![]() |
۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه ●
........................................................................................همانگونه كه در ”متني عجيب در بارهي روزي روزگاري، زندهگي“ بهعرض رسيد ما پوزار وركشيديم و قصد سفر نموديم به كوه و دشت و درياچه و چون المسافر و كل مجنون حرف زيادي نميزنيم و اينجا را ميسپاريم به دوستان تشريف بياوريد در نظرخواهي و هرچه ميخواهد دلتنگتان بگوييد و خوشباشيد و به روح شبح كه ميشود روح در روح خيرات كنيد! شاد باشيد تا بعد. ۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه ●
........................................................................................در ستايشِ ”...“ بخواهي ته دلات از دستاش دلگير شوي كه آمده بود كه برود؛ كه طمع شيرين و گَس گونهيي برفروخته را به لبهايات چشاند و زير آبشار گيسو پنهاناش كرد؛ بعد ابوالخير دست بگيري، ببيني دارد ميگويد: پيوسته تو دل ربودهاي، معذوري! غم هيچ نيازمودهاي، معذوري! من بي تو هزار شب به خون درخفتم تو بي تو شبي نبودهاي، معذوري! با آن دل صاف و روشن، با آن روح سرشار و لبريز، اگر ميدانست فراقاش چه ميكند، اگر ميدانست از آتشي كه به پا ميكند چه خاكستر سردي گَرد ميشد در هوا؛ ذرهيي با ملاحظهتر لبخند ميزد، ذرهيي با ملاحظهتر چتر سايهاش را پهن ميكرد روي سر هر عابري كه لَختي با تأني گام برداشته بود؛ حق دارد نداند؛ آخر خودش كه تا به حال خودش را ترك نكرده است، آخر تا كنون كه خودش گونهي سمت چپ خودش را نبوسيده است… تمام تنات در تمناي درنگي از حضورش تير بكشد با اين وجود بداني اين جدايي را هيبت كوه نيست كه شكستني باشد، وسعت اقيانوس نيست كه پيمودني باشد، محال نيست كه گيرم به فرض، تحقق يافتني باشد، حتا مرگ هم نيست كه ”بوبن“وار در جان افروختني باشد. و تنها دلخوشي تو تاكستاني باشد كه به اوياش ميسپاري... ۱۳۸۱ شهریور ۵, سهشنبه ●
متني عجيب در بارهي روزي روزگاري، زندهگي اي بسا معني كه از نامحرميهاي زبان با همه شوخي مقيم پردههاي راز ماند. (بيدل) هر چند در روستا به دنيا نيامدهام اما تمام دوران كودكي و نوجواني و بخشي از دوران جواني خود را در روستا و يا شهرهاي بسيار كوچك زندهگي كردهام. طبيعت بكر و مردمي دوستداشتني آنچنان در روحام تاثير عميقي گذاشت است كه هنوز بعد از سالها وقتي به درختي ميرسم ميخواهم سر روي شانهاش بگذارم و آرام گريه كنم. در كودكي بالاي بيديي پير و پيچ در پيچ خانهي درست كرده بودم كه غار تنهاييام بود. وقتي از همهي دنيا دلتنگ و دلگير بودم و هيچ ملجايي نداشتم، به آن غار تنهايي پناه ميبردم در آغوش درخت مهربان آرام ميگرفتم، و خوابام ميبرد. هيچ كس حتا پدر و مادرم از جاي من خبر نداشتند و اين چندين بار موجب نگرانيشان شده بود. ميدانستند بالاي درخت زندهگي ميكنم اما در آنجا هزاران درخت بود، پدرم ميگفت: ”توي اين كتابهاي درسي پس چي يادِتون ميدن، درخت در زير نور آفتاب اكسيژن توليد ميكنه و در شب گاز كربنيك توي شب بالاي درخت نرو...“ ”اينجا خرس هست، هزار جور جك و جانوار روي درخته آخه تو از من و بابات نميترسي از مار و عقرب هم نميترسي؟“ اكنون كه به آن روزها فكر ميكنم صداي مادرم در گوشام به وضوح تكرار شونده، شنيده ميشود ”نميترسي، نميترسي، نميترسي“، ميترسيدم، شجاعدل نبودم اما درختِ مهربان، بيد بزرگ و بخشنده، آنچنان مرا در خود فرو ميبرد كه در آن عالم نبودم كه بترسم يا نترسم؛ آرام و تنها در آغوشش ميخوابيدم؛ حالا وقتي اينها را براي بچههايام تعريف ميكنم غرق در حسرت ميشوند و از من درختي كه بتوانند روي آن آلاچيق بسازند طلب ميكنند، نميدانم بدون غار تنهايي چگونه زندهگي ميكنند؟ نميدانم در اين هواي دود و دم گرفته بيبيد چه ميكنند؟ هوس كردهام يك گور بابا به كارهاي بيپايان دنيا بگويم و دستشان را بگيرم و ببرم به دل طبيعت، شايد رفتيم درياچهي دوران كودكيام، من عاشق اين درياچه هستم... بخشي از كودكيام را در كوهپايهي قلهيي كه اين درياچه پشت آن است گذراندم و هميشه پاي صحبت كوهنوردهايي كه از ديدارش باز ميآمدند مينشستم و آنان مرا به روياي شيرين شنا كردن در درياچه ميبردند تا اين كه در نوجواني با اصرار فراوان توانستم رضايت پدر و مادرم را بگيرم و همراه با گروه كوهنوردي دانشجويي كه از تهران و شهرهاي اطراف آمده بودند و دوست يكي از بچههاي محلي بودند، به آن درياچه بروم. نوك قله در واري ابرها وقتي به درياچهي پر راز و رمز تمام كودكيام نگاه كردم گويي بيهيچ مجهولي تمام دانستهگي زمين را به يك باره آموختم. به درياچه كه رسيديم به ياد هاكلبريفين و تام ساير كلكي درست كرديم و بر آب درياچه انداختيم، شبها گروه گروه دور آتش مينشستم و سرودهاي كوهستان ميخوانديم آنجا دختران و پسران جوان، پُرانرژي و سرشار از زندهگي، از شهرهاي مختلف آمده بودند اوايل تابستان 58 بود. نميدانم چگونه جريان سيال ذهن مرا از بيد كودكي به درياچهي نوجواني كشاند و به آن سالها برد، سالهاي رشد و رويش و بالندهگي؛ سالهايي كه عاشقانه در جستوجوي آزادي، عدالت و عشق سپري شد. گروههاي سياسي مختلف از چپترين گروههاي ماركسيست تا گروههاي مذهبي و تودهيي و اكثريتي همه بودند و به نوبت سرود ميخوانند، فقط گروهي كه چند نفرشان مسلح بودند و پيدا بود از مذهبيهاي حكومتي هستند از اوضاع پيش آمده به شدت دمغ بودند و با بقيه نميجوشيدند. روز آخر وقتي ما ميخواستيم برگرديم گروه ديگري هم به ما ملحق شد و صف بزرگي كه پشت سر هم حركت ميكرديم تشكيل شد، بيش از چهل نفر شده بوديم، در كوره راه كوهستاني چون رودي بيانتها در حركت بوديم و ”گل گندم...“ ميخوانديم؛ يكي از آن پاسدارهاي مسلح آمد و گفت: نخوانيد و ما بلندتر خونديم او تير هوايي شليك كرد و ما باز هم بلندتر خوانديم و او راهاش را كشيد و رفت... از كجا شروع كردم و به كجا رسيدم؛ چند سال پيش دست بچههايم را گرفتم و رفتم كه بروم به درياچهي محبوبم در يكي از شهرهاي اطراف به صورت كاملاً تصادفي همان دوستي كه با او سال پنجاه و هشت به درياچه رفته بودم را ديدم، سن و سالي پيدا كرده بود، بيشتر از آنچه تصور ميكردم، مرا نشناخت، حق داشت از آن پسر لاغر كه با پاهاي لرزان بر شاخههاي بيد آشيانه داشت؛ اثري در من نبود، وقتي خودم را معرفي كردم، مرا در آغوش كشيد و انگار شبح ديده باشد ”تو زندهيي؟“ من زنده بودم و سراغ دوستان آن سفر روياي را ميگرفتم: بتول چهكار ميكنه الان بايد خانم دكتر باشه؛ دخترش يادته 6 ماهش بود آورده بودش درياچه؛ از قله ردش كرده بود... حتماً الان براي خودش خانمي شده... الان بايد بيست سالش باشه... ”آره ولي خيلي وقته ازش خبر ندارم... وقتي بتول در اعدامهاي سال 67 رفت، ديگه از دخترش خبري ندارم...“ ابولفضل ياده چه صداي خوبي داشت چه جوري ”گلگندم“ رو ميخوند؟ ... ”ابولفضل رفت، تو مجنون شهيد شد.“ يادته داشتيم با مصطفي توي بيشه پايين ميرفتيم يك خرس جلومون سبز شد... راستي مصطفي كجاست؟ الان بايد يك مهندس خيلي كاركشته باشه، ”مصطفي رفت... همان سال 61 اعدام شد...“ سرم را ميخواستم به ديوار بكوبم... حالا فهميدم چرا مثل اشباح مرا در آغوش كشيده بود مثل اين كه اصل بر مردن است و زنده بودن يك استثنا ست... ديگر جرات نداشتم اسم كسي را ببرم او خودش شروع كرد و چند خبر خوش داد، صد تا صد هم كه بشمري يكيش خبر خوش ميشود... من حرفهاي او را درست نميشنيدم، حالا چيزي نبودم جز يك شبح گمشده. ●
........................................................................................تنهات مبارك باد! عاشق شدهاي، اي دل، سودات مبارك باد از جا و مكان رستي، آنجات مبارك باد از هر دو جهان بگذر، تنها زن و تنها خور تا ملك و ملك گويند:”تنهات مبارك باد!“ مولانا، كدكني ۱۳۸۱ شهریور ۴, دوشنبه ●
شبح، همشهري، آهو و الاغهاي كوچولو داشتم از حسودي اين كه همه در همشهري نفوذ دارند منفجر ميشدم كه امروز صبح با ورق زدن ضميمهي هفتهگي همشهري قند توي دلام آب شد، كي فكرش را ميكرد بعد از نوشتن آن يادداشت ”آهو در طويله“ امروز وقتي ضميمهي هفتهگي همشهري را باز كنم در صفحهي 22 لوگوي آهوي سهگوش چاپ شده باشد و در صفحهي 23، عكس دو تا الاغ ماماني به شكلي كه وقتي صفحه را ميبنديد آهو ميافته بين اون دو تا الاغ! يك طويلهي درست حسابي. شايد فكر كنيد شبح جنگولك بازي در ميياره و داره از خودش داستانسرايي ميكنه پس يك توكه پا تشريف ببريد خودتون نگاه كنيد هم كلي ميخنديد، هم يك ”عجب جانوريه اين شبح ميگيد“ هم مصاحبهي خواندني استاد رضا قاسمي را ميخوانيد و با وبلاگ ”جهان پشت عينك ادبيات“ آشنا ميشويد هم يكي از نفوذيهاي وبلاگ را هم از پشت سر زيارت ميكنيد و تازه بعد از همهي اينها ميرويد و يك قصهي خواندني به نام ”دوارن خوش به سر آمدهي الاغ كوچولو“ نوشتهي خاچيك خاچر را ميخوايند و محظوظ ميشويد. ●
........................................................................................مردم، بنيصدر-خاتمي، مقايسه بين بنيصدر و خاتمي حرف تازهيي نيست، جناح راست بارها خاتمي را از عاقبت بنيصدر ترسانده است و او را از لغزيدن به سمت نيروهاي همجوار نظام برحذر داشته است؛ عاملي كه باعث شد اين يادداشت را بنويسم نقل ايميلي از من در پاسخ به شرلوكهولمز در وبلاگ ايشان است. 1- بنيصدر با اتكا به پايگاه مردمي رهبر انقلاب و روحانيت توانست با راي بالا به رياست جمهوري برسد در حالي كه خاتمي درست برعكس به علت مخالفت آشكار و پنهان رهبر و اكثريت روحانيت با او و دفاع آنان از رقيب انتخاباتي او به قدرت رسيد. بنيصدر با پشت كردن به آقاي خميني و روحانيان حاكم در واقع به پايگاه مردمي خود پشت كرد و خاتمي با روي آوردن به آقاي خامنهيي و روحانيت به اصطلاح مبارز پايگاه مردمي خود را از دست داد، در واقع اگر عبرتي عاقبت بنيصدر براي خاتمي داشته باشد همانا پشت كردن به مردمي است كه او را به رياست جمهوري رسانده اند. 2- درسالهاي آغازين انقلاب، اكثريت مردم طرفدار رهبر انقلاب و جريان حامي آن بودند، جريانات روشنفكري مخالف رهبر انقلاب هر چند روز به روز پايگاه بيشتري به دست ميآوردنند اما هرگز مردمي نشدند و پايگاه وسيع مردمي به دست نياوردند به همين دليل در آن سالهاي خونين اين مردم نبودند كه سركوب شدند فرزندان آنان كه روشنفكران بودند سركوب شدند، امروز اين مردم هستند كه ديگر نميتوانند حاكميت فعلي را تحمل كنند و اين با مخالفت حتا يك ميليون روشنفكر هم متفاوت است. مردم بر خلاف روشنفكران كه ممكن است با يك تحليل از حاكميتي طرفداري كنند و با تحليل ديگري يك شبه تغيير موضع بدهند، در تصميمات خود ثابت قدم هستند، دير تصميم ميگيرند اما وقتي تصميمي گرفتند و جرياني را آغاز كردند تا سرانجاماش دنبال ميكنند. هيچ رهبر و يا جريان و حزبي نميتواند جريان مردمي را متوقف كند، در روزهاي انقلاب حتا اگر آقاي خميني تن به سازش با شاه ميداد مردم از او عبور ميكردند، جلوي مردم نميتوان ايستاد فقط ميتوان بر امواج خروشان آن سوار شد و به انحرافاش كشيد همان شعارها را داد اما جريان را به سمت و سوي مخالف برد. 3- در سالهاي آغاز انقلاب، رژيم مشروعيت مردمي داشت اما فاقد مشروعيت بينالمللي بود؛ رژيمي كه محاكمات صحرايي راه ميانداخت، سفارتخانهي يك كشور خارجي را اشغال ميكرد، دست به مصادره اموال ميزد... و با همهي اينها در شرايط جنگي نيز به سر ميبرد، به راحتي ميتوانست رئيسجمهور خود را عزل كند؛ اما در حال حاضر مشروعيت مردمي رژيم بسيار سست شده است و لابيهاي بينالمللي و ژستهاي دمكراتيك جاي آن را گرفته است. در اين شرايط عزل خاتمي تير خلاصي است كه به نمايش دمكراسي در ايران زده ميشود و تصور نميكنم رژيم تا جايي كه خاتمي براياش مصرف داخلي و بينالمللي دارد زير بار اين هزينهي گزاف برود. وقتي در سال 76 خاتمي در يك فضاي غير دمكراتيك اما با راي واقعي مردم كه بين بد و بدتر، بد را انتخاب كرده بودند به رياست جمهوري رسيد و دو سال بعد هم طرفدارهاي او در مجلس و شوراهاي شهر به قدرت رسيدند و تمام اركان انتخاباتي به دست خاتمي و جناح موسوم به چپ افتاد مردم انتظار داشتند در مقابل سنگ تمامي كه براي خاتمي گذاشته اند او به شعارهاي انتخاباتي خود عمل كند، اما در مقابل خاتمي كوچكترين قدمي در جهت خواستههاي مردم بر نداشت، وزراي نالايق، لوايح ناكارآمد، لاسزني پشت پرده،... و از همه مهمتر عدم ارتباط با مردم (ايشان حتا از مصاحبهي مطبوعاتي هم پرهيز دارند و اكثر وزرا نه به او پاسخ ميدهند نه به مردم و نه به نمايندهگان مجلس) سبب شد خاتمي بخش عظيمي از پايگاه مردمي خود را از دست بدهد و اكنون مايه جوك و خنده شده است. خاتمي خوب ميدانست كه اگر مردم را به خيابانها ميريخت بدون آن كه خون از دماغ كسي بيايد ميتوانست جناح راست را عقب براند، مردم، گروههاي مرجع (روشنفكران و دانشجويان...)، افكار عمومي جهاني، و بخشهاي زيادي از نيروهاي مسلح از او حمايت ميكردند اما چرا خاتمي اين كار را نكرد؟ آيا از عاقبت بنيصدر ميترسيد؟ مسلماً نه، با توضيحات بالا تلاش كردم نشان دهم كه بنيصدر اول پايگاه مردمي خود را از دست داد بعد از قدرت رانده شد، آيا نگران خشونت جناح راست بود؟ سعي كردم با توضيحات بالا نشان دهم جناح راست توان سركوب يك تظاهرات چند ده هزار نفري را ندارد و اگر خاتمي مردم را دعوت به راهپيمايي ميكرد مسلماً ميتوانست دهها هزار نفر را بسيج كند، دهها هزار نفر از مردم را، نه دانشجو و دانشآموز... اما چرا خاتمي اين كار را نكرد؟ پاسخ بسيار ساده است: خاتمي و جناح چپ ميدانند كه وقتي مردم به خيابانها بريزند ديگر سطح مطالباتشان در حد ظرفيت پاسخگويي جمهوري اسلامي نيست. خاتمي ميداند و ميدانست، مردم دير به خيابانها ميريزند اما اگر به خيابانها بريزند ديگر هيچ قدرتي نميتواند آنها را به خانه برگرداند، در واقع خاتمي خود را و حيثيت و شرافت خود را براي حفظ جمهوري اسلامي به داو گذاشت و چارهيي جز اين نداشت، گوشت و پوست و استخوان او از اين نظام است و بدون آن هيچ نيست. اين سرنوشت محتوم همهي گورباچفهاست، تمام گاريچيهايي كه با لبخند و ترحم ميخواهند انكار خود را به تاخير بياندازند. ۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه ●
آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسكين داد؛ و آن كه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت هم تواند كرمش داد منِ غمگين داد. حافظ شاملو ●
........................................................................................روي خيابانهاي تهران لازم نبود چشمهاي تيز بين يا فضول داشته باشي تا در همان نگاه اول متوجه زخمهاي دستاش شوي؛ بعد از گفتن دربست و ترمز زدن شخصي مسافركش جلوي پايم و به محض سوار شدن متوجه دستاش كه زخمهاي عميقي داشت شدم؛ يا ديگر به اين نگاهها عادت كرده بود يا من ماهرانه توانسته بودم تعجب و دلسوزي خود را پنهان كنم؛ طبق عادت مالوف من و رانندههاي تاكسي، سر گفتوگو باز شد، يك آهنگ لسآنجلسي گذاشته بود و عرقريزان در ترافيك شلوغ تهران لايي ميكشيد، از خط ويژه عبور ميكرد و يك ريز حرف ميزد، من دلشوره زخمهاي دستاش را داشتم و اين كه وقتي عرق شور روي زخمهاياش ميريزد حتماً سوزش زيادي دارد و او از هر دري سخن ميگفت. تا اين كه يك ماشين نيروي انتظامي از اين پاجروهاي مكشمرگما از كنارمان گذشت و او زد زير خنده گفت: چند روز پيش صداي ضبطام بلند بود يكي از اين پاجروها پيچيد جلوم با داد بيداد گفت: چند تا نوار داري و من دستم را دراز كردم و دو تا نواري كه توي ماشينام بود به طرفاش دراز كردم و گفتم: بيا بگير شما كه زندهگي ما را گرفتي اين نوارها هم روش؛ بعد دستام را ديد و گفت: دستت چي شده؛ گفتم: شيميايي شدم تو جبهه، جانبازم، سرم را هم نشوناش دادم، اگه ميشد معذرت ميخوام وسط پامم نشونش ميدادم؛ اينو كه گفتم لحنش عوض شد و نوارها رو بهم پس داد و گفت صداشو تا ته زياد كن گور بابا شون... تمام اين ماجرا كلمه به كلمه يك گزارش واقعي بود. راستي چه كسي، چه كسي را قرار است سركوب كند؟ وقتي مردم اراده كنند هيچ نيروي نميتواند آنان را سركوب كند. ۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه ●
........................................................................................مهاجراني و نگاه مهاجرانِ طرفدار جمهوري اسلامي پاستوريزه و هموژنيزه به او. امروز با خواندن مقالهي مرتضا نگاهي تحت نام ” مهاجرانى، سلمان رشدى و .... گوگوش!“ متوجه شدم دوستان ”جمهوري اسلامي پاستوريزه و هموژنيزه“ در خارج از كشور هم، فعاليت انتخاباتي را آغاز كردهاند؛ البته به شيوهي يكي به نعل يكي به ميخ. پاي فردوسي و شاملو و گوگوش را به ميان ميكشند و با آسمان و ريسمان كردند ميخواهند نشان دهند كه مهاجراني جانشين شايستهي براي خاتمي است و كشتي اصلاحات را به ساحل عافيت ميرساند؛ قصد پاسخگويي به آقاي نگاهي را ندارم به دو دليل يكي ضعيف بودن مقاله ايشان و ديگري سالبهي به انتفاي موضوع بودن آن، من دو درصد هم احتمال نميدهم كار اين ”جمهوري“ به نهمين انتخاب رييس بكشد كه براي فريب خوردن يا نخوردن مردم در راي دادن يا ندان به مهاجراني دل بسوزانام اما چند نكته را سرسري ميگويم و ميگذرم: 1- براي من بسيار جالب است كه افرادي مانند آقاي ”نگاهي“ در يادداشت جمعهي گذشتهي خود ”بنيصدر“ را به خاطر ”انقلاب فرهنگي“ سرزنش ميكند و به تجليل از ”بچهي شاه“ ميپردازند اما نقش ”مهاجراني“ در سازماندهي چماقداران در شيراز و حمله به دانشگاهها را پيش نميكشد، به حضرت ”سروش“ هم كه اصولاً نبايد كار داشت. به اين ميگويند سقوط مانند گربهي مرتضا علي. 2- ميخواهند ”مهاجراني“ را مهرهي ”خاتمي“ نشان دهند؛ در حالي كه ”مهاجراني“ مهرهي شناخته شدهي عاليجناب ”رفسنجاني“ است و ندانستن اين ديگر خود را به كوچهي علي چپ زدن است. فراموش كرديد چه كسي در قبل از دوم خرداد انتخابِ ”رفسنجاني“ را براي دورهي سوم پيش كشيد؟ فراموش كرديد چه كساني حزب كارگزاران سازندهگي را تاسيس كردند؟ فراموش كرديد چه كسي موضوع رياست مجلس ششم را پيش كشيد و ”رفسنجاني“ را بهترين گزينه دانست؟... 3- در مورد ماجراي ”گوگوش“ همه ميدانند كه دلال آن ”مرتضا شايسته“ شريك سينمايي خانوادهي رفسنجاني بود و در اين ميان اگر كاري هم ”مهاجراني“ كرده است در جهت خانهزادي خود كرده است و شما نگران نباشيد اتفاقي براي رفيق شفيقتان نميافتد و ايشان از تنها چالش روبهروي خود براي رياست جمهوري، همشهري دانستن يا ندانستن گوگوش، جان سالم بهدر خواهند برد. 4- و اما ”شاملوي بزرگ“، آقاي ”نگاهي“ با شيوهي مريضهي همهي كساني كه با پوشاندن بخشهايي از تاريخ و بزرگ كردن بخشهاي ديگري قصد تحريف آن را دارند، به استيضاح ”مهاجراني“ كه ميرسند فراموش ميكند اين مرتيكهي دبنگ در دفاعيه خود شاملو را فاقد دانش يك بچهي دبيرستاني دانست. آقاي ”نگاهي“ و ”مهاجراني“ خوب ميدانند كه امروز ”شاملو“ در قلب ميليونها ايراني با فرهنگ جاي دارد پس مكنونات قلبي خود را در بارهي او نميگويند و با تزوير و ريا از او تجليل هم ميكنند من خود شاهد بودم كه ”مهاجراني“ تا آخرين روز حيات شاملو چندين بار تماس تلفني گرفت و شاملو در حالي كه از بيماري رنج ميبرد هرگز حاضر به ملاقات با او نشد، چون به روشني ميدانست كه قرار است در پوسترهاي تبليغاتي آقاي مهاجراني مورد استفاده قرار گيرد. حال كه صحبت به اين جا كشيده شد نقل خاطرهيي را مفيد ميدانم: روزي در حضور آيدا و چند تن از دوستان خانوادهگي ايشان، در جوار شاملوي عزيز نشسته بودم كه تلهويزيون مراسم بزرگداشت مرحوم علي حاتمي در تالار رودكي را نشان ميداد، آقاي شاملو گفت: ”حتماً من هم كه مًردم ميخواهند از اين كارها بكنند، بيناموسيد اگر بگذاريد.“ وقتي جمعيت گريان و برسرزنان از خاك سپاري شاملو از امامزاده طاهر ميآمدند بزرگي از كانون نويسندهگان كه به حرمت نام بزرگ شاملو ناماش را نميآورم به آيدا صرار ميكرد كه مراسم شب هفت شاملو را در تالار رودكي برگزار كنند من اتفاقي از آنجا عبور ميكردم كه اين اصرارها را از سوي چند ناشر و آن بزرگ ادبيات فارسي شنيدم آيدا داشت نرم ميشد كه يكي از خانمها مرا خطاب قرار داد و گفت: يادتان است كه آقاي شاملو گفت: ”بيناموسيد اگر در تالار رودكي برايام مراسم بگيريد“ آيدا به خود آمد ولي آن بزرگواران بر روي حرف خود پاميفشردند و ميگفتند: “آقاي مهاجراني كلي خودش را به خطر انداخته و مجوز مراسم را داده آنوقت شما قبول نميكنيد؟!” وقتي ديدند اصرارشان كارگر نيست با تغير مجلس را ترك كردند. آقاي نگاهي شما باهوشتر از آن هستيد كه ندانيد عصر مهاجرانيها به سر آمده است، به قول ”سايهي بيسر“ هر چقدر هم كه براي گارچيها دلبسوزايد آنان تاريخاً انكار شدهاند؛ به شما توصيه ميكنم از همان ”بچهي شاه“ يا يك ”كرزاي“ باعرضهتر دفاع كنيد و سرنوشت خود را با مهاجرانيها گره نزنيد، شما در هر كاري استاد نباشيد در تعيين وزش باد كه بايد استاد باشيد! فضول و حُسنآقا هم مطلبي در ارتباط با نامزدي مهاجراني نوشته اند كه خواندني ست. ۱۳۸۱ شهریور ۱, جمعه ●
........................................................................................اين عجب، عجب حرفهايي زده! اين نسل جديد كه پرورش يافتهي آموزش و پرورش خود اين حضرات هستند! ديگر نه تنها خدا و پيغمبر را قبول ندارند بلكه نسبت به مقدسات اسلام كينهي شخصي پيدا كردند.بعضيها كه ميخواهند با مشت گره كرده بر دهان عجب بكوبند اگر صادقانه به مقدسات خود عشق ميورزند و دنبال مقصر ميگردند، بيهوده در جستوجوي دهان عجب نباشند؛ مقصر كسي نيست جز مبلغين رسمي دين در اين سالهاي تهي از انسانيت. همين چند روز پيش در تاكسي از رانندهي تاكسي حرفهايي در بارهي ائمه شنيدم كه مو بر تن آدم راست ميشد(با توجه به اين كه سب ائمه و نبي، حكم اعدام دارد در اين سرزمين!) هرگز قبل از انقلاب از هيچ كس حرفهايي اين چنين بيپروا در بارهي مقدسات مذهبي نشنيده بودم. ۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه ●
عجب شبحي بوده اين تروئبا در سال 1993 وقتي فرناندو تروئبا اسكار بهترين فيلم خارجي را براي بل اِپُك(1992) ميگرفت، به هنگام دريافت جايزهي خود گفت:”مايلام از خداوند تشكر كنم، ولي چون به خدا اعتقادي ندارم، لاجرم از بيلي وايلدر تشكر ميكنم.“ گفتوگو با بيلي وايلدر، كمرون كروو، گلي امامي ●
........................................................................................لوگو گدايي بر وزن لگوتراپي اين بحث لوگو خيلي رفته بود پايين گفتيم بياوريمش بالا! با اجازه. داور گلكو به دوستان عزيزي كه نتوانستند تا كنون لوگوي مناسب براي شبح درست كنند پيشنهاد ميكنم سري به سايت آقاي زُهير معصوميان بزنند و آموزش فارسي فتوشاپ! ببنند! سياووش:(سياووش جان با شرمندهگي من نشاني وبلاگ تو را ندارم. لطفاً برايام بفرست!) ![]() ![]() ليلاي ليلي:(بدون شرح) ![]() مرحمتي زهره: ![]() نداي بالاي ديوار: ![]() نويد مهره: ![]() ![]() زيبرم (كه فداي اين نام زيبا و خاطره انگيزش): ![]() ۱۳۸۱ مرداد ۳۰, چهارشنبه ........................................................................................۱۳۸۱ مرداد ۲۹, سهشنبه ●
آهو در طويله وقتي چند روز پيش روي ويژهنامهي همشهري عكسي از يك آهوي سهگوش بزرگ به قطع روزنامه چاپ شد فهميدم نفوذيهاي وبلاگ توي همشهري هم هستند! البته معلوم نيست نفوذيهاي همشهري آمدن در وبلاگ يا نفوذيهاي وبلاگ رفتن توي همشهري، نا گفته پيداست، اين جا اينقدر خر تو خر و شلوغ و پلوغس كه هر اتفاقي ممكنه بيافته! به هر حال حضور آهو در همشهري اميدوارم مصداق آن حكايت معروف مثنوي، آهو در طويله باشد! شرح كامل ماجرا را در قاصدك بخوانيد! ●
آخماتوا خاطرهيي در درونام است چون سنگي سپيد درون چاهي سرستيز با آن ندارم، تواناش را نيز برايام شادي است و اندوه آنا آخماتووا ●
........................................................................................باز من و رانندههاي تاكسي در تهران و يك تريپ گران امروز خسته بودم و آخر شب بود دل به دريا زدم و ولخرجي كردم و با آژانس به خانه آمدم. طبق عادت مالوف سر صحبت با راننده باز شد و درد دل از هر سو روان گشت. سر يك پيش راننده، كه لهجهي شيرين آذري داشت و سيبلاش از بناگوش در رفته بود و ريشي سه تيغه داشت، بوق زنان و غرغركنان به ماشين جلويي ميگفت: ”خانم بجنب“، راننده جلويي آقايي بود كه موهاياش بلندتر از معمول بود؛ بعد رو به من كرد گفت:”آقا از وقتي اين خاتمي اومده فساد هم زياد شده، ديگه فرق پسر و دختر را نميشه فهميد... چند روز پيش رفته بودم خونهي خواهرم ديدم خواهرزادم زير ابرو ورداشته گفتم حميد بيا بشين كنار مامانت، گفت:چرا دايي جون؛ گفتم: آخه تو با مامانت چه فرقي داري،... خجالت نميكشي، زيرابرو بر ميداري نميگي ما تركيم برامون عيب داره... زن شدي مرد حسابي“ داشتيم به مقصد نزديك ميشديم نفسي تازه كردم و خودم را جمع و جور كردم و گفتم: اين به خاتمي يا كس ديگهي ربط نداره، نميشه كه ماشين بياد، كامپيوتر بياد، ماهواره بياد، اينترنت بياد،... ولي موي بلند مردانه و زيرابرو برداشتن نياد؛ اينها بهاي جهاني شدنه... در ضمن اگر الان يكي از اجداد شما كه پنجاه سال پيش به رحمت خدا رفته بيايد و شما را با اين شلوار تنگ و پيراهن و سربرهنه ببينه همين حرفها را به شما ميزنه، براي پدربزرگ شما شلوار پوشيدن و بدون كلاه يا عمامه و دستار با سر لخت و ريش تراشيده به خيابان آمدن همانقدر زنانه بود كه زيرابرو برداشتن خواهرزادهتان...“ شانس آورديم كه رسيديم در خانه وگر نه نميدانستم او كه مثل مار به خودش ميپيچيد چه بلايي سرم ميآورد، سيگاري روشن كرد و در مقابل ”چقدر تقديم كنم“ گفت: ”دو هزار تومان“ ميدانستم حداكثر هزار و پانصد تومان بايد بپردازم ولي با رضا و رغبت دو هزار تومان را دادم؛ پانصد تومان اضافه در مقابل دادن آن فحش ناموسي رقم زيادي نبود. ۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه ●
........................................................................................بعد از آن مرداد گران امروز سالروز كودتاي سرمايهداري جهاني به رهبري آمريكا و سكوت و معاملهي سرمايهداري دولتي به رهبري روسيه است. كودتاي كه ديكتاتوري سياه و چپاولگر و وابستهيي را بر كشورمان مسلط كرد و تا كنون نيم قرن از سايهي شوماش ميگذرد. از تاريخ درس بگيريم و فراموش نكنيم ژست دمكراسي و مردمسالارييِ آمريكا فريبي بيش نيست و سرمايهدار ملي و ميهني و منافع ملي حرف ياوهيي است كه براي چپاول بيشتر و غارتگري بيپردهتر غلغلهي زبان تئوريسينهاي بورژواست. مردم ديناري از حقوق خود را نميتوانند به كف آورند مگر آن كه آگاه و قدرتمند بر سرنوشت خود تسلط داشته باشند. بهار آگاهي جمعي در حال شكوفه زدن است و خزان جهل جهاني شدهيي كه از قلب منهتن تا خرابههاي كابل سايه انداخته است آغاز شده است. بر خيز اي داغ لعنت خورده ۱۳۸۱ مرداد ۲۷, یکشنبه ●
........................................................................................پيش من در طلب يار به حسرت مردن به از آن ست كه پرسم ز كسي يار كجاست. وحيد قزويني ۱۳۸۱ مرداد ۲۳, چهارشنبه ●
لوگو گدايي بر وزن لگوتراپي ،از سياووش عزيز خجالت بكشيد ![]() معرفت شما به اندازه گرافيك اونه و گرافيك اون به اندازهي معرفت شما! اين هم از ميزان معرفت و گرافيك ليلاي ليلي ![]() وجدانِ نداشتهي شبح: بابا ليلاي ليليه، ليلاي شبح كه نيست! اين كدو تنبلام از سرت زياده! سياووش جان! گرافيك را ميشود ياد گرفت ولي “معرفت” بايد تو خون آدم باشه كه تو خون تو هست! خيلي مخلصيم. ![]() گلكو حق داشت مثل اين كه پا روي ”دم شير“ گذاشتم! نگاه كنيد؛ زهره چه لوگوي براي ما طراحي كرده! هنوز از ديدن اون صليب تنام داره ميلرزه! ![]() مسابقه شروع شد! اين نداي بالاي ديوار و نويد لاي جرز ديوار براي اين كه نشون بدن آدم ميتونه هم گرافيست باشه هم با معرفت لوگوهايي درست كردند كه آدم بگه صد رحمت به لوگوي سياووش! اين لوگوي ندا: ![]() اين هم لوگوهاي نويد: ![]() ![]() البته ما قصد دخالت در كار داوري نداريم، گلكو خود داند! به به! ادم يك دوست مثل گلكو داشته باشه ديگه به هيچ وجه احتياج به هيچ گونه دشمني نداره! بريد ببينيد تو وبلاگش چي نوشته! البته ما لوگوهاي جدي و شوخي دوستان را به لوگوهاي زيباي كلاپيسههاي مشكوك و احتمالاً مزدور ترجيح ميدهيم! شوخي ديگه بسه؛ مرسي از ندا: ![]() مرسي از داروگ: ![]() به دوستان عزيزي كه نتوانستند تا كنون لوگوي مناسب براي شبح درست كنند پيشنهاد ميكنم سري به سايت آقاي زُهير معصوميان بزنند و آموزش فارسي فتوشاپ! ببنند! ●
........................................................................................مرسي بامداد عزيز! چهره ها:نوام چامسکی درپاسخ به روزنامه نگاری که پرسيده بود ايرانيان باکدام سطح ازفرهنگ،هنروانديشه ی معاصرخود می خواهنديامی توانند بامردم جهان امروز گفت وگوکنند بی درنگ گفت با"احمدشاملو" نقل از بامداد كاش شاملو در زمان حياتاش اين جمله را شنيده بود چون به چامسكي علاقه خاصي داشت در واقع او نيز ماند چامسكي آنارشيت بود! ۱۳۸۱ مرداد ۲۲, سهشنبه ●
با تشكر از بهار؛ تداعي خاطرهها از تعالي هنر برتر است؛ هر چند آدمهاي متعالي از هنر متعالي لذت ميبرند، اما بعضي وقتها ”عقب“ ماندن نشان از ”پيشروي“ ست. ”نوشي“ بر ”نيش“ صبحگاهي. ●
........................................................................................اگر تنها ازدواجهايي كه مبتني بر عشق اند اخلاقي اند، پس تنها آنهايي نيز اخلاقي اند كه در آنها عشق ادامه مييابد. منشاي خانواده، فريدريش انگلس، خسرو پارسا پاراگراف كاملي كه اين جمله از آن انتخاب شده است را اينجا ميتوانيد بخوانيد. و لطفاً در نظرخواهي شركت كنيد. ۱۳۸۱ مرداد ۲۱, دوشنبه ●
........................................................................................كوي يار گفتم: ”كجا روي؟“ گفتا: ”به كوي يار.“ گفتم كه: ”توشهات؟“ گفتا: -به ناز و مهر- كِ ”عشق ست و، كوش كار.“ گفتم: ”سپاه شب، دشنه كشد، كُشد.“ گفتا: -به خندهيي- ”هر قطره خون ما گرد آورد سپاه از جار و جيغ ثار“ گفتم كه: ”عاقبت خواهي كجا شوي؟“ گفتا: -به آه سرد- ”گر ظلمت است و شب ديوار و چوبِ دار.“ گفتم: ”به فتح عشق، در روز و روشني؟“ كردم اشارتي گفتا مرا: ”خموش كآن هم حكايتي ست در دست روزگار گردم ستارهوار در كومههاي رنج در دخمههاي كار در دشت مه زده در كوه ماندهگار جاري چو چشمهسار. تهران، محموديه، 16/12/64 ۱۳۸۱ مرداد ۱۸, جمعه ●
........................................................................................بيريشي و بيريشهگي در اين سالها ما هر چه كشيديدم از ريشدارها بوده است، البته بگذريم از آن بيريشي كه ريشهي همهي مان را سوزاند و تمام اين ريشدارها فرمانبر آن بيريش هستند، نگاهي به تاريخ آنداختيم ديدم در گذشته نيز بيريشي بوده است كه راه پيشرفت را يك پله در ميان پيموده است و خاك اين ملك را به توبره كشيده است: اين بيريش تاريخي ابوطالب فرخ خان امينالدولهي كاشي بوده است(1193 تا 1250 خورشيدي). فتحعلي شاه او را غلام بچه و ساقي خود كرد و چون سالاش بگذشت او را با اين نامه حوالهي فرزندش عباس ميرزا نايبالسلطنه كرد:”فرخ خان ساقي خودمان را كه ريشاش در آمده بود براي پيشخدمتي شما فرستاديم“! م. كتيرائي در بارهي او مينويسد: وي در دستگاه پوسيدهي كُپًك اوغليها روز به روز ارجمندتر شد: فرخ خان شد، امينالملك شد، ايمنالدوله شد، سفير شد و پيمان ننگين پاريس(1857م) را بست يعني افغانستان را به انگليسيان بخشيد و همان سال در پاريس به لژ فرماسوني گرانداُريان پيوست. در باب ترقيات همين بيريش تاريخي است كه اعتمادالسلطنه در روزنامهي خاطرات خود (ص1006) مينويسد: همه طبال و ما همان بطال اي پسر، كون بده به استعجال! كتاب كوچه حرف ب دفتر سوم، احمد شاملو آيدا سركيسيان، به نقل از فراماسونري در ايران 4-31 ۱۳۸۱ مرداد ۱۷, پنجشنبه ●
ما تنهاتر از آنيم كه تنهاتر شويم! حيف بود اين بحث به اين زودي بره تو آرشيو! ●
........................................................................................اجرا همان اجرا بود... همه چيز درست همان جور بود كه بود، من، محمد، محسن، عينك دودي و تآتر شهر، كافيشاپ سالن اصلي و ”عصري با نمايش“، ”داشتن و نداشتن“ نوشتهي پتر گلاديلين، مترجم و كارگردان: مهين اسكويي، اين بار كمي بيشتر از نمايشخواني بود، اما مانند اجراي قبلي، ميزها و صندليهاي كافيشاپ را دورتا دور چيده بودند و بازيگران جوان: مجتبا رهشناس، آيدا يزداني؛ آن بالا روي ميز رفته بودند و نمايش را اجرا ميكردند. سالن شلوغ بود و بعضيها سرپا ايستاده بودند اما كنار من كه در گوشهيي نشسته بودم يك صندلي خالي مانند و همانطور خالي ماند تا آخر نمايش. شايد همه جفت جفت آمده بودند و حاضر بودند ايستاده نمايش را نگاه كنند ولي از هم جدا ننشينند... و من كه دنبال بهانهيي ميگشتم براي گريز از حضور، همان صندلي خالي سبب شد در رويا فرو روم و نمايش را از دست بدهم... محسن گفت: ”چيز مهمي را از دست ندادي...“ در بازگشت با رنوي محسن از روي پل جمهوري گذشتيم و سربالايي گاندي را با اندوه طي كرديم و من الان كه در خانه پشت ميز نشستهام و انگشتانم بر روي كيبورد آرام ميلغزند هنوز در فكر آن صندلي خالي هستم و فكر ميكنم به آن چراغي كه درست وقتي دستام براي شليك روي ماشه ميرود روشن ميشود و لبخند ميزند: ايميلهايات را چك كن. ۱۳۸۱ مرداد ۱۶, چهارشنبه ●
........................................................................................بدون شرح وزير بهداشت: قرار است خون سالم در اختيار مردم قرار گيرد. روزنامهي همبستهگي امروز، صفحهي اول ۱۳۸۱ مرداد ۱۵, سهشنبه ●
كي رفتهيي ز دل كه تمنا كنم تو را. كي بودهيي نهفته كه پيدا كنم تو را. غيبت نكردهيي كه شوم طالب حضور پنهان نگشتهيي كه هويدا كنم تو را. با صدهزار جلوه برون آمدي كه من با صدهزار ديده تماشا كنم تو را فروغي بسطامي ●
دل با تو سفر كرد و تهي ماند كنارم اكنون چه دهم عرضِ خود، آيينه ندارم هر چند سرشكم همه تن، ليك چه حاصل ابري نشدم تا رَوَم و پيش تو بارم دل گفت:”به اين بيكسي آخر تو چه چيزي؟“ گفتم:”گلم و دور فكنده است بهارم.“ بيدل دهلوي، شاعر آينهها، دكتر محمدرضا شفيعي كدكني ●
........................................................................................از مراسم يادبود دومين سالروز عزيمت شاملو عكسهايي در اينجا قرارداده شده است. از بهمن عزيز به دليل اشارهاش متشكرم. ۱۳۸۱ مرداد ۱۴, دوشنبه ●
........................................................................................برخورد نزديك از نوع چهارم هماغوشي دو جنس مخالف را تا جايي كه به عقل ناقص شبحي ما ميرسد، ميتواند در چهار نوع مختلف دستهبندي كرد. 1- غريزي: پاسخ به يك فرايند طبيعي، مانند غذا خوردن روزمره و عادي، گاز زدن ساندويچ بين دو جلسه در اداره، فقط براي آن كه گرسنه نباشي. غريزهيي كه موجب بقاي نسل بشر و يا هر حيوان جفتگير ديگري است. 2- كامجويي: پاسخ به يك نياز انساني كه ميتوان از آن به لذتطلبي اپيكوري ياد كرد، مانند خوردن غذاي لذيذ يا نوشيدن يك نوشيدني گوار كه مسلماً براي رفع گرسنهگي انجام نميشود. 3- تجارتي: همآغوشي با يك ”خودفروش“ سرراستترين حالت آن است. از منظر ”خودفروش“ مانند غذاخوردن سياهي لشكرها در هنگام فيلمبرداري است، آنها مجبور اند غذا بخورند فقط براي اين كه صحنه گفت و گوي هنرپيشههاي اصلي در رستوران طبيعي به نظر برسد. مورد اول فيزيولوژيك است مورد دوم فيزيولوژيك – اجتماعي است و مورد سوم اجتماعي معمولاً در زندهگي عادي با تركيبي از اين هر سه روبهرو هستيم. وقتي براي خوردن شام به يك رستوران گرانقيمت ميرويم، درواقع هم شكم گرسنهي خود را سير ميكنيم، هم با خوردن يك غذاي لذيذ كامجويي ميكنيم (البته اگر رستوران گرانقيمت با غذاي خوب، در تهران، پيدا كرديد سلام مرا به آن برسانيد.) و هم با ديدن و ديده شدن خود را ميفروشيم يا ”خودفروشي“ را ميخريم و يا معمولاً هر دو، در حالي كه در كار خريد كسي هستيم خود را ميفروشيم. مورد دوم و سوم، وجه اجتماعي و فرهنگي قوي دارد سيستم و نظام بايد بهگونهيي باشد كه كامجويي و خريد و فروش در آن رواج داشته باشد و اين هر دو در نظام سرمايهداري به اوج ميرسد، نظامي كه بناي آن بر خريد و فروش است و دوام و بقاياش در مصرف زياد و توليد انبوه است، به همين دليل هر كالايي كه خريداري داشته باشد حتماً فروشندهيي خواهد داشت، گيرم اين كالا ”كليه“ و يا حتا ”قلب“ باشد، يا ”آغوش“؛ الغاي ”خودفروشي“ فقط در يك صورت ممكن است و آن هم از بين رفتن نظام مبتني بر ”خريد و فروش“ است. در يك جامعه هر چهقدر زنان از آزادي جنسي محرومتر باشند ”خودفروشي“ رواج بيشتري پيدا ميكند. اگر مثلاً يك پسر جوان بتواند با دوست دختر خود همآغوش شود و هر دو غريزهي جنسي خود را ارضا كنند، سراغ ”خودفروش“هاي ”خورده فروش“ نميرود و دختر نيز با ازدواج ناخواسته تحت فشار غريزه جنسي و تحميلهاي اجتماعي به ”عمده فروشي“ و تك پراني براي تمام يا بخشي از عمر خود نميپردازد. اين اتفاق در جوامع غربي افتاده است يعني مشتري فاحشهخانهها بيشتر مهاجران و جهانسوميها هستند، البته مردان ثروتمند و تنوع طلب، چه براي خودنمايي و چه براي ماجراجويي و تنوعطلبي، هزينههاي گزافي را براي خريدن زنان گرانقيمت عفيفه مانند ستارههاي هاليود به كار ميبرند، كه خُب اين بحث ديگري است. اين جا لازم است به يك نكته اساسي اشاره كنم تا منشا سؤتفاهمات احتمالي را از بين ببرم وقتي ميگوييم، فقر، بيكاري، تورم، فحشا، موادمخدر، جنايت،... جزو ذاتي نظام مبتني بر ”خريد و فروش“ است به معناي آن نيست كه حالتهاي بحراني و حالتهاي تا حدودي كنترل شده، گيرم در كوتاه مدت، وجود ندارد. مثلاً بيكاري و تورم را نميتوان از نظامسرمايهداري گرفت، هر جا اين نظام وجود داشته باشد بيكاري و تورم هم وجود دارد. حتا در اكونومتري(اقتصادسنجي) فرمولهاي رياضي با مشتقات تفاضلييي(از آن نوع فرمولهايي كه در پرتاب موشك از آن استفاده ميشود.) وجود دارد كه ارتباط اين دو را با ركود و رونق نشان ميدهد. يعني اگر تورم يا بيكاري قرار باشد به صفر برسد آنوقت رونق و رشد اقتصادي هم به صفر ميرسد. انتقادي كه در حال حاضر از موضع ليبراليستي به جمهوري اسلامي ميشود اين نيست كه چرا در آن بيكاري، تورم و... يا مواد مخدر و فحشا وجود دارد اين است كه اين عوارض ناگزير نظام سرمايهداري در كشور ايران به شكل بحراني و بسيار خطرناك وجود دارد. اگر در تمام كلان شهرهاي سرمايهداري محل يا محلهايي وجود دارد كه به تجارت سكس ميپردازند اكنون در امالقراي جمهوري اسلامي تمام شهر به صورت يك محلهي بدنام درآمده است. مهم نيست كجاي شهر هستي، يا با كه روبهرو هستي، همه جا بازار خريد و فروش سكس است و همه كس(به فتحهي كاف) مشتري و فروشنده. در مورد بيكاري و ساير عوارض برشمرده شده نيز اوضاع به همين منوال بحراني است. نظامي كه بهزودي پس از جمهوري اسلامي روي كار خواهد آمد اگر يك نظامسرمايهداري مانند بقيه دنيا باشد، كه بعيد ميدانم اتفاقي غير از اين بيفتد، مسلماً چيزي مانند تركيه خواهد شد كه در آن تورم، بيكاري، فحشاي... بحراني وجود دارد اما چون در اقتصاد جهاني نقش دمكراتيكتري به آن داده شد است زندهگي در آن به مراتب آسودهتر و انسانيتر از زندهگيي در حال حاضر مردم ايران است با اين وجود اگر من در تركيه زندهگي ميكردم به همان اندازه منتقد آن بودم كه اكنون منتقد نظام حاكم بركشورم هستم فراموش نكنيم ناظم حكمتها، عزيز نسينها و اوجلانها در همين نظام زنداني بودند و هستند و هماكنون صدها زنداني سياسي در زندانهاي مخوف تركيه دست به اعتصاب غذا زدهاند كه تا كنون دهها نفر از آنان كشته شده اند، حرف شبحي من اين است: اينها دير يا زود (منظورم از دير حداكثر پايان دوران رياست جمهوري خاتمي است.) ميروند. آيا فكري براي ساختن ايران فردا كردهايد؟ آيا نبايد به كنكاش در مسايل عميق زندهگي و روابط انساني پرداخت تا بتوانيم آيندهي كشورمان را بهتر ترسيم كنيم؟ دلخوشكردن به عوض شدن رژيمهاي سياسي آن هم با كمك كشور چپاولگري مانند آمريكا كار عبثي است كه بارها انجام دادهايم و فريب خورديم... گفتوگو ندارد كه بايد براي برقراري يك رژيم سياسي دمكراتيك و مردمسالار در كشور، عليرغم ميل باطني آمريكا و اروپا و هر قدرت داخلي و خارجي ديگر، تلاش كرد اما پيش و بيش از آن بايد براي درك، شناخت و تغيير بنيادي بينش مترقي اجتماعي كوشيد. وقتي سمفوني شمارهي نه بتهوون گوش بدي و چيز بنويسي ديگه بهتر از اين نميشه، از كجا شروع كرديم و به كجا رسيديم، ببخشيد. پ.ن: ميخواستم هيچ كدام از يادداشتهايام بيشتر از دويست كلمه نشود؛ ولي اين متن هم كارش به پرگويي كشيد و جالب است كه دقيقاً هزار كلمه شد. ۱۳۸۱ مرداد ۱۳, یکشنبه ●
........................................................................................در ستايش ”روسپيها“ و در مذمت ”روسپيگري“ مادام كه تقواي زنان محترم ضامن حيثيت مهمي باشد كه ما بر ايشان قائل ميشويم، ناچار به موازات زناشوئي دستگاه و تربيت ديگري وجود خواهد داشت كه ميتوان آن را جز لايتجزاي زناشوئي به شمار آورد: اين جز مكمل، فحشاء نام دارد. در واقع اگر درست بينديشيم پي ميبريم كه فواحش معصوميت كانون خانوادهگي و پاكي زنان و دختران ما را حفظ ميكنند. (Lecky عصر ويكتوريا) ... معهذا عليرغم وظيفهاي كه بهخوبي انجام ميدهند و عليرغم حفظ تقواي زنان و دختران و تقواي ظاهري سناتورها و ارباب صنايع فواحش همهجا مورد تحقير و نكوهشاند و چون افراد پارسا بهزحمت مجازند كه با ساير قسمتهاي جامعه روابطي داشته باشند. اين اجحاف آشكارا با پيروزي مسيحيت آغاز شد و از آن پس دوام يافت. ... فحشاء باوضعي كه امروز دارد طبعاً موجد يك زندهگي ناگوار و با مخاطرهي بيماريهاست. خطر اين حرفه از كار در معدن سرب بيشتر است. بهعلاوه اين زندهگي ايجاد تباهي اخلاقي و تمايل بهباده خواري كرده و روسپي را مايه تحقير عمومي قرار ميدهد. زندهگي فواحش نيز نظير زندهگي دختران تارك دنيا كاملاً خلاف طبيعت است، مجموع اين دلائل سبب ميشود كه زندهگي فواحش در كشورهاي مسيحي بهصورت ناگواري درميآيد. ... زنان نيز مانند مردان در محظورات جنسي مشابهي قرار دارند و در صورتي كه به آنها نيز آزادي جنسي داده شود آنگاه مردان خواهند توانست خود را راضي كنند بدون آنكه نيازمند زناني باشند كه از اين شغل جز درآمد مادي نظري ندارند. اين يكي از مهمترين نتايج آزادي جنسي زنان خواهد بود. تا آنجا كه خود مشاهده كردهام زنان عاري از ”تابو“هاي كهنه ميتوانند عشاق خود را چنان راضي كنند كه براي زنان عصر ويكتوريا هرگز ميسر نبوده است. هر جا كه اصول اخلاق قديمي دچار انحطاط شده از رواج فحشاء نيز كاسته شده است؛ جواني كه سابقاً به حكم غريزه به طرف زنان روسپي رانده ميشد اكنون ميتواند دختراني از محيط خود بشناسد و با آنان روابطي داشته باشد، در روابط آزادانه دو جانبه آنان اهميت عامل روحي از عامل جسمي كمتر نخواهد بود. چه بسا كه از آن ميانه علاقهي شديدي به وجود ميآيد. از لحاظ صرفاً اخلاقي اين وضع پيشرفت عظيمي در قبال وضع كهنه بهشمار ميرود. اخلاقيون سنت پرست از اين وضع متاسفاند چه شكست خود را بههيچوجه نميتوانند كتمان كنند. اين آزادي جديد جوانان بايد مايهي مسرت ما باشد زيرا نسلي از جوانان بدون خشونت و زنان فاقد تقوافروشي بهوجود ميآورد. كسانيكه عليه اين آزادي مبارزه ميكنند بايد متوجه نتايج رويه خود بهنفع فحشا باشند كه تا امروز تنها منفذ هوا در فضاي خفقان اصول اخلاق كهنه بوده كه ديگر تحمل ناپذير است. زناشويي و اخلاق، برتراند راسل، ح.منتظم نكتهي جالب اينجا است كه كتابي كه اين يادداشتها از آن نقل شده است چاپ دوم است و در سال 1341 يعني بيش از 40 سال پيش منتشر شده است. چهل سال پيش در كشور ميشد اين حرفها و بحثها را كرد اما اكنون اگر بگوييم ميگويند افراطيگري است و جامعه تحمل شنيدن آن را ندارد. مقدمهي اين كتاب كه توسط مرحوم دكتر حسين آريانپور نوشته شده است نيز خواندي است. بايد گفت: حكام فعلي و هيزمكشانشان تصور ميكنند شعور عمومي در حد شعور خود اين حضرات است در صورتي كه امروز مردم ايران بسيار بسيار جلوتر از حكام بيخرد و مدافعان كمخردشان هستند. ۱۳۸۱ مرداد ۱۲, شنبه ●
........................................................................................تسخير آزادي در پيلهي خويش بپيچ زير گوشات، كمي آن سو تَرك، زندهگي، مواج در جريان است. در پيلهي تنگ خويش بپيچ من آزادي را از موج از توفان از كوسههاي هراسان به قوت بازو به نور دل به خرد جمعي به چنگ خواهم آورد تو در پيلهي تنگ و بيروزن خويش بپيچ من آزادي را فرياد ميكنم نه ديگر همآغوشي آسمان و دريا گرداگرد پس و پيش چپ و راست فريبم نميدهد باد شرطه وزيدن گرفته است و بادبانهاي افراشته لبخند بر لب جاشوان خسته آورده است. نه ديگر اين برف دمادم فروبارنده به موي و ابرو ناخداي پير را نا اميد نميكند فهم هياهوي مرغان دريايي تجربهي سال و ماه نميخواهد ساحل پشتِ سومين موج آرام منتظر نشسته است. تو در پيلهي تنگ و بيروزن خويش بپيچ من آزادي را فرياد نه، تسخير ميكنم. 6 مرداد 81 صبح زود ۱۳۸۱ مرداد ۱۱, جمعه ●
گويند پيشش آيد از هر چه كس گريزد از يار ميگريزم شايد كه پيشم آيد. معصوم همداني فرزند مير رفيعالدين حيدر معمايي كاشي از ملازمان اكبر شاه بوده است. ●
........................................................................................كاسترو، شاملوي عزيز كه ديگر نيست و دوستي كه هست اما ديگر دوست نيست. چند روز پيش در همشهري خواندم فيدل كاسترو به چاوز براي چهل و هشتمين سالگرد تولدش هديهيي فرستاده است و روي ان هديه نوشته است: ”از اينكه متولد شده ايد، بسيار متشكرم.” ياد خاطرهيي از شاملوي عزيز افتادم، تولد دوستي بود و من ميخواستم او را شوكه كنم به همين خاطر از آقاي شاملو خواهش كردم كتاب ”آيدا در آينه“ را براي تولد او مرحمت كند و او نوشت: ”فلاني مرسي از تولدت!“ ۱۳۸۱ مرداد ۱۰, پنجشنبه ●
........................................................................................سلام دوست عزيز وبلاگتان را گاهی ميخوانم و مدتهاست ميخواسته ام برايتان ايميلی بزنم. دليلش هم بيشتر دو چيز بود. يکی اينکه ميديدم آدمی مثل شما که بنظر ميرسد با مطالعه و روشنفکر و از نسل قبل هستيد و ضمنا در ايران هم زندگی ميکنيد خيلی نظرات سياسی افراطی و انقلابی حتی افراطی تر از خيلی از جوانان وبلاگ نويس دارد ، دوم اينکه از دوستان شنيدم (هر چند هنوز مطمئن نيستم) که شما ظاهرا همان محمدرضاشريفی نيا بازيگر هستيد که من از بعضی بازيها و کارکترش خوشم می آيد و برايم تصورش سخت بود و هست که يک هنرمند که معمولا اهل لطافت و اعتدال نظر است اينطور اهل سياست آنهم بطور افراطی باشد. اول، خواهشی که دارم اين است که با عينک معمول سياسی و قضاوتهای قالبی از قبل تعيين شده به اين نامه نگاه نکنيد. البته راستش من معمولا با آدمهای سياسی آنهم از نوع افراطی آن مراوده و بحث نميکنم چون احساس ميکنم اتلاف وقت است اما در مورد شما دو سه نکته وجود داشت که باعث تفاوت ميشد: يکی اينکه ميبينم اهل بحث و شنيدن نظرات ديگران هستيد و در صفحه های نظرخواهی شرکت ميکنيد، دوم اينکه اهل هنر هستيد و من به اهل هنر ارادت زياد دارم، و سوم ارضای حس کنجکاوی خودم. من ميبينم که با اينکه 20-30 سال از دوران مبارزه و چريک بازی گذشته و جامعه ما اينقدر زخم از خشونت و خون ديده است و اينقدر دچار گسستگی و چندپارگی شده است و همه از پير و جوان به اين نتيجه رسيده اند که راه نجات ما نه مبارزه و شورش و انقلاب بلکه اصلاحات آرام و عقلانی همراه با حفظ و تقويت وفاق ملی است، شما مثل دوستان کمونيست و چپ خارج نشين که هنوز در خواب کهف 30-40 سال پيش هستند و نسخه جنبشهای پرولتری ميپيچند همچنان شعارهای داغ انقلابی ميدهيد و هر کس هم که در نظرتان مثل شما اهل مبارزه نيست از بهنود و ابراهيم نبوی و ... گرفته تا بقيه و بقيه، همه را ميکوبيد. شما ابراهيم نبوی را (اگرچه من خودم هم با او اختلاف نظراتی دارم) با آن محبوبيتی که بين جوانان و دينی که به طنز و خصوصا طنز سياسی کشور دارد و مرارتهايی که تاکنون کشيده است به سازشکاری متهم ميکنيد و حتی با طعن وتمسخر از سيد بودنش ياد ميکنيد ( آدم ياد روشنفکران دهه بيست ايران و مذهب ستيزيهای افراطيشان ميفتد). بهنود را چون مشاور فائزه هاشمی بوده محکوم ميکنيد و اصولا روشش را غلط و مسالمت آميز ميدانيد. در جای ديگر عليه پفيوزيسم شعار ميدهيد (وبلاگ کلاغ سياه). ميدانيد اگر اين برخوردها از طرف تيپهای چريکی سياسی باشد خيلی تعجب برانگيز نيست اما شما که به لحاظ زمينه هنری کارتان و نيز سنتان ميبايست ارتباط بيشتری با مردم داشته باشيد و پی برده باشيد که دوران اينجور خط کشيهای سياه وسفيد گذشته، خيلی عجيب بنظر ميرسد. ضمن اينکه کسی اينجور ديگران را متهم به سازشکاری و عافيت طلبی ميکند که خودش اهل مبارزه و زندان و جانفشانی برای مرام و عقيده اش باشد که گمان نميکنم در مورد شما اينطور باشد. من با اينکه يک نسل بعد از شما هستم ولی مثل بقيه جوانان اين کشور خيلی از شما غير احساسی تر با مسائل برخورد ميکنم چون نتيجه احساسات را ديده ام. شما حتی به رئيس جمهوری که دارای بيست ميليون رای مردم است اهانت ميکنيد. در جای ديگر حجاب و چادر را که چه شما دوست داشته باشيد يا نه پوشش کثيری از مردم جامعه ما و قابل احترام است، به تمسخر ميگيريد. و نوعی برخورد دفعی و سلبی و اعتراضی و به نظر من غير سازنده با همه چيز داريد. شايد جسارت باشد ولی از نظر من هيچ فرقی بين نوع موضعگيری شما و انصار حزب الله و يا اتحاديه کمونيست کارگری وجود ندارد يعنی همان مشی هميشگی نفی و رد و تخريب و حذف. فقط مال شما قدری امروزی تر و با چاشنی روشنفکری است. ناراحت نشويد ولی شرط ميبندم شما هم اگر به قدرت برسيد همين شيوه نفی و سرکوب مخالفانتان را خواهيد داشت چون ساختار و قالب تفکر يکی است. از ديد من آنچه که الان در اين مرحله، جامعه ما نيازمند آنست پيشبرد اصلاحات همراه با حفط وفاق ملی و جلوگيری از پاره پاره شدن بيشتر جامعه است. همه ما آدمهای خاکستری هستيم و هيچکس نيست که نقطه ضعفی نداشته باشد مگر اينکه اصولا از گود بدور بوده باشد. من در قضاوت افراد هميشه اگر نقاط مثبت فرد بيش از منفی اش باشد او را تاييد ميکنم و برايم فرقی نميکند که از کدام جناح يا خط سياسی است و سعی نميکنم ذره بين بردارم و در زندگی خصوصی 20 سال پيش فرد دنبال سرنخ برای مچگيری بگردم (چنان که روش معمول در جامعه ماست). من نميدانم ما تا کی بايد در حال ويران کردن همه چيز و همه کس باشيم و اين مطلق گرايی ما کی به پايان خواهد رسيد. اين آدمهای بهشتی و اين مدينه فاضله دست نيافتنی که ما و روشنفکرانمان در به در دنبالش هستند کی و کجا قرار است بر ما نازل شود. (اگر تندی در نوشته ام بود ببخشيد) ارادتمند علی پ.ن. حقيقتش يک حس درونی به من ميگويد اينجور نامه ها افاقه ندارد و باعث هيچ تغييری نميشود اما اميدوارم دروغ بگويد. نامهي بلند بالايي را كه ملاحظه فرموديد همين چند دقيقه پيش از طرف يكي از خوانندهگان وبلاگ شبح دريافت كردم؛ از آنجا كه يك نامه تيپيك است آن را نقل كردم و قصد دارم پاسخ فشردهيي به آن بدهم: 1- همانگونه كه ملاحظه ميكنيد بنده با خشونت و افراطيگري تمام به خشونت طلبي و افراطيگري متهم شدهام. 2- عجيب است كه من اگر حرف ميزنم و سلاحي جز نوشتن در يك وبلاگ با حدود صد خواننده ابزار ديگري ندارم خشونت طلب هستم اما كساني كه در وسط خيابان چوبهدار به پا ميكنند اصلاحطلب. 3- دشمن اصلاحات نه من هستم نه اتحاديه كمونيستها و نه حتا انصار حزبالله دشمن اصلاحات رئيس جمهور محبوب با بيست ميليون راي است كه به اعتماد مردم و به راي مردم خيانت ميكند و با لاسزني با باندهاي قدرت فرصت اصلاحات را از بين ميبرد و شرايطي را فراهم ميآورد كه جامعه در فقر و فحشا و ارتشاء و بحران مشروعيت و از هم پاشيدهگي شيرازهي صنعت و كشاورزي و نظام اداري... آنچنان نابود شود كه به جز ويراني تمام پي و ريشه و از همپاشيدهگي كل نظام راه و چارهيي باقي نميماند چه من و شما و ابراهيم نبوي و مسعود بهنود و ... بخواهيم چه نخواهيم. 4- ديگر اين آش آنقدر شور شده است كه خود اصلاحطلبان شعار خروج از حاكميت را سر دادهاند و بعضي از دوستان داغتر از آش هنوز دل به اصلاحات بستهاند. اصلاحاتي كه فقط سنگها را ميبندد و سگها را رها ميكند. 5- من طرفدار مشي چريكي نيستم. از خشونت به هر شكل آن بيزارم اعتقاد دارم نخستين قانوني كه بايد تصويب شود لغو مجازات اعدام است. با اين وجود اطمينان دارم مسيري كه حاكميت در پيش گرفته است راهي بهجز خشونت در پي نخواهد داشت؛ خشونتي كه سالها كاشته شده است و روزي درو خواهد شد. 6- شما اگر به دمكراسي و آزادي و نفيخشونت اعتقاد داريد اجازه دهيد همه حرفشان را بزنند. اگر روزي من گفتم بهنود يا ابراهيم نبوي و يا حتا فائزه هاشمي را بايد كشت آنوقت به من ميتوايند بگويد خشونتطلب ولي دهان مرا با اين حرفها نبنديد من حق دارم بگوييم آقاي بهنود آقاي نبوي هيزمكش خانوادهي رفسنجاني نشويد! و شما هم طبيعتاً حق داريد كه از آنان دفاع كنيد اما نه با حمله كردن به من. 7- اين بحث سياه و سفيد و خاكستري هم از آن بحثهاي بيمنطقي است كه متاسفانه چماقي بر سر صراحت و انتقاد شده است. اگر من ميگويم بهنود فلان كارش غلط است ميگويند چرا سياه و سفيد ميبيني بهنود بهمان كارش خوب است. بله بحثي در آن نيست؛ بهنود بهترين آدم دنيا است اما فلان ايراد را هم دارد... اگر انتقاد كنيم بايد با مشت افراطيگري به دهانمان بكوبيد! 8- ايشان مينويسند:”راه نجات ما نه مبارزه و شورش و انقلاب بلکه اصلاحات آرام و عقلانی همراه با حفظ و تقويت وفاق ملی است” از راهحلتان ممنون چه كسي از اين راه حل بدش ميآيد اما وفاق ملي بين كي و كي؟ مگر كسي مغز خر خورده است كه گرهيي را كه با دست باز ميشود با دندان باز كند. چه كسي صحبت از مبارزه و شورش و انقلاب كرده است... دانشجويان ميخواهند راهپيمايي سكوت كنند سركوب ميشوند، ”اصلاحات آرام و عقلايي“ كدام گامي را به پيش گذاشته است... سرتان را از زير برف بيرون بيآوريد دور تا دور كشور جنگ است، منطقه در آتش ميسوزد و يك باند تمامتخواه كشور را به پرتگاه تجزيه و فروپاشي كامل پيش ميبرد و خاتمي محبوب چون سپري از آنان حمايت ميكند... ”وفاق ملي؟“ آيا اشغالگراني كه كشور را اشغال كردهاند چيزي از ملت و مليت ميفهماند كه شما صحبت از وفاق ملي ميكنيد؟ وفاق ملي يعني اين كه چند پيرمرد و پيرزن را به زندان بياندازند و شكنجه كنند و پشت تلويزيون بيآورند و اعتراف بگيرند؟ وفاق ملي را شبح با صد تا خواننده وبلاگ از بين ميبرد و آقاي ابراهيم نبوي با بيستهزار خواننده در روز نميتواند تثبيت كند؟ بسيار جالب است! بعضيها چند روزنامه رنگ و وارنگ دارند و هر روز عكسشان را سردر روزنامهها چاپ ميكنند آنوقت يك شبح با صد خواننده اگر بگوييد خلايق سرتان گرم نشود و ساحل بيهوده فريبتان ندهد اين كشتي شكسته است به فكر چارهيي باشيد خشونتطلب است افراطي است ضد مردم است وفاق ملي را خدشهدار ميكند جزمگرا است و هيچ فكري بر او اثر نميكند. 9- من بسيار شرمنده هستم كه در دوم خرداد به آقاي خاتمي راي دادم. اگر من روشنفكر آگاهي بودم بايد همان موقع زير بار اين بازي نميرفتم و هشدار ميدادم اما از سوي ديگر ميگويم خوب است كه در پيشگاه تاريخ معلوم شود مردم و روشنفكران ايراني تمام سعي و تلاش خود را كردند تا با اصلاحات آرام دمكراسي و آزادي گيرم نسبي، گيرم هدايت شده، گيرم مانند تركيه... برقرار شود اما راضي نشدند كه نشدند كوتاه نيآمدند كه نيآمدند، مردم به اينها ميگويند آقايان ما آزادي و عدالت نخواستيم لااقل به اندازه همان دزدهاي رژيم سابق دزدي كنيد و اينها حاضر نيستند حتا يك وجب عقبنشيني كنند و حتا يك رفرم ساده و از بالا را اعمال كنند... زهي خوشخيالي اگر تصور كنيد كساني كه با پاي برهنه و جيب خالي آمدند اكنون اين ثروت افسانهيي را با لبخند و گل بدهند و بروند... 10- و بالاخره اين كه اگر واقعاً صادق هستيد و دستي در چپاول مردم نداريد بدايند ”وفاق ملي“ با شهامت انسانهاي آگاه به دست ميآيد. بدانيد مشي مردمگرا از مشي مسلحانه سكتاريستي شهامت بيشتري ميخواهد پس اگر كسي از عدم سازشكاري حرف زد تصور نكنيد ميگويد جنگ مسلحانه كنيد. هر چند مطمئن هستم وقتي سكوت ممنوع ميشود، پچ پچ آغاز ميگردد وقتي پچ پچ هم ممنوع شد صداها رساتر ميشود وقتي صداي رسا نيز خفه شد فرياد بلند ميشود وقتي فرياد هم سركوب شد مشتها گره ميشود و وقتي مشتهاي گره كرده نيز قطع شد سلاح برگرفته ميشود من و شما و هيچ كس ديگري به جز خود حاكمان نميتوانند جلوي اين روند را بگيرند و متاسفانه حكمان نشان دادهاند كه هرگز از تاريخ پند نميگيرند. اميدوارم ما بگيريم. پ.ن: بابا ما غلط كرديم محمدرضا شريفينيا باشيم. يك شوخي سيزده كرديم ديگه موند سرمون! ولي خيلي بامزه ميشه اگه شريفينيا را به جرم شبح بودن بگيرن؛ واي چقدر ميخنديم. من برخلاف شما مطمئن هستم حرفهاي ما بر همديگر اثر ميكند پس شعار ندهيم منطقي حرف بزنيم واقعاً منطقي حرف بزنيم و نااميد هم نباشيم. حقيقت خود به تمامي چون خورشيد خواهد درخشيد. كافي است ما حجاب نشويم روياش |
|