۱۳۸۱ بهمن ۱۱, جمعه


وب‌لاگ‌گردي‌هاي آدينه.()
1- خود‌وبلاگ‌گردي!
خوبي يک‌ساله شدن اين است که مي‌توانيم پشت سرمان را نگاه کنيم و ببينيم يک‌ سال پيش همين روز چه چيزي در وب‌لاگ‌مان نوشته‌ايم. وقتي نگاهي به آرشيو سال پيش همين روز انداختم، از اين همه پر گويي در چنين روزي، حيرت کردم. چهار مطلب مختلف نوشته‌ام . ساعت 1:29 دقيقه بامداد مطلبي از عبيد زاکاني نوشته‌ام. ساعت 8:45 دقيقه شب در باره‌ي افتتاحيه جشنواره‌ي فجر نوشته‌ام و کلي به خودم که به اين مراسم رفته‌ام تف و لعنت فرستاده‌ام از شما چه پنهان امسال هم خواهم رفت اما امسال چون سالن ميلاد است فکر مي‌کنم مثل پارسال خرتوخر نشه! مطلب سوم را ساعت 9:17 دقيقه شب نوشتم مطلب کوتاهي تحت عنوان تاملات فلسفي که ياداشتي است از لوئيس بونوئل؛ و سرانجام ساعت 11:39 دقيقه مطلبي تحت عنوان "گفت‌وگوهاي شبح در تاكسي" که مربوط مي‌شود به "بوش" و "نادر" و "اخوان ثالث!" خلاصه در طول يک روز مطلبي شامل طنز، سينما، فلسفه و سياست در شبح نوشته شده است. آه جواني کجايي که يادت بخير!
2- اريکسون، پارازيت و سلامتي مردم در جامعه‌ي مدني مردم‌سالار!
خسن‌آقا و نت‌پد ايراني مطالبي در باره‌ي قراردادي بين حکومت ايران و اريکسون براي نصب فرستنده‌هاي توليد کننده‌ي پارازيت بسته‌اند و بنابر اطلاعاتي که فضولک داده‌ است در هفت نقطه‌ي تهران اين فرستنده‌ها نصب شده‌اند که براي سلامتي جان انسان‌ها بسيار خطرناک هستند. خسن‌آقا هم ضمن نوشتن در اين باره موضوع يک حرکت جمعي را مطرح کرده‌ است. چه خوب است دوستاني که مسايل فني و مهندسي آشنا هستند در اين باره بيشتر بنويسند و شرکت اريکسون را در سطح دنيا افشا کننده.
3- مادربزرگ‌ها
وقتي رفتم سراغ قندون تاسري بزنم و قندي مزمزه کنم ديدم اي دل غافل غمگين از دست دادن مادربزرگشه! ياد مادربزرگ پدري خودم افتادم که چند سال پيش وقتي از او خيلي دور بودم از دست‌اش دادم او فقط مادربزرگ‌ام نبود دو سال براي‌ام مادري کرده بود. يادش بخير؛ من که نوه‌ي بزرگ‌اش بود مانند پدرم و عموها و عمه‌هاي‌ام "آجي" صداش مي‌کردم! چند روز پيش رفتم پيش مادر بزرگ مادري‌ام دست‌اش را بوسيدم از ديدنم خيلي خوش حال شد. پسرم روزي از او پرسيد: "بابم در کودکي شيطوني نمي‌کرد که حالا تا ما يه کاري مي‌کنيم مي‌گه شيطوني نکنيد؟" مادر بزرگم که خانم‌جان صداش مي‌کنيم گفت: "اگه تمام خونه‌تن رو آتيش بزنيد و خاکستر کنيد نصف باباتون هم شيطون نکرديد!" و اين شده ابزاري براي بستن در دهان من!
قندون در مورد مارد بزرگ‌ش نوشته:
"قاط بزني... دنبال کار بگردي... دنبال خونه بگردي... بعد امروز صبح که بلند ميشي و منتظري يه گشايش تو اوضاع تخميت ايجاد شه عموت بهت زنگ بزنه و تسليت مادر بزرگتو بگه! بري بشيني تو ماشينت و تا برسي به محل کارت به پهناي صورتت اشک بريزي."
ته دل‌ام گفتم چي از اين به‌تر که وقتي بميري يک نوه‌ي گل مثل قندون داشته باشي که برات دو قطره اشک بريزه... خدانصيب کنه. قندون جان تسليت مي‌گم.
4- خانم شين و آقاي الف!
آقاي الف! مگه نمي‌دوني خانم‌ها مقدم هستند پس چرا اسم وب‌لاگتون را گذاشتيد. آقاي الف و خانم شين؟! اين يک جمله‌ي معترضه‌ي فمينيستيک!
آقاي الف به سلامتي دهه‌ي فجر(دهه‌ي زجر) جامي به‌سلامتي نوش کرده است و مي‌نويسد:" فرمودند : « امسال دهه فجر را بايد پر شكوه تر از هر سال برگزار كرد »استجابت امر كرديم! چشم... امسال 2 روز زودتر شروع مي كنيم : ........... به سلامتي دهه فجر ! .. به سلامتي ...... به سلامتي دوستان! نوووش"
خانم شين هم معلوم نيست با اين همه کتاب که از بولگاکف و کوندارا و کونترگراس و... خونده چرا دنبال تقويت ذهنه؟!
5- کت‌بالو، آمريکا، عراق و "ما"
کت‌بالوي عزيز مطلب نسبتا مفصلي نوشته درباره‌ي حمله‌ي آمريکا به عراق توصيه مي‌کنم اگر اين مطلب را نخوانده‌ايد اول آن را بخوانيد و بعد برگرديد که قصد کمي چون چرا دارم.
تمام چون و چراي من بر سر واژه‌ي "ما" است. در متن کت‌بالو بارها از واژه‌ي "ما" استفاده شده است. اما اين "ما" چه‌کساني هستند؟ آيا حکومت ايران هم شامل اين "ما" مي‌شود؟ به نظر من اگر "ما" به مفهوم مردم ايران باشد. حکام ايران و تنظيم کننده‌گان سياست خارجي آن هرگز جزو اين "ما" محسوب نمي‌شوند. "آنان" به دنبال منافع خود هستند و منافع "آنان" در بيست و چند سالي که حاکم بوده‌اند هم‌واره و يا در اکثر موارد با منافع "ما" در تضاد بوده است. بعد از فتح خرمشهر ديگر هيچ جنگي به نفع "ما" نبود اما "آنان" جنگ را ادامه دادند. ارتباط آشکار ديپلماتيک با آمريکا و يا هر کشور ديگري به نفع "ما" است؛ اما "آنان" ارتباط پنهان و ساختاري را هم‌واره حفظ کردند و در ظاهر و آشکار اين ارتباط را خصمانه نشان دادند چون منافع "آنان" در اين بود. ساختار "وب‌لاگ‌گردي‌هاي آدينه" اجازه نمي‌دهد بيش از اين در اين باره بنويسم شايد نياز به مطلب جداگانه‌گي داشته باشد.
سخن آخر اين که از نظر من اين "ما" شامل تمام انسان‌هاي آزاد انديشي مي‌شود که به "انسان" مي‌انديشند پس شامل "من" و "تو" در ايران و "او" در عراق و "آن‌ها" در آمريکا و ساير نقاط جهان مي‌شود. همه‌ي "ما" بايد بر عليه جنگ و فريبي که "بوش" و دارودسته‌ي امپرياليست‌اش راه انداخته‌اند موضع بگيريم و نشان دهيم که صدام و ملاعمر و سايرين دست پرورده‌گان خود اين امپرياليست‌ها هستند. چيزي که دارد اتفاق مي‌افتد اين است که امپرياليست‌ها، جنگ جهاني سوم بر سر تقسيم جهان را به کشورهاي جهان‌سوم کشانده‌اند و دعوا بر سر لحاف ملا است.

........................................................................................

۱۳۸۱ بهمن ۸, سه‌شنبه


ديوانه‌گی‌های هاملت و افيليا و فمينيسم
هميشه مرکز توجه‌ ديوانه‌گی در "هاملت" پريشان‌گویی‌های هاملت است. در صورتی که ديوانه‌گی‌ی "افيليا" بسيار ژرف و تاثير گذار است. شايد زير سايه‌ی فرهنگ مردسالار اين "ديوانه‌گی" لطيف و شاعران آن‌چنان که بايد و شايسته است برجسته نشده.
معمولا "هاملت" را به دليل اشاراتی که هاملت در پرده‌ی سوم، صحنه‌ی اول به افيليا دارد اثری زن‌ستيز می‌شمارند. مثلا آنجا که هاملت خطاب به افيليا می‌گويد:
"... اما اگر قطعا تصميم داری که ازدواج بکنی به‌مرد احمقی شوهر بکن. مردان عاقل اصلا زن نمی‌گيرند، زيرا می‌دانند که شماها ايشان را به‌چه حيوانات عجيب و غريبی تبديل می‌کنيد![1]"
اما در پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم آن‌جا که افيليا با گرترود و کلاديوس سخن می‌گويد؛ با بيانی زيبا و شاعرانه و پريشان مردسالاری به نقد کشيده می‌شود:
"کلاديوس: خانم زيبا، حال شما چطور است؟
افيليا: خوب. خدا شما را حفظ کند! می‌گويند جغد دختر نانوايی بود. ای خداوند، ما می‌دانيم چه هستيم اما نمی‌دانيم چه خواهيم بود. خدا سر ميز شما مهمان باد!
کلاديوس: به‌فکر پدرش است.
افيليا: استدعا دارم در اين باب هيچ نگوييد. ولی هر گاه از شما پرسيدند معنای‌اش چيست اين جواب را بدهيت. (می‌سرايد):
فردا عيد سنت والانتين است
و بامداد پگاه
من كه دوشيزه ای هستم
پاي پنجره‌ی اتاق تو خواهم آمد
تا نامزد تو باشم.
پس مرد برخاسته لباس هاي خود را پوشيده
و در اتاق را باز كرده دوشيزه را به درون آورد
اما وی ديگر هرگز
از آنجا دوشيزه بيرون نيامد.
کلاديوس: بی‌چاره افيليای زيبا!
افيليا: راستی، هاه، بی‌قسم خوردن، آن را تمام خواهم کرد (می‌سرايد):
اوهوی! قسم به عيسا و به شفقت مقدس
افسوس چه افتضاحی!
مردان جوان، اگر دست‌شان برسد چنين می‌کنند،
قسم به‌خروس خدا که سزاوار سرزنش هستند!
دوشيزه‌ گفت: "پيش از آن‌که مرا فرو بيفکنی
وعده دادی که مرا به‌زنی خواهی گرفت."
جوان گفت: "قسم به آن‌خورشيد همين کار را هم می‌کردم اگر تو به‌بستر من نيامده بودی.[2]"
پی‌نوشت: حالا که صحبت فمينيسم شد. توجه شما را به مهشيد عزيز جلب می‌کنم که ترانه‌ی بسيار زيبای در وب‌لاگ‌اش قرار داده است. از صبح تا به حال ده بار گوشش دادم!

--------------------------------------------------------------------------------
[1] - هملت، مسعود فرزاد، صفحه‌ی 115
[2] - همان جا، صفحه‌ی 187

........................................................................................

۱۳۸۱ بهمن ۶, یکشنبه


داستانک‌آزمايی
وب‌لاگ و نوشته‌های بعضی از دوستان، و به‌خصوص دوست ‌نازنين متواضع‌یی که از نام بردن از او معذورم، موجب شد به مينی‌ماليسم ادبی و داستانک علاقه‌ی ‌زيادی پيدا کنم و در اين زمينه چند کار بسيار کوتاه بنويسم. اميدوارم اين مشق‌ها مورد توجه‌تان قرار بگيرد. اين تريلوژی که از پی می‌آيد با داستانک نسبتا بلندی(!) که قبلا نوشته بودم تکميل می‌شود. آن داستانک نام‌اش "نه رفتنم رفتن بود، نه نيامدن‌اش نيامدن" است و 505 کلمه است در حالی اين تريلوژی جمعا 211=30+152+29 کلمه است. به هر حال بسيار خوش‌حال می‌شوم نظرتان را بدانم.


نه آمدن‌اش آمدن بود؛ نه رفتن‌اش رفتن.
سر ظهر، ناخوانده، در زد.
رفتم توی آشپزخانه، ناهار مختصری جور كردم، برگشتم بگويم: بفرماييد سر ميز ناهار؛ ديدم رفته و يادداشت گذاشته: ”نه تو تنهايی، نه من گرسنه.“

بوی كرفس تف‌داده‌شده
تا به صرافت بی‌افتم كه “چرا امروز مثل هر روز به دل‌ام نيفتاد كه خواهد آمد“ مترو از ايست‌گاه سوم هم گذشته بود؛ بعد ديگر فقط دل‌شوره بود. برای برگشتن بايد تمام پله‌های بی‌انتهای ايست‌گاه گلوبندك را يك در ميان مثل كانگورو طی می‌كردم. تا تاكسی دربست بگيرم و خودم را برسانم به خانه هزار بار از سرم گذشت: “نه حتما زير پادری را نگاه می‌كنه؛ می‌دونه كه مثل هميشه كليد را زير پادری می‌ذارم؛ اگه حوصله‌اش سر رفت و رفت؟ تا بخواد حوصله‌اش سر بره يه چرخی تو خونه می‌زنه می‌ره ضبط رو روشن می‌كنه؛ سی‌دی فلوت مجار را تو ضبط گذاشتم وقتی پای فلوت مجار پيش بياد ديگه حوصله‌اش سر نمی‌ره؛...“ وقتی در آسانسور باز شد پادری مرتب بود و صدای فلوت مجار هم شنيده نمی‌شد؛ اما بويی از درز در بيرون می‌زد كه می‌گفت: نيامده است؛ نيامده است كه سر بزند؛ نيامده است كه برود؛ آمده است كه بماند.

عشق، مبارزه و آزادی در 30 کلمه
گفت: "می‌توانی داستانکی به کوتاهی "بوی کرفس تفت‌داده‌شده" بنويسی، در باره‌ی آزادی؟"
دست‌اش را گرفتم؛ ازخانه بيرون آمديم. چند دقيقه بعد در خيابانی پر رفت‌وآمد در آغوش‌اش کشيدم و بوسيدم.

بعد از خواندن دوباره‌ی اولين داستانک به نظرم رسيد آن را می‌توانم کوتاه‌تر و موثرتر کنم:
نه آمدن‌اش آمدن بود؛ نه رفتن‌اش رفتن.
سر ظهر، ناخوانده، در زد.
رفتم توی آشپزخانه، ناهار مختصری جور كردم، برگشتم، ديديم رفته و يادداشت گذاشته: ”نه تو تنهايی، نه من گرسنه.“

........................................................................................

۱۳۸۱ بهمن ۴, جمعه


وب‌گردی‌های آدينه()
تصميم گرفتم وب‌گردی‌های‌ام را از اين به بعد زيتون‌وار شماره بذارم که قاطی نشه! اين هم داره مثل نماز عبادی، سياسی، جناحی، جناغی، روز جمعه برای خودش آدابی پيدا می‌کنه! در مورد ول‌گردی‌های پنچ‌شنبه‌یی هم بايد بگم پارسال اگه به سينما گذشت امسال داره به تآتر می‌گذره! يک يهودا هم دی‌روز سر قرار نيامد و خوش‌بحال يک نفر شد که بدون بليط پشت در مونده بود و راش نمی‌داند. بگذريم که بعدا مجبور شدم دوست بسيار نازنينی را بدون بليط ببرم تو! همه شد گوشه و کنايه و اشاره لينک هم نمیدم!
1. مهرجویی عزيز! اميدوارم هميشه مهرجويی بمانی!
هنوز درست و حسابی نوجوان هم نشده بودم که "پست‌چی"‌ی مهرجویی را ديدم و با آن که بعدها فهميدم از آن فيلم هيچ نفهميده بودم اما پس از ديدن آن هميشه خاطره‌ی ديدن فيلمی تکان‌دهنده در ذهن‌ام مانده. بزرگ‌تر که شدم ديگه فالانژ مهرجویی بودم به‌جز "الماس 33" که فقط آنونس‌اش را ديده ام بقيه فيلم‌های مهرجویی را بارها و بارها تماشا کرده ام "هامون" برای‌ام يک معجزه بود و "سارا" و "پری" و "درخت گلابی" هر کدام مرا گامی به جلو برد. وقتی نسخه‌یی از فيلم "بانو" را، که با هندی‌کم از روی موويلا فيلم‌برداری شده بود ديدم برای اولين بار فيلمی از مهرجویی می‌ديدم که راضی‌ام نکرد. هر چند اين فيلم مضامين خوبی داشت و مهرجویی در سکانس‌های زيادی خود را نشان می‌داد اما مرا راضی نکرد ديگر فيلمی از مهرجویی نديدم که راضی از سينما بيرون نيايم تا اين که به تماشای بمانی نشستم. بمانی مرا راضی نکرد وقتی در جشن‌واره‌ی فجر سال گذشته "بمانی" را ديدم چند کلمه‌یی در باره‌ی آن نوشتم. (در آن نوشته يادم نبود "الماس 33" را نديدم. ضمنا بعد از آن "مدرسه‌یی که می‌رفتيم" را هم ديدم.) در وب‌گردی‌های دی‌روز و امروز سری به وب‌لاگ‌های حرفه‌یی دوستان سينمایی‌ام زدم و ديدم درباره‌ی "بمانی" نوشته‌اند. دوست عزيز و فهيمی که "نقد فيلم" را می‌نويسد و نادر خوانساری بسيار عزيز که در "از سينما و ..." هميشه مطالب مفيدی در باره‌ی سينما می‌نويسد در باره‌ی "بمانی" کلی نوشته‌اند. مراد عزيز هم در "قصه‌ی مردی که لب نداشت" در باره‌ی برداشت خود از "بمانی" نوشته است. بخوانيد و بمانيد.
2. شب‌نشينی در وب‌لاگ!
ولتر(؟) می‌گه تولد هر انسان نشان از آن دارد که خدا هنوز از انسان‌ها نااميد نشده است. (البته من فکر می‌کنم تولد هر نوزاد بيش‌تر حکايت از پررويی پدران و مادران دارد!) به هر حال هر وب‌لاگ تازه‌یی که کشف می‌کنم با دنيای جدیدی روبه‌رو می‌شوم دنيای شگفت‌انگيزی از انسان‌ها با رنگ و بوهای مختلف. وحيد خوب می‌نويسد و صميمی، اميدوارم بهتر و بيش‌تر بنويسد. در يادداشت روز 11 ژانويه خود در باره‌ی زنی که در کتاب‌فروشی با او آشنا شده است و با هم گپ زده اند نوشته است:
"دو سه هفته پیش بود.قبل از تعطیلات کریسمس رفته بودم کتابفروشی توی یکی از معروفترین خیابانهای سیدنی , خلاصه همین تور که داشتم چرخ میزدم چشمم افتاد به چشای خانمی , بی اختیار گفتم HI.اونم جوابم رو داد. نشسته بود رو زمین و دستش کتاب بود ومیخوند و میخندید.من هم کنارش بودم و کتابها رو بررسی میکردم(فقط نگاه ,پول خریدن رو ندارم)کلاهی به سر داشت و صورتش رو زیر نقابش پنهان کرده بود. صحبت آغاز شد و بعد از مدتی فهمیدم که:"
3. من يک آمريکایی شرمنده هستم!
سال‌ها پيش با کسی که به "دارونيسم اجتماعی" اعتقاد داشت بحث می‌کردم او می‌گفت:"در اتاق‌های گاز اردوگاه‌های مرگ هيتلر هرمی انسانی به‌وجود می‌آمد اين هرم برای يک لحظه بيش‌تر زنده‌ماندن به وجود می‌آمد همه هم‌ديگر را له می‌کردند تا فقط چند دقيقه بيش‌تر زنده بمانند" من در پاسخ می‌گفتم تو از کجا می‌دانی کسانی در بين اين جمع نبودند که وارد اين رقابت احماقانه نمی‌شدند و در همان پايين هرم می‌ماندند. سرنوشت آن دوست را که می‌خواست به نوک هرم برسد و بر روی هر کسی حتا همسر و فرزند خود پا می‌گذاشت آن‌چنان له کرد که گفتن ندارد شايد روزی قصه‌اش را نوشتم. اما آن‌چه مرا به سال‌ها دور و آن بحث کشاند مطلب گل‌کوی عزيز درباره‌ی کن نيکولز بود. کن نيلولز سربازی است که ارتش آمريکا را به جرم کشتن و بيمار کردن کودکان عراقی ارتش آمريکا را ترک کرده است و با تعدادی از هم‌وطنان خود قصد دارد ديوار انسانی آمريکایی برای دفاع از مرم عراق تشکيل دهد. اگر کن نيکولزها نبودند با وجود "صدام"ها و "بوش"ها از انسان بودن خود شرمنده می‌شديم اما هميشه هستند انسان‌های که ما را به انسان بودن فرامی‌خوانند. گيله‌مرد عزيز هم مطلبی در اين باره نوشته است که خواندی است. کسانی که تصور می‌کنند آمريکا برای نجات مردم افغانستان و ايران و عراق به منطقه آمده است؛ حکم طلایی برشت در موردشان صادق است؛ يعنی يا احمق‌اند يا تبه‌کار!
4. سولوژن و مورفی در ضدخاطرات
آدم فيلسوف باشه، عاشق باشه، وب‌لاگ هم بنويسه می‌شه، معجون بامزه‌یی به نام سولوژن. اين‌بار دوباره رفته بود سراغ مورفی و قوانين عشق‌اش يکی از اين قوانين عبارت‌ است از:
"4. عقل × زيبايی × قابليت دست‌رسی = ثابت (4. Brains x Beauty x Availability = Constant.)"
البته من نقيض اين فرمول را تجربه کردم "عقل و زيبايی"‌اش به سمت بی‌نهايت ميل می‌کرد و چون خورشيد در "دست‌رس" بود.
5. دختری ايرانی که به تنهایی بيش‌تر از يکی ست!
گفتم فلسفه و فيلسوف ياد "پرشين گرل" افتادم رفتم سراغ‌اش ديدم نوشته:"یه عالمه اتفاق افتاد ولی نمیدونم چرا یادم رفته چطوری کلمه ها رو بچینم بغل هم که بگم چی شده! شاید چون اینقدر اتفاقات عجیب غریب بود اینطوری شدم" من هم تو نظرخواهی‌اش نوشتم:"وقتی کلمات بغل هم می‌روند يادشون می‌ره چی‌می‌خواستن بگن! بذارشون کنار هم اونم با يک فاصله معقول نه خيلی نزديک نه خيلی دور آن وقت به زبان می‌آيند و حرف می‌زنند!"
6. حالا "ما" ديگه "ضمير پنجم" نداريم!
چند وقتي بود ضمير پنجم فکر رفتن بود. اين بار آرشيو ضمير پنجم پاک شد تا نه مدرک جرمي بماند و نه بهانه اي براي بازگشت. ضمير پنجم نمي‌تواند محتاطانه بنويسد،نمي تواند چشم هايش را ببندد بر واقعيت و آرمان شهري اينجا تصوير کند،چرا که هر کدام ما بقدر کفايت روياهايي داريم براي وقتي که ستاره ها در آسمان است.حقيقت را بايد گفت و شنيد.هر چند که بهمان اندازه ي شيريني روياها تلخ باشد.ضمير پنجم از وراي ضماير ششگانه زندگي را آغاز کرد،بنام حقيقت،عشق،وطن و هر کليشه ي دوست داشتني ديگر.ضمير پنجم مي رود تا شايد روزي ديگر با دستي پر تر و کمي پخته تربازگردد.
درود و دو صد بدرود...
*****

........................................................................................

۱۳۸۱ بهمن ۲, چهارشنبه



جوليا شوکت همسر و دليو Delio و جوليو Giuliano پسران آنتونی گرامشی
آنتونيو گرامشی (antonio gramsci) تولد: 22 ژانويه 1891 در جنوب ايتاليا مرگ: 27 آوريل 1937 رم پس از 11سال زندان
سکه‌ی امروز به نام آنتونيو گرامشي ضرب خورده است. گرامشی آن‌چنان زنده‌گی سرشاری داشته است که بيش‌تر به افسانه می‌ماند تا آدمی. او که از چهار ساله‌گی در يک حادثه سلامتی خود را از دست داد و در نوجوانی مجبور شد برای کار و تامين مخارج خانواده دو سال ترک تحصيل کند و در اوج فعاليت اجتماعی‌اش به زندان افتاد و يازده سال در بدترين شرايط جسمی در زندان‌های عذاب‌آور موسولينی عمر گذراند و 5 روز پس از آزادی از زندان فوت کرد، در عين حال آن‌چنان تاثير ژرفی در فلسفه، زبان‌شناسی، نقد ادبی و مباحث سوسياليستی گذارده است که هيچ بحثی در باره‌ی اين مقولات بدون اشاره به گرامشی کامل نيست.
او در بعضی از سال‌های زندان طولانی خود اجازه‌ی نوشتن می‌يافت؛ و در همين فرصت‌های اندک که هم‌راه با بيماری و درد عذاب‌آور جسمی‌اش بود؛ 2848 صفحه‌ی دست‌نويس که بالغ بر 4000 صفحه‌ی تايپی می‌شود نوشت که در فلسفه و سياست و مقولات مختلف نقد ادبی بحث‌های عميقی را پيش کشيد بحث‌های که در مکتب فرانفورت هم مطرح بود و امروز ما نشانه‌های پسامدرنيسم را می‌توانيم در آن آثار ببينيم.
گرامشی هرگز نتوانست از زنده‌گی خود بهره‌مند شود چندی پس از ازدواج‌اش و تولد اولين فرزندش دليو به زندان افتاد و هرگز نتوانست فرزند دوم خود جوليانو را ببيند اما عشق او به همسر و فرزندان‌اش در نامه‌های به‌جای مانده موج می‌زند. در نامه‌ی به تاريخ 20 مه 1929 خطاب به دليو فرزند بزرگ‌اش مینويسد:
"دليوی عزيزم، شنيدم که به مدرسه می‌روی، قدت به يک متر و 8 سانتی‌متر رسيده و 18 کيلو هم وزن پيدا کرده‌ای... با تمام اين خبرها به اضافه‌ی خيلی چيزهای ديگر برايم خواهی نوشت. من هم درباره‌ی يک گل رز که کاشتهام و يک مارمولک که میخواهم تربيتش کنم، برايت خواهم نوشت. جوليانو را از طرف من ببوس.همينطور مامان و تمام افراد خانه را. مامان هم تو را از جانب من خواهد بوسيد. پدرتو
فکر کردم که شايد تو هنوز نمی‌دانی مامولک چيست: مارمولک‌ها از خانواده‌ی سوسمارها هستند که هميشه کوچک باقی می‌مانند.[1]"
در نامه‌ی ديگری به همسرش در تاريخ 30 ژانويه 1933 می‌نويسد:
"جولکای بسيار عزيزم، نامه‌ی بسيار بلند تو را دريافت کردم. از اين‌که جوليانو پيشنهاد کرده که اولين دندان شيری‌اش را که کنده شده برای من بفرستد خيلی خوش‌حال شدم. به نظر می‌رسد که چنين پيش‌نهادی، به شکلی نشان می‌دهد که او وجود يک رابطه‌ی واقعی را بين من و خودش احساس میکند. خوب بود واقعا دندان او را برايم بفرستی چرا که با اين طريق، اين احساس در او تقويت می‌شود.[2]"
از گرامشی و عقايد و آرای‌اش در زمينه‌های مختلف می‌توان بسيار سخن گفت که باشد برای فرصت‌های بعدی در اين زمينه وب‌لاگ تدبير هم مطلبی‌ نوشته است هم درباره‌ی گرامشي هم در باره‌ی لنين که دی‌روز ساگرد درگذشت‌اش بود. صحبت در باره‌ی لنين را گذاشتم برای تولدش. و اما طبق گزارش طوطيان شکرشکن امروز تولد يک وب‌لاگ نويس جوان هم هست "تا اطلاع ثانوی". با ادای خودش که کوچک‌ترين وب‌لاگ‌نويس است و فقط 14 سال دارد او بايد 95 سال از گرامشی کوچک‌تر باشد. تقارن تولد او را با گرامشی به فال نيک می‌گيرم و برای‌اش زنده‌گی به همان پرباری اما بدون آن رنج‌ها آرزو می‌کنم و جمله‌ی از گرامشی را به رسم هديه برای‌اش می‌فرستم.
"سرشت واقعی انسان را مبارزه‌ی انسان برای تبديل خود به آن‌چه می‌خواهد بشود، تعيين می‌کند.[3]"
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - نامه‌های زندان، آنتونيو گرامشی، مريم علوی‌نيا، انتشارات آگاه ص 92
[2] - همان جا ص 217
[3] - آنتونيو گرامشی، فراسوی مارکسيسم و پسامدرنيسم، نوشته‌ی رناته هالوب ترجمه‌ی محسن حکيمی به نقل از دفترهای زندان

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه


هم‌شهری‌ی تهران و رژيم از دست رفته ()
آب‌دارچی اداره‌ی‌مان بنابر اجتهاد شخصی‌اش مدتی بود لايی روزنامه هم‌شهری به نام ”تهران“ را روی ميز نشريات قرار نمی‌داد و من فراموش كرده بودم چنين لايی منتشر می‌شود تا اين كه به‌طور تصادفی امروز رفتم داخل آب‌دارخانه و ديدم اين لايی كنار نيازمندی‌ها است، برداشتم، ورق زدم، رسيدم به صفحه‌ی 22؛ در اين صفحه نظرم جلب شد به مطلبی به نام ”وب‌لاگ‌نويسی و آينده‌ی رمان فارسي“ آن را خواندم؛ مطلب خوبی بود كه توسط حامد يوسفی نويسنده‌ی وب‌لاگ آدم تهيه شده بود. در اين مطلب ضمن بحثی در باره‌ی رمان از نگاه والتر بنيامين به وب‌لاگ‌نويسی به عنوان نشانه‌های اهميت فرد در جامعه توجه شده بود كه می‌خوانيد و قصد من از نوشتن اين يادداشت اشاره و بحث درباره‌ی آن نيست در اين صفحه وب‌لاگ بچه‌های طلاق و سايه هم معرفی شده اند البته نشانی وب‌لاگ سايه اشتباه چاپ شده بود كه جای تاسف دارد. من افتخار آشنايی با وب‌لاگ بچه‌ی طلاق را نداشتم كه حال پيدا كردم اما وب‌لاگ سايه جزو وب‌لاگ‌های مورد علاقه‌ام است كه هر روز به آن سر می‌زنم و از خواند مطالب غنی‌ی انسانی‌اش لذت می‌برم (گيرم با همين مطلبی كه در روزنامه چاپ شده بود كمی مسئله دارم كه چون و چرای‌اش بماند برای بعد.) و اما دليل نوشتن اين مطلب:
نسل پويا و نويی كه اكنون دهه دوم يا سوم زنده‌گی خود را پشت سرمی‌گذراند از نيمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد چون استخوانی در گلوی نظام گير كرده است. استخوانی كه نه می‌توان آن را بلعيد و نه می‌توان آن را بيرون انداخت. هر كاری كه با اين نسل می‌كنند به ضد خودشان تبديل می‌شود راه‌های مهاجرت‌شان را بازگذاشتند تا بروند و ديگر برنگردند، افاقه نكرد؛ گفتند آزادشان می‌گذاريم تا در كافه و پارك و چت و... خوش باشند و به‌كار پايين تنه برسند تا سياست از سرشان بپرد؛ سياسی‌تر شدند، شبكه‌های ماهواره‌ی رنگ‌ووارنگ راه ‌انداختند كه صبح تا غروب قركمر يادشان بدهد قركمر يادگرفتن اما در چهارشنبه‌سوری و عاشورا و تاسوعا وسط خيابان شمع به‌دست قر دادند و ستون نظامی راكه بر اشك و آه استوار بود، لرزاندند؛ گفتند به فوتبال مشغول‌شان می‌كنيم كه آخ آخ محرمات ناموس‌شان رفت سرزبان يك صدهزار تماشاچي! كار به‌جايی رسيد كه باخت مفتضحانه را به برد خانه‌خراب‌كن ترجيح دادند... القصه نسلی كه دوم خرداد را به‌وجود آورد و اكنون چهارنعل خاتمی را جا گذاشته است تا لب‌خند بزند و خيال‌اش خوش باشد اكنون دارد به بلوغ فكری و سياسی می‌رسد و اينترنت كه قرار بود چون نخودبگيربنشان سرآنان را گرم كند؛ سرشان را به حساب كتاب واداشت است.
معرفی وب‌لاگ‌ها در نگاه نخست ممكن است مصادره‌به‌مطلوب حركت روشن‌گرانه‌ی انسان‌های آزادانديش به سود نظام باشد و به‌نظر برسد برای ترويج وب‌لاگ‌نويسی غير سياسی و غير اجتماعی صورت می‌گيرد اما در نگاهی ژرف‌تر اين حركت به‌سود بالابردن آگاهی جمعی است و به غنای هر چه بيش‌تر آن می‌انجامد. نظامی كه بنيادش بر جهل و تزوير و مرگ است با هر حركتی كه به‌سود زنده‌گی باشد فروپاشيده‌تر می‌شود. بنويسد از زنده‌گی بنويسد از تولد و رشد نوزادتان يا از كف پای جوجه‌های‌تان فرقی نمی‌كند خواب دشمنان زنده‌گی را آشفته خواهيد كرد.
پی‌نوشت: وقتی اين مطلب را می‌نوشتم جای خالی چند وب‌لاگ كه از زنده‌گی می‌نوشتند و مدتی است ديگر به‌روز نمی‌شوند غمگين‌ام كرد. افكار پراكنده‌ی يك زن منسجم، دخترك شيطان و لامپ. يادشان به‌خير.

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۲۹, یکشنبه


موعظه‌های يک‌شنبه‌یی شبحی:
شرط لازم و کافی برای پايداری دوستی، رعايت فاصله‌ی مطمئنه است.

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۲۸, شنبه


به‌ كدامين گناه كشته شديد؟
اين كه هر لحظه دوام وضع موجود از نظر اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی براي كشور يك فاجعه است موضوعی نيست كه اثبات‌اش دشوار باشد و ادله‌ی زيادی بخواهد. با اين وجود ”محافظه‌كاران“ از خاتمی و جناح موسوم به اصلاح‌طلب در درون نظام گرفته تا حاشيه‌نشينان هم‌جوار آنان در بيرون از نظام تا موضوع اعتراضات مردمی پيش می‌آيد با پز انسان دوستانه، تداوم وضع موجود و اصلاحات لاك‌پشتی را به‌تر از مرگ انسان‌ها در سرکوب احتمالی جناح رقيب قلم‌داد می‌کنند و مسئوليت كشته شدن مردم در سرکوب احتمالی را به گردن كسانی می‌اندازند كه خواهان راديكال شدن اعتراضات مردمی هستند. پرسش اساسی اين است آنان نگران منافع خود هستند يا جان مردم؟ ببينيم کارنامه‌ی اصلاح‌طلبان در 5 سالی که قوه مجريه و مقننه و شوراهای شهر و روستا را در اختيار داشتند در حفاظت از جان مردم چه بوده است؟ در سال گذشته طبق آمار پزشک قانونی 300 هزار نفر درگذشته‌اند که 37 درصد بر اثر سانحه بوده است و از اين ميان 20 هزار نفر فقط بر اثر تصادفات راننده‌گی کشته شده‌اند. در روزنامه‌ی هم‌شهری امروز(شنبه 28 دی) نوشته شده است: "طبق آمار پزشكی قانوني ايران تعداد كشته شده‌ها در حوادث راننده‌گي به ازاي هر 10‌هزار وسيله‌ي نقليه 29 نفر است. در حالي كه در ساير كشورهاي در حال توسعه اين رقم حداكثر به 15 نفر و در کشورهای صنعتي وتوسعه يافته بين 1 تا 2.5 نفر برآورد شده است." به عبارت ديگر اگر يک دولت نيم‌بند جهان سومی در اين ايران اداره‌ی کشور را به‌دست بگيرد و بتواند ميزان حوادت راننده‌گی را نه به‌اندازه‌ي کشورهای صنعتی که در حد ميانگين کشورهای جهان سومی قرار دهد و به مثلا 10 حادثه به‌ازای 10هزار وسيله نقليه برسد سالانه از مرگ حدود 13 هزار نفر فقط به دليل اصلاح مديريت حمل و نقل در کشور جلو‌گيری می‌شود. حالا مرگ‌ومير به‌خاطر آلوده‌گی‌ هوا، گوشت آلوده، موادمخدر، بيمارستان‌های غير استاندارد، سيل و زلزله و اعدام... به کنار.
مسئول قتل اين13هزار نفر در سال گذشته کيست؟ آقای خاتمی خندان که حاضر نيستند خون از دماغ کسی بيايد هيچ مسئوليتی در اين‌باره ندارد؟ زيستن در ايران امروز انتخاب نوع زنده‌گی نيست انتخاب نوع مردن است. مرگ در تصادف راننده‌گی، سقوط هواپيما، بيماری قلبی و تنفسی، مصرف گوشت‌آلوده، ايدز و موادمخدر، ... يا اعدام و تيرخوردن در خيابان و کوی و برزن.

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۲۷, جمعه


وب‌گردی‌های آدينه()
رنگين‌کمان
مهم‌ترين اتفاق وب‌لاگی هفته‌ی گذشته دستگيری جواد طواف نويسنده‌ی وب‌لاگ رنگين‌کمان بود. من از جزييات اين موضوع هيچ اطلاع‌يی ندارم و نمی‌دانم آيا دستگيری او ارتباطی با وب‌لاگ‌نويسی او دارد يا نه؟ اما به هر حال دوستی از جمع ما را دستگير کرده‌اند و بی‌شک بايد نسبت به آن عکس‌العمل نشان داد و حداقل صفحه‌يی‌ برای اعتراض به اين موضوع ايجاد کرد تا اعتراض هم‌آهنگی شکل بگيرد. البته ناگفته نماند دوستانی که اطلاعات دقيق‌تری دارند بايد راه‌کار نشان دهند. نمی‌خواهيم کاری کنيم که به زيان اين دوست عزيز تمام شود فعلا مهم‌ترين چيز آزادی او و در وهله‌ی بعد احساس امنيت ساير وب‌لاگ‌نويس‌هاست اين واقعه به ما می‌آموزد نبايد سر خود را زير برف کنيم و يادمان باشد در ايران هستيم و در اين‌جا زنده‌گی می‌کنيم و می‌نويسيم. اما از سوی ديگر اين اتفاقات نبايد محافظه‌کارمان کند و خودسانسوری را از اين هم که هست بيش‌تر کنيم.
آهو در باره‌ی دستگيری جواد طواف اطلاعات خوبی را گردآورده است و در وب‌لاگ‌های مختلف در مورد اين دستگيری مطالبی نوشته شده است اميدوارم يک حرکت مناسب جمعی دست‌گيری‌های بعدی را، برای دست‌گير کننده‌گان، پرهزينه کند.
در وب‌لاگ بدسکتور نامه‌ی در اعتراض به بازداشت جواد طواف قرارداده شده است. اين نامه را تا کنون جمعي از وب‌لاگ نويسان امضا کرده‌اند.
دير است، گاليا!
زيتون عزيز شعر "کاروان" هوشنگ ابتهاج را چسبانده است به ديوار وب‌لاگ‌اش هر چند مدتی پيش در همين وب‌لاگ شعر "کاروان" چسبانده شده بود اما خواندن آن در وب‌لاگ زيتون لطف ديگری دارد. اين که شاملوها و ابتهاج‌ها و هدايت‌ها و... و به طور کلي هنر و ادبيات انسان‌گرا موجب می‌شوند نسل‌های مختلف صاحب خاطرات و حس مشترک شوند نشان می‌دهد ضديت و عناد قدرت‌های سياسی حاکم بر سرزمين‌مان با هنرمندان و نويسنده‌گان چه مبانی دارد. قدرت‌های حاکم در کشورمان هميشه سعی کرده‌اند حافظه‌ی تاريخی مردم را از بين ببرند و موجب انقطاع نسل‌ها شوند تا تجارب انباشته نشود و سرنوشت محتوم ما گزيده شدن از سوراخی واحد باشد و اين ادبيات و هنر است که نسل‌ها را به هم پيوند می‌دهد و دست اربابان قدرت را رو می‌کند. مرسی ابتهاج، مرسی زيتون.
هميشه نو
اين که روح‌مان هميشه تازه باشد وحرف‌های گذشته را فراموش کنيم تا در تکرارها دست و پا نزنيم خصيصه‌يی است که از اگزيستانسياليسم تا کريشنامورتی طرف‌دارانی دارد. آلما وب‌لاگ‌اش را بر اين پايه بنا نهاده است هر بار يادداشتی می‌نويسد و مدتی بعد که حرف تازه‌ی برای گفتن دارد قبلی را پاک می‌کند و سخن‌نو را جای‌گزين آن می‌کند... حداقل پيام اين کار اين است که نگو فردا سرخواهم زد همين امروز بخوان!
اين هم قسمتي از آخرين نوشته‌اش‌ تا پاک نشده سری به آن بزنيد:
" امروز همه سر کلاسهاشون بودن.ما ساعت بعد کلاس داشتيم.از پله ها که می رفتيم بالا،با هم در مورد يکی از استادهامون حرف می زديم.تو يکدفعه صداتو آوردی پايين و به من اشاره کردی که بيام جلو. فکر کردم می خوای يک چيزی راجع به اون بگی که بلند گفتنش ممکنه شر به پا کنه.پس با اشتياق زياد برای شنيدنش اومدم جلو؛ اما تو بجای اينکه چيزی بگی،يکدفعه منو بوسيدی."
اما برای اين که بد جنسی شبحی کرده باشم قسمتی از يادداشت قبلی او را که کپی کرده بودم اين‌جا می‌چسبونم: نقل قولی از مولير:" نوشتن مانند فاحشه‌گی است اولين بار آن را به‌خاطر عشق انجام می‌دهيد سپس به‌خاطر دوستی و در پايان برای پول."
آینده‌ی بامدادیان
بامداد مثل همیشه مطلب خواندی و جالبی نوشته است که ما را بسيار خوش‌آمد. عنوان مطلب‌اش "آينده روشن چپ درميهن آريايی اسلامی" است. البته برای اين که سؤتفاهمی پيش نيايد در اولين جمله منظور خود را از "چپ" روشن کرده است تا با "چپ‌اندقيچی"های حاکم اشتباه گرفته نشود. او از "چپ راستين" ياد می‌کند که کمی تا قسمتی ايهام دارد چون واژه "راست" بی‌فاصله با "چپ" کنار هم قرار گرفته‌اند. از اين که بگذريم نمی‌دانم چرا اينقدر علامت "!"، آن هم دو تا دو تا در نوشته‌اش، به‌کار برده است!!
حالا که صحبت از بامداد شد جا دارد ياد سيروس قايق‌ران را گرامی بداريم. اين دلاور انزلی سال‌ها با اخلاق و جوان‌مردی در فوتبال کشورمان درخشيد. گل دلاوران انزلی بر "پيروزی‌های قرمزپوش" کم از پيروزی نداشت و هر چند مسابقه به تساوی کشيده شد اما جا دارد اين تساوی را به بامداد تبريک بگويم.
دنيايی سبز‌تر
به‌ترين خبر هفته‌ی گذشته تولد آيدا بود. هر چند اين اتفاق بيست و هفت سال پيش افتاده اما هنوز تازه و سبز است. همه‌ی دم‌ها عنيمت است اما دمی که آيدا را به ما داد ديگر بسيار غنميت است. مرسی ازآيدا که با تولدش دنيای ما را سبزتر کرد
××××
تا نظر دوستان چه باشد.

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه


اسپارتاکيست‌ها

روزا لوکزامبورگ Luxemburg Rosa (تولد: زامسک لهستان 5 مارس 1871؛ قتل: برلين 15 ژانويه 1919)
کارل ليبکنخت Karl Liebknecht (تولد: لايبزيک 13 آگوست 1871؛ قتل: برلين 15 ژانويه 1919)
83 سال پيش در چنين روزی هنگامی که سرباز قيصر با قنداق تفنگ جمجمه‌ی رزا لوکزامبورگ را متلاشی کرد نمی‌دانست مردم آلمان و جهان به دليل نشنيدن حرف‌های اين بانوی انديشه و عمل کفاره‌ی سنگينی پرداخت خواهند کرد. ريختن خون سرخ رزا، که بر سنگ‌فرش خيابان به خون سرخ همسرش کارل ليبکنخت Karl Liebknecht پيوست و در روزهای بعد به خون هزاران کارگر و روشن‌فکر انقلابی حزب کمونيست آلمان پيوند خورد، روزها و سال‌های شومی را برای بشريت رقم زد. سال‌های که نازيسم و فاشيسم در اروپا بر کوس جنگ کوفتند و استالين با ديکتاتوری حزبی خود احزاب انقلابی را به مسلخ فرستاد.
روزا لوکزامبورگ چه می‌گفت:
1- نفی خشونت.
وقتی روزا لوکزامبورگ برنامه‌ی حزب کمونيست آلمان را در دسامبر 1918 می‌نوشت در آن به‌روشنی از نفی خشونت صحبت کرد.
"در انقلاب‌های بورژوايی خون‌ريزی و خشونت و قتل سياسی حربه‌ی لازم طبقات برنده بود. پرولتاريا برای اغراض خود نيازی به خشونت ندارد؛ پرولتاريا از قتل متنفر است و آن را زشت می‌داند."[1]
در بحث‌های که بين او و لنين جريان داشت او هميشه لنين را از مرکزيت‌گرايی افراطی در تشکيلات حزبی برهذر می‌داشت و اين مشی را غيردمکراتيک می‌دانست. متاسفانه قتل روزا لوکزامبورگ و شکست اسپارتاکيست‌ها در آلمان و پيروزی بلشويک‌ها در روسيه اجازه نداد لنين به نقد جدی اين مشی بپردازد و حاصل آن سيستم حزبی، استالين بود که سال‌های تيره‌وتاری برای بشريت رقم زد.
2- مدافع دمکراسی
"دمکراسی سوسياليستی چيزی نيست که تنها پس از پايه‌گذاری اقتصاد سوسياليستی در سرزمينی موعود آغاز شود: دموکراسی نوعی عيدی سال‌نو نيست که به‌موقع فقط به مردم محترمی که وفادارانه از مشتی ديکتاتور سوسياليست پشتيبانی کرده‌اند تقديم شود. دموکراسی سوسياليستی هم‌زمان با سرآغاز نابودی حاکميت طبقاتی و ساختمان سوسياليسم پا می‌گيرد و درست در لحظه‌ای که حزب سوسياليست به قدرت سياسی دست می‌يابد آغاز می‌شود. دمکراسی سوسياليستی عين ديکتاتوری پرولتری است."[2]
3- نفی ناسيونال‌شوينيسم و ميليتاريسم
رزا لوکزامبورگ در رساله‌ي "جنبه‌های منفی ناسيوناليسم" می‌نويسد: هر کشور در طول زمان گوشه‌ای از سرزمين اصلی را از دست داده است که ضميمه کشوری ديگر شده است و اگر ناسيوناليسم بر زنده‌گیسرزمين اصلی مسلط شود، جنگ با هم‌سايه اجتناب‌ناپذير خواهد بود، زيرا ناسيوناليسم تنها حاضر است با تفنگ حرف بزند. اگر ناسيوناليسم در يک کشور زنده شود چون مردم را به شور و هيجان در می‌آورد اين "ايسم" به‌زودی فراگير می‌شود زيرا که تقويت آن زحمتی ندارد."[3]
در فرصت کمی که داشتم، نتوانستم جمع‌بندی حتا مختصری از اين بانوی انقلابی ارائه دهم چگونه می‌توان از رزا لوکزامبورگ حرف زد و از کتاب "انباشت سرمايه" او چيزی نگفت. اميدوارم در روز تولد‌ش در 5 مارس در مورد او بيش‌تر بنويسم.
ياد او و کارگران و روشن‌فکران اسپارتاکيستی که در اين روزها در سال 1919 در کوچه و خيابان و زندان اعدام شدند گرامی باد.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - تاريخ روسيه‌ شوروی، ای اچ کار، نجف دريابندری، جلد يک ص 195
[2] - انقلاب روسيه، به نقل از کتاب رزا لوکزامبورگ نوشته‌ی تونی کليفت ترجمه نسترن موسوی
[3] - روزنامه‌ی هم‌شهری، 25 دی 1381 شماره‌ 2958‏‎ ‎‏‏،‏‎ Jan. 15 , 2003‎ روزنامك، نوشيروان كيهاني‌زاده

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۲۴, سه‌شنبه


نيامده‌ام كه آمده باشم!
”گويند شخصی به‌سفر می‌رفت. زوجه‌ی او گفت ”تا در سفر باشی از احوال سلامتی خود كتابتی به‌ما بنويس.“ آن شخص بعد از آن كه چندی در غربت به سر برد كسی نيافت كه كتابت بفرستد. عاقبت مكتوبی نوشته عازم شهر خود شد. چون به‌در خانه رسيد، زن خود را طلبيده گفت: ”بگير اين كتابت را كه احوال سلامتی خود را در آن نوشته‌ام“ – و همان لحظه مراجعت نمود.
زن گفت: -الحال كه بعد از مدتی آمده‌ای كجا می‌روي؟
گفت: -من كتابت سلامتی آورده‌ام، نيامده‌ام كه آمده باشم! (مجمع‌الامثال)[1]“
اين از حكايت و اما كتابت سلامتی ما داستان بسيار كوتاهی است به نام ”كابوس‌های دل‌تنگی“ ضمنا خدا پدر سرمايه را بيآمورزد كه از بهر شمردن سكه در هر جای دور افتاده‌يی ”كافی نت“ی برپا كرده است. البته در اين جا ”نت“ هست اما از ”كافي“ گذشتيم دريغ از يك ديشلمه!

كابوس‌های دل‌تنگي
به‌جای آن كوه سرسبز و آن درياچه‌ی آبی مواج فقط مه بود و مه. با خود فكر كردم همين جور، مانند اين مه غليظ، ذره ذره‌ی مرا درنورديد و فقط خودش را به جای گذاشت.
وقتی پلك‌های‌ام را گشودم انعكاس تابش نور خورشيد بر آب درياچه روی سقف نشان از يك روز آفتابی داشت. از بوی تعفنی كه همه‌جا را گرفته بود، چيزی متوجه نشدم؛ فقط وقتی وول خوردن كرم‌ها را در اطراف ناف‌ام حس كردم تازه به صرافت افتادم كه بايد ده روزی از مردنم گذشته باشد.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - كتاب كوچه، احمد شاملو- آيدا سركيسيان، حرف آ ص 611

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۱۶, دوشنبه


من شبح هستم
من انسان‌ام و هيچ چيز انسانی با من بيگانه نيست[1]
درست يک سال پيش، 16 دی‌ماه 1380 ساعت 2:28 بعدازظهر با عبارت "من يک شبح هستم!"؛ "شبح" متولد شد. از آن روز تا دی‌شب که آخرين يادداشت سال گذشته را نوشتم، شما شاهد يک زنده‌گی بوديد. يک زنده‌گی با تمام مشخصات‌اش، با تمام فراز و نشيب‌های‌اش، با همه‌ی اميدها و ياس‌های‌اش، با همه‌ی عشق‌ها و نفرت‌های‌اش. همه‌ چيز در اين کشکول بود از اجتماع و سياست و هنر گرفته تا نجواهای عاشقانه‌ی بی‌مخاطب. در اين مدت بيش از صد و پنجاه هزار کلمه از دل برآمد تا دلی برای نشستن پيدا کند؛ و سپاس بر شما که نيکو پاس‌اش داشتيد.
"شبح" آن‌چنان که می‌خواستم يک‌موجود انتزاعی از آب‌درنيامد روز به روز به‌خودم نزديک‌تر شد تا در اين اواخر که با هم يکی شديم؛ نويسنده‌یی که به اثر خود شبيه شد و اثری که شکل و شمايل نويسنده‌اش را پيدا کرد. پس "شبح" ديگر شبح نيست؛ آدمی‌ست با تمام خوبی‌ها و بدی‌های بقيه آدم‌ها، با ضعف‌های بشری و با توان‌مندی‌های انسانی. حسادت می‌ورزد، شيفته‌ی تعريف شنيدن است، بالارفتن هيت و ويزيت شادش می‌‌کند،... با اين وجود به هر کاری دست نمی‌زد و هر روز رنگ عوض نمی‌کند که رنگ خودش را دارد گيرم در تلالوی آفتاب رنگ‌به‌رنگ جلو می‌کند. به مردم گوشه‌یی از دنيا توهين کنيد آن‌گاه خواهيد ديد که چگونه خشم‌گين می‌شود و اگر می‌خواهيد به مرز جنون برسانيدش به مردم کشور خودش بگويد بالای چشمشان ابروست! و همه‌ی اين‌ها از ضعف‌ها و قوت‌های بشری است، پس با او مهربان و بخشنده باشيد که آدمی را جايزالخطا خوانده‌اند و شايسته‌ی شفقت.
اگر بگوييم در اين روزها که در معرض ديد شما گذشت تمام گفتنی‌های‌ام را گفته‌ام بی‌شک حقيقت را واگو نکرده ام؛ چه حسرت‌ها که در اين سينه ماند و چه قصه‌ها که بر سر بازار رفت بی‌آن‌که از راز درون خبری با خود ببرد. اما آن‌چه که گفته شد بيش از آن بود که بتوان اين‌چنين در ميان جماعت جار زد و اگر جار زدم به دليل صميميتی بود که احساس می‌کردم. در دفترچه نشانی ايميل‌های‌ام، نشانی‌ ايميل بيش از صد دوست وب‌لاگی است که قبل از نوشتن وب‌لاگ هيچ کدام را نمی‌شناختم. در هارد کامپيوترم بيش از دوهزار ايميل وجود دارد که تماما از دوستان وب‌لاگی دريافت کرده‌ام و اگر پاسخ‌ها را هم به آن اضافه کنيم چيزی در حدود پنج‌هزار ايميل می‌شود؛ يعنی به طور متوسط 14 ايميل در روز و اين بدون احتساب کامنت‌های نظرخواهی و گفت‌وگوها و دريافت پيام از طريق مسنجر است. و اين کارنامه‌ی شبحی است که در ميان شما زيست؛ غمگين، شاد، بخشنده، حساب‌گر، فروتن، مغرور، توان‌مند، ضعيف، بی‌ادعا، پرمدعا، مهربان، تندخو... هر چه بود از وجود جوشان شما بهره برد و اکنون از شما هيچ نمی‌خواهد جز بزرگ‌واری‌تان در مقابل زخم‌ها و گزندهایی که از او به شما رسيد و بدانيد که در دل راضی به هيچ‌کدام نبود... شما را هرگز فراموش نمی‌کنم اگر هنگامی که نود ساله‌گی‌تان را جشن می‌گيرد از من استخوانی هم برای پوسيده شدن باقی‌نمانده باشد بدانيد چيزی در وجودم از عشق شما هنوز شعله‌ور است.
تعداد بعضی از کلمات و مشتقات آنان
دوست 449
عشق 327
مردم 315
زنده(زنده‌گی) 299
زن 293
آزاد 229
مرد 214
ايران 169
شاملو 167
فيلم 166
شعر 109
حافظ 105
فرهنگ 90
اجتماع 84
اسلام 75
مرگ 74
جنگ 72
خدا 70
سينما 62
قدرت 62
دشمن 55
مارکس 48
اقتصاد 44
داستان 29
انتخابات 24
کتاب 21
طلح 22
آمريکا 20
راسل 19
تنوع اين کلمات نشان‌دهنده‌ی تنوع مسايل طرح شده است.
عنوان بعضی از مطالب
حكايت شبح از آن دنيا
مثلاً كاريكلماتور
عبيد زاكاني
شمس سخن می‌گويد:
صدای پای فاشيسم
همه چيز در قهقرا!(حسن دينبلی)
تاملات فمينستي يك شبح
اگر رنج حاصل آمد پديد/ سيبل را به زير آوريد و بگيريد نديد!
من يك مردِ شرمنده هستم
اولين نطق سياسی، عبادی ، سكسی و شبحی‌ی شبح
آيا مي‌دانيد زنان در كشورهای مختلف در چه سال‌هایی حق رای بدست آوردند؟
عشق و ازدواج (7) تزهاي شبحي
نشخوار خاطرات
اين هم نظرات پل آدرين موريس ديراك در بيست و پنج ساله‌‍‌گی
هاملت
يك مسئله چند راه حل(طنز)
چهارم ماه مه (116 سال پيش)، هی ماركت Haymarketلكه‌ی ننگي بر دامان عمو سام!
فوتبال و يك تحليل شبحی
ماجراهای باری تعالا و رابط با آمريكا
عاشقانه‌های شبحي
”خودفروشی“ و ”خودرو فروشی(غروي و پری‌بلنده)“
خداحافظ تحكيم وحدت حكومت و دانشگاه!
باز من و راننده‌های تاكسی در تهران و يك تريپ گران
در ستايش ”روسپی‌ها“ و در مذمت ”روسپی‌گری“
مرد ايرانی-زن ايرانی يا انسان‌های قرن چهاردهمی
به ياد فرهاد مهراد، صمد بهرنگي و احمد شاملو(گنجه‌ليك)
مرتضا کیوان 48 ساله شد!
تمدن سبیل مردان را بر باد داد بکارت دختران را نیز برباد خواهد سپرد.
مذهب مترقی: ارتجاعی‌ترين نوع مذهب
آقاجری و عین‌القضات: همدان در دو سر یک هزاره
بوی كرفس تف داده شده
تا نظر شما دوستان عزیز چی باشه؟!

--------------------------------------------------------------------------------
[1] - پوبليوس ترنيتوس آفرTerence ؛ عذاب دهنده به خود؛ Heauton Timoroumenos

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه


ديده بودم، اما نمی‌دانستم اسم‌اش "مردم‌سالاری" است[1]!
اين روزها دوباره بازار "انتخابات" گرم است و ساز و نقاره‌ی "مردم‌سالاری" گوش فلک را کر می‌کند. موضوع بر سر انتخابات شوراها است و ظاهرا استقبال برای نامزدی بسيار پايين است. اعضای شوراهای شهر و روستا حدود 180 هزار نفر هستند يعنی بايد حداقل نيم ميليون نفر نامزد شوند تا انتخابات لااقل رقابت بين چند نفر باشد. به هر حال از بعد از دوم خرداد مسئله "مردم‌سالاری" و "دمکراسی" مطرح شده است و ما چون تا به حال فکر می‌کرديم اسم اين حرکات در نظام‌های سياسی توتاليتر "جنگ قدرت" است و نه "دمکراسی" و "مردم‌سالاری" همين‌جور هاج و واج مانده بوديم که چگونه دارند "جنگ قدرت" را "دمکراسی" جا می‌زنند. داشتم با خود اين فکرها را می‌کردم که ياد حکايتی که شاملو در کتاب کوچه نقل کرده است افتادم:
"بانو[2]ی متجددی شيفته‌ی سواری و سوارکاری بود و مهتری داشت غلام نام که همه روزه در رکاب خانم سوار می‌شد. روزی اسب بدقلقی آغاز کرد و همين که مهميز خانم به شکم‌اش آشنا شد جفته‌يی پراند وپهلو داد و سوار نازک را، پيش از آن که به‌خود آيد وتدبيری کند به‌زير انداخت. پشت خانم به خاک رسيد و پاها به هوا رفت و شلوار سواری که قضا را درست در اين لحظه به‌بدترين صورتی از هم شکافته بود وجودش بی‌ثمر شد و نهفته را به‌تمامی آشکار کرد.
بانو که از دهان باز و چشم گرسنه و جهت نگاه مهتر خجل شده بود به‌شتاب برخاست و برای آن‌که موضوع را رفع و رجوعی کرده باشد بی‌اين که پا در رکاب کند به‌يک‌خيز از زمين به خانه‌ی زين جست و با غرور بسيار گفت:
- غلام! چابکی را ديدی؟
غلام که آن منظر بدين ساده‌گی از برابر چشمان راه کشيده‌اش محو نمی‌شد آهی برآورد و گفت: - ديدنش که، بعله، ديدم، اما اسم‌اش را نمی‌دانستم که چابکيه[3]!"
در وقايع منتهی به دوم خرداد نظام زمينی سخت خورد و بعد "چابکی" از خود نشان داد و حاصل اين همه جاروجنجال برای مردم فقط اين بود که توانستند لحظه‌ی به "محرمات" حضرات چشمی بدوزند و ماجراهایی مانند قتل‌های زنجيره‌يی و آقازاده‌گان زنجيری و... به بيرون درز کند وگرنه همه‌ی مردم به‌خوبی شاهد بودند که آن چه در اين سال‌ها ديدند نه "دمکراسی" بود نه "مردم سالاری" فقط "شکاف" ظريفی بود "ميان" اربابان قدرت!
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - برگرفته شده از ضرب‌المثلی به اين شکل "ديده بودم، اما نمی‌دانستم اسم‌اش "چابکی" است!"
[2] - از فمينيست‌های عزيز عذر می‌خوام می‌خواستم حکايت را از "بانوی" به "آقای" تغيير دهم ديدم تمام پيام متن که در جمله‌ی آخر خلاصه شده است، باد هوا می‌شود. به هر حال بايد پذيرفت که حداقل يک خانم در تمام اين مدت‌ها که خانم‌ها سوارکاری می‌کنند زمين خورده‌ است!
[3] - احمد شاملو، کتاب کوچه، حرف الف دفتر اول، ص 2094


چو ايران نباشد تن من مباد
در سايت مرتضا نگاهی "يولداش" بحث جالبی در مورد مليت‌های مختلف ايرانی و مسايل متنابه آن‌ها در جريان است. شرکت در اين بحث و خواندن نظرات مختلف می‌تواند ديد روشنی نسبت به تفکرات و نظرات مختلف در مورد اين موضوع را موجب شود. البته بايد کمی سعه‌صدر داشته باشيد و از اين که افراد مختلف هم را به ملاقات با روان‌پزشک ارجاع می‌دهند نهراسيد خاک و خاشاک را که کنار بزنيد اطلاعات مفيدی به‌دست خواهيد آورد.
در وب‌لاگ سؤزوموز اين بحث‌ها از ديدگاه يک هم‌وطن آذری گردآوری شده است.

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۱۴, شنبه


آينه‌ی دق
آينه‌ی دق داستان کوتاه ديگری از آنتوان چخوف است که توسط احمد شاملو و ايراج کابلی ترجمه شده است. اگر علاقه‌مند هستيد اين داستان را بخوانيد روی عکس "شاملو، چخوف، کابلی" در کنار صفحه کليک کنيد!

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۱۳, جمعه


ول‌گردی‌های پنج‌شنبه و وب‌گردی‌های آدينه!
پنج‌شنبه‌ها "عصر نمايش" کم بود "انديشه‌سازان" هم بهش اضافه شد! "آنتيگونه در نيويورک" با بازی پانته‌آ بهرام، محمد برق‌نورد و ريما رامين‌فر در "عصری با نمايش" و "بازی استريندبرگ"نوشته‌ی "دورن‌مات" در "انديشه‌سازان" ملاقات با بزرگ‌ترين وب‌لاگ‌نويس و چند وب‌لاگ‌نويس نازنين ديگر.
ای بابا تا داشتم اين يادداشت را می‌نوشتم رفتم ديدم يک‌پنجره، پنجره ‌شو بسته! خيلي غمگين شدم‍ اميدوارم دوباره بازش کنه!
خاوران ميعادگاه عشق
وقتی گل‌کوی عزيز وب‌لاگی را معرفی کند حتما بايد فوری به آن سرزد که پشيمانی ندارد. من که از ديدن خاوران پشيمان که نشدم هيچ کلی هم بهره‌مند شدم. در آخرين يادداشت‌اش نوشته بود:
"ديدگاه های بشر دوستانه نماينده مجلس؟!عضو كميسيون حقوقی و قضايی و نماينده مردم شهرستان‌های مهر و لامرد در مجلس شورای اسلامی گفت: تبديل حكم سنگسار به اعدام مي تواند به زيان محكوم پايان يابد و حقي را از او ضايع كند."
اين که چرا و چگونه تبديل مجازات "سنگ‌سار" به "اعدام" به زيان محکوم است را می‌توانيد در وب‌لاگ خاوران بخوانيد اما نکته‌یی که عميقا وضعيتی که در آن گرفتار هستيم را تراژيک می‌کند خوش‌حالی‌مان برای تبديل مجازات "سنگ‌سار" به "اعدام" است! آن‌چنان به "مرگ سخت گرفتندمان" که به "مرگ نسبتا راحت" رضايت بدهيم. کسی نيست بگويد زهی بی‌شرمی، عملی که اصولا جرم نيست و اگر جرم هم باشد جرم خفيفی است و مجازاتی در حد جزای نقدی دارد؛ بابت‌اش يک انسان را تا کنون با "سنگ" می‌کشتند حالا بايد خوش‌حال باشيم که با "تناب پلاستيکی" می‌خواهند بکشند!
ماترياليست زيرک يا ايده‌آليست شياد؟
يک بار نوشته بودم که گيله‌مرد يک پارادوکس است حالا از او يک نکته‌ی داستانک عميق فلسفی از مجله ى REAًُّDERS DIGEST " به نام "صندلی" نقل کرده که بسيار شنيدنی است:
"يكى از استادان رشته ى فلسفه ، در يكى از دانشگا ه‌هاى امريكا ، وارد كلاس درس مى شود و به دانشجويان مي‌گويد مي‌خواهد از آنها امتحان بگيرد ، بعدش صندلى‌اش را بلند مي‌كند و مي‌گذارد روى ميزش ، و ميرود پاى تخته سياه ، و روى تابلو ، چنين مى نويسد: ثابت كنيد كه اصلا اين "صندلى " وجود ندارد!
دانشجويان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار می‌آورند و هر چه فرضيه‌ها و فرمول‌هاى فلسفى و رياضى را زير و بالا می‌كنند ، نمی‌توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند . تنها يك دانشجو ، با دو كلمه، پاسخ استاد را می‌دهد....
"
برای اين که قانون کپی‌رايت يقه بنده را نگيرد علاقه‌مندان خودشان سری به گيله‌مرد بزنند و آن دو کلمه حرف حساب را بخوانند. خواندن آن را به‌خصوص برای پرشين گريل توصيه می‌کنم. کسانی‌ هم که به مباحث فلسفی علاقه ندارند؛ می‌توانند مطلب روز قبل‌اش را بخوانند، مطلبی تحت عنوان:"چگونه به همسرتان خيانت كنيد؟!"
آوای نوسان‌ها
اگر يک دليل برای نحس نبودن 13 بخوايم بياريم همين تولد آوا در 13 دی‌ماه کافيه! اگر به نوسانات علاقه‌مند هستيد سری به نوسان‌ها بزنيد. او می‌نويسد:
"امشب تولدم بود. نمی‌دونم چرا هرچی تلاش می‌کنم نمی‌تونم به خودم بقبولونم که ما اومديم که به کمال برسيم .اومديم که خوشبخت بشيم .اومديم که باشيم . و
اين حرف‌های هميشگی.
"
خيال بی‌خيال
وقتی خيال هم بی‌خيال می‌شه حتما گنجشک‌ها هم تصميم می‌گيرن ساکن قفس بشن:
"خيلی وقته يادم رفته چطوری می‌شه بی‌خيال بود. با يه كم تمرين يادم می‌ياد. بعد به راحتی موهام می‌شن پركلاغی و شرابی. غذاها می‌شن يونانی. خيلی ساده. ديگه sade گوش نمی‌دم. خب عربی باشه آهنگ اشكالی داره؟
ديانا حداد. رابين ويليامز پشت فرمون عربی می‌رقصه. از خنده غش می‌كنيم. تو ذهنت آگاهی‌ كه اينا سطحين. ولی اجازه می‌دی باشن. تصميم گرفتی برگردی به بی‌خيالی‌های قبل كمی....
"
آتش بدون دود نمی‌شود جوان بدون گناه
وقتی در ليست وب‌لاگ‌های سايه چشم‌ام به آتش بدون دود افتاد بی‌اختيار ياد گلن‌اوجا افتادم... يادش بخير عشق جنون‌آميز گلن‌اوجا و آن درخت خرافات که نه به تبر که با کاشتن درختان بی‌شمار دود شد و رفت هوا و با خود نوجوانی ما را از خرافات زدود. هرچند نويسنده‌اش در پيری خرافاتی و مجنون شد.
وقتی به نام لاتين وب‌لاگ توجه کردم ياد اين شعر سنايی افتادم
گه‌گه آيد بر من طنزکنان آن رعنا
هم‌چو خورشيد که با سايه درآيد به رطب

اما ظاهرا دوستانی که در سالن مخابرات از ايشان جايزه گرفته‌اند در وصف‌اش می‌گويند:
چشم شهلا قد رعنا رخ زيبا داری
آن‌چه خوبان همه دارند تو تنها داری.

وقتی نام "آتش بدون دود" و "رعنا" کنار رفت آن‌وقت تازه رسيديم به يک وب‌لاگ پر از احساسات اصيل انسانی که با قلمی شيوا نوشته شده بود! بخوانيد:
"زمانی هياهو و طغيانی هم اگر بود مرز داشت . گوشه دنج خلوت اتاقی بود که مويه های باد را راهی نبود
انگار کشيدن پرده ای... خاموش کردن چراغی... يا هيس بلندی قبل از سکون و بعد سکوت مطلق... ترکيبی از دل تنگی و قهوه و حجم لبريز شب و آوا و نوشتن و خواندن و خيره شدن و فکر کردن و حتی گاهی هم رقصيدن...
برای من نامش آرامش بود و دوستش داشتم.
"
***
شبح به اين خالی‌بندی و رفيق‌بازی نوبره والا!

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۱۱, چهارشنبه


عشق، رنج و شکوفايی
برای همسرم به مناسب شانزدهمين سال‌گرد ازدواجمان
دوست من، زن من، زخم‌های‌ام را به تو پيش‌كش می‌كنم. اين بهترين چيزی است كه زنده‌گی به من داده است. زيرا هر كدام آن نشانه‌ی گامی به پيش است.
رومن رولان سپتامبر 1933
مشاركت دو هم‌سر كه ساليان درازی در حوادث و عواطف مختلفی هم‌را بوده‌اند آن‌قدر غنی است كه نمی‌توان آن را فقط مديون عشق نخستين و لذت‌های آنی دانست. هر کسی که به‌غنای ساليان دراز زنده‌گی مشترک پی برد راضی نخواهد شد که وصلت قديمی را به‌خاطر عشق جديدی از دست بدهد... و برای اين‌که منتهای تکامل ازدواج بروز کند زن و شوهر علیرغم تمام قوانين دنيا بايد حداکثر آزادی ممکنه را برای هم‌سر خود قايل شوند.
برتراند راسل، زناشويی و اخلاق، ح. منتظم
انسان‌ها فقط وقتی يك‌ديگر را روحا دوست می‌دارند كه از غمی يگانه رنج برده باشند. و زمانی دراز؛ دوشادوش يك‌ديگر؛ در زير يوغ اندوهی يگانه؛ سنگلاخی درشت را شخم كرده باشند. آن گاه يك‌ديگر را می‌شناسند و با يك‌ديگر در رنج مشتركی كه دارند؛ هم‌دل و هم‌درد می‌شوند و بر يك‌ديگر شفقت می‌آورند و به يك‌ديگر عشق می‌ورزند. زيرا عاشق شدن همانا شفقت داشتن است و اگر بدن‌ها با لذت اتحاد می‌يابند؛ روح‌ها با درد متحد و يگانه می‌شوند.
درد جاودانه‌گی؛ ميگل د اونامونو؛ بهاءالدين خرمشاهی
اگر اين سخن اونامونو را ملاک بگيريم ما بسيار عاشق هستيم زيرا در اين سال‌ها بسيار رنج کشيده‌ايم و اين درد مشترک و اين رنج مشترک عشق افسانه‌يی ما را رنگی از زنده‌گی زد، زنده‌گی در جهانی نابرابر، ناعادلانه و تباه‌کننده. اما ما جنگيديم و زنده‌گی کرديم ما حقيرشمرده‌شديم اما غرور خود را از دست نداديم و زنده‌گی کرديم يادت می‌آيد همان اوايل ازدواج وقتی در جنوب تهران در يک اتاق اجاره‌يی که توالت‌اش با صاحب‌خانه مشترک بود و حمام نداشتيم و بايد به حمام عمومی می‌رفتيم تمام موجودی‌مان تا سربرج را برداشتيم و هلک و هلک راه افتاديم رفتيم توی يک رستوران شيک در شمال شهر ماهی سفيد سفارش داديم و نوش جان کرديم و باقيمانده پول را هم انعام داديم و بعد ديگر هيچ پولی برای‌مان نماند که تاکسی سوار شويم از همان‌جا پياده راه افتاديم و آمديم و آمديم از چهارراه پارک‌وی رد شديم از پارک ملت رد شديم از ميدان ونک رد شديم از پارک ساعی رد شديم از تآتر شهر رد شديم، سه راه شاه و بعد پيچيديم به طرف آزادی... چقدر انرژی داشتيم. يادته يک بار خواهران و برداران در پارک لاله بازخواسته‌مان کردند تو را بردن در ماشين خواهران و مرا در ماشين برادران و بعد کيف تو را گشتند و وقتی آن برگه را پيدا کردند تازه باورشان شد زن و شوهر هستيم... راستی آن برگه يادته؟ وقتی رفتم از آزمايش‌گاه برگه را گرفتم پشتش يک شعر برات نوشتم:
بنگر به آسمان
که‌اينک ستاره‌يی در بطن که‌کشان در کار رستن است.

و تو آن‌چنان جيغ زدی که من فکر کردم وضعيت قرمز اعلام کرده‌ اند، گفتم وضعيت قرمز! يادته؟ تهران زير موشک باران بود و شهر شده بود مثل شهر ارواح و ما ديگه حسرت تاکسی دربست سوار شدن نمی‌خورديم چون اتوبوس برامون شده بود تاکسی سرويس! يادته وقتی پسرمون به دنيا می‌اومد داشتند موشک می‌زدند و توی اون وانفسای مرگ ما يک زنده‌گی جديد ساختيم. يادته شب روزی که دخترمون به دنيا اومد با هم رفته بوديم تآتر! اونم چه تآتری "پدر" استرينبرگ، و من بشوخی گفتم بايد بريم آزمايش ژنتيک بديم! گفتم ژنتيک يادته؟ بلاخره گزينش را از دانش‌گاه حذف کردند و تو با دو تا بچه و کار بيرون نشستی سر درس و توی کنکور رتبه 9 آوردی و رفتی رشته‌ی مورد علاقه‌ی هر دومون درس خوندی و مايه عبرت شدی برای دخترا و پسرای جوان و بی‌کاری که کاری جز کلاس کنکور رفتن نداشتند! يادته؟ برای گرفتن شير کوپنی مجبور بودی بری سينه‌های خشک‌شده‌ات را به خواهر کميتی نشون بدی تا کوپن شيرخشک بهمون بدن و ما يک دفعه زديم زير همه چيزو گفتيم اضافه کاری می‌کنيم و شيرخشک آزاد می‌خريم اما سينه نشون کسی نمی‌ديم!
حالا همه‌ی حرف‌ها و همه‌ی رنج‌های که با هم کشيديم و تمام شادی‌ها و خاطرات خوش را که اينجا نمی‌شه گفت، گفتن هم نداره، ما هم زنده‌گی کرديم مانند ساير مردم کشورمان مثل اکثريتی که در رنج و گرسنه‌گی و تلاش و مبارزه زنده‌گی می‌کنند اين‌ها را گفتم که فکر نکنی يادم رفته؛ که فکر نکنی اين رنج مشترک و رشد مشترک و اين عشق مشترک زوال پذير و نابود شدنيه!
تازه اول راه هستيم پرانرژی‌تر از پيش، به پيش خواهيم رفت و دنيای را که برای ما و فرزندانمان ناعادلانه بود برای نوه‌های‌مان عادلانه خواهيم کرد.
همان‌جور که در اوج رنج کشيدن‌های‌مان شوخ طبعی خود را از دست نداديم و زنده‌گی را به سخره گرفتيم و آنان که رنج ما را می‌خواستند بور شدند؛ مانده‌اند معطل که ما چرا اين همه مصيبت را تاب آورديم و سرخوش و شنگ زنده‌ايم، زنده‌ايم و بی‌آن که انتظار بکشيم، مرگ آنانی را شاهد هستيم که مرگ و بدبختی ما را مي‌خواستند .
با بوسه‌ی از سر مهر آغاز می‌کنيم شانزدهمين سال سفر مشترک‌مان را.

........................................................................................

Home