۱۳۸۱ مرداد ۹, چهارشنبه


”خودفروشي“ و ”خودرو فروشي“
بحث غروي و پري‌بلنده بالا گرفته است و من بايد سوتفاهمي را حل كنم! خواهش مي‌كنم قبل از اين كه ادامه‌ي اين يادداشت را بخوانيد اين مطلب را كه ماه‌ها پيش تحت عنوان ”من يك مردِ شرمنده هستم“ مطالعه كنيد.
حالا دوباره قسمت يادداشت ”غروي و پري‌بلنده“ را در ذهن مرور كنيد. در همان يادداشت سعي كردم با آوردن مثال مربوط به آن بازي‌گر هاليودي نشان دهم كه حتا بوق‌زدن براي يك خانم دعوت به فساد محسوب مي‌شود و محكوم و غير قابل توجيه است. از هيچ چيز به اندازه‌ي اين كه ببينم به كرامت انساني توهين مي‌شود عذاب نمي‌كشم و چه توهيني بدتر از كه يك آقازاده‌ي تازه به دوران رسيده بخواهد با دهان كثيف و چشمان هرزه‌اش به آدم پيشنهاد بي‌شرمانه بدهد. اين جوانان متفرعن كه يك الله به گردن و يك موبايل به كمر و يك عينك مكش مرگ ما به چشم دارند، معمولاً در كودكي مورد آزار جنسي قرارگرفته‌اند و حالا مي‌خواهند با تحقير ديگران شخصيت ويران خود را التيام بخشند. اگر خواننده‌ي قديمي شبح باشيد لازم نيست به ده‌ها مطلبي كه در اين باره نوشته‌ام ارجاع دهم.
چكيده يك: من به همه‌ي خانم‌ها توصيه مي‌كنم يك اسپري بي‌حس كننده در كيف خود بگذارند و به محض اين كه با چنين پيش‌نهادي روبه‌رو شدند با لبخند جلوي ماشين بروند و در صورت مرد (نامرد) مزاحم افشانه را شليك كنند. اين كار دفاع شخصي در مقابل تهاجم و توهين محسوب مي‌شود و پي‌گرد قانوني هم ندارد.
و اما يك بحث ديگر
كشور ما و جامعه ما يك جامعه از هم پاشيده است. از اين كه هي بگوييم هيچ‌كجاي دنيا مثل اين‌جا نيست خسته شده‌ام طرح‌هايي مانند خانه‌ي عفاف و اين حرف‌ها اين‌قدر مضحك است كه به نظر من ارزش نقد جدي ندارد فقط بايد به آن خنديد و مسخره‌اش كرد. در كجاي دنيا در خياباني مانند ولي‌عصر نزديك چهارراهي مانند پارك‌وي زنان فاحشه سرنرخ مشتري با هم دعوا مي‌كنند (يك بار اين را به چشم خود ديدم و در اينجا نوشتم.) اين‌ها آفتاب‌شان لب‌ بام است به‌جاي نقد جدي اين‌ها بايد براي فرداي كشورمان انديشه كنيم بايد آگاهي‌هاي جمعي را، شناختن زنده‌گي در يك جامعه مترقي و عقل‌مدار را تمرين و توصيف كنيم. هدف من از بيان قسمت دوم حرف‌ام اين بود حالا براي اين كه متهم نشوم كه تو مرد هستي و نمي‌‏فهمي ما چه مي‌گوييم از يك وب‌لاگ‌نويس زن مثال مي‌آورم؛ ديد فلسفي و عميقي كه در اين‌جا با ساده‌گي نوشته شده است؛ همان ديدي است كه فرداي ما را مي‌سازد.
چكيده دو: ”خودفروشي“ فرق زيادي با ”خودرو فروشي“ ندارد و اين هر دو در كشور ما به صورت احمقانه‌يي وجود و حضور دارد و در ساير كشورها به صورت سرمايه‌مدارانه سامان‌دهي شده است؛ ولي در تحليل نهايي و از زاويه اومانيستي و انسان‌گرايانه ”خودفروشي“ و ”خودرو فروشي“ و هر نوع ”خريد و فروش“ ديگري ضد انساني است و انسان و طبيعت را به نابودي مي‌كشاند.
پ.ن: بعد از نوشتن اين يادداشت هنگام لينك دادن متوجه شدم آرشيو وب‌لاگ سپيده برگه بيده وجود ندارد و نمي‌توان به آن لينك داد خوش‌بختانه چون من از اين مطالب بسيار خوش‌ام آمده بود قبلاً از آن كپي گرفته بودم كه اين‌جا نقل مي‌كنم اميدوارم هر چه زودتر اين مشكل وب‌لاگ سپيده برگه بيده حل شود.
Sunday, June 09, 2002
٭ نشسته ام و غرق رويام . خيالبافي هاي خوشايند هميشگي ..... فارغ فارغ از اينكه ساعت چهار و نيمه ....... بي خبر از چايي كه جلوم سرد ميشه........ مياي ، انگار حضورم ، حضور يه زن جوان تنها ، معذبت كرده باشه . مياي و به بهانه “چيزي نمي خواهيد“ نگاهتو مي دوزي به من . من از بررسيت نمي ترسم حتي ديگه حسش هم نمي كنم . مي پرسي منتظر كسي هستي؟ نه ! ولي نگاهت قانع نمي شه ....ام... مادر بزرگم مسافره منتظرم پرواز كنه.....ام.... با همين پرواز ساعت شيش. ديگه نمي بينيش برو خونه ........ ميام بيرون و خيالبافيمو پي مي گيرم انگار تورو نديدم و انگار هيچوقت نيشگون نگاهت بازومو سياه نكرده.......
نوشته شده در ساعت 6:45 AM توسط سپيده برگ بيد


غروي و پري‌بلنده
خانم زهرا نويسنده‌ي وب‌لاگ ”زهرا“ (با ”زهرا خانم“ شبح اشتباه نشود.) مطلبي در وب‌لاگ‌شان نوشته بودند و من هم اظهارنظري شبحي در نظرخواهي ايشان كردم كه منجر به رد و بدل شدن چند ايميل بين ما شد، من از ايشان خواستم پاسخ‌شان را در وب‌لاگ بدهم تا بحث عمومي شود و ايشان با روي باز پذيرفتند و نوشته‌اند:
age in karo bekonin vaghean mamnoon misham...
chera vaghti ye zane tanha ro mibinan ke dare az ye rahi miire fekr mikonan ke ehtemalan.....
in kheili vahshatnake...
مزاحمت ايجاد كردن براي يك مرد يا زن در هر صورت كار مذمومي است و در كشورهاي مختلف در اين باره قوانين شديدي وجود دارد يادم مي‌آيد كه چند وقت پيش در روزنامه‌يي خواندم كه در لوس‌آنجلس بازيگر معروفي سر چهارراه براي يك خانم بوق زده‌است و او را دعوت به سوار شدن به ماشين كرده‌است و آن خانم آن بازي‌گر معروف را تحت عنوان ”دعوت به فساد“ سو كرده‌است و دادگاه نيز بازي‌گر را محكوم به پرداخت غرامت سنگيني كرده‌است. خب تا اين‌جا بحثي نيست اما چيزي كه از نظر زهرا خانم وحشت‌ناك به شمار مي‌رود به جاي يك فاحشه اشتباه گرفته شدن است، و اين از نظر من چون و چرا دارد.
سال‌ها پيش روزي از كنار دكه سيگارفروشي‌يي رد مي‌شدم هوس كردم يك سيگار بكشم(سال‌هاست كه ديگر اين هوس را نمي‌كنم البته بعد از سال‌ها همين چند روز پيش سيگاري ساعت نه شب دوم مرداد و سيگار ديگري ساعت 1 بامداد 6 مرداد كشيدم! شبح به اين محشي‌يي نوبره والا!) به تنها جواني كه كنار بساط سيگارفروشي ايستاده بود گفتم لطفاً يك نخ سيگار فلان بدهيد. چشم‌تان روز بد نبيند تا بناگوش سرخ شد و شروع كرد به دري وري گفتن كه خجالت نمي‌كشي به من مياد سيگارفروش باشم... راست مي‌گفت الله طلايي كه گردن‌اش بود خدا تومان مي‌ارزيد... خلاصه اگر فحش خور ما ملس نبود و يا جوان سيگارفروش كه رفته بود پول آقا را خورد كند ديرتر رسيده بود كتكي حسابي نوش‌جان مي‌كرد... آن آقازاده غرغركنان سوار ماشين‌اش شد و رفت و من دو نخ سيگار گرفتم...
در جوامع كنوني كه به جامعه سرمايه‌داري معروف اند شغل‌هاي مختلفي وجود دارد كه بدون آن‌ها اين سيستم اجتماعي نمي‌تواند به حيات خود ادامه دهد. از رئيس جمهور يا رئيس حكومت، سهامداران و مديران صنايع، روحانيان و مبلغان مذهبي يا حزبي... گرفته تا رفت‌گرهاي شهرداري، مرده‌شورها و خودفروش‌ها... هر كدام اين پست‌ها و شغل‌ها را حذف كنيد تمام بنياد نظام سرمايه‌داري و سيستم اجتماعي به هم خواهد خورد پس تمام آن‌ها به جاي خود محترم و شريف هستند! تصور كنيد يك هفته رفت‌گرهاي شهرداري به سركار خود حاضر نشوند چه بوي گندي تمام شهر را مي‌گيرد... پس شهردار همان‌قدر محترم است كه رفت‌گر شهرداري و هر دو همان‌قدر محترم هستند كه يك فاحشه‌ي خياباني. آيا شهري را در نظام سرمايه‌داري مي‌توايند تصور كنيد كه در آن فاحشه نباشد؟ پس اگر وجود فاحشه‌ها ضروري است و آنان سرويس ويژه‌يي به جامعه مي دهند بايد احترام‌شان هم سرجاي خودشان باشد و هيچ هم وحشت‌ناك نيست اگر يك خانم محترم را جاي يك فاحشه بگيرند همان‌قدر كه هيچ وحشت‌ناك نيست اگر مرا جاي يك رفت‌گر شهرداري بگيرند. راست‌اش را بخواهيد اگر مرا جاي شهردار اشتباه بگيرند (اين بگيرند از اون بگيرندها كه كرباسچي را گرفتند نيست!) من بيشتر ناراحت مي‌شوم تا جاي رفت‌گر شهرداري! شايد بگوييد: ولي خودفروشي كار پسنديده‌يي نيست و دور از شأن انسان است. و من خواهم گفت: بله ولي رئيس جمهور بودن در نظامي كه فاحشه‌گي جز لاينفك آن است ناپسندتر است با اين وجود ترديد دارم اگر شما را به جاي رئيس جمهور بگيرند به‌تان بربخورد!
چكيده: وجود غروي(مديرعامل ايران خودرو) همان‌قدر ضروري است كه پري بلنده! با اين تفاوت كه پري‌بلنده يك فاحشه خوب است ولي غروي يك مدير بد!
چند بحث ديگر هم وجود دارد كه براي پرهيز از شاخه شاخه شدن بحث باشد براي فرصتي ديگر.

........................................................................................

۱۳۸۱ مرداد ۸, سه‌شنبه


راننده‌ي تاكسي، باري تعالا و يك تريپ مجاني
اگر روزي از سرزمين‌ام مهاجرت كنم يا تبعيد شوم براي هر چه دل‌ام تنگ نشود براي گپ زدن با راننده‌هاي تاكسي تنگ خواهد شد، يك بار در باره‌ي گپ زدن با يك راننده تاكسي در آلمان چيزي نوشتم؛ اينجا؛ ولي حرف زدن با راننده تاكسي‌ها در ترافيك تهران لذت ديگري دارد. چند روز پيش در تاكسي نشسته بودم و طبق معمول داشتم با او از اوضاع روزگار حرف مي‌زد وسط صحبت گفت: ”اين طرف‌دارهاي آقاي خميني فكر مي‌كنند ايشان نماينده‌ي مستقيم و بلافصل باري تعالا (او گفت ”خدا“ من طبق عادت مالوف مي‌گويم ”باري تعالا“) در روي زمين بوده است. من پوزخندي زدم و گفتم: ”اين كه خوب است، طرف‌داران آقاي خامنه‌يي فكر مي‌كنند باري تعالا نماينده مستقيم ايشان در آسمان است.“ تا اين حرف را زدم، زد روي ترمز و كنار خيابان نگه داشت و گفت: ”آقا اجازه بده دست شما را ببوسم اين حرفتان خيلي به دل‌ام نشست.“ من از خجالت سرخ شدم، وقتي به مقصد رسيدم هر كاري كردم كرايه برنداشت كه برنداشت...
راستي كجاي دنيا شما راننده تاكسي به اين با معرفتي پيدا مي‌كنيد؟

........................................................................................

۱۳۸۱ مرداد ۶, یکشنبه


تاكستان
هر مرد كه پس از من تو را ببوسد
بر لبانت
تاكستاني را خواهد يافت
كه من كاشته‌ام!
نزار قباني،يغما گلرويي، تمام كودكان جهان شاعرند

........................................................................................

۱۳۸۱ مرداد ۴, جمعه


اين متن، متن بسيار عجيبي است.
امروز روز عجيبي است؛ هوا وسط تابستان، پاييزي شده است، باد و توفان و رعد و برق... با اين حال براي من عجيب‌تر است؛ چند لحظه پيش غمگين‌ترين آدم دنيا بودم، حالا دنبال گردو مي‌گردم براي دمم! اين كه غمگين بودم براي اين بود كه بايد شاد مي‌بودم ولي نبودم و همين كه چرا شاد نيستم غمگينم مي‌كرد، اين كه حالا شادم دليل كوچك و نگفتني دارد كه اجازه دهيد پيش خودمان بماند. وقتي آمدم نشستم پشت ميز و دست‌ها‌يم را مانند نوازنده‌هاي پيانو روي كي‌بورد گذاشتم مي‌خواستم در باره‌ي راز و رمز روزها بنويسم. بعضي از روزها هنوز سپيده نزده است معلوم است كه از روزهايِ ”آغاز“اند يا از روزهايِ ”پايان“.
با شنيدن نام يك ماه معمولاًًً چيز خاصي در ذهن تداعي مي‌شود. تا همين سه سال پيش وقتي نام مرداد را مي‌شنيدم هميشه به‌جز آن كودتاي گران چيز ديگري از اين ماه در خاطرم تداعي نمي‌شد، درست برعكس شهريور كه هر روزش تداعي ويژه‌ي خود را داشت، سه سال پيش دوم مرداد تلخ‌ترين روز زنده‌گي‌ام شد، براي هميشه، ديگر گمان نمي‌برم حادثه‌يي در زنده‌گي‌ام اتفاق بيفتد كه تلخ‌تر از آن حادثه‌ي شومِ دوم مرداد هفتاد و نه باشد؛ اما وقتي به گاه‌شمار اين روزها نگاه مي‌كنم مي‌بينم، جان شيفته‌ام در اين روزهاي مرداد زنجيروار، ريسه شده‌ است، دوم مرداد روزِ ”پايان“، چهارم مرداد روزِ ”آغاز“، ششم مرداد روزِ ”پايان“ و بالاخره هشتم مرداد روزي كه هنوز معلوم نيست ”پايان” است يا ” آغاز“...
ولي قصه‌ي روزها و ماه‌ها قصه‌ي پيچيده‌تري است روزهاي شاد و غم‌گين از پي هم مي‌آيند و مي‌روند و شادترين روز زنده‌گي‌ات ممكن است غم‌بارترين شود؛ مثلاً سال‌‌گرد ازدواج‌ات كه سال‌ها هميشه يادآور خاطرات خوش بوده است پس از يك جدايي تلخ، يادآور تلخي‌هاي جدايي‌ است نه شيريني‌هاي وصال، يا روزي كه بدنيا آمدي هميشه مي‌تواند روز شادي براي‌ات باشد اما اگر مثلاُ روز تولدت در آن سوي اقيانوس تنها، گيرم بدون هراس از تنهايي، نشسته باشي آن‌وقت شادترين روز زنده‌گي‌ات را عزا خواهي گرفت...
قول دادم كادويي بدم به يك دوست، پس مجبورم همين جور آسمون ريسمون كنم تا وسط اين همه واژه رنگ‌وارنگ يك چيز قشنگ، گفته شود براي اين دوست نازنين مجازي توي دنياي هري‌پاتري‌ام (چرا هري‌پاتري؟ دنياي ”لطيف“ توي ”بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري“ يا عروسك سخن‌گوي ”اولدوز“) كاش مي‌توانستم كادويي با چند متر نوار رنگي براي‌اش بفرستم يا حتا يك دو نقطه با ايكس اما دست‌ام برعكس دل‌ام كه سرشار است، خالي ست... كاش مي‌توانستم مثل مبارك، عروسك خيمه‌شب‌بازي، با زبان كودكانه يك بند حرف‌هاي خنده‌دار بزنم؛ انگار نه انگار كه زير شمشير دموكلوس داريم به دنيا مي‌آييم و از دنيا مي‌رويم؛ انگار نه نگار توي همين خيابان زير پنجره‌ي‌مان مادري براي لقمه ناني دختر نابلغ‌اش را به حراج گذاشته است...
نه قرار نشد؛ فكر كن همه‌ي دخترهاي خاكسترنشين ”سيندرلا“ هستند و همه‌ي ”لطيف“ها و ”نياز علي ندارد“ها ”هري‌پاتر“ خب من تا اينجا اولين كادوي خودم را دادم و دومي‌اش اين كه امروز يك كار اساسي را شروع كردم، كاري بسيار بزرگ، مثل اين كه مرده باشي بعد دوباره حلول كني به زنده‌گي، مثل هم‌راهي با دوستت، پس از آن كه صد سال در جست و جوي‌اش بوده‌ايي.
كاري را كه امروز شروع كردم يك سال ديگر خبرش همه جا مي‌پيچد، گيرم شما ندانيد با يك كار شبحي روبه‌رو هستيد، ولي به هر حال از اين پس، امروز روزي سعد مي‌شود؛ گيرم فقط براي من، از ششصد سال پيش كه شروع كني صد سال، صد سال بشمري از حافظ مي‌رسي به شاملو و تازه مي‌فهمي زنده‌گي در جريان است و روز سعد و نحس نداريم هر روزِ روزگار، روزي براي زنده‌گي كردن است و روزي براي مردن، امروز زنده‌گي مي‌كنم، باكي نيست پس‌فردا را براي مردن دارم.


چيزي مي خواستم بنويسم, چيزي در باره‌ي يك چيز اما خوب نشد كه نشد... اين چيزها را نوشتم تا شايد روزي آن چيز را بنويسم و به جاي اين چيزها قرار دهم... روزي خواهم نوشت چيزي. چيزي كه مثل هيچ چيز نيست.

........................................................................................

۱۳۸۱ مرداد ۳, پنجشنبه



مرثيه براي "احمد شاملو[1]"
زخم و مرگ

در ساعت نه شب.
درست ساعت نه شب بود.
آيدا[2] پارچه‌ي سفيد را آورد
در ساعت نه شب
شمع سياه[3]. از پيش أماده
در ساعت نه شب
باقي همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت نه شب
باد با خود برد، تكه‌هاي پروانه[4] را هر سوي
در ساعت نه شب
و زنگار، بذر نيكل و بذر بلور افشاند
در ساعت نه شب.
اينك ستيز يوز و كبوتر
در ساعت نه شب.
راني با شاخي مصيبت‌بار
در ساعت نه شب.
ناقوس‌هاي دود و زرنيخ
در ساعت نه شب
كرناي سوگ و نوحه را آغاز كردند
در ساعت نه شب.
در هر كنار كوچه، دسته‌هاي خاموشي
در ساعت نه شب
و گاونر، تنها دلِ بر پاي مانده
در ساعت نه شب.
چون برف خوي كرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت نه شب
چون "يد" فرو پوشيد يكسر سطح ميدان را
در ساعت نه شب
مرگ در زخم‌هاي گرم بيضه كرد
در ساعت نه شب.
بي‌هيچ بيش و كم در ساعت نه شب.
تابوت چرخداري ست در حكم بسترش
در ساعت نه شب
ني‌ها و استخوان‌ها در گوشش مي‌نوازند
در ساعت نه شب.
تازه گاو نر به سوي اش نعره بر مي‌داشت
در ساعت نه شب
كه اتاق از احتضار مرگ چون رنگين كماني بود
در ساعت نه شب.
قانقرايا مي‌رسيد از دور
در ساعت نه شب.
بوقِ زنبق در كشاله‌ي سبز ران
در ساعت نه شب.
زخم‌ها مي‌سوخت چون خورشيد
در ساعت نه شب.
و در هم خرد كرد انبوهيِ مردم دريچه‌ها و درها را
در ساعت نه شب.

در ساعت نه شب.
آي ي، چه موحش نه شبي بود!
ساعت نه بود بر تمامي ساعت‌ها!
ساعت نه بود در تاريكي شام‌گاه!
--------------------------------------------------------------------------------

[1] - مرثيه براي "ايگناسيو سانچز مخياس" واگويه هاي شاملو از لوركا با تغيير سه لغت و يك عبارت(در ساعت پنج عصر) توسط شبح
[2] - پسري
[3] - سبدي آهك
[4] - پنبه

........................................................................................

۱۳۸۱ مرداد ۲, چهارشنبه


مجلس مصلحت نظام جمهوري اسلامي و دفاع از حقوق زنان(!)
اول اين خبر را از نوروز دوشنبه 31 تير بخوانيد:
پس از پنجاه سال زندگي مشترك
شوهرم مي‌گويد: مهريه 1000 توماني‌ات را مي‌دهم برو خانه‌ي پدرت! پيرزن 75 ساله‌اي كه براي جدايي از همسرش به مجتمع قضايي خانواده آمده... وي در مورد علت اختلافش: "عشق پيري گر بجنبد سر به رسوايي زند"، با داشتن 3 عروس و يك داماد و 8 نوه، از من بچه مي‌خواهد. او 80 بهار را پشت سر گذاشته و من تنها 5 سال از او كوچكترم. خجالت هم نمي‌كشد. بچه مي‌خواهد. مي‌دانم كه همه حرف‌هاي‌اش بهانه است. قاضي تمام حرف‌هاي‌اش را شنيد و حق را به من داد و گفت: مهريه‌ات را به نرخ روز محاسبه مي‌كنند...
حال اين خبر را كه در راديو و تله‌ويزيون و تمام روزنامه‌ها منتشر شد از حيات‌نو يكشنبه 30 تير مي‌خوانيم:
مجمع تشخيص مصلحت نظام مصاديق عسر و حرج را تصويب كرد:
1- محكوميت قطعي زوج به پنج سال حبس يا بيشتر كه زوجه تقاضاي طلاق كند.
2- ابتلاي زوج به بيماري صعب العلاج رواني و يا ساري يا هر عارضه صعب العلاج ديگري كه زندگي مشترك را مختل كند.
3- ضرب و شتم يا هرگونه سو رفتار مستمر زوج كه عرفاً با توجه به وضعيت زوجه قابل تحمل نباشد.
هيچ شرح و بسطي نياز ندارد، يك مرد مي‌تواند بدون هيچ دليلي همسر خود را طلاق دهد اما اگر زني به خواهد شوهر خود را طلاق دهد نمي‌تواند! مگر آن كه شوهرش زنداني، آن هم بيشتر از 5 سال و يا ديوانه باشد و يا از همه جالب‌تر اين كه مستمراً و خارج از عرف از شوهرش كتك بخورد(!) آيا تصويب اين ماده قانوني خود به تنهايي نشانه‌ي ستم مضاعفي نيست كه بر زنان ايراني روا داشته مي‌شود؟ آقايان حالا كه مدافع حقوق زنان شده ‌اند تازه مي‌گويند مستمراً و خارج از عرف زوجه خود را حق نداريد ضرب و شتم كنيد البته شوهران گرامي هم خواهند گفت: اولاً ما به طور مستمر ضعيفه‌ي خود را نمي‌زنيم هر وقت گُه زيادي خورد ما هم مشت و لگد به خوردش مي‌ديم، خارج از عرف هم نيست هم باباي ما ننه‌مونو مي‌زد هم آيزنه‌مون هر شب خواهرمونو مي‌زنه كه دست و پنج اش درد نكنه! آقا جان اين عليامخدره هم اگه هر شب مادرشو نزنه هفته‌ي يك بار رو شاخشه...
اين كه اعضاي مجلس تشخيص مصلحت نظام از آقاي هاشمي رفسنجاني تا جناب آقاي خاتمي نمي‌توانند حق كتك زدن زنان را از همسرانشان بگيرد قابل درك است و كسي اين توقع را از آنان ندارد زيرا نص صريح آيه قرآن دلالت بر اين موضوع دارد و حقي را كه شارع مقدس به مردان داده است نمي‌توان از آنان گرفت اما حالا چرا اين را در بوق و كرنا مي‌كنند و مي‌خواهند همه‌ي جهانيان بداند نمي‌دانم حكمت‌اش چيست؟
نظر شما چيست؟

........................................................................................

۱۳۸۱ مرداد ۱, سه‌شنبه


ترانه‌ي 3

تو را دوست مي‌دارم
به سانِ كودكي
كه آغوشِ گشوده‌ي مادر را!
شمعِ بي‌شعله‌اي كه جرقه را!
نرگسي كه آينه‌ي بي‌زنگارِ چشمه را!

تو را دوست مي‌دارم
به سانِ تنديسِ ميداني بزرگ،
كه نشستنِ گنجشكِ كوچكي را بر شانه‌اش
و محكومي
كه سپيده‌ي انجام را!

تو را دوست مي‌دارم!
به سان كارگري
كه استواي روز را،
تا در سايه‌ي ديوارِ دست‌ساز خويش
قيلوله كند!
اين‌جا ايران است و من تو را دوست مي‌دارم، يغما گُلرويي

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۳۰, یکشنبه


دوم مرداد. روز عزيمت جاودانه ي جسم انساني ست كه همه روح بود و همه انديشه. همه عشق بود و همه عشق... روز پنج شنبه سوم مرداد به خانه اش برويم و با گل و لب‌خند به آيشكايش تعظيم كنيم، به آيشكايي كه عزيمت جاودانه ي او را فسخ كرد.
كي شعرتر انگيزد خاطر كه حزين باشد.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه


در ستايش ”پايان“
پايان دادن، بيش‌تر دليري مي‌طلبد تا آغاز كردن.
نيچه
اين سرآغاز ”يادداشت نظري“ ضميمه‌ي همشهري امروز است كه توسط علي‌رضا رجايي نوشته شده است، حالا كه شبح اين روزها بند كرده است به روشن‌فكران ديني خوب است كمي از علي‌رضا خان رجايي تعريف كنيم تا جبران مافات شود؛ رجايي هرچند يك روشن‌فكر است و مشغوليات تفكر ديني هم دارد و به عنوان ملي-مذهبي تا كنون چند بار زندان رفته است؛ اما يك تفاوت اساسي با روشن‌فكران ديني مانند سروش و جلايي‌پور و... دارد؛ پرونده‌ي او پاك پاك است و در دفاع از سانسور و حذف فرهنگي و قبول مسئوليت در حكومت دامني آلوده ندارد. ”يادداشت نظري“ او هم در هم‌شهري امروز خواندي است.

پ.ن: آنان كه شرلوك هلمزي يادداشت‌هاي شبح را مي‌خوانند بدانند كه اين ”در ستايش پايان“ حديث نفس شبح هم هست. امروز شبح ديروز پايان مي‌يابد و مدتي ديگر شايد هفته‌يي يا ماهي، شبح تازه‌يي در همين صفحه و نشاني جوانه خواهد زد؛ با همان رنگ و بوي سابق اما شايد كمي معقول‌تر... شما باور مي‌كنيد؟

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه


نه رفتنم رفتن بود نه نيامدن اش نيامدن
”نمي‌آيم“ و اين را آن‌چنان قاطعانه گفت كه جاي هيچ شكي باقي نگذاشته باشد؛ با اين حال وقتي راننده‌ي تاكسي گفت: ”دو دقيقه به ده مانده“ دل‌ام شور زد: ”نكند زودتر آمده باشد.“ يك دقيقه به ده جلوي در ورودي ساختمان بودم و وقتي با آسانسور مي‌خواستم بالا بروم توي دل ام شك افتاد: ”نكند رفته باشد بالا و با آن آسانسور بيايد پايين.“ ولي با اين حال درست همان‌قدر كه مطمئن بودم آن‌جا هستم مطمئن بودم نخواهد آمد، خودش با صراحت تمام گفته بود كه نمي‌آيد، بسته‌ي آب گريپ‌فورت را به جاي اين كه در پايين يخ‌چال بگذارم گذاشتم تو جا يخي: ”اگر الان آمد خنك باشد.“ آلبالوها را شستم و گذاشتم بالاي يخ‌چال تا زودتر خنك شود. چند تا آلبالو برداشتم با هسته قورت دادم و با دم‌شان گيسوي بافته درست كردم.. حتا وقتي كامپيوتر را راه انداختم و يك راست رفتم سراغ مسنجر و اف‌لاين‌ها را خواندم كه باز تاكيد كرده بود ”نمي‌آيم“؛ راضي نشدم پاكت آب گريپ فورت را باز كنم و جرعه‌يي از آن بنوشم: ”اگر تا چند دقيقه‌ي ديگر بيايد، تلخ مي‌شود.“ حتا وقتي چراغ اش در مسنجر روشن شد، روي آن كليك نكردم، به جاي‌اش رفتم زنگ در را زدم، درست باشد: “نكند بيايد زنگ بزند غافل از اين كه زنگ خراب است، برود.“ وقتي چراغ‌اش خاموش شد رفتم روي تخت دراز كشيدم و صداي هدفون را تا ته باز كردم و گوشي‌ها را در داخل گوش‌ام گذاشتم و با ”پدر خوانده“ي ”پل موريه“ به خواب رفتم... آرام و بي صدا، لغزيد روي تخت، مثل نفوذ آب داخل شن‌زار، ذره ذره و بي‌صدا، مثل قطره بستن يك ابر كه تا روي زمينِ تفتيده، پايين آمده باشد، مثل خودش... يك لب‌خند كه با هر بوسه هِزار غنچه‌ لب‌خندش مي‌شكفت و نواي هًزار دستاني‌اش برمي‌خواست: ”آرم... آرم باش“... وقتي باصداي چرخيدن كليد، در قفل در همسايه از خواب بيدار شدم، خيال ام راحت شد كه نيامده است: ”اگر آمده بود حتماً صداي زنگ را مي‌شنيدم.“
ساعاتي ديگر مي‌گذرد، بي او با او، و اين انتظار كه با تمام انتظارها فرق مي‌كند به آرامي سپري مي‌شود و من مي‌دانم كه برگ مهمي از داستان زنده‌گي‌ام، داستان زنده‌گي‌اش، ورق مي‌خورد.
مي‌دانم، نمي‌آيد در اين هيچ شكي ندارم، خودش قاطعانه گفته بود: ”نمي‌آيم“؛ اما نمي‌دانم، مي‌داند آرامش من و اين‌چنين شيفته‌وار در سكوت به انتظار نشستنم براي اين است كه مي‌دانم نمي‌آيد؛ كه اگر احتمال مي‌دادم، مي‌آيد، بي شك نمي‌آمدم؟
مي‌دانم، نمي‌آيد در اين هيچ شكي ندارم، خودش قاطعانه گفته بود: ”نمي‌آيم“ اما با اين حال وقتي در را قفل مي‌كنم و كليد آسانسور را فشار مي‌دهم دل‌ام شور مي‌زند: ”با آن يكي آسانسور نيايد بالا.“ وقتي مي‌خواهم از در اصلي ساختمان خارج شوم نگه‌بان با تعجب به من نگاه ميكند مي‌گويد: ”گفتم به ايشان كه شما تشريف داريد!" بعد دست اش را دراز مي كند: "گفت: مي دانم, دو بار زنگ زدم, نمي خواهم مزاحم بشوم حتماً خواب هستند. اين يادداشت را بدهيد به ايشان." دستان ام كه به وضوح موي هاي آن سيخ شده است و كمي مرتعش است يادداشت را مي‌گيرد، همان خط آشناي هميشه گي: "نه تو آمدي. نه من نيآمدم"


دوگانه‌هاي كازبلانكايي
مدتي پيش متني نوشتم به نام عاشقانه‌هاي كازبلانكايي، هر از گاه صحبتي از آن به ميان آمد، مثلاً اينجا تا اين كه سه‌شنبه‌ي پيش دوستي بس نازنين نشاني موسيقي متن اين فيلم را براي‌ايم فرستاد و من تحفه‌يي پيش‌كش دوستان كردم. دوستي ناشناس مانند ده‌ها دوست ديگري كه گه‌گاه به خانه‌ي شبح سر مي‌زنند و عطر مهرباني‌شان هوا را معطر مي‌كند و مي‌روند براي‌ايم ايميلي فرستاد و نوشت:
سال‌هاي متمادي قريب پانزده سال وقتي ”كازابلانكا“ را مي‌ديدم خود را جاي ”لازلو“ مي‌گذاشتم و سرد مي‌گريستم، هميشه به ”ريك“ غبطه‌ مي‌خوردم. آرزو مي‌كردم ”ريك“ بودم، جاويدان در روح او، گيرم بي‌حضور تن‌اش؛ چندي پيش اتفاق ديگري در زنده‌گي‌ام افتاده و پس از آن هر وقت ”كازابلانكا“ را مي‌ديدم خود را ”ريك“ مي‌پنداشتم و باز اشك سرد و غبطه، اين بار كه چرا ”لازلو“ نيستم، كه چگونه تاب آورم آن زيستن بي‌ آرامش حضور آن جسم... اما بعد دست روزگار همين دي‌روز يك بلاي جديد سرم آورد، بلايي كه باعث شد به حال ”لازلو“ و ”ريك“ هر دو غبطه بخورم، من نتوانستم حتا از شانس ”ريك“ بودن هم برخوردار شوم... وقتي جسم‌اش را با ”لازلو“ مي‌‌‌‌‌برد، هيچ براي من نگذاشت نه روح‌اش را و نه حتا خاطره‌يي، نوشته‌هاي‌اش را پس‌ گرفت و اشعارش و حتا گفت: براي تو هم ننوشته بودم... حال مي‌گوييم كاش ”لازلو“ بودم، كاش ”ريك“ بودم اما حالا هيچ چيز نيستم.
دوست دارت
هيچ‌كس

يك درآم موفق اين گونه است؛ هيچ كس برنده نيست همه به نحوي بازنده اند اما در عين حال هيچ كس هم بازنده نيست همه به نحوي برنده‌‌‌ اند... درست مانند خود زنده‌گي...

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۲۴, دوشنبه


با يك شرح مختصر

اين كاريكاتور سه‌گانه كه از طريق اما غفاري عزيز به دست من رسيده است؛ يك تفسير شبحي دارد كه به عقل جن هم نمي‌رسد! نمي‌دانم كاريكاتوريست آن منظورش چي بوده است ولي به خوبي وضعيت كشور و حفظ آن توسط جناح موسوم به اصلاح طلب را ترسيم كرده است!
اولين كاريكاتور مربوط به دوم خرداد است؛ دومي مربوط به انتخابات مجلس ششم و آخري هم مربوط به انتخابات 18 خرداد! مرسي از آقاي خاتمي كه جلوي سقوط كشور را گرفتند.(!)
برويد در بحر خنده‌ي خرس مهربان!


اين خاموشي درياي عزيزتر از جان؛ لطف بسيار كرده، هم لينك ما را سر و سامان داده هم تصميم دارد نظرخواهي را درست كند!
اما ظاهراً اگر نظرخواهي جديد درست بشه نظرخواهي قديم از بين مي‌رود پس دوستان لطفاً چند روز نظر ندهند تا من شرمنده نشوم!
دوست به اين باوفايي و با معرفتي نوبره والا!


صبح‌دم مرغ چمن با گل نوخواسته گفت:
”ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت“
گل بخنديد:”از راست نرنجيم، ولي
هيچ عاشق سخنِ سرد به معشوق نگفت!“

حافظ شاملو


دل‌خوشي‌هاي شبحي
... نود ساله‌گي‌اش را در آخرين ساعات، روي يك صندلي گهواره‌يي، با پايه‌هاي شلجمي، زير آفتاب از رمق افتاده‌ي غروبِ تابستاني با صداي غژ غژ صندلي فرسوده و كهن‌سال، در حالي كه انگشت‌اش لاي صفحات كتابي با حروف چاپي مانده است، با پلك‌هاي بسته و عينكي كه روي سينه‌هاي برآمده‌اش افتاده است، سپري كند؛ آن‌وقت در گذر پرگاروارش از دشت‌هاي پُرگل تا آسمان‌خراش‌هاي دل‌گير، روي نقطه‌ي مكث كند و تصوير لرزان تو را با اشك‌هاي دمادم فرو چكنده به خاطر آورد؛ آهي و دريغي و غبطه‌يي و سرانجام يادي و لب‌خندي: ”واي اگر آن ابر مي‌باريد و آن سرو مي‌باليد چه جنگلي مي‌شد، سرسبز، اين بيابان خشك، اين بيابان تلخ...“ پرگارش از حركت باز مي‌ايستد و توان تداوم زيستن‌اش باز مي‌گردد، ناقوسي به صدا در نمي‌آيد و او عينك‌اش را بر چشم‌ مي‌گذارد، ورق مي‌زند كتاب‌اش را، و با صداي غژغژ صندلي فرسوده با پايه‌هاي شلجمي زير چشمك ستاره گان ريز و درشت آسمان بي‌مهتاب، آغاز مي‌كند نود و يك ساله‌گي‌‌‌اش...


اشك تمساح و لبخند روباه
وقتي از چند روز پيش اشك تمساح باريدن گرفت با خود گفتم همين روزها نوبت خنده‌ي روباه است. امروز خنده‌ي مضحك روباه را هم ديديم.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۲۲, شنبه


نه دستِ با تو درآويختن نه پاي گريز
نه احتمال فراق و نه اختيار وصول

سعدي

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۲۱, جمعه


واگويه‌هاي شبحي
شخصيت و روح خود را عميق كن تا توان دوست داشتن داشته باشي. زيباي جسم، قدرت تن، كلام شيرين و نافذ، عشوه و ناز و نمك، پاي سفت كردن در موقعيت‌هاي اجتماعي... براي آن كه دوستت بدارند؛ فقط تنهاترت مي‌كند.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۲۰, پنجشنبه


دل‌ام شور ميزنه خيلي، مثل يك ديگ روي آتيش؛ ته ته دلتون آرزو كنيد اتفاق شومي نيفته،...!


عبرت
آن گل زيبا و خوش‌بو و عزيز
كه به فصل خاطره
روئيد در عمق كوير
نه به توفان و تهاجم
نه به هيچ
در پي سردي آهي خشكيد.
و چو نيك‌اش به نظر آيد آن
در پس آن‌ همه خون دل و آه
گل خوش بو و عزيزي نبود
خاطره بود و
تداعي و
دروغ
62/03/12


جنايت بد است به شرطي كه ما مرتكب نشده باشيم!

اين متن را نمي‌خواستم به دليل اين كه نيروهاي موسوم به روشن‌فكران ديني (عجيب است روشن + فكر + دين به اين مي‌گويند جمع ضدين كه حضرات محال مي‌شمارند!) اين روزها دارند ”جر“ مي‌خورند سر جنگ قدرت، در وب‌لاگ بنويسم؛ (اصولاً ما ضعيف كُش نيستيم!) اما دريافت ايميلي كه از انقلاب فرهنگي دفاع مي‌كرد براي من ثابت كرد سكوت در برابر اين طبقه كه قصدي به جز حفظ يك نظام در حال فروپاشي ندارد خيانتي به مراتب بزرگ‌تر از سكوت دربرابر جناح رسوا و از هم پاشيده است. اشك تمساح را همه شناخته‌اند ديگر، اما متاسفانه هنوز بعضي‌ها فريب لبخند روباه را مي‌خورند. و اما اصل مسئله:
در روزنامه‌ي هم‌شهري كه ظاهراً ضميمه سياسي فرهنگي‌اش تيول روشن‌فكران ديني سروشي است در روز 18 تير مطالبي با عنوان ”كوي سكوت“ چاپ شد در اين مطلب هشت برخورد با دانش‌گاه فهرست شده است از سال 1329 تا 18 تير 78؛ نكته‌ي جالب اين‌ جاست كه نويسنده با انصاف آن چنان با زيركي از انقلاب فرهنگي گذشته است كه كه انگار يك واقعه كوچك بوده است. بخوانيد:
در اثر انقلاب فرهنگي مدتي كلاس‌هاي درس تعطيل شد و منجر به تصفيه و گزينش براي جذب دانش‌جويان جديد شد.
و بعد آقاي دكتر جلايي پور، فرماندار پاوه در اول انقلاب و دكتر روشن‌فكر ديني امروز؛ در باره وقايع 18 تير افاضه مي‌فرمايند:
در تاريخ 70 تا 80 ساله دانش‌گاه‌هاي كشور تا به حال چنين برخوردي با اين شدت صورت نگرفته بود.
بله چون قبلاً خود اين دوستان با چماق و چاقو و ژ3 به دانش‌گاه حمله كردند و صدها دانش‌جو را به خاك و خون كشيدند و هزاران استاد و دانش‌جو را براي هميشه از درس دادن و درس گرفتن محروم كردند، استادان برجسته كشور به مسافركشي روي آوردند و فيل‌‌‌سوف بزرگ سروش كبير با گارد ويژه و با غرور و تكبر به دانش‌گاه آمد و رفت مي‌كرد آن واقعه چيز مهمي نبود و اين واقعه يك حادثه تاريخي! چند سال تعطيلي تمام دانش‌گاه‌هاي كشور را با اين جمله كه مدتي كلاس‌هاي درس تعطيل شد ماست مالي مي‌كنند... زهي بي‌شرمي
مردم جهان هرگز هايدگر را به خاطر هم‌كاري با هيتلر نبخشيدند و گر بخشيدند هرگز فراموش نكردند! او كه هايدگر بود و يك فيلسوف واقعي اين جوجه‌ها كه اداي فيلسوف بودن را درمي‌آورند كه ديگر جاي خود دارند.
متاسفانه يكي از تراژدي‌هاي ما اين است كه هميشه دچار انقطاع نسل مي‌شويم! آگاه‌ترين جوانان و دانش‌جويان سال‌هاي 57و58 و 60 در زير خاك خفته‌اند و اكنون نسل جديد با چهره‌هايي كه نمي‌شناسد روبه‌رو مي‌شوند. اگر از زنده بودن خودم خوش‌حال هستم فقط و فقط به اين دليل است كه شاهد زنده‌يي باشم براي افشاي جنايات كساني كه چهره عوض كرده‌اند و به كارهميشه‌گي‌شان فريب، مشغول هستند.
پ.ن: اگر اين متن غير مستدل و احساسي است مرا عفو كنيد نمي‌شود برادر و خواهرت را جلوي چشم‌ات به دار بكشند و تو آرام و منطقي حرف بزني! ما اينقدر پفيوز تشريف نداريم!

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۹, چهارشنبه


60 ميليون رقاص تبعيدي
خبر حكم اين آقاي خرداديان هم جالب بود! شايد چون به خاتمي مي‌گفتند محمد خرداديان (چون به هر سازي ميرقصد) اين بندهي سراپا بي‌تقصير را محاكمه كردند؟ به هر حال حكم او بسيار جالب بود: ده سال تبعيد در ايران و سه سال محروميت از شركت در عروسي! بگو يك باره اعدام ديگه؟!
اين تلويزون مزدور جمهوري اسلامي كه موسوم به شب‌خيز است اين بي‌چاره را راهي ايران كرد؛ و حال بايد مثل بقيه مردم ايران در اين كشور باشد و زجر بكشد!
البته اين حكم هر بدي داشت يك خوبي هم داشت اونم اين كه ما فهميديم چرا بايد مثل تعيديها در سرزمين خود زندهگي كنيم! آخه ما هممون شب و روز خدايش در حال قر دادن هستيم؛ نيستم؟ پس حقمونه كه محكوم باشيم در مملكت آريايي اسلامي زنده‌گي كنيم!
زهرا خانم: از تو تكشف از ما تكشح
شبح: چي بهتر از تكشح يك تكعيبه!


اين خر مقدس حال مختصري از لاريجاني گرفته كه جالبه! مثل خيلي از كاري ديگه اين خرمقدس‌ها!


دريا و كوه در رَه و، من خسته و ضعيف-
اي خضر پي خجسته، مدد كن به همتم!

حافظ شاملو

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۸, سه‌شنبه


خداحافظ تحكيم وحدت حكومت و دانشگاه!
18 تيرماه 1378 بگومگوي داخلي حكام جمهوري اسلامي به جنبش خونين دانشجويي تبديل شد. جنبشي كه با سركوب دانشجويان غير خودي و عاقبت به خير شدن بعضي از دانشجويان خودي (با راه يابي به مجلس) و تواب شدن برخي ديگر به خاموشي گراييد.
امروز در حوالي دانش‌گاه و خيابان اميرباد اوضاع كاملاً غير عادي بود پليس ضد شورش به طرز رعب انگيزي سر و پا مسلح همه جا حضور داشت و صداي تيراندازي‌هاي پراكنده و ترقه‌هايي كه به نارنجك مشهور شده‌اند شنيده مي‌شد من از اتفاقات بعد از ظهر و امشب خبري ندارم سر و صداهايي شنيده مي‌شود اما بايد صبر كرد تا ببينيم چه شده است. مردم بي‌پناه و روشن‌فكران بيبرنامه نمي‌توانند با يك حكومت با برنامه و متمول طرف شوند؛ هر چند گزيري از فرياد كردن نيز نيست و نمي‌خواهم تخم ياس و نااميدي پراكنده كنم.
امروز علي‌رغم اشك تمساح و لبخند روباه؛ عزت ابراهيم نژاد در خاك خفته است و قاتل او با سر افراشته در شهر مي‌چرخد؛ امروز باطبي به دليل در دست گرفتن پيراهن خونين هم درس و هم دانشگاهي مجروح يا شهيدش در زندان به سر مي‌برد. با همه‌ي اينها 18 تير؛ تير خلاصي بود به متوليان دروغين جنبش دانشجويي؛ 18 تير پايان جنبش دانشجويي وابسته به قدرت است و آغاز جنبش دانشجويي مستقل؛ و از اين حيث نقطه‌ي عطفي در تاريخ جنبش دانشجويي ايران است.
سلام بر جوانان انديشمندي كه آلت دست صاحبان قدرت و مكنت نمي‌شوند و آزاده و وارسته و آگاه فرداي ميهن آزاد و آباد خود را رقم مي‌زنند.


آيا به صد ملك‌دل سرزديد؟ مي‌گويند؛ رنگ و بوي همان كولي‌ي سابقه، همان فروغ پاييزي، را مي‌دهد؛ با همان ملاحت و حُسن با همان گرمي و سردي با همان شيريني و تلخي با همان پا در جايي و آواره‌گي... شايد با خودش گفته است:
گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم
دگر آنجا كه روم عاقل و فرزانه روم

اما من مي‌دانم كه جان شيفته داشتن چه كُفتي است(!) دردي بي‌درمان و شمعي در معرض باد...
طريق عشق پر آشوب و فتنه است اي دل
بيفتد آن كه در اين راه با شتاب رود.

اما چه مي‌شود كرد عشق بي‌آشوب و فتنه و شتاب كه ديده است؟...
چو منصور، از مراد، آنان كه بًردارند بًر دارند!
كه با اين دًرد، اگر در بند درماناند، درمانند.

صد ملك‌دل ات خرم باد؛ گيرم اگر شده با آب چشم و خون دل خرم نگه‌اش داري.


چطوري مي‌تونم از نويد عزيز تشكر كنم! اصلاً من چرا تشكر كنم شما كه مي‌آيد و شبح مي‌خونيد و حالا با اين لوگوي زيباي كه نويدِ عزيز طرحي كرده روح تون باز مي‌شه، ازش تشكر كنيد!
حالا يك وقت فكر نكنيد نويد، مهره ماست!
شبح به اين از خودراضي‌يي ديگه واقعاً نوبره.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۷, دوشنبه


از شيرين عزيز كه ما را قابل دانستند و با ما مصاحبه كردند سپاسگزاري مي‌شود. از دوستاني هم كه در مصاحبه باهاشون شوخي كردم طلب عفو و بخشش مي‌كنم. نمي‌دونيد چه حالي داره وقتي با آدم مصاحبه مي‌كنن!.خدا قسمت كنه


سرنوشت شوم مردم خوابگرد

رازي نيست
فريبي بزرگ
در كار است
و معامله‌يي شوم
در جريان

آزادي‌ام را مي‌دهم
آباد مي‌شوم
آباد‌ي‌ام را مي‌دهم
آزاد مي‌شوم

و با هر گرده عوض كردني
قطعه‌يي از گنجي كه بر آن خفته‌ام
بر باد مي‌شود

رازي نيست
فريبي بزرگ
در كار است
و معامله‌يي شوم
در جريان

آخرين قطعه‌ي گنج كه به تاراج رفت
گرزي و سر له شده‌ي من
و پاي كوبي سرزمين آباد
مردم آزاد

15/04/81

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۶, یکشنبه


خانم دكترِ فروغ، گل‌كو و قصه‌ي آرش و پونه در صندوق‌خونه
چيزي را كه من سعي كردم در بحث‌هاي ”عشق و ازدواج” و در يادداشت اخيرم ”عادت، عقل، عشق” و ”ناخدا تو ساحل پوسيد“ بگويم؛ به همين قصه‌ي مكرر و اندوه‌گين به مسلخ رفتن عشق‌هاي افسانه‌يي و شيفته‌وار پس از ازدواج مربوط مي‌شود. من دليل آن را به طور خلاصه در اين مي‌بينم كه عشق رهايي مي‌آورد و ازدواج انقياد.
فرض كنيد در اتاقي نشسته‌ايد تنها يا با دوستي، در حال انجام كاري يا گپ و گفت؛ خيال بيرون رفتن نداريد سرخوش گذراندن آن لحظه‌ها هستيد، ناگهان با مثلاً وزش بادي در اتاق بسته و قفل مي‌‌‌‌شود؛ از آن لحظه اتاق براي شما زندان مي‌شود؛ مهم نيست در حال معاشقه با معشوق باشيد يا در حال نوشتن يك برنامه‌ي كامپيوتري يا حل يك مسئله رياضي... از اين كه مي‌دانيد به اختيار نمي‌توانيد از در خارج شويد دچار خفقان مي‌شويد. ازدواجي عاشقانه تا پايان دوام مي‌آورد كه در اتاقي با درهاي هميشه باز تداوم پيدا كند. ازدواجي عاشقانه دوام مي‌آورد كه تنها و تنها ضامن دوام آن عشق باشد نه ترس از حرف مردم، ترس از استقلال، ترحم به اين كه ”سرنوشت او پس از جدايي چه مي‌شود؟“، احساسيت براي آينده‌ي فرزندان،... اينها دلايل خوبي براي تداوم ازدواج و جنگيدن براي دوام و بقاي آن نيست؛ سرنوشت اين جنگ‌ها هميشه به نفرت ختم مي‌شود؛ و افسوس كه ”عمق“ اين نفرت به اندازه‌ي ارتفاع آن ”عشق“ است.
آنچه در قصه‌ي خانم دكترِ فروغ اتفاق افتاد كه گل‌كوي عزيز به خوبي آن را كاويد از همين جا ناشي مي‌شود كه زنان پناه قانوني، اقتصادي و اجتماعي ندارند و از نظر روحي هم به دليل تربيت‌ها غلط از استقلال هراس دارند، پس بايد با چنگ و دندان ازدواج خود را حفظ كنند در مورد زنان طبقه‌ي متوسط و تحصيل‌‌‌‌كرده هر چند ممكن است عوامل اقتصادي و يا حتا حقوقي قوي نباشد (منظورم از قوي نبودن موانع حقوقي اين است كه شوهرشان شايد به دليل روشنفكر بودن حاضر باشد مجري قوانين ضد زن نباشد و عادلانه پاي طلاق برود.) اما موانع اجتماعي و روحي هم‌چنان چون سدي نفوذناپذير باقي‌مي‌ماند. اين ازدواج اگر دوام آورد يا از ترس زن است يا از ترحم مرد كه اين هر دو قاتل عشق است، عشق در آزادي و امنيت شكل مي‌گيرد و به حيات خود ادامه مي‌دهد.
و اما يك نكته‌ي مهم در باره‌ي پونه و آرش:
متاسفانه ازدواج در سنين پايين معمولاً فاجعه‌بار است چون در حالي صورت مي‌گيرد كه شخصيت اجتماعي زوجين نطفه نبسته است و وقتي اين شخصيت اجتماعي شكل مي‌گيرد تاثير زيادي روي روابط دو زوج مي‌گذارد مثلاً تصور كنيد دختر و پسري كه تحصيلات متوسطه (ديپلم) دارند با هم ازدواج مي‌كنند بعد دختر به دانشگاه مي‌رود و خانم دكتر مي‌شود و مرد هم‌چنان ديپلم باقي مي‌ماند حالا اتفاقات مختلفي مي‌افتد ممكن است زن هنوز مرد را دوست داشته باشد و براي او و شخصيت او احترام قايل باشد اما مرد خود احساس حقارت كند و آن را فرافكني كند و مثلاً زن را و تحصيلات او را تحقير كند و او را كتك بزند تا عقده‌ي حقارت خود را تسكين دهد. تركيب‌هاي مختلفي مي‌توان تصور كرد: ولي مسئله اين است كه تغيير در شخصيت اجتماعي معمولاً خانواده را در معرض فروپاشي قرار مي‌دهد.
پونه و آرش هر چه زودتر از هم جدا شوند از فاجعه‌يي جلوگيري خواهند كرد؛ فاجعه تنفر از يكديگر. من زوجي را مي‌شناسم كه با عشقي آتشين ازدواج كردند ولي هنوز يك هفته از ازدواجشان نگذشته بود كه زن ديد هيچ عشقي به همسرش ندارند اما آن ازدواج را به خاطر همان دلايل مسخره ادامه داد و تا مدت‌ها نمود بيروني ازدواجشان براي بقيه چنان بود كه پنداري ليلي و مجنون هستند در حالي كه فقط مجنون بودند؛ آن ازدواج از درون پوك شد و بعد از سال‌ها به تنفر كشيده شد...
اگر پونه و آرش مشكل ساختاري نداشته باشند و ادامه‌ي ازدواجشان موانع جدي نداشته باشد احتمال دارد پس از آن كه كاملاً روحاً به طلاق فكر كردند و در حال امضاي حكم طلاق بودند يا مدتي پس از آن دوباره هم‌ديگر را پيدا كنند. از ته دل و از صميم قلب آرزو مي‌كنم چنين شود. ويران شدن هر عشقي مانند مرگ يك انسان مرا اندوه‌گين مي‌كند.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۵, شنبه


گر بوسه ز آن لبان ستانم
چون جان به بهاي‌اش بدهم كم نستانم
جز بوسه‌ي شيرين از ان لبان غمگين
گر هر دو جهانم بدهند من نستانم

62/09/27

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۴, جمعه


شما هميشك را ديديد؟ ارزش ديدن داره! اگه رفته بوديد قاصدك خوني و خُلقتون تلخ شده بود بريد يك سري به هميشك بزنيد و از ته دل بخنديد. البته اگه با حرف‌هاي اين خدانشناس خللي در ايمان‌تون ايجاد شد ما مسئول نيستم. مثلاً اين كافر حربي نوشته:
من ايرانيم آرمان رهائي
از اين دين مردم فريب ريائي !!!

اين كافر بي چشم و رو يك دوست ديگه داره به نام ايران آرا اگر هميشك گمراه‌تون نكرد حتماً ايران آرا گمراه‌تون مي‌كنه؛ ديگه اون دنيا از شر غلمان و حوري يك بار مصرف نجات پيدا مي‌كنيد.
زهرا خانم: آغاشبح هي نطق كن! مگه نديدي، اون آغاجري كه رفيق شفيق خودمون بود رو چطوري جر داديم. شما كه ديگه واجب النيم‌سوز هستيد.
شبح به اين بي‌غيرتي هرگز نديده ملتي.


پنجم ژوئن صد و چهارمين روز تولد فدريكو كارسيا لوركا
از هفته‌ي پيش كه عكس لوركاي جاودانه‌ام را كنار صفحه گذاشتم، مي‌خواستم هر روز درباره‌ي لوركا بنويسم كه نشد، امروز هم فقط به شعري از او بسنده مي‌كنم؛ هميشه مي‌شود از لوركا گفت بهانه‌ي روز تولد لازم ندارد:
قسمته‌يي از ترانه‌ي كوچك سه رودبار
...
از براي زورق‌هاي بادباني
سه‌ويل را معبري هست؛
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
كه پارو مي‌كشد.

دريغا عشق
كه شد و باز نيامد!

كه خواهد گفت كه آب
مي‌برد تالاب‌تشي از فريادها را؟

دريغا عشق
كه شد و باز نيامد!

بهار نارنج را و زيتون را
آندلس، به درياهايت ببر!

دريغا عشق
كه بر باد شد!

فدريكو گارسيا لوركا، هم‌‌‌‌‌‌چون كوچه‌يي بي‌انتها، احمد شاملو


شعبده‌ي كلاغان
اينك
به هيئت كبوتر
اين كلاغان انند كه از راه مي‌رسند
با بانگ صبحي در گلو
و شاخه‌ي زيتوني در منقار

اه اي درختان بي‌پناه
در خيال كدام
صبح و زيتون
اين چنين مبهوت
خاموش
به شعبده‌ي كلاغان
مي‌نگريد؟
29/04/67 تهرانسر
اين شعر را بعد از پايان جنگ نوشتم. ولي بيشتر به بعد از دوم خرداد مي‌خورد!


زبان‌ام لال اگر بخواهم الكي از كسي تعريف كنم!
اين شعر خيلي جالب است بخصوص از كسي كه ظاهراً چند شعر بيشتر نگفته است.
بخونيدش ممكنه به من حق بديد!


باز هم سروش و زهرا خانم.
پس از نوشتن يادداشت ”عبدالكريم دباغ مشهور به سروش و زهرا خانم“ ايميلي از دوست عزيز آقاي جعفري به دست‌ام رسيد كه با اجازه‌ي ايشان آن را اين‌جا نقل و نقد مي‌كنم.

از شبح بعيد بود که آن سوي مرز استدلال بايستد، چشم خود را به نقد علمي ببندد، و در انتقاد از يک فيلسوف، چاشني زهرا خانم و شعبان بي مخ و حرامزادگي به مطلب بيفزايد. از شبح بعيد بود زبان پاک مستدل هميشگي خود را کنار بگذارد و (همچون نوآموختگاني که جز گريبان دريدن و ريشخند زدن و تکرار کسالت آور يک سخن ، چيز ديگري نمي‌دانند) فلسفه و فيلسوف را در دادگاه عام‌زدگي به محاکمه بکشد. شبح بهتر از من مي‌داند که در بين علوم انساني، رشته‌هاي روانشناسي، فلسفه و جامعه شناسي چه بد اقبالي بزرگي داشته‌اند که به مذاق ناخواندگان خوش آمدند و بي‌محابا دست‌آلود ذهن‌هاي تنبل شدند. شبح بهتر از من مي‌داند که «عقلانيت»ي که اميدواريم جامعه‌مان روزي آن را بيابد، اينگونه به‌دست نمي‌آيد . شبح حتما نمي‌داند که تک تک اين گزاره‌ها که در وبلاگ‌هاي‌مان صادر مي‌کنيم چه بسا دگماهايي شوند در سراسر زندگي بعدي خوانندگان جوانمان. خيلي وقت است از انبوه وبلاگ‌هايي که بر طبل عقل‌ستيزي مي‌کوبند به تنگ آمدهام و فقط به خواندن پنج وبلاگ بسنده کردهام .نميگويم که ازين پس ديگر شبح نخواهم خواند ، اما با نگاهي عيب‌جويانه (و البته خاطري آزرده) اينجا خواهم آمد.
با احترام
ح. جعفري (مسافر سابق)


در پاسخ به اين دوست عزيز كه اميدوارم از اين پس نيز بدون خاطري آزرده ولي با ديدي منتقد به خانه‌ي شبح بيايد يك نكته را يادآور مي‌شوم. بقيه حرف‌هاي ايشان را دقيقاً متوجه نشدم من عقل ستيز نيستم و هيچ دشمني خطرناكتر از عقل ستيزان نمي‌شناسم اما به جوانان خواننده‌ي وبلاگ خود ايمان دارم و مطمئن هستم حرف‌هاي من دگمي در ذهنشان ايجاد نمي‌كند و من خود هر روز خود را مي‌شكنم تا در ذهن كسي بُت نشوم؛ ولي به هر حال اي‌كاش شما با همين حساسيتي كه نسبت به دگم شدن چند وبلاگ با حداكثر صد تا دويست خواننده انديشه مي‌كنيد به دگم‌هاي افرادي مانند سروش كه جامعه‌يي را ممكن است گمراه كنند حساسيت نشان مي‌داديد. حاشيه بس است به متن بپردازيم؛ و اما آن يك نكته؛ جوهره‌ي حرف آقاي جعفري اين است:
سروش يك فيلسوف است و در انتقاد از يك فيلسوف بايد از زبان پاك مستدل استفاده كرد.
اگر از مصداق بگذريم اين حرف كاملاً درست است و من هيچ شكي ندارم كه كسي كه پاسخ حرف و منطق يك فيلسوف يا هر نويسنده‌يي را با چماق دستي يا كلامي بدهد بي‌شك ضعف منطق دارد؛ اما دوست نازنين كدام فيلسوف را مي‌شناسيد كه به حذف فرهنگي در كشور خود بپردازد؟ كدام فيلسوف را مي‌شناسيد كه پشت سر زهرا خانم به دانشگاه يورش ببرد؟ آيا نقش و مسئوليت سروش در انهدام فرهنگي نسبتي با فيلسوف بودن او دارد؟ آيا فعاليت او در انجمن حجتيه بر عليه كنفدراسيون از فيلسوف بودن ايشان ناشي مي‌شود؟ پس اگر من نقش سروش در انقلاب فرهنگي را نقد مي‌كنم طبيعتاً مختار و مجاز هستم از زباني كه متناسب با عمل ايشان است استفاده كنم. بگذريم كه حق دارم وقتي در جلوي چشمم زندهگي‌هاي شريف و آگاه زيادي نابود شده است فرياد برآورم. مسلماً اگر بخواهم به بحثي از سروش پاسخ دهم زباني متناسب با آن بحث اختيار خواهم كرد.
حال كه بحث به اينجا كشيده شد وسوسه طرح يك پرسش ديگر رهايم نمي‌كند: آيا سروش يك فيلسوف است؟
آيا كسي كه در يك كشور توسعه نيافته كه سطح فلسفه و علم در آن بسيار عقب‌مانده‌تر از سطح جهاني آن است، شعاع حرفهاي‌اش به مريدان‌اش محدود مي‌شود مي‌توان فيلسوف ناميد؟ آيا ما به يك استاد دانشگاه تنها به اين دليل كه خوب سخنراني مي‌كند مي‌توانيم فيلسوف بگوييم؟ آيا يك فيلسوف نبايد در سطح بين‌المللي صاحب جاي‌گاهي باشد، تئوري قابل قبول و بحثي مطرح كرده باشد، نقشي در گسترش فلسفه داشته باشد، به يك سوآل فلسفي خاص پاسخي ويژه داده باشد و مكتبي در كنار ساير مكاتب فلسفي بنيان گذاشته باشد يا در بسط و گسترش يك مكتب خاص نقشي ايفا كرده باشد، سروش كجاي فلسفه‌ي جهان ايستاده است، وقتي نام‌هايي مثل فرگه، راسل، ويتگنشتاين، سارتر، پوپر، كسلر، ماكوزه، لوكاچ، هابرماس، لوسين گلدمن، تئودور آدورنو،... به عنوان فيلسوف‌هاي قرن بيستم مطرح هستند، سروش كجاست؟ و چه نسبتي با آنان دارد.
اميدوارم دوستداران سروش بدون توجه به حاشيه‌ها نقش او را در انقلاب فرهنگي و جاي‌گاه او را به عنوان فيلسوف نشان دهند.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۳, پنجشنبه


فروغ جان!
بگشا پسته‌ي خندان و شكر ريزي كن!-
خلق را از دهن خويش مينداز به شك.

حافظ شاملو


زهراخانم؛ سروش و توهين!
شقشقه‌يي شبحي در باره‌‌‌‌ي سروش ظاهراً بحث دراز دامني را موجب شد كه صد البته بسيار هم نكوست تا باشد بحث دوستانه. سعي مي‌كنم طي چند يادداشت جداگانه نكاتي را كه در نظرخواهي‌ها مطرح شده بود به بحث بگذارم تا حول محورهاي مشخص گفت و گو ادامه پيدا كند.
توهين
مسلماً در يك بحث علمي يا فلسفي توهين كردن عملي نكوهيده و ناپسند است؛ اما آيا در هر سخني، هر شكلي از توهين ناپسند است؟
پاسخ من به اين سوآل منفي است. در دعوا حلوا قسمت نمي‌كنند. كمال صداقت در دعوا اين است كه اگر ناسزايي از ذهن‌تان مي‌گذرد نگويد و با مارمولك بازي و اداي بهداشتي حرف‌زدن شخص مورد خطاب را بيشتر عصباني يا شرمنده كنيد. من به شخصه با كسي كه صادقانه دشنام مي‌گويد راحت‌تر مي‌توانم ارتباط برقرا كنم تا با كسي كه مزورانه بهداشتي حرف مي‌زند. يك بار ديگر اين را گفته‌ام در پاسخ به شمس الواعظين؛ به هر حال سطحي از توهين كه در نوشته من بود به نظرم سطح مجازي است و اگر كسي در همين سطح به من يا كسي كه دوست اش دارم توهين كند از توهين‌اش ناراحت نمي‌شوم و در پاسخ به محتواي بحث‌اش سخن خواهم گفت. به هر حال كساني پا روخرخره‌ي ما گذاشته‌اند و اين بي‌انصافي است كه انتظار نداشته باشند اين قدر مليح و محافظه‌كارانه چند دشنام كوچك كه در تناسب با عمل آنان مانند ريگي در برابر كه‌كشان راه شيري است دريافت نكنند.
اگر به خواهم از ادبيات مثال بي‌آورم مثنوي هفتاد من مي‌شود براي اين كه نشان دهم من از حافظ حتا با ادب‌تر و بهداشتي‌تر حرف زده‌ام شعري از او را خطاب به مفتي و محتسب مي‌آورم.
بي‌خبرند زاهدان.-نقش بخوان و لاتَقُل!
مستِ رياست محتسب.-باده بخواه و لاتَخَف!
مفتي شهر بين كه چون لقمه‌ي شبهه مي‌خورد!-
يال و دُمَش دراز باد اين حيوانِ خوش علف!

حافظ شاملو


در ستايش مرگ 20 سال پيش!
چند وقت پيش ”در ستايش مرگ”يي نوشتم و بعد به طور تصادفي ”در ستايش مرگ” ديگري كه مربوط به ده سال پيش مي‌شد پيدا كردم حالا امروز باز كاملاً تصادفي وقتي داشتم دنبال شعري براي يك دوست نازنين مي‌گشتم به اين قطعه‌ي كوتاه برخوردم كه نام آن را گذاشته بودم؛ نوعي درمان:

اندكي طناب عالي
يه دونه گلوي عاشق
با يه حلقه‌دار محكم
مي‌تونه پايان بده
همه، غصه‌هاي آدم.

مشهد 20/05/62

اين سرنوشت شوم مردم در زنجيري ست كه در نوجواني و جواني و ميان‌سالي بايد آرزوي مرگ كنند. يعني بيست و اندي سال است كه در جوار مرگ، با مرگ و گامي جلوتر از مرگ زنده‌گي كرده‌ايم...
اما شاملوي بزرگ را به خاطر مي‌آورم، اراده‌ي چون پولادش را. اين شاعر افسانه‌يي در بدترين شرايط سر به آستان كوتاه پاسداران جهل فرود نيآورد و شيرآهنكوه مردوار فرياد زد:
ابلها مردا
عدوي تو نيستم من
انكار تو ام.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۲, چهارشنبه


عبدالكريم دباغ مشهور به سروش و زهرا خانم
همه‌ي كساني كه در سال‌هاي اول انقلاب دانش‌جو بودند (حالا كاري به دانش‌آموزان سرزيادي چون خودم ندارم.) و گذارشان به دانشگاه تهران افتاده باشد با پديده‌يي به نام زهرا خانم آشنا هستند. اين زهرا خانم را تهمينه ميلاني بسيار خوب در فيلم ”نيمه‌ي پنهان“ به تصوير كشيد؛ كساني هم كه وبلاگ شبح را مي‌خوانند با نقل قول‌هاي اين زهرا خانم آشنا هستند، زهرا خانم‌ها خط مقدم مبارزه با دانشجويان بودنند و عبدالكريم‌ها ايدئولوگ‌هاي پرده‌نشين! حالا از آن روزها زمان زيادي گذشته است، زهرا خانم نمي دانم كجاست شايد روزي مانند شعبان بي‌مخ از گوشه كناري سردربياورد؛ اما جناب عبدالكريم خان دباغ كه همه با نام سروش مي‌شناسيد آن روزها براي خود كيا بيايي داشت و مسئول تصفيه با شرف‌ترين و باسوادترين استادان آن روزگار شد. چه زنده‌گي‌ها كه به باد فنا نرفت، چه كودكاني كه زير شلاق مصايب بي‌كاري پدر مادرشان له نشدند. ضربه‌يي كه به دانشگاه‌ها وارد شد هنوز پا برجاست و تا سال هاي سال از رخسار رنجور علم و فرهنگ دانشگاه‌يي كشور زدوده نخواهد شد.
به دوستي قول داده بودم يك مطلب طنز در وبلاگ بنويسم؛ گفتم روزنامه‌هاي زنجيره‌يي و چماقي را نگاهي بياندازم تا چند خط تايپي كنم. پاورقي ويژه‌نامه هم‌شهري مصاحبه‌يي ديدم از سروش و داغ دل‌ام تازه شد. مهم نيست كه كسي در زنده‌گي‌اش اشتباه كند شايد هر اشتباهي قابل بخشش باشد گيرم به قول ماندلا هر چند قابل فراموش كردن نباشد؛ اما اين كه با وقاحت تمام دست به تحريف تاريخ بزنيم تا خود را تبره كنيم ديگر واقعاً قابل بخشش نيست؛ جناب سروش با زرنگي و (مي‌خواستم بنويسم حرامزاده‌گي فيلسوف مآبانه‌اش. ننوشتم نه به خاطر اين كه رفيق شفيق ايشان جناب شمس‌الواعظين ناراحت خواهند شد و خواهند گفت غير بهداشتي حرف‌زده‌ايد، به دليل اين كه حرام‌زاده بودن دست خود حرامزاده نيست، ولي فيلسوف كلاش بودن دست خود آدم است.) در مصاحبه مي‌خواهند نشان دهند كه ايشان براي بازگشايي دانشگاه انتخاب شدند در حالي كه هرگز آن روزهاي شوم را فراموش نمي‌كنم كه اراذل و اوباش داخل دانش‌گاه ريختند و با چوب و چماق بهترين و آگاه‌ترين فرزندان اين مرز و بوم را به خاك و خون كشيدند و جناب سروش با افتخار مسئوليت شوراي عالي انهدام فرهنگي را به عهده گرفت و جو ارعاب و سانسور را بر دانشگاه‌ها حاكم كرد.
چند سال پيش جناب سروش معلوم نيست از چه طريقي به عنوان عضو انجمن قلم ايران در جلسه انجمن قلم آلمان شركت كرده بود كه با اعتراض فرج سركوهي مواجه مي‌شود و از جلسه بيرون مي‌رود چون يكي از اصل‌هاي مهم عضويت در پن (انجمن قلم) نداشتن هيچ‌گونه نقشي در سانسور يا حذف فرهنگي است كه سروش روزي حتماً بايد در يك دادگاه دمكراتيك محاكمه شود و به اعمالي كه در هنگام عضويت و رياست شوراي عالي انقلاب فرهنگي داشته است پاسخ دهد.

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۱, سه‌شنبه


آرزوي بهار را خواندم ياد اين شعر ابوسعيد ابوالخير افتادم:
از بيم رقيب، طوف كوي‌ات نكنم
وز طعنه‌ي خلق، گفت و گوي‌ات نكنم.
لب بستم و از پاي نشستم، اما
اين نتوانم كه آرزوي‌ات نكنم.

ابوسعيد ابولخير، احمد شاملو
حالا اين شعر به اون مطلب چه ربطي دارد حتا شرلوك هلمز هم نمي‌تواند كشف كند؛ چون حضرت عباسي هيچ ربطي ندارد؛ مطلب صندوق‌خونه خيلي لطيف و شاعرانه و زيبا بود من را ياد ابوالخير انداخت! همين.


خواستن!
دل‌ام مي‌خواد اشك بشم
رو گونه‌هاش نقش بشم
از اون بالا پايين بيام
روي زمين پخش بشم
زير پاهاش فرش بشم
رخش بشم
رو پشت من سوار بشه
عرش بشم، عرش بشم.
×
دل‌ام مي‌خواد دود بشه
كنار هر تار دل‌ام پود بشه
تو اين كوير بي‌علف
جنگل پُر رود بشه
تو اين جهان رفتني
بياد پيش من بشينه
بود بشه، بود بشه.
...
08/10/62 تبريز

........................................................................................

۱۳۸۱ تیر ۱۰, دوشنبه


كوزت‌هاي نازنين وبلاگ بخوانند:
در حقيقت، كوزت از آن لحظه‌ي خطرناك عبور مي‌كرد كه مرحله‌ي مقدر روياي زني است كه به خود واگذار شده باشد؛ در اين مرحله، قلب يك دختر جوان بي‌كس، شبيه به ساقه‌ي پيچان تاك است كه بر حسب اتفاق گاه به سر يك ستون مرمر مي‌پيچد و گاه به تير يك مي‌خانه... اين لحظه‌يي سريع و جازم، خواه فقير باشد يا غني، زيرا كه تمول از انتخاب بد جلوگيري نمي‌كند؛ پيوسته‌گي نامتناسب به حد اعلا صورت مي‌گيرد؛ حقيقي‌ترين وصلت ناجور در مورد جان‌ها است؛ و هم‌چنان كه بسي جوان ناشناس، بي‌نام، بي‌نسبت، بي‌مكنت وجود دارند كه به منزله‌ي سرستون مرمري عظيمي هستند كه عبادت‌گاهي رفيع از احساسات عالي و افكار عالي را بر سر خود نگاه دارد، بسي مرد دنياي راضي و ثروت‌مند نيز هست كه كفش‌هاي براق و كلمات درخشان دارند و اگر، نه به ظاهر بلكه به باطنشان يعني به آن چيزي‌كه براي زن ذخيره شده است، بنگري چيزي نيست جز يك دستك وارفته كه شهوت تند و منفور و شرآب‌آلود در هم و بر هم با آن تماس دارند؛ مثل تير مي‌خانه.
بينوايان، ويگتور هوگو، حسينعلي مستعان، چاپ 1339


فدريكو گارسيا لوركا در 5 ژوئن 1898 در فونته واكه روس، دهكده‌ئي در 18 كيلومتري گرانادا در اسپانيا به دنيا آمد.
تا چند روز ديگر صد و چهارمين سال‌روز تولد او را علاقه‌مندان ادبيات انسان‌گرا در سراسر جهان گرامي مي دارند. در خانه‌ي هنرمندان ايران روز 12 تير به همين مناسبت مراسمي برگزار مي‌شود. من از طرف سفير اسپانيا همه‌ي شما را دعوت مي‌كنم در اين مراسم شركت كنيد!
هر از گاهي احساس شادي غريبي كه هيچ‌گاه پيش از اين نداشته‌ام مرا در خود مي‌گيرد؛ شادي دل‌گير شاعر بودن؛ و هر چيز ديگر براي‌ام بي‌اهميت جلوه مي كند، حتا مرگ.
لوركا، علي‌اصغر قره‌‌باغي


مي‌بخش بر آن‌كه جز تو يارش نبود
جز خوردن اندوه تو كارش نبود.
در عشق تو، حالتيش باشد كه دمي
-هم با تو و هم بي‌تو- قرارش نبود.

ابوسعيد ابولخير، احمد شاملو

........................................................................................

Home