۱۳۸۱ دی ۱۰, سه‌شنبه


آغاز سال نو ميلادی بر تمامی مردمانی که در گاه‌شماری‌شان اين روز، روز تحويل سال قرار داده شده است؛ مبارک باد.


ما بی‌چرا زنده‌گان‌ايم؛ آنان به چرا مرگ خود آگاهان‌اند.[1]
وقتی نوشته‌ی "آن‌ که گفت: آری و آن که گفت: نه" را در پاسخ به هلهله‌ی شادی آقای راشدان در خوش‌رقصی آقای عبدی در دادگاه می‌نوشتم انتظار هر برخوردی را داشتم جز اين که يک خانم ظاهراً عاقل و بالغ از "لنين" و "منصور حکمت" و "هگل" و "رزمناوپوتمکين" و "شريعت‌مداری کيهان" و ... آش شله‌قلم‌کاری بسازد و به عنوان پاسخ روانه کند[2]. اگر به خواهم مرقومه‌ی ايشان را به جد گرفته پاسخ دهم کمی به شعور خود توهين کرده‌ام پس به‌تر ديدم يک پاراگراف‌اش را نقل کنم موجب تفرج خاطر دوستان شوم. ايشان می‌نويسند:
"کدام قرائت از تاريخ ؟ کدام کشک ؟ کدام پشم ؟ - از نيما راشدان انتقاد شده است که چرا «ديد خطي يکسويه از تاريخ دارد؟» - رفقا ! شما کجاي کاريد ؟ الان پانزده سال است که در ايران - باورمندي به نظام مندي هاي هگلي و فلسفه تاريخ مايه شرم و خجلت است - اگر راشدان و يا هريک از همسلان او بخواهند مانند رفيق «ولاديمير ايليچ» يا «منصور حکمت» به قرائت هاي تاريخي به قول شما پيچيده باور داشته باشند - به سرعت از سوي جامعه جوان ۲۰ ميليوني که ليبرال دمکراسي را به عنوان نسخه نهايي آلام خويش پذيرفته طرد و به وضعيت قهرمانان بازمانده از عصر ميدانداري شما - رفقا - دچار مي شوند."
در همين پارگراف کوچک چند نکته‌ی جالب و ظريف نهفته است.
1- من در هيچ جای نوشته‌ی خود صحبتی از تحليل ديالکتيکی تاريخی نکردم فقط همان‌گونه که نويسنده يادداشت نقل کرده اند از ديد يک سويه از تاريخ انتقاد کرده ام. اما ظاهراً اين دوستان "ليبرال دمکرات" وطنی در عمرشان هر چه تحليل چند سويه و همه جانبه و "پيچيده" ديده‌اند مربوط به "نظامندی‌های هگلی و فلسفه‌ی تاريخ" است و يا از زبان "ولاديمير ايليچ" شنيده اند يا از زبان "منصور حکمت" به همين دليل تا کسی به آنان نشان می‌دهد که سطحی فکر می‌کنند و عميق نيستند فوری تصور می‌کنند او لنينست است. من اگر جای لنينيست‌ها بودم بدليل اين کمپليمان جالب يک تشکرنامه‌ی مفصل برای‌شان می‌فرستادم.
2- اما اين که می‌نويسند "الان پانزده سال است که در ايران باورمندي به نظام مندي هاي هگلي و فلسفه تاريخ مايه شرم و خجلت است" ديگر دارند دم خروسی را نشان می‌دهد که نشان از ناشی‌گری مفرطشان دارد و يک تشکرنامه‌ی مخصوص از جانب خودم جا دارد که برای‌شان بفرستم. اين عدد "پانزده سال" و "شرم و خجالت" را که کنار هم بگذاريم ياد رفقایی می‌افتيم که تصور می‌کردنند دومين ابرقدرت جهان نوک پيکان تکامل است و از مرحله سوسياليزم هم گذر کرده و به دوران کمونيزم رسيده است! بله، اين دوستان بسيار شرمنده هستند و الان اکثرا "ليبرال دمکرات" شده‌اند و به دليل همين رسوب ذهنی قبلی‌شان تا کسی دم از "تحليل پيچيده" و "تاريخی" می‌زند تصور می‌کنند از رفقای پيشين است!
3- و اما سومين و مفرح‌ترين بخش پاراگراف ايشان "اطلاعاتی" است که در مورد بيست ميليون جوان ايرانی خواهان "ليبرال دمکراسی" می‌دهند! عدد "بيست ميليون" احتمالا مربوط به همان قبل از "پانزده سال" پيش است که شعار "ارتش بيست ميليونی" سر می‌دادند و ناگهان از ناخداگاه‌شان سرريز کرده است. اما اين که اين بيست ميليون "ليبرال دمکراسی" را به عنوان نسخه‌ی "نهايی آلام خويش[3]" برگزيده‌اند حرفی نيست که هم اين جوری و از روی حدس و گمان بشود زد و حکما ايشان اطلاعات دقيقی از جايی در مورد "نظر" اين بيست ميليون جوان دارند، "نظر" مردم را هم که بنگاه‌های "نظرسنجی" می‌دانند... خب اين معما هم حل شد پس ايشان احتمالا اطلاعات خود را از "موسسه‌ی آينده" گرفته‌اند. اما دوست عزيز اينان که همه‌ی داده‌های خود را نفی‌کردنند! اينان که دارند اعتراف می‌کنند اشتباه کرده اند و شما و دوستانتان هم هلهله می‌کشيد و آفرين می‌گوييد!
و اما در آخر نوشته‌ی خود فرموده اند: "... بی‌خيال شويد - بياييد مثل همه انسان‌های آزاد و متمدن دنيا -آرام و بی سر و صدا زندگی کنيم ... ميشه ؟" که در پاسخ‌شان بايد آب دهان را قورت دارد و گفت: شما به زنده‌گی آرام خود برسيد و "بی‌خيال" سر خود را زير برف کنيد و دنيا را امن و امان بدانيد، شما مثل انسان‌های آزاد و متمدن زنده‌گی کنيد اما لطفا اجازه دهيد ما که زنده‌گی‌ی مانند انسان‌های آزاد و متمدن در تقديرمان نبوده است و مجبور هستيم در اين دوزخ زنده‌گی کنيم و هر لحظه شاهد مرگ هزاران هم‌وطن خود باشيم کمی "بی‌خيال" نشويم و هم‌چنان نگران تجزيه شدن کشورمان و نگران بمب‌هایی که ممکن است هر لحظه بر سرمان فرود آيد و نگران سنگ‌سار شدن زنانمان، نگران گرسنه‌گی کشيدن، بی‌کاری، فقر، فحشا از هم‌پاشيده‌گی اقتصاد، اجتماع و فرهنگ سرزمين خود باشيم. آری دوست گرامی شما به زنده‌گی آرام و "بی‌خيال" خود بپردازيد و اجازه دهيد ما هم حال که چگونه زيستمان انتخابی نيست "مرگ" خود را انتخاب کنيم. که "مرده‌گان ما عاشق‌ترين زنده‌گان بودند."
--------------------------------------------------------------------------------
1- اين شعر را احمد شاملو در اعدامِ خسرو گل‌سرخی سروده است. شکاف، دشنه در ديس.
2- خانم نسيم احمدی مطالبی تحت نام "ملانصرالدين بر عرصه رزمناو پوتمکين" در پاسخ به مطالب "آن که گفت:آری و آن که گفت: نه" که در روز يک‌شنبه 8 دی‌ماه در پاسخ به مقاله‌ی "آفرين عباس..." نوشته بودم نوشته‌اند که ظاهرا قرار است جايی منتشرش کنند و آن را به صورت ايميل برای من فرستادند من از ايشان خواستم که محل انتشار را بگويند که به آن لينک بدهم که هر وقت دادند اين کار را خواهم کرد.
3- يک بار ديگر جمله ايشان را بخوانيد! آيا به راستی ايشان جوانان وطن را مازوخيست فرض کرده‌اند که نوشته‌اند" از سوي جامعه جوان ۲۰ ميليوني که ليبرال دمکراسي را به عنوان نسخه نهايي آلام خويش پذيرفته"! "نسخه‌ی نهایی آلام" يعنی "نسخه نهايی رنج‌ها" اين که "ليبرال دمکراسی" برای بشريت جز "الم" و "آلام" و "رنج" هيچ نداشته است قبول بحثی نيست اين را می‌پذيريم اما اين که "جوانان وطن" مازوخيست شده‌اند و دنبال "نسخه نهايی آلام" خويش مي‌گردنند ديگر حتما و بی‌شک کار همان جاسوس‌های "موسسه‌ی آينده" است.(!) شايد هم منظورشان "آمال" بوده است و اشتباها نوشته‌اند "آلام" اما يک حدس ديگر هم می‌شود زد؛ شايد منظورشان از "نسخه نهايی" نسخه‌يی باشد که پزشکان برای رفع درد و رنج مريض می‌نويسند و می‌خواسته‌اند بگويند "ليبرال دمکراسی" همان نسخه‌يی است که پزشکان حاذق برای رفع "آلام" جوانان وطن نوشته‌اند. که در پاسخ بايد گفت "سی سالی" هست که ما ياد گرفته‌ايم برای کسی نسخه نپيچيم! شما هنوز ياد نگرفته‌ايد؟ ضمنا مگر جوانان وطن "الم و آلامی" دارند! که احتياج به نسخه و دوا درمان داشته باشند؟ آنان که دارند زنده‌گی‌شان را می‌کنند!

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۹, دوشنبه


سرود نخست
"- کاش مرا به بوسه‌هاي دهان‌اش
ببوسد.
عشقِ تو از هر نوشاکِ مستی‌بخش
گواراتر است.
عطرِ الاولين
نشاطي از بوی خوشِ جانِ توست
و نامت خود
حلاوتی دل‌نشين است
چنان چون عطری که بريزد.
خود از اين روست که باکره‌گان‌ات دوست میدارند."
غزل غزل‌های سليمان، مجموعه‌آثارِ احمد شاملو دفتر دوم: هم‌چون‌ كوچه‌ئي‌ بي‌ انتها


دمكراسی‌
با ترس‌ يا با ريش‌ گرو گذاشتن‌
دموكراسي‌ دس‌ نمياد
نه‌ امروز نه‌ امسال‌
نه‌ هيچ‌ وخت‌ِ خدا.

منم‌ مث‌ هر باباي‌ ديگه‌
حق‌ دارم‌
كه‌ وايسم‌
رو دوتّا پاهام‌ و
صاحاب‌ يه‌ تيكه‌ زمين‌ باشم‌.
ديگه‌ ذله‌ شده‌ام‌ از شنيدن‌ اين‌ حرف‌
كه‌: "ـ هر چيزي‌ بايد جريانشو طی‌ كنه‌
فردام‌ روز خداس‌!"
من‌ نمي‌دونم‌ بعد از مرگ‌
آزادي‌ به‌ چه‌ دردم‌ مي‌خوره‌،
من‌ نمي‌تونم‌ شيكمِ‌ امروزَ مو
با نون‌ِ فردا پْر كنم‌.

آزادي‌
بذر پْر بركتيه‌
كه‌ احتياج‌
كاشته‌تش‌.
خب‌ منم‌ اين‌ جا زندگي‌ مي‌كنم‌ نه‌
منم‌ محتاج‌ آزاديم‌
عينهو مث‌ شما.
لنكستون‌ هيوز؛ مجموعه‌آثارِ احمد شاملو دفتر دوم: هم‌چون‌ كوچه‌ئي‌ بي‌ انتها

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۸, یکشنبه


تحليل‌های عمرعاصی
داور عزيز مجموعه‌ی خوبی از مطالب گفته شده درباره‌ی عبدی را گردآورده است. سرکشی به وب‌لاگ ايشان مرا به مقاله‌ی آقای نيما راشدن در صفحه‌ی نيوز گويا کشاند. اين يادداشت پاسخی است به آن مقاله.
آن که گفت آری، آن که گفت نه!
برای ملانصرالدين خبر آوردند که زن‌ات دختر زايده است گفت: حيف شد اگر خودم بالای سرش بودم حکما پسر می‌زايد. اولين چيزی که از خواندن مقاله‌ی "آفرين عباس" نيما راشدن به ذهن متبادر می‌شود همين سخن ملانطرالدين است.
سقوط يک انسان حتا اگر مخالف ما باشد هميشه تلخ است. انسانی که تحت فشار، گيرم برای بعضی‌ها اين فشار دست‌بند قپانی و شکنجه و اعدام نمايشی و تهديد به اعدام باشد برای بعضی‌ها چون آقای عبدی چند روز سلول انفرادی، به انکار خود می‌نشيند و تمام انديشه‌های خود را پس می‌گيرد انسان قابل سرزنشی نيست بيش از آن که بايد او را سرزنش کرد بايد برای‌اش دل‌سوزاند اما خنديدن به اين شکست و فروپاشی از ناحيه دشمنان اگر قابل قبول باشد از ناحيه دوستان هيچ معنايی جز ساده‌لوحی يا تئوريزه کردن سقوط ارزش‌های انسانی ندارد.
دفاع قهرمانانه کردن با انکار محوری‌ترين خطوط سياسی خود بسيار متفاوت است. سازش کردن با دست و پای قدرت را بوسيدن متفاوت است. آقای عبدی کم مانده بود برای رضای خاطر قاضی جای دوست و دشمن را هم جلوی دوربين نشان دهد. اين که عبدی با توجه به جای‌گاهی که در حزب مشارکت دارد و با توجه به زنده‌گی قبلی‌اش اين‌گونه تمام شعارهای محوری خود را پس بگيرد عجيب‌تر از آن است که بتوان از سقوط يک نفر ديگر هيجان زده شد و برای ترس و زبونی خود شاهد ديگری دست و پا کرد. حدس و گمان‌هایی می‌شود زد اما بايد کمی صبر کرد تا مسايل بيش‌تری روشن شود. فرض اول اين است که در دادگاه مدارکی برعليه آقای عبدی وجود دارد که ما از آن بی‌اطلاع هستيم اين مدارک می‌تواند از مسايل شخصی مثلا عکسی از يک ارتباط جنسی نامشروع تا مسايل سياسی مانند مدارکی دال بر جاسوس بودن ايشان باشد که موجب اين عقب‌نشينی عجيب شده است. فرض دوم به خصوصيات فردی برمی‌گردد. مسلما اگر سياست برای کسب قدرت فردی باشد آقای عبدی به‌ترين کار را کرده است چون ديگر از رسيدن به قدرت مايوس شده است او نمی‌خواهد سوخت اصلاحات باشد بل‌که خيال دارد از اين نمد برای خود کلاهی درست کند اکنون که کلاه به‌دست آوردن را بعيد می‌داند به فکر حفظ سر افتاده است. با توجه به اين که ناتوانی خاتمی در حفظ نيروهای‌اش موجب دل‌سردی کامل آنان شده است. بی‌شک با کوچک‌ترين يورش ريزش بيش‌تری از نيروهای حامی او را شاهد خواهيم بود.
عبدی و پرونده‌ی سياسی او از آن هنگام که از ديوار سفارت آمريکا بالا رفت تا اکنون که به اتهام جاسوسی برای آمريکا محاکمه می‌شود نياز به بررسی دقيقی دارد که در اين مقال نمی‌گنجد، نکته‌ی که موجب شد اين يادداشت را بنويسم و آن را با حکايتی از ملانصرالدين آغاز کنم تئوری بسيار ساده‌لوحانه‌يی است که آقای راشدن در مقاله خود مطرح می‌کنند تئوری‌يی که جهان سياست را معادله‌يی يک مجهولی می‌داند و عمل‌ها و عکس‌العمل‌ها را در آن خطی و يک طرفه می‌شمارد. شترنج بازی کردن اين افراد ديدنی است وقتی وضعيت را بررسی می‌کنند تا مهره‌ی را حرکت دهند هرگز فکر نمی‌کنند که طرف آنان هم مهره خود را حرکت می‌دهد وضعيت را به شکل ديگری تغيير می‌دهد، اينان از تاريخ ديدی بسيار خطی و بدوی دارند و معادلات خود را هم‌واره تک مجهولی حل می‌کنند. ايشان در يادداشت مغشوش و سراسر تناقض خود می‌نويسند: "من خيلی از روزها به هنگام عبور از خيابان ولى‏عصر به برادر شهيد حميدرضا جلائى‏پور فكر مى‏كردم و به جوان مجاهدى كه به سوى او شليك كرد اگر اينگونه نمى‏بود ما امروز به جاى يك حميدرضا دو و يا سه حميدرضا داشتيم و باور كنيد كه اينجوری بهتر بود." او نمی‌دانند که اين حميدرضا جلايی‌پور که ايشان خيلی از او خوش‌شان می‌آيدحاصل همان شرايط هستند. اگر آن اتفاق نيفتاده بود الان همين حميدرضا جلايی‌پور هم وجود نداشت مسلما يک حميدرضا جلايی‌پور ديگری وجود داشت. او حتا آن‌قدر مست نوشته‌ی خود می‌شود که می‌نويسد: " اگر محمد جعفر پوينده امروز جايى بر اين كره خاكى در پاريس يا نمى‏دانم استكهلم به ترجمه براى من دانشجو مشغول بود بهتر نمى‏بود؟" و کسی نيست بپرسد آقای محترم مگر پوينده خودکشی کرده است يا جنگ مسلحانه کرده است جرم‌اش اين بود که می‌انديشيد و قاتلان انديشه او را به قتل رسادند بدون آن که او ذره‌يی دل‌اش هوس مردن کرده باشد.
کودکانه‌ترين بخش سخن ايشان اين است که تصور می‌کند موضوع فقط بر سر کشته شدن يا نشدن، زندان کشيدن يا نکشيدن انسان‌های آزادی‌خواه است. در صورتی که موضوع مهم کشته شدن و نابود شدن هزاران انسانی است که در اين کشور اشغال شده دارند نابود می‌شوند و از بين می‌روند. گل‌سرخی‌ها و مهدی رضايی‌‌ها "نه" گفتند تا هزاران گل‌سرخی و مهدی رضايی شکوفاه شود که اگر آنان "آری" گفته بودند ممکن بود خود زنده بمانند اما موجب نابودی هزاران انسان شوند.
حرف‌های پايانی يادداشت ايشان فقط به درد خنديدند می‌خورد و بس! مثل اين می‌ماند که مردمی مورد هجوم کشور متجاوزی قرار بگيرند بعد جوانان آماده شوند برای دفاع از سرزمين خود بعد اين آقا بگويد: کجا می‌رويد، نرويد کشته نشويد، بگذاريد ديگران بروند بميرند، اصلا بگذاريد کشورمان اشغال شود خود به خود خسته می‌شوند و می‌روند و بهار می‌آيد... بعد فرمانده‌ی يکی از گردان‌های مدافع بعد از خوردن يک سيلی تمام اطلاعات را به دشمن بدهد و موجب سقوط بيش‌تر کشور شود آن وقت ايشان مقاله بنويسند که آقا خوب کاری کردی ديگر عصر مقابله با دشمن خارجی نيست اينان مدتی ‌می‌آيند می‌کشند و تجاوز می‌کنند و منابع ملی را غارت می‌کنند و بعد هم خسته می‌شوند و می‌روند به جای‌اش ما يک "عبدی" زنده داريم و يک "عبدی" زنده‌ی خائن بهتر از يک "گل‌سرخی"، قهرمان مرده است.
زمستان می‌گذرد و روسياهی‌اش به زغال می‌ماند.
بامدادعزيز يادداشت کوتاه اما بسيار موثری در باره‌ی اعترافات عبدی نوشته با يک نقل قول زيبا از مارکس!

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۷, شنبه


تولد عيسا مسيح
اين روزها بازار تبريک تولد مسيح در 25 مارس گرم است اما آيا می‌دانيد دلايل تاريخی برای وجود نداشتن شخصی به نام عيسا که از مادری به نام مريم زاده شده باشد بسيار کمتر از دلايل وجود او است. وقتی در وجود يا عدم وجود کسی ترديد و شک جدی وجود داشته باشد ديگر معلوم است که روز تولد او چه سرنوشتی دارد.
طبق اناجيل چهارگانه عيسا در دوران پادشاهی هرود کبير، پادشاه يهوديه متولد شده است طرفه اين که اين پادشاه در سال 750 از آغاز بنای رم، مقارن با سال 4 ق.م در گذشته است، به عبارت ديگر در بهترين حالت اگر تولد مسيح را بخواهيم مبدا تاريخ قرار دهيم الان سال 2007 است!
از تاريخ تولد مسيح جالب‌تر روز تولد اوست. ايرانيان بر خلاف يهوديان و اعراب که با تاريخ قمری (مهی) حساب سال و ماه و روز خود را نگه می‌داشتند از دير باز با گاه‌شماری خورشيدی آشنا بودند و سال را با نوروز و بهار آغاز می‌کردند. مناسبت‌ها و جشن‌های مختلف ايرانی بر اساس گاه‌شماری خورشيدی محاسبه می‌شده است. در بين اين مناسبت‌ها روزی که از آن پس طول روزها افزايش پيدا می‌کند اهميت خاصی داشت. اين روز را روز تولد و ظهور ميترا بر می‌شمردند و جشن می‌گرفتند. در پايان قرن چهارم بر اثر اشتباه محاسباتی و از آن‌جا که در آن تاريخ تصور می‌کردن
روز ظهور ميترا و برابری شب و روز 25 دسامبر است اين روز را به عنوان ميلاد مسيح و روز نوئل انتخاب کردند. شرح مفصلی می‌توانيد در مقاله‌ی ر. راسخ تحت عنوان "در مورد کريسمس و تولد عيسا مسيح" در سايت تدبير بخوانيد. قسمتی از "تاريخ تمدن" هم که مربوط به اين موضوع است خواندی ست که برای‌تان نقل می‌کنم:
"درباره‌ی روز تولد عيسا هيچ اطلاعی در دست نداريم. كلمنس اسكندرانی (حد 200 ميلادی) عقايد مختلفی را كه در روزگار وی درباره‌ی روز تولد عيسا وجود داشته مطرح می‌كند، و می‌گويد برخی گاه‌شماران اين روز را نوزدهم آوريل و برخی بيستم مه معين می‌كنند، اما خود او اين تاريخ را هفدهم نوامبر سال سوم قبل از ميلاد می‌داند. در قرن دوم ميلادی مسيحيان شرقی جشن تولد را روز ششم ژانويه برگزار می‌كردند. در سال 354 بعضی از كليساهای غربی، از جمله كليسای روم، مراسم سال‌روز تولد مسيح را در 25 دسامبر گرفتند؛ در آن زمان اين روز را به‌خطا روز انقلاب شتوی، كه از آن به بعد طول روز رو به فزونی می‌نهد، محاسبه كرده بودند؛ اين روز از قبل نيز روز جشن اصلی كيش ميترا، يعنی روز تولد مهر شكست‌ناپذير، بود. كليساهای مشرق زمين تا مدتی دست از همان تاريخ ششم ژانويه برنداشتند، و هم‌گنان غربی‌شان را به آفتاب پرستی و بت‌پرستی متهم كردند، ولی در پايان قرن چهارم، روز 25 دسامبر در مشرق زمين هم پذيرفته شد."
تاريخ تمدن، ويل و آريل دورانت، جلد سوم قيصر و مسيح، صفحه ی 657
ارامنه ايران نيز هنوز روز 6 ژانويه را به رسميت می‌شناسند البته آنان اين‌گونه استدلال می‌کنند که چون در اين روز مسيح غسل تعميد داده شده است پس از آن روز مسيح، مسيح شده است و بايد آن روز را تولد او محسوب کرد!

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۶, جمعه


)وب‌گردی آدينه (فوق‌العاده
نماينده‌ی ولايت فقيه در دانش‌گاه علم صنعت در حالی که شب‌ها با لباس مبدل در خواب‌گاه دختران مشغول چشم‌چرانی بوده است توسط دختران خواب‌گاه دست‌گير می‌شود!
اصل و فرع خبر را برويد در گل‌های کاغذی Friday, December 20, 2002 بخوانيد.
خبر مربوط به هفته‌ی پيشه اما هنوز اين‌قدر جالب هست که به خواندن‌اش بيارزد.


وب‌گردی‌های آدينه.
چيزی از جنس باران
وقتی روی "بارانه" کليد کردم انتظار داشتم با يک وبلاگ که فقط از زلالی آب می‌گه و از آبی آسمان روبه‌رو شوم اما خوندم که نوشته: "از یه ساعت پیش این سومین یادداشتیه که دارم می نویسم ... یه چیزی انگار تو گلوم گیر کرده ، یه چیزی از جنس بغض ، یه چیزی از جنس خشم ، یه چیزی از جنس فریاد ..." راستی که در اين زمانه‌ی ناراستی که آب‌ها گل‌آلود هستند و آسمان سياه پوش بارانه‌ها هم بايد خشم باشند و فرياد و بغض.

نسل چهارم
از بس که اين آتش‌پاره‌ها خوب می‌نويسند و قوی اگه خودشون اعتراف نکنن که چند ساله‌شونه آدم نمی‌تونه حدس بزنه! اين گربه‌سرخ که خودش ادعا کرده جوان‌ترين وب‌لاگ‌نويسه و "تا اطلاع ثانوی" می‌خواد همين‌طور بنويسه سرزدنيه. اين جور که بوش می‌آد ايشون هم از ضماير پنچ‌گانه هستند. اين هم يکی از نوشته‌های گوهر بار ايشون: "الان ساعت 8:10 است و من طی يک حرکت انقلابي و اسپارتاکوس وار! به علت برف و بوران شديد مدرسه را تعطيل اعلام کردم! ‌دلتان بسوزه!"

"دخترک" که چه عرض کنم "دختر" واقعا شيطون!
اين زيتون خانم يک هو از آسمان آفتاد جلوی ما نمی‌دونم سرم را تو کدوم وب‌لاگ فرو کرده بودم که سر از زيتون‌زار درآوردم اونم چه زيتون زار برجسته‌يی. به شيطونی دخترک شيطون با اينتفاوت که اين يکی واقعا دختر و حقيقتا شيطون. ببينيد چی نوشته: "موقع برگشتن تو آسانسور من با بابام و 3 تا عموهام بودم .
4 تاييشون هي دهن همديگه رو بو مي كردن و به هم در كمال اطمينان مي گفتن:
نه اصلا دهنت بو نمي ده ! آخه همشون خورده بودن ..من خندم گرفت : بابام گفت چرا مي خندي ؟يواشكي گفتم اصلا بو نمياد .. فقط اگه يه نفر فندك بزنه آسانسور منفجر مي شه !!
"

کاف شو
دوستانی که سنی ازشون گذشته حتما کاف‌شو يادشونه اما اين که در وب‌گردی‌های آدينه وب‌لاگ "آقای کا" را برای‌ام جالب کرد شباهت نام ايشان با مستر کافِ کاف‌شو نبود بلکه مطلبی بود که در باره‌ی صفر قهرمانی نوشته بود. دوستانی که "شبح"می‌خوانند. يادشونه که مسعود بهنود چيزی در باره‌ی صفر قهرمانی نوشته بود که بامداد مقداری نوازش‌اش داد و ما هم ضمن نوازش مجدد بهنودخان لينکی از دکتر فريبرز رئيس‌دانا داديم که در همين باره بود. به هر حال همه‌ی اين روده درازی‌ها برای اين بود که بگم اين "آقای کا" هم در همين باره نوشته و جمله‌ی از ناصر رحيم‌خانی نقل می‌کند: "به وعده بهشت و شرابا طهورا و حوریان سیه چشم آن دنیائی هم که دل خوش نبودی. چپی بودی. خلقی بودی صفرخان.
و تو صفر خان آن ده سال تبعید زندان برازجان، آن تابستان های جهنمی، کوره آفتاب و آب شور کدر را بدون حتی یک ملاقاتی، بدون احساس حتی یک لحظه نوازش دست و گونه ی تنها دخترت در تمام این مدت چگونه تاب آوردی؟
با کدام اراده؟ راستی با ایمان به چه چیز؟
"

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۵, پنجشنبه


سرکوب، اصلاح؛ دور باطل
اگر حق رأی مردم را محترم ندارند، اگر بخواهند از اين راه آنان را خفه کنند، شکی نيست که اين صدا، دير يا زود، از راه خشونت رخ خواهد نمود و ما نيز مانند ممالک ديگر، به دور باطلی از سرکوب و شورش، اصلاح و سرکوب مجدد و شورش مجدد خواهيم افتاد و تا ابد از اين دور رهايی نخواهيم يافت.
توماس جفرسون

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه


نه فقط براي دفاع
"آری، زمانه‌ چنان فاسد شده است که پرهيزکاری می‌بايد از زشت‌کاری طلب عفو نمايد و حتا به‌ وی تعظيم کند و نازش را بکشد، تا از او اجازه‌ی نيکی کردن در حق خود او را به دست آورد." (هملت)
يک هفته از زمانی که اتهامات بسيار زشت و ناشايستی توسط يک وب‌لاگ‌نويس به "شبح" زد شد می‌گذرد. در اين مدت من تمام مساعی خويش را به کار بستم تا اين وب‌لاگ‌نويس از کرده‌ی بسيار زشت و غيرانسانی خود پشيمان شود و راه صواب پيش گيرد که هيچ چيز لذت بخش‌تر از بازگشت انسان از تباهی و شر به سوی تعالی و خير نيست. اما متأسفانه مساعی من و ايميل دوستانه‌ی که برای ايشان نوشتم افاقه نکرد و او هم‌چنان در کژراهی که برگزيده است با چشمانی بسته می‌تازد. اگر ايشان توهين و ناسزایی در حق من روا می‌داشت بی‌هيچ تاملی می‌گذشتم اما او به بدترين شکل ممکن افترا زده است نه فقط به من بل‌که به تمام انديشه و احساسی که غريب يک سال در قالب بيش از 150 هزار واژه عرضه شده است حال شايد اين هم قابل گذشت بود اگر موضوع فقط به وبلاگی به نام "شبح" ختم می‌شد اما موضوع کمی حساس‌تر است.
اتهام وارده که حتما همه شنيده‌ايد اين بود که نويسنده‌ی "شبح" اصلاعاتی است و در گذشته کارش اخراج دانش‌جويان بوده است و اکنون نيز از وزارت اطلاعات پول می‌گيرد و وب‌لاگ می‌نويسد و نظرخواهی او محلی برای شکار افراد است. گذشتن از اين اتهام چند پيامد بد دارد يکی مربوط به شخص خود من است که اگر به ساده‌گی از اين اتهام بگذرم خط بطلان بر تمام نوشته‌های گذشته خود کشيده‌ام نوشته‌های که با صميمت و عشق نوشته شده است و هدفی جز رضايت خاطر اين روح پريشان و درد کشيده و ترويج آگاهی و خدمتی به دوستان و تلذذی برای آنان هدفی در بر نداشته است. ناگهان تبديل می‌شوم به نوشته‌های ماموری که پول می‌گيرد تا چيز بنويسد[1]. اما شايد بدترين پيامد گذشتن از اين اتهام عادی شدن آن باشد. يعنی از فردا هر کس حرفی زد همه چو بياندازند که فلانی اصلاعاتی است بعد اين‌قدر اين کار را بکند که همه چوپان دروغ‌گو شوند؛ اگر فردا وب‌لاگ مشکوکی هم به‌وجود آمد هر چه ديگران فرياد بزنند کسی گوش ندهد و همه بگويند "ای بابا همه که اطلاعاتی هستند."
اگر در يک کشور دمکراتيک زنده‌گی می‌کرديم بدون لحظه‌يی ترديد از اين وب‌لاگ‌نويس به دليل افتراء و هتک حرمت شکايت می‌کردم و دادگاه بين ما داوری می‌کرد اما متاسفانه در ايران امروز امکان چنين کاری برای من ميسر نيست از سوی ديگر ما در جهان مجازی خود اگر می‌خواهيم زنده‌گی آزادانه و دمکراتيکی را تمرين کنيم بايد راه‌حلی برای اين موضوع پيدا کنيم.
من برای دفاع از حيثيت خود و فرزندان‌ام و برای دفاع از مطالبی که نوشته‌ام و انديشه‌های که ارائه داده‌ام و برای دفاع از امينت و آزادی سخن گفتن در وب‌لاگ بايد از اين موضوع نگذرم و آن را تا انتها و رسيدن به مقصود ادامه دهم. از شما دوستان عزيز خواهش می‌کنم بگويد چه بايد کرد؟ گل‌کوی بسيار عزيز که يک تنه و جسورانه به دفاع برخواست از ايشان خواست دلايل خود را برای افتراهایی که زده است ارائه کند اما متاسفانه تا کنون هيچ خبری نشده است.
من در پيش‌گاه شما ادعا می‌کنم هيچ کدام از اتهامات وارد شده صحيح نيست و حتا کوچک‌ترين نزديکی با واقعيت ندارد. من در تمام عمرم هرگز عضو هيچ انجمن اسلامی نبوده‌ام، هرگز با هيچ سرويس اطلاعاتی هم‌کاری نداشته‌ام، هرگز در گزينش يا اخراج هيچ دانش‌جویی مشارکت نداشته‌ام... نمی‌خواهم بگويم چه کرده‌ام، اما اگر هر وقت اثبات شود حتا در اخراج يک دانش‌جو نقش حتا درجه دويی داشته‌ام به هر حکمی که شما صادر کنيد گردن می‌نهم.
حالا با توجه به همه‌ی اين حرف‌ها شما بگوييد چه بايد کرد؟

--------------------------------------------------------------------------------
[1] - هم اکنون که اين جملات را مي‌نويسم دستان‌ام می‌لرزد، راستي چقدر انسانی پست و فرومايه و حقير می‌تواند باشد که به‌ساده‌گی برای پيروزی در دعوای حقير اين گونه حاصل 150 هزار کلمه را که از عشق و دوستی و محبت سرچشمه گرفته است انجام وظيفه و برایدريافت پول قلم‌داد کند؟

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۳, سه‌شنبه


عشق زنانه
و عشق مادري چيست به‌جز شفقت بر كودك ضعيف بي‌پناه بي‌دفاع كه محتاج شير مادر و مشتاق آغوش اوست؛ و عشق زن هميشه مادرانه است. ... هميشه و ذاتا مشفقانه و مادرانه است. زن از آن‌روي خودش را به عشق‌اش تفويض مي‌كند كه حس مي‌كند او از درد اشتياق رنج مي‌برد. ايزابل به لورنتسو شفقت داشت؛ جوليت به رومئو؛ فرانچسكو به پائولو. زن مي‌گويد: “بيا طفلك‌ام؛ تو نبايد براي من غصه بخوري!“ و همين است كه مهر او از عشق مرد؛ مهربانانه‌تر و ناب‌تر و بي‌پرواتر و مانده‌گارترست.
درد جاودانه‌گي؛ ميگل د اونامونو؛ بهاءالدين خرمشاهي

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۲, دوشنبه


آن‌كه تو را فقط براي “تو“ مي‌خواهد؛ شايسته است كه خود را براي “او“ فدا كني.

........................................................................................

۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه


بوی كرفس تف داده شده
تا به صرافت بی‌ا‌فتم كه “امروز چرا مثل هر روز به دل‌ام نيفتاد كه خواهد آمد“ مترو از ايستگاه سوم هم گذشته بود؛ بعد ديگر فقط دل‌شوره بود. برای برگشتن بايد تمام پله‌های بی‌ا‌‌‌نتهای ايست‌گاه گلوبندك را يك در ميان مثل كانگورو طي می‌كردم. تا تاكسی دربست بگيرم و خودم را برسانم به خانه. هزار بار از سرم گذشت: “نه حتما زير پادری را نگاه مي‌كنه؛ می‌دونه كه مثل هميشه كليد را زير پادری می‌ذارم؛ اگه حوصله‌اش سر رفت و رفت؟ تا بخواد حوصله‌اش سر بره يه چرخی تو خونه می‌زنه مثل هميشه ضبط رو روشن می‌كنه؛ سي‌دی فلوت مجار را تو پخش گذاشتم وقتي پای فلوت مجار پيش بياد ديگه حوصله‌اش سر نمی‌ره؛ اگه تا من پام رو از خونه گذاشتم بيرون آمده باشه تا برسم بيش‌تر از دو ساعت نشده...“ وقتی در آسانسور باز شد نه صدای فلوت مجار می‌آمد؛ نه پادری از جای‌اش تكان خورده بود؛ اما بويی از درز در بيرون می‌زد كه می‌گفت: نيامده است؛ نيامده است كه سر بزند؛ نيامده است كه برود؛ آمده است كه بماند.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه


شب يلدای ظهور ميترا و تولد عيسا
نظر به روی توهر بامداد نوروزی‌ست
شب فراق تو هر گه که هست يلدايی‌ست.
(سعدی)
"يلدا" لغتی سريانی است به معنای ميلاد و تولد؛ اين را ده‌خدا می‌گويد. ظاهرا همه چيز از ايران و آيين مهر و جشن ظهور ميترا آغاز می‌شود و در گردشی تاريخی دوباره به ايران باز گشته است. در قرن سوم و چهارم ميلادی که خاخام‌های پيش‌روی يهودی پيامبری جديد بنام عيسا‌بن‌مريم خلق می‌کردند روز تولد او را از ايرانيان گرفتند و روز جشن ظهور ميترا را تولد عيسا شمردند.
خلاصه شب يلدا به اين دليل يلدا ناميده می‌شود که "ميترا" و "مسيح" در اين روز متولد شده‌اند. اما معروفيت اين شب در ادبيات بدليل طولانی‌ترين شب سال بودن است؛ فراق معشوق و گيسوی يار هميشه به اين شب موصوف می‌شده است.
اين شب طولانی، تاريک و سرد که در قديم پای کرسی با شب‌چره و قصه‌های مادر بزرگ بسر می‌آمد هنوز جای خود را در خانه‌های ايرانی دارد گيرم کنار شوفاژ بدون نقل مادربزرگ! اميدوارم توی اين اوضاع آشفته و اين دل‌های غم‌گين بتوانيد شب يلدای خوبی داشته باشيد.
ما که هم‌مون خونه‌ی خواهرمون جمع هستيم! دلتون بسوزه من يک مادر بزرگ خيلی نازنين دارم که هنوز قصه‌هايی را که سال‌ها پيش برامون می‌گفت به همون شيرينی تعريف می‌کنه فردا شب ازش می‌خوام يه قصه قشنگ برام بگه که براتون نقل کنم اما حالا فقط يه خاطره دارم که بگم:
در دوران دانش‌جويی سه دختر سياهپوست همدوره‌ی ما بودند که از بورکينوفاسو برای تحصيل به ايران آمده بودند. يکی از آنان قد بلندی داشت که بچه‌ها "شب يلدا" صداش می‌کردند. البته من بهش می‌گفتم "شب عاشقان بی‌دل" و او به اين نام بلند می‌خنديد! هنوز فارسی‌اش خوب نبود احتمالا فقط "عاشقان" را متوجه می‌شد.
در اينجا هم می‌توانيد مطالب خوبی در باره‌ی "يلدا" بخوانيد.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۹, جمعه


وب‌گردی‌های آدينه!
وب‌لاگی جديد!
تصادفی تصادفی نبود که با اين وب‌لاگ آشنا شدم؛ وب‌لاگی که ظاهرا هنوز در حال ساخته شدن است و نام آن را بايد با حدس و گمان کشف و شهود کرد! اما توصيه موکد می‌کنم به آن سر بزنيد بد جوری نسيمی ملايم بوي تولد يک وب‌لاگ درست حسابی را به مشام می‌رساند. زبان‌ام لال اگه دروغ بگم. نا آن ظاهرا ناکجا آباد است، از روی نام وب‌لاگ و چيزهای نيمه نصفه‌يی که به عنوان لوگو نوشته شده مي‌شه اين را حدس زد.
وب‌لاگی عجيب!
مي‌گن هر "شر"ی يک "خير"ی توش هست. اين موضوعات اخير موجب شد با "شرنامه" آشنا بشوم، نويسنده‌ی اين وب‌لاگ که عکس زيبای از بتهوون را در کنار وب‌لاگ خود قرار داده است، يا يک نابغه است يا يک ديوانه و يا يک ديوانه‌ی نابغه شايد هم نابغه‌ی ديوانه اما هر چه هست جالب و عجيب است. کلی هم در باره‌ی شبح نوشته که معلوم نيست مدح است يا ذم يا ذمی در قالب مدح يا مدحی در پوشش ذم!
وب‌لاگی قديمی!
بعضی‌ها فقط "خانم" هستند و بعضی ها "گل" تعداد اندکی هم "خانم گل"؛ ساده، صميمی و يک طورايی آشنا، شايد بپرسيد چه طوری؟ يک "طور" کلی يا به قول دوستان به "طورکلی"! يک عکس يخی بی‌تربيتی زده تو وب‌لاگش که نرويد ببينيد بده! خانم گل اين طوری ديگه نوبره!
و بالاخره "کاشفان فروتن شوکران!"
اگر مي‌خواهيد پي‌دی‌اف مجموعه‌يی از شعرهای برگزيده‌ی شاملو که تحت نام "کاشفان فروتن شوکران" در سال‌های اول انقلاب نسلی را به لرزه در آورد دريافت کنيد اينجا را کليک کنيد.
گفتن نداره كه من اين لينك را اول در وب‌لاگ گل‌كوي عزيز ديدم.


اندر مشت‌مال خود و اعتراف به نادانی.
جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان عالمی زده، و بی‌حرمتی همی کرد.
گفت: اگر اين دانا بودي کار او با نادان بدين جای‌گه نرسيدی.
دو عاقل را نباشد کين و پيکار
نه دانايی ستيزد با سبکسار
اگر نادان به‌وحشت سخت گويد
خردمندش بنرمی دل بجويد
دو صاحب‌دل نگه دارند مويی
هم‌يدون سرکشی و آزرم‌جويی
وگر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجير باشد بگسلانند
يکی را زشت‌خويی داد دشنام
تحمل کرد و گفت: اي خوب فرجام
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
که دانم عيبِ من چون من ندانی

گلستان سعدی، در فوايد خاموشی، حکايت 5، تصحيح غلام‌حسين يوسفی

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۸, پنجشنبه


خلبان کور و تشويق کورکورانه‌ی جنايت!
محمد موحد که وب‌لاگ خابان کور را می‌نويسد در ياداشتي تحت نام "انقلاب ۵۷ به دلیل ضعف شاه در سرکوب گسترده به پیروزی رسید" در ستايش خشونت سخن‌رانده است و قصد دارد نشان دهد که اگر شاه دست به خشونتی وسيع زده بود و مخالفان خود را سرکوب می‌کرد و سپس دست به اصلاحات می‌زد خود و کشور را نجات داده بود او يادداشت خود را "با یک قانون خدشه ناپذیرِ تاریخی" خودساخته پايان می‌دهد: از پیروز نمی‌پرسند چه‌گونه پیروز شده است.
من تصور می‌کنم اين پندار که طرفدارانی هم دارد اساسا نه منطق درونی دارد و نه تجربيات تاريخی موکد آن است. دلايل خود را فشرده می‌آورم.
1- اين تصور که اراده‌ی فردی شاه می‌توانست بر واقعيت‌های که منجر به قيام‌های مردمی در سال 1356 شد اثري معجزه‌آسا بگذارد از فراموش کردن اين نکته‌ی ساده حاصل مي‌شود که اصولا اگر "شاه" داری چنين اراده‌ی بود و اگر سيستمي که پس از کودتای بيست‌وهشت مرداد بر کشور حاکم شد توان انجام چنين اصلاحی را داشت کار به قيام مردمی کشيده نمي‌شد. اگر سرکوب را زمينه‌ساز اصلاحات بدانيم (هرچند اين تز از اساس نادرست است.) چه چيزی بهتر از کودتای 32 مرداد مي‌توانست امکان اصلاحات اجتماعی را فراهم آورد اما آيا از اين فرصت‌ها استفاده شد؟ آيا گران شدن نفت در دهه پنجاه رشد اقتصادی به همراه آورد يا فقط منجر به فربه شدن يک هزار فاميل گرديد و هيچ پيش‌رفت زيربنايي‌‌ي قابل ملاحظه‌يی صورت نگرفت؟ آيا دمکراسي بسط داده شد يا دمکراسي زمان مصدق هم نابود شد و حتا سيستم حزبی نيم‌بند هم تعطيل شد و کشور به صورت تک حزبی و کاملا توتاليتر اداره می‌شد؟
2- پرسش بعدی اين است که آيا اصولا غرب و آمريکا قصد انجام اصلاحات واقعي و عميق در کشوری مانند ايران داشتند؟ سياست‌های چپاول‌گرانه‌ی غرب و سرمايه‌داری جهانی کشورهای دمکراتيک را در "پيرامون" برنمی‌تابد آنان به دنبال نوکران سرسپرده‌يی هستند که منابع و ذخاير اين کشورها را به رايگان در اختيار آنان قرار دهند و اصلاحات فقط به دو منظور انجام مي‌شود: با رشد سرمايه‌داری و انباشت کالا سرمايه‌دارها چاره‌يي جز فروش کالا ندارند پس بايد جهان يک‌پارچه شکل و شمايل غربی بخود بگيرد تا بازار فروش تامين شود دليل دوم اجتناب از انقلابات بنيادي و در آن تاريخ پيوستن به بلوک رقيب بود. شاه در تامين نظر اول غرب تا حدودي موفق بود اما جنبش مردمی به حدي تعميق يافته بود که آمريکا خطر سقوط شاه و پيوستن ايران به بلوک شرق را احساس می‌کرد به همين دليل قيام‌های مردمی را عقيم گذاشت و شاه را تشويق به سرنگونی زودرس کرد.
3- اين که شاه داری شخصيت متزلزل و بي‌ثباتی بود پر بي‌راه نيست اما اين که اگر يک شخصيت کاريزماتيک و سرکوب‌گر به جای او بود می‌توانست با سرکوب قيام مردم جلوی انقلاب را بگيرد يک فرصيه بسيار بحث برانگيز است. اگر آمريکا مي‌دانست پروژه سرکوب کارآمد است حتما با يک کودتا و سپردن کشور به دست نطاميان به اين کار مبادرت می‌کرد (گيرم اين فکر در بين بعضي از سياست‌مدارن آمريکايي مانند برژنسکي هم بود.) چيزی که آمريکا را از اين‌کار منع کرد رشد و تعميق جنبش مردم بود سياست‌مدارن کاخ سفيد در مجموع به اين نتيجه رسيده بودند که هر سرکوبی موجب انقلابی‌تر شدن اوضاع می‌شود. ضمنا افکار عمومی آمريکا بخصوص در آن سال‌ها که شکست آمريکا در ويتنام روحيه جنگ‌طلبانه مردم را از بين برده بود و طرفداران صلح و حقوق بشر نقش فعالی در آن جا ايفا می‌کردند يک رژيم خون‌ريز طرف‌دار آمريکا را نمی‌پذيرفت، فراموش نکنيد جانشينان "شاه" سخت‌ترين دشمنان آمريکا را به جوخه‌های مرگ سپردند و ساکنان کاخ سفيد نتنها مورد نکوش قرارنگرفتند که چنان وانمود کردند که خود قربانی اين خشونت هستند.
4- اما قانون خود ساخته‌يی خلبان کور! آيا براستي از فاتحان نمی‌پرسد که چگونه فاتح شدند؟ تاريخ خلاف اين حکم را نشان داده است. آيا مردم شيلي پينوشه را بخسيدند؟ سوهارتو در اندونزي به چه سرنوشتي دچار شد؟ مارکوس در فليپين و سوموزا در نيکاراگونه؟ نه دير يا زود هر کس که بخواهد مردم خود را بکشد به هر بهانه‌يی تاريخ او را تبرئه نخواهد کرد. آيا استالين که از کشوری عقب‌مانده مانده روسيه دومين ابرقدرت جهان را ساخت از سوی مردم‌اش به دليل جنايت‌هايی که در زمان حکومت او صورت گرفت بخشيده شد؟ آيا بدترين سرکوب‌های که تاريخ معاصر ايران سراغ دارد در بعد از انقلاب اعمال نشد؟ آيا اين سرکوب‌ها توانست رژيم ايران را نجات دهد؟
به هر حال من تصور می‌کنم رژيم شاه به دليل مردمی نبودن‌اش سرنوشتی جز سقوط نداشت حتا اگر مانند جانشينان‌اش حمام خون راه می‌انداخت؛ در ضمن تصور می‌کنم سرکوب نکردن مردم به دليل اين بود که شاه و هزارفاميل‌اش مي‌خواستند ثروت افسانه‌يی خود را نجات دهند و از کشور خارج کنند يک شاه مرده بهتر از يک شاه و شاه‌زاده‌ها‌ی در تبعيد با ثروتی افسانه‌يی نبود.
و يک هشدار جدی
بدترين پيامد اين يادداشت پندگرفتن جناح راست است. در واقع گويی اين يادداشت جناح راست را مخاطب قرارداده است و به آنان می‌گويد جنايت کنيد، سرکوب کنيد و سپس اصلاح کنيد تاريخ شما را خواهد بخشيد! تقارن اين جملات با مقاله‌ي شريت‌مداری در کيهان و حکم اعدام آقاجری و پرونده‌ی نظرسنجی بدسليقه‌گی نويسنده را می‌رساند. آيا گروهی نمي‌خواهند اين باور را تبليغ کنند که سرکوب و جنايت عليه مردم بی‌کيفر می‌ماند. البته من ادعا نمی‌کنم آقای موحد آگاهانه دست به اين کار زده‌اند و تصور می‌کنم خود از عواقب نتيجه‌يی که از حرف‌اش گرفته می‌شود اطلاع ندارد.


يک جعبه شکلات و چند لب‌خند به ريش نداشته‌ی ساکنان ينگه‌دنيا
حسين عزيز و جعبه‌ی شکلات اش که معرف حضورتان هستند. بعد از نوشتن مطلب روز دوشنبه اندر حکايت داروين و عشقی اين دوست عزيز ايملی براي‌ام ارسال کرد و در آن به چند نکته‌ی جالب اشاره کرد.
سلام
برای این مطلب نظر خواهی نذاشته بودی، می‌خواستم بگم که دارونيسم که باز یک مطلب کانتراورسیکه و مردم روش بحث می‌کنن. این آمریکا که من می‌بینیم انقدر تحت تاثیر پیوریتن ها بوده که یک عالم قانون خنده‌دار داره که با اینکه معمولا اجرا نمی‌شن، ولی هنوز نقض هم نشدن. يک خردش رو قديما تو وبلاگم توشته بودم. حالا يک چيز خنده دارتر. تو شهر کمبريج ماساچوست (شهر هاروارد و ام آی تی) قانونی هست که می‌گه مرد و زنی که ازدواج نکردن حق ندارن دست در دست هم (intimate) در ملا عام ظاهر بشن. طبق يک قانون مضحک ديگه که تو کل ماساچوست برقرار بوده اگر مردی در ملا عام زنی رو يازده بار ببوسه، بايد باهاش ازدواج کنه و در غير اين صورت تنبيه می‌شه!
آدم ياد حرف‌هاي گيلاني مي‌افته که «اگر کسي بگويد جگر...»!
ممنون از حسين و الناز عزيز! اگه فرصت داشتين به يک جعبه شکلات سری بزنيد و مختصری به ريش نداشته آمريکايی‌ها بخنديد.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه


گل کوی عزیز و سایر دوستان گرامی!
از این که در وب لاگ باکره با وقاحت تمام به همه ی شما توهین شده است معذرت میخواهم.
کاری نمی شود کرد متاسفانه در جهانی زنده گی می کنیم که چنین افرادی هم هستند باید ضریب تحمل خود را بالا ببریم و راه دشوار آگاهی جمعی را تا به سر منزل مقصود طی کنیم.
کسانی که با پایین کشیدن شلوار خود دنبال جلب مشتری هستند و با به کار بردن واژه هایی که معمولان بیماران جنسی و محرومیت کشیده گان در موتورهای جست و جو به دنبال این واژه ها می گردند قصد بالا بردن مشتری های خود دارند بی شک مخاطب "شبح" نیستند و گفت و گو با آنان فقط وقت می برد و انرژی می گیرد.
به هر حال "شبح" نیازی به دفاع از حثیت خود ندارد اما تصور میکنم پدرام و گرداننده گان صفحه ی فصل اول که به جانب داری از آنان این ارجیف نوشته شده است باید برای دفاع از حیثیت خود و مرزبندی با مدافعینشان این کار را انجام دهند.
چند روزی است که سیل ایمیل های ویروسی سرازیر شده است و اکنون با این نوشته ها می خواهند فضای خوب و مثبتی که درنظرخواهی های "شبح" به لطف دوستان فهیم آن به وجود آمده است را مخدوش کنند.
برای آن که با نظرات و بیش عمیق این آقای باکره آشنا شوید کافی است اینجا را کلیک کنید. می خواستم این پاراگراف را اینجا کپی کنم دیدم حیف است که "شبح" را آلوده کنم.


انقلاب يا اصلاح
بحثی که در باره‌ی انقلاب يا اصلاح به بهانه‌ی نقل قولی از "مارکوزه" آغاز شده است ابعاد خوبی از نظرات دوستان را در بر گرفت.
چکيده‌ی زاويه طرح موضوع اين است: اگر مطالبات مردم را به حداقل‌ها کاهش دهيم، می‌پذيريم خواست اکثريت آنان در حال حاضر "عدالت اجتماعی" و "حق تعيين سرنوشت" است. از "عدالت اجتماعی" پايين آمدن فاصله طبقاتی، اصلاح قوانين تبعيض‌آميز بين زنان و مردان،اقليت‌های دينی، قوميت‌ها... مد نظر است و از "حق تعيين سرنوشت" دمکراسی و آزادی ليبراليستی غربی. حال پرسش اين است آيا اين خواست‌های حداقلی با اصلاحات و به صورت مرحله‌يی در کادر جمهوری اسلامی ميسر است يا نه؟
خوب است يک مثال بزنيم. ماجرای "آقاجری" پيش می‌آيد. يکی از سران چپ‌ترين و اصلاح‌طلب‌ترين و راديکال‌ترين گروه‌های موجود در جناح اصلاحات (مجاهدين انقلاب اسلامی) را دستگير می‌کنند، دانش‌جويان و قشرهای مختلف مردم و احزاب گوناگون برعليه اين حکم می‌شورند و به آن اعتراض می کنند رئيس‌جمهور[1] اعتراض مليحي می‌کند و اعلام می‌دارد که از اين حکم ناراضی است و رئيس‌مجلس هم از اين حکم اعلام انزجار می‌کند. اما در پس تمام اين اعتراضات يک نکته مهم وجود دارد که با بيانيه سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی برعليه سلمان رشدی اين نکته مبهم به خوبی آشکار شد.تمام جناح دوم خرداد و مخالفين اين حکم با اصل "اعدام سب کننده‌گان نبی" يا "صاحبان انديشه غيردينی" مخالف نيستند و هنوز از حکم اعدام سلمان رشدی تجليل می‌کنند فقط می‌گويند: "اين سيد آقاجری ما مجرم نيست و او را بی‌گناه دارند اعدام می‌کنند." پس دعوا اصولا برسراصلاحات نيست. حالا اگر به‌يادآوريد که خاتمی چه کاربوده است و ايضا کروبی و ساير اعضای شاخص دوم خرداد چه سابقه‌ی در سرکوب و اختناق و ... داشته‌اند به يک نتيجه‌ی طبيعی می‌رسيد: اصولا اصلاحاتی در جريان نيست چيزی که در جريان است عقب‌نشينی بخشی از حاکميت در مقابل مطالبات مردم است. هرگاه فشاری از جانب مردم اعمال شده است اين جناح قدمی به عقب گذارده است و در تحليل نهايی چيزی که در جريان است شکاف در بين حاکميت است برسرتقسيم منافع رابطه با غرب و آمريکا که در اين ميان مردم نيز به برخی از مطالبات خود دست می‌يابند.
البته چپ‌ترين لايه‌هاي جناح دوم خرداد که از حاکميت فاصله می‌گيرند و در حال ريزش هستند انديشه‌های اصلاح‌طلبانه دارند يعنی به سکولاربودن حاکميت، به ناکارآمدنبودن شيوه حکومتی ولايت فقيه‌يی،...اعتقاد دارند اما رهبران جناح دوم خرداد از خاتمي و کروبی گرفته تا نبوی و سايرين هيچ‌کدام اصلاح‌طلب نيستند و از نظرايدئولوژيک و مشی سياسی تفاوت چندانی با جناح ديگر ندارند فقط روش‌هايی را پيش‌نهاد می‌کنند که قوام و دوام نظام را افزايش دهند.
از تمام دوستانی که بدون هیاهو و هوچی گری های مرسوم یا ادبیات ریاکارانه گفت و گویی سازنده ومنطقی را موجب شدند تشکر می کنم امیدوارم سایر دوستان هم به این بحث بپیوندند.
پاگنده, افشین زند, آرش, فضولک, امید میلانی, حبیب, سایه بی سر, Liti, سیب زمینی, شمر, امیر, دانش جو, گل کو, z, محمد موحد, داور، ديوانه

--------------------------------------------------------------------------------
[1] - اعتراض رئيس‌جمهور سابقا محبوب و هنوز خندان از همه جالب‌تر بود او که می‌توانست به اتکا به 22 ميليون رای خود برعليه اين حکم اعتراض قاطع بکند و مردم را بسيج کند و راه‌پيمايی را بياندازد و نظرجهانيان را به سمت جنبش اصلاح‌طلبانه مردم ايران جلب کند فقط به اين بسنده کرد که در مصاحبه مطبوعاتی خود اعلام می‌کند از اين کار ناراحت است و خطاب به شاهرودی می‌گويد تو بدی بدی بدی..

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه


پاسخ
هيچ می‌دانی چرا، چون موج،
در گريز از خويش‌تن، پيوسته می‌کاهم؟- زان‌که بر اين پرده‌ی تاريک،
اين خاموشیِ نزديک،
آن‌چه می‌خواهم نمی‌بينم،
و آن‌چه می‌بينم نمی‌خواهم.
شفيعی کدکنی، در کوچه باغ‌های‌ نشابور

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه


اندحکايت داروين و عشقی
ميرزاده‌ی عشقی در اويل دهه‌ی دوم قرن‌ بيستم قصيده معروف به "نکوهش نوع بشر" خود را با ستايش از داروين آغاز می‌کند:
به پندار دانای مغرب زمين
پديدآور پندنو "داروين"
طبيعت ز ميمون دمی کم نمود
سپس ناسزا نام‌اش، آدم نمود

حال به حکايتی که مربوط به ايالات متحده آمريکا مي‌شود و نزديک يک دهه پس از اين شعر "عشقی" اتفاق افتاده است توجه کنيد تا بدانيد ما آن‌قدرها هم عقب نبوده‌ايم!
در ايالت متحده‌ي آمريکا به سال 1925 در ايالت تنسي قانوني به تصويب رسيد که طبق آن هيچ معلمي در مدارس حق ندارد تئوري داروين و انشقاق انسان از حيوان را به دانش‌آموزان تدريس کند. در همان سال معلم جواني به نام جان تي اسکوپس که زيست‌شناسی تدريس می‌کرد سر کلاس درباره‌ي داروينيسم صحبت کرد و در ژوئيه سال 1925 او را به محاکمه کشيدند و در مقابل حيرت مردمان فرهيخته‌ي جهان اين معلم جوان در دادگاه محکوم شد. او به پرداخت صد دلار جريمه محکوم شد که در زمان خودش پول کمي نبود.
شرح کامل ماجرا را می‌توانيد در کتاب "سرچشمه‌ي زنده‌گي" نوشته‌ي ايزاک آسيموف (اسحاق عاصم‌اف) ترجمه‌ي دکتر محمود بهزاد بخوانيد.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۴, یکشنبه


آمريکا و نقش آن در تحولات ايران
متن زير قسمتی نامه‌ی سفارت آمريکا در ماه‌های پايانی سال 1357 به کاخ سفيد است:
به تخمين ما، جنبش اسلامی شيعيان ايران، به رهبری آيت‌الله خمينی، به مراتب متشکل‌تر، روشن‌انديش‌تر، و ضد کمونيست‌تر از آن چيزی است که مخالفان اسلام تا کنون به ما القاء کرده بودند. بعيد نيست در جريان حکومت کردن، نوعی وحدت و هم‌کاری ميان نيروهای روشن‌فکری ضدروحانی و روحانيان پديد آيد و حاصل چنين دمکراسی، چيزی در مقوله‌ی دمکراسی غربی می‌تواند بود.[1]
معمای هويدا، دکتر عباس ميلانی، ص 409
--------------------------------------------------------------------------------
[1]-U.S Embassy, Tehran, Iran, "Understandding the Shiite Islamic Movement," NSA, no. 1298.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه


انقلاب يا اصلاح
پرسنده: آقای پرفسور، راستی نمی‌توان از راه اصلاحات به جامعه‌ای انساني و مستقل دست ياقت؟
مارکوزه: اصلاحات را می‌توان و بايد آزمود. همه‌ی آن‌چه را می‌تواند فقر، بينوايی و اختناق را تسکين دهد، بايد آزمايش کرد. لکن استثمار و سرکوبی به ذات توليد سرمايه‌داری تعلق دارند، هم‌چنان که جنگ و تمرکز قدرت اقتصادی به ذات توليد سرمايه‌داری تعلق دارند. اما اين بدان معنا است که دير يا زود به نقطه‌ای دست يافته خواهد شد که اصلاحات با مرزهای نظام موجود برخورد می‌کند، آن‌جا که اجرای اصلاحات ريشه‌های توليد سرمايه‌داری را خواهد بريد: يعنی سود را. اين همان نقطه‌ای است که نظام در برابر اصلاحات نيز از خود دفاع می‌کند، به خاطر بقای خويش بايد از خود دفاع کند؛ آن‌گاه اين پرسش مطرح می‌گردد: آيا انقلاب ممکن است؟
انقلاب يا اصلاح، گفت‌وگو با: هربرت مارکوزه و کارل ر. پوپر، ترجمه‌ی ه. وزيری، انتشارات خوارزمی، چاپ اول 1351 صفحه‌ی 32

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۲, جمعه


ول‌گردی‌های پنج‌شنبه و وب‌گردی‌های آدينه!
روز پنج‌شنبه نمايش‌خوانی لاموزيکا نوشته‌ی دوراس را ديدم بسيار تحت تاثير مضمون قوی آن قرار گرفتم می‌خواستم درباره‌ی آن چيزی بنويسم که در وب‌گردی‌های امروز با نوشته‌ی سايه در اين مورد روبه‌رو شدم از آن‌جا به يک‌پنجره رفتم و ديدم کارگردان اين نمايش قسمتي را آن را در وب‌لاگ نقل کرده است: قسمتی از آن را اينجا می‌آورم تا مشتاق شويد برويد سری به سايه و عطا بزنيد و از باقي قضايا سردرآوريد.
زن: شايد. [يک مکث طولانی.] می‌دونی، اولين دفعه‌ای که خيانت می‌کنی خيلی وحشتناکه ... وحشتناک.[می‌خندد.] راست می‌گم ... اولين دفعه ... حتی اگه کاملا اتفاقی باشه ... وحشتناکه. اصلا درست نيست که بگيم اهميتی نداره. [ مرد ساکت است، لبخندی تلخ بر لب. زن ادامه می‌دهد.] فکر نمی‌کنم برای مرد خيانت به زنش اين قدرها ... جدی باشه ...


احمد شاملو

به جست و جوي تو
از آستانه‌ي خُرد خانه‌ي تاريك
بر درياها بادبان نخواهم بست
بر علف‌زاران پوزار فرسوده نخواهم كرد.
بر درگاه هيچ كوهي
نخواهم گريست
آه نخواهم كشيد.
تو ماه و خورشيد نيستي
بازي‌چه‌ي ميلاد و مرگي مكرر
ريش‌خند عقربه‌ها

تو شاعري نابخويشي
نامكرر و تاق

تو را در چارچوب
هيچ پنجره‌اي
نمي‌توان به تصوير كشيد
تو در تقاطع هيچ فصلي
حضور به هم نمي‌رساني

با اين همه
تو آسمان و ستاره نيستي
نابسوده و ناب
تو انسان عصر خويشي
بسوده و فاجر
غريق مرداب‌هاي عفن در انتهاي شب

فراتر از
باد و
خاك و
آب و
آتش
تو احمد شاملويي
همين و همه.

مرداد شوم 79

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۱, پنجشنبه


21 آذر ميلاد بامداد!

احمد شاملو در 21 آذر 1304 در تهران به دنيا آمد هر چند شناسنامه او را 4 آذر در رشت گرفتند.
در امام‌زاده طاهر او در کنار محمد مختاری و محمدجواد پوينده و هوشنگ گلشيری و احمد محمود؛ منتظر ديدار شما ست.
چه تاريخي شد، اين امام زاده‌طاهر.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه


موضوع کمی تا قسمتی تاريخی است.
مطالب زير از روزنامه‌ی قرن بيست و يکم که توسط ميرزاده‌ی عشقی منتشر می‌شد نقل می‌شود. اين مطلب قسمتی از مقاله‌ی دوم از سه مقاله‌يی است که به قلم عشقی در شماره‌های 6، 7، 8 اين روزنامه منتشر شد. نام اين سلسله ‌مقاله:"آدم‌های تازه برای کار يا کار برای آدم‌های تازه." بود. توجه داشته باشيد که اين مطلب دقيقا 80 سال پيش نوشته شده است:
وقتی انقلاب کننده‌گان ملاحظه کردند که هيچ‌يک از تأسيسات آن‌ها، موافق دل‌خواه و آن‌چه که قبلا در نظر گرفته بودند نشد، بی‌شبهه مأيوس گرديده گمان خواهند داشت که اگر انقلاب نمی‌کردند به‌تر بود! وقتی صاحب اين عقيده شدند مرتجع‌اند و مرتجع شاخ و دم ندارد.
تمام آن‌کسانی‌که در صدر مشروطيت با نهايت حرارت فرياد می‌زدند:
انقلاب... انقلاب... آزادی... آزادی!
امروز با نهايت افسرده‌گی می‌گويند: ياد دوره‌ی ناصرالدين‌شاه به‌خير!
بی‌خود انقلاب کرديم!
"اينان همه مرتجع‌اند."
بايد به آنان گفت: اگر از انقلاب نتيجه‌ی منظوره گرفته نشد تقصير شماست تقصير خسته‌گی شماست، چرا آن‌ دو سال بعد از انقلاب رسوم مشروطيت و آزادی از حاليه که هفده سال از دوره‌ی انقلاب می‌گذرد به‌تر بود؟
سبب‌اش اين بود که آن‌وقت شما خسته نشده بوديد.
مرتجع نشده بوديد.
...
آن‌ها حالت آن سوزن گرامافونی را دارند که در چندين صفحه استعمال گرديد و کند شده و خاصيت‌اش از بين رفته است، آن سوزن بايد به‌دور انداخت و سوزن تازه به کار برد.
بايد يک عده عناصر تازه نفس متصدی شغل آن‌ها بشوند.
آن‌ها که امروز به ما می‌گويند: "تند تند نرويد.، عجله نکنيد، قدری اغماض داشته باشيد. جوانی نکنيد! ما هم همين‌طور مثل شما بوديم ولی حالا دانستيم که آن تندی‌ها صلاح نبوده!."
اين‌ها همه مرتجع‌اند.
ميرزاده‌ی عشقی، روزنامه‌ی قرن بيستم، شماره‌ی 7، مورخ دلو 1301 خورشيدی
تاکيدها از خود متن است.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۹, سه‌شنبه


کاج و آذرخش
سه‌شنبه‌ی گذشته که شعر "کاج و آذرخش"، نيچه را نوشتم دوست بسيار عزيزی ايميلی برای‌ام فرستاد که حيف‌ام آمد نخوانيدش.
...ولی اين كاج و آتش داستان غريبی دارند بد جوری می‌سوزد كاج در آتش. فقط خاكستری سفيد می‌ماند كه هيچ شباهتی به كاج ندارد. يادم است آن آتش‌سوزی بزرگ ۲ سال پيش در جنگل بزرگ كاج در شمال كاليفرنيا، نزديك رينو ...همه‌ی جنگل شعله شد و بعد از ۲ روز... ديگر هيچ نبود هيچ برگ سبزی...چند هفته بعد كه من و دوستی می‌رفتيم رينو. يك کوه بزرگ سنگی ديديم... سنگ. سنگ سخت و من غمگين شدم ميدانی چرا؟ آن‌همه كاج‌های سر به فلك كشيده، آن جنگل كاج، ريشه در سنگ داشتند. در سنگ و با سنگ تاب آوردند و فقط جرقه آتشی خاكسترشان كرد... هيچ و خاكستر. نكند شاعر آن كاجستان سوخته را ديده بود؟
راست می‌گويد اين دوست نازنين، ذره ذره در سنگ ريشه دواندن، قطره قطره آب گردآوردن و زنده ماندن؛ باليدن و سبز در تمام فصول بر سنگ‌خارا زيستن و سپس آذرخشی و ديگر هيچ.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۸, دوشنبه


دومين دوره‌ی جايزه‌ی هوشنگ گلشيری
امشب در جمع صميمی‌ی دوستداران ادبيات داستانی برنده‌گان جوايز بيناد گلشيری اعلام شد.
مجموعه داستان اول:
ميترا الياتی برای "مادموازل کتی" و مرجان شيرمحمدی برای "بعد از آن شب"
محموعه داستانی:
محمدرحيم اخوت برای "نيمه‌ی سرگردان"
رمان اول:
رضا قاسمی "هم‌نوايی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها"
رمان:
زويا پيرزاد، "چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم."
اين از اخبار و اما دو نکته!
يکی اين که يک بی‌ناموسی ديگر در جمهوری اسلامی اتفاق افتاد و ابراهيم يونسی با زويا پيرزاد دست داد! آخ آخ.
و ديگر اين که بدون هيچ شائبه‌ی از تاثير دوستی‌های وب‌لاگی، پيام رضا قاسمی که باصداي گرم و صميمی او پخش شد به‌ترين سخن‌رانی امشب بود.
از صميم قلب اين موفقيت ديگر را به رضا قاسمی عزيز تبريک می‌گويم.
اطلاعات بيش‌تر را می‌توانيد از سايت بنياد هوشنگ گلشيری دريافت کنيد.


تراژدی‌های گذشته کمدی‌های حال!(سامرست موام)
بامداد ماجرايی از دوستی نقل کرده است که مرا ياد خاطرات دوست عزيزی انداخت!
و اما خاطره‌ی دوست عزيز ما؛ اين دوست در سال‌های شصت‌ گذارش به اوين افتاده بود. می‌گفت خيلی‌ها در آن‌جا بودند که تکليف‌شان معلوم نبود يا خيلی حرفه‌یی بودند و به همين دليل ناشناس باقی‌مانده بودند يا واقعا بر اثر اشتباه احماقانه مانند آن‌چه دوست بامداد نقل کرده است براثر آب هندوانه يا رب انار گذارشان به اوين افتاده بود. او می‌گفت در اين ميان جوانی خوش‌ لباس از همه جالب‌تر بود او را در پارک لاله در حالی که معلوم بوده است منتظر کسی است دستگير کرده بودند. برای اين که معلوم نشود منتظر دوست دخترش است مشکوک و مرموز حرف زده بود و سر از اوين درآورده بود و شش‌ماهی بود که بلاتکليف شکنجه می‌شد. ديگر خسته شده بود کنار ميله‌ها می‌آمد و فرياد می‌زد برادر به خدا من سياسی نيستم من دختربازم... بياييد 80 ضربه شلاق بزنيد و بذاريد برم...
و اما دو نکته:
اول اين که ببخشيد من اشتباها به‌جای لينک دادن به بامداد به داور لينک دادم هرچند کسانی که به‌جای بامداد رفتن سراغ داور حتما مغبون نشدن.
دوم اين که يادم رفت چی می‌خواستم بگم... هر چی بود به پسرخاله دوست بامداد ربط داشت.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۷, یکشنبه


موضوع کمی تا قسمتی جهانی است!
متاسفانه از سرگشاد در سرنا دميدن سنتی ناپسند شده است که فضای بحث و گفت‌وگو را بسيار ناموزون و ناکوک کرده است. اين که برخي از باسوادان کشور ما (احتمالا مانند باسوادان ساير کشورهاي جهان سومی مشابه) اين‌قدر سعی در نفی مردم و فرهنگ خود دارند جای شگفتی دارد اين‌ها می‌خواهند نشان دهند که مردم ما مردمی دزد، چاپلوس، کودن، خرافاتی، عقب‌مانده، خائن و وطن‌فروش... در طی چند هزار سال تاريخ خود هستند. داشتم کتاب "توسعه چپاول[1]" را می‌خواندم در همان فصل اول اوضاع برزيل تشريح شده است؛ ديدم اوضاع کشورمان با توجه به فرهنگ و تمدن و زبان و جغرافيای کاملا متفاوت با اين کشور چقدر شبيه به برزيل است. اين متن را اينجا نقل می‌کنم. اگر در ايران امروز يک روز زنده‌گی کنيد خواهيد ديد بين آن‌چه در اين‌جا و در آن قاره‌ی دور دست می‌گذرد انطباق شگفت‌انگيزی وجود دارد درست مانند دوقلوهای هم‌سان.
دولت و تحول صنعتی
لطيفه‌ی جالبی بين مردم برزيل رواج دارد که نگرشی در قبال دولت به دست می‌دهد. دو شير باغ‌وحشی می‌گريزند و هر کدام راهی را در پيش می‌گيرند. يکی از شيرها به يک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنه‌گی ره‌گذری را می‌خورد به دام می‌افتد. ولی شير دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به‌سر ببرد و هنگامی هم که گير می‌افتد و به‌باغ‌وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است. شير نخست که در آتش کنج‌کاوی می‌سوزد از او می‌پرسد: "کجا پنهان شده بودی که اين همه مدت گير نيافتادی؟" شير دوم پاسخ می‌دهد:"توی يکی از ادارات دولتی.". "هر سه روز در ميان، يکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد." ."پس چطور شد گير افتادي؟" شير دوم با دل‌خوری پاسخ می‌دهد: "اشتباها آب‌دارچی را خوردم.[2]"
چکيده: اول اين که به همه‌ی دوستان علاقه‌مند به مباحث اقتصاد سياسی توصيه می‌کنم اين کتاب را بخوانند تا بينشی عميق نسبت به نقش دولت در کشورهای مختلف جهان سوم پيدا کنند. اين موضوع برای تحليل حکومت فعلی و حکومت جانشين آن الزامی است.
دوم اين که نسبت به مردم خود مهربان‌تر باشيد اين مردم به هيچ‌وجه سزاوار حکومتی که با عنف و جبر به بقای خود ادامه می‌دهد نيستند. اين حکومت در فرهنگ، باور و سنت مردم ما هيچ جاي‌گاهی ندارد درست مثل اين که مردم فرانسه اشغال شده در جنگ جهانی دوم را لايق حکومت ويشی بدانيم.

--------------------------------------------------------------------------------
[1] - توسعه يا چپاول: نقش دولت در تحول صنعتي، پيتر اوانز، عباس زندباف – عباس مخبر
[2] - همان جا، صفحه‌ی 33

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۶, شنبه


16 آذر روز دانش‌جو گرامی ‌باد.
از 28 مرداد و آن کودتای سياه چهار ماه بيش‌تر نگذشته بود که خروش دانش‌جويان سکوت مرگ‌بار حکومت وابسته و مزدور پهلوی را شکست. حاصل سه قطره خون بود: قندچی، بزرگ‌نيا و شريعت رضوي که به درختی تناور تبديل شد درختی که حضورش هراس به دل حکومت‌های وابسته می‌اندازد و نام‌اش چون خورشيدی در جان دانش‌جويان به‌تنگ آمده می‌درخشد.
امسال کارگران روز 16 آذر را براي تظاهرات بر عليه بيدادگری‌های سازمان تامين اجتماعی انتخاب کرده بودند که رژيم به‌هراس آماده بلافاصله اعلام کرد کليه خواسته‌های کارگران را در اين زمينه می‌پذيرد و از آن سو نيز هرگونه راه‌پيمايی را غيرقانونی اعلام کرد. کارگران فهميده‌اند که اگر به دانش‌جويان بپيوندند نيروی شکست ناپذيری را تشکيل می‌دهند ای کاش دانش‌جويان هم از زير بار رهبری محافظه‌کار دفتر تحکيم وحدت خلاص می‌شدند و بيش‌تر از پيش به سوی کارگران و ساير مردم محروم کشورشان می‌رفتند.
دانش‌جويان آگاه و آزاده در طول بيش از نيم‌قرن مبارزه و تلاش چراغ آزادی‌خواهی را روشن و پرچم مبارزه برعليه وابسته‌گی، چپاول و خرافات را افراشته نگه‌داشته‌اند و اين چراغ در هيچ سالی خاموش نشد و اين پرچم در هيچ روزی برزمين نيفتاد در سال‌‌های سياه دهه شصت هميشه روز دانش‌جو در 16 آذر گرامی داشته می‌شد گيرم دانش‌جويانِ اندکی، با چاپ شب‌نامه‌ و پخش مخفيانه آن در دانش‌گاه‌ها اين اخگر را فروزان نگاه داشتند. طرفه آن که همين دوستان دفتر تحکيم وحدت آن روزگاران چماق‌دارانی بودند که اگر اعلاميه 16 آذر را دست کسی‌ می‌ديدند بلافاصله برخورد فيزيکی ‌می‌کردند و او را به ماموران امنيتی تحويل می‌داند. خدای را شکر که امروز طرفدار 16 آذر و سه آختر تابناک شدند.
از تاريخ درس بگيريم دانش‌جويان آگاه، متحد و مقاوم و مبارز را هيچ نيروی اهريمنی نمي‌تواند از پا دربياورد.
در وبلاگ داور اطلاعات بسيار خوبی در باره‌ی مسايل دانش‌جويان نوشته شده است. ظمنا قطع‌نامه دانش‌جويان تحکيم وحدتی را هم در اين وب‌لاگ می‌توانيد بخوانيد.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۵, جمعه


وب‌گردی‌های آدينه!
آيدا در آينه
هيچ چيز به‌تر از اين نيست که وقتی رفتی تو بلاگر براي نوشتن؛ کنار صفحه يک اسم آشنا پيش اسم‌های غريبه‌ی لاتين ببيني: "آيدا در آينه" متاسفانه ايميل کنار صفحه کار نمی‌کرد تا براي اين وب‌لاگ‌نويس جديد و عزيز که نام رکسانا را در زير يادداشت‌های خود دارد ايميلی بفرستم و ورودش را تبريک بگويم.
گردون
اگر براي خواندن خبر و مقاله و داستان يا گوش دادن به آخرين موسيقی‌های گردون به اونجا سرنمی‌زنيد براي کمک به نورهود يک سر به آنجا بزنيد؛ بعد از خوردن کتک و دزديد شدن داروندارش احتياج به روحيه داره. تو اين مملکت ناامن بايد همه مسلح بشيم برای حفظ جان‌مان.
سايه
افسون عزيز يک چيزی تو تله‌ويزيون ديده و شنيده که خوندنش خالی از لطف نيست. از اون درام‌های کميک و از اون حرفاست که آدم نمی‌دونه بخنده يا گريه کنه.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۴, پنجشنبه


گوساله‌گی در قرن بيست‌ويکم و يک سوآل فقهي!
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
ور نفاق تير و قصد ماه و کيد مشتری (انوری)

اين شب‌ها بحث پيچيده و غامض رؤيت هلال ماه(!) -که الحق و الانصاف برای مغز آقايان علما که در گرد حيض و استحاضه و دخول بسيار کارآمد است ليک در اين امور به روغن‌سوزی می‌افتد- بر هر کوی و منبری شنيده می‌شود. نکته‌ی بسيار جالب اين است که اين حضرات با اين همه نان‌خوری که دارند و با حکومت اسلامی‌شان و مبانی فقهی ولايت فقيه‌شان هنوز نتوانسته‌اند يک رويه ثابت برای طول ماه‌های قمری برقرارکنند. به همين دليل در ماه مبارک و ميمون[1] رمضان که بره‌کشان اين کسوت پر رونق است با کبکبه و دبدبه بر صفحه‌ی تله‌ويزيون ظاهر می‌شوند و احمقانه‌ترين حرف‌ها را آن‌چنان عالمانه برزبان می‌آورند که پنداری دارند از قدم‌ زدن آرمسترانگ[2] بر ماه سخن می‌گويند.
هر محصل دبيرستانی می‌داند که طول ماه قمري 29 روز و 12 ساعت و 44 دقيقه و 2 ثانيه و 78 صدم ثانيه است اگر کمی بيش‌تر هم بداند اين صدم ثانيه تا هزارم و ميليونيم و... دقيق‌تر هم خواهد شد به عبارت ديگر از هم اکنون می‌توان تعيين کرد که چند هزار سال و يا حتا چندصد هزار سال ديگر ماه و خورشيد و زمين چه وضعيتی دارند. مثلا در امسال معلوم بود که ماه در ساعت يازده و سی و چند دقيقه از خط خورشيد و ماه عبور کرده است و هلال آن در هيچ خشکی در روی کره‌ی زمين قابل رويت نبوده است و فردا شب حتما اگر هوا ابری نباشد و رصدکننده نابينا نباشد رويت خواهد شد. شايد بپرسيد اگر هلال ماه در هيچ کدام از خشکی‌های روی کره زمين قابل رويت نيست پس چرا در عربستان امروز(پنج‌شنبه) اول شوال اعلام شده است و دی‌روز(چهارشنبه) آخرين روز ماه رمضان است؟ دليل آن بسيار ساده است آنان عقل‌شان به چشم‌شان نيست و می‌دانند وقتی با محاسبات دقيق کامپيوتری جای ماه را در آسمان با دقت چند صد هزارم قوس می‌توان تعيين کرد ديگر نبايد به رويت با چشم بسنده کرد اگر علاقه به رويت ماه هم داشته باشيد می‌توانيد پشت تلسکوپ بنشينيد و آن را ببينيد. رويه‌يی که در عربستان مورد پذيرش قرار گرفته است يک رويه علمی است و آنان می‌توانند تا چند هزار سال آينده را هم به‌روشنی و با دقت تقويم‌نويسی کنند. اما رويه‌يی که مورد پذيرش حکام رسمی کشور است مبتنی بر رويت ماه با چشم غير مسلح است اين رويه احمقانه‌تر از آن است که بخواهيم در موردش صحبت کنيم قصدم از نوشتن اين موضوع افشای چيز ديگری است.
مهم! خرس تخم می‌گذارد!
همان‌طور که می‌دانيد موضوع رويت هلال ماه فقط در ماه رمضان مسئله ساز نيست حداقل در دو ماه ديگر بسيار مهم است و آن ماه ذی‌الحجه و محرم است. اگر طول ماه ذوالقعده درست محاسبه نشود تمام مراسم حج باطل خواهد شد چون در روز خاص خود انجام نمی‌شود و اگر پايان ماه ذی‌الحجه که آغاز ماه محرم است نيز اشتباه محاسبه شود عاشورا و تاسورا و ساير روزهای عزاداری بهم می‌خورد. آيا تا به حال شنيده‌ايد که بر سر تعيين اول ماه ذی‌الحجه اختلافی پيش بيايد؟ تصور می‌کنيد چرا اين اتفاق نمی‌افتد؟ چرا علماي عزيز که بر سر ديدن يا نديدن ماه نقل مجالس می‌شوند و مهم می‌گردند در اين ماه مقدس حرفی نمی‌زنند؟ دليل آن مشخص است اين علام زورشان فقط به مردم کشور بی‌پناه خودشان می‌رسد در صورتی که مراسم حج در مکه‌ي مکرمه برگزار می‌شود و برگزاری روز آن خارج از يد قدرت اين علماي اعلام است. به عبارت ديگر اين ماه صدای‌شان در نمی‌آيد و به مومنين هشدار نمی‌دهند که ماه رويت نشده است و در نتيجه مراسم حج را بايد در روز ديگري به عمل آورند. خلاصه آن که حج تمام مومنين مقلد اين حضرات در اين يوم‌الشک‌ها باطل می‌شود پس صدای علما و مراجع معزز تقليد در اين ماه‌ها در نمی‌آيد و به مومنين نمی‌گويند که حج‌شان باطل است و سعي‌شان نامشکور.
به هر حال اين دکان تصور می‌کنم جزو آخرين دکان‌هايی است که کره‌کره‌اش پايين کشيده خواهد شد. البته به‌زودي.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - حضرات علما و قاضيان زعيم اين "ميمون" با آن "ميمون" که آقاجری گفت و حکم اعدام برای‌اش صادر کرديد؛ متفاوت است. يک بار اين شبح بی‌تقصير را براي به‌کار بردن اين کلمه نا"ميمون" واجب‌الواجبی نشماريد!
[2] - راستی آيا اگر ثابت شود که فضانوردانی که بر ماه فرود آمده‌اند در آن‌جا کارهای بی‌ادبی کرده اند و بر اين جسم مقدس ادرار يا خدای ناخواسته قايط روان کرده‌اند حکم آنان کمتر از سلمان رشدی و آقاجري است؟

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۳, چهارشنبه


دانشجويان و انقلاب، گفت‌وگو با هربرت مارکوزه
پرسنده: شما بر نقش دانش‌جويان هم‌واره تاکيدي شديد کرده‌ايد. اينان در تغيير جامعه چه نقشي بازي می‌کنند؟
ماکوزه: هرگز ادعا نکردم که جنبش دانش‌جويي، امروز جانشين جنبش کارگري به عنوان نيروي بالقوه‌ي انقلابي می‌شود. آن‌چه گفته‌ام اين است که امروز جنبش دانشجويی نقش کاتاليزور و هم‌وارکننده‌ي راه جنبش انقلابی را دارد. اين در واقع امروز نقشی بسيار تعيين کننده است. به عقيده‌ی من همه‌ی ادعاهای شکست‌گرايانه که جنبشی که اکثر به دانش‌گاه‌ها و مدرسه‌ها محدود است نمی‌تواند جنبشی انقلابی باشد، و تنها جنبشی روشن‌فکرانه است- جنبش به اصطلاح گزيده‌گان- آري اين ادعاها به‌ساده‌گی از کنار واقعيت‌ها می‌گذرد. يعنی اين واقعيت را نديده می‌گيرند که در دانش‌گاه‌ها، در مدرسه‌ها، امروز مديران جامعه‌ی آينده پرورش می‌يابند، و به همين دليل تکامل آگاهی، آگاهی انتقادی، در دانش‌گاه‌ها و مدرسه‌ها، وظيفه‌ای تعيين‌کننده است.
انقلاب يا اصلاح، گفت‌وگو با هربرت مارکوزه و کارل پوپر، ترجمه: ه. وزيری

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۲, سه‌شنبه


کاج و آذرخش
روييدم
فراتر از انسان و حيوان
گويم کسی نيست که با من سخن بگويد
تنها و بر فراز
روييدم
در انتظارم
به انتظار چه؟
به نزدم ابرها نشسته
نخستين آذرخش را
در انتظارم.
نيچه، بهترين اشعار نيچه، ترجمه‌ي شجاع‌الدين شفا

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه


رييس مجلس: کشور سه قوه دارد. (حيات‌نو)
شبح: از آن‌جا ‌که چراغ "کشور" سال‌هاست خاموش است؛ يا چراغ سوخته يا يکی از "قوه‌"ها بد جا خورده.
شبح ‌الحکما: اين مملکت بيست و چند سال است که چراغ‌اش به حول و "قوه" الهی روشن است.
زهرا خانم[1]: "چراغ"یی را که ايزد برفروزد – هر آن کس پف کند ريش‌اش بسوزد.
شبح: حالا خوبه ما ريش نداريم.
شبح الحکما: "چراغ"يی که با "قوه" روشن شود با "پف" خاموش نمی‌شود؛ حکماً با "قوه" خاموش می‌شود.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - دوستاني که "زهرا خانم" را در انهدام فرهنگی يادشون نيست فيلم نيمه‌ی پنهان خانم تهمينه ميلانی را ببينند يادشان میآيد.

........................................................................................

۱۳۸۱ آذر ۱۰, یکشنبه


حس مادری و حس پدری در تاريخ تمدن.
به طور كلی، در طی دوره‌های تاريخ، هميشه مردان خواهان زيادی فرزند بوده و، به همين جهت، مادری را از امور مقدس به شمار آورده‌اند، در صورتی كه زنان، كه بار سنگين حمل و زادن را می‌كشند، در ته‌ دل با اين تكليف دشوار مخالف بوده و وسايل مختلف به كار برده‌اند تا هرچه بيش‌تر از سختی‌های مادر شدن بركنار بمانند. مردم اوليه معمولا به اين فكر نبودند كه تعداد ساكنان يك منطقه بيش از اندازه زياد نشود؛ هنگامی كه شرايط زندگی به حال عادی بود، فرزند زيادتر سبب رسيدن به سود بيشتری می‌شد، و اگر مرد تأسف می‌خورد از آن بود كه زنش، به جای پسر، دختر برايش می‌آورد. در مقابل، زن می‌كوشيد كه سقط جنين بكند، يا از پيدا شدن فرزند جلوگيری به عمل آورد؛ آيا می‌توان باور كرد كه اين عمل اخير، در زنان اوليه نيز، مانند زنان اين زمان، گاه‌گاه به وقوع می‌پيوسته است؟ مايه‌ی كمال تعجب است كه عللی كه زن «وحشی» را برای جلوگيری از باردار شدن وادار می‌كرد، هم‌آن‌هايی است كه زن «متمدن» امروز را به اين كار برمی‌انگيزد؛ اين علل و محركات عبارت است از: فرار از پرورش فرزند؛ حفظ نيرومندی جوانی؛ فرار از ننگی كه با پيدا شدن فرزند نامشروع برای زن حاصل می‌شود؛ و گريختن از مرگ؛ و چيزهايی نظير اين‌ها. ساده‌ترين وسيله‌ای كه زن برای جلوگيری از مادر شدن به كار می‌برد اين بود كه مرد را، در دوران شير دادن به كودك، كه غالباً چندين سال طول می‌كشيد، به خود راه نمی‌داد؛ گاه اتفاق می‌افتاد – همان‌گونه كه در ميان بعضی از هندي‌شمرده‌گان چين رايج است – كه زن، تا پيش از آنكه طفل‌اش به ده ساله‌گی برسد، از مادر شدن مجدد امتناع ورزد؛ در جزيره‌ی بريتانيای جديد، زنان نمی‌گذاشتند كه زودتر از دو تا چهار سال پس از ازدواج بچه‌دار شوند؛ در قبيله‌ی گوآيكوروس، در برزيل، به شكلی عجيب، تعداد افراد رو به نقصان است؛ اين از آن جهت است كه زنان تا پيش از سی ساله‌گی حاضر به مادر شدن نيستند؛ در بين مردم پاپوا، سقط جنين بسيار شايع است و زنانشان می‌گويند: «بچه‌داری بار سنگينی است، ما از بچه سير شده‌ايم، زيرا نيروی ما را از بين می‌برد»؛ زنان قبايل مائوری يا گياهانی را استعمال می‌كنند، يا در رحم خود تغييراتی می‌دهند كه از شر بچه آوردن و زادن بياسايند.
اگر اقدام زن به سقط جنين به نتيجه نرسد، كشتن طفل نوزاد وسيله‌ای عالی برای آسايش او به شمار می‌رود. بسياری از قبايل فطری كشتن طفل را، در صورتی كه ناقص يا بيمار يا از زنا به دنيا بيايد، يا هنگام ولادت مادرش را از دست بدهد، مجاز می‌دانند. مثل اين است كه انسان هر دليلی را، برای آنكه تعداد مردم با وسايل تعدی آنان متناسب بماند، جايز می‌داند. بعضی از قبايل اطفالی را كه به گمان ايشان در اوضاع و احوال نامسعود به دنيا آمده‌اند می‌كشند: در قبيله‌ی بوندئی بچه‌ای را كه با سر به دنيا بيايد خفه می‌كنند؛ مردم قبايل كامچادال طفلی را كه هنگام طوفان متولد شود می‌كشند؛ قبايل جزيره‌ی ماداگاسكار كودكی را كه در ماههای مارس يا آوريل يا روزهای چهارشنبه و جمعه يا در هفته‌ی آخر هر ماه به دنيا بيايد، يا در هوای آزاد می‌گذارند تا بميرد، يا او را زنده زنده می‌سوزانند، يا در آب خفه می‌كنند. در پاره‌ای از قبايل، چون زن دوقلو بزايد، اين را برهان زناكاری او می‌دانند، چه به نظر آنان ممكن نيست يك مرد، در آن واحد، پدر دو طفل باشد؛ به همين جهت يكی از آن كودكان، يا هر دو محكوم به مرگ هستند. كشتن كودك نوزاد از آن جهت در قبايل بدوی رواج داشته كه در مسافرت‌های طولانی آنان اسباب زحمت می‌شده است: در قبيله‌ی بانگرانگ، در استراليا، نصف اطفال را حين ولادت می‌كشتند، و در قبيله‌ی لنگوآ، در پاراگه، به هيچ خانواری اجازه نمی‌دادند كه، در مدت هفت سال، بيش از يك فرزند پيدا كنند، و آنچه را بيش از اين به دنيا می‌آمد از بين می‌بردند؛ مردم قبيله‌ی آبيپون همان كار را می‌كردند كه اكنون فرانسويان می‌كنند، يعنی هر خانواده بيش از يك پسر و يك دختر نگاه نمی‌داشت، و هرچه را بيش از اين پيدا می‌شد فوراً به قتل می‌رسانيدند؛ در بعضی از قبايل، چون خطر قحطی رو می‌كرد يا تهديد می‌نمود، نوزادان را از بين می‌بردند، و در پاره‌ای از مواقع آنان را به مصرف خوراك می‌رسانيدند. معمولاً دختر را بيشتر می‌كشتند، و احياناً او را آن اندازه زجر می‌دادند تا بميرد، به اين خيال كه روح وی، چون دوباره به دنيا بيايد، در جسد پسری خواهد بود. عمل بچه‌كشی هيچ قبحی نداشته و اسباب پشيمانی نمی‌شد، زيرا، چنان‌كه ظاهر است، مادران، در لحظاتی كه بلافاصله پشت سر زايمان است، هيچ‌گونه محبت غريزيی نسبت به كودكان خود ندارند.
تاريخ تمدن، ويل و آريل دورانت، جلد اول مشرق زمين گه‌واره‌ی تمدن، صفحه‌ی 63
نادر بکتاش عزيز مطلب جالبی تحت عنوان "غريزه‌ی مادری" نوشته‌اند که خواندن آن را توصيه می‌کنم.

نظرات قبلی در اين باره و موارد مشابه

........................................................................................

Home