![]() |
۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه ●
........................................................................................كركسها و كفتارها ![]() حياتنو (8 مهر) به چهرهي تك تك اين جوانان نگاه كنيد! آيا هيچ شباهتي به كركسي شرور دارند؟ اينان جوانان سرزمين ما هستند، هزار و يك دليل گفته و ناگفته موجب شده است كه اينان بهجاي اين كه در دانشگاههاي كشور تحصيل كنند يا در كارخانهها و مزارع به كاري شرافتمندانه مشغول باشند در اوج جواني به سوي مرگ ميروند. ![]() اين عكس را روزنامهي جامجم(8 مهر) با افتخار و هلهله بر صفحهي اول خود چاپ كرده است. پرسش اساسي اين است: چه كسي ”كركس“ است؟ كساني كه در جواني و جهل و جنون و در خفا دست به جنايت ميزنند يا كساني كه در كمال خونسردي و با آرامش، طناب پلاستيكي را دور گرد قرباني خود مياندازند و با زجر و شكنجه آنان را به قتل ميرسانند؟ قاتل كياست؟ آنان كه از عمل خود شرمندهاند يا كساني كه در گُهنامههاي خود عكس آلتقتاله و قربانيان را با افتخار چاپ ميكنند؟ قاتل كياست؟ كساني كه در خفا و دور از جمع دست به جنايت ميزنند يا آنان كه در روز روشن و در ميان هلهلهي اراذل و اوباش قربانيان خود را شكنجه ميكنند و به قتل ميرسانند؟ به اين عكس كه در صفحهي 15 گٌهنامهي جامجم چاپ شده است نگاه نكنيد: ![]() آيا دست كثيف سردمداران كاخ سفيد را در چاپ چنين عكسهاي تهوعآوري نميتوان ديد؟ آيا نميخواهند مردم ما را قومي وحشي كه با روشهاي قرون وسطايي جوانان خود را هلهلهزن با جرثقيل و طناب پلاستيكي به دار ميكشند، نشاندهند؟ قتل را، با جرثقيل و طناب پلاستيكي، در ترمينالهاي مسافربري غرب و جنوب تهران انجام دادهاند كه هميشه جمعيتي در آن حضور دارد، ميخواهند با اين كارها نشان دهند كه مردم ايران قومي بدوي و وحشي هستند. ما با فرهنگي چندهزار ساله بايد به دليل اعمال قومي اشغالگر، وحشي بهشمار آييم و كابويهاي وحشي كه حياتشان عجين به خون سرخپوستان و سياهپوستان در گذشته و تمام اقوام بشري از اروپا تا آسيا و آفريقا در حال حاضر است؛ مردمي متمدن و پرچمداران آزادي و صلح جهاني، زهي بيشرمي. قاصدک بسیار عزیز بسیار زیبا و مستدل در این باره نوشته است. ۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه ●
زيباييهايات را تك به تك به تمامي ميسرايم به زيباترينات كه ميرسم خاموش در دل -نابسوده- باغبانياش ميكنم. 7/7/81 ●
........................................................................................من درد مشتركام مرا فرياد كن! ”...ما با ترس عاشق ميشديم، با ترس به وعدهگاههاي خود ميرفتيم، با ترس عشق ميورزيديم و با ترس مينوشتيم. وقتي انسان دزدكي عاشق شود و زن به يك پاره گوشت بدل گردد كه با ناخن تناولاش ميكنيم، جنبهي معنوي و نيز صورت انساني راز و نياز عاشقانه از ميان ميرود و غزل بهصورت رقصي وحشيانه به دور كشتهاي بيجان در ميآيد.“ نزار قباني، داستان من و شعر، ترجمهي دكتر يوسفي و دكتر بكار، ص87 نزار قباني (1998-1923) شاعر سوري اين مطلب را براي جواني خود نوشته است. يعني جواني جوانان ما با جواني 60 سال پيش جوانان سوري نعل به نعل برابري ميكند. ۱۳۸۱ مهر ۶, شنبه ●
........................................................................................اينها را ما نگفتيم خودشان ميگويند: (روزنامههاي شنبه 6 مهر) معاون وزير علوم: 70 درصد مديران دولتي ديپلم و زير ديپلم هستند.(حياتنو) شبحالحكما: خدا پدر اين 70 درصد را بيآمرزد كه لااقل آبروي مدرك دانشگاهي را نميبرند وگر نه، 99 درصد آن 30 درصد هم حيف سيكلاند. حتماً اگر بامدادك بود ميگفت: بابا بامداد بازم بگو، توانا بود هر كه دانا بود! دكتر سيد صادق طباطبايي(معروف به صادق بلا!): دانشجويان كنفدراسيون(چپيها) درس خواندن را خيانت به انقلاب ميدانستند.(جامجم) شبحالحكما: حكماً ميدانستند براي مديريت بعد از انقلاب احتياج به مدرك تحصيلي نيست. محمد هاشمي(اخوي گرامي آقاي رفسنجاني بزرگ): دولت خاتمي 80 ميليارد دلار بدهي دارد. (حياتنو) شبحالحكما: پس از كسر موجودي بانكهاي سويس و ساير دول يا بدون احتساب آنها؟ محمد خاتمي: مردم در يك انتخابات آزاد افراد ضد انقلاب، ضد اسلام، ضد ايران و خلافكار را به عنوان نماينده انتخاب نخواهند كرد.(همشهري) حُسنآقا مسلك: پس اين ”افراد ضد انقلاب، ضد اسلام، ضد ايران و خلافكار“ كه الان ”نماينده“ هستند چگونه انتخاب شدهاند. شبحالحكما: در انتخاباتي غير”آزاد“ ۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه ●
........................................................................................مرد ايراني-زن ايراني يا انسان هاي قرن چهاردهمي خورشيدخانم عزيز مثل هميشه(بيشتر وقتها بگويم بهتر است؛ هميشه، هميشه دروغه!) صادق و روان موضوعي را نوشته است كه مسئلهي روز جامعهي ماست، جامعهيي در حال تحول و گذار. اگر بخواهم در مورد يادداشت خورشيدخانم در يك جمله چيزي بگويم بايد فقط اعتراف كنم كه حرف او كاملاً و از هر جهت درست است اما يك چون چراي مختصر هم دارد كه شايد زياد هم مختصر نباشد. شايد خورشيدخانم براي اين كه مطالباش را نپيچاند(اگر ميخواست، مطلب را آنچنان بپيچاند كه هيچ كس متوجه نشود چه ميگويد، به خصوص خودش، كه ديگر ”خورشيدخانم“ نبود ميشد، ”شبح“!) به راحتي و به جاي هر توضيحي از واژه ”مرد ايراني“ استفاده ميكند و موجب ميشود ما شناسنامهي خود را بياوريم تا ”ايراني بودن“ خود را تحقيق كنيم، تحقيق در خصوص ”مرد بودن“ كمي پيچيدهتر است كه با اجازه از خير توضيح دادناش ميگذرم. وقتي پديدهيي را توصيف و نامگزاري ميكنيم بايد به فراگيري و عموم و خصوص بودن آن توجه داشته باشيم. وقتي ميگوييم ”مرد ايراني“ چنين است؛ گويي اين خصلت در ”مردان ايراني“ به دليل ”ايراني بودن“شان است و چون و چراي من از اينجا آغاز ميشود؛ اگر صحبت از سنت هزار ساله نشده بود ميشد از خير اين بحث گذشت و پذيرفت منظور خورشيدخانم از ”مرد ايراني“ همين مرداني هستند كه در ايران امروز زندهگي ميكنند ولي لحن كلام او به گونهيي است كه دلالت بر اين توهم دارد كه اين گونه مرد فقط در ايران به عمل ميآيد! ساده اين كه تا همين پنجاه سال پيش تقريباً در سراسر دنيا (بهجز جنگلهاي آمازون و كشورهاي حاشيه قطب كه اولي از شدت سرما و دومي از شدت گرما مرد اصولاً در آن به هم نميرسد.) مردان همينگونه بودند كه خورشيدخانمي عزيز توصيف ميكند. مغرور، پرمداعا و سلطهگر فكر ميكردند آنجاي آسمان سوراخ شده است و آنان به زمين نزول اجلال فرمودهاند. البته با رشد سرمايهداري و زوال فئوداليسم (با توجه به اين كه زنان، كارگران خوبي بودند و بايد به استثمار كشيده ميشدند پس بايد از كنج خانهها به ميدان كار ميآمدند و كسي كه كار كرد و پول درآورد صاحب قدرت ميشود و كسي كه صاحب قدرت شد را ديگر نميتوان ناديده گرفت.) مبارزات حقطلبانهي زنان نيز در سراسر دنياي صنعتي شده شكل گرفت، در همين قرن بيستم و در فرانسه، قطب و سمبل آزادي در كشورهاي صنعتي، مادم كوري را با تمام تلاشي كه كرد به آكادمي علوم راه ندادند، ”زنان به آكادمي علوم بيايند؟!“ خلاصه اين كه مردان ششهزار سال است كه صاحب قدرت هستند و صاحبان قدرت را دو چيز به زمين ميكشد گذشت زمان در دراز مدت و فشار و مبارزه در ميان مدت، متاسفانه معمولاً اين مشكل راهحل كوتاه مدت ندارد. و اما يك نكتهي بسيار ظريف (به ظرافت خود خورشيدخانمي!) او كه خود زني در ايران امروز است ناخواسته چيزي را در نوشتهي خود لو داده است كه نشان ميدهد مشكل به مردان ختم نميشود و ناشي از يك ارتباط متقابل غلط بين مردان و زنان ايران امروز است كه بايد بهصورت متقابل حل شود و اين مشكل جدا جدا قابل حل نيست همان طور كه در هيچ جاي دنيا حل نشده است و به اعتقاد من اصولاً اين مشكل از آن مشكلاتي است كه در جامعهي سرمايهداري قابل حل نيست. خورشيدخانم با حروف سياه مينويسد: ”مرد ايرانی زمان می خواد تا با اين واقعيت که زنا می تونن در اوج مدرنيته سالم باشن کنار بياد.“ و چون چرا از اينجا آغاز ميشود كه: ”خورشيدخانم عزيز منظورت از "سالم" چيست؟” مهم اين است كه در تفكر مرد ايران امروز و زن ايران امروز بايد واژههاي اخلاقي تعبير و تفسير جديدي پيدا كنند و يكي از اين واژهها ”سالم“ است. اگر به فيلمهاي قبل از جنگ جهاني نگاه كني ميبيني تعبير و تفسير آنان از ”زن سالم“ چيزي شبيه تعبير و تفسير مرد روشنفكري كه امروز در ايران زندهگي ميكند است؛ يا مثلاً اگر به فيلمهاي كه در كنار دريا ميگذرد نگاه كني در حالي كه مردان با شورت مادم دوز در كنار ساحل قدم ميزنند زنان با لباسهاي شناي يك تيكه (آن يك تيكه با اين يك تيكه كه امروزيها به آن تاپلس ميگويند از مچپا تا سيبك گلو فرق داشت!) آن هم با حجب و حيا و ناز و افاده و حولهيي روي دوش حضور به هم ميرساندند. چكيده: مردان و زنان كشورهاي در حال توسعه كم و بيش همان راهي را ميروند كه زنان و مردان كشورهاي توسعه يافته قبلاً رفتهاند ما ايرانيها يك فرق كوچيك با همه دنيا داريم و آن اين كه يكبار اين راه را تا نصفه رفتيم و يك توفاني شد ما افتاديم وسط قرن چهاردم حالا داريم يك دفعه دوباره ميپريم وسط قرن بيستم و يكم به همين دليل يك كمي سؤهاضمه پيدا كرديم. مردان ايراني: شبح به اين زنذليلي نوبره والا! زنان ايراني: شبح به اين بيغيرتي هرگز نديده ملتي! ۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه ●
........................................................................................خانه از پاي بست ويران است خواجه در بند نقش ايوان است.(سعدي) مسلماً منظور شيخ اجل سعدي شيرازي از “خواجه”، “محمد خاتمي”(محبوب الرحمه) و از “نقش ايوان”، “لايحهي تبيين اختيارات رئيس جمهور” نبوده است؛ اما نميدانم چرا بعد از خواندن متن اين لايحه بي اختيار اين شعر سعدي (عليه الرحمه) به ذهنام متبادر شد. هرچند به نظر ميرسد اين لايحه بسيار دير به مجلس داده شده است و نحوهي ارائه آن به مجلس و موضعگيريهاي قبل از ارائه و بعد از آن، حكايت از جنجالي بر سر لحاف ملا دارد و ظاهراً قرار است سالي را نيز به كشمكش بر سر آن به سر آوريم و دل به دمكراسي در نظامي كه هنوز بين ”امارات“ يا “جمهوري” بحث است، بدهيم؛ اما بدون در نظر گرفتن تمام اين حرفها اين لايحه گام مثبتي در بسط دمكراسي در كشور است و موادي از آن “رئيس جمهور” را مسئول انجام نشدن قانون اساسي حداقل در افكار عمومي خواهد كرد. در تبصرهي 1 مادهي 14: رئيس جمهور ميتواند تصميم قضايي صادره از سوي مراجع قضايي را نقض كند و به شعبهاي خاص ارجاع دهد. هر چند قرار گرفتن اين تبصره زير مادهي چهارده ممكن است آن را از عموميت بيندازد اما چنانچه منظور كليه تصميمات قضايي باشد “رئيس جمهور” مسئول مستقيم زنداني بودن افرادي مانند ”باطبي” خواهد بود و از اين پس هر روز بايد شاهد اعمال اين تبصره توسط ”رئيس جمهور“ باشيم. تبصرهي 2 همين ماده نيز به ”رئيس جمهور” اختيار ميدهد تا در جهت جبران خسارت شهروندان ناشي از اجرا نشدن قانون اساسي بودجهيي را تعيين كند. جناب آقاي خاتمي اگر بخواهند فقط همين تبصره را اجرا كنند ديگر هيچ بودجهيي براي دولت باقي نميماند؛ زيرا به مردم ايران روزانه خسارت هنگفتي بابت اجرا نشدن همين قانون اساسي نيمبند وارد ميشود كه پرداخت آن ديگري چيزي براي چپاول براي كسي باقي نميگذارد. البته ظاهراً منظور اين تبصره تامين مالي خوديها است و ربطي من و شما ندارد. مادهي 15 مادهي جالبي است چون در واقع طبق اين ماده “رئيس جمهور” ميتواند “رئيس مجلس” و “رئيس قوه قضايه” را به محاكمه بكشاند. اجراي اين قانون واقعاً ديدني است. يك نكته و ديگر هيچ و آن اين كه در اين لايحه هيچ جا صحبتي از “نهاد رهبري” نميشود. اگر خوشبين باشيم نام نبردن از “نهاد رهبري“ را ميتوان كم رنگ كردن اين نهاد در اموري كه مربوط به جيفهي دنيا ميشود دانست و اگر واقعبين باشيم موضوع بر سر اين است كه اصولاً قرار نيست اين لايحه هرگز به صورت قانون درآيد كه اگر چنين بود و اگر ارادهيي از سوي صاحبان قدرت در كشور براي اصلاح قوانين وجود داشت از آغاز به گونهيي مطرح ميشد كه تصويب و اجراي آن برگ برندهيي براي ايشان باشد و موجب بالا رفتن محبوبيتشان در بين مردم. ۱۳۸۱ مهر ۲, سهشنبه ●
........................................................................................شعاري براي زيستن ... آنگاه كه بگويي ديگر نخواهماش يافت عشق را از زندهگييِ خويش راندهاي عشق چنان است كه هر چه بيشتر ارزاني داري سرشارتر شود و هرگاه كه آن را تنگ در مشت گيري آسانتر از كف رود. پروازش ده تا كه پايدار بماند. ... باراني بايد، نانسي سيمس Nancye Sims، مهدي مقصودي ۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه ●
خدايان جوان مرگ شدهگان را دوست دارند.(مه ناندر) آه من چندان فروزان شد كه كوران نيمشب از فروغ سوز آهام رشته در سوزن كشند. (خاقاني) گويا نيمهي دوم شهريور همدست پاييز است؛ دلها را خون ميكند تا پاييز رنگ غم غليظتري داشته باشد. مبهوت خبر را خواندم، ”ماه پيشوني بر اثر سانحهيي در كوه درگذشت!“ اين دوست مجازي، را هرگز نديده بودم و يا حتا ايميلي هم بينمان رد و بدل نشده بود خوشحال شدم كه وبلاگاش را بسيار كم ديده بودم و بينمان الفتي برقرار نشده بود كه رفتناش عذابام دهد... ”خود را فريب ميدهي! خواندن خبر درگذشت تلخ او پشتات را لرزاند؛ تصور مرگي چنين معصومانه و نابهنگام در اين روزگار زهر؛ در حد تحمل تو نيست، شرمندهي زنده بودن خود ميشوي وقتي جواني ميرود و تو خيره بهزندهگي چسبيدهيي...“ شقايق، فروزان، ماهپيشوني رفت، همهي ما روزي دير يا زود ميرويم، رندي از قدما حكايتي دربارهي نوح آورده است كه بسي شنيدني ست، ”وقتي عزرائيل براي گرفتن جان نوح ميآيد نوح ميگويد: ”اجازه بده زير سايه درخت بروم و بعد جانام را بگير“؛ وقتي زير سايه درخت ميرسند، عزرائيل ميگويد: ”اين قريب هزار سال زندهگي چگونه بود؟“ و نوح ميگويد:”مانند همين لحظه كه از زير آفتاب به سايه آمدم.“ و راستي كه زندهگي كميت بردار نيست؛ بعضيها هزار سال هم كه عمر كنند ساعتي و روزي زنده نيستند و بعضيها پانزده ساله هم كه ميروند عمر نوح به كابين دارند... روز سه شنبه - ساعت ۲:۳۰ تا ۴ - مسجدالرضا - ميدان نيلوفر - خيابان آپادانا در مراسم ختم او شركت كنيم تا شايد تسلايي باشيم خاطر بازماندهگاناش را... ”خودمان را فريب ميدهيم؛ فاجعه آنقدر دردناك است كه با اين چيزها مرهمي بر جگر خون شدهي داغداران نخواهيم بود...“ پس براي نجات خود ميرويم، ميرويم تا بار ديگر ببينيم و بدانيم تنها آنچه به نيكي ميماند دوستي است و عشق است و بس. همچون شقايقام دل خونين سياه شد كان سرو نو بر آمده از بوستان برفت. (سعدي) ●
........................................................................................اي صبا، نكهتي از كوي فلاني به من آر! زار و بيمارِ غمم، راحتِ جاني به من آر! در غريبي و فراق و غم دل پير شدم – ساغري مي ز كفِ تازه جواني به من آر! دلام از دست بشد دوش كه حافظ ميگفت: ”اي صبا! نكهتي از كوي فلاني به من آر!“ حافظ شاملو ۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه ●
........................................................................................من بر آن شدم كه ژرف بزيم و تمامي جوهر حيات را بمكم![1] عروسي همه جا يك واقعهي مهم است در كنار ساير وقايع؛ اما در روستا يك حادثه است، حادثهيي كه همه را در برميگيرد؛ آن روز در روستاي محل زندهگيام عروسي بود؛ همه به نحوي درگير عروسي بودند. ”عروس“ يكي از همكلاسيهايام بود، البته دو سه سالي از من بزرگتر بود؛ روستاي ما يك مدرسه داشت با يك كلاس، از اول ابتدايي تا پنجم در يك كلاس درس ميخوانديم، دختر و پسر. وقت ازدواجاش نبود؛ حداكثر 16 سال داشت؛ هر چند حافظهي خوبي ندارم و بسياري از نامها يادم نمانده است، اما نام او هنوز در خاطرم هست؛ ”هاجر“. با مردي از شهري دور دست ازدواج كرده بود. ميرفت كه برود، شايد ديگر هرگز او را نميديدم؛ داشتم دور خانهيشان كه شلوغ بود و بيا و برو، و كسي به كسي نبود، پرسه ميزدم كه از پشت پنجره او را كه تنها با لباس عروسي جلوي آينه نشسته بود ديدم؛ تازه به صرافت افتادم كه چقدر زيباست؛ حالا كه فكر ميكنم زيباترين دختر كلاس بود؛ اميدوارم خواهرم اين متن را نخواند يا اگر خواند يادش باشد برادرها كمتر به زيبايي خواهر خود فكر ميكنند، نزديك رفتم و صداياش كردم به سويام برگشت چيزي در چشماناش برق زد و گويي پس از قرني آشنايي را ديده باشد بغضاش تركيد؛ او حدود دو سال پيش مدرسه را تمام كرده بود و من كمتر ديده بودماش؛ دلام فرو ريخت كاش ميشد نرود، كاش ميشد عروسي نكند؛ براياش آرزوي خوشبختي كردم و دلدارياش دادم؛ كمي از دلتنگياش كاسته شده بود كه صداي ساز و دهلِ مطربها و كِل كشيدن زنها، مژدهي آمادن داماد را داد. همان روز عصر در خانهي عروس، با بچههاي ديگر در اتاقي در خانهي همسايهي عروس نشسته بوديم و تلهويزيون تماشا ميكرديم؛ سريال ”مرد شش ميليون دلاري“ پخش ميشد. ”مرد شش ميليون دلاري“ در حال انجام عملي محير العقول بود كه من لجام درآمد و با خود زمزمه كردم: ”با اين چيزها ميخواهند ما را بترسانند و غارتمان كنند.“ (حالا سخت نگيريد عين كلمات يادم نيست ولي مضموناش همين بود.) تا اين را گفتم يكي از بچهها كه كنار من بود بلند شد رفت بيرون و با خانمي كه از من پنج شش سالي بزرگتر بود برگشت؛ رو به من كرد و گفت: ”بگو… يك بار ديگه بگو چي گفتي؟“ به من و من افتادم –“ نترس بگو، ميخوام اين بشنوه“ و من گفتم و او بسيار خوشاش آمد و گفت: ”بيا بريم بيرون قدم بزنيم اينجا خيلي شلوغه“؛ رفتيم بيرون، موهاياش در باد موج ميزد، رديف بيانتهاي سپيدارها روي سرمان سايه انداخته بود و ما حرف ميزديم و حرف ميزديم. من حرفهاي عجيب و غريب، و خود آموختهيي را ميگفتم و او سعي ميكرد به من نشان دهد كه اشتباه ميكنم و موضوع از آن پيچيدهتر است كه من فكر ميكنم. بهار بود و آسمان شروع به باريدن كرد حالا ما از روستا دور شده بوديم و تنهاي تنها زير باران قدم ميزديم من كمي لرزيدم و او گفت: ”چرا ميلرزي“ گفتم: ”به باران حساسيت دارم، ناراحتتون ميكند؟“ گفت: ”نه برام مهم نيست. اگه اذيت نميشي به حرفمون ادامه بديم؟“ ادامه داديم، گفتيم و گفتيم و گفتيم و من با دنياي جديدي آشنا شدم با واژههايي كه تا به حال نشنيده بودم آن هم از زبان دختر زيبايي كه بيپروا حرف ميزد، ميخنديد و من هر دقيقه سالي بزرگتر ميشدم آنقدر كه چيزي شبيه عشق در جانام نشست؛ ”سوسياليسم“ را اولين بار از زبان او شنيدم؛ و شايد به همين دليل است كه اين واژه برايام نوعي نوستالژي و عشق را تداعي ميكند؛ با آن شرطي شدهام. در يك روز باراني در زير درختان سپيدار و بيد از زبان يك دختر زيبا، جهان نويي به رويام گشوده شد. من در يك خانواده مذهبي به دنيا آمده بودم و يادم ميآيد كه همان روز به او گفتم:”اگر همه خمس و ذكات خود را بدهند فقر ريشهكن ميشود.“ و او گفت: ”دكتر شريعتي هم از اين حرفها ميزند، كتابهاي او را خواندي؟“ نخوانده بودم؛ اين نام را هم براي اولين بار از او شنيدم؛ بعد گفت:”نه اين راهش نيست موضوع خيلي پيچيدهتر است. بايد علمي نگاه كرد و علم مبارزه با سرمايهداري را ماركس تبيين كرده است كه به طرفدارهاي او ماركسيست ميگويند.“ و من هر چند تلفظ ”ماركسيست“ برايام دشوار بود، گفتم:”خب ما علم را از ماركس ميگيريم و اخلاق را از اسلام“ و او گفت اتفاقاً يك گروه چريكي هست كه به ”ماركسيستهاي اسلامي“ معروفاند ولي آنها هم فهميدن كه اشتباه كردند و تغيير ايدئولوژي دادن و ماركسيست شدن. سرم داشت سوت ميكشيد دنيا چقدر بزرگ بود و من چقدر نادان؛ هوا داشت گرگ و ميش ميشد؛ ميخواست بداند چه كتابهايي را ميخوانم؛ وقتي فهميد كه رمان و داستان زياد خواندهام تعجب كرد، نميتوانست حدس بزند مادرم شبها برايمان ”غرش توفان“ و ”بينوايان“ و ”هزار و يك شب“ ميخواند ولي وقتي پاي نويسندههاي ايراني به ميان آمد تقريباً كسي را نميشناختم؛ گفتم: ”صمد بهرنگي“ را ميشناسم و ”غلامحسين ساعدي“ از اين كه ”ساعدي“ را ميشناختم خيلي متعجب شده قصهي آشناييام را با ”ساعدي“ و ”صمد“ گفتم. وقتي پاي دختر رويايام ”اولدوز“ به ميان كشيدم آنچنان خوشحال شد كه احساس كردم ميخواهد خم شود و صورتام را ببوسد و همين ادراك تا بناگوش سرخام كرد… بالاي يك تپه بوديم كه خورشيد در كار غروب بود و من گيج و منگ، شاد و سرشار به ”زهره“ كه در آسمان روشن غروب سوسو ميزد خيره شده بودم. وقتي صداي فريادهاي پدر و مادرم را كه در جستوجوي من بودند، شنيدم تازه به صرافت افتادم كه عصر قرار بود به شهر برويم؛ بايد خداحافظي ميكردم، متوجه شد و دستاش را بهطرفام دراز كرد؛ مردد بودم، هر چند هنوز به سن تكليف نرسيده بودم اما دست دادن با زنان نامحرم براي من كه ”مميز“ محسوب ميشدم جايز نبود،... ديگر خورشيد كاملاً غروب كرده بود و در كنار ”زهره“ ستارههاي ريز و درشت چشمك ميزدند، فريادهاي مادرم نزديكتر ميشد و دست او هنوز به انتظار پاسخ مرا نشانه گرفته بود. لحظهيي بعد دست ام در درون دستاش بود و او مردانه دستام را ميفشرد غافل از اين كه تمام وجودم را لرزشي خفيف فراگرفته است؛ غافل از اين كه گرماي دستاش چيزي در دلام و چيزهاي بسياري را در سرم ذوب كرد. او رفت و ديگر هرگز تا كنون نه او را ديدم و نه حتا خبري از او شنيدم، او رفت و من متولد شدم. 1- انجمن شاعران مرده، كلاينبام، حميد خادمي ۱۳۸۱ شهریور ۲۸, پنجشنبه ●
........................................................................................كه چي؟! كه چي؟ كه بمانم دويست سال، به ظلم و تباهي نظر كنم كه هي همه روزم به شب رسد، كه هي همه شب را سحر كنم كه هي سحر از پشتِ شيشهها دهنكجيِ آفتاب را ببينم و با نفرتي غليظ نگاه به روزي دگر كنم نبرده به لب چاي تلخ را، دوباره مُرور از خبر كنم؟ سيمين بهبهاني، نامهي كانون نويسندهگان، 1380 ۱۳۸۱ شهریور ۲۷, چهارشنبه ●
........................................................................................پدري سر دختر هفت ساله خود را جلوي چشم ساير فرزنداناش بريد.[1] خبر آنچنان دردناك است كه بيهيچ شرح و بسطي خود به تنهايي حكايت از جامعهيي بهشدت بيمار دارد. طبق قوانين فعلي قتل فرزند توسط پدر جرم خفيفي محسوب ميشود كه كيفرش حداكثر 80 ضربه شلاق است. مادر “مريم“ كه سر دخترش گوش تا گوش در جلوي چشم ساير فرزنداناش بريده شده است حق شكايت از ”قاتل“ را ندارد. اگر ماجرا برعكس بود يعني ”مادر“، ”فرزند“ خود را كشته بود يا حتا كتك زده بود؛ ”پدر“ ميتوانست از او شكايت كند و حتا موجب اعدام او شود. اين از عدالت جنسي در امور قضايي. اما نكتهي مهم چيز ديگري است؛ هزاران زن در كشور ما فقط به دليل اين كه هيچ پناهي ندارند و نه قانون، نه دستگاه انتظامي، هيچ كس از آنان دفاع نميكند مجبور هستند با مردان رواني زندهگي كنند و هر لحظه جان خودشان و فرزندانشان در خطر باشد. تصور كنيد سالها زندهگي در كنار مردي كه وحشيانه سر دختر هفت سالهي خود را ميبرد چه عذابي دارد. اين مادر هم اكنون از اين مرد قسيالقب فرزندي در بطن دارد و آن ”مرد“ بهزودي از زندان آزاد خواهد شد و اين ”زن“ حتا حق طلاق از او را هم ندارد. پ.ن: الان ديدم سايهي عزيز هم مطلبي در اين باره نوشته است. -------------------------------------------------------------------------------- 1- حياتنو،27 شهريور، صفحهي 11 ۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سهشنبه ●
........................................................................................بهطور مبهم احساس ميكنم كه روزگار تيره و تلخ تنهايي من به سر رسيده است. ت.ا.لانس-هفت ستون عقل ۱۳۸۱ شهریور ۲۴, یکشنبه ●
........................................................................................اي مرد معمايي، چه چيز را بيشتر دوست ميداري؟ پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت، دوستانت؟ وطنت؟ زيبايي؟ زر؟ زن؟ -وطنم كجاست؟ دوستانام كجا هستند؟ خواهرانام كجايند؟ -حال بگو چه چيز را دوست داري؛ اي بيگانه؟ -ابرها را دوست دارم، ابرهايي كه ميگذرند، آن بالا، ابرهاي شگفتانگيز... آنتوان دوسنت اگزوپري، پرتو اشراق ۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه ●
........................................................................................به ياد فرهاد مهراد، صمد بهرنگي و احمد شاملو گنجهليك 1 بير آيدين گئجه آي گلر اولار منين يوخوما مني آپارار كوچه به كوچه اوزوم باغينا آلچا باغينا دره به دره چؤللردن چوله بير يئره آپارار بير پري گلر اورا گئجهلر قورخولو، تيترهر آياغين قويار بولاق سويونا توكلرين دارار پيتلاشيق توكون... 2 بير آيدن گئجه آي گلر اولار منيم يوخوما مني آپارار اوردا دره يه اونون تكينه اوردا گئجهلر تكليكده, يالقيز تكجه جيك سؤيود دويورو سئوينج دويورو اميد نازيلا آچير الين اوزادير كي بيرجه اولدوز دامسين ياغيشين دامجيسي كيمي ميوه سي اولسون بير بوتاغيندا آسيلسين اوردا. 3 بير آيدين گئجه آي گلر اولار منيم يوخوما مني آپارار زندان ايچيندن شوپره كيمي داها ائشيگه آپارار اورا كي قاراگئجه سحره تكين بوتون شهيدلر فنارلار الده شهر ايچينده نعره تپيرلر خياوانلاردا ميدانچالاردا: ”-جيتدان آي جيتدان كينهلي كيشي كئفليسن آييق؟ ياتميسان اوياق؟“ كئفلي ييك آييق شهيدلر بيلين ياتميشيق اوياق شهيدلر بيلين يئنه بير گئجه آي گويه چيخار او داغ باشيندان دره أوستوندن ميدان أوزوندن گولر أوزولن رداولار گئچر بير گئجه آي گلر بير گئجه آي گلر... گنجهليك، صمد بهرنگي ترجمهي شبانهي ”يه شب مهتاب“ احمد شاملو نقل از صمد بهرنگي و ماهي سياه دانا، به كوشش سيروس طاهباز ۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه ●
به ياد دوست بيست و يك سال پيش در صبحي تلخ، بهتلخي همين امروز صبح، با لبخندي بر لب و سرودي در دل رفت... رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل... نه بدرقهي راهاش آبي از ديده چكاندم، نه در شامغريباناش شمعي افروختم؛ آن چنان احساس حقارت ميكردم، آنچنان پايبسته و دلخسته بودم كه توان اندوهام نبود، حضورش رويايي شيرين بود و رفتناش پريدن از خواب را به ضجهيي ميمانست... هنوز پس از سالها اين بغضِ فروخورده را توان شكستن نيست، هنوز اشكي بر اين داغ روان نشده است و خوني بر اين زخمِ خونچكان دلمه نبسته است؛ نميتوانم در سوگاش مويه كنم كه: چون غمات را نتوان يافت مگر در دل شاد ما به اميد غمات خاطر شادي طلبيم ●
........................................................................................رنگ بهِ ”بهرنگي“ شخصي در وبلاگاش متني نوشته است به اين مضمون كه: ”شهرت صمد بهرنگي مرهون جنجال چپ در ايران است و چون اين جنبش نسبت به كساني مانند ”هرمز شهدادى، شميم بهار، زكريا هاشمى“ عنايتي نداشته است آنان در محاق گمنامي ماندهاند.“ خود اين حرف آنچنان پرت است كه ارزش پاسخگويي ندارد اما چيزي كه مهم است و مرا بر آن داشت دربارهاش چيزي بنويسم، كنكاش در قانون نانوشتهي محبوبيت در بين مردم است و اين جاي تامل دارد، تاملي بسيار. من نميدانم چطور ممكن است رژيمي مانند رژيم شاه كه تمام وسايل ارتباط جمعي را در اختيار داشت نميتوانست مروجان سلطنت يا پاسيوهاي جدا از مردم را به شهرت برساند و آن وقت تلاش چند روشنفكر ”چپ“، اگر ”آلاحمد“ را بتوان چپ ناميد، ميتواند يك آموزگار با چند كتاب را مشهور كند و كاري كند كه ”ماهي سياه كوچولو“ او با تيراژها چند ده هزاري منتشر شود و اين نام سمبلي شود براي آگاهي، براي آزادي، براي مبارزه بر عليه ديكتاتوري و چپاول؟ در اين بيست و چند سال گذشته انتشار كتابهاي صمد ممنوع بوده است، در فيلمهايي مانند “دو چشم بي سوي” مخملباف او را مظهر شيطان معرفي كردند، در اين سالها هيچ نامي از او در راديو و تلهويزيون نيامده است در كتابهاي درسي هيچ چيز از او نقل نشده است، دنيا بسيار پيشرفت كرده است، نويسندههاي زيادي آمدهاند و كتابهاي زيادي ترجمه شده است، كامپيوتر، ماهواره، شبكههاي متعدد تلهويزيوني، نابود شدن بخش عظيم چيزي موسوم به ”چپ“ كه با ”شوروي“ شناخته ميشد؛ همه و همه باعث نشده است كتابهاي ”صمد بهرنگي“ وقتي دوباره در اين سالها منتشر شدند به چاپ پنجم و ششم با تيراژي پنچ هزارتايي نرسند نميدانم با كدام تحليل راز اين جاودانهگي را ميتوان ثمره دروغي دانست كه روزي ”ساعدي“ و ”جلال الاحمد“ سر هم كردهاند؟ سالها پيش با دوستان براي كوهنوردي به كوههاي لرستان رفته بوديم در قلههاي اشترانكوه با يك نوجوان عشاير روبهرو شديم، دور از سياه چادرهاي ايلشان مشغول چوپاني بود؛ براي خستهگي در كردن كنار او نشستيم و من سر گفتوگو را با او باز كردم، سواد داشت و بسيار زيبا مينوشت، تا به حال به شهر نرفته بود، در مدرسهيي عشايري درس خوانده بود، از او سوآلهاي مختلفي كردم، بعضيها را ميدانست و بعضيها را نه، نميدانست رئيس جمهور كيست ولي نام ”امام خميني“ را شنيده بود. شروع كردم نام شاعران و نويسندهها را از او پرسيدن تقريباً هيچكس را نميشناخت؛ ناگهان ياد صمد افتادم گفتم صمد بهرنگي، لبخند بر لباناش نشست بلاخره يك نام آشنا، بسيار آشنا شنيده بود، ”ماهي سياه كوچولو“، ”تلخون“، ”كوراوغلو“... يك نوجوان چوپان در كوههاي لرستان! اگر آذربايجاني بود اينقدر تعجب نميكردم... همهي قومها، فرهنگها، ملتها و ملت-كشورها... عناصري دارند كه موجب همبستهگيشان ميشود، چيزي كه نوجواني لُر را به نوجواني تُرك يا كُرد يا خراساني و سيستاني گره ميزند و يك ملت را شكل ميدهد ما ”صمد بهرنگي“ داريم و برخلاف ميل آنان كه ميخواهند اين ”ما“ شكل نگيرد تا هميشه سر سفرهي چپاولگرانمان بنشينيم و ريزهخوارشان باشيم اين ”رنگ“بهمان روز به روز پُر”رنگ“تر ميشود. ۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سهشنبه ●
بيدوست زندهگاني ذوقي چنان ندارد. نميدانم چگونه؟ و اگر ميدانستم، بيشك نميتوانستم، محبت دوستان عزيزي را كه با كلامهاي شيرينشان ”شبح“ را لوس ميكنند و او را به نوشتن و زيستن ميخوانند جبران كنم. از همهي شما كه در روزهاي غيبتِ ”شبح“ به اينجا سر زديد و چراغاش را روشن نگهداشتيد، سپاسگزارم. ●
How do I love thee? Let me count the ways. I love thee to the depth... Dead Poets Society ●
........................................................................................اي كاش اين هيولا هزار سر ميداشت! تجلي چهرهي صمد –روشنفكر آزادهيي كه مجموعهي آثارش از هفت هشت قصهي كوتاه و بلند براي كودكان، چند مقالهي دراز و كوتاه در زمينهي مسائل تربيتي، و چند يادداشت از فلكلور آذربايجان بر نميگذرد ميبايد براي جامعهي روشنفكري ما همچون كلاه بوقي بلندي تلقي شود كه در مكتبخانههاي قديم بر سر بچههاي تنبل ميگذاشتند. ميپرسيد چرا؟ ميگويم براي اينكه شعشعهي چهرهي يكي چون صمد، بيش از آن كه به خاطر والايي ارزشهاي انكار ناپذير شخص او باشد معلول بينوري و خاموشي ”جامعهي روشنفكري ما“ است. –ميبينم كه چون وجود ارزنده و مغتنمي نظير صمد بهرنگي از دست ميرود؛ نخي از يك طناب نميبرد و حلقهيي از يك زنجير نميگسلد و مبارزي بر خاك نميافتد، بلكه (به زعم كانون نويسندهگان ايران) ”فقدان او خلئي جبران ناپذير براي ما به وجود ميآورد و خسراني است براي جامعهي ما“! – چنين است، و هم بدين سبب بايد افزود كه ”نيز، اوج رسوايي است براي جامعهي ما كه نميتواند ”خلاء صمد را با صمدي ديگر پر كند. اما همچنان از جامعهي ما دم ميزند! اين كه جامعهي هنرمندان و نويسندهگان و روشنفكران ما از قوم و خويشي با صمد دم ميزند مطلبي ديگر است، اما اگر به حقيقت احترام ميگذاريم حق اين است كه صمد از ”ما“ نيست. حق اين است كه او را در شمار وارستهگان بيمرگ بشماريم حتا اگر در گرما گرم جواني به آب سرد ارس نميرفت و عمر نوح ميكرد، و به مرگ طبيعي در ميگذشت. چرا كه بيگمان در روزگار ما كه دريافتن و دم برنياوردن همچون سرمايهيي عظيم پشتوانهي زندهگي مادي روشنفكران ميشود و در سراسر جهان، هنر و دانش را چراغي ميكنند كه چون پيش پاي غارتگران ماده و معناي خلايق بگيرند از منافع غارتگريها دستمزدهاي عظيم به نصيب ميبرند، پذيرفتن زندهگي سرشار از محروميتي همچون زندهگي صمد، پذيرفتن رياضتي است كه شهادت شهدايي چون منصور حلاج در برابر آن حلاوت عروسي با دختر زيباي قارون.- آيا به راستي در زمانهيي كه در شهرهاي پر ناز و نعمت، فكر و هنر خلاقيت را به گرانترين قيمتها ميتوان فروخت و از رهگذر اين چنين كسب پر بركتي به نعمتها و قدرتها و امنيتهاي حسرتانگيز ميتوان رسيد، عمر و جواني بيبازگشت را بيدريغ به كوه و صحرا ريختن و بار تعهدي كمرشكن را بر شانههاي ضعيف خويش كشيدن و با فريب و ريا در افتادن و يك پا چارق يك پا گيوه، كوليوار، آوارهي كوه و صحرا شدن و به نان خشكي ساختن و خورجيني از كتاب بر دوش از كوره دهي به كوره دهي رفتن و زندهگي را وقف تعليم كودكان دههاي دورافتاده كردن و (به قول جلال) وجدان بيدار يك فرهنگ تبعيدي شدن، تن دادن به شكنجهيي نيست كه از زخم شمشير و نيزه برداشتن و به خاك هلاك افتادن –حتا اگر به دفاع از حقانيت خويش باشد- بسي تلختر است؟ و آيا زندهگي از اين دست، هر چند درازتر بگذرد تلخي بيشتري نميچشاند؟ ××× پس دم از ”جامعهي ما“ نزنيم؛ يا اگر ميزنيم سخن از ”خلاء جبران ناپذير“ به ميان نياوريم؛ كه اگر ”جامعهي ما“يي وجود داشت مرگ او خلئي ايجاد نميكرد، بلكه تنها حسرتي و دريغي به مرگ انساني خوب و بزرگ از خيل انسانهاي خوب و بزرگ:- حسرت به فروريختن باور نكردني بامي بلند در شهري، پرپر شدن گلي جانبخش در باغي، خاموش شدن شمعي در چلچراغي، و از پا در آمدن مبارزي در سنگري. اما (متاسفانه) همه ميدانيم كه چنين نيست؛ و آنچه مرگ صمد را تلختر ميكند از دست رفتن موجودي يگانه است: مرگي كه به راستي ايجاد خلاء ميكند. شهري است كه ويران ميشود، نه فرونشستن بامي؛ باغي است كه تاراج ميشود، نه پرپر شدن گلي؛ چلچراغي است كه در هم ميشكند، نه فرو مردن شمعي؛ و سنگري است كه تسليم ميشود، نه از پا در افتادن مبارزي! صمد چهرهي حيرتانگيز تعهد بود.- تعهدي كه به حق ميبايد با مضاف غول و هيولا توصيف شود: غول تعهد! هيولاي تعهد! چرا كه هيچ چيز در هيچ دوره و زمانهيي همچون ”تعهد روشنفكران و هنرمندان جامعه“ خوفانگيز و آسايش برهمزن و خانهخرابكن كژيها و كاستيها نيست. چرا كه تعهد، اژدهايي است كه گرانبهاترين گنج عالم را پاس ميدارد: گنجي كه نامش آزادي و حق حيات ملتهاست! و اين اژدهاي پاسدار، ميبايد از دسترس مرگ دور بماند تا اين گنج عظيم را از دسترس تارجيان دور بدارد؛ ميبايد اژدهايي باشد بيمرگ و بيآشتي، و بدين سبب ميبايد هزار سر داشته باشد و يك سودا؛ اما اگر يك سرش باشد و هزار سودا، چون مرگ بر او بتازد، گنج، بيپاسدار ميماند. صمد سري از اين هيولا بود. و كاش... كاش اين هيولا، از آن گونه سر، هزار ميداشت؛ هزاران ميداشت. احمد شاملو، 2 شهريور 1351 از مهتابي به كوچه، چاپ 54، صفحهي 121، اي كاش اين هيولا هزار سر ميداشت. ۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه ●
........................................................................................سلام ![]() ![]() ![]() من آمدم با سه شمع روشن براي گلكوي عزيز و هزاران ستارهي گريان براي فرهاد، صمد،... و براي آنان كه در تابستان 67 رفتند و رفتنِ تاريخي قاتلين خود را رقم زدند. من ترك عشقِ شاهد و ساغر نميكنم! صد بار توبه كردم و ديگر نميكنم! شيخم به طيره گفت كه:”رو ترك عشق كن!“ -”محتاج جنگ نيست برادر: نميكنم!“ حافظِ شاملو |
|