۱۳۸۱ آبان ۸, چهارشنبه


اتللو
مرا چنان‌که هستم بنمایید. نه از خوی و کردار من چیزی بکاهیید و نه چیزی از روی بدسرشتی به آن بیفزایید. پس باید بگویید مردی بود که در راه عشق سرشار خود پیروی عقل را نکرد. مردی بود که چشم‌های‌اش با آن‌که با اشک ریختن خوی نگرفته بودند حالا بی‌اختیار اشک از آن‌ها می‌ریزد.
اتللو، ویلیام شکسپیر، عبدالحسین نوشین


ظاهرا، خبر پرواز کلاغ سیاه‌ این دنیای مجازی، مجازی نبود و کسرا موحد خودخواسته از میان ما رفت!
با اندوه فراوان! به احترام به انتخاب‌اش کلاه از سر برمی‌داریم و با لبخند به آخرین طنز‌ سیاه زنده‌گی‌اش می‌خندیم.!

........................................................................................

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه


ریگ جن
در کویر مرکزی ایران جای هست که ریگ جن"اش می‌نامند. در دایره‌یی به شعاع پنجاه کیلومتر هیچ جنبده‌یی وجود ندارد دریغ از آفتاب پرستی یا یک خرخاکی حتا؛ سکوت، سکوت مطلق. اگر نفس را در سینه حبس کنی و اندیشه را در ذهن، عمیق‌ترین سکوت همه‌ی عمر را تجربه خواهی کرد.
نخست که به این وادی می‌رسی وحشت سراسر وجودت را طی می‌کند، تهی شده‌یی از هیاهوها، همیشه از یورش جمع وحشت داشتی و اکنون از یورش خود به هراس آمده‌یی. در مقابله‌ آینه‌یی به وسعت روح‌ات عریان می‌شوی و چه هراسی از این بالاتر، اما اگر این مرحله را طی کنی به آرامشی دست پیدا خواهی کرد که یگانه و بی‌بدیل است. گویی سکوت بعد از مرگ را تجربه می‌کنی، با چشمان باز مرده‌یی و با هیاهوهای درون خو گرفته‌یی، و اکنون یگانه تجربه‌ی حسرت برنگیزت از سر گذرانده‌یی، مرگ را. و زآن پس چون به هیاهوی شهر باز گردی دیگر آن منی که به آن‌جا رفت بود بازنگشته است؛ دیگر تو زنده‌یی میان زنده‌گان نیستی، میان آدمیان از این پس شبحی.
(بسیار در اینترنت جست‌وجو کردم در درباره‌ی "ریگ جن" چیزی بیابم. حاصل یافتن صفحات شخصی بی‌نظیری بود که در آن حتا نقشه‌ی رفتن به ریگ جن هم درج شده است. دیدن این صفحات برای‌تان لذت بخش خواهد بود. برای من که بود.)


کمدی‌های تراژیک(قسمت دوم)
وقتی داشتم این قصه را نقل می کردم خیال نداشتم آن را در دو بخش بنویسم اما از آن‌جا که در میانه راه دچار سوزش "بروتوسی" شدم ماجرای کمیک‌ام تراژیک شد و خاطر دوستان خست، حال که درمان آن ماجرا شد تلافی مافات کرده ادامه قصه را نقالی می‌شوم.
جان‌ام برایتان بگوید: به گفت آمد که ما دو گروه سرباز بودیم تهرانی‌ها و ترک‌ها، بینمان مودت فراوان بود و عیش مبسوط برقرار چون خران بر سر هم می‌زدیم و چون از ما بهتران نرد عشق می‌باختم؛ در بین این دو گروه جماعتی بیلمز[1] بودند و جماعتی هامز[2]. ما نیز در این میان آچمز[3]! کار بیلمزان اهل قورت یمز[4] رفتار بی‌مز[5] بود و کار اهلی شمز و تجز[6] صبح تا غروب بود جمز[7]. یکی از بزرگان اهل تجز به موی خود بسی می‌نازید و بر ما کچلان مي‌تازد پدرش تاجر بود گردان‌اش خوراک تبر، خودش کاراته کار و بود هیکل چون اشتر نر. ما از حسرت کیسو بودیم پکر و او همچنان به عیش و غزل بود و قر و قمیش و تاب کمر.
القصه خون خوردیم و تاب آوردیم تا آن که دوران آموزشی آمد به‌سر، فردای شبی پس از سه ماه بی‌سروهمسر برگه مرخصی می‌گرفتیم و می‌رفتیم به دیار نامزد و دوست دختر، ما بودیم هم‌چنان کچل او بود چون یوسف گیسوی بلند بر سر، انجمن کردند ترکان و تهرانی‌های اهل فکر و بصر چه کنیم با این خوشگل پسر، حیلتی کار ساز آمد و خسبیدم تا سحر که نا گاه آمد با شیون و ناله فریاد آن خبر! نعره می‌زد و چو شیر دژم فحش ناموسی حواله می کرد بر آن که آن‌اش آورده بود بر موی و سر. بر سر تخت رفته بود چاقو بر دست مادر آن که شب گذاشته بود او را واجبی[8] بر سر حواله می داد به آلات طویل خر، همه پوزخند می‌زدند و او فریاد همه بر دست می‌زدند و بر سر. نابکارانی که این حیلت کرده بودند ثمر با خیال آسوده فحش می‌خوردند و نمی‌آوردند به روی آن ازگل[9]! صبح آن روز همه می‌رفتیم پس از استراحت به گوشه و کنار جبهه‌های حق علیه باطل و دیگر چشم بر چشم نمی‌افتاد و سر بر سر. در این میانه آشوب که آن بخت برگشته با سری چون لبو، نیمه گیسو مانده، نیمه گیسو رفته بود چون موی زهار[10] از بر، شبحی نا به کار ناکارآمد آمد پیش آن امیرمحمد نام، بی‌مادر. گفت جانا غصه مخور بر آن موی سر که در آید به چشم بر هم زدنی دوباره ازس‌سر به این آبشور واجبی بین‌اندیش که نیمی از ابرویت ببرده است از بر، به بیست سال گشته بود اینقدر، بیست سال باید بگذرد تا دوباره آید در.

--------------------------------------------------------------------------------
[1] در ترکی یعنی "نمی‌دانم" اما در فارسی به آدم بسیار نادان می‌گویند.
[2] به کسر میم. عیب‌کننده.
[3] به ترکی یعنی باز نمی‌شود. اصطلاحی در شطرنج است در مورد مهره‌ی که چون جا‌به‌جا شود شاه کیش می‌گردد.
[4] روستای نزدیک مراغه
[5] "ه" به ضرورت وزن کلام و بی‌وزنی دایره‌ی واژه‌گان کاتب، محذوف ملیح شد.
[6] به ضرورت قافیه منحوت قبیح صورت گرفت، همان شمیران و تجریش است.
[7] به فتح "جیم" به معنای استهزاء
[8] واجبی یا نوره یا حنای زرد، پودری است حاوی ارسنیک که در گذشته با آن موی زاید می‌ستردند و اکنون سربازان گمان می‌سترند.
[9] ازگل لغت ترکی است و در اصل "از گلدی" به معنای "خود اومدی" است به کسی که از پدر مادر عمل نیامده است. بی‌بته.
[10] اطراف الت نتاسلی مرد و زن که بر آن موی روید.

........................................................................................

۱۳۸۱ آبان ۵, یکشنبه


در جدال با خاموشی
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آن که جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هر چند جنگی از این فرسانیده‌تر نیست،
که پیش از آن‌که باره برانگیزی
آگاهی
که سایه‌ی عظیم کرکسی گشوده بال
بر سراسر میدان گذشته است
تقدیر از تو گدازی خون آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
احمد شاملو، مدایح بی‌صله
واگویه‌یی در آینه به پاسخ هجویه لامپ هم‌چنان چون همیشه عزیز.


حافظ شاملو
وقتی حافظ به روایت شاملو در اوسط دهه‌ی 50 منتشر شد؛ حاوی مقدمه‌ی جنجال برانگیزی بود که خواب روایت‌گران سنتی و مذهبی حافظ را برآشفت. برای نمونه آقای مطهری بر علیه این مقدمه کتابی نوشت تحت عنوان "تماشا گه راز" این کتاب بعد از انقلاب سال‌ها با قیمت ارزان منتشر شد اما آن مقدمه تا کنون ممنوع الچاپ باقی‌مانده است. این مقدمه را که آخرین متن ویرایش شده توسط آقای شاملو است در اینجا قرار داده‌ام برای استفاده‌ی علاقه‌مندان به حافظ و شاملو.

........................................................................................

۱۳۸۱ آبان ۴, شنبه


كاروان
دير است، گاليا!
در گوش من فسانه‌ي دل‌داده‌گي مخوان!
ديگر ز من ترانه‌ي شوريده‌گي مخواه!
دير است گاليا! به ره افتاده كاروان.
هوشنگ ابتهاج، كاروان
متن کامل شعر را می‌توانید این‌جا بخوانید.


بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیش‌آهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزادست منزل‌گاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذار سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
....
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رؤیای آن
هم‌چون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم می‌باید
سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را-
و بار دیگر وطن را بسازیم!
لنگستون هیوز، احمد شاملو، هم‌چون کوچه‌ئی بی‌انتها
قسمتی از شعر بلند هیوز که در باره ی آمریکاست.
هیوز یک شاعر سیاه پوست آمریکای است.

........................................................................................

۱۳۸۱ آبان ۳, جمعه


کمدی‌های تراژیک
بامداد همیشه عزیز، خاطره‌یی از سربازی‌اش نوشته بود که مرا به گذشته‌های دور و خاطرات سرباز‌ی‌ام برد.
هر کس از شهری و دیاری به سربازی اعزام می‌شود. در دوران آموزشی دو یا چند گروه از این اعزامی‌ها هم‌گردان می‌شوند. گردان ما شامل دو گروه بود: آذربایجانی‌ها و تهرانی‌ها؛ آذربایجانی‌ها عمدتا از نواحی محروم بودند و تهرانی‌ها از شمال تهران و این موضوع اختلاف قومی را رنگ طبقاتی هم داده بود. بعضی از آذری‌ها از نقاط بسیار محروم بودند و اعمالی شگفت‌انگیز انجام می‌دادند. مثلا دوستی داشتیم که تا آن هنگام مسواک زدن نیاموخته بود با هزار ترفند توانستیم مسوآک زدن را به او یاد بدهیم و مسواکی هم برای‌اش خریدیم اما چیزی را که تا آخر نتوانستیم به او یاد بدهیم این بود که هر کس مسواک منحصر به فردی دارد! تا غافل می‌شدیم او را در حال مسوآک زدن با یکی از مسوآک‌هایمان می‌دیدیم! یکی از هزینه‌های ما شده بود خریدن مسوآک جدید.
از آن سو بعضی از این تهرانی‌های نازنین از آن دست قماش بودند که به باسن مبارکشان می‌گفتند دنبال من نیا که بو می‌دهی! حکایت‌ها داشتیم.
در این بین طیف‌های مختلفی حضور داشتند. دوستی داشتم بسیار خوش سروزبان بود و البته بسیار خوش‌تیپ ورزش‌کار و باسواد، ما به‌زور یک دیپلم داشتیم و او دو تا داشت. تک فرزند بود و امیدوار بود معاف شود. نامزدی داشت و آمده بود سربازی تا بعد باهم بروند سوئد زنده‌گی کنند. همه‌ی کارهای‌شان را کرده بودند و فقط مانده بود کارت پایان خدمت. تخت‌ها دو طبقه بود و او تخت‌اش زیر تخت من بود. عادت داشت، چون ژیمناستیک کار کرده بود، از دور بیاید مثل پرش از روی مانع بپره دراز کش روی تخت. یک شب حسابی جوک بر علیه ترک‌ها گفت و من که معمولا از پس دو سه نفر بر می‌اومدم از پس او بر نیامدم و کم آوردم، حالا ببنید چه عوجبه‌یی بود که این شبح حراف را سرجاش نشاند. معمولا وقتی آدم از حرف کم بیاره به خشونت متوسل میشه! ولی خب او خیلی از من قوی‌تر بود. وقتی آدم از حرف کم بیاره به خشونت هم نتونه متوسل بشه، پس یا باید بره بمیره یا این که زیرکی به خرج بده، من خیال مردن نداشتم چون بعدا برای مردن در جبهه‌های حق علیه باطل فرصت مردن فراوان بود، چه کنیم چاره کنیم! آهان! وقتی رفت دست‌شویی تا آمده بشود برای خواب! یک سوزن برداشتم گذاشتم توی تشک ابری‌اش او هم طبق عادت مالوف آمد و پرید رو تخت‌اش. تا یک هفته با باسن تا حدودی دردناک جوک ترکی گفتن یادش رفت.
در جبهه راننده‌ی ماشین مهمات شد، به راننده‌گی آن هم با ماشین‌های بزرگ علاقه داشت. یک روز صدای انفجار مهیبی آمد، با راکت ماشین پر از محمات‌اش را هدف قرار دادند، دود شده و حتا خاکسترش به قبرستان نرسیده (الان هم که می‌نویسم متاثرم.) او رفت و من سوزش آن سوزن را روی قلب خود احساس کردم او باز برنده شد.
...
می‌خواستم یک چیز شاد بنویسم پایان این ماجرا بسیار خنده‌دار بود ولی دوستی آمد با دنیای از غم. بی‌اختیار این ماجرا به غم کشیده شد. حالا در یک فرصت دیگر بقیه آن را خواهم نوشت.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۳۰, سه‌شنبه


خانه‌ی دوست کجاست؟
به یاد آر:
تاریخ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.
احمد شاملو، مدایح بی‌صله
بهار عزیز! از اندوه بی‌انتهایی که پس از خواندن متن "ديگه نمي‌خوام هيچوقت در ايران زندگي كنم. (قسمت اول: گناهكارهء رسوا!!)"در دل‌ام نشست نمی به بیرون تراوش کرد و موجب پاسخ تو شد پس اجازه بده موجی از آن را برای‌ات واگو کنم:
اسکندری که کبیرش می‌خوانند از راه رسید با لشکریان فراوان، کشت، سوزاند و نابود کرد و ما ماندیم و زنده‌گی کردیم. اعراب آمدند با معجزه‌ی فریب‌شان و شمشیرهای برنده‌شان، ما که از حکام مستبد و مغان و موبدان ریاکار به رنج بودیم برابری و برادری‌شان را باور کردیم و تسلیمشان شدیم؛ دروغ می‌گفتند عجمان می‌خواندند و یوغ ورزا بر گردمان نهادند اما ما ماندیم زنده‌گی کردیم، دین‌شان را عوض کردیم مطابق سلیقه‌ی خود شیعه را ساختم امام مترودشان را قطب عالم وجود کردیم و میترای افسانه‌یی‌مان را در "بانوی دو عالم" تجلی دادیم ماندیم و زنده‌گی کردیم...
مغول‌ها آمدند، چنگیزیان، جوی خون راه انداختند به زنان و دخترانمان تجاوز کردند، مردان‌مان را از دم تیغ گذراندن؛ ماندیم زنده‌گی کردیم و از آن بدوی‌های نیمه وحشی دانش‌مندی چون الغ‌بیک‌ را ساختیم و خواجه نصیرالدین‌ها را به صدراعظمی نشاندیم؛ ما ماندیم و آنان رفتند... آمدند و رفتند تا چشم آبی‌ها رسیدند تحقیرمان کردند بر سر در "پلایش‌گاه آبادن"مان نوشتند:"ورود سگ و ایرانی ممنوع" ما ماندیم زنده‌گی کردیم؛ "مصدق"مان را به دادگاه لاهه فرستادیم و پیروز برگشتیم، ما اینجا هستم. و این‌جا خواهیم ماند و چراغمان در این خانه می‌سوزد (یا به قول بامداد عزیز دود می‌کند.) این از ما و تبار ما.
اما تو:
آیا من حق مهاجرات را از تو گرفته‌ام؟ نه در کجا نوشته‌ام: تو حق مهاجرت نداری؟ برای‌ات از حافظ نوشتم و می‌دانم "عشق" را آموخته داری؛ یک بار دیگر بخوان حافظ چه گفته است:
دیار یار عاشق را مقید می کند، ورنه
چه جای فارس؟- کاین محنت جهان یک‌سر نمی‌ارزد
.
نه تو حق داری هر کجا می‌خواهی زنده‌گی کنی؟ بهار عزیز گیرم من باور ‌کنم که تو دیگر ایرانی نیستی و خانه‌ات کاناداست و تو یک کانادایی هستی، باشد؛ حال که تو چنین می‌خواهی من به خواستت احترام می‌گذارم، اما نه به تو و نه به هیچ کانادایی یا آمریکایی یا هرکجایی دیگر اجازه نمی‌دهم به من به تبار من؛ توهین کنی و ما را تحقیر کند. احتمال می‌دهم تو خود واقف به نوشته‌ی خود نیستی؛ نمی‌دانی وقتی می‌گویی: "دیگر هرگز حاضر به زنده‌گی در ایران نیستی" داری مستقیم به ما که در ایران زنده‌گی می‌کنیم توهین می‌کنی داری می‌گویی ما انسان‌های حقیری هستیم که این وضع را تاب می‌آوریم و تو انسان والایی هستی، تو می‌نویسی:
"«اينجا كه خونهء منه»، در و ديوارش بوي آزادي ميده. قوانين همه در خدمت مردمه. تقريبا همهء مردم دوست دارن كه قوانين رو اجرا كنن و اصلا فكر نمي‌كنن كه جلوي آزاديهاشون گرفته مي‌شه."
می‌دانی برای آن‌که آن خانه، که حالا یک شبه خانه‌ی تو شده است، بوی "آزادی" بدهد من و تبار من از اسپارتاکوس تا چامسکی و و و جنگیده‌ایم حالا تو یک شبه آن‌جا را خانه‌ی خود می‌دانی و ما را آدم‌های عقده‌یی که در این خانه‌ی بی‌فرهنگ زنده‌گی می‌کنیم می‌شماری؟ باور کن با تمام وجود برای‌ات اشک ریخت‌ام، می‌دانم چه رنجی می‌کشی؛ آنان که از تبار من هستند، گیرم در کانادا یا آمریکا یا هرکجای دیگر، تو را هم‌خانه‌ی خود می‌دانند تو را هم صاحب آن جا می‌دانند، اما بعضی‌ها آن‌جا تو را بیگانه می‌دانند تصور می‌کنند داری از هوای آنان تنفس می‌کنی. از همان‌ها ما هم در این جا داریم وقتی دوستان و هم‌خانه‌یی‌های افغانی‌مان می‌خواهند بگویند "اینجا که خونه‌ی منه" به آنان می‌گویند: نخیر شما این‌جا مهمان ما هستید و باید بروید روزی خانه‌ی خودتان.
من با افغانی‌های زیاد دوست هستم. با آن‌ها می‌نشینم و در باره‌ی سرزمین‌شان حرف می زنم. وقتی طالبان از افغانستان رانده شد در چهره‌هاشان برق شادی و غرور می‌دیدم دیگر نمی‌خواستند خود را خراسانی و قوچانی معرفی کنند، با افتخار از شهرها و محله‌هاشان یاد می‌کردند و من غرق لذت می‌شدم وقتی این غرور را می‌دیم. از آن‌ها قول می‌گرفتم مرا به خانه‌شان ببرند و آنان با اشتیاق و بزرگ‌منشانه دعوت‌ام را پاسخ می‌دادند.
امیدوارم همه‌ی ما هر کجا که هستیم اول افتخار کنیم که انسانیم، انسانی بدون مرز، انسانی جهان وطن و بعد اگر کسی پای ملیت پیش کشید سینه سپر کنیم با افتخار بگوییم ایرانی هستیم و ایرانی باقی‌خواهیم ماند و اگر خیلی پرویی کردند تبار ننگین‌شان را جلوی چشمشان بیاوریم؛ بگوییم برای ما لاف انسانیت نزنید هنوز بوی کوره‌های آدم‌سوزیتان از مشام‌ها نیفتاده است، هنوز عربده‌کشی‌های کوکلس‌کلن‌های‌تان در گوشمان است، از ارواح سرگردان سرخ‌پوستان و سیاه‌پوستان لینچ شده برفراز خانه‌های‌تان خجالت بکشید.
بهار عزیز!
با من جدل مکن به آینه نگاه کن! تو دختر زیبای شرق افسانه‌یی هستی! با من جدل مکن؛ به روح‌ات رجوع کن؛ سرشار از هزار و یک شبی نشانی خانه‌ات را به غلط نده خانه‌ی تو این‌جاست که اکنون پسران چهارده‌ ساله‌یی که عاشق‌ات بودند مردان غیوری شدند. قرمزترین قلم‌ام را بر می‌دارم بی‌پروا گرد سرت قلبی تپنده می‌کشم تا نشانی خانه‌ات را گم نکنی.
بهار نازنین! تو از تبار مایی تبار خود را به رایگان به حراج مگذار سگانی که گازت گرفته‌اند را خواهیم راند تا تو روزی با لب‌خند در کوچه‌یی که نخستین بار عاشق شدی قدم زنی، تا تو حافظ بخوانی، شاملو سرکشی و با افتخار بگویی: من یک انسان آزاده‌ی ایرانی هستم؛ خانه‌ام گو، هر کجا که می‌خواهد باشد.


برای که می‌نویسم؟ برای چه می‌نویسم؟
...برای تو نمی‌نویسم که درد بی‌دردی‌ات را درمان می‌جویی! برای تو نمی‌نویسم که سیاست می‌بازی و رفاقت نمی‌شناسی! برای تو نمی‌نویسم که "به طاعون آری می‌گویی"!... نه برای شما نمی‌نویسم!
برای آن زن مغمومی می‌نویسم که شاید لب‌خندی به لب آورد و اشکی از شوق بریزد، برای آن مرد خسته می‌نویسم که شرری را منتظر است و شوق پرکشیدن دارد، شاید مشوق‌اش شوم تا "چرخی میان میدان زند" و به رقص آید و پربکشد، برای تو می‌نویسم که درد انسان بودن داری، درد آزادی، آزادی میهن به زنجیر کشیده شده، درد انسانیتی که در جهل و جهد بی‌هوده اسیر است و این گره کور را تاب نمی‌آورد.
برای چه می نویسم؟
برای درمان این دردهای خروار خروار، برای این روح پریشان و سرگردان، برای علقه‌های‌ام، برای این غیظ مکظوم، برای دل خود می‌نویسم.

جمله اول این متن بی معنا بود و وافی به مقصود نبود. حذف اش کردم.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه


من "جنگ و صلح" هستم!
"هیچ اهمیتی نداشت که فرانسوا قرار است چند سال زنده‌گی کند، مسئله این بود: او همیشه یک نوجوان باقی می‌ماند." ژرژ کیژمان
شخصیت امروز ما را چیزی‌هایی در کودکی و نوجوانی شکل داده‌اند و هر نشانه و خاطره‌یی ما را پرتاب می‌کند به آن چیزها به آن یادها. هنوز پانزده سال‌ام نشد بود که از قضای روزگار گذارم به اهواز افتاد پیش فامیلی که دانش‌جو بود. هنوز بوی خوش‌ آن‌روزها در مشام‌ام موج می‌زند. شبی در دانش‌گاه فیلم "فارنهایت 451" را نشان می‌دادند، دانش‌گاه سه‌گوش، مرا به آن‌جا بردند می‌دانستم از گفته‌های‌شان که کار متفاوتی از نسل نو فیلم‌سازان فرانسه خواهم دید؛ گیرم نمی‌دانستم آوان‌گارد و نسل نو سینمای فرانسه یعنی چی، گیرم فقط مسرور از این بودم که مهم شده‌ام فکر می‌کردم این‌ها هم مثل آن دختر زیبایی هستند که چند ماه قبل‌ترش مرا با واژه‌های جدیدی آشنا کرد و من با گفتن هم آن‌ها در دل دانش‌جویان جا باز کردم بودم, گویی کلید طلایی ورود من به دنیای پرماجرای آنان بود...
دوباره دارد خاطرات مرا از راه به بی‌راه، به جاده‌ی خاکی می‌کشاند. امروز روز درگذشت فرانسوا تروفو (1932-1984(کارگردان آوان‌گارد و پیشروی سینمای نو فرانسه است. سینمایی که با کایه‌دوسینما،آندره بازن، ژان لوک گودار، کلود شابرول، آلن رنه، و فرانسوا تروفو... به جهان معرفی شد و نسل فیلم‌سازان مستقل را به‌وجود آورد و حتا سینمای هالیود را تحت تاثیر قرار داد.
نمی‌خواهم در باره‌ی تروفو بیش از این بنویسم در روزنامه‌ی هم‌شهری دی‌روز(یک‌شنبه 28 مهر صفحه‌ی 17، جهان‌هنر) مطلب خواندنی‌یی در باره‌ی تروفو هست، آن خاطره را هم نمی‌خواهم پی‌بگیرم، فقط بگویم؛ سال‌ها این فیلم تروفو مانند رویایی شگفت‌انگیز در خاطرم مانده بود تا این که روزی تله‌ویزیون را باز کردم و دیدیم، "فارنهایت 451" را نشان می‌دهند با عجله تله‌ویزیون را خاموش کردم اصلا خیال نداشتم معشوق خود را تکه پاره شده زیر دست قصابان فرهنگ و هنر تماشا کنم.
الان دیدم سرو عزیز هم چیزی در این باره نوشته.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۸, یکشنبه


سماع سوختن
عشق شادی است، عشق آزادی است
عشق آغاز آدمی‌زادی است
ه.ا.سایه

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه


با "عقیق و سبزه و آینه" به تماشای‌اش بنشینید!
آذر عزیز، به خانه‌ی شبح آمد، و با ایمیلی از سر مهر برای چندمین بار نشان داد که ما را همین فخرِ مدیون بودن به او بس است و سودای ایفای وفای او باید از سر بیرون کنیم. بخوانید ایمیل زیبای‌اش را:
به كجا مي‌بري مرا؟
من كه همه ذره ام و هيچ ، جز دلي براي دوست داشتن. من كه چشمانم را با هفت كوه و دريا فاصله بسته اند تا نبينم يوسفانم را من كه بازوانم خشكيده اند در حسرت به آغوش كشيدن شما و شانه هايم كم دارند سرتان را تا بار بغض‌هايتان را سبك كنم شايد با سر انگشتان دل و تجربه ام.
به كجايم مي‌بري؟ چه دارم كه نثارت كنم؟
يك چيز . فقط ميدانم بغضي در گلو با لبخندي بر لب و دلم كه بي‌تابانه حال پرواز دارد بسوي تان .
به آن دختر جوان پيانيست كه مثل من جدا افتاده بود از ديار و دل خطي نوشتم تا آرام شود دل پر دردش. ديدم جوابم را نوشته در وبلاگش (آليس در سرزمين عجايب).
خواهر ۱۴ ساله وبلاگ جرجيس قصه‌اي نوشت و جوابش دادم. او هم نوشت نامه ام را در وبلاگش
اي شبح جان . شبح همه دل. ببين چه زيبا دارم ادامه پيدا مي‌كنم در دل دختران و پسرانم . اه اااااه ه ه ه چه خوشبختم من .
ادامه ام را جشن گرفتم امشب ، با گيلاسي شراب از سرزمين حافظ و اولين جرعهء اين جام را در مقابل نوشته ء تو نوشيدم و سرم را به تعظيمي خم كردم در برابرت .كه چه زيبا پاس ميداري مهر را و دل را... اميد كه روزي با تو جام را بهم زنيم از پس خستگي زيبا و جادويي صحنه.
مي‌آيد آن روز شبح؟ بغض گلو گير شادي ام را چگونه پنهان كنم آن شب؟ قول مي‌دهي با كمك دستانت پشت صحنه دهانم را بگيري كه صداي هاي‌هاي گريه ام را تماشاچيان نشنوند؟ آيا از شوق هم مي‌توان مٌرد؟ آذر


چرا دوست دارم در ایران زنده‌گی کنم!
بهار عزیز که به دلیل یک شب در بازداشگاه موقت بودن دیگر نمی‌خواهی به کشورت باز گردی... سر پرسخنی با تو دارم اما خاموش می‌شوم و فقط از قول حافظ می گویم:
دیار یار عاشق را مقید می کند، ورنه
چه جای فارس؟- کاین محنت جهان یک‌سر نمی‌ارزد.

در پی‌نوشت یادداشت مرتضا کیوان نیز اشاراتی به این موضوع کرده‌ام.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه


مرتضا کیوان 48 ساله شد!
(1300-1333)

مرتضا کیوان، احمد شاملو، نیما یوشیج، سیاووش کسرایی، هوشنگ ابتهاج (ازچپ به راست)
در زلال شعر، زنده‌گی و شعر امیرهوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
مرتضا کیوان یکی از شخصیت‌های عجیب و تاثیرگذار در تاریخ کشورمان است که مهجور مانده است. او بعد از کودتای آمریکا در ایران اعدام شد و نامش در چند شعر شاملو جاودانه شد. هر کس که با او ملاقاتی داشته است بسیار از او تاثیر گرفته است. شاملو شیفته‌ی او بود. در مجموعه آثارش در حاشیه شعر بسیار زیبای‌اش "از عموهای‌ات" می‌نویسد:
این شعر، خطاب به پسرم که در آن هنگام هشت ساله بود، در اعدام مبارزان سازمان نظامی عموما و مرتضا کیوان خصوصا نوشته شد. مرتضا نزدیک‌ترین دوست من بود. انسانی والا با خلقیاتی کم‌نظیر و هوش‌مندی‌ی شگفت‌انگیز. قتل نابه‌هنگام‌اش هرگز برای من کهنه نشد و حتا اکنون که این سطور را می‌نویسم(دوم مرداد 67) پس از 35 سال هنوز غم‌اش چنان در دل‌ام تازه است که انگار خبرش را دمی پیش شنیده‌ام.
دوازده سال بعد در دوم مرداد 79 شاملو به کیوان پیوست. آیدا تعریف می کرد در یکی از روزهای آخر شاملو به گوشه‌یی خیره شده بود گفتم احمد چشم‌های‌ات را ببند، بخواب. گفت: نه آیش وقتی چشمام بازه بهتر مرتضا را می‌بینم... آیدا به آهی سرد ادامه دارد... گویی تصور می‌کرد کیوان آمده است او را با خود ببرد... با آرامش رفت.
به یاد او با گل و لب‌خند به دیدار همسرش پوری سلطانی برویم.
پ. ن: با آیدا به دیدار پوری عزیز رفتیم با گلی و لب‌خندی، هوشنگ ابتهاج به پیش‌باز آیدا آمد. آلبوم عکس ورق زدیم و آخرین نامه‌ی مرتضا را که دو روز قبل از اعدام نوشته بود خواندیم، پوری از احمد و سیاووش و هوشنگ و مرتضا که در همین تپه‌های زربند با هم چه روزگارانی را گذرانده‌اند گفت. قصه‌ی عشق پوری و مرتضا هم شنیدنی‌ست، آن‌ها در خرداد 1333 ازدواج کردند و مرتضا دو ماه بعد دستگیر شد و در 26 مهر همان سال هم‌راه با سایر افسران شاخه‌ی نظامی تیرباران شد. پوری از آن سال که دختر جذاب و زیبایی بود تا اکنون که زنی مسن اما پرانرژی و پرشور است عشق او را در دل چون روز نخست زنده نگاه داشته است. حتا آن محله را هم ترک نکرده است و یاد و خاطره‌ی مرتضا را در تک تک درختان خانه‌اش جاودان کرده است. او ماند و قاتلین معشوق‌اش و همسرش رفتند. به راستی که این خاک و این دیدار به دلیل همین افسانه‌های حقیقی دل‌پذیر است و به همین دلیل است که "چراغ ما در این خانه می‌سوزد" و آن را با هیچ گوشه‌ی از دنیا عوض نمی‌کنیم.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۵, پنجشنبه


سفري عجيب در يك روز بي‌انتهاي شبحي
صبح زود از خواب پا شدم و دل ام هواي رفتن به فرودگاه را كرد به ترمينال شماره‌ي دو رفتم مدتي در آن‌جا پرسه زدم و بعد سوار تاكسي شدم يك راست رفتم شهر كتاب نياوران هميشه پرسه زدن در كتاب‌فروشي يكي از به‌ترين تفريحات‌ام بوده است. مدتي بعد خود را در كافي‌شاپ الوند ديدم هيجان زده با پاهاي لرزان و چشم‌هاي نگران به پاي عابرآن در رفت و آمد. ناگهان يادم آمد با دوستي در تآترشهر قرار داشته‌ام با عجله از تجريش به تآتر شهر رفتم و از آن‌جا با آن دوست به حوالي كافه شوكا در گاندي رفتيم حرف حرف آورد و گفت: ”برويم كافه‌ي نادري“ گفتم: ”تا به‌حال نرفتم“ و او تعجب كرد و ما هنوز سه ربع نگذشته بود كه در كافه نادري بوديم و من يادم آمد قبلاً هم سال‌ها پيش يك بار آن‌جا رفته بودم اما خب حرف حرف آورد و يادم رفت بگويم. اين همه پايين و بالا شدن گرسنه‌ام كرده بود از آن جا به ميدان كاج رفتيم و از ميدان كاج به نايب وزرا ناهار را كه خورديم (البته دوستم فقط مزمزه كرد. دل‌اش گرفته بود و ترجيح داد با چشمان سرخ در ميدان ونك از من جدا شود.) بعد از ظهر به آپارتماني كه ديگر از آن من نيست رفتم و مدتي در آن‌جا در سکوت و تنهایی, يكي از شيرين‌ترين لحظات زنده‌گي‌ام را گذراندم، لحظاتي كه تا پايان عمر مزه‌ي ملس‌اش در خاطرم خواهد ماند. بعد آخرين ساعات شب را در ترمينال شماره دو بودم؛ تنها، و سرگردان به تابلوي پروازهاي خروجي نگاه مي‌كردم و به زنده‌گي كه چگونه شتابان از كنارم گذشت و رفت، آسمان مانند هميشه بود و من سيگاري روشن كردم و بدون نفس تنگي كشيدم پس از سال‌ها اين دومين سيگاري بود كه مي‌كشيدم و شايد آخرين باشد... سفري كه از صبح آغاز شده بود پايان يافت در شب.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه


به هر کس نتوان گفت درد او، حافظ
مگر بدان که کشیده است محنت دوری.


قاصدک غمگینه به خانه‌اش بروید با گل و شیرینی و یک لب‌خند!
قاصدک وقتی غم‌گین باشه انوقت خبرای شاد دیگه به گوشمون نمی‌رسه. توی این وانفسا که قحط‌‌‌سالی خبره خوشه این! یک خبر خوش میون صد تا صد تا خبر بدم اگه نشنفیم که دیگه وامصیبتاه.


می‌خواستم چیزی تقدیم‌ات کنم.
وقتی کامپیوتر را روشن کردم و دستان‌ام را مانند نوازنده‌گان پیانو بر روی کی‌بورد قرار دادم، تا سیستم عامل لود شود، فکر می‌کردم چه بنویسم، می‌خواستم چیزی بنویسم و تقدیم کنم به تو... بد معامله‌یی نبود چند دقیقه وقت، که این روزها به پشیزی نمی‌ارزد، و چند کلمه که از نیاکان‌ام به ارث برده‌ام و در ذهن اجدادم نطفه بسته است، می‌توانست محبت‌های بی‌دریغ تو را پاسخ دهد و معامله را به تراضی بکشاند.
می‌خواستم بنویسم تو شبیه عصر و زمانه ما نیستی؛ که اکنون زمانه زمانه آلیاژ و پلاستیک است اما تو ناب و خالصی مثل الماسی بی‌خشِ تراش، نابسوده‌یی.
می‌خواستم بنویسم من سنگواره‌ی بر صخره‌ی سردی بودم در کویری بی آب و پرسراب تو چون ابری بارنده و بخشنده و مسیحا دم بر من گذشتی و من عقابی شدم بر جنگلی رویان و سرسبز...
دیدم دارم با کلمات بازی می‌کنم. واژه‌ها را کنار هم می‌چینم، اما نمی‌توانم آن احساس نابی را که در وجودم موج می‌زند به قدر نمی به بیرون تراوش کنم... دیدم نه این معامله (معامله؟) به تراضی کشیده نمی‌شود نه با تمام گنج های زمین نه با تمام واژه‌های نابسوده و ناب، نه! که می‌تواند مزدی برای دمیدن روح بر کالبدی فرسوده معین کند... بیهوده تلاش می‌کنم. لب فرو می‌بندم، با چشمانی سخن‌گو، سکوت را به تو تقدیم می‌کنم ای آذر عزیز.


........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه


"سایه بی سر" بی سر و صدا برگشته با یک شعر زیبا برای دخترش زود به پیش بازش بروید.
البته فکر کنم خودم از قافله جا موندم!


عاشق گنگ
کاش می‌توانستم
برای‌ات زیباترین غزل‌ها را بسرایم
چون غزل‌های
شاملو برای آیدا
یا نغمه‌های
نزار برای بلقیس

یا ای کاش می‌توانستم
دست‌ام را روی شعله‌ی شمع بگیرم
چون وینسنت
یا کوهی را به تیشه خراش دهم
چون فرهاد

کاش می توانستم
چون مردی عامی
-سرگشته‌ی کوه-
زیر آن تک درخت شوخ
کنار آن صخره‌ی عبوس
رنگ چشمان تو را
در سوارخ‌های نی‌لبک‌ام
فریاد کنم.
بیست مهر81

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۲۱, یکشنبه


بشتابید "صندوق‌خونه" جایزه می‌دهد.
اول این که وای اگر "صندوق‌خونه" تغییر نام بدهد شونصدتا وب‌لاگ بی‌چاره می‌شوند چون باید لینک‌های‌شان را عوض کنند.
دوم این که چه کیفی داره جایزه گرفتن از دست بهار حتا اگر یک پول سیاه باشد یا یک شمیم عطر بهار نارنج(راستی واحد شمارش عطر بهار نارنج چیست؟!)


بامداد بسیار عزیز! از سفر برگشته با کلی حرف های قشنگ قشنگ و یک عکس خیلی قشنگ از "چه گوارا"! حقیقا زده روی دست شبح!
هر چند ما اعتقاد داریم عکس سیاه و سفید ما بهتر از عکس رنگی ایشان است. تازه به روز بودن از اون هم مهم تره.
حالا هر کی به "چه گوارا" علاقه داره می تونه بره اینجا و از بچه گی و شیرخواره گی "چه" گرفته تا عکس جنازه ی مسیحای اش را ببیند و یاد این انقلابی بزرگ را گرامی بدارد.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه


باله با دامن گشاد
مدتی است در تالار رودکی چیزی که شاید نام آن را بتوان باله‌ی اسلام گذاشت در حال اجراست. نمایش شیخ صنعان که برگرفته از حکایت شیخ صنعان عطار نیشابوری است کاری متفاوت در این سال هاست نه به لحاظ بازی‌گری یا کارگردانی یا دکور و موسیقی از این جهت متفاوت که زنان و مردان در آن از آغاز تا انتها می‌رقصند. برای توجیه این رقص‌ها چند آیه قرآن هم تلاوت می‌شود و با موذی‌گری پای‌مسیحیان هم به میان کشیده شده است.
حکایت شیخ صنعان در ادبیات و عرفان ما دو خوانش متفاوت دارد. خوانش سطحی و واپس‌گرایانه‌اش آن این است که عارفی بلند مرتبت و سالکی با مریدان فراوان فریب دختر ترسایی را می‌خورد و عاشق و شیفته‌ی او می‌شود از اسلام باز می‌گردد و ترسا می‌شود اما در پایان خدا او را نجات می‌دهد و باز می‌گرداند و موجب مسلمان شدن طایفه‌ی آن زن ترسا می‌شود.
خوانش مترقی و انسان‌گرایانه از این روایت روی‌کردی متفاوت دارد. شیخ صنعان بر اثر آگاهی و اشراف به حقیقت دل به دختر ترسا می‌بندد. در این روی‌کرد، حکایت شیخ صنعان در واقع حکایت چلچلی("چل" یا "خل" شدن در چهل ساله‌گی) عارف و ساله‌کی‌ست که در مفهوم زنده‌گی به تضاد می‌رسد و آن‌چه با ریا و کبر ساخته بود می‌شکند و به‌سوی دختری ترسا می‌رود. بازگشت او اگر بازگشتی متصور باشد دیگر بازگشت به جای نخست نیست بازگشت به مداری بالاتر است.
حافظ همین حکایت مترقی را روایت می‌کند وقتی می‌گوید:
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن:
شیخ صنعان خرقه رهن خانه‌ی خمار داشت!

در واقع در منظر حافظ اصالت به عشق داده می‌شود و او اگر امروز به تماشای این نمایش آمده بود رو به آقای شمسایی نویسنده و کارگردان نمایش می‌کرد و می‌گفت:
تو هم به هزاران نفری پیوستی که شیخ صنعان را بدنام می‌کردند اما شیخ اصولا برای شنیدن همین ملامت‌ها بود که دل به دختر ترسا بست.
موضوع اصلت دادن به درون شیخ است نه به دختر ترسا.
مثلا ملا سالک یزدی وقتی می‌گوید:
بگسلانم سبحه و زنار بندم بر میان
عشق ترسا بچه‌یی خواهم که صنعان‌ام کند.

در خوانش‌های مترقی اصالت به عشق داده می‌شود و دختر ترسا فقط یک جریان جوشان درونی را فعال می‌کند و خود عامل نیست.
روایت شمسایی کاملا منطبق بر خوانش سنتی و واپس‌گرایانه استوار است. حتا در میزانس نیز این موضوع خود را نشان می‌دهد. مثلا وقتی شیخ با دختر ترسا روبه‌رو می‌شود. ابلیس از سوی دختر ترسا به سوی شیخ می‌آید و او را فریب می‌دهد. در حالی که این جوشش باید درونی باشد و از سوی شیخ به سوی دختر جریان پیدا کند باقی قضایا هم همین طور است.
اما به هر حال شنیدن موسیقی و تماشای رقص دختران و پسران جوان که معلوم نیست این‌همه خوب رقصیدن را در این سال‌های ممنوعیت رقص کجا آموخته‌اند همراه با نورپردازی زیبا چیزی نیست که در این قطح سالی نعمت نباشد.
چند حاشیه:
اول این که بر ما معلوم و مسلم و مسجل شد سفر آقای محمد خردادیان به ایران برای آموزش رقصان این نمایش بوده است چون شیخ صنعان بسیار شبیه محمد خردادیان می‌قرید.
دویم این که ما نفهمیدیم این جماعت بی‌سواد و کم خرد طبقه‌ی متوسط تازه به‌دوران رسیده دیگر چرا دست از سر تآتر و نمایش بر نمی‌دارند. یک جماعت گوساله بغل گوش ما هی حرف زدند و زدند و یک جماعت دیگر هی گفتند هیس و هیس که نفهمیدیم به تماشای باله آمدیم یا ناله.
سیوم این که یک دوست نا لوطی(نه بابا طفلی نالوطی نیست کمال معرفت است.) روز چهارشنبه به ما تلفن زد بیا تالار رودکی دو تا بلیط رزرو کردم ما رفتیم دم در گیشه نرسیده بودیم که این "هم‌راه" استثناً هم‌راه به صدا در آمد و آن دوست عذر خواست و نیآمد و ما رفتیم و یک صندلی خالی کنارمان تا پایان نمایش، مثل این که این صندلی خالی برای ما دارد یک سنت نمایش‌بینی می‌شود.
شعبان بی‌مخ: مسترقص(به کسر قاف، منحوت از رقص، صفت فاعلی، آن کس(به فتح کاف) که رقص طلب کند.)، مستبسن(به فتح سین، منحوت از باسن، صفت مفعولی، باسنی بسیار طلب شونده.) چه کنیم از دست شما رقص ممنوع می‌کنیم یک جور می‌زرید، رقص آزاد می‌کنیم یک جور دیگر. یک باره بگویید برویم گورمان را گم کنیم دیگر.
شبح الحکما: قربان آدم چیز فهم.


مردی که می خندید
دي شب همین که می خواست درٍ آسانسور بسته شود پای ام را لای دار گذاشتم در باز شد و پریدم تو. یکی از هم سایه های آنجا بود بعد از سلام و خسته نباشید گفت: "ببخشید یک سوآل داشتم" گفتم: "بفرمایید" گفت:"من سال هاست شما را می بینم همیشه در حال خندیدن هستید هیچ وقت شما را بی لبخند ندیدم، راز شما چیست؟" خوش بختانه مجتمع ما هزار طبقه نبود و من به مقصد رسیدم با لبخندی گفتم: "کارپه دیم" اما درهای آسانسور که داشت بسته می شد زیر لب با خود نجوا کردم:راز خنده های من در جمع، اشک های سردی ست که در شب های تنهایی می ریزم.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۷, چهارشنبه



ارنستو چه گوارا سی و پنج ساله شد.
بیش از سه میلیارد انسان، درست همین حالا و روی همین سیاره حضور دارند که با روزی کمتر از 2 دلار روزگار می گذرانند و هر بامداد تا شام چهل هزار کودک بر اثر بیماری های ناشی از سوءتغذیه از پای در می آیند. یعنی در ازای هر پلک زدن شما، یک کودک گرسنه جان می دهد. این چیز تازه یی نیست. همیشه همین طور بوده. مشابه همین وضعیت وحشتناک بی عدالتی و نابرابری سبب شد که "چه" نیم قرن پیش سفر خود برای رویارويی با گلوله را آغاز کند، در حالی که خالق آن تصویر مسیح گونه در بوليوی انتظارش را می کشید. قدرت های زمین باید به این حقایق اعتنا کنند:
"به تصویر چه بر تی شرت های جوانانی که با ابراز علاقه نسبت به او خود را فریب می دهند عمیق تر نگاه کنید، چشمان چه گوارا همچنان شعله ورند، این بار بی تاب تر از قبل."
آریل دورفمن، تایم، روزنامه‌ی همشهری 18 مهر جهان فرهنگ، ترجمه آران


وب لاگ "شاعرانه" و "نزار قبانی"
وقتی چند روز یش شعرهای نزار قبانی را می نوشتم نمی دانستم در وب لاگی بنام شاعرانه مفصل درباره ی او نوشته شده است.
اگر آب دستان است زمین بگذارید و سری به اینجا و اینجا و اینجا بزنید.
راستی آیدای عزیز هم دم را غنیمت شمرده و چند شعر از نزار قبانی را در وب لاگ اش آورده است.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه


روز جهانی کودک را به کودکان بی پناه کشورم تبریک می گویم.
کودکانی که از پستان مادرانی خسته از کار خانه و کارخانه، سرشکسته از قوانین حقارت بار و ظالمانه، دل تنگ از شوهران نامهربان... شیر می نوشند.
کودکانی که پدران، بی کار، هزارکاره، معتاد، تحقیر شده و ناخشنود از زنده گی بدون عشق... سرپناه شان است.
کودکانی که توسط والدین شان، تحقیر می شوند، شکنجه می شوند، مورد تجاوز قرار می گیرند، سربریده می شوند... و هیچ ملجایی ندارند.
کودکانی که هیچ قانون مدونی در دفاع از آنان وجود ندارد...
کودکانی که در کوره های آجرپزی فرسوده می شوند در سر چهار راه ها تحقیر می شوند، کودکانی که نواله ی ناگزیرشان را با ناله به دست می آورند و کودکانی که خرج خانواده یی بر دوششان سنگینی می کند.
کودکان خانواده های از هم پاشیده...
کودکان افسرده، دل تنگ و پریشان...
کودکان خشم گین، خروشان.
به تو دخترم که آرزو داشتم بدون مقعنه سر کلاس درس بروی...
به تو پسرم که آرزو داشتم با عشق بزرگ شوی و از نفرت هیچ نیاموزی...

با اشک به تو کودک سرزمین مغموم ام روز جهانی ات را تبریک می گویم.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه


احمد محمود هم رفت!
احمد محمود مانند تمام شعرا، نویسنده گان، متفکرین و فرهیخته گان این عصر و زمانه در انزوا و سکوت رفت. این پنداری سنت ما شده است که میلاد متفکرین مان با مرگشان آغاز شود.
احمد محمود برای من، "همسایه ها"ست. عصر ما عصر معصومیت بود و من با کتاب همسایه ها بالغ شدم؛ همان چند پاراگراف که از تن لخت زنی سخن گفته بود و از بلوغ نوجوانی حکایت داشت، در نوجوانی به جان ام نشست و عطر و بوی اولین بار که خواندم اش هنوز در مشام ام موج می زند؛ مثل بوی نان و پنیری که در کیف مدرسه چاشت نیم روزمان می گذاشتند...
بگذار کفتاران بر جنازه اش سخنرانی کنند و مزوران نطق های انتخاباتی شان را سر دهند اما او منزه، هرگز به واپس گرایی سر فرود نیآورد!
یادش بخیر...

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه


تجاوز به عنف
وقتی می خواستم در دفاع از جوانان بزه کاری که به "کرکس" مشهور شدند چیزی بنویسم تصور این که توسط موافقین اعدام مورد تهاجم قرار بگیرم را داشتم اما هرگز گمان نمی کردم به علت "مرد بودن" متهم به عدم درک تجاوز شده و مخالفت من با اعدام، آن هم با جرثقیل، دفاع از تجاوز تعبیر شود.
چون "شبح" در دفاع از حقوق زنان[1] شهره است برای دوستانی که آن را می خوانند هیچ احتیاجی به آوردن دلیل و مدرک نیست فقط برای نمونه دو مورد را ذکر می کنم و به بحث اصلی می پردازم.
1- من يك مردِ شرمنده هستم(سه شنبه 16 بهمن 1380)
وقتي مي شنوم دست تجاوزگري خلوت معصومانه ي دختریِ فيلسوف را بر هم مي زند تمام وجودم را خشم و شرمنده گي فرا مي گيرد. من يك مرد شرمنده ام نه به خاطر گناهي كه خود مرتكب شده ام، اما چه فرقي مي كند وقتي انساني خطا مي كند انسانيت شرمنده مي شود.
2- نقل قولی از کتاب ریشه ها که در آن تجاوز به دختری سیاه پوست ترسیم شده است.(چهار شنبه 1 اسفند 1380)
و اما سخن محوری این یادداشت:
در یادداشت روزجمعه 3 خرداد 1381 با نام "افسانه؛ جنايت سازمان يافته‌ي قضايي" در باره ی زنی نوشتم که برای دفاع از خود در مقابل تجاوز مردی را به قتل رسانده بود و حالا می خواستند او را اعدام کنند. یادم نمی آید کسانی که اکنون موافق اعدام "کرکس" ها هستند در مخالفت با اعدام "افسانه" چیزی گفته باشند؛ اما طرفه این که همان کسانی که امروز با اعدام جوانان موسوم به "کرکس" مخالف اند همان هنگام هم با اعدام "افسانه" مخالف بودند و این نشان می دهد برای "ما" جنسیت و نوع جرم مهم نیست؛ یک بار برای همیشه می گوییم اعدام نه!
نکته ی دیگری که در اینجا وجود دارد موضوع متفاوت بودن "دفاع" و "انتقام" است. اگر در خبرها می خواندیم گروه کرکس قصد تجاوز به زنی را داشتند و آن زن در دفاع از خود آنان را کشته است، مسلما بر آن زن درود هم می فرستادیم[2] گیرم این اولین اقدام آنان بود پس نسبت به اکنون بی گناه تر هم بودند، گناه کار بودن یا بی گناهی اینجا مهم نیست مهم این است که وقتی اتفاقی افتاد دیگر افتاده است باید روشی را پیش بگیریم که از اتفاقات جدید جلوگیری کنیم، اعدام آن هم با روش های قرون وسطا، فقط موجب تشدید جرم و بزه و جنایت می شود و دلیل مشخص و بارز آن، همین وضعیتی است که در کشور داریم.
نکته ی دیگری که در یادداشت زهرای عزیز در نظرخواهی وجود دارد و باید بررسی شود. نگاه او به دختر یا زن مورد تجاوز قرارگرفته است متاسفانه برای توجیه کردن "اعدام کرکس"ها موضوع تجاوز را آن قدر تشدید می کنیم که زنی که به او تجاوز شده است تصور کند دیگر زن دست دومی است؛ البته حق با زهرا است و متاسفانه این گرایش وجود دارد اما با اعدام کردن یا نکردن این فرهنگ غلط از بین نمی رود؛ این گرایش نادرستی است و باید با آن در سطح فرهنگ جامعه مبارزه شود، و برای زنان و دخترانی که این آسیب جسمی و روحی را دیده اند تشریح شود که باید خاطره ی این هجوم را چون شکسته گی دست یا پای شان فراموش کنند. مردان نیز باید یاد بگیرند که زنان کشتزار آنان نیستند که زنان یک عضو جنسی نیستند، که اهمیت آن رگ ها خونی فقط به اندازه ی آن سیبیل پشت لب است به همان ساده گی که آن سبیل را می شود تراشید آن رگ های خونی هم از بین می رود و داشتن یا نداشتن اش نشان از زن بودن یا نبودن ندارد، پنجاه سال پیش مرد بی ریش و سبیل همان قدر مرد نبود که اکنون دختر ازدواج نکرده ی مدخوله، دختر نیست و مسلما همان گونه که تمدن سبیل مردان را بر باد داد بکارت دختران را نیز برباد خواهد سپرد.
شبح به این پرده دری نوبره والا!
شعبان بی مخ ریش دار: گٌه زیادی نخور مستفرنگ! بچه باسنی! بی حیا! چوب نیم سوز دیگه دوات نیست؛ وقتی خشتکتو انداختیم گَل گردنت با جرثقیل کشیدیمت بالا می فهمیی به سیبیل ما و پرده ی آبجیمون کار نداشته باشی!

--------------------------------------------------------------------------------
[1] - به کسانی که تازه با شبح آشنا شده اند توصیه می کنم، یادداشت های اول تا 8 مارس را بخوانند. من يك مردِ شرمنده هستم(سه شنبه 16 بهمن 1380)، يك دفاع انساني(چهار شنبه 15 اسفند 1380)، فرزندانِ خارج از ازدواج(چهار شنبه 21 فروردين 1381)، تاملات فمينستي يك شبح(دوشنبه 29 بهمن 1380)، تلخون عزیز... و ده ها مطلب دیگر همه در دفاع از حقوق زنان نوشته شده است.
[2] - البته گفتن ندارد که نوع دفاع باید متناسب با حمله باشد و کشتن آخرین راه حل در دفاع است؛ نه اولین.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۳, شنبه


شوق های کودکانه
امروز صبح دوباره وقتی چند بار با انگشت سبابه روی زبانه ی در زدم تا روان شود تا بتوانم در را ببندم؛ بی اختیار لب خند بر لب های ام نشست. آخر مدتی است که از خانه ی قبلی به این جا آمده ام، در آن خانه زبانه ی در سفت بود و برای بستن آن باید با انگشت سبابه با هاش بازی می کردم تا روان شود؛ من که فکر می کردم از آن خانه چیزی با خود نیاورده ام برای ام خیلی مضحک است وقتی می بینم چگونه حتا عادت های ساده را هم با خود آورده ام.
"عادت"، بسته به عمق آن، تا مدت ها و یا همیشه با آدمی می ماند اما "عشق" این گونه نیست می آید و می رود. اگر تمیز "عشق" را از "عادت" از دست بدهیم آن وقت عمری را بدون شکفتن خاکسترنشین عادت های مالوف خواهیم بود.
همه ی این ها بعد از اولین فشردن زبانه ی در، به ذهن ام هجوم آورد؛ با خود گفتم در وب لاگ خواهم نوشت و تا این را گفتم به صرافت افتادم زمانی در وبلاگی چیزی شبیه آن را خوانده ام؛ اندکی مکث کردم و بعد چند بار زبانه ی در را به داخل فشردم، نه به یاد "عادت مالوف" که به شوق عشق شکوفا شده.


چه می شد اگر خدا؟
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانه ی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را برافراشت،
چه می شد اگر او، حتا به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد:
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر.
در بندر آبی چشمانت...، نزار قبانی، احمد پوری
توصیه می کنم به سایت نزار قبانی سری بزنید خیلی زیباست.
شعر "عشق و نفت" اش را که ترجمه ی فارسی آن هم در این سایت قرار داده شده است بخوایند.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه


الان رفتم تا به "خاموشی دریا" گوش بدم دیدم مطلبی نوشته که من را به سال ها پیش برد درست مانند این جملات را (گیرم نه به این زیبایی) سال ها پیش در دفتر جلد چرمی ام نوشته بودم.

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه


وقتي عاشقم
وقتي عاشقم
سلطان جهان ‌ام
زمين و يك‌سره هر چه در آن است از آن من است
و سوار بر اسب تا دل آفتاب مي‌رانم.
×
وقتي عاشقم
رودي‌ام از روشنايي
بي ‌آن كه ديده بتواند بيندش،
و شعر در دفترم
بدل به ياس و شقايق مي‌شود.
×
وقتي عاشقم
آب از انگشتان‌ام سرريز مي‌كند
سبزه در زبان‌ام مي‌رويد
وقتي عاشقم
در آن سوي زمانم
×
وقتي عاشقم
درختان همه
پابرهنه از برابرم مي‌دوند...
در بندر آبي چشمان‌ات...،نزار قباني، احمد پوري

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه


براي گل‌كوي عزيز و وجدان بيدارش در اين عصر خواب‌آلوده‌گي
كوه و درخت و بياباني كه با حركت گهواره‌يي و صداي هارمونيك ”تتق تتق“ از كنارم مي‌گذشتند مرا در افكار دور و دراز خويش غرق كرده بود چندان كه صداي ورد گونه‌ي پيرزني كه زيرلب آيت الكرسي مي‌خواند و نفس‌كشيدن منقطع شوي پيرش كه چون كودكي در گهواره به خوابي آرام فرورفته بود حضور خود را تحميل نمي‌كردند و مرا كه بين خواندن كتابي كه بر زانو داشتم و ديدن مناظري كه با تاني و تعجيل از كنارم مي‌گذشتند در رفت‌وآمد بودم، تنها رها كرده بودند.
قطار نسبتاً خلوت بود، كوپه‌ي 6 نفره‌ي ما هنوز براي سه نفر ديگر جاي خالي داشت. جواني كه دو سه سالي از من كوچك‌تر به‌نظر مي‌رسيد و حداكثر هفده ‌سال داشت درِ كشويي كوپه‌ را با يك دست باز كرد و ”با اجازه”‌يي گفت و روبه‌روي پيرزن نشست. لاغر اندام و سيه‌چرده بود، كار و رنج در صورت‌اش نقش خود را زده بود و از لحن ”با اجازه“ گفتن‌اش مي‌شد بزه‌كاري را خواند. نگاه كنج‌كاوم در يك لحظه از صورت‌اش به پايين لغزيد و به دست‌اش كه رسيد ”خشك‌ام زد“ چهار انگشت نداشت، معلوم بود كه در صانحه‌يي آن‌ها را از دست داده است.
”فولاد چگونه آبديده شد.“ را روي صندلي بين‌مان گذشتم و خود را در مناظر پشت پنجره غرق كردم. صداي ”با اجازه‌“ي او رشته‌ي افكار دور و درازم را قطع كرد. وقتي گفتم ”خواهش مي‌كنم.“ كه كتاب بدون اجازه‌ي من در دست‌اش بود. اول فكر كردم از عنوان كتاب خوش‌اش آمده است اما بعد بلافاصله به صرافت افتادم كه كتاب را با روزنامه جلد كرده‌ام و همان موقع بود كه لب‌خندي بر لبان‌ام نشست او داشت مطلبي را در بريده‌ي روزنامه مي‌خواند. چيزي گفت و سر صحبت باز شد:
- خوبه مادرمون بلاخره به آرزوش رسيد ما هم رفتيم تو روزنامه.
- چه جالب، در باره‌ي شما چيزي نوشته؟
- اي، هم‌چين.
با آن دست‌اش كه انگشت نداشت روي نقطه‌يي از روزنامه‌ي پشت جلد كتاب كوبيد و گفت:
- اينو بخون.
خواندم؛ خبر قطع انگشتان دست يك دزد سابقه‌دار بود. نمي‌دانم چرا مثل احمق‌ها نتوانستم بلافاصله بين آن خبر و دست بدون انگشت او ارتباط برقرار كنم.
- خب؟
و او دست بدون انگشت‌اش را در هوا چرخاند. من كه از سوآل بي‌جاي خود شرمنده شده بودم سوآل بي‌جاتري را انداخت‌ام وسط:
- دزد سابقه‌دار؟ مگر تو چند سال‌ات است؟
- سن و سال مهم نيس، كسي كه يك بار گير بي‌افته ميشه سابقه‌‌‌دار ما كه به اندازه‌ي موهاي سر شما دزدي كرديم و به اندازه‌ي انگشت‌هاي سالم شما گير افتاديم.
در دل‌ام خدا را شكر كردم كه پيرمرد در خواب قيلوله و پيرزن در وردخواني‌اش غرق‌اند و توجهي به حرف‌هاي ما ندارند وگرنه حتماً در جا قالب تهي مي‌كردند. سعي كردم با عباراتي ساده و همه فهم آگاهي طبقاتي او را ارتقاء دهم و به او نشان دهم كه دزدي جزء لاين‌فك نظام مبتني بر مالكيت خصوصي و اختلاف طبقاتي است كه ديدم خودش با تمام اين تعابير آشناست:
- توي زندان با چند تا از بچه‌هاي سياسي هم بند بودم، به اون‌ها هم گفتم به تو هم مي‌گم ما راهمون يكيه هر دو داريم با نظام سرمايه‌داري مبارزه مي‌كنيم منتها هر كي به راه و رسم خودش، من تا به‌حال از هيچ آدم متوسط الحالي دزدي نكردم، آخرين بار به خاطر دزدين گردن‌بند طلاي يك زن جنده كه با نيم ساعت ناز و عشوه شوهرشو خر مي‌كرد تا براش يكي بهترشو بخره دستگير شدم، حاج آقا شون تاجر فرش بود... اگه كشته بودمش يه حاج خانم از روي زمين كم شده بود ولي من الان چهار تا انگشتم و داشتم.
وقتي به مقصد رسيديم يك دوست درست و حسابي پيدا كرده بودم، دنياي شگفت‌انگيزي داشت؛ از دزدي‌هاي مختلف‌اش و حادثه‌هاي تلخ و شيرين آن‌ها براي‌ام گفت و از آخرين روزهاي محكومين به مرگي كه به دليل پاي‌مردي بر اعتقاداتشان به چوبه‌ي دار سپرده مي‌شدند حكايت‌ها تعريف كرد.
هنوز لب‌خندش و انگشتاني كه ناشيانه بريده شده بود در خاطرم مانده است و صداي‌اش كه با يك بفرماي من ”فولاد چگونه آبديده شد“ را زير بغل زد و ساك كوچك‌اش را به دوش انداخت و در هياهوي جمعيت گم شد هنوز در گوش‌ام مي‌پيچد: ”با اجازه“

........................................................................................

۱۳۸۱ مهر ۹, سه‌شنبه


بازي در صحنه
در حضور ديگران مي‌گويم تو محبوب من نيستي
و در ژرفاي وجودم مي‌دانم چه دروغي گفته‌ام.
مي‌گويم ميان ما چيزي نبوده است
تنها براي اين كه از دردسر به دور باشيم.
شايعات عشق را، با آن شيريني، تكذيب مي‌كنم
و تاريخ زيباي خود را ويران مي‌كنم.
احمقانه، اعلام بي‌گناهي مي‌كنم،
نيازم را مي‌كٌشم، بدل به كاهني مي‌شوم.
عطر خود را مي‌كُشم و
از بهشت چشمان تو مي‌گريزم.
نقش دلقكي را بازي مي‌كنم، عشق من
و در اين بازي شكست مي‌خورم و باز مي‌گردم،
زيرا كه شب نمي‌تواند، حتا اگر بخواهد، ستاره‌گان‌اش را نهان كند،
و دريا نمي‌تواند حتا اگر بخواهد،
كشتي‌هاي‌اش را.
در بندر آبي چشمان‌ات...،نزار قباني، احمد پوري

........................................................................................

Home