب و بيداری يه دفعه ياد امينه افتادم، بهشدت متاثر شدم چهرهی مغموش آمد جلوی چشمام که داشت میگفت: "چند ميليون نفر برای نجاتام ايميل فرستادند اما تو تو وبلاگات حتا يه خط هم ننوشتی..." دلام به درد آمد يه جور عذاب وجدان... انگار تو سنگسارش دخيل بودم... نمیدونم اين چه احساس لعنتيه که رهام نمیکنه... با خودم گفتم مگه تو مسيح هستی که بار گناهان بشريت روی دوشات سنگينی میکنن... تو يه آدم ضعيف بدبختی سر يه موضوع کوچيک نفسات میگيره... بگذريم چيزی به سنگسار وحشيانه امينه لاوال نموده برای رهایی خود از اين عذاب وحشتناک هم که شده شما هم به چند ميليون نفری که برای رهایی او به سازمان ملل و حکومت نيجريه ايميل فرستادند بپيونديد... میدونيد با اين کار خودمون را نجات میديم. برای امضا با اينجا بريد و در مدت کمتر از يک دقيقه نام خود را در کنار نام حدود سه ميليون انسان آزادیخواهی که برای رهایی امينه لاوال تلاش میکنند ثبت کنيد. در سوسکنامه در مورد نحوهی پرکردن فرم و امضا توضيحاتی داده شده. Stop the stoning - The suffering must end وقتی بچهاش را از شير گرفتند بايد سنگسار شود. تصوير امينا لوال و فرزند شيرخوارش از سوسکنامه برای ايميل به حکومت نيجريه به اين نشانی ايميل بفرستيد (وبلاگ بامداد) Nigerian Embassy, 173 Avenue Victor Hugo 75016 Paris Fax: 00 33 1 47 04 47 54 or Email: embassy@nigerian.it 4- نوشتههای داغ در روزهای سرد شيکاگو! دوست عزيزی که نوشتههای روزهای سرد شيکاگو رو مینويسه چند تا مطالب داغ توی اين روزها نوشته. يکی به نام "هاشمی و خاتمی : جنایت و مکافات" که البته ظاهرا از بيانات آقای گنجی است. يک عکس هراسناک هم کنار اين نوشته است که نشانهیی از سالها حکومت وحشت در ايران دارد. او در نوشتهی ديگری به مسايل کنکور در کشورمان میپردازد و در يادداشتی به نام "مهندسی معکوس" در بارهی تبليغات غير واقعی کلاسهای کنکور میگويد. "چند روز قبل در رابطه با کنکور یک اگهی تبلیغاتی به دستم رسید بد نیست شما هم از محتویات ان با خبر بشید به خصوص کنکوریهای عزیز. چیزی که بیش از هر چیز در این اگهی جلب نظر میکنه این جمله است(کشف گزینه صحیح در 5 ثانیه ) اسم این روش شگفت انگیز مهندسی معکوس است.شما در دو جلسه قادر خواهید بود حتی (بدون معلومات) به ازمون های 4 گزینه ای پاسخ دهید.!!!!! این روش مبتنی بر اموزش قوانینی است که طراحان سوالات کنکور بطور نا خوداگاهانه در متن سوال ویا بین گزینه ها ایجاد می کنند. که با یاد گیری این قوانین قابلیت کشف گزینه صحیح را بدست می اوریم. و اما این قسمت گفته کسانی که این روش را امتحان کردند. پس از گذراندن این 2 جلسه در ازمون درس فیزیک که امتیارم هیچ وقت از 10% بیشتر نشده بود به 90%رساندم که موجب شگفتی همه دوستان و معلمانم شد. یا کسی که همه دروس اختصاصی را از 20% به 100% رسانده.!!!! همه ساله کسانی که در کنکور شرکت می کنند با این تبلیغات رنگارنگ مواجه میشوند." و بالاخره آخرين نوشتهی او سخنی کنفيسيوس واری است که با اين جمله تمام میشود:" تکرار رو دوست دارم ولی تکراری بودن رو نه." برای اين دوست عزيز که بهتازهگی کشفاش کردم آرزوی موفقيت میکنم. 5- او و سارا من و سارا وبلاگ زيبا و جمعوجوری است که توسط سارای عزيز نوشته میشود. او دختری با روح لطيف است که از تجربيات و احساسات روزانهاش مینويسد " امروز از دست خودم عصبانی بودم ، واسه اینکه اصرار داشتم ،به علی، این دوست خوبم، بقبولونم که شادیش ، عشقش ، زندگی جدیدش و افکارش ، احمقانه وپوچه و هر چی بیچاره توضیح بیشتری می داد ، من بیشتر بهش می گفتم که خره ، بعد که تلفن رو قطع کردم به خودم گفتم : خر تویی که باورهای زیبای مردم رو به هم می ریزی ، گاو تویی که نمی خوای عشق رو قبول کنی و اگه هم بخوای نمی فهمی ، احمق تویی که فکر می کنی اون احمقه ...اینقدر به خودم فحش دادم تا دلم خنک شد بعد هم تصمیم گرفتم به علی خوب و مهربونم نامه بدم و نگاه جدید و قشنگش رو به زندگی ، پرواز روحش رو به سوی خوشبختی تبریک بگم ، بهش بگم که ای کاش روزی برسه که همه مثل اون زیبا فکر کنند و زیبا تر عمل کنند ، بهش بگم که من هم دوست دارم مثل اون باشم....." در آخرين نوشتهاش نيز مقدار متناسبی مردان را مورد نوازش قرار داده است. " امروز جهنمی بود سر کار ..هم هوا گرم بود و هم یک دعوای حسابی داشتیم..واقعا این مردا موقع دعوا چه جوری می شن...خریت خودشون رو تمام کمال نشون می دن ، خریتی که فکر می کنند ، اسمش مردانگی ، قدرت ، جرات ، تعصب ، ریاست ، یا حسادت و غیرتشونه...خوشبختانه من حالم خوب بود - بر عکس روزای پیش - و به تمام این سرو صداهای بچه گانه کلی خندیدم..." مثل اين که نسل فمينيستها داره روز به روز زيادتر میشه و نسل بعضیها (لطفا دوستان فکر بد نکنن با دوست خوبام دهقون دارم شوخی میکنم. سابقهاش هم اينجاست.) رو به انقراضه! آن گروه خشن: شبح مثل اين که تنات میخاره برای 170 تا کامنت! 6- روی جادهی نمناک همان ماههای اول وبلاگنويسیام بود که نام "روی جادهي نمناک" توجهام را جلب کرد اين عنوان که از شعری در بارهی صادق هدايت انتخاب شده است برایام آشنا و خاطرهانگيز بود پس بیمعطلی رفتم سراغاش امروز که در وبلاگ عصيان ديدم ديگه کسی "روی جادهی نمناک" قدم نمیزنه دلام گرفت. اميدوارم هر چه زودتر دوباره دوست عزيز و نازنين و خوشفکرمان روی جادهی نمناک يا هر راه ديگری که دوست دارد گام بردارد تا ما هم در زيباییهای روحاش و افکارش سهيم شويم. خودش میگويد:"برای منی که هميشه از گفتن خيلی از حرفهام واهمه داشتم و چيزهايی که میخواستم بگم رو صد بار سبک سنگين میکردم و ترس از برخورد مخاطب به حد وسواس توی بيان افکارم موثر بود، و متقابلاً احساس میکردم حرفهای ديگران از صد تا فيلتر داخل ذهن خودشون میگذره تا به من برسه، وبلاگ موهبتی فوقالعاده جذاب و هيجان انگيز بود." وبلاگگردیهای يکدقيقهیی - امروز دوم خرداد است. ايران تعطيل است و مردم در خواب خوش صبحگاهی بهسر میبرند. رئيسجمهور در خواب لبخند میزند و خود را آماده می کند تا بعد از رد شدن لايحه اختياراتاش طی نطقی بگويد: مردم عزيز ايران شما هميشه روسای بسيار با اختيار داشتيد و کشورتان در ديکتاتوری نابود شد چه چيز بهتر از جامعه معدنی و ريسجمهور بیاختيار، من افتخار میکنم که اختيار ندارم، از نظر هانتيگتون اختيار موجب جنگ فرهنگها میشود... لبخند بزنيد! امروز دوم خرداد است. - 19 مه، 29 اردیبهشت تولد مصدق، راسل، هوشیمين، مالکوم ايکس بود که دربارش نوشتم. تا اطلاع ثانوی هم در اين باره نوشته که جالبه شنيدن اين حرفها از زبان نوجوانی 15 ساله. اما امروز تولد دوستی عزيز هم بود که ازش غافل بوديم. هليا، تولد هليا را به اين بانوی ارديبهشت تبريک میگم. - سايتروشنگری را از داخل ايران میتوانيد در اينجا بخوانيد. ما آزموديم شد. اگر سايتهای سانسور شدهي ديگر هم از اين روش استفاده کنند فعلا کارآمد است. - اگر نگاهی پشت پرده بياندازيد آنوقت اسرار ازل را خواهيد دانست. عکس بسيار جالبی در پرده نصب شده که دنيایی معنا داره! - در مورد کن و سميرا مخملباف، گلکوی عزيز مطلب جالبی نوشته و در نظرخواهیاش بحث خوبی در اين باره شده است. نادر بکتاش(طبق توضيح نادر بکتاش عزيز اين نقد در وبلاگ هوشنگ و نوشتههایاش آمده است. که اشتباها به نام ايشان درج شده است. با پوزش از نادر و هوشنگ عزيز اصلاح شد.) هم در ياداشتی به نام شام آخر در بارهي ضيافتی که جمهوری اسلامی برای حضور ايران در کن داده است و ظاهرا خانم سميرا مخملباف هم در آن شرکت داشته است، نوشته است. و سبزه خاتون هم يک عکس مامانی از سميرا تو وبلاگاش انداخته! نمیدونم چرا بعضیها فکر میکنن اين خانم خوشگله! اما حضرتعباسی ما که افتخار اين رو داشتيم که يه پياله قهوه در جوارشون بخوريم شهادت میدهيم که از زيبایی هيچ بهرهیی نبرده است. اگر بعضی از وبلاگنويسهای خودمان عکسشان را میچسباندند در وبلاگشان آنوقت میفهميديد زيبایی يعنی چی؟ - جناب آقای کای عزيز مطلبی نوشته در مورد. يك حزب الهي در پاريس !!! همين ديگه! يه عکس ماه هم از دماوند انداخته که دل آدم رو باز میکنم. پاشم برم پشت پنجره ديداری تازه کنم از دماوند عزيز!! - خاله سوسکهی نازنين وبلاگستان عکس روی جلد مجلههای تايمز که مربوط به ايران میشه رو چسبونده تو سوسکنامه، خيلی جالبه حتما بريد ببينيد برای من که خيلی جالب بود. - همين الان شاهد تولد وبلاگی بودم. وقتی تو اديتور بلاگر بودم در ليست کنار صفحه توجهام به نام فارسی "من را به خاطر بياور" توجهام را جلب کرد. روش کليک کردم ديدم تاريخ تولدش 26 ارديبهشت 82 يعنی درست يک هفتهی پيش است. خب مبارکه تولد هر وبلاگ جديد خاری بر چشم دشمنان آگاهی است. ۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه ●
........................................................................................جشنوارهی ميلادها () ![]() ![]() ![]() ![]() لازم به اظهار نيست که دولت انکليس از مبارزات ملت ايران راضی نبود و میخواست دولتی روی کار بياورد که آزادی را از جامعه سلب کند و مقاصد خود را انجام دهد. ولی مجلس 16 تحت تاثير افکار عمومی به اينجانب رای تمايل داد و من دولت خود را تشکيل دادم. البته وظيفهی هر دولتی که روی افکار مردم بهوجود بيايد اين است که از افکار عمومی تبعيت کند.[1] پدربزرگام دوستدار مصدق بود و مادرم که به پدرش عشق میورزيد از کودکی علاقه به مصدق را با شير در کامام "اندرون" کرد که به قول حافظ با "جان بهدر شود." از کودکی هميشه در خانوادهی ما نام مصدق با احترام ياد میشد هر چند پدربزرگام زود رفت و از خود فقط خاطرهیی گنگ به جای گذاشت. خاطرهیی از روزهای شوم آن "مرداد گران" اما مصدق برایام قهرمانی شد که تجسم ارادی ملتی بود برای آزادی و استقلال. اصولا تغيير برای ما همواره مشکل است مخصوصا اگر جوان هم نباشيم.[2]، دسته معينی از فضلا مايلند اصرار کنند در اينکه "همه چيز نسبی است". در صورتيکه اين اصرار، ظاهرا بيهوده است و نسبی بودن "همه چيز" معنی روشنی ندارد. زيرا اگر "همه چيز" نسبی بود چيزيکه بايستی طرف ثانی "نسبت" قرارگيرد وجود نميداشت. معهذا بدون سقوط در ورطه مهملات متافيزيکی ممکن است تاييد کرد که در جهان فيزيکی "همه چيز" نسبت به يک "آزمايش کننده" نسبی است.[3] در شهر کوچکی که دوران راهنمایی را در آن گذراندم کتابخانهیی بود مخصوص شرکتیها و من با هزار آشنا جور کردن توانستم به آن راه پيدا کنم. تنها کتابخانهی شهر کوچک ما بود و من هم نوجوانی شيفتهی کتاب. با کتابدار رفاقتی به هم زدم، که مشترياناش اندک بود و عشقاش به کتابخوانان بسيار، آزادانه در مخزن کتابخانه میگشتم با کتابها عشرتی میکردم که بيا و ببين. در ميان کتابهای آن کتابخانهی کوچک و دنج کتابی بود به نام "مفهوم نسبيت انشتن و نتايج فلسفی آن" نوشتهی برتراند راسل نخستين بار بود که با نام عجيباش که تلفظاش برایام دشوار بود آشنا میشدم. هنگام امانت گرفتن کتاب کتابدار گفت: "کتاب سنگينی است." راست میگفت اما من شيفتهی نثر زيبایاش شدم. الحق که ترجمهی "مرتضی طلوعی" هم خوب و گوشنواز بود و من که به انيشتين و نظريه نسبيت بسيار علاقه داشتم نام راسل هم با اين علاقهها گره خورد. هرازگاه کتاب را امانت میگرفتم. بعد به خواندن کتابهای ديگر راسل پرداختم و راسل شد يکی از شخصيتهای افسانهیی من و جمع محدود دوستانام. نمیدانم چرا ما عاشق اين فيلسوف انگليسی شده بوديم. جوری که پای ثابت شوخیهایمان بود... برای نوشتن اين متن رفتم سراغ قفسهی کتابخانهام و کتاب را پيدا کردم هنوز مهر آن کتابخانه را بر پيشانی دارد. روزی مانند سعيد نفيسی کتاب را برای هميشه نزد خودم نگهداشتم. کتابدار با چشمان اشکی آن را به من بخشيد. گويی بچهی نازنيناش را به من میدهد آخر انقلاب شده بود و اسلاف عمر به کتابسوزی و به قول خودشان ويجين کتابخانهها پرداخته بودند. کتابخانهی خانهی ما هم تا به حال چند بار در چاه و زير خاک رفته است اما کتاب " مفهوم نسبيت انشتن و نتايج فلسفی آن " و خاطرات شيرين راسل هنوز مانند روز اول در جانام موج میزند. خانهها را همه به فانوس وگل آراستهاند. در عيد ملی، دهکده از شادی بهشور آمد اما هم در آن روز مرا، پا در زنجير، بهزندانی ديگر بردند. باد همچنان در جهت مخالف پرواز عقاب است. [4] ديگر میشود گفت جوان شده بودم (چقدر زود است 15 سالهگی برای جوان شدن!) و نسيم انقلاب حتا به شهر کوچک ما هم رسيده بود که با نام هوشیمين آشنا شدم. هوشی مين برایام مظهر ارادهی يک ملت بود. ارادهی ملتی که میخواست مستقل باشد و میخواست برده نباشد و میخواست پوز اشغالگران کشورش را به خاک بمالد که ماليد! تصوير زن کوچک اندام ويتنامی که سرباز غولپيکر آمريکایی را اسير گرفته بود هنوز مثل بار اولی که ديدم در خاطرم نقش بسته است. آری ملتی که اراده کند ملت باقی بماند هيچ ارادهیی بر آن پيروز نمیشود. ژاپن و فرانسه و سرانجام آمريکا آمدند و رفتند و مردم ويتنام در کنار عمو هو باقیماند و افسانه شد. مالکوم ايکس را سالها بعد شناختم. وقتی ديگر انديشههایام شکل گرفته بود و راه دلام از مغز عبور میکرد. نمیتوانستم اين سياه ياغی را که هر دم به رنگی در میآمد باور کنم. روزی سوسياليست بود و يار غار فيدل کاسترو روزی مسلمانی در کنار محمدعلی کلی و روزی در لباس احرام در حج! ايکس به تمام معنا. وقتی فيلم "مالکوم ايکس" ساختهی "اسپايک لی" را ديدم با او و مرگ تراژيکاش آشتی کردم. آن چنان که مجهول زيست مجهول هم در جوانی به کام مرگ رفت. معلوم نشد چه کسانی او را در محلهی هارلم به گلوله بستند. ماموران سيا CIA ، مسلمانان افراطی يا مسلمان افراطی مزدور سيا. او اکنون برایام در فهرست انسانهایی قرار دارد که برای آزادی نوع بشر تلاش کردند. امروز همهی نامها بعد از خواندن ستون خواندنی روزنامک آقای نوشيروان کيهانیزاده در همشهری در ذهنام رژه رفت. آخر 19 مه تولد محمد مصدق،Dr. Mohammad Mossadegh برتراند آرتور ويليام راسل Bertrand Arthur William Russell، هوشیمينه Ho Chi Minh و مالکوم ايکس Malcom X (حاج مالک شباز El-Hajj Malik El-Shabazz ) است. پ.ن: به علت سانسور گستردهیی که بر خطوط اينترنتی ايران حاکم است بعضی از لينکهای داده شده را نتوانستم چک کنم با سد سانسور روبهرو میشوم. به هر حال اميدوارم دوستان را جای اشتباه نفرستاده باشم. -------------------------------------------------------------------------------- [1] - از دفاعيات دکتر محمد مصدق در دادگاه نظامی وابسته به امريکا، مصدق در محکمه نظامی به کوشش جليل بزرگمهر، جلد 1 ص 116 [2] - مفهوم نسبيت انشتن و نتايج فلسفی آن، برتراند راسل، مرتضا طلوعی، انتشارات اميرکبير چاپ سوم 1340، ص 48 [3] - همان جا ص 58 [4] - شعر انتقال به تيان پائو، سرودهی هوشیمين، کتاب جمعه 1/خرداد/1359، سردبير احمد شاملو ۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه ●
حکيم عمر خيام سکهی امروز به نام حکيم عمر خيام ضرب خورده است. خيام يکی از عجوبههای تمدن بشری است، فيلسوف انسانگرای کفرگوی که در رياضيت ناماش جاودانه شده است و در نجوم و تاريخنگاری جایگاه ويژهیی دارد و با اين همه شاعری بینظير است. جهانبينی ماترياليستیاش با اپيکور تنه میزند و در عين حال دقت رياضیاش اقليدس را بياد میآورد؛گيرم او يکی از پايهگذارن هندسهی نااقليدوسی محسوب میشود. سرشتاش ديالکتيکی است و آنقدر اين وجود پرتناقض مینمايد که برخی از تاريخنگاران که نه مقام شامخ او را در رياضيات و نجوم میتوانستند انکار کنند و نه تاب شنيدن کفرگويیهایاش را داشتند بر آن شدند که بگويند ما دو خيام داريم خيام شاعر کافر و خيام رياضیدان مومن! گويند: "- بهشت عدن با حور خوش است" من میگويم که: "- آب انگور خوش است. اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار کاواز دهل – برادر!- از دور خوش است!" نيکی و بدی که در نهاد بشر است، شادی و غمی که در قضا و قدر است، با چرخ مکن حواله!- کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است! میخور! که به زير گل بسی خواهی خفت. بیمونس و بیرفيق و بی همدم و جفت. زنهار! به کس مگوی اين راز نهفت: "هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت!" عمر خيام، احمد شاملو زندهگینامه و رباعيات به زبان انگليسی برای روری عزيز سرزمين آفتاب ●
........................................................................................ماجرای رئيسجمهور افتخاری و دکترایاش وقتی در سال 76 جناب آقای خاتمی کانديدای رياست جمهوری بود وعده و وعيدهای بسياری به مردم داد، از جامعه مدنی و عدالت اجتماعی سخن گفت و جوانان پرشور آن روزگار را، که اکنون ديگر کمکم دارند به ميانسالهگی میرسند، بشارت به روزگار خوشتری داد. از اين که در اين سالها چه برسرمان رفت و از حيث قتلهای زنجيرهیی و فساد اداری، و نابودی روابط خارجی و… چه رقم خورد نمیخواهم سخن بگويم. از آخرين لايحه دولت، که در آن رياستجمهور سادهترين حقوقی را که به پشتوانهی ملت بايد داشته باشد گدايی میکند، نيز حرفی نمیزنم. میخواهم از آقای خاتمی تعريف و تمجيد کنم. او ظاهرا حالا که متوجه شده است لايحه اختياراتاش از سد شورای نگهبان نخواهد گذشت به فکر چاره افتاده است تا حداقل يکی از مسايلی که در گرماگرم کانديداتوری ايشان مطرح شد را عملی کند تا بيش از اين شرمندهی مردم نباشد! دوستانی که روزهای مبارزات انتخاباتی را بهخاطر دارند يادشان است که جناب ايشان به نام دکتر محمد خاتمی شروع به تبليغ کردند تا اينکه جناح رقيب افشا کرد حضرت ايشان ليسانسی از دانشگاه اصفهان دارند و دريغ از فوقليسانس تا چه برسد به دکترا! حالا آقای خاتمی در گرماگرم مبارزه جناحها در داخل کشور بر سر لايحه اختيارات ايشان که حتا "کشک" هم حساب نشد به کشور لبنان تشريف بردند و بلاخره به لباس استادی مزين شدند و درجهی دکترای افتخاری را دريافت کردند و در واقع در اين دکترای افتخاری رمز و راز بسياری نهفته است. آقای خاتمی پس از نزديک 6 سال رياست جمهوری افتخاری و حالا درجهی دکترای افتخاری را هم نصيب بردند. ۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۶, جمعه ●
........................................................................................وبلاگگردیهای آدينه () 1- سانسور در اينترنت ![]() اين که حکومتی که بنيادش بر ناآگاهی است چرا برای اينترنت سد و سانسور نمیذاره برام هميشه جای سوآل بود تا اين که وزير محترم دولت محترمتر کابينهی بسيار محترم آقای خاتمی فرمودند در حال خريد نرمافزار قوی برای اينکار بودن! اين نرمافزار راه افتاده و سانسور در اينترنت هم شروع شده. اين که مردم ايران اينقدر فهيم هستند که اينترنت ابزاری برای مبارزه و آگاه شدنشون شده خودش به خودی خود خبر خوبيه! متاسفانه سانسور شروع شده و سايتهای خبری يکی بعد از ديگری شامل سانسور میشوند. من الان نمیتوانم روزنه و ايران امروز را بخوانم. حتما هر روز سايت خبری جديدی به اين قافله میپيوندد. متاسفانه برای راهاندازی و استفاده از نرمافزارهای سانسورگر بیشک تعدادی از متخصصين خودفروخته با مخابرات همکاری کردهاند که بايد اينان بدانند عمل آنان "جنايت بر عليه بشريت" محسوب میشوند و در حکومت دموکراتيک آينده بابت اين موضوع محاکمه خواهند شد. من به عنوان يک شهروند ايرانی که از سانسور آنان دچار ضرروزيان شدهام حتما بر عليهشان شکايت خواهم کرد. اميدوارم اگر از عواقب حقوقی و سياسی کاری که میکنند اطلاع ندارند اين هشدار را جدی بگيرند و بلافاصله از اين شغل ننگين استعفا بدهد و دنبال کار شرافتمندانه بگردنند. اميدوارم جوانان و متخصصهای باشرف و با وجدانی که برای گردش آزاد اطلاعات ارزش قايل هستند به کمک بيايند و اين سد سانسور را بشکنند. من اطلاعات فنی محدودی دارم از پرسوجوی که کردم دستگيرم شد که با کمک بعضی از سايتها میشود از سد اين سانسور گذشت. سايتهایی مانند: WWW.Anonymizer.com WWW.Anonymize.net WWW.Surfola.com WWW.Megaproxy.com WWW.webwarper.net WWW.Proxy22.com WWW.privatesurf.com خسنآقای عزيز ضمن ارائه مطالب مفيد در مورد سانسور اينترنت، تصميم گرفته است برای علاقهمندان به اخبار سايتهای سانسور شده چکيدهی اين اخبار را از طريق ايميل ارسال کند. برای دريافت اين ايميل بايد ایميلی به اينجا بفرستيد. سايت گيره خيلی فعال و موثر وارد ميدان شده است. در گيره ضمن ارائه راهکارهای مختلف برای مقابله با سانسور، ليست سايتهای سانسور شده ارائه شده است. احسان عزيز هم در اين مورد اطلاعاتی داده و حرف های جالبی زده آقای قوانلو قاجار در ياسنو مقالهیی نوشته به نام فيلترينگ محکوم به شکست و در وبلاگاش، روزنامهگارنو، نيز لينکهای بسيار مفيدی در اين باره داده است. حسين درخشان نيز صفحهی درست کرده به نام "جمعآوری فهرست وبسايتهای سانسور شده در ايران" در آنجا اطلاعات خوبی بين بچهها در اين مورد رودوبدل میشه. 2- پاگنده بدون جای پا مدتيه پاگنده نمینويسه و من خيلی دلتنگ هستم. پاگنده را دوست داشتم (داشتم؟) و اگه هر روز نه، ولی دو سه روزی يک بار میرفتم بهش سر میزدم و با خواندن مطالب جالبی که مینوشت حظ وافر میبردم. حالا نمینويسه و آرشيوش هم پاک کرده، ايميلاش هم برمیگرد تو صورت فرستنده. خيلی دلام گرفت برای رفتن اين دوست نازنين کسی میدونه چی شده؟ چرا نمینويسه؟ پاگندهی عزيز اگه اينجا را میخونی يه ندای بده اين رسم رفاقت نيست که بیخداحافظی حتا، همينجوری بذاری بری... نه بهرام ديگه تو دل خيلیها جا باز کرده پس نمیشه گفت تو گویی که بهرام هرگز نبود... 3- رنگين کمان در محاق نه باران بند آمده است نه آفتاب نمیتابد اما رنگين کمان فروکاسته است و آسمان ابری خيس، خورشيد را پنهان کرده است. "روزگار غريبی ست نازنين" جواد طواف هم خداحافظی کرد، پاگنده هم که پيداش نيست... چه پوست کلفتی اين شبح داره که هنوز مینويسه. اميدوارم رنگين کمان دوباره پيداش بشه به همين رنگارنگی گيرم با نام ديگر، نام مهم نيست، درخشش شعور انسانی مهم است. در آخرين يادداشتاش مینويسد: "به پايان آمد اين دفتر، حکايت همچنان باقيست... آخرين مطلب زماني الكسي دوتوكويل نوشت: «جهاني دارد به وجود ميآيد، هنوز تا نيمه پيكرش در زير خرده ريز آوار دنيايي دست و پا ميزند كه دارد فرو ميريزد … و در ميان درهم برهمي و آشفتگي عظيمي كه در امور انساني وجود دارد، هيچكس نميتواند بگويد چه چيزي سرپا خواهد ماند و چه چيزي با زوال آنها منهدم خواهد شد.» همزمان با آن ماركس نه تنها از دود شدن و به هوا رفتن «هر آنچه سخت و استوار است» سخن گفت، بلكه از برهنگي و عرياني روابط در دنياي جديد سخن گفت: سود عريان، استثمار عريان، كنار رفتن توهمات سياسي و ايدئولوژيك. دنياي جديد همه چيز را عريان به نمايش ميگذارد." اميدوارم اين موج جديدی نباشد که يکی يکی دوستان را از ما بگيرد، سينا که نمیتواند بنويسد جواد که خداحافظی کرد فردا بايد منتظر چه کسی باشيم؟ 4- همسران وبلاگنويس وبلاگستان ما دارد آينهیی میشود برای انعکاس زندهگی بخش وسيعی از مردممان از قشرهای متوسط جامعه به بالا تقريبا همه جور عقيده و طرز زندهگی را میتوان در آن ديد. از منظر خانواده اگر به آن نگاه کنيم شکلهای مختلف خانواده را هم میتوانيم ببينيم، از جوانانی که در خانهی پدری زندهگی میکنند و جوانانی که زندهگی مستقل دارند گرفته تا زنان و مردان متاهل يا متارکه کرده، از خانوادههای که توسط زنان بدون مردان اداره میشوند(نوشی، مهشيد، چند تای ديگه) تا آنهایی که توسط پدران مجرد!(اين يکی رو لينک براش سراغ نداشتم! اگر هست لطفا رو کنيد!) در مورد زنها و شوهرها هم با اشکال مختلفی روبهرو هستم. مردان متاهلی که خودشان وبلاگدارند اما همسرشان وبلاگ نمینويسد (مثل خودم و بامداد و خيلیهای ديگه)، زنان متاهلی که وبلاگ دارند اما همسرشان نمینويسد (مثل آوای زمين و سرزمين آفتاب و خيلیهای ديگه)، زنان و مردان متاهلی که با هم وبلاگدارند (مثل کتبالو و گلآقا و حسين و الناز و چند تای ديگه) و زنان و مردان متاهلی که وبلاگهای جداگانه دارند، مثل شادی شاعرانه و همسرش راه زن، اين زوج را همين نيمساعت پيش کشف کردم و حالا میخواهم دربارهیشان بنويسم. شادی شاعرانه را دوستی مینويسد که برنامهنويس است و از ظاهر و باطن وبلاگاش معلوم است که برنامهنويس توانایی هم هست. سياسی و اجتماعی و تکنيکی و عاشقانه مینويسد. در آخرين نوشتهاش از ديدار آقای خامنهیی از دانشگاه ملی نوشته است:" قبل از شروع مراسم ، چند تن از بسيجيان شروع به خواندن مديحه در وصف چشم يار و وسمه ابرو و باقي قضايا گردند . اين مداحي در حالي انجام ميشد که باقي دوستان بسيجي مداح ، از سر ترکيدن احساس شايد، به گريه مشغول بودند. وقتي فرد مداح مي گفت قربون چشات بشم، هي هي گريه و اشتياق بود که به هوا مي رفت و الخ . ( البته اين بد فرهنگي شده، يعني يکي از فرهنگهاي مانده از زمان جنگ است. جنگي که در آن بيشتر مردان حاضر بودند تا زنان و اين قضيه باعث گرايش بيشتر به سمت همجنس خواهي و باقي مسايل شده است ." لينک يه عکس ديدنی هم داده که میرويد و میبينيد.(البته بعد از ديدن عکس ممکنه حالت تهوع بهتون دست بده) در خواندن جملهی اول آخرين پست شادی شاعرانه ديدن کلمهی "هميشهگی" به اين صورت که با شيوهی نگارشی که من از آغاز در وبلاگام رعايت کردهام روبهرو شدم که حس قرابتام را افزايش داد. راستی در مورد اين شيوهی نگارش اگر میخواهيد اطلاعات بيشتری داشته باشيد برويد اينجا. در کنار وبلاگ اين عاشق شاد، لينکی با عنوان همسرم، توجهام را جلب کرد. از آن جا به دنيای پرنقشونگاری رفتم به نام "راه زن" شايد در برخورد اول زياد سانتیمانتال و عاشقانه به نظر برسد اما اينطور نيست زنی متفکر در آن قلم میزند که نسبت به رندهگی حرفهایی دارد. گيرم من کمی در مورد حرفهایاش چونوچرا دارم. مثلا در مورد مردسالاری مینويسد:" به نظر من زنان ایرانی مردسالاری را بیشتر دوست دارند. نشون به اون نشون که: 1- اگر دختر خانمی خواستگاری داشته باشد و خانواده خواستگار جزو خانواده های زن سالاری باشد و حرف حرف مادر خانواده باشد، دراکثرموارد به این خواستگار جواب رد می دهند. چرا که می خواهند همسر آیندشان زیر سلطه هیچ کس نباشد.و یا می گویند پسره بچه ننه است.(البته این مورد را با احترام به پدر و مادر اشتباه نگیرید). 2- هر زنی می خواهد تکیه گاه محکمی برای تمامی لحظات زندگی داشته باشد. زن حتی اگر دارای امکانات رفاهی در منزل، شغل خوب ، موقعیت اجتماعی بالا هم باشد به دل گرمی های همسرش نیاز دارد واگر زنی احساس کند که پشتوانه او سست است هیچگاه آرامش ندارد و همیشه از آینده نگران است." شمارههای بعدی رو خودتون بخونيد و چونوچراهاتون رو هم تو نظرخواهیاش بکنيد! اين زوج جوان پسر ترگلورگلی هم دارند به نام عرفان. که اين شانس را داشته از کودکی وبلاگ داشته باشه. خودش میگه:" سلام اسم من عرفانه .. من و بابام اینجا رو اداره میکنیم .. مامان هم گاهی کمک میکنه .. البته سردبیر منم و متنای این دو تا ابتدا باید به تائید من برسه اونوقتش بره تو شبکه کار بابام برنامه نویسی کامپیوتریه .. همیشه پای این دستگاه عجیب و غریب نشسته و داره تلق و تلوق میکنه .. هی ام نمیذاره من بیام نی نای نای گوش کنم .. عرض کنم خدمتتون که بابام متولد ۱۳۵۳ و من متولد ۱۳۸۰ ام ... می بینید من با این سن کمم سردبیر اينجا شده ام .. حالا وقتی بزرگ شم چی میشم ..." خوشبختی و سعادت در اين شورزار مرگ و در اين کارزار حقارت و نامردمی چيز نابيه که فقط نصيبه بعضیها میشه اونم تصادفی و الابختکی، اميدوارم روزی همهی مردم همينجور عاشقانه و شاد زندهگی کنند. 5- دلتنگاستان اين که من بخوام در مورد وبلاگ صاحبنام و قديمی مثل دلتنگستان چيزی بگم شايد حمل بر خودبزرگبينی بشه! اما چه میشه کرد مطالب جالبی در آنجا خواندم و حيفام آمد نقلاش نکنم. "اين يک داستان خيلی کوتاه است در مورد يک کوه خيلی بلند که پسر بچهء خيلی کوچکی می خواست سنگ خيلی بزرگی را از آن بالا ببرد. پسربچه يک روز سنگ را بلند کرد و قدمی برداشت و بعد به پايين پرت شد و قطعه ای از سنگ هم خرد شد. پسرک دوباره باقيمانده ء سنگ را برداشت و اينبار دو قدم برداشت و بعد باز به پايين پرت شد و قطعه ء ديگری از سنگ خرد شد. ..." 6- شب هزار و دوم اين که بعد از آن هزار و يک شب ديگه چه قصهی مونده باشه را بايد از خانم فرناز عالینسب پرسيد. اول که اين دوست عزيز لطف کرد و توی نظرخواهی من يک سلام نوشت فکر نمیکردم دارم به دنيای پر راز و رمز نويسندهیی وارد میشوم که خوب و موثر مینويسد و با جذبهی جادوییاش مانند آواز سيسرون مخاطب را جذب و شيفته میکند و به تفکر وا میدارد. مشک آن است که بوبيد نه آن که شبح بگويد. پس اين را بخوانيد مسلما برای خواندن بقيه داستانکها خودتان مشتاقانه سرازير میشويد:" امروز يك كار نيك كردم . يك سوسك گنده زشت و زير پام له كردم . ريقش كه در اومد پرتش كردم تو چاه مسترا . واسه همين ، شب ، يه فرشته مهربون اومد بالا سرم . يه چوب دسش بود . به ام گفت يه ارزو كن . هول شدم . آرزو؟ فرشته سرش رو خاروند و گفت زود باشم كه زياد وقت ندارد . هر چي زور زدم هيچي يادم نيومد شايد هم همه با هم يادم اومد كه نتونستم يكيش و انتخاب كنم . تو شيش و بش بودم كه يه سوسك گنده ديگه از مسترا اومد بيرون . همچي كه پر زد بي هوا جيغ زدم سوسك. فرشته معطل نكرد و چوب دستي اش و زد تو سرم. بعدش م خميازه اي كشيد و رفت." شهرزادی پس از آن هزارويکشب داشتن ديگه نوبره والا. 7- هفت سنگ وقتی دوست نازنينی مانند رهگذر ثانی نشونی جایی را بده و براش پارتیبازی کنه ديگه نبايد يک لحظه معطل کرد. تا هفتسنگ هم مورد هجوم سانسورچیها قرارنگرفته بريد و بخونيدش. دلتون میگيره از اين که خاوران را نشونتون میده با عزيزانی که در زير خاک غنودهاند آنان که "عاشقترين زندهگان بودند" راستی میدونستيد شاملوی عزيز شاملوی بزرگ آرزو داشت تو خاوران آرام بگيره! 8- قندون شور وقتی قندون بانمک میشه آدم تکليفاش با خودش روشن نيست! قندون يه شوخی تقريبا بامزه کرده با مارکس و هانتيگتون و خاتمی و ... وسطه اين بحث اينجوريه " محمد خاتمي: آقا ما يه علي داشتيم... اگر به حرفش گوش کرده بودين خيلي باهال ميشد... دنيا وآخرت همه رديف بود! کارل مارکس: کدوم علي؟ ساموئل هاتينگتون: علي بن ابيطالب.... اوناهاش... اين بابا هنوزم هرشب که ما مستيم داره واسه ملت قايمکي نون و خرما ميبره... کارل مارکس: اوه اوه آره بابا يکي بود ميگفت اولين کمونيست دنيا هم همين علي شما بوده! محمد خاتمي: آره بابا خيلي کارش درسته! زورش هم زياد بود! اوني که دروازه بچه محل هاي آريل شارون اينارو تو خبير قلفتي با يه دست کنده همين بود ديگه... آي حال کردم! علي....آهاي علي... يه دقه از ديوار بيا پايين ذکر خيرته..." حالا فکر میکنيد اين رو نقل کردم تا بگم خيلی دموکرات تشريف دارم؟ نه بابا ما و دموکراتی بگو عسل و خربزه (البته در عسل بودن ما که شک نيست، دموکراسی هم يعنی اين که خر و بز در کنار هم با آرامش بچرند!) پارتی اين قندون خيلی کلفته گفته اگه معرفیش نکنی تو وبلاگگرديت ديگه وب لاگت رو نمیخونم! خلاصه اين هم از قندون عزيز! میگن با دهقون خيلی رفيقه و با سايه و مريم گلی يه باند خيلی خطرناک تشکيل دادن که مثل سارس حمله میبرن به نظرخواهیها! بادیگاردشون هم عطا ست! خدا به دور! 9- میخواستم در بارهی "روزهای سرد شيکاگو" و "من و سارا" و فراسو هم بنويسم که ديدم زير اينهمه مطلب گم میشه و اين حق اين وبلاگهای خوب نبود. اميدوارم آدينهی آينده مفصل به آنها بپردازم. 10- و همچنان سينا مطلبی سرنوشت چنين بوده است که عاشقترين انسانها به آزادی، در بندترينشان باشند. سينا مطلبی آزاد شد با وثيقهی 30 ميليون تومانی نزديک به 4000 امضا برای آزادی او گرد آمد و آزادیخواهان سراسر جهان از آزادی او گفتند. مانی و مادرش اين روزها روزهای بيم و اميدی را پشت سر میگذارند خوشحال هستند که عزيزشان در برشان است و ترسان برای آن که میداند دادگاه او در پيش است. اميدوارم قاضی يک بار هم که شده عادلانه قضاوت کند و سينا را که عاشق آزادی ست در بند نکند. انسان به آرزو زنده است. در روزنامهنگار نو، در بارهی سينا و ماجرای آزادیاش و شايعههای بیاساسی که در بارهی او چندی پيش در بعضی از وبلاگها مطرح شد مطالب روشنگرانهیی نوشته شده است. ××× شبح به اين زيتونی نوبره والا ۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۳, سهشنبه ●
........................................................................................عکس يادگاری (برای همسرم) سال به سال سراغاش نمیرفت؛ اما حالا که داشت تو خرتوپرتهاش دنبال چيزی میگشت و نديدش دلشوره مثل خوره افتاد در جاناش: - نکنه گم شده باشه؟!،...گم که نشده؛ ولی، نکنه رنگوروش پريده باشه يا تا خورده باشه... اسکناش میکنم تا سالم بمونه. - که چیبشه، که باز سال به سال بهش سر نزنی؟ - میذارمش پشت دسکتاپام،... اصلا قابش میکنم میذارم روی ميزم... - که چی بشه؟ که برات عادی بشه، که هر روز جلو چشمت باشه اما هرگز نبينيش. به ساعتاش نگاه کرد؛ در گنجه را بست؛ و يکراست به فرودگاه رفت. ساعتی بعد جلوی چشم رهگذران کنجکاو عاشقانه دربرش کشيد و بوسيد. ۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه ●
........................................................................................ازدواج و فحشا () سالها پيش با دوست جوان و بسيار پرشروشوری برای بازديد از نمايشگاه جیتکس به دبی رفته بودم. هنگام گردش در نمايشگاه چشممان به کامپيوتری، که روی آن نرمافزاری برای ترجمهی انگليسی به عربی نصب بود، افتاد. آن دوست پرشروشور رفت و روی کیبورد نوشت: "fuck" و نرمافزار مربوطه فورا پاسخ داد: "النکاح" و من ياد حديث نبوی "النکاح سنتی..." افتادم و گفتم چه "نرمافزار" بیشعوری! اما چند وقت پيش داشتم کتاب قانون مدنی بخش مربوط به خانواده را تورق[1] میکردم که تازه فهميدم آن "نرمافزار" نتنها بیشعور نيست که از هوشمصنوعی سرشاری هم برخوردار است. هر نهاد اجتماعی حول هدفی و با شرح وظايفی برای اعضا شکل میگيرد و ازدواج و تشکيل نهادی به نام خانواده نيز از اين قاعده مستثنا نيست اما وظايف زن و شوهر بر يک ديگر چيست؟ رياست خانواده طبق مادهی [2]1105حق شوهر دانسته شده است. "در روابط زوجين رياست خانواده از خصايص شوهر است." در مادهی بعد، 1106، آمده است:"در عقد دائم نفقهی زن به عهدهی شوهر است." پس به عبارت ديگر وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنند و نهادی به نام خانواده را تشکيل میدهند مرد مسئول تامين کليه مخارج خانه است، توجه داشته باشيد که نفقه تمام هزينهها را شامل میشود از مسکن و البسه تا خورد و خوراک و همه چيز، رياست اين خانواده هم با مرد است. حالا اين پرسش پيش میآيد که پس زن چهکاره است و در مقابل چه چيزی نفقه میگيرد؟ شايد بگوييد به دليل اين که در خانه کار میکند. کاملا اشتباه میکنيد. طبقه مادهی 1107 يکی از موارد نفقه استخدام مستخدم برای خانم است. "...خادم در صورت عادت زن به داشتن خادم..." يعنی زن مجبور نيست در خانهی شوهر کار کند و حتا اگر عادتا برای انجام کارهای شخصی خود نياز به مستخدم داشته باشد شوهر موظف است که برای او "خادم" تهيه کند که آن نيز قسمتی از نفقه تلقی میشود. شايد بگوييد نگهداری از بچهها آن مسئوليتی است که زن را مستحق دريافت نفقه میکند. اين هم اشتباه است طبق مادهی[3] 1176 قانون مدنی "مادر مجبور نيست که به طفل خود شير بدهد مگر در صورتی که تغذيهی طفل به غير شير مادر ممکن نباشد." يعنی نگهداری که جای خود دارد حتا "زن" میتواند برای شير دادن به بچه از مرد طلب پول اضافهتر بگيرد! زن فقط و فقط در مقابل "تمکين"، نفقه دريافت میکند و قطع نفقه فقط در صورتی مجاز است که زن نشوز کرده باشد. مادهی 1108 آماده است:"هرگاه زن بدون مانع مشروع از ادای وظايف زوجيت امتناع کند مستحق نفقه نخواهد بود." طبق مادهی 642 قانون مجازات اسلامی که در تاريخ 2/3/1375 به تصويب مجلس رسيده است. مجازات شوهر به علت امتناع از تاديهی نفقهی زن فقط به تمکين زن منوط شده است. يعنی اگر زن تمکين کند مرد بايد نفقه را بپردازد و اگر زن به هر دليلی حتا استفاده زن از ساير مواد قانونی تمکين نکند نفقه به او تعلق نمیگيرد. معما طرح نکنيم به طور کلی آنچه از مجموع قوانين بر میآيد زن وظيفه دارد هر وقت که شوهر اراده کرد با او همبستر شود. مگر آن که شوهر بيماری مقاربتی داشته باشد يا زن به دلايلی مانند عادت زنانه و يا محظوراتی از اين قبل نتواند با شوهر خود همخوابه شود. با اين حساب آيا تفاوتی بين زنی که ازدواج میکند با خودفروشان خيابانی وجود دارد؟ بله وجود دارد آنان در بازار و طبق قانون عرضه و تقاضا به خودفروشی میپردازند و اينان خود را يکجا و به ثمن بخس با دريافت "مهريه" و "نفقه" به فروش میرسانند. آيا تا اين ديد و نگاه به "زن" و "ازدواج" وجود دارد با هيچ اصلاحی و پس و پيش شدن مادهی قانونی و تبصرهیی و پيوستن به کنوانسيونی، وضعيت زنان ما حتا مانند زمانی که امتيازاتی در سال 1346 و 1352 به دست آوردن خواهد رسيد؟ آيا خانه از پایبست ويران نيست؟ -------------------------------------------------------------------------------- [1] - دوستان اديب عيب نگيرند که تورق به معنای برگ خوردن شتر است! اين را عربها میگويند در زبان فارسی امروزی "تورق" به معنای ورق زدن سرسری و مطالعه تکهییی کتاب است. [2] - کليه مواد قانونی ازکتاب قوانين و مقرارات مربوط به خانواده 1381تدوين جهانگير منصور برگرفته شده است. [3] - روزی دوست مسلمانی، از مسلمانان اصلاحکردهی اصلاحطلب، میگفت: "ببين اسلام چقدر برای زن ارزش قايل است که حتا آزاد است به بچه شير بدهد يا ندهد" به او گفتم اتفاقا اين نکته که بهصورت مادهی قانونی هم آمده کاملا ضد زن است چون "بچه" را متعلق به مرد میداند. زن الزامی ندارد به بچهی مرد شير بدهد! مسلما اگر قانونگذار اعتقاد داشت بچه همانقدر که به مرد مربوط میشود به زن نيز ربط دارد به زن اجازه نمیداد که بتواند به بچهی که خود موجب بهوجود آمدناش شده است شير ندهد. اين موضوع ريشه تاريخی دارد و به قبل از ارستو (ارسطو) بر میگردد. روزی دربارهاش خواهم نوشت. ۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۹, جمعه ●
........................................................................................وبلاگگردیهای آدينه () 1- خليج فارس میدانيد که شبحی که من باشم اصولا ناسيوناليست به مفهوم آن که ما چنين و چنان هستيم و خونمان از جنس طلاست و ادرارمان گلاب است اما کشور همسايه اردوگاه عقبماندههای ذهنی است و ملخخور و موشپرور هستند؛ نيستم. اين مقالهی "بغداد: شهر هزارويک شب" که در "سياه و سفيد" منتشر شد هم به خوبی گواه اين است که نظرم در مورد "عرب"ها يا مردم ساکن عراق که البته اول عرب نبودند بعدا عرب شدند نتنها منفی نيست بلکه بسيار مثبت است و آنان را يکی از پايههای انکار نشدنی تمدن بشری میدانم. اما خب همهی اين حرفها دليل نمیشود که "خليج فارس" نامش "خليج" يا "خليج عربی" باشد! تا روزی که مرزهای سياسی معنا دارند دفاع از اين مرزها هم معنا دارد. ظاهرا تلويزيون العالم شروع کرده است به، به کار بردن واژهی "خليج عربی" و اين خيانتی آشکار به ايران. من اگر عرب هم بودم به اين موضوع اعتراض میکردم همان جور که اگر قرار باشد فردا حکومتی ناسيوناليستی نام "دريای عمان" را "دريای ايران" کند با آن مخالف خواهم بود. به هر حال دوستانی که پیگير اين ماجرا بودند وبلاگی در اين خصوص طراحی کردند و لوگوی برای سردر وبلاگ چسباندن. من اين درخواست را امضا کردهام شما هم برين ببينين اگر با مفاد آن موافق هستيد شما هم آن را امضا کنيد. واقعا اين حضرات نوبر حکومت کردن هستند. فکر میکنم در تاريخ ادبيات سياسی شاذ و ندر باشند حکومتهایی که بهدست خود بخشی از سرزمينشان را بذل و بخشش کنند. بخشی از دادخواستی که توسط وحيد عزيز تهيه شده است به اين شرح است: "متاسفانه مطلع شديم که شبکه ی تلوزيونی عرب زبان " العالم" وابسته به سازمان صدا و سيما که از محل درآمد های نفتی ملت ستمديده ی ايران اداره می شود و برنامه هايش را از قلب ايران زمين پخش می کند ، چندی است به مجريان و برنامه سازان خود دستور داده است برای جلب اعتماد مخاطبان عرب خود ، خليج فارس را به جای نام هميشگی آن با واژه ی مجعول و من درآوردی "خليج العربی" ياد کنند. بدينوسيله ما نويسندگان وبلاگهای فارسی و کاربران ايرانی اينترنت مراتب خشم ، نفرت و اعتراض خود را از اين خيانت آشکار و اشتباه نابخشودنی سازمان صدا و سيما اعلام می داريم و خاطر نشان می کنيم که ملت قهرمان ايران هيچگاه از حقوق حقهی خود عقب نخواهد نشست و با تمام توان از به ثمر نشستن اين توطئه ی شوم ضد ايرانی جلوگيری خواهد کرد." 2- نقش پای غزاله در برف چه ارديبهشت تلخی بود. ارديبهشت سال 75، غزالهی عزيز را از ما گرفت. آن هم با مرگی پرابهام و داغی جاودانه. دوست عزيزی که وبلاگ "رد پایی بر برف" را مینويسد ما را ياد آن واقعه شوم انداخت و نوشتهیی از عزاله عليزاده را به خوانندهگان وبلاگاش هديه داد. خودتان میرويد میخوانيد اين نوشته اينجوری شروع میشه: " زوال که آغاز میشود روياها راه به کابوس میبرند ، پای ِ اعتماد بر گردهی ِ اطمينان فرود میآيد و از ايمان غباري میماند سرگردان ِهوا که بر جاي نمینشيند ؛ خوابها تعبير ندارند و درها نه بر پاشنهی ِخويش که بر گرد ِخود میچرخند و راهها به ساماني که بايد نمیرسند ؛ و حق اگر هست ، همين حيات ِ آخرالزماني است ، که نيست ، برای آنان که هنوز بادهای ِ مسموم ِ مصرف و تخريب را میگذرانند. قرني که پيش روست سالهاست که آغاز شده است مثل ِ جدايي که بسيار پيش از آنکه مسجل شود روی میدهد ، اما زماني صورت ِ تثبيت میپذيرد که ديگر نيرويي برای اصل ِ وصل نمانده است .گاهي از بسياری ِ تازهگي و شکفتهگی است که نامي برای ناميدن نيست گاه از شدت ِ زوال و تباهی . در بیاعتباری ِ دورانهای ِ نامگذر است که همه چيز را بايستی از نو تعريف کرد ؛ و در اين دوران ِ بیاعتبار ِ گذر از هزارهيي به هزارهی ِ ديگر ، ميراث ِ سنگينی ِ اطلاعات ِ بیشمار ، غلتيده در مسير ِ درآميختن با اشکال ِ منفی است – همان داستان ِ هميشهگی ِ کژي و راستي ، سختي ِ راستي و آساني ِ کژي ." 3- از آوات تا دونادون آوات عزيز، کامنتی در نظرخواهی من قرار داد و مرا به دونادون رساند. روز اول ماه مه او يادداشتی در بارهی مارکس نوشته بود و عکس خندانی هم از مارکس در وبلاگاش قرار داده بود و آوات عزيز هم به مناسبت تولد مارکس در 5 مه خواندن اين يادداشت را توصيه کرد و چه توصيه خوبی. وبلاگ دونادون را آقای فرهاد حيدریگوران مینويسند و خوب است که ايشان تفاوت کتاب و روزنامه را با وبلاگ میدانند در آخرين نوشتهی شان مینويسند: " کتاب های سپيده شاملو و منيرو روانیپور را خوانده ام و خوب می دانم که هر دو از چهره های شاخص فرهنگي هستند ؛ اينکه اکنون هر يک صاحب وبلاگ اند و در اين موقعيت مجازي نيز می نويسند فقط موجب خرسندی است و خوشامد گويی . اما هزار نکته باريک تر ز مو اين جاست. بحث من اين است که مجموعه علايم جهان کتاب را به وبلاگ نويسی تسری ندهيم . اين فضا بيش از آنکه تابع نام و سوبژکتيويته کاذب آن باشد نشانگر کنش آزادانه متن ها و رنگ ها و عکس هاست . در واقع سلسله مراتبی که پایگان ارزشی نويسنده و کتاب را می سازند اين جا نه کاربرد دارند و نه حتی ارزش. برابری نشانه ها در فضای وبلاگنويسی و گستره شگرف آن با سازو کار سنتی نشر متفاوت است . .." به هر حال او اين روزها سرش شلوغ است و در نمايشگاه میتوانيد او را بيابيد. نشانی غرفه را چسبانده بالای وبلاگاش. بعضیها اينقدر شجاع بعضیها هم مثل ما اينقدر ترسو که از زير ملحفه بيرون نمیآييم و همچنان شبح هستيم. راستی اين ماجرا هم به نوشی عزيز مربوط است! البته پای جوجههایاش در بين نيست. 4- آوای زمين راستی که زمين خاموش وقتی به سخن میآيد نواهای شنيدنی از آن به گوش میرسد. به آوای زمين سر بزنيد و با داستانها وشعرها و شور و شعور زندهگیاش آشنا شويد. صادق و خودمانی و صميمی مینويسد و دل پر سخنی هم دارد فقط بايد موتورش روشن شود! اين شعر را به سبک ترجمهی شاملو از بيکل سروده است. "بغضت را فرو بخور ترست را فرو بريز قلبت را فرو شكن من تنهايي تلخم مرا به خود فرا بخوان" داستانی هم نوشته است از ماجرای به جبهه رفتن داوطلبانهی دختری به نام نسترن. در قسمتی از اين داستان میخوانيم: "وقتي شبهايي كه كشيك بود بعضي از پرستاران داوطلب ( كه البته بيشتر دختراني بودند كه بدون آشنايي با اين حرفه به آنجا آمده بودند ) را ميديد كه در حال عشوهگري بودند! يا كسانيكه در طول روز روسري به سر ميپيچيدند و چادرشان را محكم ميگرفتند كه مبادا نامحرمي! آنجا باشد و آنها را ببيند و به جاي اينكه به بيماران برسند تمام وقتشان صرف رو گرفتن ميشد، در طول شب در هر فرصتي قصد دلربايي داشتند. هر چند تعدادشان بسيار اندك بود اما نسترن عذاب ميكشيد. دلش ميخواست همه آنها را بيرون بياندازد. جالب اين بود كه اكثر آنها از اولين افراد داوطلب بودند و حرفشان را همه قبول داشتند. بعضي از سربازها خود را به بيماري ميزدند تا در بيمارستان، خواهران بسيجي به آنها روحيه بدهند!!! " 5- از هر دری سخنی اين که میگم از هر دری سخنی يعنی واقعا از هر دری سخنی! از رتبهی آلپاچينو گرفته تا تولد تونی بلر، از خانم هدا صالح گرفته تا ... اصلا خودتون بريد بخونيد، من چهکاره بيدم! 6- ماجرایهای گيلهمرد و موتوز در سانفرانسيسکو (فکر بد داییجان ناپلئونی نکنيد!) وقتی ماجرای سفر عجيب گيلهمرد را به سانفرانسيسکو و ملاقات با مرتضا نگاهی خواندم ياد ماجرای افتادم که چند شب پيش اينجا در برزخ اتفاق افتاد با ساير شبحها نشسته بوديم که هر کس نوع مردناش و شبح شدناش را تعريف میکرد، نوبت رسيد به يکی از همولايتیهای گيلهمرد عزيز، شروع کرد با لهجهی شيرين گيلهمردی ماجرای وفات خودش را تعريف کردن، میگفت: من عيالی داشتم که دوستاش میداشتم ولي پالاناش کج بود هر وقت میآمدم خانه يکی را از گوشه کناری پيدا میکردم و از خانه بيرون میکردم يک روز آمدم هر چه گشتم هيچ کس را پيدا نکردم، توی کمد، زير تخت، حتا توی ماکروويو... هيچ جا نبود از خوشحالی سکته کردم مردم. تا اين را گفت يکی ديگر از اشباح که همولايتی نگاهی عزيز است با لهجهی (کسانی که بیبیسی گوش میدن میدونن لهجهی آقای نگاهی چطوريه!) شيرين گفت: مرد حسابی در فريزر رو باز میکردی نه من میمردم نه تو! اما حکايت گيلهمرد از سفر به سانفرانسيسکو بیارتباط با سانفرانسيسکوی مش قاسم نيست. میرويد کاملاش را میخوانيد ولي تيمما اين چند جمله را هم داشته باشد: " نگاهى به كتاب ها انداختم و ديدم همه اش كتاب هاى فلسفى و ماركسيستى است . از هگل و نيچه و ماركس بگير تا مائو و لنين و استالين و ديگران ... من سرم توى كتاب ها بود و داشتم با خودم فكر ميكردم كه مگر هنوز هم اينجور كتاب ها را ميخوانند ؟؟ كه يك بنده خدايى ، با دوچرخه اش آمد كنار من و شروع كرد با كتاب ها ور رفتن . من آنقدر سرم توى كتاب ها بود كه فقط پره هاى دوچرخه اش را ديدم و اصلا توجه نكردم كه اين بنده خدايى كه كنار من ايستاده است ، زن است يا مرد؟ چند دقيقه اى گذشت و من سرم را از روى كتاب ها بلند كردم كه پى كارم بروم . اما يكباره چنان يكه اى خوردم كه كم مانده بود قلب مافنگى مان از كار بيفتد !! ميدانيد چرا ؟ آخر آن بنده خداى دوچرخه سوارى كه كنارم ايستاده بود يك دختر خانم بيست و چند ساله ى مو طلايى چشم آبى لخت و عريان بود كه محض رضاى خدا ، يك وجب از هيچ جاى بدنش را با هيچ چيزى نپوشانده بود !!" اون بار که ما در مورد بغداد نوشتيم و لينک داديم به زن عريانی که در حال سزارين بود در اينجا بعضیها گفتند عکسهای خلاف عفت عمومی منتشر کردهام حالا برن ببينن جناب گيلهمرد چه عکس بیناموسی از سانفرانسيسکو انداخته! البته خود سانفرانسيسکو که نه حول و حواشی آن. ُُ+++ و اما دونکته اول اين که دوستان نشريه سياه و سفيد لطف کردن و پاورقیهای نوشتهی "بغداد: شهر هزار و يک شب" را گذاشتن سر جایاش. ظاهرا من بدجوری فايل را ارسال کرده بودم. دوم اين که روزمطبوعات هم گذشت و آقای خاتمی هم طبق معمول کلی حرفهای قشنگ قشنگ زد اما سينا مطلبی هنوز در زندان است و امضاها هم دارد به 4000 نزديک میشود. ۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه ●
........................................................................................اندر حکايت مصلحت ارتباط مرد امرد با شيطان اغو "... ما فرصتهايی را از دست دادهايم و دير اقدام کرديم و بد اقدام کرديم و يا اقدام نکرديم...[1]" مجمع الروسا گويند روزی مرد ميانسال 60 و چند سالهیی لباده به بر جلوی تلهويزيون ولو شده بود و در حال قند شکستن بود، دور بر را نگاه کرد و ديد ديگران در اتاقهایشان سرشان گرم است و "خانواده" در آشپزخانه به طبخ مشغول است. کنترل تلهويزيون را برداشت و روی يکی از شبکههای بیناموسی کفار واجبالديد قرار داد که چشمتان روز خوب ببيند. خانمی که وصفاش در احاديث معتبر به نام حوريه آمده است در اتاق را زد و آقای واجبالحوريه در را گشود. خانم با ناز تمام به زبان کفار گفت: "i mean , it is nippy[2] in my room ." حاجی باشنيدن اين جمله گوشهایاش را تيز کرد و چشماناش را ايضاً، بعد ديد آقا به اتاق خانم رفت و شروع کردند به کارهای بیناموسی اما اين بار آب از لکولوچهی حاجآقا سرازير نشد و دهاناش از حيرت باز مانده بود و دو دستی بر سر کوفت و از آنجا که قندشکن در دستاش بود؛ فريادش به هوا رفت و غرقه در خون روی قندها افتاد. "خانوده" و بچهها و نوه به شتاب دويدند و گرد او حلقه زدند و سبب پرسيدند. "خانواده" با عجله تلهويزيون را که صحنههایاش به جای باريک و تاريک کشيده بود خاموش کرد و بر سر زنان بر بالين شوی حاضر شد و سبيه را فرستاد تا آب قند بياورد. حاجآقا آبقند را که سر کشيد. همه را مرخص کرد و با "خانواده" خلوت کرد و شرح ماجرای چکش بر سر زدن واگو نمود. سالها پيش در جوانی قبل از اين که با تو آشنا شوم سفری به فرنگ رفته بودم[3]. در هتلی اقامت گرفته بودم که خانمی بعض شما نباشد چون حوريههای بهشتی دقالباب کرد وقتی در را گشودم خانم گفت: "hi , it is nippy in my room." ديدم ادای لرزيدن در میآورد فکر کردم سردش است به اتاق او رفتم و با دستگاهی که باد گرم در میکرد ور رفتم و باد گرماش زياد شد بعد اوکیاوکی گويان به اتاق خود مراجعت کردم. چند دقيقهیی بيشتر نگذشته بود که باز آن خانم آمد و اينبار گفت: " i mean , it is nippy in my room ." ديدم هنوز دارد میلرزد. من که از آتش جوانی و عشق نهانی در حال سوختن بودم به پتو احتياج نداشتم پتو را به او دادم. اخم و تخم کنان رفت. چند دقيقه بعد باز آمد و در زد و گفت:" you know , it is nippy in my room " و در وجناتاش التماس و خواهشی ديدم که دلام کباب شد با زبان ايما و اشاره و اوکیاوکی گويا به او گفتم من به اتاق شما میروم و شما بياييد اتاق من که ديدم اخم و اتخمی کرد و اسهول، اسهول گويان از آنجا رفت... حالا داشتم فيلم میديدم بعد از 25 سال تازه فهميدم که اون خانم سردش نبوده و چيز ديگهیی میخواستم... واسفا... واحسرتا... والهفاه... "ما فرصتهايی را از دست دادهايم و دير اقدام کرديم و بد اقدام کرديم و يا اقدام نکرديم" نکرديم... نکرديم... -------------------------------------------------------------------------------- [1] - اين روزها هر جريدهیی را باز کنيد اين سخنان گوهربار درج شده است پس لطفا منبع و ماخذ نخواهيد. [2] - همانگونه که میدانيد من از دانستن زبان انگليسی محروم هستم. اين جملات را به خواهش من دوست بسيار نازنينی نوشته است. خوباش به پای او و بدش به گردن من. [3] - از شما چه پنهان چندی پيش در روزنامهی همشهری عکسی از اين مسافر جوان چاپ کرده بودند که لازم نديديم ما چاپ کنيم. از حق کپی رايت ترسيديم! ۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۶, سهشنبه ●
........................................................................................حق زندهگیی انسانی سايت زنان، که بیهيچ گفوگویی بهترين و منسجمترين سايت ايرانی در ارتباط با حقوق و مسايل زنان ايران است، چندی پيش نظرسنجییی در خصوص مهريه و حق طلاق اجرا کرد. سوآل اين بود: "آيا با اين که حق طلاق براي زنان جايگزين مهريه شود موافقيد؟ " و گزينههای قابل انتخاب عبارت بودند از: "بلی"، "خير"، "نه در همه موارد"، "با در نظر گرفتن شرايط ديگر موافقم". آيا اين سوآل و گزينههایاش سوآل و گزينههای مناسبی هستند؟ اکنون نيز نظرخواهی جديدی در اين سايت قرار داده شده است با اين عنوان:" رسيدگی به کداميک از خواسته های حقوقی زنان ايران در اولويت قرار دارد؟" و گزينههای آن نيز عبارتند از "پيوستن به کنوانسيون رفع همه اشکال تبعيض از زنان" و " گرفتن حق طلاق" و "داشتن حق حضانت" و " برابری در ارث" و " برابری در ديه". در اين مقاله به بررسی اين دو نظر سنجی پرداخته شده است. در متن سوآل نخست فرضيهی غلطی مستتر است که "مهريه" را که مرد در هنگام منعقد شدن عقد نکاح متعهد میشود به زن بپردازد مابهازی حق "طلاق" میداند. شايد اين فرضيه با برداشت غلط از ضربالمثل "مهرم حلال جانام آزاد" آمده است و وجه تعنهآميز آن به فراموشی سپرده شده است. به هر حال موضوع "مهريه" را از ابعاد گوناگون میتوان بررسی کرد. وجه فقهی، وجه حقوقی، وجه عرفی، وجه اجتماعی، وجه اقتصادی... اما در هيچکدام اين بررسیها تناظری مابين "مهريه" و "حق طلاق" مشاهده نمیشود. در فقه، مهريه فقط به عنوان هديهیی از طرف مرد به زن در هنگام ازدواج مطرح است و ميزان آن هر چه کمتر توصيه میشود. در قانونين فعلی "مهريه" عندالمطالبه است و هيچ ارتباطی با "طلاق" ندارد. يعنی مثلا زن به دليل نگرفتن "مهريه" نمیتواند طلاق بخواهد. برای نمونه حتا در مادهی 1081 قانون مدنی صراحتا قيد شده است: "اگر در عقد نکاح شرط شود که در صورت عدم تاديهی مهر در مدت معّين نکاح باطل خواهد بود نکاح و مهر صحيح ولی شرط باطل است." به عبارت ديگر حتا اگر در هنگام عقد اين شرط گذاشته شود شرط باطل است نه نکاح. تنها اختياری که به زن داده شده است در مادهی 1085 قانون مدنی است که به زن اجازه میدهد "از ايفای وظائفی که در مقابل شوهر دارد امنتاع کند مشروط بر اينکه مهر او حال باشد و اين امتناع مسقط حق نفقه نخواهد بود." به عبارت روشنتر زن اگر مهريهاش اقساطی نباشد و دريافت آن به آينده موکول نشده باشد و "حال باشد" میتواند با همسرش همبستر نشود و مهريه خود را طلب کند و مرد نمیتواند او را ناشزه شمرده و نفقهاش را پرداخت نکند. البته دو نکته را نبايد از آن قافل شد يکی اين که طبق رای وحدت رويهی هيات عمومی ديوان عالی کشور، در 14/2/1378 با توجه به اين که "مجازات شوهر به علت امتناع از تاديهی نفقهی زن به تمکين زن منوط شده است. امتناع زوجه از تمکين ولو به اعتذار استفاده از اختيار حاصله از مقررات مادهی 1085 قانون مدنی حکم به مجازات شوهر نخواهد شد." به عبارت ديگر زن تمکين نمیکند شوهر هم نفقه نمیدهد قانون هم شوهر را مجبور به پرداخت نفقه نمیکند! نکتهی ديگر اين که طبق مادهی 1086 که بلافاصله آماده است: "اگر زن قبل از اخذ مهر به اختيار خود به ايفای وظايفی که در مقابل شوهر دارد قيام نمود ديگر نمیتواند از حکم مادهی قبل استفاده کند معذالک حقی که برای مطالبه دارد ساقط نخواهد شد." به عبارت ديگر شب زفاف زنان بايد دم در حجله مهريه خود را مطالبه کنند و گرنه ديگر نمیتوانند به دليل دريافت نکردن مهريه از نزديکی با شوهر خودداری کنند! وجه عرفی مهريه نيز دلالت بر "حق طلاق" ندارد. تکيه کلام رايج در هنگام چانهزنی برای بالابردن مهريه اين است که "کی داده و کی گرفته". در طبقات متوسط به بالا "مهريه" عاملی برای تفاخر و چشموهمچشمی شده است. زمانی پای چهارده معصوم را به ميان کشيده بودند و بعد 124 هزار پيغمبر را و اکنون که اشتها بالاتر رفته است کار به سال تولد کشيده است! با اين حال معمولا ميزان "مهريه" را با "جهاز" میسنجند. اين قوانين و عرف رايج آنچنان مهريه را بیخاصيت کردهاند که اگر "مهريه" به راستی مابهازای "حق طلاق" میبود حذف آن بیشک منافع بسياری برای زنان به همراه داشت. اما موضوع اساسا چيز ديگری است. داشتن "حق طلاق" برای زنان در طبقات و قشرهای اجتماعی مختلف معانی متفاوتی دارد. اگر جامعه را به اقشار فقير، متوسط فقير، متوسط ميانی، متوسط مرفه و مرفه، تقسيم کنيم آن گاه به پاسخهای متفاوت میرسيم. در طبقات مرفه و متوسط مرفه، قاعده بر آن است که ماجرا با پول حل شود. چنانچه زنی از خانواده متمول باشد طلاق دختر خود را با پرداخت پول به همسر يا با تراضی طرفين حل میکنند و مهريه در اين ميان نقشی را بازی نمیکند. معمولا حضانت فرزندان اين ميان نقش مهمتری بازی میکند که اگر زن تمايل زيادی برای نگهداری فرزندان داشته باشد پدر بايد سرکيسه را شل کند و يا در صورت برابری جایگاه اقتصادی زن و شوهر موضوع پيچيده شود و زنان مجبور به کوتاه آمدن شوند. در طبقات فقير و متوسط فقير، مشکل زنان نداشتن حق طلاق نيست مشکل آنان اين است که طلاق داده میشوند بدون اين که از نظر اقتصادی و اجتماعی پناهی داشته باشند. آنان مايل نيستند طلاق داده شوند، حتا اگر مهريهشان به آنان پرداخت شود و حضانت فرزندان نيز به آنان داده شود، چه برسد به اين که بگويم از مهريهات نيز بگذر! زن مطلقه زن بیپناه و درجهی دویی است که نه توان کار کردن دارد و نه ازدواج مجدد برایاش متصور است. اين زنان قربانيان نظام مبتنی بر سرمايه و مردسالارانه هستند که در ظلم مضاعف له میشوند. نه به خانهی پدری میتوانند بازگردند که تازه يک نانخور از آن کم شده است و نه میتوانند ازدواج مجدد کنند و نه توان تشکيل زندهگی مستقل را دارند. به همين دليل است که با اخلاق شوهر خود مجبور به سازش هستند و بايد التماس او را بکنند که طلاقشان ندهند چه برسد به اين که خود "حق طلاق" بخواهند! میماند طبقهی متوسط. زنان طبقهی متوسط اگر سنشان از حدی نگذشته باشد که بتوانند وارد بازار کار شوند و يا اگر در زمان تاهل شاغل باشند امکان تشکيل زندهگی مستقل را دارند اما اکثرا بايد با توجه به جو اجتماعی به زندهگی غير جنسی رضايت دهند و امکان ازدواج مجدد را از سر بيرون کنند. توجه داشته باشيد که يک زن تنها حتا نمیتواند به مسافرت برود و در هتل اتاق بگيرد و برای اجاره کردن خانهیی مناسب برای زندهگی نيز بسيار تحت فشار است و هر روز بايد نگاههای معنیدار و پچپچ در و همسايه و آشنا و غريبه را بشنود و حتا از هجوم زنان ديگر که تصور میکنند اينان شوهرانشان را از چنگشان در میآورند نيز در امان نيستند. اين زنان قربانی خواهند شد و زندهگی رنجبار و تنها و پر از تعنه و حسرت را در پيش رو دارند. معمولا اگر حضانت بچهها را به دست آورند در گرو ازدواج نکردن است و آن هم در صورتی که اينقدر خوششانس باشند که همسر دومی بتوانند اختيار کنند! به هر حال پايگاه طبقاتی اکثر زنان و مردانی که به اينترنت دسترسی دارند و آنقدر اهل فکر و نظر هستند که به سايت زنان سربزنند همين طبقهی متوسط است و رای 48 درصدی آنان نيز از همينجا ناشی میشود. اين زنان طبقهی متوسط که روشنفکر هم هستند. احتمال تشکيل زندهگی مستقل و يا ازدواج مجدد برایشان فراهم است به همين دليل حاظرند رنج زندهگی تنها را به جان بخرند و از دست همسر نامتمدنشان رها شوند. هر چند اين حرفها در مرحلهی نظر و رای دادن است و همين زنان روشنفکر مجبور هستند به هزار و يک دليل عرفی و اجتماعی و اقتصادی خفت زيستن با مردانی که برده می خواهند را تحمل کنند و تن به عياشیهای همسرشان بدهند و حتا کتک بخورد و پيشقدم برای طلاق نباشند. به هر حال آنچه برای پذيرش طلاق در زنان اهميت دارد از نظر روانی داشتن اعتماد بهنفس، از نظر اقتصادی داشتن کار و درآمد، از نظر اجتماعی موقعيت برابر با مردان، از نظر فرهنگی و عرفی تغيير نگاه اجتماع به زن مطلقه و يا ازدواج نکرده... است. تا وقتی که مردان در بند هستند زن آزاد متصور نيست و مردان آزاد نمیشوند مگر آنکه نظام اجتماعی در بند کنندهی انسان، آزاد شود. داشتن "حق طلاق"، "حق اشتغال"، "حق برابر با مردان در حضانت فرزندان"،... و تمام حقوق مصرح در کنوانسيون رفع تبعيض از زنان از حقوق طبيعی و اوليه زنان است اما حتا رسيدن به اين مرحله هم نمیتواند مشکل زنان را حل کند. زيرا موانع حقوقی، عرفی، اجتماعی، فرهنگی،... در ساير حوزهها موجب میشود "رسيدگی به خواسته های حقوقی زنان ايران" اصولا در اولويت قرار نداشته باشد. زنان ايران آزاد نمیشود مگر آنکه جامعه ايران به تمامی آزاد شود. در شرايط فعلی آزادی در هر بخش برای زنان فقط اسارت بيشتر در بخش ديگر را به همراه میآورد. برابری در ارث برای اکثريت خانوادههای فقرزدهی کشور به معنای برابری در پرداخت بدهی متوفا ست، برابری در ديه، فقط تعداد زندانيانی که قادر به پرداخت ديه نيستند را افزايش میدهد و برابری در "حق طلاق" گرفتن حقی است که قادر به استفاده از آن نيستند! اگر زنان روشنفکر ايرانی در پی آزادی زن ايرانی هستند بايد برای آزادی ايران تلاش کنند. وصله زدن به اين لحفه چهلتيکه فقط پارهگی بيشتر آن را در پی دارد. آزادی زنان فقط در آزادی کل جامعه متصور است و آزادی کل جامعه فقط در انسانی شدن روابط غيرانسانی حاکم قابل حصول است. پس به جامعه انسانی بيانديشيم و در پی نقش ايوان نباشيم. |
|