۱۳۸۰ بهمن ۱۱, پنجشنبه


گفت و گو هاي يك شبح در تاكسي.
راننده تاكسي گفت: آقا از ديروز همه حرف بوش رو مي زنند. مي گويند كار ها را درست مي كند. من گفتم: متاسف ام! و ياد اين شعر اخوان افتادم:
نادري پيدا نخواهد شد اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود.


تاْملات فلسفي
تصادف رهبر حقيقي عالم حيات است. ضرورت در مقامي پايين تر قرار دارد و از خلوص و صراحت تصادف محروم است. من در ميان همه ي فيلم هاي ام علاقه ي خاصي به شبح آزادي دارم، احتمالاً به اين سبب كه اين فيلم به همين مضمون دشوار مي پردازد.
لوئيس بونوئل، با آخرين نفس هايم، ترجمه ي علي اميني نجفي
شبح ما با اين شبح بي ارتباط است ولي با يك شبح ديگري ارتباط داره كه اين شبح هم با اون شبح در ارتباطه و يه هم وبلاگي نخاله كشف اش كرد.


بيستمين جشنواره ي بين المللي فيلم زجر آغاز شد.
از قديم گفتند خود كرده را تدبير نيست. چند دقيقه پيش رفته بودم سينما صحرا (مولن روژ) براي شركت مراسم افتتاحيه بيستمين... لازم نيست بگم باور مي كنيد چون حتماً عجيب ترش را هم باور مي كنيد! يك خر بازاري بود كه بيا و ببين! جميعت روي سر و كله همه مي زدنند. همه مثل من بخت برگشته كارت دعوت داشتند. بيضايي، مژده شمسايي، مجيد ميرفخرايي، حاتمي كيا و خانواده... پشت سر جمعيت ايستاده بودند! من كه ديدم اعصاب ام خورد مي شه كارت ام را دادم به يكي از اين لمپن هماي كه همجا پهن هستند و او هم به جانمان دعا كرد و ما دست از پا درازتر برگشتيم!
ببينيد! وقتي شيرازه ي اداره ي يك مملكت از هم بپاشه اينجوري مي شه، حتا يك سينما را هم نمي توانند اداره كنند. تعداد صندلي ها مشخص است گيرم ده درصد هم كارت اضافه صادر شود براي مدعوين غايب! قاعدتاً نبايد مشكلي پيش بيايد! اما حضرات ده برابر صندلي هاي سالن كارت دعوت صادر مي كنند. با خودم گفتم خيلي بايد حقير باشم كه توي اين سوز سرما توي صف وايسم و به شعور خودم توهين كنم.
ولي حيف شد! من عاشق گلچهره سجاديه هستم و قرار بود امشب از او تجليل شود. فيلم خانه ي روي آب فرمان آرا را هم نمايش مي دادند.
فقط يه چيز ديگه هم بگم و تمام! دي شب به يكي از هم وبلاگي ها ايميل زدم كه اگه بليط جشنواره مي خواهي بهت بدم. جواب اون خيلي قشنگ بود حيف كه پنگليشِ وگرنه اين جا نقل مي كردم خلاصه گفته بود حوصله ي ديدن سروكله هم زدن جماعت روشنفكر رو ندارم. ظاهراً حق با اون بود.


عبيد زاكاني
افلاتون صد پند براي ارستو دارد كه خواجه نصرالدين از يوناني به عربي ترجمه كرده است و عبيد زاكاني از روي آن هجويه يي سخته سخت خواندني. چند تا از آن ها را بخوانيد:
7- هر كس كه پايه و نسبت خود را فراموش كند بيادش مياريد.
12- گرد در پادشاهان مگرديد و عطاي ايشان را به لقاي دربانان ايشان بخشيد.
17- تا توانيد سخن حق مگوئيد تا بر دل ها گران مشويد و مردم بي سبب از شما نرنجند.
18- مسخره گي و قوادي و دف زني و غمازي و گواهي بدروغ دادن و دين به دنيا فروختن و كفران نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيز باشيد و از عمر برخوردار گرديد.
24- مستان را دست گيريد.
25- چندان كه حيات باقيست از حساب ميراث خواره گان خود را خوش داريد.
30- دختر فقيهان و شيخان و قاضيان و عوانان مخواهيد. و اگر بي اختيار پيوندي با آن جماعت اتفاق افتاد عروس را بكونسو بريد تا گوهر بد بكار نياوريد و فرزندان گدا و سالوس و مزدور و پدر و مادر آزار از ايشان در وجود نيايد.
31- دختر خطيب در نكاح مياوريد تا ناگاه خر كره نزايد.
34- در پيري از زنان جوان مهرباني مخواهيد.
36- زن مخواهيد تا قلتبان مشويد. (مقايسه كنيد با سخن هاملت به افيليا)
43- طعام و شراب تنها مخوريد كه اين شيوه ي كار قاضيان و جهودان باشد.
46- در كودكي كون از دوست و دشمن و خويش و بيگانه و دور و نزديك دريغ مداريد تا در پيري بدرجه ي شيخي و واعظي و جهان پهلواني و معرفي برسيد.
50- از خاتوني كه قصه ي ويس و رامين خواند و مردي كه بنگ و شراب خورد مستوري و كون درستي توقع مداريد.
51- دختر همسايه را از كونسو فروبريد و گرد مُهر بكارت مگرديد تا طريقه امانت و شفقت و مسلماني و حق همسايه گي رعايت كرده باشيد و شب عروسي دخترك در محل تهمت نباشد و از داماد خجلت نبرد و در نزد مردم روسفيد باشيد.
52- حاكمي عادل و قاضي كه رشوت نستاند و زاهدي كه سخن بريا نگويد و حاجبي كه با ديانت باشد و كون درست صاحب دولت در اين روزگار مطلبيد.
74- راستي و انصاف و مسلماني از بازاريان مطلبيد.
78- بر پاي منبر واعظان بي وضو تيز مدهيد كه علماي سلف جايز ندانسته اند.
80- توبه كار مشويد تا مفلوك و مندبور و بخت كور و گرانجان مشويد.
84- از ديوثي عار مداريد تا روز بي غم و شب بي فكر توانيد زيست.
86- در ماه رمضان شراب در برابر مردم مخوريد تا منكر شما نشوند.
89- در راستي و وفاداري مبالغه مكنيد تا به قلنج و ديگر امراض مبتلا نشويد.
91- شيخ زادگان را به هر وسيله كه باشد بگائيد تا حج اكبر كرده باشيد.
95- به هر حال از مرگ بپرهيزيد كه از قديم مرگ را مكروه داشته اند.
98- تخم به حرام اندازيد تا فرزندان شما فقيه و شيخ و مغرب سلطان باشند.
كليات عبيد زاكاني- رساله ي صد پند.
توجه داشته باشيد اين سخنان هفت قرن پيش گفته شده اند.

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۱۰, چهارشنبه


بوش واقعاً داره كلينتون رو عذاب مي دهد قبول نداريد. اينجا را كليك كنيد.


دو نوشته ي پراكنده
معجزه ي زن پراكنده يي كه اگه منسجم بود چي مي شد!
همه ي شما نداي منسجم را مي شناسيد. اما شايد ندانيد ايشان صاحبِ كرامت هم هستند! ماجرا از اين قرار است كه چند روز پيش من از ايشان خواهش كردم در مورد مطلبي لينكي به شبح برقرار كند و ايشان هم خانمي كردند و اينكار را انجام دادند. چه شد هيچي اينجا را كليد كنيد تا ببينيد! يك مرتبه منحني ملاقات كننده گانِ وبلاگِ اينجانب شبح سر به فلك كشيد! از ايشان متشكرم.

اين دومين نوشته با اولي هيچ ارتباطي ندارد.
مي گويند ميوه ها رفتند پيش نارنگي و گفتند اين چه حكايتي است كه در تمام مهماني ها اول مي روند سراغ تو و تو را بر مي دارند و هيچ نگاهي به ما نمي كنند. نارنگي در جواب مي گويد: اگه شما هم مثل من تا دست بهتون مي زدند لخت مي شديد سراغ شما هم مي آمدند!


نام ات سپيده دمي ست كه بر پيشاني يِ آسمان مي گذرد
-متبرك باد نام تو-
به بهانه ي فروغ عزيز
احمد شاملو، مرثيه، مرثيه هايِ خاك


حكايت شبح از آن دنيا
وقتي حكايت دنياي مان را نوشتيم صداي بعضي در آمد كه اي بابا حكايت دنيا را كه مي دانيم تو كه شبح هستي از آخرت بگو. از شما چه پنهان ما در قعر جهنم تشريف داريم گزارش از اينجا هم كه جالب نيست اما تا جايي كه يادم مي آيد زنديقي به نام احمد شاملو در كتابِ كوچه در باره ي بهشت مطالب زيادي دارد كه تيمناًً يك قسمت را نقل مي كنيم:
بدان كه زنان جنت پنج قسمند:
اول، چنان كه امام به ابي بصير فرمود، در بهشت نهري است كه در دو طرف آن دختر روئيده. چون مؤمن بگذرد بر دختري و خوشش آيد، پس بچيند آن را و خداوند تعالي در عوض آن ديگري سبز كند.
دوم صورتي كه در بازار است. آمده است كه در بهشت بازاري است كه در آن صُوًرِ مردان و زنان فروشند. مردان را جهت خدمت مي گيرند و زنان را جهت مضاجعت. و اين بازار را عالم خيال تعبيير نموده اند. چون آنجا قيام فعل به فاعل است احتياج به ماده ندارد: هر خيال كه كنند دفعتاً موجود مي شود.
قسم سوم حوريه است كه خداوند تعالي خلق كرده براي مؤمن، و هر شخصي را پانصد حوريه دهند، به روايتي هفتاد و به روايتي دوازده هزار.
قسم چهارم زنان دنيا اند و آن ها بر دو گونه باشند: باكره و مدخوله. و اگر زني در دارِ دنيا دو شوهر كرده باشد هر كدام خوش خلق تر باشد آن زن را به او دهند. وليكن در بهشت زنان را حيض و نفاس نباشد. و زنان همقًدِ شوهرانند و همصورت ايشان. زنان دنيا بهتر از حوريان بهشتند چرا كه بهشت را خود تحصيل كرده اند و علاوه بر عبادت مشقت ها ديده اند، اطاعت شوهر بدخلق كرده اند، تربيت اطفال نموده اند، و در حقيقت حوريان بهشت كنيزان اين زنان دنيائيند. ليكن آنجا مثل دنيا نيست كه رشك برند و آقا نتواند به كنيز نگاه كند و نتواند كنيز خوب روي به خانه آورد: در بهشت، مؤمن ساعتي به زنان دنيا مشغول است ساعتي به حورالعين. همه را خشنود مي كند. وقتي كه مي خوابد هم دو حوريه بر سر و پائين پاي وي نشسته تغني مي كنند. (نويسنده قسم پنجم را فراموش كرده است.) جنت و نار: 156 تا 158، با مختصر تصرفات.
كتاب كوچه حرف ب دفتر دوم صفحه ي 1891
به عقل ناقص اين شبحِ ناقص عقل دو نكته و يك توصيه مي رسد:
1- تكليف زنانِ غير مدخوله چه مي شود؟
2- تكليف زناني كه شوهرشان جهنمي شده است و به بهشت نيآمده چه مي شود؟
و اما توصيه. خانم هاي گرامي تا مي توانيد گناه كنيد تا به جهنم برويد. وگرنه بايد هر روز هزار بار با دو چشم خود ببينيد كه همسر گراميتان در روز روشن جلوي چشم شما غريزه ي اصلي اش را ارضا مي كند و شما بايد سماغ مك بزنيد!


خاطرات دوران حيات يك شبح.
هزار سال پيش داشتم براي كنكور لعنتي درس مي خواندم (دو هفته درس خواندم و به طرز معجره آسايي قبول شدم!) تلفن زنگ زد طبق معمول مزاحم تلفني بود. من هم طبق معمول گفتم لطفاً مزاحم نشويد؛ (نمي دانم چرا اينقدر احمق بودم بي چاره مزاحم هايي كه از سر تصادف شماره ي ما را مي گرفتند. از همه ي آن ها معذرت مي خواهم. افسوس كه به شبح نمي شود تلفن زد هزار ساله كه دلم براي يك مزاحم تلفني لك زده) مي خواستم گوشي را بگذارم كه آن صدا گفت: من مزاحم نيستم يك شعر سروده ام مي خواستم براي يك نفر بخوانم. تا اسم شعر شنيدم زانوهاي ام سست شد. خب بخوان،... زود. و او خواند. شعر ش به دل ام نشست. از آن شعر زيبا فقط يك كلمه اش به خاطر م مانده است. ”عُلقه“. گيج اين لغت شدم چه لغت زيبايي به جاي عشق. علقه... عجب شعر قشنگي آيا مي توانم خواهش كنم يك بار ديگر آن را برايم بخوانيد؟ الو... صداي بوق اشغال... مزاحمي كه مزاحم نبود ديگر هرگز زنگ نزد. فقط ساكن اخترك ب 612 مي داند چه مي كشد دلي كه با يك كلمه اهلي شده است و رام كننده اش بر اثر سوتفاهمي نمي داند دلي را اهلي كرده است.


يك شهيد سينمايي ديگر
خيلي احمقانه است همين الان در وبلاگ يادداشت سينمايي خواندم گزارش فيلم توقيف شده است.
عجب در آستانه ي برگزاري جشنواره ي سينمايي دو نشريه سينمايي پشت سر هم توقيف شد. مثل اين كه يك عده تصميم گرفته اند به هر قيمتي شده ايران را به آشوب بكشند.
خُب بابا جون اگر از حكومت كردن خسته شديد يا كم آورديد ديگه چرا اين كارها را مي كنيد محترمانه و از نبردبان تشريف بيآوريد پايين؛ نه گردنتون مي شكنه نه مردم رو تو دردسر مي اندازيد.


سخنان يك شبحِ پُر مدعا درباره ي عشق
”عشق“ تنها مفهومي است كه بشر بيش از هر حس و مفهوم ديگري درباره ي آن سخن گفته است. (اصلاً رمز مانده گاري اثرهاي انساني درباره ي عشق بودن يا از عشق برخيزيدنشان است.) اما كمتر از هر مفهوم ديگري نسبت به آن شناخت وجود دارد. در واقع ”عشق“ و ”مرگ“ دغدغه هاي جاودانه ي بشري هستند. روزي كه انسان بتواند ”عشق“ را بفهمد يا ”مرگ“ را حل كند گونه ي جديدي متولد خواهد شد كه ديگر انسان نيست موجود ديگري است. خوب يا بد زيبا يا زشت موجود ديگري است. همان قدر كه ما با آميب ها خويشآونديم با آن موجود هم خويشآونديم. تا آن هنگام ما انسان ها بايد هم جوار مرگ در آرزوي عشق زنده گي كنيم.
پس نمي توان فهميد عشق چيست. مانند برفي كه براي شناختن اش مجبوريم آن را حرارت دهيم، وقتي اين كار را مي كنيم ديگر برفي برايمان نمي ماند كه آن را بشناسيم. اما شايد بتوانيم نشان دهيم چه چيزي عشق نيست. اين مكتوبات در پي آن است.
آن چه را بتوان به زَر خريد، به زَر فروخت، با زور به دست آورد، با زور از دست داد، با فريب به دست آورد، به فريب از دست داد؛ عشق نيست.

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۹, سه‌شنبه


نصايح يك شبحِ سرد و گرم چشيده
سپيده برگه بيده عصباني شده و يك ادعا نامه ي خشن بر عليه جنس مذكر نوشته است. متاسفانه همه ي حرف هاي او درست است. فقط جاي حاكم و محكوم را اشتباه گرفته است. مردان اسير همان چيزي هستند كه زنان. تربيت غلط جنسي سبب شده است آدم ها اسير پايين تنه خود شوند. در وبلاگ خاطرات چند وقت پيش سخني از بزرگي خواندم به اين مضمون. احمق فراموش مي كند و مي بخشد. سنگ دل نه فراموش مي كند و نه مي بخشد. دانا فراموش نمي كند اما مي بخشد.
سپيده ي نازنين فراموش نكن اما ببخش. به روح ات مجال بده تا انساني بيانديشد، انساني مبارزه كند و انساني ببازد يا پيروز شود.
اگر روزي اين شبح بي مقدار قرار باشد دوباره به زمين باز گردد و تجسد پيدا كند مرد يا زن بودن براي اش مهم نيست. مهم اين است كه انسان باشد. احمقانه فراموش نكن اما آگاهانه ببخش. همين. باز هم بنويس، نوشتن فقط از انسان بر مي آيد.


جان شيفته
افراد خاندان ريوي ير امكان داشت كه از نظر معنايي كه اخلاقِ مسيحي بدين واژه ها مي دهد پاك يا ناپاك باشند، ولي اگر پاك اند، براي آن نيست كه خواسته باشند از يك خداي ناديدني يا از نماينده گان پُر ديدني اش با الواح قانونشان فرمان ببرند، بلكه از آن رو است كه پاكي را هم چون پاكيزه گي اخلاقي و به عنوان نوعي زيبايي دوست مي دارند و اگر هم ناپاك اند اين در نظرشان امري است مربوط به خودشان و وجدانشان، نه وجدان ديگري.
جان شيفته نوشته ي : رومن رولان ترجمه ي به آذين صفحه ي 279


نصايح يك شبحِ سرد و گرم چشيده وبلاگ جنسيت ندارد
چه خوب است كه وبلاگ جنسيت ندارد. يعني اشباح كه اينطور هستند. من يك شبح بدونِ جنسيت هستم. آيا دو انسان مي توانند: فارغ از جنس و رنگ و نژاد... با هم گفت و گو كنند؟ گفت و گو ندارد كه نه! نمي توانند. اما آيا مي توانند سعي كنند چنين باشند؟ بله، گفت و گو ندارد كه مي توانند. مسلماً ما در لابه لاي كلماتمان جنس و مليت و بخصوص طبقه ي خود را انعكاس مي دهيم اما ما كه كم و بيش از يك طبقه هستيم مي توانيم بدون جنس و رنگ و نژاد و مليت با هم زنده گي كنيم. بايد تمرين كنيم. بايد به همديگر فرصت دهيم كه اشتباه كنيم و رشد كنيم. بيايد دوست داشتنِ فارغِ از جنسيت را تمرين كنيم. هم ديگر را دوست بداريم چون انسانيم. همين.


اگر آنقدر هيجان زده شده ايد كه مي خواهيد همين الان دي وي دي رقصنده در تاريكي را بخريد اينجا را كليك كنيد.
البته دو تا شرط هم داره اول اين كه بايد بالاي 18 سال سن داشته باشيد.(آب از لب و لوچتون سرازير نشه خبري نيست. فيلم صحنه هاي خشونت آميز داره.) دوم اين كه بايد 21 دلار هم داشته باشيد.

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۸, دوشنبه


نصايح يك شبحِِِِِ سرد و گرم چشيده
يكي از آفت هاي بزرگ دوست داشتن بزك كردن خود در مقابل دوست است. مثلاً من احساس مي كنم يكي از وبلاگيست ها از نوشته هاي من خوشش مي آيد بعد هميشه به گونه يي مي نويسم كه او خوشش بيايد. وقتي مي خواهم چيزي بنويسم كه حدس مي زنم او نپسندد نمي نويسم به اين مي گويند بزك كردن خود در مقابل دوست. در صورتي كه دوست داشتن وقتي ارزش دارد كه در عرياني روح حاصل شود. اختلاف بسياري از زوج هاي ازدواج كرده در همين جا است. قبل از ازدواج هر دو طرف سعي مي كنند آن قسمت وجودشان كه به نظر ديگري زيبا ست را نشان دهند بعد از ازدواج چون براي هميشه نمي شود بزك كرد زوج ها در مقابل هم عريان مي شوند و آن وقت است كه فقط زشتي مي بينند.
اگر مي خواهيد دوستي پُر و پيمان و با دوامي داشته باشيد خودتان باشيد و سعي كنيد زشتي و زيبايي دوستتان را توامان ببينيد.
دوستي يعني علاقه به اشتراكات و احترام به اختلافات. فراموش نكنيم هيچ دو انساني با هم يكسان نيستند.

غافلان
هم سازند،
تنها توفان
كودكانِ نا هم گون مي زايد.

هم ساز
سايه سانان اند،
محتاط
در مرزهايِ آفتاب.
در هياتِ زنده گان
مرده گان اند.
احمد شاملو، خطابه يِ تدفين، دشنه در ديس


دهان بعضي ها
اگر مي خواهيد آدم هايي را كه فقط در باره ي پايين تنه حرف مي زنند، ببينيد. اينجا را كليك كنيد.
آخه مي گن يه روز يه عرب رفت دكتر. دكتر با تعجب گفت: ”شما تعريف انسان را تغيير داديد. قبلاً مي گفتند: انسان موجودي است كه ذائده يي به نام آلت تناسلي دارد اما ظاهراً شما آلت تناسلي هستيد كه انساني را به عنوان ذائده حمل مي كنيد.“
فكر كنم عرب ها تنها اقوامي باشند كه از جوك هايي كه برايشان گفته مي شود ناراحت نمي شوند.
اگر با خواندن اين متن تصور مي كنيد مي خواهم به وبلاگ نويسي در وبلاگستان خودمان گوشه بزنم كاملاً در اشتباه هستيد! هر گونه شباهتي تصادفي است.

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۷, یکشنبه


سازمان دول
اين سازمان ملل هم از اون حرف ها ست. اولاً افرادي كه آن جا مي نشينند نماينده دول هستند نه ملل؛ در ثاني همين نماينده دول هم اختيار چنداني ندارند هر وقت صاحبان وتو اراده مي كنند مي توانند آنان را به بازي جديدي بگيرند.
جناب آقاي كوفي انان (يا عنان) كه مثلاً رئيس سازمان ملل است و بايد ملت ايران را نماينده گي كند وقتي تشريف مي آورند ايران به جاي ملاقات با مردم ايران با دولت مردان ايراني ملاقات مي كند و خانواده ي بي پناه ملي – مذهبيها پشت درهاي سازمان ملل به بدترين وضعي مورد ضرب و شتم قرار مي گيرند.
اينجانب شبحِ سرگردان پيشنهاد مي كند خودِ مردم دست به كار شوند و يك سازمان ملل درست كنند. نماينده كشورها در اين سازمان ملل بايد با راي مستقيم مردم هر كشور برگزيده شود. مردم كشورها بايد به راي نماينده ساير كشورها احترام بگذارند.


خودم
· از وقتي آبروم رفته خيلي تنها شدم.
· وقتي نيمشبها وجدانم بيدار ميشه ديگه نميذاره بخوابم.
· هميشه اول خودم ميخوابم بعد وجدانم.
· وقتي ميخواهم بي سروصدا جايي برم سرم را ميگذارم خانه.
· براي اين كه معتاد نشوم كمتر خجالت ميكشم.
· از وقتي كلاه مو قاضي كردم وجدانم از كار بيكار شد.


بنفشه يي كه نَرُست

آن گاه كه جوي هاي عفن در شريان هاي شهر جريان دارند
حرارت زنده گي
از داغ بوسه اي ديرينه سال است كه در من جاري است
آمدن
رفتن
و سلامي سرد...
و من
كه داغ بوسه اي ديرينه سال بر تن دارم
در پستوي تاريك ذهن ام
در خلوت غم انگيز بنفشه اي كه نرست
ترانه هاي قديمي را
تكرار مي كنم.

شعري كوتاه از دوستي قديمي

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۶, شنبه


بامداد مطلب جالبي نوشته كه با اين جمله ي گرامشي تموم مي شود:
بدبينی فکر و خوش بينی اراده
(آنتونيو گرامشی)
در واقع آنان كه در اين جهان پُر از دروغ و فتنه خوش بين هستند بي شك احمق اند آنان كه بدبين هستند فريب خورده اند. بدبيني در فكر و خوش بيني در اراده!
كيف كردم.


جواتيسم!
هر چند بحث مبسوطي در باره جوات و جواتيم در وبلاگ ها صورت گرفته است و علاقه مندان مي توانند از خورشيد خانم شروع كنند و همه وبلاگستان را بگردن و در اين باره بخوانند اما من وقتي دنبال بونوئل و بيكل در انترنت مي گشتم پاك ايمان آوردم جهان را جواتيسم فرا گرفته است. يه روز دنبال شارون استون مي گشتم حتا سايتي در باره ي گردن اين عليا مخدره پيدا كردم اما دريغ از يك سايت درست درمون درباره ي فرهنگ سازاني چون بيكل و بونوئل. ظاهراً حالا كه مذهب كم رنگ شده براي سركار گذاشتن مردم از خرافات و طب پارلل و غرِ كمر؛ به قول قاطبه (نوذر آزداي) در كاف شو كه بر هر درد بي درماني دوا است؛ طالبان و ملا عمر... استفاده مي كنن. بالاخره بايد يه كاري كنن كه نفهميم اين ارزش اضافه رو كي مي خوره؟
راستي گفتم كاف شو! اين شو، كه قبل از انقلاب ساخته شده و به يمن شبكه هاي تبعيدي وطني چند وقت پيش در خانه ي دوستي قسمتي از آن را ديدم به صورت بسيار ملموس جواتيسم را نشان مي دهد آن جا كه پرويز صياد و يك باله رين قسمتي از باله ي درياچه ي غو (مي دونم غو را بقيه با قاف مي نويسند اما چون قاف تو فارسي نداريم من ترجيح مي دم با غين بنويسم! مثل تهران و طهران) را اجرا مي كنند؛ محشر است درياچه ي غو تبديل مي شود به بابا كرم! حالا حال آن باله رين بيچاره را دريابيد.
ضمناً به نظر من كه البته نظر مهمي هم نيست: هر چه ما بيشتر فرنگي مي شيم جواتيست ها هم زياد تر مي شوند. روستاي بي سواد ما بيشتر از بسيار از جوانان بنز سوار تكنو گوش كن فرهنگ دارند چون آن ها حافظ و سعدي را مي شناسند اما اين ها نه؛ آن ها بلدند خر خودشان را چطور از كنار خر همسايه روي يك پل باريك رد كنن اما اينا توي يك اتوبان پت و پهن نمي توانند بنز آخرين مدل خودشونو هدايت كنن؛ حالا اينو داشته باشين جوات هاي آمريكايي ديگه از جوات هاي وطني ما هم عقب ترن اينا لااقل مي فهمن بين خاتمي و توكلي به كداماشون راي بدن اما جواتيست هاي آمريكاي، احمقي مثل بوش را رئيس جمهور مي كنن كه دنيا رو به آتيش بكشه... خودشون اسامه و ملاعمر درست مي كنن بعد خودشون به دفاع از آزادي، زن و بچه هاي بي دفاع افغاني رو مي كشن كه ما مي خواهيم آزادتون كنيم. از اين آمريكايي هاي متمدن بپرسيد چندتاشون چامسكي را مي شناسن. بعد سوآل كنيد ديكاپريو استيك بيشتر دوست داره يا پيتزا؟ مسخره نيست! چامسكي نابغه ي بزرگ آمريكايي بايد مهجور باشه اونوقت...
خلاصه اين كه نه عقب ماننده گي خوبه نه احساس پيشرفته بودن در عين عقب مانده گي. من مخلص بچه هاي وبلاگ خودمون هستم كه هر جاي دنيا كه باشن مي دونن مهم نيست تو آمريكاي باشي يا آسيايي، افعاني باشي يا سوئدي مهم اينه كه انسان باشي همين؛ انسان بودن هم يعني به حيات احترام گذاشتن.
مثل قصه هاي هزار و يك شب داستان تو داستان شد.

خيلي خنده داره يك لينك دندون گير براي چامسكي هم پيدا نكردم. مسخره نيست؟


با آخرين نفس هايم
من عاشق لويس بونوئل ام. هزار بار كتاب خواندني ”با آخرين نفس ها“ي اش را خوانده ام. دي شب داشتم قسمت هاي در باره ي مرگ را مي خواندم خيلي خواندني بود آمدم براي تان بنويسم . دل ام نيامد گفتم چرا بايد اين جمع شاد را غم گين كنم; ننوشتم. اما حالا يه تيكه خنده دار و بونوئلي شو مي نويسم:
بايد اعتراف كنم كه يك آرزو براي ام باقي مانده است: خيلي دل ام مي خواهد وقتي كه مُردم، هر ده سال يك بار از ميان مرده ها بيرون بيايم، خودم را به كيوسك برسانم و با وجود تنفري كه از رسانه هاي جمعي دارم، چند تا روزنامه بخرم. اين آخرين آرزوي من است: روزنامه ها را زير بغل مي زنم، بعد كورمال كورمال به قبرستان بر مي گردم و از فجايع اين جهان با خبر مي شوم؛ سپس با خاطري آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب مي روم.
اگر مي خواهيد عكسي از بونوئل ببينيد تا اگه تو كيوسك روزنامه فروشي ديديدش بشناسيدش اينجا را كليك كنيد. در عكس به جز بونوئل؛ هيچكاك و ويليام وايلر رو من شناختم.


سكوت سرشار از ناگفته ها ست.
Geh deinenweg

اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
از دستم مي دهي

اگر ميخواهي همراهيم كني دوست من
تا انسان آزادي باشم،
ميان ما، هم بسته گي از آن گونه مي رويد
كه زندگي ما هر دو تن را
غرقه در شكوفه مي كند.

مارگوت بيكل، احمد شاملو (با هم كاري محمد زرين بال)

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۵, جمعه


سينما جهان هم تعطيل شد
هفته نامه ي سينما جهان قرباني مبارزه ي مدير مسئول آن موسوي با تله ويزيون شد. موسوي جزو گروه انتخاب فيلم جشنواره ي فجر بود. او همان كسي است كه نه فيلم از ده فيلم ارائه شده توسط تله ويزيون به جشنواره را رد كرد و حالا به بهانه هاي واهي هفته نامه ي سينمايي او را بستند. خبر دقيق تر را مي توانيد در يادداشت سينمايي بخوانيد.


فارسي شكر است
سال ها پيش در مونيخ با دوستي در تاكسي نشسته بوديم و از هر دري سخن مي گفتيم. در ديار غريب چون كسي زبان آدم را نمي داند مثل وبلاگ كه كسي آدم را نمي شناسد بدون تكلف حرف مي زديم. خلاصه همچين مبادي آداب هم نبوديم. چون حرف حرف ميآورد من نمي دانم به چه مناسبتي چند بيت از اين شعر نيما را خواندم:
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب،
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند.

بعد دوباره حرف هاي ديگري زديم تا مقصد وقتي مي خواستيم پياده شويم راننده تاكسي سوآل كرد با چه زباني صحبت مي كرديد و دوست ام كه آلماني مي دانست گفت: فارسي چطور مگه و آن راننده تاكسي كه آلماني بود گفت: زبان خوش آهنگي داريد. معجزه ي زبان فارسي بود يا شعر نيما نمي دانم ولي ما كه خيلي كيف كرديم... بگذريم كه آلماني زبان خشني است اما ظاهراً فارسي گوش نواز است. دست همه بخصوص حسين درخشان كه اين وبلاگ هاي فارسي را سرو سامان داد درد نكنه.


نازك آراي تن ساق گلي
كه به جان اش كشتم
و به جان دادم اش آب
اي دريغا! به برم مي شكند.
نيما يوشيج

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۲, سه‌شنبه


شهرام جزايري
دادگاه اين جوان هفت خط جناب آقاي جزايي شو جديدي است كه اولين قسمت آن امشب (دي شب) پخش شد. يك جوان بيست و نه ساله پنچاه شصت شركت و كوچيك و بزرگ درست كرده و به صغير و كبير رشوه داده و وقتي روشو اينقدر زياد كرده كه مي‌خواسته به دفتر رهبري هم رشوه بده ماجرا رو شده.
فقط در يك اقتصاد فاسد و بيمار اين پديده ها به وجود مي آيند. مگر در ايران امروز بدون رشوه دادن يك وام ده ميليون توماني مي‌شود گرفت كه انتظار دارند جزايري ميلياردها تومان وام بگيرد آن وقت به هيچ كس هم رشوه ندهد!
شهرام جزايري دو تا بد شانسي آورده يكي اين كه اقازاده نيست دو اين كه براي ماست مالي كردن پرونده ي آقازاده قرعه به نام ايشان خورده است تا دراز شود.
اما به هر حال وقتي نام برادر رهبر به عنوان يكي از رشوه گيرندگان اززبان جزايري در تله ويزيون برده شد.معلوم است با يك آب روريزي بزرگي رو به رو هستيم.
بدك نيست داشت زنده گي بدون هيجان مي شد.


شب و روز
· كسوف خالي است بر چهرهي روز.
· با شعاع نور شب را به قتل رساندم.
· جسد شب را هم در كفن صبح ميپيچند.
· شمع با شعله روي شب نقاشي ميكشد.
· با چراغ قوه به سوي شب شليك كردم.
· وقتي ماه را ميگيرند ستارهها پرنورتر ميشوند.
· وقتي با مداد پاكن خورشيد را پاك كردم صفحه سياه شد.
· براي آن كه شب را نقاشي كنم اول روز را كشيدم بعد خورشيد را پاك كردم.

........................................................................................

۱۳۸۰ بهمن ۱, دوشنبه


با عرض پوزش از دوستاني كه هي اينجا و انجا را كليك كردن و عكسي نديدن به عرض مي‌رساند همه ي مشكلات حل شد اين دفعه اگه كليكيدي و عكس نديدي خسارت مي‌ديم.


مطلبي از يولداش خواندم كه داغ دلم را تازه كرد. وقتي موفقيت هاي بي حساب كتاب مخملباف را مي شنوم به اين روزگار بي حساب كتاب نفرين مي‌فرستم. مجيد مجيدي هم كه با اسپيلبرگ ملاقات كرد! يه روز مي‌سه كه پته ي همه ي اين ها روي آب بيفته. دير نيست آن روز.


مردان و زنان
اين بانوي منسجم پُر بي راه نمي گويد وقتي مينويسد: ” ما زن ها اگر با خودمون صادق باشيم،ازدواج رو راه حلی برای رسيدن به آزادیای که درخانواده فاقد اون هستيم میدونيم.“ اما نكته يي كه ننوشته يا خانمي كرده و از روي اون گذشته حكايت ما مردهاست.
در جامعه يي بسته مثل جامعه ي امروز ايران زنان و مردان براي هم معماهاي كشف نشده يي هستند زنان تصور هراس انگيزي از مردان دارند و مردان نيز زنان را معماهاي پيچيده ي تصور ميكنند كه بايد ازشان فاصله گرفت. ارتباط جنسي چه در ذهن مرد و چه در ذهن زن با هزار تابو و بايد و نبايد معماوار همراه است. در كودكي اگر پسري برهنه وارد جمع شود همه در وصف شمبول مبارك اش قصيده سرايي ميكنند و او تصور ميكند اين عضو اضافي متظاهر، به او قدرتي ويژه ميدهد و اگر دختري برهنه وارد جمع شود همه كور شو دور شو راه مياندازند و مادر بي ملاحظه اش را سرزنش ميكنند و او تصور ميكند چيزي در اختيار دارد كه ميتواند با آن آبروي پدر و مادر و فاميل و اجتماع را ببرد پس اگر وابسته گي به جامعه و خانواده اش دارد همواره بايد چون نگهباني از بكارت اش پاسداري كند و اگر بخواهد از جامعه خود انتقام بگيرد در حرف يا عمل سعي مي كند پرده دري كند...
فرقي نمي كند مرد يا زن ما به دليل تربيت پر از تناقض ايرانِ اين سال ها همه با تنش و تابوهاي بسيار به جواني و ازدواج قدم گذاشته ايم مردها نمي خواهند تسلط تاريخي شان را از دست بدهند و زن ها ديگر مادران كتك خورده و بي پناه قديم نيستند. مردان بايد يادبگيرند كه زنده گي مشترك در اختيار گرفتن كلفت و معشوقه ي رايگان نيست و زنان بايد بيآموزند كه مردان سايه ي بالاي سر آن ها نيستند. ما چه مرد و چه زن اگر درك كنيم كه هر دو بيمار و صيقل نيافته به هم رسيده ايم و پُر از نِوروز و مشكل روحي رواني هستيم آن گاه با كمي گذشت و كمي درايت ميتوانيم با هم زنده گي كنيم. اگر بدانيم بدون هم قادر بزنده گي هستيم با هم ميتوانيم زنده گي سرشاري داشته باشيم اما اگر يكي يا هر دو در جبر و تابو ديگري را تحمل كند هرگز زنده گي پُروپيماني نخواهيم داشت.
ببخشيد خيلي نصحيت وار شد. من خودم را دارم نصحيت ميكنم شما به دل نگيريد.
مي گن يه روز حوا رفت پيش خدا و گفت: ”خدايا هر چي بدبختي مال زنها است؛ از درد زايمان بگير تا عادت ماهانه؛ لااقل اين عضو زيبا و شريف را كه به آدم دادي بده به ما“ خدا در جواب مي گويد: ”حواي عزيز آن عضو مال توست فقط خر حمالي اش را به آدم داديم.“

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۳۰, یکشنبه


اگر مي‌خواهيد وضعيت كشور و مردم را پس از پيروزي دوم خرداد در يك عكس زيبا ببينيد اينجا را كليك كنيد. قول مي‌دم پشيمون نشيد.


دوست داشتن
آدمهاي فقير زوج ثروتمند ميخواهند. آدمهاي زشت زوج زيبا طلب ميكنند. آدمهاي ترسو؛ شجاع و آدمهاي... هركس آن چه را ندارد در يار خود جست و جو ميكند. اين يعني تقسيم نداشتن ها.
روح هاي بزرگ فقط از روحهاي بزرگ سيراب ميشوند. آب و رنگ و خط و خال، پول و علم و شهرت و ... فقط روح هاي كوچك را سيراب ميكند. آنان كه از چشمه هاي جوشان روح هاي بزرگ برخوردار اند؛ هر چه مي نوشند تشنه تر مي شوند. زيبايي، پول حتا علم(مدرك) و شهرت و هنر(به معناي رايج اش) همه بدست آوردني و از دست دادني هستند. اما ژرفاي روح اگر دست آوردني باشد مسلماًًًً از دست دادني نيست. خلاصه آن كه:
فقط آنان كه از سراب مينوشند سيراب ميشوند.
يا به قول حافظ:
شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد؛
بنده ي طلعت آن باش كه آني دارد!
شيوه ي حور و پري خوب و لطيف است؛ ولي
خوبي آن است و لطافت، كه فلاني دارد.

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۹, شنبه


شاملو غول زيباي استواي شب
وقتي نوشتهي سپيده را دربارهي شاملو Tuesday, January 15, 2002)) خواندم بي اختيار گريستم به ياد غربت شاملو؛ راستي چرا بايد جوانان كشورمان هر روز قيافه ي نحس آدم هاي چيپ و بي ارزش را در تلويزيون و سالن هاي اجتماعات ببينند اما حسرتِ ديدار غول زيبايي چون شاملو را داشته باشند. شاملويي كه هر نگاه اش عظمت جاودانه يي را در پيرامون ميپراكند در حسرت ديدار جوانان پرشور ميهن اش در خلوت خويش ميگريست و سرانجام در كشور خود غريبانه عظيمت كرد عظيمتي جاودانه.
روزي گفت: ”در مصاحبه با حريري شعري از الوار را اولين شعري كه مرا تحت تاثير قرار داد گفته ام اما اشتباه كردم ام آن شعر نبوده است شعر ديگري از الوار بوده است. زخمي به او بزن از انزوا كشنده تر...“ با خواندن اين شعر الوار اشك در چشمان شاملوي عزيز حلقه زد و چون ديد ما غمگين شده ايم اشك خود را پاك كرد و به شوخي گفت: ”شده ام احمد گريان“
اگر طالبان مجسمه ي بودا را خراب كرد طالبان ما ...
آه از چه سخن ميگويم
ما بي چرا زنده گانيم
آنان به چرا مرگ خود آگاه نند.
اگر نوشته ها مغشوش است مرا عفو كنيد اشك و كيبورد با هم هم خواني ندارند.
اين عكس را تقديم ميكنم به همه ي دوستان شاملو بخصوص سپيده و مسافر عزيز


پاييز 78 دهكده.

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۸, جمعه


اولين فاحشه ها
هر چند از بحث فحشا چند روزي گذشته است اما داشتم به مناسبتي (يك تحقيق دانشگاهي) كتابِ منشاي خانواده ي انگلس را ميخواندم به موضوع جالبي برخوردم. فكر ميكنيد اولين فاحشه هاي تاريخ چه كساني بودنند؟:
تسليم به خاطر پول در ابتدا يك عمل مذهبي بود و در معبد خداي عشق انجام مي گرفت و پول آن در ابتدا به خزانه ي معبد ريخته مي شد. Haerodulهاي آنتيس در ارمنستان و معبد آفروديت در كرينت و نيز دختركان رقاص مذهبي معابد هندوستان اولين فاحشه گان بودند.
منشاي خانواده - انگلس


چهار فصل
· بهار را زمستان به قتل نميرساند قاتل بهار تابستان است.
· زمستان همان بهار است كه سر و روياش سفيد شده است.
· يك روز برفي در گرماي بهاري آب شد.
· در تابستان وقتي روزها بلند ميشوند شبها مينشينند.
· وقتي بهار ميآيد فقط آدم برفيها گريه ميكنند.

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۷, پنجشنبه


يك عكس تاريخي
اميدوارم اين عكس را نديده باشيد؛ اگر هم ديده بوديد لطفاً در گوشي بگيد اما آبروريزي نكنيد. به هر حال پير مردي كه روي صندلي نشسته است ”ويكتوريو دسيكا“ي معروف است آن خانم هم خانمِ پروين انصاري است. پرسش اين است كه آن جوان رشيدي كه ايستاده است كيست؟
اين عكس در اكتبر 1963 در چينه چيتاي رم گرفته شده است.


سيما حيا كن سينما را رها كن
صداو سيما علاوه بر روزنامه نگار شدن فيلمساز نيز شده است. تا اينجا زياد اشكال ندارد اما حضرات فكر ميكنند اگر در سازمان خود هر خشك و تري را ميتوانند بخورد مردم دهند قادر هستند در سينما هم چنين كنند.
از ده فيلم سينمايي كه به تهيه كنندگي صدا وسيما تهيه شده است و به جشنواره ي دهه ي فجر ارائه شده است فقط يك فيلم آن هم با تبصره قبول شده است و آقايان هم آن چنان خشمگين شده اند كه هر روز جام جم كاعذي خود را به حمله به جشنواره فجر اختصاص داده اند.
رانت خواراني كه طي سالهاي گذشته بودجه هاي هنگفتي به هدر داده اند و سريال هاي رنگ و وارنگ بي بيننده ساخته اند تصور ميكنند ميتوانند در جشنواره هاي سينمايي هم موفقيت كسب كنند. يكي نيست به اين آقاي حاجي ميري بگويد: ”با ”اسكادران عشق“ات چه كردي كه حال ميخواهي با اين فيلم جديد بكني”
طبق شعارهاي كه اين روزها مد شده است بايد گفتيد: ”سيما حيا كن سينما را رها كن.“

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۶, چهارشنبه


عزرائيليات
· چند جراح با حقوق مكفي استخدام ميشود. عزرائيل
· آدم محتاط موقع قبض روح از عزرائيل هم رسيد ميگيرد.
· عزرائيل فقط سراغ آدماي مردني ميايد.
· هر وقت ميخواهم خودكشي كنم عزرائيل وقت نداره.
· عزرائيل تبعيض نژادي سرش نميشود.


حق المواقعه (نزديكي)
يكي ديگر از حقوق اختصاصي زن و شوهر مواقعه است. چنين حقي براي زن هر چهار ماه يك بار به وجود ميآيد و شوهر موظف است هر چهار ماه يك بار با تقاضاي زن مبني بر نزديكي اجابت كند بنابر اين بر مرد جايز نيست كه نزديكي با زوجه خود را بيش از چهار ماه ترك كند و منظور از وجوب چنين حقي براي زن صرف نزديكي است كه موجب غسل جنابت شود لذا انزال شرط نمي باشد و هم چنين مباشرت از دبر كفايت از آن حق واجب نمي كند.
مبداء حساب زمان چهار ماه از آخرين نزديكي ميباشد چنين حقي براي زن به او اختيار ميدهد كه از آن صرفنظر كند.
دكتر احمد اسماعيل تبار – مجله خانواده سبز- ژانويه 2001 شماره 34

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۵, سه‌شنبه


حق همبستر شدن (المزاجعه)
از حقوق اختصاصي غير مالي زن بر شوهر حق همخوابگي است كه مربوط به زن است و منظور از همخوابگي يا مزاجعه صرف با هم خفتن تحت فراش واحد است و ارتباطي با نزديكي ندارد.
چنانچه هر گاه مردي داراي يك زن دائمي باشد بر او واجب است هر چهار شب يك شب با همسرش شركند و او در فراش تنها نخوابد وچنانچه دو زن دائمي داشته باشد واجب است به هر يك از آن دو شب را اختصاص دهد و چنانچه سه زن دائمي داشته باشد واجب براي هر يك شبي را اختصاص دهد و شب چهارم مربوط به خودش است و هم چنين تا چهار زن دائمي كه به هر يك بايد شبي را اختصاص دهد.
اين وجوب فقهي در مزاجعه مربوط به وقت شب است و روز را شامل نميشود مگر اين كه شغل شوهر در هنگام شب باشد كه در اين صورت حق زوجه به روز منتقل ميشود. حق زوجه در خصوص مزاجعه زماني است كه مرد مريض يا مسافر نباشد و يا اين كه زن ناشزه نباشد زيرا در اين صورتها حق او ساقط ميشود. از سوي ديگر حق مزاجعه از سوي زن قابل گذشت و بخشش است و زن ميتواند از حق خود طرفنظر كند و يا به زن دوم مرد ببخشد.
دكتر احمد اسماعيل تبار – مجله خانواده سبز- ژانويه 2001 شماره 34

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۴, دوشنبه


مثلاً كاريكلماتور
سرزمين عجايب
· يك نقاش را به جرم كشيدن چاقو بازداشت كردنند.
· در يك روز توفاني باد را به جرم كلاهبرداري دستگير كردند.
· ساعتي را كه در نيمه شب پنج بار كوكو كرده بود به جرم خروس بيمحل بودن دستگير كردند.
· تو شهر ما وقتي آب سر بالا مي ره غورباغهها را شلاق ميزنند.
· وقتي ماه را ميگيرند ستارهها پرنورتر ميشوند.
· يك شمع را به جرم قتل چند پروانه دستگير كردند.
· به علت نبودن سيلبند سيل كمكهاي مردمي جبههها را برد.
· از وقتي مرغ كوپني شد خروسها به تك همسري قناعت كردند.
· خواهر سينوس را به جرم بدآموزي دستگير كردند.
· تو شهر ما چون دار زياده هيچكس بيدار نيست.


ناشزه
از آنجا كه سخن از حقوق و تكاليف زوجين تا اينجا مطرح شده است مناسب است با واژه نشوز آشنا شويم نشوز در لغت به معناي ارتفاع است و در اصطلاح خارج شدن زوج يا زوجه از تكاليف و اطاعت واجب نسبت به ديگري را گويند در چنين حالتي به زن ناشزه و به مرد ناشز گويند.
در حالت نشوز زن، مرد از تكاليف خود مانند دادن نفقه سر باز خواهد زد گر چه بعضي از صاحبنظران كتك زدن زن را بمنظور خروج از نشوز مطرح كردند.
اما در حالت نشوز مرد، به گونه اي كه قسم را رعايت نكند و يا نفقه ندهد زن ميتواند به حاكم و قاضي رجوع كند تا مرد را به انجام وظايف اش الزام كند.
دكتر احمد اسماعيل تبار – مجله خانواده سبز- ژانويه 2001 شماره 34

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۳, یکشنبه


قابل توجه ندا خانم و سايرين
تمكين جنسي زن
از ديگر حقوق اختصاصي غير مالي مرد بر زن تمكين جنسي زن نسبت به مرد هنگام تقاضاي آن از طرف مرد است.
گر چه اين موضوع در قانون مدني ما طي يك ماده معين بيان نشده است اما در فقه بدان تصريح شده و از عمومات مواد قانوني مانند حسن معاشرت ميتوان چنين استنباطي را داشت. تمكين جنسي زن نبايد موانع عقلي و شرعي داشته باشد قطعاً در اين موارد براي زن ممكن نيست كه اجابت شوهر كند مثلاً اگر زن عادت ماهانه باشد نميتواند شوهر خود را تمكين كند گر چه شوهر بر خلاف شرع چنين تقاضايي داشته باشد.
هم چنين طبق همين حق اختصاصي شوهر بر زن واجب است تا از آن چه كه شوهر متنفر است اجتناب كند به طور نمونه از بو و حالتي كه شوهر متنفر است زن نبايد خود را بدان حالت يا بو موصوف كند بلكه مستحب آن است زن خود را براي شوهرش بيارايد و از هر چه بيشتر زيباسازي خود و رغبتآفريني براي شوهر دريغ نكند.
روايات ما در اين زمينه تاكيد فراوان دارد تا آنجا كه از خوب شوهرداري زن تعبير به جهاد زن ميكند تمكين جنسي كه همراه با تعظيم و احترام عاطفي و قلبي نسبت به شوهر است كانون گرم و با صفايي را در خانواده ميسازد كه تمام خستگي خارج از منزل شوهر را مرتفع كرده و صيانت نفساني براي شوهر ميآورد.
حال اگر زن تمكين جنسي نكند به او ناشزه گويند و چنين حالتي را براي زن نشوز مينامند كه موجب ميگردد تا زن از نفقه مرد محروم گردد كه بحث آن در نفقه گذشت.
دكتر احمد اسماعيل تبار – مجله خانواده سبز- ژانويه 2001 شماره 34
ادامه دارد.


يك دقيقه سكوت
ديگر نامِ محمد يعقوبي به عنوان نويسنده و كارگردان تآتر ايران امروز تثبيت شده است. او در ”يك دقيقه سكوت“ علاوه بر بكارگيري تكنيكهاي مختلفي كه در سالهاي گذشته آزموده است به مرزهاي تازه يي دست يافته است كه دور از دسترس بنظر ميرسيد. دوست خوبمان بامداد در باره ي اين نمايش تقريباً مفصل نوشته است. اما مهمترين ويژگي ”يك دقيقه سكوت“ موضع گيري شفاف و قاطع او در برابر قتلهاي زنجيري است. قتلهاي كه پوينده و مختاري و حداقل 80 متفكر ديگر را از مردم ايران گرفت.
و اما چند نكته:
بازي ها از متن ضعيفتر بود. از بقايي و نصيرپور كه بگذريم بقيه بازيها چنگي به دل نميزد.
اصرار بر استفاده از تكنيكهاي مختلف متظاهرانه جلو ميكند.
الصاق روشنفكري در جاهايي ديده ميشود كه اگر نبود بهتر بود.
متن بين پرداخت شخصيت و ارائه تيپ در نوسان است.
به هر حال وقتي در يك دقيقه سكوت صداي هق هق گريه تماشاگران به گوش ميرسد زيباترين نمايش زنده تآتري خلق ميشود نمايشي كه خود زندگي است، بي واسط يعني هنر ناب.


اگر تنها ازدواجهايي كه مبتني بر عشق اند اخلاقي اند، پس تنها آنهايي نيز اخلاقي اند كه در آنها عشق ادامه مييابد.
فريدريش انگلس؛ منشاء خانواده


مثلاً كاريكلماتور
سرزمين عجايب
· يك نقاش را به جرم كشيدن چاقو بازداشت كردنند.
· در يك روز توفاني باد را به جرم كلاهبرداري دستگير كردند.


من و تو، درخت و بارون...

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختام تو باهار-
نازِ انگشتاي بارونِ تو باغام ميكنه
ميونِ جنگلا طاقم ميكنه.

تو بزرگي مثِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب.
احمد شاملو

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۲۲, شنبه


عفاف
تقديم به سونيا. دختر رنج و عصيان و شرم و عشق و لطافت

عفاف را
در پيكر عريان و تب گرفتهي
دختري
ميتوان جستوجو كرد
كه
جسم خويش را
-در نهانگاه كوچه-
براي تكه ناني
به حراج ميگذارد
و نان خويش را
با خواهران كوچكاش
تقسيم ميكند.

........................................................................................

۱۳۸۰ دی ۱۶, یکشنبه


شايد كمتر اثر هنري را بتوان سراغ گرفت كه به اندازهي آخرين ساختهي داريوش مهرجويي "دختر دايي گم شده" خالقِ آن "دست تطاول به خود گشاده" باشد و بيرحمانه به نقد خويش و هنري كه بدان اشتغال دارد پرداخته باشد. اگر شاملو در نخستين ماههاي سال سي وقتي شاعري جوان و گمنام بود خنجر به گلوگاه خود نهاد و در احتضاري طولاني خود را كشت تا از سٌرايندهي "آهنگهاي فراموش شده" شاعري جاودانه با سرودههاي فراموش نشدني خلق كند مهرجويي با خلق "دختر دايي گم شده" در اوج شهرت و محبوبيت و در حالي كه آثار فراموش نشدني از "گاو" تا "درخت گلابي" را در كارنامهي خود دارد كمر به قتل خويش بسته است.
"دختر دايي گم شده" با آغازي بسيار بديع و غافلگيرانه توقع ديدن يك فيلم فلسفي و روشنفكرانه را در بيننده به وجود ميآورد اما بلافاصله با ديدن پشت صحنه فيلم و ضرب گرفتن كارگردان و فيلمبردار روي دوربين ِ فيلمبرداري به بهانه نشان دادن ريتم -آنهم ريتمِ حركت تازه داماد براي نجات عروسي كه در جلوي چشماناش طومعه دريا شده است.- اين توقع خوشباورانه به ياس تبديل ميكند. "آيا با اين عوامل و اين صحنهگردانها ميتوان يك شاهكار هنري خلق كرد؟" مهرجويي در پاسخ به اين سوآل خود را مبرا و بيگناهي قرباني شرايط نشان نميدهد بلكه او در تبرئه خويش و عواملاش فقط فرياد ميزند "وقتي قرار باشه آدم -آدم زنده نه روح و شبه- به غروب نگاه كند حتماً گرفتهگي غروب تاثير خود را بر چهرهي او ميگذارد." راستي چهگونه ميتوان به غروب نگاه كرد و تاثير و مْهرِ گرفتهگي غروب را بر پيشاني نداشت؟
هجويه مهرجويي به ساخت فيلم محدود نميشود "دختر دايي گم شده" هجويه كيش هم هست. جزيرهي كه بالاترين تكنولوژي در آن عرضه ميشود اما روابط قرون وسطي و لمپنيسم واپسگرا در آن حضوري موثر و قاطع دارد. با تكنولوژي عرضه شده در كيش ميتوان به جست و جوي يك سلول پرداخت اما نميتوان از سد شيرعلي قصابهاي چند متري عبور كرد. لمپنيسم و واپسگرايي جلوي بروز تكنولوژي را ميگيرد و مانع سعادت و عشق ميشود. اگر وقتي تقوي به حميد هامون در دفاع از رشد نظامهاي كمپرادور ميگويد: "دست ازين بدويت تاريخي كَپك زدهت بردار. بدبخت ببين كُره كجا داره ميره؟ تايوان كجا داره ميره؟" حميد هامون در پاسخ به او ميشورد كه "كجا داره ميره؟ آخه به چي رسيده؟ اَه. عين يه مشت سوسك و مورچه دارن تو مرداب تكنيك دست و پا ميزنن. همهاش هم به خاطر اين شيكم صاب مرده است. راحت لم دادن... معنويت چي شد بدبخت؟ به سر عشق چي اومد؟" قهرمان "دختر دايي..." براي يافتن عشقِ خود دست به دامان اين تكنولوژي سلولبين ميشود اما دريغ كه روابط منحط انساني سد راه استفاده درست از تكنولوژي براي رسيدن به معشوق و عشق ميشود.
اگر كيش را نمادي از جهان در آغاز هزاره سوم بدانيم پس فيلمسازي در كيش را هم بايد جهاني تلقي كنيم با اين حساب نقد مهرجويي از خودش و همكاراناش منحصر به سينماي فارسي نميشود و كل صنعت سينما را در بر ميگيرد و يا لااقل به سينماي مسلط هاليود اشاره دارد. سينمايي كه در آن تفكر و عشق جاي خود را به تكنيك و لودهگي داده است.
در كيش همه گرفتار و مبتذل هستند به جز مردهگان!. بازار مكاره تكنولوژيي پْر رنگ و لعاب انسانها را خوشبخت نميكند آنها را فقط اسير و گرفتار ميكند در اين بازارِ پْر رنگ و لعاب فقط مردهگاني كه ساندويچ گاز ميزنند خوشبخت هستند! اشباحي كه بينياز از تكنولوژي و هنر (سينما) ميتوانند دوست بدارند و عشق بورزند به غروب خيره شوند بدون اينكه گره به ابرو بيآورند.
اوج استادي مهرجويي در ساخت "دختر دايي..." تحت تاثير قرار دادن ساخت و شكل و فرم توسط مضمون و محتوا است. مهرجويي وقتي ميخواهد ابتذال سينما را نشان دهد و بگويد چهگونه اين ابتذال از يك اثر فلسفي عميق يك فيلم بازاري ميسازند خود اقدام به ساخت يك فيلم مبتذل ميكند يعني ابتذال را با استادي در دل فيلماش جا ميدهد به نحوي كه منتقدين سطحي را به اشتباه مياندازد و آنها را واميدارد كه تصور كنند با يك فيلم مبتذل رو به رو هستند. مثل اين ميماند كه بازيگري نقش يك بازيگر ناشي را چنان با استادي اجرا كند كه منتقدين تصور كنند كه او ناشيانه بازي كرده است و اين اوج بازيگري است و "دختر دايي..." اوج فيلمسازي.

چند نكته:
1- اگر سينماي قيصري در دهه چهل جنگ چريكي و حركتهاي فردي بر عليه ظلم را فرموله ميكرد "دختر دايي..." با نگرشي نقادانه و بيپروا ضد فهرمانپروري و تكروي است. در اين فيلم هيچ كس و به خصوص كارگردان از دايره نقد جان سالم به در نميبرد. در واقع مهم نيست تو كه هستي هر كه ميخواهي باش وقتي به غروب نگاه كني مْهر گرفتهگي غروب بر چهره خواهي داشت. شايد اگر كيميايي اين فيلم را ساخته بود كارگردان را چون قهرماني نشان ميداد كه فراتر از شرايط و روزگار به غروب چشم ميدوخت بدون اين كه گره به ابرو بياورد و هيچ نشاني از گرفتهگي غروب بر چهره نداشت.
2- معلوم نيست چرا وقتي مهرجويي چنين آسي را در آستين دارد ميكس را ميسازد كه همين مضمون را با ساختي به مراتب ضعيفتر عرضه ميكند.
3- معلوم نيست چرا بازي مصفا كه در "پري" بسيار درخشان است در اينجا اينقدر كم فروغ و باور نكردني عرضه ميشود. و باز معلوم نيست چرا بازي فروزند كه در سريالهاي بيمايه تلويزيوني نخ نما شده است اينقدر دلنشين و باور كردني است. (هم به عنوان دختر دايي و هم در نقش منشي صحنه)
4- شاملو يك بار براي يك نقاش شعري سرود تا به عنوان مقدمه در ابتداي كتاباش چاپ كند اما پس از چاپ كتابِ دوستانِ نقاش به او گفته بودند اين شعر كه كاملاً بر عليه نقاشيهاي تو ست و نقاش در چاپهاي بعدي كتاب از خيرِ چاپِ شعرِ شاملو گذشت امروز كم هستند كساني كه نقشهاي آن نقاش را به خاطر دارند اما بسياري آن شعر شاملو را ميخوانند و لذت ميبرند. شايد روزي از كيش و بازار مكارهي آن اثري باقي نماند اما بيشك "دختر دايي گم شده" حالا حالاها ديدني خواهد بود.

........................................................................................

Home