![]() |
۱۳۸۱ آذر ۹, شنبه ●
........................................................................................صفر خان پايدار، با هر توطئه اي جاودانه تر خواهد شد دكتر فريبرز رئيس دانا در بارهي صفرخان و بااشاره به مقالهي بهنود که مورد نقد بامداد قرار گرفت و من هم اشارهيی در مطلب (شنبه 2 آذر 1381 A(11/23/2002) آقابلهچی، آمينگوئک يا مسعود بهنود) به آن داشتام مطلبی در نشريه پژواك – شماره ۱۴جمعه ٨ آذر ١٣٨١ – ٢۹ نوامبر ٢٠٠٢ نوشتهاند که خواندناش را به دوستان توصيه میکنم. اين مطلب را در اينجا میتوانيد بخوانيد. از دوست ناشناسام "د.ا."؛ که در نظرخواهی به اين موضوع اشاره کردند تشکر میکنم. ۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه ●
........................................................................................وبگردیهای آدينه يک سايت جديد ديدم با شعار "هرکس با دشمن نيست با ماست" اين شعار هر چند با شعار "عيسا مسيح" و "جورج بوش"؛ "هر که از ما نيست، دشمن است"؛ متفاوت است، اما يک اشتراک ماهوی هم دارد در هر دو اصالت به "دشمن" داده شده است. شعار شبحی ما اين است: هر کس از ماست با ماست، حتا اگر با "ما" نباشد، و هر کس از "ما"نيست با "ما" نيست هر چند با "ما" باشد. و اما وبلاگها "چشمها را بايد شست" وبلاگی از "رضاعلی" سابق اما همچنان نو و تازه با عکسی از چهگوارا و يک لينک به "بامداد" و "شبح"! "چرند و پرند" که هر چه "چرند و پرند" دهخدا "چرند و پرند" است اين وبلاگ هم "چرند و پرند" است! ديوانهی عزيز در حال تحقيقی در مورد وبلاگهای فارسی است و يک پرسشنامه هم در اين مورد تهيه کرده است که بايد برويد بخوانيد و پاسخ دهيد و اين دوست "ديوانه" را کمک کنيد. وبلاگ نويسی اگر "ديوانهگی" نباشد تحقيق در بارهي آن مسلما ديوانهگی است. "در محضر شازده" نام وبلاگ ديدنی ديگری است که مزين به عکس آخرين "شازده"ی شاه شده "احمد شاه" است. حالا تو اين گير و داری که آمريکا دنبال "کرزای" ايران میگردد بعيد نيست يک "شازدهی قجری" هم تو ليست باشه! آقا اگه شاه شدی يک لطفی در حق اين شبح بکن! پست و مقام نمیخوايم فقط دارمون نزن بالاغيرتا. و بالاخره يک وبلاگ هم ديدم به نام شبديز! به جای لوگو يک شمع روشن کرده با يک کتاب کنارش! کتابه ميتونه "قرآن" باشه يا "حافظ" حالا اول بايد کشف کنم چيه تا ببينم ازش تعريف کنم يا نه! شبح به اين ناليبرالي نوبره والا! ۱۳۸۱ آذر ۷, پنجشنبه ●
"در" هميشه بر يک "پاشنه" نمیچرخد.(عفت و بکارت) مفهوم عفت نيز از آن چيزهاست كه تازه پيدا شده است. آنچه دختر بكر در زمانهای اوليه از آن نگرانی داشت از كف دادن بكارت نبود، بلكه از آن میترسيد كه مبادا شايع شود فلان دختر نازاست. غالباً چون زنی پيش از ازدواج فرزندی میآورد، اين عمل بيشتر به شوهر رفتن وی كمك میكرد؛ چه آنگاه معلوم میشد كه اين زن عقيم نيست و فرزندانی خواهد آورد كه وسيلهی جلب مال و ثروت برای پدرشان خواهند بود. حتی اجتماعات اوليه، پيش از ظهور مالكيت خصوصی، به دختر بكر با نظر تحقير مینگريستند و اين را دليل عدم توجه مردان میدانستند؛ در قبيلهی كامچادال، اگر داماد عروس خود را بكر میيافت برآشفته میشد و «مادر عروس را از اينكه دختر خود را بكر به تصرف وی داده به باد دشنام میگرفت»؛ در بسياری از موارد، بكر بودن مانع ازدواج میشد، چه بار سنگينی بر دوش شوهر میگذاشت؛ يعنی بايد برخلاف تحريمی كه وجود دارد خون يكی از افراد قبيلهی خود را بريزد، به همين جهت غالباً دختران، قبل از رفتن به خانهی شوهر، خود را به فردی بيگانه از قبيله تسليم میكردند تا اين مانع ازدواج را از پيش پايشان بردارد. در تبت، مادران با كمال جديت دنبال كسی میگردند كه مهر بكارت از دخترانشان بردارد، و در مالابار، خود دختران از رهگذران خواهش میكنند كه كسی اين جوانمردی را در حق آنان انجام دهد، «چه تا چنين نشود، قادر به رفتن به خانهی شوهر نخواهند بود.» در بعضی از قبايل، عروس ناچار است پيش از رفتن به حجلهی زفاف، خود را به مهمانانی كه در عروسی حاضر شدهاند تسليم كند؛ در بعضی ديگر، داماد شخصی را اجير میكند كه بكارت عروس او را بردارد. در فيليپين مأمور خاصی برای اين كار وجود دارد كه حقوق خوبی میگيرد و كارش آن است كه به نيابت از داماد با عروس بخوابد و بكارت او را زايل كند. آيا چه شده است كه بكارت، كه روزی قبح و گناهی محسوب میشد، امروز جزو فضايل به شمار میرود؟ بدون شك، هنگامی كه مالكيت خصوصی در جريان زندگی فرمانفرما گرديد، در امر بكارت هم اين تحول به وقوع پيوست. هنگامی كه مرد مالك زن شد میخواست كه اين مالكيت برای مدت پيش از ازدواج هم امتداد پيدا كند؛ به همين جهت، لازم شد كه زن در دوران پيش از ازدواج هم عفت را برای شوهر و مالك آيندهی خود نگاه دارد. هنگامی كه خريداری زن معمول گرديد، قيمت زن بكر از زن ديگری كه ضعف اراده نشان داده و بكارتش را از كف داده بود بيشتر شد، و اين خود نيز، به ارزش و اخلاقی بودن عفت و بكارت كمك كرد؛ بكارت در اين هنگام نشانهی امانت و وفاداری زن نسبت به شوهر شد، چه مردان به چنين امانتی محتاج بودند تا ترس و نگرانی آنان، از اينكه اموالشان به بچههای نامشروع برسد، مرتفع گردد. تاريخ تمدن، ويل و آريل دورانت، جلد اول مشرق زمين گهوارهی تمدن، صفحهی 57 □ نوشته شده در ساعت ۲۰:۵۱ توسط شبح
........................................................................................ ۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه ●
........................................................................................مذهب مترقي: ارتجاعیترين نوع مذهب میگويند دکتر سروش لوتر ايران است. هر چند اين صفت گزافی است که راديوهای آلترناتيوتراشی ماند "بیبیسی" به ايشان دادهاند اما جملات زير که "مارکس" در بارهی "لوتر" گفته است بخوبی تمام جريانهای مذهبی که میخواهند در مذهب انقلاب يا اصلاح ايجاد کنند را افشا میکند: "بیگمان، لوتر بردهگی بر اساس اعتقاد را جايگزين بردهگی بر اساس زهد و تقوا کرد. ايمان به اقتدار را در هم شکست تا اقتدار ايمان را بازگرداند. با تبديل آدم عادی به کشيش، کشيش را آدمی عادی کرد؛ با مذهبی کردن وجدان درونی انسان، او را از مذهبی بودن بيرونی رهانيد؛ با به زنجير کشيدن قلب انسان، پيکرش را از بند زنجير رها ساخت.[1]" "الغای مذهب به عنوان سعادت خيالی مردم، طلب سعادتی واقعی برای آنان است. طلب دست برداشتن از توهم در بارهی اوضاع موجود، همانا طلب دست برداشتن از اوضاعی است که نياز به توهم دارد. پس، نقد مذهب نطفهی نقد جهان پٌردردی است که مذهب هالهی مقدس آن است.[2]" سخن خود را با مارکس شروع کرديم طرفه آن که با نيچه تمام کنيم: "وجود خدا به خودي خود بدون انسانهاي خردمند شدني نيست"-لوتر چنين گفته و به راستي نيز حق با او بوده است؛ اما "ناشدنيتر از آن، امکان وجود خدا بدون انسانهاي نادان است." لوتر نيکسيرت، اين را ديگر نگفته است![3] اما آنچه لوتر نيک سيرت و نيچه تيزبين نگفتهاند را از زبان شبح کمينه بشنويد: خدايی را که دانايان میسازند و نادانان باور میکنند. صاحبان قدرت و ثروت سفارش میدهند. -------------------------------------------------------------------------------- [1] - کارل مارکس: مقدمهی گامی در نقد فلسفهی حق هگل. مترجم: دکتر مرتضا محيط. ويراستاران: محسن حکيمي، حسن مرتضوی، نشر اختران -(صفحهی 64) [2] - همانجا صفحهی 54 [3] - حکمت شادان (دانش شاد)، ترجمهي جمال آلاحمد، سعيد کامران و حامد فولادوند. ۱۳۸۱ آذر ۵, سهشنبه ●
........................................................................................گريز آسمان خالیست. من بهسانِ اختري بینور، پرت در گمنای بینام ونشانِ کهکشانی دور، بر مدارِ خويش-چون پرگار- سرگشته، بیشماران بار رفته، بیشماران بار برگشته، در شبانِ پردرنگِ روزگارانام، با دلی آکنده از تشويش، هم بهسوی خود، میگريزم جاودان از خويش. بر خنگ راهوار زمين، اسماعيل خوئی، 29 ارديبهشت 40 ۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه ●
........................................................................................دميدن از سر گشاد سورنا آقاي علی شوريده در وبلاگ فصل اول مطلبی با نام "يک بازخورد" نوشتهاند که به اين جمله ختم میشود: "پائلوکوئيلو نويسنده برزيلی در کتاب اعترافاتش ضمن اينکه می گويد قرن بيست و يکم قرن زنانه است، نکته جالبی را به اين مضمون می آورد که اگر قرار باشد زنان دقيقا پا جای پای مردان بگذارند و مانند ايشان دنيا را اداره کنند، هيچ اتفاقی نخواهد افتاد. مهم آن است که زنان با تکيه بر شخصيت زنانه خود و آنچه که در وجود مردان نيست يا تاکنون نبوده است، مدلی برای اداره جهان بدور از خشونت و خون و آسيبهای موجود ارائه کنند و نيازهای دنيای امروز را با زبانی ديگر پاسخ گويند. و می گويد متاسفانه تاکنون زنان تنها وقتی توانسته اند در عرصه اجتماع و سياست موفق و مطرح شوند که شخصيتی کاملا مردانه يافته اند و از زن بودن خود فاصله گرفته اند و مارگارت تاچر و گلدن ماير را مثال می آورد." از بحث آقای شوريده که بگذريم سخن کوئيلو مثال بارزی است از دميدن از سر گشاد سرنا! در ذات تمام تحليلهایی که کروباتيک و لوچ به مسائل نگاه میکنند معکوس ديدن علت و معلول به خوبی آشکار است. زنان وقتی "گلدا ماير" و "مارگارت تاچر" هستند "زن" نيستند و لابد مردان وقتی "آلبرت انيشتين" و "بابی ساندز" هستند "مرد" نيستند. زن موجودی ظريف، خوشقلب و لطيف است و مرد موجودی خشن و خونريز. اين تحليلهای کودکانه واقعيت دنيای موجود را در مدلهای ذهنی بسيار حقيری میگنجانند که خشونت و خونريز بودن جهان را ناشی از تسلط مردان "خونريز" و "خشن" میدانند و تصور میکنند که اگر "زنان" "لطيف" و "ظريف" ادارهی دنيا را در دست بگيرند جهان در صلح و صفا خواهد بود. اين مثال روشنی از راه رفتن بر روی سر است نه پا. پرسش اساسی و محوری اين است: آيا چيزی به نام "زنانهگی" و "مردانهگی" خارج از نوع معيشت و فرهنگ و مناسبات اجتماعی وجود دارد؟ آيا "زنانهگی" و "مردانهگی" جزيی از طبيعت بشری است و از خصوصيات هورمونی و غريزی آن ناشی میشود؟ فهم اين که "زن لطيف" و "مرد خشن" حاصل تقسيم کار تاريخی بين "زنان" و "مردان" است و نه يک پديدهی ذاتی و بيولوژيک بهسادهگی فهم تفاوتهای بيولوژيک بين زن و مرد است؛ اين که عدهيی نمیخواهند اين را فهم کنند به دليل منافع آنان است. مردسالاران که موقعيت خود را در خطر میبينند میخواهند زنان را موجوداتی ظريف با تدبير منزل تجسم کنند و مردان را موجوداتی خشن و اهل تدبير جهان. هر وقت اينان تبهکارانه سعی میکنند شاخ در جيب زنان بگذارند و آنان را "الههی ناز" بنامند ناخداگاه اين شعر در ذهن متبادر میشود که گفتوگوی برادری است در تقسيم ميراث پدر با برادر ديگر: زيباتر، آنچه ماند ز بابا، از آن تو! بد، اي برادر! از من و، اعلا از آنِ تو! آن قوچ شاخ کج که زند شاخ از آنِ من غوغای جنگِ قوچ و تماشا از آنِ تو! آن قاطر چموش لگدزن از آنِ من! اين گربهی مصاحب بابا از آنِ تو! يابویِ ريسمان گٌسلِ ميخکن ز من مهميز کله تيز مطلا از آن تو! از صحنِ خانه تا بهلب بام از آنِ من وز بامِ خانه تا به ثريا از آن تو![1] انسان از جايی شروع میشود که طبيعت خاتمه پيدا میکند. ما اگر بخواهيم طبيعی باشيم بايد در غار زندهگی کنيم و خامخوار؛ نمیدانم در آن صورت جنس مادهی اين جانور چقدر لطيفتر از جنس نر آن است. در بعضی از حيوانات جنسنر زيباتر از جنس ماده است و در بعضی از حيوانات جنسماده خشنتر و درندهتر از جنسنر است. اما همهی اينها ربطی به"انسان" ندارد. "انسان" خود معمار خود است خوب يا بد. کافی است کتاب جامعيی مانند تاريخ تمدن ويل دورانت را تورق کنيد تا مشخص شود که "زنان"و "مردان" چگونه در طول تاريخ و در جوامع مختلف متفاوت بودهاند. خلاصه اين که جامعه امروز و مناسبات آن پديدهيی به نام "زنانهگی" و "مردانهگی" را به وجود آورده است نه عکس آن. نخست وزير محافظ کار انگليس مهم نيست "نر"یی مانند "چرچيل" يا "ماده"يی ماند "تاچر" باشد؛ آنان سياستهای حزب خود را پی میگيرند. قرن بيست و يکم! شروعی بربرگونه داشته است و مسلما "زن" يا "مرد" بودن صاحبان قدرت در آن هيچ تاثيری در بهبود اوضاع جهان ندارد. تا وقتی جهان بين امپرياليستها دست به دست میشود همين آش است و همين کاسه حال مردان مکشمرگمايی مانند "کلينتون" بر آن فرمان برانند يا زنان خشنی مانند "تاچر" هيچ توفقيری نمیکند. البته حرف رمان نويس درجهی سهيی مانند کوئيلو که تحت تاثير مواد مخدر با قلمی ضعيف و شلخته خرافات و ذهنیگری را تبليغ میکند ارزش اينهمه قلمفرسايی را نداشت اما متاسفانه اين باورهای غيرمنطقی و سانتیمانتاليستی در بارهی زنان رواج زيادی در بين "مردان" سلطهگر و "زنان" سلطهپذير کشورمان دارد که بايد نقد شود. چکيده: اين جمله " متاسفانه تاکنون زنان تنها وقتی توانسته اند در عرصه اجتماع و سياست موفق و مطرح شوند که شخصيتی کاملا مردانه يافته اند و از زن بودن خود فاصله گرفته اند " اين فرض را در خود نهفته دارد که "زن بودن" و "مرد بودن" امری مطلق است. پرسش اساسی اين است: "زن بودن" چگونه بودنی است که "گلدا ماير" و "مارگارت تاچر" از آن فاصله گرفته اند؟ "شخصيت مردانه" چيست که اين زنان به آن متصف شدهاند؟ خورشید خانم به مناسبت روزجهانی مبارزه برعلیه خشونت برعلیه زنان راه حلیی رائه داده که بدجوری باهاش موافق هستم! به ابتکار سایت زنان طوماری برای حمایت از برابری دیه زنان و مردان تهیه شده است. برای امضا این طومار بشتابید. -------------------------------------------------------------------------------- [1] - کتاب کوچه حرف آ مادهي 2985؛ احمد شاملو، آيدا سرکيسيان؛ با تلخيص ۱۳۸۱ آذر ۳, یکشنبه ●
........................................................................................عقل و ايمان؛ دين و سياست دين و دانش: اين دو در ستارهگانی ناهمسان میزيند.(نيچه[1]) آيتالله ناصر مكارم شيرازی در مورد ديه زن و مرد فرمودهاند: ”مسئلهی تنضيف و تفاوت ديه زن و مرد، مورد اجماع همهی فقهای اسلام اعم از شيعه و سنی است.[2]“ ايشان در ادامه میفرمايند: ”اين مطلب (نصف بودن ديه زنان نسبت به مردان) در روايات اسلامی برگرفته از منابع اهل سنت و مجموعههای روايی اهل بيت(ع) به صورت گسترده مطرح شده كه متجاوز از 30 روايات است.“ تا اينجا ايشان مانند يك فقيه به خوبی قصد دارند نشان دهند كه نظر اسلام در مورد ”ديه زن و مرد“ چگونه است از شيخ توسی هم مطلبی نقل میكنند و بحث خود را در چارچوب فقه به خوبی پی میگيرند اما وقتی میخواهند دليل و فلسفهی وجودی اين حكم را بيان كنند راه ناصواب میروند؛ ايشان میفرمايند: ”بازدهی مرد حتا در در جوامعی كه هيچ دين و مذهبی در آن وجود نداشته و مدعی تساوی زن و مرد در همهی امور هستند نيز بيش از بازدهی اقتصادی زن است.“ ايشان وقتی به بحث منطقی در چارچوب مسايل عام انسانی میپردازند در واقع دارند خود را در معرض نقد عمومی قرار میدهد و بايد به سوالاتی پاسخ دهند كه ديگر در حوزهی تخصص متوليان دين نيست. مثلا از ايشان بايد سوآل شود: آيا بازدهی هر ”مردي“ الزاما بالاتر از هر ”زني“ است؟ آيا بازدهی اقتصادی زنی كه در يك بيمارستان جراح مغز است با بازدهی اقتصادی نگهبان مرد هم آن بيمارستان برابر است؟ پس فلسفهی نصف بودن ديه آن ”زن جراح“ در مقابل آن ”مرد نگهبان“ چيست؟ يك فقيه اصيل كه ”سياست“ و ”ادارهی كشور با نظام سرمايهداری در قرن بيست و يكم“ جزئی از ديانتاش نيست در مقابل اين سوآل خواهد گفت: ”ما حكم خدا را بيان میكنيم و حتما حكمتی در آن است كه از عقل ناقص ما فراتر است.“ يا خواهد گفت: ”ما مجوز شرعی برای كار كردن زنان نداريم .“ و يا دقيقتر خواهند گفت: ”اين كه زنی میتواند جراح باشد يك انحراف از حكم خداوند است. آن زن بايد در خانه بماند و به كار پرورش فرزندان بپردازد و ديه او هم بايد نصف باشد وقتی در امری از حكم خداوند تخطی میكنيم در امر ديگر نبايد تخطی كنيم.“ اگر در چاچوب هندسهی بنداشتی يا فيزيك آكسيوماتيك به قضيه نگاه كنيم با دو سيستم روبهرو هستيم كه اولی تناقض ندارد اما دومی متناقض است. سيستم اول: خداوند جهان و انسان را آفريد و برای هدايت او پيامبران را فرستاد و راه و روش زندهگی را به آنان آموخت. انسان عصيان كرد و فرمان خدا را زير پا گذاشت و آنچنان از راه خدا دور شد كه اكنون احكام الهی قابل اجرا نيست بايد امام معصوم ظهور كند و شرايط اجتماعی و روابط انسانها را به نحوی تعريف كند كه احكام خداوند قابل اجرا باشد. سيستم دوم: قصد دارد برای احكام الهی توجيهات انسانی بياورد و میخواهد ثابت كند كه اين احكام حتا در عصر حاضر هم قابل اجرا است. حاصل اين میشود كه به تناقضگويیهای آشكار دچار میشوند وقتی ايشان میگويند: ”از آنجا كه خلاء اقتصادی ناشی از فقدان مرد به مراتب بيشتر از خلاء اقتصادی ناشی از فقدان زن در خانواده است، بدين جهت ديه زنان نصف ديه مردان است.“ ما را با يك حكم منطقی روبهرو میكنند كه ”از آنجا“يی دارد و ”بدين جهت“يی پس اگر به قسمت مقدم بحث اشكال وارد شود تالی آن نيز رد میشود. در اين بحث بخصوص چالشی كه بیپاسخ میماند اين است كه: اگر جبران ”خلاء اقتصادي“ موجب تفاوت در ديه میشود پس بايد ميزان ديه متناسب با اين ”خلاء اقتصادي“ باشد پس ديه ”جراح“، بدون آن كه آن جراح مرد باشد يا زن، بايد از ”نگهبان“ بيشتر باشد. اين حكم عقلی ما را به قوانينی میرساند كه كم و بيش در كشورهای پيشرفته برقرار است پای شركتها بيمه پيش میآيد و آن میشود كه اكنون عقل بشری به آن رسيده است با تمام خوبیها و بدیها عقل بشري. يك حكم فقهی اين گونه است ”از آنجا كه خدا میفرمايند ديه زن بايد نصف ديه مرد باشد بدين جهت ديه زن نصف ديه مرد است.“ رد كردن اين حكم يعنی نشان دادن اين كه مقدم بحث، ” خدا میفرمايند ديه زن بايد نصف ديه مرد باشد“ نادرست است و خدا چنين نمیگويد. رد اين مقدم ديگر در توان هر كسی نيست و فقط متخصصان دين بايد با زبان ”حديث“ و ”فقه“ و بدون در نظر گرفتن مترتبات سياسی يا اجتماعی و مصلحت انديشیهای انسانی به رد يا ثبات آن بپردازند. اگر مسلم شد كه اين قاعده فرمان خدا است آن حكم از نظر منطقی درست است؛ حال اين كه كاربردی هم هست يا نه بحث ديگری است كه ديگر در تخصص فقها نيست. -------------------------------------------------------------------------------- [1] - بشری بس بسيار بشري، نيچه، ج.پ.استرن، عزتالله فولادوند [2] - تمام نقل قولهاي مربوط به آيتالله مكارم شيرازي از روزمامهي حياتنو يكشنبه 3 آذر. سال 1381 صفحهي 11 آورده شده است. ۱۳۸۱ آذر ۲, شنبه ●
........................................................................................آقابلهچی، آمينگوئک يا مسعود بهنود هر قدرتی و هر بادمجانخوری، بادمجان دورقابچينی دارد که هر چه چربزبانتر خوش قدوبالاتر باشد مقبولتر است. انصافا چه کسی خوشقيافهتر و خوشسروزبانتر از مسعودخان بهنود و کدام کس سزاوارتر از او که هرازگاه دهان بگشايد و درفشاند و سخنان حکيمانه بباراند و آسمان را به ريسمان رساند تا هم محبوبالقوب باشد و هم منورالفکر. مهم نيست مستظهر(به فتح "ه") به "فرح" باشد يا "فائزه" هميشه در هرنظامی او میداند چگونه چهاردستوپا برزمين نزول اجلال فرمايد تا به ساق مبارکشان آسيبی وارد نشود. حکما سبب اين همه عصبانيت را جويا میشويد. اين شازده آنچنان دری فشانده است که صبر بامداد را به سرآورده است و آتش قلم او را تيز کرده است.سری به بامداد بزنيد و شرح کامل ماجرا را بخوانيد. ۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه ●
........................................................................................برای چهگوارا و مرد افتاده بود. يکی آواز داد: دلاور برخيز! و مرد همچنان افتاده بود. دو تن آواز دادند: دلاور برخيز! و مرد همچنان افتاده بود. دهها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخيز! و مرد همچنان افتاده بود. هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخيز! و مرد همچنان افتاده بود. تمامیی آن سرزمينيان گر آمده اشکريزان خروش برآوردند: دلاور برخيز! و مرد بهپاي برخاست نخستين کس را بوسهيی داد و گام در راه نهاد. گابریيل گارسيا مارکز، احمد شاملو ----------------------------------------------------------- اين شعر را تقديم میکنم به مردان و زنانی که به پاخاستهاند تا برای آزادی سرزمين خود سرود رهايی را زمزمه کنند. از نويد عزيز که "ما مهره نيستيم" را به شعر زيبای چهگوارا مزين کرده است، نيز سپاسگزارم. به ديدارش رويد و جان مشتاق رهايی خود را صفايی دهيد. ۱۳۸۱ آبان ۲۸, سهشنبه ●
دانشجويان را دريابيد! ![]() دانشجويان ايراني پرشورتر از هميشه بر عليه قاتلين انديشه قيام کردهاند و به حمايت جهاني احتياج دارند. دیروز دانشگاه صنعتي شريف مورد يورش چماقدارن قرار گرفت و در حالي که اجازه ورود دانشجويان ساير دانشگاهها به محوطهي دانشگاه شريف داده نمیشد. حدود پانصد لباس شخصی به دانشجويان يورش بردند و آنان را مورد ضرب و شتم قرار دادند. از دانشجويان ايراني سراسر جهان انتظار میرود دوستان ايراني خود را بیدفاع رها نکنند. دانشجويان افغاني نيز توسط رژيم وابستهي آمريکايی به خاک و خون کشيده شدند. اين بايد درسي باشد برای ما که هيچ قدرت خارجی کاری براي مردم آزاد انديش جهان انجام نخواهد داد. پس آزادانديشان جهان برای رهايی دنيای تحت ستم و جهل کاري کنيد. گلکوي عزيز گزارشهاي خوبی از نبرد دانشجويان با ارتجاع در وبلاگ خودش قرار داده است. ●
........................................................................................الواح شيشهيی وهمنوايی شبانهی ارکستر چوبها وقتی "همنوايی شبانهی ارکستر چوبها" را خواندم. میخواستم دربارهي آن چيزی بنويسم و تشکر خود را از رضا قاسمي عزيز به دليل پديدآوردن اين رمان زيبا ابراز کنم. اما گفتم هر چه بنويسم چيزی بران نيافزودهام. دیروز که در شهر کتاب آرين، اين رمان به عنوان بهترين رمان، سومين جايزهي کتاب سال منتقدان و نويسندهگان را به خود اختصاص داد بسيار خوشحال شدم و گفت در اينجا تبريکات خود را نثار نويسندهي الواح شيشهيی کنم. هر چند آن رمان بزرگ لايق جوايزی ارزندهتر است. ۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه ●
........................................................................................عجب بساطيه! روزنامههاي چپ مینويسند:"آقاجری"، روزنامههای راست مینويسند: "آغاجری" تا ايشان را به "آغا محمدخان" متصف کنند. ما اعتقاد داريم ايشان آقا "جری" هستند. حالا شما پيدا کنيد: عالیجناب "تام" را. ۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه ●
........................................................................................کتاب رسالت ما محبت است و زيبايی تا زهدان خاک تخم کين بار نبندد غولهايی ادبيات مغرب زمين وقتی به فکر وارد کردن مسايل اجتماعی در آثار هنري افتادند بيمدد عشق پيش نرفتند و پاسخ درست يا "حرف آخر" را میتوان از "الوار" شنيد که میگويد: "دو تا دو تا به همهگان عشق میورزيم." در اين گفته میتوان به درستی احساس کرد که چگونه به عشق مفهومی گسترده و پر ابهت بخشيده شده است. پیگيری هر نوع "ايده اجتماعی" بهروشنی، به اين دليل است که هيچکس انسانی را که تن به بردهگی میدهد دوست نمیدارد، ما میخواهيم پذيرفته شويم، میخواهيم دوستمان بدارند و اگر فلسفه همه تلاشهایمان را جستوجو کنيم، میبينيم که جز به دنبال اين دلخواه نيست. احمد شاملو، مصاحبه با اطلاعات بانوان ۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه ●
التجا ابرم آذرخش باش آذرخشات بودم افق تا افق ابر بودی شبام مهتاب باش مهتاب ات بودم آسمان، آسمان شب بودی. 18 آبان شيراز ●
........................................................................................عشق و زناشويی به توصيه گلکوی عزيز يادداشتهای مربوط به "عشق و زناشويی" را در صفحهی مخصوصی گردآوردم. دوستان علاقهمند میتوانند به اين صفحه مراجعه کنند. اين صفحه بر خلاف وبلاگهاي معمولی از قديم به جديد مرتب شده است. نخستين مطلب قديمیترين مطلب است. براي ديدن آخرين مطلب به پايين صفحه رجوع کنيد. ۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه ●
........................................................................................زناشويی(ازدواج) و عشق و رابطهی "انسان-کار"[1] زناشويی را میپسندند، نخست از اينرو که در بارهاش هيچ نمیدانند، دوم از اين رو که بدان خو گرفتهاند، سوم از اين رو که گرفتارش شدهاند؛ يعنی در همهی موارد. اما پس از آن ديگر هيچ دلیلی برای باوراندن سودمندی زناشويی ندارند0(نيچه[2]) زناشويی درست به همان پايهی کسانی ارزش دارد که پيمان آن را میبندند: يعنی ارزش میانگین آن، اندک است-"زناشويی به خودی خود" اساساً هيچ ارزشی ندارد، - همچنان که ساير نهادها.(نيچه[3]) در بحث پيشين ادعا شده بود که "زناشويی" و خانواده به شکل "والدين-فرزندان" شکلی تارخی است که روبه اضمحلال دارد؛ در آن بحث ضمنا ادعا شده بود که اين اشکال خانواده و رابطهی زناشويی يک شکل تاريخی است و وابسته به نوع معيشت. در اين بحث موضوع بيشتر شکافته میشود. بیشک اين يک بحث تئوريک نيست و حاصل مطالعات محدود و تصورات محدودتر نگارنده است که اميدوار است با گپ و گفت با دوستان قوام پيدا کند. به داستان رستم و سهراب در شاهنامه توجه کنيد. رستم شبی را با تهمينه میخوابد و صبح روز بعد با او وداع میکند و به همسر يک شبهی خود توصيه میکند اگر فرزند پسر بود چنان کن و اگر دختر بود چنين. هيچ کس رستم را برای اين که مهر پدري ندارد سرزنش نمیکند. اگر در روزگار ما کسی چنين عملی را انجام دهد با معيارهای اخلاقی امروز فردي بسيار سنگدل و پدری ضدارزش محسوب میشود که از مهرپدری بوی نبرده است. سهراب بزرگ میشود بدون احساس خلاء نداشتن پدر؛ چون در آن روزگار خانواده با مفهومی که ما آن را میشناسيم وجود نداشت است و مهر پدر و فرزندیی آن روزگار با تعريفهای امروزی ما سازگار نيست. فقط زمانی خلاء نبودن پدر احساس میشود که سهراب، جوان رشيدی شده است و هويت فردیاش مطرح میشود. از آن روزگار جهش میکنيم به حدود 50 سال پيش. نوع معيشت غالب تا قبل از اين که صنايع بزرگ شکل بگيرد عمدتا خانوادهگی بود. استادکار و شاگردان تمام توليدِ کالايی را در اختيار داشتند شاگردان اگر فرزندان استادکار نبودند به احتمال زياد داماد آنان میشدند. متناسب با اين نوع معيشت خانوادههای کلان، شامل چند نسل از والدين و فرزندان به وجود آمد. (قبل از آن خانواده بزرگتر بود و در حد ايل شکل میگرفت.) با پيدايش توليد صنعتی و رشد کارخانهها و ادارات دولتی فرزندان استقلال مالی پيدا کردن از آنجا که هر شکلی دارای لختی(فتح لام) است و در مقابل تغيير زيربنا از خود مقاومت نشان میدهد تا مدتی آن شکل حفظ شد اما خانواده را با بحران روبهرو کرد. پسران ديگر نزد پدر خود کار نمیکردند اما حقوق ماهيانه خود را به پدر میدادند. اين شکل قابل دوام نبود و از هم فرو پاشيد اکنون بعيد است بتوان خانوادهی گستردهيی ماننده گذشته ديگر سراغ گرفت. نهادها حول محور درآمد شکل میگيرند در آن نظام توليد کالای خانوادهگی، درآمد توسط کل خانواده بدون اين که قبل تقسيم به اجزا باشد حاصل میشد پس هزينه کردن آن هم به همين صورت بود. اما با جدا شدن پدران از پسران حالا ديگر هر مردی برای خودش درآمد ويژه داشت پس خانواده حول يک مرد که توليد کننده و صاحب درآمد بود و زنان و فرزندان که توليد درآمدزا نداشتند شکل گرفت. با وارد شدن زنان به بازار واحد خانوادهي کوچک شده در معرض خطر قرار گرفت. زنان اکنون هويت اقتصادی خود را داشتند اما مردان حق تصميمگيری را به آنان نمیدادند. انتظار مردان از اين که زنان هم کار سنتی داخل خانه را داشته باشند هم مانند مردان در بيرون از خانه کار کنند انتظار بیهوده و داومداري نبود. از سوی ديگر مادران شاغل نمیتوانستند مانند گذشته به امور خانه و فرزندان برسند. فرزندان هم اکنون عملا ساعات بسيار کمی را در کنار والدين خود هستند زمان بيداری آنان بيشتر در مهدکودکها و مدارس و يا تنها در خانه در کنار تلهويزيون میگذرد تا در پيش والدين يا بستهگان بزرگتر خود. ساعات کار زياد و تلاش برای معاش و مسابقهی مرگبار توليد هر چه بيشتر مصرف هر چه گستردهتر و استقلال مالی مردان و زنان موجب شده است که شکل خانوادهي "والدين-فرزندان" عملا روز به روز مضمحلتر شود. اکنون خانوادههای "مرد-فرزند" يا "زن-فرزند" دارد جاي خود را به خانوادههای"والدين-فرزندان" میدهد. آينده اگر آن گونه که مارکس پيشبينی کرده است رشد تکنيک از يک سو و آگاهی نيروی کار از سوی ديگر موجب فروپاشی نظام سرمايهداری شود و ساعات کار به شدت پايين بيايد و انسانها دست از مسابقهي مرگبار توليد بردارند. دوباره و اينبار در مداري بالاتر توليد بهصورت اجتماعی انجام خواهد شد پس خانواده هم میتواند به صورت اجتماعی شکل بگيرد. ديگر پيوندها تعريف جديدی خواهد يافت که به قول انگلس:" بدين طريق آنچه كه در حال حاضر در مورد انتظام مناسبات جنسي – بعد از نابودي قريب الوقوع توليد سرمايه داري- مي توانيم حدس بزنيم عمدتاً يك خصوصيات نفي دارد، و بيشتر محدود به آن چيزهايي است كه از ميان خواهد رفت. اما چه چيزي به آن اضافه خواهد شد؟ پاسخ اين سؤال، بعد از آنكه يك نسل نوين پرورش يافت، معين خواهد شد: نسلي از مرداني كه هيچگاه در سراسر زندگيشان فرصت خريدن تسليم زن را، با پول يا با هر وسيله ي قدرت اجتماعي ديگر، نداشته اند، و يك نسل از زناني كه هيچگاه مجبور نبوده اند خود را به هيچ مردي، به خاطر هيچ ملاحظه اي به جز عشق واقعي، تسليم كنند، يا از تسليم خود به معشوقه هاي خويش به خاطر ترس از عواقب اقتصادي آن خودداري نمايند. هنگامي كه چنين مردماني پيدا شدند، آنچه را كه ما مي گوئيم آنها بايد انجام دهند، به پشيزي نخواهند گرفت. آنها كردار خود، و افكار عمومي خود در مورد رفتار هر فرد، را برقرار خواهند ساخت.[4]" بار ديگر يادآور میشوم اين بحث در لايههای بسيار سطحی صورت گرفته است و مقداري چون و چرا هم دارد. صورت دقيقتر آن را بايد با بسط مفهوم "ازخودبيگانهگی" شروع کرد و به تغيير شکل خانواده و روابط انسانی و آيندهی آن رسيد. اگر فرصتی به دست آمد بهزودی از آن زاويه هم به موضوع خواهم پرداخت. حالا اميدوارم بقيه حرفها توسط دوستان در نظرخواهی مطرح شود تا اين بحث به سرانجام رسد. -------------------------------------------------------------------------------- [1] - اين بحث ادامه بحث " عشق و ازدواج (روابط زن و مرد در گذار ازسنت به مدرنیته)" است و اشاره به برخی مسايلی دارد که در نظرخواهی آن يادداشت مطرح شده بود. براي منقطع نشدن بحث همان نظرخواهی پيشين را در اينجا نيز آوردهام. [2] - فريدريش نيچه و گزينگويههاياش، ترجمه و تدوين: پريسا رضايی و رضا نجفی [3] - ارادهی معطوف به قدرت؛ ترجمهی محمد باقر هوشيار [4] - منشاء خانواده، فريدريش انگلس، خسرو پارسا ۱۳۸۱ آبان ۲۳, پنجشنبه ●
........................................................................................نقد و سرنگوني البته سلاح نقد نميتواند جاي انتقاد با اسلحه را بگيرد. قدرت مادي را باآيد با نيروي مادي سرنگون کرد. اما نظريه نيز همين که تودهها را فرا گيرد به نيروي مادي تبديل ميشود. نظريه زماني تودهها را فرا خواهد گرفت که به دل تودهها بنشيند و زماني به دل تودهها خواهد نشست که راديکال باشد. راديکال بودن يعني به ريشهي قضايا پيبردن. اما براي انسان، ريشه، چيزي نيست جز خود انسان. گواه آشکار راديکاليسم نظريهي آلماني و در نتيجه نيروي عملياش اين است که از الغاي قطعي و ايجابي مذهب آغاز ميکند. نقد مذهب با اين آموزه پايان ميگيرد که براي انسان، والاترين موجود، خود انسان است؛ يعني با اين حکم بيقيد و شرط که تمام اوضاع و احوالي که در آن انسانخوار ميشود، به بندهگي کشيده ميشود، مطرود و منفور ميگردد بايد واژگون شود. چنين اوضاعي و احوالي را کسي بهتر از آن مرد فرانسوي توصيف نکرده است که با شنيدن اين که ميخواهند به سگها نيز ماليات ببندند با شگفتي بانگ برآورد که: اين سگهاي بيچاره! ميخواهند با شما هم مثل آدمها رفتار کنند! (صفحهي 64 ترجمهي فارسي، نشر اختران) کارل مارکس: مقدمهي گامي در نقد فلسفهي حق هگل. مترجم: دکتر مرتضا محيط. ويراستاران: محسن حکيمي، حسن مرتضوي ۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه ●
فروغ چشم هاي اش در چشمهايات كشتي ميرانم با اشكات جاري ميشوم بر گونههايات لنگر ميكشم لبهايات چون به خنده ميشكوفد ديگر كار فتحات به سامان است. به كرشمهي سرانگشتانات شاعر ميشوم در فروغ چشمانات. 9/7/81 ●
........................................................................................چخوف، شاملو، کابلي حالا ميتوانيد روی لينک زيبای کنار صفحه کيليک کنيد و دو داستان خواندي از خچوف با ترجمهي به ياد ماندني احمد شاملو و ايراج کابلي را بخوانيد. بايد از وفاي عزيز بسيار تشکر کنم که زحمت درست کردن پيدياف اينها را کشيد! وفا جون اميدوارم دريات هميشه خاموش باشه! ۱۳۸۱ آبان ۲۱, سهشنبه ●
........................................................................................آقاجری و عینالقضات: همدان در دو سر یک هزاره تاریخ، بیعیب و نقص است و زمانی که شکل پوسیدهیی را به گور میبرد از مراحل بسیاری میگذرد. آخرین مرحلهی زندهگی یک شکلٍ جهانی-تاریخی، مرحلهی کمدی آن است. خدایان یونان که پیش از این در تراژدیٍ پرومته در زنجیر ٍ آیسخیلوس زخم کشندهیی بر داشته بودند، میبایست یکبار دیگر در گفتوشنودهای لوسین به مرگی کمیک بمیرند. چرا سیر تاریخ چنین است؟ برای آنکه نوع بشر بتواند با شادی با گذشته وداع کند.(کارل مارکس[1]) مارکس در هیجدهم برومر نیز سخن هگل را که بر تکرار تاریخ تاکید دارد تکلمه میزند که آری اما بار نخست به صورت تراژیک و در تکرار به صورت کمیک. اگر در روزگار فقیهان بر تخت نشستهی عباسیان؛ به فرمان حامد ابن عباس، حلاج به زندان افکنده میشود و تازیانه میخورد و بردار میشود و خاکسترش بر دجله به باد و آب سپرده شد. جرماش "انالحق" گفتن بود و ادعای خدایی. اگر در همدان به روزگار فقیهان قدرتمند و سلاطین جبار، در آغاز قرن ششم هجری، عین القضات همدانی را به کفر محکوم کردند و به بغداد فرستادند و حکم کفر او را فقیهان تایید کرد و به همدان بازگرداند و در آنجا بر دار کشیدند. جرمش تعبیرات نغز و کلام پرسوز و گدازی بود که آخور تنگ فقیهان را خوش نمیآمد. بردارش کردن به شب هفتم جمادی الخورای سال 525 هجری قمری در همان شهری که پس از قریب هزار سال اکنون حکم بردار کردن آقاجری را صادر کردهاند. این چکیدهی از تاریخ تراژیک است که اکنون با سوژهی کمیک آقاجری به نقش حلاج و عینالقضات و شاهرودی در نقش حامد بن عباس وزیر مقتدر عباسی و ابوالقاسم وزیر سلطان سنجر ظاهر میشوند. هر چقدر "آقاجری"، "حلاج" و "عینالقضات" است فقیهان این زمان نیز قدرت و اقتدار فقیهان آن عصر را دارند. همه چیز مضحک شده است. نه "آقاجری" چون حلاج "انالحق" گفته و نه اینان قصد و توان، زندان و تازیانه و اعدام او را دارند. آقاجری که گوشت و پوست و استخواناش در این نظام شکل بسته است اکنون در یک سخنرانی با جمعی محدود سخنی را که سلف او دکتر شریعنی چهار دهه پیش روشنتر و بیپردهتر گفته بود و در صدها هزار جلد تا کنون منتشر شده است و هماکنون نیز در کتابفروشیها به فروش میرسد نقل کرده است. سخنی که همان هنگام که از دهان شریعتی هم خارج میشد سخن نویی نبود و چند قرن قبلتر در اروپا شنیده شده بود و سپس به اجرا هم در آمده بود و در کشور خودمان نیز در یک قرن گذشته بارها شنیده شده است. دین منهای متولیان رسمی. دین منهای مغ، خاخام، کشیش و آخوند. حالا باید دید این نمایش کمیک در چند پرده اجرا میشود. پردهی اول که از خنده رودهبرمان کرد تا پردهی آخر که احتمالا آقاجری با استقبال پرشور نمایندهگان مجلس و روحانیون گرانقدر هلهله کنان به خانه برمیگردد چند ماهی سرکار خواهیم بود. لایحه اختیارات و انتخابات هم که چاشنی این شوی مسرور کنده است. گرداگرد کشور هم جنگ و بیثباتی نیست. آمریکا هم قرار نیست به دومین کشور همسایه ما حمله کند و در ترکیه هم هیچ اتفاقی نیفتاده است. خوش باشید بر سر هم بکوبید تا آنچنان بر سرتان کوبیده شود که ندانید از کجا خوردید. -------------------------------------------------------------------------------- [1] - کارل مارکس: مقدمهی گامی در نقد فلسفهی حق هگل. مترجم: دکتر مرتضا محیط. ویراستاران: محسن حکیمی، حسن مرتضوی ۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه ●
........................................................................................ده تز شبحی در بارهی زناشویی(ازدواج). این ده تز را جدی بخوانید اما جدی نگیرید. ده تز شبحي دربارهي انسان مسئول و آگاه وقتي ده تز شبحي در بارهي زناشويی و عشق را در اينجا نوشتم؛ گلکوي عزيز برايام ايميلي ارسال کرد و گفت: "اين ده تز از عمق انديشههاي تو حاصل نميشود اگر فرزندانات آنها را بخوانند هيچ پاسخي براي آنها نداري." در پاسخ به گلکوي عزيز نوشتم: "فرزندانام وبلاگ مرا نميخوانند و الان هم براي بر داشتن اين تزها دير شده است." امروز وقتي پسرم به من گفت: "اين تزها چياست که نوشتي؟" من ديدم هيچ پاسخي براي او ندارم. به همين دليل آنها را حذف ميکنم و به ياد شاملوي عزيز ميگويم: انسان و من با اين زن با اين پسر با اين برادر بزرگواري که شبِ بیشکافام را نورانی کرده است، با اين خورشيدي که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بيروزنام برچيده است، بيعشق و بيزندهگی سخن از عشق و زندهگي چهگونه به ميان آوردهام؟ آيا انسان معجزهيي نيست؟ هواي تازه، غزلِ آخرين انزوا ۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه ●
........................................................................................نفرت آنسان كه بخشنده و فروتن قلبام را به پاياش انداختم اگر به پوزهي سگي سپرده بودم ... آه بگذرم نفرت بايستهي بخشندهگان فروتن نيست. 18 آبان ۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه ●
........................................................................................آمريكاییوار نظر به عزمِ راسخي كه برايِ اقدام به يك ازدواجِ كاملاًقانونى دارم، و با توجه به اين نكته كه هيچ ازدواجي بدونِ مشاركت ِ جنسِ مؤنث امكانپذير نيست، خاضعانه در نهايتِ افتخار و خوشوقتى و احساسِ رضايتِ كامله از كليهیِ بيوهگان و دوشيزهگان ِ محترمه استدعا ميشود لطف بفرمايند مراتبِ ذيل را موردِ عنايت قرار دهند: نخست اين كه اينجانب يك مرد ميباشم. به نظر ميرسد كه اين امر بايد برايِ خانمها واجدِ كمالِ اهميت باشد. قَدّم دو آرشين و هشت ورشوك[1] است. جوان هستم. هنوز تا ايامِ كهولت زياد فاصله دارم، درست به اندازهي ِ فاصلهي ِ مرغِ پاچله از عيدِ پطرس. اصلونسبدار ميباشم. زيبا نيستم، اما خيلي زشت هم نميباشم. عدمِ زشتیام به حدي است كه بارها در تاريكىیِ مطلق با اشخاصِ بسيار زيبا عوضى گرفته شده ام. چشمهايام ميشى است. رويِ گونههايام (افسوس!) چال نميافتد. از دندانهايِ آسيابام دو تاياش خراب است. از عهدهی ِ خوشآمدگويهايِ ظريف بر نميآيم اما به تنابندهیی هم اجازه نميدهم در استحكامِ عضلاتام شك كند. نمرهی دستکشام هفت و سه ربع ميباشد. پدرومادرم فقير اما بسيار نجيب اند. ضمناً آيندهام كاملاً درخشان است. دوستدارِ پروپاقرصِ خوشگلها عموماً و خدمتکارها خصوصاً میباشم. به همه چيز اعتقاد دارم. توفيقام در مقولهيِ ادبيات به حدي است كه از مطالعهیِ ستونِ صندوقِ پستِ مجلهيِ «استرهکازا» بهندرت گريهام میگيرد. خيال دارم در آينده رماني به رشتهيِ تحرير در آورم كه قهرماناش (كه زيبارويِ معصيتکاري خواهد بود) همسرِ آيندهيِ خودِ اينجانب باشد. در شبانهروز دوازده ساعت ميخوابم. بَربَروار پُرخور ام. فقط وقتي دوا مصرف ميكنم كه همپياله داشته باشم. آشنايانِ خوبي دارم. دوتاشان اديب اند يكيشان شاعر يكيشان مفتخور، كه از طريقِ صفحاتِ جريدهيِ شريفهيِ «روسكايا گازِتا» به تعليم ِ ابناءِ بشر مشغول اند. شاعرانِ محبوبام عبارت اند از پوشكاريوف و گاهي هم خودم. عاشقپيشه ام اما حسود نيستم. قصد دارم طبقِ شرايطي كه خود و طلبكارانام ميدانيم ازدواج كنم. اين بود مشخصاتِ اينجانب. و اما مشخصاتِ همسرِ آيندهام: بيوه باشد يا دوشيزه (بر حسبِ اين كه كدام بيشتر مناسبِ حال باشد) زيرِ سيساله و بالايِ پانزدهساله. كاتوليك نباشد، يعني بهيقين بداند كه در اين دنيا آدمِ بيگناه به هم نميرسد. يهودى هم پذيرفته نميشود. دخترهايِ يهودى هميشه از آدم ميپرسند: «چرا يك خط در ميان مينويسي؟ چرا نميري دمِ دستِ بابام پول در آوردن ياد بگيري؟»، و اين جور حرفها اصلاً به مزاجِ اينجانب نمیسازد. موطلايى باشد و چشمآبى و (لطفاً در صورتِ امكان) ابرومشكى. نه رنگپريده باشد نه سرخرو، نه چاق باشد نه لاغر، نه دراز باشد نه كوتاه. تودلبرو باشد و جنى هم نباشد. سرش تراشيده نباشد، وراج نباشد و مدام كنجِخانه ننشيند. ضمناً بايد خوشخط باشد چون يك نساخ موردِ كمالِ نياز ِ اينجانب ميباشد. البته كارِ نسخهبردارىاش زياد نيست. به مجلاتي كه من با آنها همكارى دارم علاقه داشته باشد و رويهیِ آنها را در زندهگي نصبالعينِ خود قرار دهد. مجلاتِ «تفريح» و «تازههايِ روز» و «نانا» را نخوانَد و از سرمقالههايِ «نامههايِ مسكو» متأثر نشود و از خواندنِ سرمقالاتِ «ساحل» هم غش و ضعف نكند. بايد بتواند آواز بخواند، برقصد، بنويسد، بپزد، بريان كند، بلبلزباني كند، شيرمال بپزد (اما گوشمال ندهد)، برايِ شوهرجاناش پول قرض بگيرد. با استفاده از امكاناتِ شخصى خوشسرولباس باشد، و (توجه!) كاملاً و از هر جهت مطيع باشد. نبايد تناش را بخارانَد، جيرووير كند، جيغ بكشد، فرياد بزند، گاز بگيرد، دندان نشان بدهد، ظرفظروف بشكند، يا در خانه برايِ دوستان پشتِ چشم نازك كند. ضمناً لازم به يادآوري است كه گرچه كلاه زينتِ مرد است، هر چه پايينتر گذاشته بشود از لحاظِ كسي كه در ازايِ دريافتِ وجوهات زيرِ بار ِ اين جور امور ميرود خطرش كمتر است. اسماش نبايد ماترهنا يا آكولينا يا آودوتيا يا اسمهاي ِ اُمُلیی ديگري از اين قماش باشد. اصلاً بهتر است اسمِ بااصلنسبدارتري داشته باشد مثلِ اوليا يا لِنوچكا يا ماروسکا يا كاتيا يا ليپا و غيره. ميانِ او و مادرش كه همانا مادر زنِ مكرمهیِ اينجانب است هفت اقليم فاصله باشد (والا ذمهيِ اينجانب از هرگونه تعهدي برى است)… داشتن ِ حدِاقل 200000 روبل نقره از اهمِ واجبات است. ناگفته نمانَد كه، در صورتِ موافقتِ طلبکارانِ اينجانب، ميتوان در مادهيِ اخير اصلاحاتي به عمل آورد. آنتوان چخوف، احمد شاملو، ایرج کابلی، نامهی کانون نویسندهگان ایران1380 بهزودی این داستان و یک رمان با پسگفتار که چخوف به ویکتور هوگو تقدیم کرده است. ترجمه همین مترجمان گرامی به حضورتان تقدیم میشود. فعلا روی لینک زیبای کنار صفحه کیک نفرمایید بعدا خبرتان میکنم! پ.ن: بانوان گرامی واجد شرایط فوق خصوصی ایمیل نفرستند در همین نظرخواهی ذیل مرقوم نظر فرمایند ما مسموع میباشیم. آن 200000 روبل هم مربوط به زمان تزار سیاه و سرخ است مربوط به این جوجه "پوتین"های سرراهی نیست که "روبل"شان آبروی "ریال" بیآبروی ما را خریده است. -------------------------------------------------------------------------------- [1] مجموعاً 176 سانتيمتر. هر آرشين 71 و هر ورشوك 4.4 سانتيمتر.است. ۱۳۸۱ آبان ۱۶, پنجشنبه ●
........................................................................................غزلی بی آغاز و انجام ... تو را چه ساده فراموش کردم و چه دشوار این برزخ بیپناهی را تاب آوردم باورم نمیشود چگونه ممکن است به این سادهگی تو را و آغوش پر مهر تو را فراموش کرد و چنین بیپناه بر ویرانه نشست و کارد بر عصب فرو برد. قطره قطره فرو مردم چون چشمهساری که نشانی دریایاش را از یاد برده است. ذره ذره فرو پاشیدم چون ابری که آسماناش را به باد سپرده باشد. فراموش کردم به سادهگی فراموش کردم تو را تو را که نان سفرهی بیقاتقام را به تنور میزنی و آجر سقف بیتیرآهنام را می چینی با تنی زخمی خسته و رنج دیده روزی را آرزو میکنم که دستان نوازشگر تو را بر شانههای لرزان خود احساس کنم مرا نه پناهی ست نه پناهگاهی مرا قلبی یست که از خون شما میتپد و رنجی که در شادیهای شما شکل میبندد. ... آبان 81 ۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه ●
........................................................................................عشق و ازدواج (روابط زن و مرد در گذار ازسنت به مدرنیته) مفاهیمی مانند "عشق" و عملکردهایی مانند "ازدواج" مانند تمام مفاهیم و عملکردها در گذار از سنت به مدرنیته به ضد خود تبدیل میشوند. در جوامع سنتی: در جوامع سنتی شهری رابط زن و مرد فقط بر اساس محرمیت شکل میگیرد. در کار و زندهگی زن و مرد کاملا به صورت تفکیک شده حضور دارند. این تفکیک در جوامع سنتی آنچنان صلب است که مثلا در میدان نقش جهان اصفهان یک راه زیرزمینی از عالیقاپور به مسجد جامع وجود دارد تا زنان از آن راه رفت و آمد کنند. (توجه داشته باشید این میدان همعصر نیوتون ساخته شده است.) اکر به در منازل قدیمی توجه کرده باشید حتما دو نوع بودن دقالباب را در این منازل دیدهاید یکی مردانه و دیگری زنان که بی شباهت به آلت تناسلی مردان و زنان نیستند. البته این شباهت ممکن است کاملا تصادفی باشد. دقالباب مرد در سمت لنگهی ثابت در قرار دارد و دق الباب زنان روی لنگهی متحرک آن، صدای این دو دقالباب هم متفاوت است. همهی این تمهیدات برای این است که اگر زنی در خانه تنها بود و کسی در زد و زن چارهی جز باز کردن در نداشت. متوجه شود مهمان مرد است یا زن(از روی صدای دقالباب) و بعد اگر لازم شد برود و در را باز کند مرد در پشت لنگه ثابت در قرار گیرد تا چشمشان به همدیگر نیفتد. در روایت توصیه شده است زنان هنگامی که بر اثر اضطرار مجبور هستند با مردان حرف بزنند ریگ در دهان خود قرار دهند تا صدایشان تغییر کند و خوشآهنگ نباشد. ازدواج در این جوامع بدون کمترین شناخت بین طرفین صورت می گیرد. زن و مرد قبل از ازدواج همدیگر را نمیبینند و فقط در شب زفاف و چند ساعت قبل از همبستری با هم آشنا میشوند. عشق در این جوامع عمدتا در بین مردان جریان داشته است. قسمت اعظم ادبیات عاشقانه کهن مربوط به عشقهای مردانه است. البته عشقهای زنان هم وجود داشته است اما به دلیل محدودیت زنان به ادبیات راه پیدا نکرده است. تمام فصل "عشق و جوانی" در "گلستان" مربوط به عشق به پسران نابالغ است. در ادبیات جوامع سنتی در موارد کمی عشق بعد از ازدواج بین زن و مرد مطرح میشود و به ندرت ما با عشقهای قبل از ازدواج روبهرو هستیم. این عشقها تماما منجر به مرگ یکی یا هر دو طرف میشود. چون در ذاتشان ممنوع هستند و باید منجر به مرگ شوند. جوامع در حال گذار از سنت به مدرنیته. جامعهی ایران امروز بسیار شکننده و بیمار است. این جامعه نه سنتی است و نه مدرن و نه حتا روندی یکسان را از سنت به مدرنیته تجربه کرده است. پس از مشروطه تا جنگ جهانی دوم و پس از آن تا انقلاب بهمنماه جامعه ایران روند کم و بیش رو به جلویی را در مدرنیته تجربه کرد. زنان و مردان روز به روز از نظر فعالیت اجتماعی ارتباط گسترهتری را داشتند. باورهای فرهنگی روز به روز به جوامع مدرن نزدیکتر میشد اما این مدرنیزاسیون به صورت یک شکل و سراسری در تمام کشور صورت نگرفته بود. در حالی که بخشی از جامع مانند مدرنترین مردم دنیا زندهگی می کرد بخشی دیگر هنوز در سنتیترین شکل آن بهسر میبردند. (موضوع انقلاب را نمیخواهم اینجا مطرح کنم. در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت.) این جامعه ناگهان بعد از یک آشوب چند ساله به شدت سنتی شد. روابط زن و مرد سعی شد در حد ممکن تفکیک شود. در اتوبوس و حتا دانش گاه. شکل جدید از آغاز مضحک بود و مسلم بود که دوام نمیآورد محتوای جامعه از نظر روابط تولید یک محتوای مدرن است اما شکل آن یک شکل کاملا سنتی. آن شکل سنتی با روابط اقتصادی زمان خود تضاد نداشت و هنگامی که تضاد پیدا کرد این روبنا بود که جا عوض کرد اما اینان با حماقتی قرون وسطایی می خواستند لباس تنگی را به تن جامعه فربه ایرانی بکنند که این جامه جر خورد و خاتمی برای حفظ آن به میان آمد و وصلههای را به آن افزود. در حال حاضر رابط زنان و مردان جوان بسیار آشفته است. زنان هر چند ظاهری مدرن دارند اما در درون به استقلال نرسیدهاند به مردان به عنوان شوهر نگاه میکنند. مردان نیز دچار این خودپنداری شدهاند که به عنوان شوهر برگزیده شدن امر مهمی است به همین دلیل تاقچه بالا میگذارند. عشق در هر دو طرف به کاسبکاری تبدیل شده است همه در حال زیر رو کردن هستند تا مردی پولدارتر، زنی زیباتر، مردی تحصیلدارتر، زنی خانوادهدارتر،... پیدا کنند دلشان دست به کار نیست فقط عقل حسابگر میداندار است. مشکل زنان چندین برابر مردان است. هنوز "بکارت" یک مسئلهی حل نشده است. به همین دلیل زنان نمی توانند ارتباط جنسی کاملی داشته باشند. وضع مردان از این نظر بسیار بهتر است. قوانین و عرف و فرهنگ قالب به زیان زنان است و خلاف سنت رفتار کردن برای زنان را بسیار ناپسندتر از مردان میدانند. البته این جریان کلی است هنوز هم میتوان عشقهای پرشور و ازدواجهای مدرن را در این جامعه دید و این روزها جامعه ایرانی به سرعت به سوی مدرنیزاسیون پیش میرود و بیشک این اندام فربه شده این لباس تنگ را بهزودی کاملا از تن بیرون میآورد. با تغییر ساخت سیاسی سنتگرا جامعه ایران بهسرعت مدرن خواهد شد. در جوامع مدرن: در جوامع مدرن. رابطهی زن و مرد روز به روز در محیط کار و تحصیل و روابط خانوادهگی گستردهتر و بیپردهتر شده است، تا جایی که داشتن رابطهی جنسی قبل از ازدواج یک قاعده است نه استثنا. در این جوامع "عشق" در اشکال وابعاد گوناگوناش مطرح است و تنوع زیادی دارد. رابطهی زنان و مردان در محیط کار و زندهگی یکسان شده است. مردی میتواند با زنی آنچنان دوست باشد که با مرد دیگری دوست است و این دوستی هر چند عمیق و گسترده و متنوع باشد اما منجر به ارتباط جنسی نشود. آنها با هم به استخر میروند جلوی هم لخت میشوند و شنا میکند دوش میگیرند و قهوه میخورند اما ارتباط جنسی با هم ندارند و اصلا یکی یا هر دو ازدواج کردهاند. زنان و مردان میتوانند با هم دوست باشند ارتباط جنسی هم داشته باشند اما در ذهن هیچکدامشان موضوع ازدواج مطرح نباشد. ازدواج یک قرارداد اجتماعی است که دو انسان وقتی به اوج هماهنگی رسیدند به آن متعهد میشوند. دو نفر ممکن است دوستان بسیار خوبی باشند اما وقتی با هم همبستر میشوند به این نتیجه برسند که از رابطهی جنسی خود لذت نمیبرند همین امر باعث میشود با هم ازدواج نکنند و دوستی خود را در حد روابط عادی متوقف کنند. با این وجود باز هم ازدواج امری شکننده است و آمار طلاق در جوامع مدرن روز به روز بیشتر میشود به نحوی که در تکامل این جوامع ازدواج به طور کلی منسوخ خواهد شد. ۱۳۸۱ آبان ۱۳, دوشنبه ●
........................................................................................تقدیم به حسین درخشان به مناسبت تولد وبلاگهای فارسی ای عاشقان، ای عاشقان، وبلاگ خود گم کردهام زان می که در وبلاگها اندر نگنجد خوردهام مستم ز خمر قاصدک رو ایکوناش را غمز کن وانگه بیا در پیش ما، من چارهاش پی بردهام لیلای لیلی ناگهان آهو شدس از ترس جان زیر سبیل خود کنون برخود همی پیچیدهام خورشید آمد در میان بازار اکلیلاش نهان آهوی خورشیدی نگر از پنیک جدایاش کردهام خود کم بودی آذر کنون، بر آینه منظر زدی ششگوش بودی، کمتر شدی بر هر سه اش خندیدهام آهو رها کن عاشقا بر آدمی کن التجا از گل بگو یا گل به کو من گل به خود پروردهام در نزد آفتاب غزل خورشید عالم شد ثمر زان باغبان سایهها از سایه، بی سر گشتهام روز سیاه لاگیان گشت بی کلاغ و بیمراد زین رو برای روشنی من بامداد آوردهام آمد ندا ای عشقان آن دخترک شیطان شده است وین دیگری با دست خود بالای دیوار بردهام هر کس غزلخوانی کند دم را غنیمت برده است من با غزلخوانی خود دم را غنیمت کردهام یکجور دیگر گفتم یک جور دیگر خوانده است من تلخ و من شیرین او یک جور دیگر خواندهام دریا کنون موجی شدس بر موج او لنگر زدم خاموشی دریا ببین گویا بروتوس زادهام آن سوی مه، طوطی شدس این سوی مه، با صاحبش من با صفا رقصیدهام هر چند که فرمایش کند اما عرایض گفتند در بحر نگنجد همسرش من وزن بد بگزیدهام هر کس که آمد در وجود با بیدقی همره شدس ما را ببین بی بیدقی منزلگهی بگزیدهام دیدم چو هادوکی به بحر گفتم که چونی کم سخن گفتا سخن بسیار است من شیرهی افشردهام از جین و واجین اش چه باک با آن سر همچون کدو یکبار زاید آدمی من بارها زاییدهام با عکس و رٍنگ و موسیقی با این تپول خان هپلی در شهر آهن و طلا من زر ناب سفتهام کرم کدو و آسکاریس هر دو شدند لخت و پتی بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام عصیان عالم را ببین با بیدقان دیزی خورد با مانی و نیما کنون من عقل خود بازیدهام تو مست مست سرخوشی، من مست بیسر سرخوشام تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام مهشید آمد در میان با صد زبان و صد بیان خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیدهام خانم معلم گشته است با یک بغل لطف و صفا نامش هلیا گفتند. نام گزار ش دیدهام یاری نباشد چون کتاب اما من اندر شهر خود از روی باز و ناز او صدها کتاب آورده ام هر چند حسن بسیار است اما عجب این نکته دان من در درون شهر خود آقا خسن دیدهام شهرزاد و شیرین و فروغ ناگفته می گویند به بوق دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام زهرا و آواز زمین هر چند غریب و آشنا با یک غریب آشنا آواز زهرا خوانده ام این خرمقدس را ببین، ما جن او اسم خدا وانگه بیا این سو که من، پاگندهام پاگندهام. از بین این دیوانهگان من از برای منزلام آقا امید و مش تقی، شمر و همیشک بردهام آن زهره را بنگرید با خود خموش گرم گپ گفتا:"خموشی را مبین از گفت خود شرمندهام" مردی زگیلان شد پدید برهر لباش یک صد سبیل از نقش این عالیجناب صد شعر تر ریسیدهام یولداش ترک همزبان، هر چند ز دستاش دلخورم اما برای دیدنش تا شهر سیسکو رفته ام ما را که حرف در پنجه است چون آمد این تازه ندا در وصف او من این چنین لال از زبان گردیدهام ما را ضمیر اول است او را ضمیر پنجم است از قند و از گلزار او چون گلشکر پروردهام بر هر چه گل رویده بود، گلکو به خود نادیده بود این نازنین روئیده را من سخت خوش بویدهام آن صندلی خالی شدست لینکاش نمیآید بدست گفتم تو را اگر عاقلی، من لاگ خود گم کرده ام گر گویدم:"بیگاه شد، رو رو، که وقت راه شد." گویم که "این با زندهگو، من جان بهحق بسپردهام." این غزل که ظاهرا قصیده شده است. توسط این جانب شبح با همکاری مولانا جلالالدین محمد بلخی و جناب شمس تبریزی سروده شده است. مطلع غزل مولانا این بود: ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام زان می که در پیمانهها اندر نگنجد، خوردهام سعی کنید ریتمیک و با همین وزن بخوایند شعر هیچ سکته حتا سکته ملیح هم ندارد. اگر میخواستیم از تمام دوستان عزیز نام ببریم مثنوی هفتاد من میشد. پس گذاشتیم برای فرصتی دیگر و سربهسرگذاشتنی دیگر، فکر نکنید قصر در رفتید. ۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه ●
........................................................................................عاشقانه (برای آقا پدرام عزیز!) سلطاني جهان پيشكشتان اي شاعران شمع و گل و پروانه من فرزند عصر جمهوريام. مرا قافيهها و وزنها از پي نميبرند كه آنان چون فرمان اتومبيلام -رام و خرام- در دستان من ميچرخند و ميلغزند چون سياست ميسرايم: سكوتي بايستهام به وقت تفاهم و گلولهيي شليك شده به وقت تهاجم پشت ميز مذاكره دنبال قافيه نميگردم سبك، بيوزن، پرواز ميكنم به گاه ”آري“ خشمگين پاي بر زمين ميكوبم به گاه ”نه“ به عشرت: در قدح يك مني شراب نمينوشم جين قوطييي سر ميكشم با ماست دبل به عشق: مرا ياري با چشمان سياه و گيسوان بلند كه جنسيتاش ميان شارحان و مفسران محل ترديد است نيست. مرا محبوبي ست كه وقتي با دو نقطه و يك ايكس فرا ميخواندم پنج مگابايت پر سكند كفافام نيست. مرا ياري ست كه ”جيغ بنفش“ ميداند و شاملو ميخواند. سلطاني جهان -به تمامي- سگ خورتان من فرزند عصر جمهوريام. 9/7/81 ۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه ●
........................................................................................به به به حسین و الناز برگشتن با یک جعبه پر از شیرینی! بریم که مدتی بود دلام ضعف رفته بود برای شیرینیهاشون! به به! ۱۳۸۱ آبان ۱۰, جمعه ●
ابراهیم در آتش شاملو شعر بسیار معروفی دارد بهنام "سرود ابراهیم در آتش" که برای مهدی رضایی سروده است. این شعر با این ابیات شروع میشود: در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنک، که خاک را سبز میخواست و عشق را شایستهی زیباترین زنان که ایناش به نظر هدیتی نه چندان کمبها بود که خاک و سنگ را بشاید. منظور شاملو از مصراعهای آخر چیست؟ یعنی چه "او عشق را شایستهی خاک و سنگ" نمیدانست؟ ●
........................................................................................هالووین جشن اشباح ![]() بابا مٌردیم از غصه؛ یکی حتا کدویی هم برای ما نفرستاد نا سلامتی امشب شب قدر شبحها ست!. مرسی از هرچی بچهی با معرفته! این از کادوی خٌسنآقای گل! این هم از کادوی سولوژن عزیز! حالا این سولوژن عکس ما را از کجا پیدا کرده برامون کادویی فرستاده بماند برای بعد! قاصدک عزیز دیگه "اند" معرفته! با این سر پردرد و دل پرسوز چند تا کدو و چند تا عکس از زوایای مختلف برام فرستاده که تا چشم حسود بترکه! یکیشو میچسبونم همین بالا! بقیهشو هم به مرور خرج میکنم! |
|