![]() |
۱۳۸۱ تیر ۹, یکشنبه ●
زبانام لال اگر اشتباه نكنم ولتر گفته كه: تولد هر نوزاد نشان از آن دارد كه خدا از خلقت انسان پشيمان نشده است. هر وقت كه وبلاگِ خوش آب و رنگ، و پر و پيمان جديدي متولد ميشود؛ عميقاً اميدوار ميشوم به فرداي سرزمين خودم. برويد به تماشاياش... يك وجب به عمق اين دريا افزوده شد. ●
قربونعلي هي...! قربونعلي! با توم! چي باز عزا گرفتي با نشستن گوشهي طويله و زل زدن به تيرك شكستهي سقف كه كار درست نميشه، ها! مي دونم چي تو فكرته ساقاي لخت و سفيد دختر ارباب كه از پشت برگاي لرزون توي آب چشمه سوسو ميزنه عقل از سرت پرونده. درسه؟ اون صداي هرهر خنده و شلپ و شلپ آب چنگ تو دلت ميزنه. و قند تو دلت آب ميكنه، آره؟ شيطون. خب، پاشو پاشو گيوههات و وركش بزن به صحرا بخند ديگه، ده يالا بخند. من قول ميدم به قمر بنيهاشم قسم ميخورم. همين روزا اون اتفاق بزرگه ميافته همين روزا اگه به جاي كنج طويله كز كردن پاشي يه كاري بكني اون اتفاق بزرگه ميافته اون وخ ميپري ميري تو دره ده پايين يه دسه گلوحشي ميچيني يه راس ميري تو عمارت اربابي زانو به زانوي دختر ارباب ميشيني و زل ميزني تو چشاش و با پر روئي بهش ميگي: هي! خانم قشنگه، تو كه ساقاي سفيد پاهات عقل از سرم پرونده هرهر خندههات و شلپ و شلپ رقص پات توي آب دلم و از حال برده! حاضري زنم بشي؟ با هم بريم تو دشت زميني -كه ديگه مال خودنونه- منتظره شخمه آره؟ آخه اگه: دس رو دس بذاريم كه گندما سبز نميشن كه: شكمهايي كه به تساوي قراره از اين به بعد سير بشن سير نميشن. 15/اسفند/64 تهران، محموديه ●
از اين چراغيي كه روشن است. چه چكامهها كه ميشود سرود! ●
........................................................................................دوست من، زن من، زخمهايام را به تو پيشكش ميكنم. اين بهترين چيزي است كه زندهگي به من داده است. زيرا هر كدام آن نشانهي گامي به پيش است. رومن رولان سپتامبر 1933 ۱۳۸۱ تیر ۸, شنبه ●
........................................................................................درونام را ميكاود چيزي نمييابد نه براي تصاحب كردن يا بردن، نه حتا براي ديدن، شنيدن و بوييدن پنداري نميداند چيزي ديگر نمانده است جز حبابي در انتظار تلنگري و تركيدن 02/04/81 ۱۳۸۱ تیر ۷, جمعه ●
........................................................................................پاريس، لوركا و نيويورك هر كس در جايي، شهري يا روستايي، به دنيا ميآيد، رشد ميكند و نام وطن بر آن مينهد؛ اما در ضمير خودآگاه يا ناخودآگاه همهي ما جاهايي، شهرهايي يا روستاهايي، وجود دارد كه پنداري زادگاه دوم ماست، براي من پاريس چنين شهريست. چند روز پيش كه در خانهي هنرمندان در حال تماشاي نمايشگاهي از عكسهايي از پاريس در يك قرن گذشته بودم حسي نستالوژيك در من بيدار شد؛ حالا تصور نكنيد مدتي در پاريس زندهگي كردهام، نه؛ هر چند تقدير چنان بود كه نخستين زميني كه پايام لمس كرد، در خارج از ايران، فرودگاه شارل دوگُل پاريس بود؛ اما فرداي آن روز از فرودگاه اورلي پرواز كردم و تا اكنون ديگر به اين شهر رويايي قدم نگذاشتهام؛ هر چند بارها بردوش ژان والژان، ماريوسوار از دهليزهاي تو در توياش گذشتهام و بر جوي خون گاوروش بوسه زدهام، در كافههاي پاريس از روتوند تا سلكت با بونوئل و دالي و لوركا نوشيدم و اداهاي سورئاليستي درآوردم... اگر بخواهم از پاريس بگويم ديگر جايي براي حرف ديگري باقي نميماند؛ ختم ميكنم به كافهي لابل اور ور، ترانهي ”گذشت زمان“ و آخرين بار كه در ايستگاه راهآهن زير باران يادداشتي به دستام رسيد... از پاريس شروع كردم و جريان سيال ذهن مرا به بونوئل و از آنجا به لوركا رساند... لوركاي افسانهيي كه براي من شاملو هم هست؛ رفتم سراغ لوركا تا از لوركا بخوانم به شعرهاياش درباره نيويورك رسيدم... واي نيويورك! آيا نيويورك هم مانند پاريس شهر روياهاي من نيست؟ نه. پاريس مانند دختر جوان و پر راز و رمزيست كه درست موقعي كه در آغوشش گرفتهيي چيزي در كف نداري و هنگامي كه با ياس از او دور ميشوي ناگاه خود را در آغوشش ميبيني؛ اما نيويورك هر چند پر راز و رمز است اما مرموز نيست، هر چند پر ماجراست اما بيهياهوست. مجسمهي آزادياش سبب نشده است كه هرگز فريباش را بخورم... اگر گذري خوابآلود در پاريس داشتهام هرگز پايام تا كنون به نيويورك نرسيده است؛ اصلاً من از فراز درياها نگذشتهام و اقيانوس را نپيمودهام. نيويورك را با وودي آلن شناختهام و برايام هر چند هراسناك است اما شوخ و شنگ هم هست... خيليها در نيويورك خود را گم ميكنند اما آنهايي كه از تبار لوركا هستند هميشه بازگشتياند؛ اگر پادشاه نيويورك شوند باز در آرزوي چوپاني در گرانادايشان ميسوزند. لوركا در چنين روزهاي در 1929 انگلستان را سوار بر كشتي المپيك به قصد نيويورك ترك كرد و در همان كشتي براي دوستاش نوشت: ”من گرسنهي سرزمينام هستم و روزهايي كه در اتاق كوچك و آشناي تو گذرانديم... نميدانم چرا اسپانيا را ترك كردم. اين پرسشي است كه روزي صدبار از خودم ميكنم. در آينهي باريك جالباسي مينگرم و خودم را باز نميشناسم. چنين به نظر ميرسد كه فدريكوي ديگري است...“ اما سفر به نيويورك لوركا را عميقاً متحول كرد از او لوركاي عميقتر و پختهتري ساخت او خود ميگويد: ”... در دانشگاه كلمبيا زندهگي ميكنم در قلب نيويورك و در محل باشكوهي نزديك رود هودسن. پنج كلاس دارم و روزها را شگفتزده و گوئي در رويا ميگذرانم. كلي چيز نوشتهام تقريباً دو كتاب شعر و يك نمايشنامه. آرام و شاد هستم؛ آن فدريكويي كه هرگز نميشناختيد- اما اميدوارم بهزودي ملاقات كنيد- دوباره متولد شده است...“ لوركا در آمريكا دوام نيآورد و يك سال و نيم بعد به مادريد بازگشت و 6 سال پس از آن در 19 اوت 1936 وقتي هنوز به مرز چهل سالهگي نرسيده بود به طرز وحشيانهيي توسط جوخههاي مرگ فرانكو به قتل رسيد و محل دفن او دقيقاً مشخص نيست در جايي كنار زيتونزار دهكدهي ويزنار... سپيدهدمان نيويورك چهار ستون گلين دارد، و توفاني از كبوتران سياه كه آرامش گنداب را بر ميآشوبند ... سپيدهدمان نيويورك بر پلههاي گسترده ميگريد و در ميان ريگدانهها، گلهاي مريم اندوه را ميجويد. نقلقولها و شعرهاي لوركا از كتاب زندهگي و طرحهاي فدريكو گارسيا لوركا نوشتهي علي اصغر قرهباغي نقل شده اند. ۱۳۸۱ تیر ۶, پنجشنبه ●
ناخدا توي ساحل پوسيد يك دوست بسيار نازنين بعد از خواندن يادداشت “عادت، عقل ، عشق” گفت: من و همسرم سالها پيش قارهي زندهگي مشتركمان را با “عشق” كشف كرديم، آن را با “عقل” ساختم و اكنون با فرزندانمان در آن زندهگي ميكنيم، گيرم از روي “عادت”. به او گفتم: خانم عزيز! كسي كه كاشف به دنيا ميآيد اهل رحل اقامت گزيدن نيست، هر روز در ذهناش در تدارك سفر است واي به حال تو اگر دل به عادت مالوف خوش كرده باشي و زندهگي از روي عادت را با چنين كاشف عاقلي در قارهي كشف شدهي بدون راز و رمز در سر بپروراني… اگر به كار او دقيق شوي دارد با هر نگاه حسرت بار به هر موج كه ميآيد و ميرود، در ذهن، پارو به دريا ميكشد و سكان به دست ميگيرد... نه باور نكن عادت را در كسي كه زماني قارهيي را كشف كرده است، اشك حسرتاش را از گوشهي چشماش پاك كن و براياش دست تكان بده او رفتني ست... آن گونه كه داستين هوفمن براي استيو مك كوئين در جزيرهي شيطان دست تكان داد، اگر همراه نميشوي دل نبند، بيهوده وزنه بر لنگرش اضافه نكن، تنها او را به چالش مشتاقتر ميكني، ناخدا رفتني ست، در خشكي ميپوسد، له ميشود،... ●
........................................................................................اشك شمشير آخته بر ميخ زنگزده آويختم پاهاي خسته بر گوديِِِِِِِِ آب ِ گلآلودِ -جوي خشك شده- التيام دادم آرد نا بيخته را كود شده -به ياس- نگريستم چون نسيمي از گونههاي خشكيدهام گذشت و آسيا چرخيد. 03/04/81 ۱۳۸۱ تیر ۵, چهارشنبه ●
آدمها را با حرفهاي زيادي كه براي گفتن دارند ارزيابي نكنيد، اگر چشم تيز و روح لطيفي داشته باشيد ته ته چشم هر آدم عميقي حرفهاي نگفتهي بسياري را ميتوانيد بخوانيد كه شخصيت آنها شكل ميدهد. ●
آن كشيدم ز تو اي آتش هجران، كه چو شمع جز فناي خودم از دست تو تدبير نبود! آيتي بُد ز عذاب اًنُده حافظ بي تو كه بر هيچ كسش حاجت تفسير نبود! حافظ، شاملو ●
زلزله و برزخ، يك جور ديگه هيچ چيز بهتر از اين نيست كه آدم دوستي فيلسوف، دانشمند، نويسنده،... داشته باشد. من اين افتخار را دارم كه برزخ عزيز را دارم. او فرشته ي مامور راست و ريس كردن اشتباهات من است. ايميل او را نقل مي كنم تا در باره ي زلزله و ريشتر بيشتر از پيش بدانيم. موضوعي كه من را ترغيب به نوشتن كرد همان مطلب مربوط به زلزله آوج بود كه چند روز پيش نوشته بودي و بحثي كه دربارهء درجهء ريشتر با ويزيتوري به اسم پدرام كرده بودي. و از همه مهمتر اين كه بحث شما همان موضوع عنب و استافيل بود.اما چرا؟ همان طور كه مي داني دستگاهي وجود دارد به اسم لرزه نگار كه همهء اين مصيبتها از آن ميآيد. ميزان لرزش در اين دستگاه كه همان انحراف از معيار افقي است را معمولا با A نمايش مي دهند و برحسب ميليمتر است. پارامتر ديگري كه در اين سنجش اندازه دخيل است همان فاصلهء لرزه نگار از محل وقوع زلزله است كه طبيعي است اگر هر چه دورتر برويم اين ميزان انحراف كمتر مي شود و براي معرفي يك درجهء ثابت بايد معياري وابسته به فاصله بدست بياوريم. براي بدست آوردن فاصله از دو مفهوم ژئوفيزيكي يعني پي موج و اس موج استفاده ميشود . اين دو موج را لرزه نگار ثبت ميكند و با اندازهگيري اين دو فاصله پارامتر ديگري كه با l نشان مي دهند و برحسب كيلومتر است را اندازه مي گيرند. همينجا اين را هم بگويم كه براي مشخص كردن محل دقيق زلزله خيلي ساده دو دايرهء فرضي - با مشخصاتي كه دو ايستگاه لرزهنگاري مجزا تعيين كرده اند ، يعني مسافت- به شعاع اين دو مسافت ميزنيم و محل دقيق وقوع زلزله همان نقطه تلاقي دو دايره است. بعد از اندازه گيري مسافت ، از روي نمودار ريشتر كه از سه خط موازي عمودي تشكيل شده است درجهء ريشتر را مشخص ميكنند. يكي از اين خطوط ميزان انحراف را نمايش ميدهد و ديگري فاصله را و خط وسط درجهء ريشتر است. اما همانطور كه پدرام نوشته بود اين اعداد بصورت لگاريتمي روي جدول قرار گرفته اند. يعتي هرچه اعداد واقعي يا همان دادهها بزرگتر ميشوند روي نمودار فاصله شان كمتر ميشود. و باز هم طبق نوشتهء پدرام اگر فاصله را ثابت در نظر بگيريم و درجهء ريشتر را يك واحد افزايش دهيم ميزان انحراف ده برابر افزايش مييابد. واين لگاريتم در پايهء ده است نه سي و دو . اين مطلب را ميتوان از فرمول محاسبهء درجهء ريشتر هم فهميد M=[Log ( A / A0 ) ] / L p-wave s-wave كه در آن A يك ضريب وابسته به فاصله است. اما با اينكه هر درجهء ريشتر از واحد قبلي ده برابر بزرگتر است اما شدت آن يا انرژي ايجاد شدهء آن تقريبا همان سي و دو برابري است كه شما مي گوييد! براي اندازه گيري نيرويي كه زلزله ايجاد مي كند از همان قانون قديمي نيوتن و جدولي ديگر استفاده مي شود . در اين جدول شتاب ايجاد شده بر حسب درجهء ريشتر نوشته شده است كه اگر ضريب زاويهء منحني را به ازاي هر تغيير ريشتر بيابيد چيزي بين سه تا سه و سه دهم است كه اگر بازهم آن لگاريتم معروف را در نظر بگيريد عددي بين سي تا سي و سه در مي آيد كه اين همان ضريب افزايش قدرت تخريب به ازاي يك واحد تغيير ريشتر است.كه بين پنج و شش تقريبا همان سي و دوي شماست حالا خودتان دعوا كنيد ببينيد چه كسي شرط را برده است؟ اما دو نكته هم با تو: راستش اصلا انتظار نداشتم كه آوج را با توكيو مقايسه كني . از آن گذشته اگر اين زلزله هفت ريشتري در يكي ازروستا هاي ژاپن اتفاق مي افتد حتما خسارات بسيار زيادي برجاي مي گذاشت. ضمن اينكه منكر اين مطلب هم نيستم كه زلزله آوج اگر در تهران اتفاق ميافتاد نتيجه اش همين بود كه ديديم. اما دربارهء فوتبال و زلزله : حقيقتش من زياد از فوتبال سر در نمي آورم. اما اين را مي فهمم كه ما جهان سومي ها يا بايد مثل ژاپن باشيم و سراغ پيشرفت تكنولوژيك برويم و از آن به فوتبال برسيم. يا مثل برزيل دنبال يك توپ گرد برويم و دلمان را به قهرماني در جام جهاني خوش كنيم. دوتايش با هم نمي شود. اين ضرب المثل سياسي را به ياد آور كه: هميشه بايد يك درخت را از ريشه كند تا ديگري رشد كند. اين از نوشته ي برزخ! حالا اين دو تا مطلب آخري يك ذره چون و چرا دارد كه حتماً دوستان ديگر بهتر از من ميتوانند پاسخ دهند؛ اما نتيجهي شرط بندي به هر حال مشخصتر شد، بحث بر سر افزايش قدرت تخريب زلزله بر حسب افزايش درجهي ريشتر بود كه اطلاعات ناقص شبحي ما تاييد شد. پدارم جان پيشنهاد ميكنم حالا كه ما شبح هستيم و برزخ بيشتر از ما اطلاعات در اين زمينه دارد تو را بازنده و ايشان را برنده اعلام كنيم. با هم برويد نايب وزرا و كيف كنيد. البته اگر برزخ هم يه جور ديگه شبح نباشد و بتواند بيايد رستوران! اين را ديگر بايد از خودش پرسيد. ●
........................................................................................تغاري بشكند ماستي بريزد؛ جهان گردد به كام كاسه ليسان. پدارم يه جور ديگه بخونه! تا يك اتفاقي توي اين مملكت ميافتد، فوري كاسهليسان قطار به قطار راه ميافتند براي چاپيدن، ليسيدن و رو موج حوادث سريدن. حالا باز يك فاجعه انساني كه ناشي از بيكفايتي مدنيها و لجنيها و خندانها و گريانها... حاكم در كشور است اتفاق افتاده اينها كاسهي گداييشان را گرفتهاند و دو روز ديگر كمكهاي جهاني در بازارهاي تاناكورا به فروش ميرود... اين نوانديشان جامعه مدني هم كه پا شدند رفتند عكس ”آقا“ و ”ارباب“ و ”مولاي“ خندان خودشان را وسط ويرانههاي خانههاي مردم پيدا كردند! آقايان و خانمهاي نوانديش، يك پس لرزهي ديگه بياد ديوار فريب شما هم فروميريزه! حاضرم باهاتون شرط ببندم! گفتم شرط ياد پدارم افتادم! بابا جون باختي! انرژي زمينلرزهاي كه شدت آن يك ريشتر است برابر با انرژي حاصل از انفجار 170 گرم تيانتي است. موجهايي كه از چنين زمينلرزهيي منتشر ميشوند به قدري ضعيفاند كه فقط لرزهنگار ميتواند آنها را ثبت كند. در مقياس ريشتر، به ازاي افزايش هر عدد، شدت زمينلرزه 31 بار بيشتر از عدد قبلي مي شود. براي مثال، زمينلرزهيي با بزرگي 2 ريشتر 31 بار قويتر از زمينلرزهيي با بزرگي يك ريشتر است. زمينلرزه يي با بزرگي 8 ريشتر نيز 30000 بار قويتر از از زمينلرزهيي با بزرگي 5 ريشتر است. نگاهي به تاريخ علم براي نوجوانان، آيزاك آسيموف. حالا فكر ميكنيد دارم بد جنسي ميكنم از كتابي كه براي نوجوانان نوشته شده مثال ميآورم... ولي باور كنيد اين جوري نيست. كنار دستام بود. خُب اين هم از نفع و كاسبي ما در ارتباط با مرگ و بدبختي مردم. ۱۳۸۱ تیر ۴, سهشنبه ●
كاپوچينو كاپوچين نام فرقهيي از راهبان كاتوليك است كه معمولاً چهرهي رنگ پريدهيي دارند و كلاه سياهي به سر ميگذارند. دستگاهِ اِسپرسو مخزني دارد كه از آنجا بخار را با فشار روي شير ميريزند، به طوري كه شير كف ميكند و در دهانهي فنجان بالا ميآيد. سپس قهوهي اسپرسو را به فنجان اضافه ميكنند و روي شير كف كرده گردي از كاكائو و دارچين، و گاهي هم جوز بويا، ميپاشند. به نظر ايتالياييها به اين ترتيب فنجانِ شير قهوه شبيه قيافهي راهبان كاپوچين ميشود. اين را نجف دريابندي در كتاب مستطاب آشپزي نوشته. مجلهي كاپوچينو به قشنگي يك فنجان كاپوچينو اعلا هست اميدوارم وقتي چند جرعه شو نوشيدم از مزه اش هم همونقدر خوشام بياد كه از شكل و قيافاش خوش آمده. ●
ما يك دل داشتيم، بلورِ بلور، صافِ صاف، خود آينه؛ اينقدر روش خش انداختن و پا گذاشتن كه شد خوردِ خاكشير. حالا چي برامون مونده؟ يك سينه پر از شيشه خورده! ●
........................................................................................مرگِ مردمِ خوشبخت به آرامي با لبخند با بوسههاي گرم و شيرين دشنهات را در قلبام فرو ميكني و من آرام شاد و خوشبخت ميميرم. جمعه 24/03/81 ۱۳۸۱ تیر ۳, دوشنبه ●
من در زلزله بافت كرمان و رودبار از نزديك با اين واقعه شوم آشنا شدم، از زير خاك جنازهي كودكي در آغوش مادرش را بيرون آوردم ؛ در كرمان جنازه يك پيرمرد و پيرزن را كه كنار هم خوابيده بودند را از زير سقف كاهگليشان بيرون كشيدم؛ وقتي نوجوان بودم، دانشآموز دبيرستان براي مسافرت رفته بوديم كرمان كه آن واقعه شوم اتفاق افتاد! اينها را ميگويم كه بدانيد وقتي مطلب مربوط به زلزلهي قزوين را مينوشتم بسيار آشفته بود هر چند تصور نميكردم ميزان تلفات انساني اينقدر زياد باشد و اگر از فوتبال حرفي زدم به دليل آشفتهگي ذهن بود نه مقايسه مرگ انسانها با يك اتفاق سياسي تبليغي باندهاي مافياي فوتبال! از قاصدك عزيز كه هميشه شاخكهاي حساساش درست تشخيص ميدهد تشكر ميكنم. چند سال پيش يك زلزهي 7 ريشتري در توكيو آمد و فقط سه كشته داد! چرا بايد در سرزمين زلزلهخيزي مانند كشور ما يك زلزلهي پنج و نيمريشتري؛ هزاران كشته بدهد. تا اين حكام نالايق جان و مال و حيثيت مردم را در دست دارند؛ جز تحقير و مرگ چيزي نصيب مردم ما نميشود. ●
........................................................................................”در ستايش مرگ“ ده سال پيش يك دفتر جلد قهوهيي كه افتاده بود ته كشوي پاييني دراور توجهام را به خود جلب كرد. بازش كردم و ورق زدم... نوشتههاي خودم بود از 23/5/62 تا 14/3/73 چيزي در حدود ده سال؛ اين كه من چگونه مينوشتم و چه مينوشتم براي خودم بسيار جالب بود؛ حالا بعضي وقتها از آن چيزهايي نقل ميكنم. متني كه از پي ميآيد قسمتي از يادداشتهاي من در آن دفتر به تاريخ 24/7/72 است. اين نوشته را با ”در ستايش مرگ“ مقايسه كنيد: اي عمر بر باد رفته ديگر حتا حسرت از كف دادن تو را هم نميخورم. اكنون همه چيز اين جهان را آزمودهام اين محتاله هيچ ندارد عشقاش را آزمودم، نفرتاش را آزمودم، موفقيعت و شكستاش را آزمودم، خوشنامي و بد نامياش را، غرور و حقارتاش را، شرم و گستاخياش را...، همه، همهاش را كه به لذت و رنج خلاصه ميشود به تمامي آزمودم. هر لذتي آبستن رنجي ست و هر رنجي لذت خاص خود را دارد، اما رنج و لذت دنيا نيز چيزي ندارد كه بشايد؛ پس فقط ماند مرگ... اين تنها تجربهيي ست كه هنوز محقق نشده است. اكنون به يك قدمي راهي رسيدهام كه قبلاً هدايت، كوستلر، همينگوي، مايا كوفسكي، پل آنزاس... به آنجا رسيدند... مرگ نازنين بيا و معماهاي هستي را در چشم به هم زدني برايام حل كن... ۱۳۸۱ تیر ۲, یکشنبه ●
باورتون ميشه پينكفلويديش رفته باشه؟ من باورم نميشه، كسي كه درد نوشتن تو استخوناش تير ميكشه كفتر جلد اگه رفته هميشه برميگرده! ●
خورشيد جان! همه چيز آدم ممكنه تغيير كنه؛ آدمهاي مو بلند تاس ميشن، آدمهاي لاغر، چاق و چاقا لاغر؛ زشتها تو يك سن و زاويه و نگاه، زيباترين موجودات دنيا ميشن و آدمهاي زيبا توي يك سن و زاويه و نگاه خيلي زشت و معمولي به نظر ميآيند، بوي آدمها هم عوض ميشه يك بار بوي بارون ميده يه بار بوي مرداب، اما تنها چيزي كه عوض نميشه يا لااقل به سختي ممكنه عوض بشه شخصيت آدمهاست؛ اگه عاشق چشم كسي شدي به دلش كار نداشته باش ، اگه عاشق بوي كسي شدي به فكرش كاري نداشته باش، اگه عاشق شخصيت كسي شدي اگه ديدي وقتي كنارش هستي با شخصيتتر، باهوشتر، زيباتر، آدمتر... هستي؛ بدون عشقي در درونت موج ميزنه كه تو رو ميرويونه نه اين كه بسوزونه... گر اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي! ●
........................................................................................باز هم قتل مردم توسط حكام نا لايق زلزلهي پنج و نيم يا شش و يا حتا شش و نيم ريشتري معمولاً همراه با تلفات جاني نيست يا تلفات بسيار اندكي دارد، (حتماً ميدانيد هر درجه ريشتر از درجه ماقبل خود 32 بار شديدتر است) اما متاسفانه مردم ما بار ديگر قرباني يك زلزلهي 6 ريشتري شدند. صدها كشته حاصل زلزلهيي است كه اگر در ژاپن آمده بود خون از دماغ كسي نميآمد. 17 هزار كشته در تصادفات رانندهگي در سال گذشته، صدها كشته در سقوط هواپيما، دهها هزار كشته به خاطر استفاده از مواد مخدر تقلبي،... با تغيير مديريت نالايق حداقل 70 درصد از آمار فوق كاسته خواهد شد به عبارت ديگر دوام و بقاي اين مديريت نالايق و دزد و وطنفروش، مساوي با كشته شدن دهها هزار نفر در سال است... وقتي كره و تركيه كه قبل از انقلاب ايران در هيچ زمينهيي جلوتر از ايران نبودند الان به پيشرفتهاي نسبتاً قابل قبولي دست پيدا كردهاند و جلوي چشممان حتا در فوتبال هم در عاليترين ردهها عرض اندام ميكنند و كشور ما بايد حتا... بگذريم همهي ميدونيم گند شو درآوردند؛ آقاي خاتمي عزيز و خندان و نازنازي مگر حزب برادر جنابعالي رئيس فدراسيون فوتبال صفايي فراهاني را تعيين نكرده است؟ آخه خجالت هم خوب چيزيه تا كي عام فريبي... تا كي بايد غرور ملي اين مردم صدمه ببيند و زير پاي دشمنان هزار سالهي خود لگد كوب شود... ياد اخوان ثالث به خير كه ميگفت: نادري پيدا نخواهد شد اميد كاشكي اسكندري پيدا شود. ۱۳۸۱ تیر ۱, شنبه ●
باز هم خدا، باز هم انيشتن عقل من و درك من قاصر از فهم آن خدايي است كه پاداش و جزاء به مخلوقات خود ميدهد و از آن نوع اختياراتي دارد كه ما در خود سراغ داريم. زندهگي پس از مرگ از آن چيزهايي است كه فوق تصور و فهم من است و خودم هم چنين آرزويي ندارم كه روحام پس از مرگ و نابودي جسم، در جهان پرسه زند و ميانگارم كه اين احساس و عقيده ناشي از ترس يا خودخواهي پوچ ارواح زبون باشد. دنيايي كه من ميبينم صفحهي 31 چاپ 1339 تهران ●
........................................................................................آخ جون با اين كه چند ثانيه پيش بهار براي نه ماه ديگر رفت تو محاق، اما يك باد خوبي اينجا ميآيد و اينقدر هوا بهاري كه ساعت و تقويم را بايد گذاشت كنار، بهار نرفته و زمين هنوز در تب تندش نفس ميكشد. تابستون بهاري هم نوبره والا! ۱۳۸۱ خرداد ۳۱, جمعه ●
مگو كه:”حافظ از اين در برو!“ براي خدا كه هر چه راي تو باشد جز اين، بر آن برويم! ●
هي مي خوام بگم يادم ميره: چند شبه هر وقت تلويزيون را باز ميكنم به طور تصادفي ميبينم؛ پسورد ما را درشت نوشتن وسط صفحهي تلويزيون! برام جالب بود. برم فوتبال آلمان و آمريكا را ببينم! دارم راه ميافتم. ●
مرسي از اژدهاي شكلاتي كه منو به ياد آواز زير باران انداخت! اميدوارم به آرزوش برسه و همين روزا تو خيابوني كه ديگه اسمش وليعصر نيست؛ موهاياش را به باد بسپارد. ●
فوتبال و يك تحليل شبحي بين دو نيمهي بازي برزيل و انگليس است؛ اين تنها بازي اين جام جهاني است كه من ديده ام؛ وقتي برزيل در وقت اضافه دروازهي انگليس را باز كرد و من از روي كاناپه يك متر به هوا پريدم با خود فكر كردم: رمز جذابيت و فراگيري فوتبال در چيست؟ حالا تا بازي شروع نشده سعي ميكنم به اين سوآل پاسخ بدهم اگر فرموله شده نيست ببخشيد. 1- جمعي - انفرادي بازيها از نظر انفرادي بودن يا جمعي بودن به دو دسته بزرگ تقسيم ميشوند. به طور كلي بازيهاي اجتماعي محبوبتر از بازيهاي انفرادي هستند، بازيهاي چند نفره از دو نفره و دو نفره از تك نفره پر بينندهتر و جذابتر است. با اين حال بازيهاي غير جمعي از آنجا كه متكي به يك فرد هستند و قهرمانگرايي در آن پررنگتر است طرفداران خاص خود را دارد؛ نكتهي مهم در اينجاست كه در بين بازيهاي جمعي مانند واليبال، بسكتبال و فوتبال؛ در فوتبال تشخص انفرادي بسيار بيشتري از ساير مسابقات جمعي به چشم ميخورد. به عبارت ديگر فوتبال يك مسابقهي جمعي با ابتكارات فردي است؛ هم امتيازات يك مسابقهي جمعي را دارد هم امتيازات يك مسابقهي فردي؛ در بازييي مانند واليبال، جمعي بودن و اشتراكي بودن آنچنان قوي است كه تشخص فردي تقريباً صفر ميشود اما در فوتبال اين گونه نيست. فرديت در خدمت جمع قرار ميگيرد و جمع نيز در خدمت يك فرد تا گلي به ثمر برسد يا نرسد. (مسابقه شروع شد. برم تماشا؛ بقيه بماند براي بعد از پايان مسابقه. دوست دارم برزيل ببره، شما كه ميدونيد چرا.)(خُب، برزيل عليرغم اين كه ده نفر بازي كرد برنده شد.) چكيده: تعادل بين جمعگرايي و فردگرايي. جمعگرايي در استراتژي و فردگرايي در تاكتيك. 2- فضاي انجام مسابقه وقتي شكل اجرايي مسابقهيي مانند فوتبال حضور صد هزار نفر را ممكن ميكند اين مسابقه مردمي و پرطرفدار ميشود. تماشاي مسابقهي مانند بسكتبال با آن دروازه تنگ و ترش در يك استاديوم صد هزار نفري عملي نيست؛ از سوي ديگر اگر مسابقه در فضاي بسيار بزرگ انجام شود هم موجب پراكنندهگي تماشاچيان شده و تاثير مطلوب خود را از دست ميدهد. مانند مثلاً دوي مارتون يا دوچرخه سواري. چكيده: تعادل بين انجام مسابقه در يك فضاي كوچك يا بسيار گسترده. حضور جمع انبوه و متمركز و تودهيي مردم. 3- پيچيدهگي و سادهگي از حيث سادهگي و پيچيدهگي مسابقات را به چهار دسته ميتوان تقسيم كرد. الف- شكل پيچيده، محتواي پيچيده ب- شكل پيچيده، محتواي ساده ج- شكل ساده، محتواي ساده د- شكل ساده، محتواي پيچيده بازيهاي نوع اول نخبهگرا هستند مانند شطرنج؛ بازيهاي نوع دوم مانند مثلاً بيليارد؛ ظاهري پيچيده دارند يعني بايد با قوانين و مقرارت آن آشنا بود تا بتوان از بازي سر درآورد اما برنده شدن در آن به تواناييهاي فردي بستهگي دارد و خيلي پيچيده و علمي نيست. مسابقاتي مانند وزنهبرداري را ميتوان در نوع ”ج“ طبقهبندي كرد؛ بالاخره وزنهيي بايد بالاي سر برود گيرم چند نكته هم داشته باشد كه مثلاً قبول شود يا نشود؛ از آن طرف هم براي قهرمان وزنهبرداري شدن هوشي سرشار يا تكنيكهاي فوقالعاده لازم نيست، ارادهي فردي، توان جسمي و البته مقداري آموزش؛ چهارمين نوع بازيها كه فوتبال در آن سرآمد است بازيهايي هستند كه ظاهري ساده اما محتوايي پيچيده دارند. فوتبال بازي بسيار سادهي است. شايد پيچيدهترين قانون آن آفسايد باشد(!) اما حتا ندانستن اين قانون هم ذرهيي از لذت تماشاي فوتبال نميكاهد. من چند وقت پيش به طور بسيار تصادفي متوجه شدم دوستي كه متعصبانه از تيمي جانبداري ميكرد (حالا بگذريم كه پرسپوليسي بود.) درك روشني از آفسايد نداشت؛ اما خُب از من بسيار بيشتر از تماشاي فوتبال لذت ميبرد. اگر كسي براي اولين بار به تماشاي فوتبال بنشيند كافي است به او بگوييد ايناي كه آبي پوشيدن بايد برن توپ را بندازن توي اون چارچوب گل و گشاد قرمزها و اينها كه قرمز پوشيدن بايد توپ را وارد دروازهي آبيها كنند؛ كه اوني كه اسماش دروازه بانه اجازهي اين كار رو بهشون نميده فقط اون ميتونه توپ رو با دست بگيره... خلاص! اما در پس اين ظاهر ساده و قابل فهم براي اين كه تيمي قهرمان جهان شود بايد از دانش مربيگري، رياضيات، آمار، روانشناسي... برخوردار شود براي همين است كه مربيهاي موفق معمولاً از كشورهاي پيشرفته هستند و از دانش بالايي برخوردارند. يك فوتبال موفق را با غيرت و هميت و فحش خواهر مادر نميتوان اداره كرد هر چند ظاهر سادهي آن شايد اين تصور باطل را موجب شود. چكيده: هيچ هنر يا ورزش يا سياستمداري... مقبوليت عام پيدا نميكند مگر آن كه سادهگي ظاهر داشته باشد حالا اگر در عين سادهگي ظاهر از پيچيدهگي دروني هم برخوردار باشد آن گاه نخبگان و گروههاي مرجع را نيز جذب ميكند و اين موجب جذب بيشتر مردم و تودهها ميشود. 3- خشونت و لطافت بازيهاي خشني مانند بوكس يا گاوبازي هرگز در يك جامعه سالم نميتواند فراگير و مردمي شود. (از عرفي بودن و سنتي بود اين ورزشها در بعضي جوامع بگذريد.) از سوي ديگر ورزشهاي بسيار ظريف مانند ژيمناستيك يا حتا واليبال هم چيزي در خود براي مقبوليت عام پيدا كردن كم دارند. واليبال از نظر من از فوتبال زيباتر و تماشاييتر است اما به دليل همين عدم خشونت و درگيري و رقابت نميتواند مقبوليت عام پيدا كند. وقتي رقابا با يك تور از هم جدا ميشوند رقابت و درگيري بسيار كاهش پيدا ميكند. فوتبال تعادل خوبي بين درگيري و خشونت و لطافت و زيبايي برقرار ميكند و يك بازي فوتبال خوب حتماً اين تعادل را به اوج ميرساند يك بازي فوتبال كم تحرك، بدون اخطار و بدون زمين خوردن و برخواستن الزاماً يك مسابقهي فوتبال خوب نيست و شايد اطلاً يك مسابقهي فوتبال كسل كننده و بد هم باشد. چكيده: تعادل ظريف بين خشونت و لطافت، درگيري و تفكيك. شايد اگر بخواهم به جزئيات بيشتر بپردازم بشود مطالب ريز و درشت ديگري را هم گفت اما اگر هوسي بود براي قلم زدن در بارهي فوتبال تا گربهي نازنينام بخواند و خوشش بيايد بس است. دوستاني كه ورزش سرشون ميشود زياد خرده نگيرند. خيلي آماتوري و با عجله نوشتم مگر چند دقيقه از بازي برزيل و انگليس گذشته؟ ●
........................................................................................اينك فراز قلهي عمر با پيشينهيي كه ملاك محك است و پسينهيي كه هنوزت اميد زيستن افق تا افق در تير رس نگاهت تجربه را آن مايه فرا چنگ آوردهيي كه خامي شباب را با لبخندهيي ياد ميكني و اميد را چندان به سينه داري كه رخ در رخ دنيا قد فراز ميكني راستي را كه شگفت سالي ست چهل سالهگي 78، سروش اين شعر را همان دوستي سروده است كه آن شعر را سروده بود. ۱۳۸۱ خرداد ۳۰, پنجشنبه ●
قيامت ميكند حسرت مپرس از طبع ناشادم كه من صد دشت مجنون دارم و صد كوه فرهادم بيدل ●
........................................................................................آلت تناسليتان كجاست؟ جدول حل كني حرفهيي –طبق عادت مألوف حلالان جدول- از كنار دستياش پرسيد: آلت تناسلي زنان؛ دو حرف؛ كنار دستي نيز- به عادت مألوف كنار دست جدول حل كنان- گفت: عمودي يا افقي؟ جدول حل كن حرفهيي گفت: افقي و كنار دستي، بي درنگ، پاسخ داد: لب. آلت تناسلي بانوان و آقايان معمولاً نقل مكان ميكند و جاي ساير اعضاي آنان را ميگيرد. در بعضيها به جاي مغز مينشيند در بعضيها به جاي چشم و در بعضيها اخيراً نوك انگشتانشان رحل اقامت مياندازد(!) نه به آنگونه سكسهاي عجيب غريب فكر نكنيد؛ منظورم تايپ كردن و چت كردن و اينگونه كارهاست، بابا آلت تناسلي جاي مشخصي دارد و كار مشخصي بذاريد سر جاي خودش باشد شأن و منزلت شما حفظ ميشود هر چند ممكن است حاملهگي زودرس به همراه داشته باشد يا ناخواسته پدر شويد. حالا اين را گفتم ياد يك چيز ديگه افتادم؛ يك روز يك استاد پزشك با دانشجويان خود در حال معاينهي زنان تازه وضع حمل كرده در بيمارستان بود كه با نوزاد عجيبي از نسل عرب رو به رو شد؛ نوزاد آلتي به غايت عظيم داشت؛ دانشجويان سرخ شده پرسيدند: استاد اين چيست؟ و استاد، محيرانه گفت: ما در تعاريفمان ميگفتيم انسان موجودي است كه زايدهيي به نام آلت تناسلي دارد؛ اما ظاهراً اين كودك تعاريف جامعه پزشكي را تغيير داد ايشان آلت تناسلي هستند كه زايدهيي به نام انسان به آن چسبيده است. شبحِ شبح: چي هيت و ويزيتت پايين اومده داري سكسي نويسي ميكني مشتري جذب كني؟ دلم برات ميسوزه كه بلد نيستي؛ كسي با خوندن ”آلت تناسلي“ آب از لباش جاري نميشه... شبح: اين ”آب از لباش جاري نميشه“ خيلي زيراكانه بود خودمان خوشمان آمد. ۱۳۸۱ خرداد ۲۹, چهارشنبه ●
دل آهنييي كه تنگ بشه و شور بزنه ديگه واقعاً نوبره! ●
........................................................................................عادت، عقل، عشق صبح كه از خواب پا ميشويم تا شام كه به خواب ميرويم؛ زندهگي ما را ”عادت“ كه تركيبي پيچيده از سنت، مناسك، عرف، عادات رفتاري تكرار شوند، فرهنگ و خورده فرهنگ... است؛ هدايت ميكند و به جلو ميبرد. درست مانند اصل اول نيوتون: يك شئي به حالت سكون يا حركت مستقيمالخط يك نواخت خود ادامه ميدهد مگر آن كه برآيند نيرو يا نيروهاي كه به آن وارد ميشود مخالف صفر باشد. بعضيها به دنيا ميآيند و ميميرند اما بسيار به ندرت و اندك به انديشيدن ميپردازند و زنده گي خود را بر اساس انديشه سامان ميدهند؛ آنها براي تصميمگيري در هر موقعيت خاص به حافظه رجوع ميكنند يا سگ پاولفوار به صورت شرطي تصميم ميگيرند و عمل ميكنند. گروه ديگري از انسانهاي غلظت تفكر در اعمالشان به حدي ميرسد كه ”عادت“ را پشت سر ميگذارند و براي انجام بسياري از اعمالشان چون و چرا ميكنند. از ارزشها گرفته تا هنجارها همه چيز را زير سوآل ميبرند و زندهگي خود را بر اساس منطق و عقل شكل ميدهند. اينان روشهاي زيستن را تغيير ميدهند و خود منشا رفتارهايي ميشوند كه بعداً توسط گروه بيشماري از روي عادت تكرار ميشود و حكم سنت و منسك را به خود ميگيرد. پيشرفت بطئي و گام به گام بشر در طول تاريخ مديون اين گروه است. سومين گروه، از ”عادت“ و ”عقل“ فاصله ميگيرند و به ”عشق“ ميرسند. اينها دست به اعمالي ميزنند كه نه بر اساس ”عادت“ قابل تفسير است و نه بر اساس ”عقل“؛ با متر و معيار ديگري سنجيده ميشود كه ”عشق“ ميناميم. گروه اول حيات بشري را حفظ و تداوم ميبخشند گروه دوم آن را گام به گام جلو ميبرند و گروه سوم به صورت جهشي و موتاسيونوار به حركت زندهگي شتاب ميدهند. ”عادت“ محافظه كار است، ”عقل“ حسابگر است و ”عشق“ نه محافظهكار است نه حسابگري ميداند. عملي كه از روي ”عادت“ انجام ميشود بدون خطر و بدون ريسك است؛ عملي كه توسط ”عقل“ سازماندهي ميشود از ريسك معقول و قابل اندازهگيري نسبي برخوردار است؛ اما وقتي ”عشق“ فرمان ميدهد نتيجه را از پيش نميتوان تعيين كرد مانند هر موتاسيوني ممكن است ”زندهگي“ را در مداري بالاتر به جريان بياندازد يا به كلي نابود كند. در وجود هر انساني در زمانهاي مختلف يكي از اين نيروها يا هر سه با درجات مختلفي عمل ميكنند اما تاريخ بشر را عشاق رقم ميزنند هر چند نفوس را و تداوم زندهگي را انبوه مردم از روي عادت و به فرمان عقلا پيش ميبرند. عشاق قارهي جديد را كشف ميكنند، عقلا آن را ميسازند و بقيه از روي عادت در آن زندهگي ميكنند. چكيده: ”عادت“ مرگ تدريجي است، ”عقل“ مرگ برنامهريزي شده و ”عشق“ ذات زندهگي ست. ۱۳۸۱ خرداد ۲۸, سهشنبه ●
بواجي كه: ”- چرا ته بيقراري؟“ ”مگر پروردهي باد بهاري؟ چرا گردي به گرد كوه و صحرا؟“ - به جان ته، ندارم اختياري! بابا طاهر عريان، احمد شاملو ●
منظور من از ”فراغ“ آسايش نبود؛ اون جوري كه مثلاً حافظ ميگويد: به جز آن كمان ابرو نكشيد دل به هيچم، كه درون گوشهگيران ز جهان فراغ دارد. ”فراق“ بود به معناي جدايي و دوري مثلاً اينجوري كه ابوسعيد ابوالخير ميگوييد: اي شوق تو در مذاق، چندان كه مپرس! جان را به تو اشتياق چندان، كه مپرس. آن دست كه داشتم به دامان وصال، بر سر زدم از فراق، چندان كه مپرس. صد البته منظور جين جين هم از ”فراغ“ همون ”فراق“ بود؛ اما خوب ”خاموشي دريا“ي عزيز اگر تو هم جاي من و جينجين بودي ”ف“ و ”قاف“ كه هيچي؛ ”الف“ و ”ي“ را عوضي مينوشتي. به هر حال ممنون از لطفت: جينجين فراق كشيده؛ ”فراق“ با ”قاف“ه برو درستش كنه؛ دهه! ●
........................................................................................خودزني شبحي لرد دارلينگتون: هيچ ميدانيد كه به عقيدهي من مردمان خوب ضررهاي بزرگ به اين دنيا ميزنند. بزرگترين ضرر آنها اين است كه به بد بودن اهميت فوقالعاده ميدهند. به نظر من تقسيم مردم به دو دسته خوب و بد، بيمعنا است. مردم يا شيرين و جذاباند و يا احمق و خسته كننده. من شخصاً طرفدار مردم جذابم... بادبزن خانم ويندرمر، اسكار وايلد، محمد سعيدي ۱۳۸۱ خرداد ۲۷, دوشنبه ●
........................................................................................ماجراي شبح و كيفاش من شاهكار چيز گم كردن هستم اما هميشه به طرز معجزه آسايي هر چي گم ميكنم پيدا ميشود. همهي مدارك شناسايي، كارت اعتباري، يك كارت اينترنتي ذخيره، مقداري پول… پاي ثابت كيف من هستند و هر وقت آن را گم ميكنم عهد ميكنم كه ديگر كارتهاي شناساييام را لااقل داخل اين كيف نگذارم؛ اما فايده نداره وقتي پيدا ميشود ديگر همهچيز را فراموش ميكنم. هر وقت هر چيزي گم ميكنم پرويز (دوست و رانندهي كه سالها ست با هم همكار هستيم.) ميگوييد: چيزي از شما گم نميشه؛ شما آدم خوبي هستي. چند وقت پيش –حدود دو ماه پيش- كيفام را گم كردم. پيدا نشد كه نشد؛ از صبح كه كيف را گم كردم تا شب هيچ خبري از آن نشد، گفتم حتماُ يكي تلفن ميزند و ميگويد كيف را پيدا كردم؛ اما كسي تلفن نزد كه نزد؛ شب وقتي براي عيادت پاي آسيب ديدهي دوستي در خانهيشان پياده شدم به پرويز گفتم: پرويز كيف پولام پيدا نشد يعني من آدم بدي شدم... در مهماني دوست بسيار نازنيني كه جزو معدود كساني است كه ميداند من وبلاگِ شبح را مينويسم وقتي ماجراي گم شدن كيفام را شنيد دم گوشام يواشكي گفت: حالا واقعاً شبح شدي. فرداي آن روز وقتي پرويز زنگ خانهي مان را زد تا با هم به شركت برويم همان پشت آيفون گفت: مژدهگاني بديد كيفتان پيدا شد. سهشنبهي پيش رفتام بيرون براي خريد يك سر هم به پسرم زدم فيلم ”زيباي روز“ بونوئل را ازش گرفتم و برگشتم؛ ديدم كيفام را گم كردم چون روز باشكوهي را در پيش داشتم نخواستم با فكر كردن به گرفتن كارتهاي شناسايي و ملي كارت و 6 ميليون تومان چك پول داخل كيف خودم را ناراحت كنم. آن روز شب شد و خبري از كيف نشد، فردا هم من اصلاً حوصلهي فكر كردن به كيف را نداشتم. پنجشنبه از دم يكي از سوپرماركتهايي كه از آن خريد كرده بودم پرسيدم آيا كيفي پيدا كرده اند يا نه كه جواب منفي شنيدم... دل ام ريخت يعني من آدم بدي شدم؟ با خودم گفتم خوب 6 مليون تومان پول كمي نيستم هر كسي كيف را پيدا كرده است حتماً به خاطر آن شش مليون تومان از خير دادن كارتهاي شناسايي هم گذشته است، ممكنه من آدم خوبي باشم اما نه ديگه به اندازه 6 ميليون تومان! به هر حال ته دلام از اين كه آدم خوبي نبودم لرزيد. مراجعه به بانك و جاهايي كه بايد كارتهاي شناسايي را ميگرفتم در ذهنم مرور كردم به خانه آمدم پسرم را بوسيدم و به اتاق خواب رفتم روي دراور كنار تخت خواب يك كيف توجهام را جلب كرد فكر كردم كيف پسرم است؛ آن را برداشتم... كيف خودم بود. سر و مرو گنده از سهشنبه صبح تا شب شنبه آن جا بود؛ من اطمينان پيدا كردم كه آدم خوبي هستم. ديگه مهم نيست كيفام گم بشود و پيدا نشود من كه خرافاتي نيستم... آدم خوبي هستم و خوب باقي خواهم ماند. ۱۳۸۱ خرداد ۲۶, یکشنبه ●
شبح، شبحكها، فوتبال و يك نتيجهي اخلاقي قبل از شروع بازيها پسرم و دخترم فرمهاي پيشبيني جامجهاني را پر كردند هر دو فينال را بين ايتاليا و برزيل پيشبيني كردند اما پسرم ميگويد: برزيل قهرمان ميشود و دخترم ميگويد: ايتاليا. من مانده ام آرزو كنم پيشبيني كدامشون درست از آب در بياد؛ اما امروز يك چيزي فهميدم بايد يادشون بدم كه: شكستي كه شادي دوست در آن است غم نيست عين پيروزي است. ●
........................................................................................لذتهاي شبحي آسيد حسين مرعشي(برادر عفت): ائتلاف كارگزاران با اقليت مجلس در انتخابات هئيت رييسه مجلس يك شوخي پارلماني بود. شبح: خوب شوخي شوخي بيست و چند ساله دهن همهي ما را سرويس فرموديد. ۱۳۸۱ خرداد ۲۵, شنبه ●
اينجا آمديد چه كار؟ بريد يك سري به بامداد بزنيد ببينيد اين نيموجبي بامدادك چه حرفهاي جالبي زده! ما را باش تا حالا به بامداد حسوديمون ميشد حالا بايد به بامدادك هم حسودي كنيم. بامداد جان! از طرف من يك قلب كوچيك دورسر بامدادك بكش! ●
........................................................................................باز هم حجاب چند روز پيش ايميلي دريافت كردم از آقاي كامران سپهري نويسندهي وبلاگ سگال: دوست عزيز يکي از مسائلي که جمهوري اسلامي از آن براي گذر از بحرانها استفاده و به عبارت صحيحتر سؤاستفاده ميکند حجاب و يا نوع پوشش است. هر انسان با توجه به عوامل زير نوع لباس خودرا انتخاب ميکند: - فرهنگ - موقعيت جغرافيايي و شرايط آب و هوا - موقعيت اجتماعي - شرايط مالي - مد چيزي که مسلم است نوع لباس پوشيدن به خودي خود نه بد است نه خوب و يک مسئله شخصي است و چيزي که نکوهيده و غير انساني است تحميل نوع خاص از پوشش با استفاده از زور است. در واکنش به نوع عملکرد جمهوري اسلامي در استفاده ار زور براي تحميل حجاب متاسفانه بخشي از روشنفکران نيز به اين برداشت رسيده اند که بايد نوع پوشش غير از نوع پوشش تحميلي جمهوري اسلامي به جامعه تحميل شود. به عبارت ديگر طوري وانمود ميکنند که هر کس که حجاب اسلامي را براي پوشش بر گزيد انساني نادان و نا آگاه است. من مايلم که نظر شما را در مورد نقش مد در انتخاب لباس بدانم. آيا بنظر شما پيروي از مد نيز به نوعي زيرکانه به انسانها تحميل نميشود؟ آيا چون اين تحميل با استفاده از وسايل تبليغاتي و سينما و تلويزيون که قسمت عمده آن در اختيار تعداد محدودي شرکت است انجام ميگيرد قابل قبول است ؟ با احترام کامران سپهري و اما چند نكتهي شبحي: همانطور كه خودتان اشاره كرده ايد نوع پوشش به فرهنگ بستهگي دارد، فرهنگ عقبماننده و منسوخ پوشش عقبمانده و منسوخ را به همراه ميآورد. پس پُر بيراه نيست اگر استفاده از نوعي پوشش خاص را ناداني بدانيم. اما مسئله اين نيست، مسئله اين است كه در يك جامعهي آزاد، حماقت هم آزاد است. حد آزادي هر فرد آزادي افراد ديگر است. پس اگر كسي ميخواست زير آفتاب تابان تابستاني با چادر و مقنعه و روبنده در خيابان قدم بزند و عرق بريزد كسي حق ندارد به او بگويد چرا اين كار را ميكني اما ميتواند بگويد اين كار احمقانه است به اين دليل و آن دليل (حالا نه اين كه امر به معرف و نهي از منكروار وسط خيابان، به طور كلي با نوشتن مقاله و ...) پس شيوهي لباس پوشيدن در كل يك امر خصوصي است و در محيطهاي خاص بستهگي به موازين مورد قبول آن مكان خاص دارد كه بايد بهگونهيي تنظيم شود كه اصول آزادي فردي لطمه نبيند. در نظامي كه مشروعيت مردمي ندارد هر تصميمي نامشروع است؛ چه از سر چادر بر داشتن رضا خاني چه بر سر چادر كردن اسلامي. و اما مد: در هر سيستم اجتماعي كه شكاف طبقاتي وجود داشته باشد ايجاد سيستم كنترلي اجتناب ناپذير است، به همين دليل آزادي در نظام سرمايهداري كه دوام و بقاياش بر شكاف طبقاتي استوار است افسانهيي بيش نيست. با اين وجود سيستم كنترلي در كشورهاي پيشرفته ساختاري دارد كه حداقل بازدارندهگي را در رشد صنعت و تكنولوژي موجب ميشود اما سيستم كنترلي عقبماننده و چماقي در كشورهاي توسعه نيافته و توتاليتر بيشترين بازدارندهگي رشد را موجب ميشود. اگر يكي از ملاكهاي عقلاني ادارهي يك جامعه بالابردن رشد اقتصادي و رفاه اجتماعي باشد و گزيري هم از نظامسرمايهداري نباشد؛ نظام سرمايهداري پيشرفته بسيار بهتر از نظامسرمايهداري عقبمانندهي توتاليتر است. رساناهاي جمعي و احزاب سياسي دو ابزار موثر و كارا براي كنترل در نظامهاي سرمايهداري پيشرفته هستند و مُد، فوتبال، هاليوود، ميهنپرستي، علمگرايي جزءنگر، مواد مخدر، عرفان سرخپوستي، سكس، بشقابپرنده، كوكاكولا، اسپيلبرگ، مكدونالد، هيولاي درياچهي نس، اسامه بنلادن، مايكل جكسن،... و هزار و يك ابزار كوچك و بزرگ ديگر در اين كنترل نقش اساسي ايفا ميكنند. به هر حال من شخصاً ترجيح ميدهم توسط اسپيلبرگ كنترل شوم تا توسط حاتميكيا، ترجيح ميدهم محتويات داخل كوكاكولا را بخورم تا شيشهي آن را(!) شايد آن كه توسط مد به سوي پوششي خاص سوق داده ميشود به اندازه آن كه در چادر ساندويچ ميشود آگاه و آزاد در انتخاب باشد(يعني صفر) اما من اگر مجبور به مصاحبت با يكي از آن دو باشم اولي را انتخاب ميكنم، چون افسردهگي و عقبمانندهگي از ايدز بدتر است... حاشيه به اين طولانييي نوبره والا ۱۳۸۱ خرداد ۲۴, جمعه ●
با اجازه از شيخ اجل سعدي شيرازي گفتم عاشقي كنم چندي بدهم دل به روي دلبندي شبحا دور كامجويي رفت نوبت آهن دلي ست يك چندي ●
........................................................................................ميپيچم -در باد- ذره ذره ميچكم -در خاك- قطره قطره سرنوشت من اين بود... قطرهيي درون خاك بيحاصل ذرهيي درون باد بيانجام جمعه 24/03/81 ۱۳۸۱ خرداد ۲۳, پنجشنبه ●
بهار و عاشقانههاي كازابلانكايي حالا ديديد ما عشق شناسيم؟ تا يك مطلب نوشتيم و اسماش را گذاشتيم عاشقانههاي كازابلانكايي اين فيلم به عنوان عاشقانهترين فيلم تاريخ انتخاب شد. جالب اين جا است كه آن متن هيچ ربطي با عنواناش ندارد. فقط يك حس دروني به من فرمان داد نام آن متن را بگذارم عاشقانههاي كازابلانكايي؛ به قول سينماييها براي اداي دين به كازابلانكا و همفري بوگارت و اينگريد برگمن. ●
........................................................................................وقتي -به تكرار و اصرار- لبانات پاي ميفشارد ”نميدانم“ چشمهايات دانستهگي همهي زمين را برق ميزند. سهشنبه 21/03/81 برج بهار ۱۳۸۱ خرداد ۲۲, چهارشنبه ●
........................................................................................ماجراهاي باري تعالا و رابط با آمريكا يك روز خدا؛ حضرت باري تعالا تصميم گرفتند به زمين مشرف شوند. ملائك مقرب كه ميترسيدند حضرتشان دست گل دوهزار سال قبل رو مجدداً به آب دهند؛ گفتند ببريمشان يك جايي كه باكره وجود نداشته باشد، به همين دليل ميهن آريايي اسلامي را انتخاب كردند؛ تا به باري تعالا گفتند؛ نيش حضرتشان باز شد كه: بريم اين مردم پر توقع كه باران ميفرستد ميگويد: باري(از بس صميمي هستند باري تعالا را ”باري“ صدا ميكنند.) بسه سيل اومد، نميفرستيم؛ ميگويند: باري بفرست، خشك سالي شد؛ تو فوتبال بازنده ميشند ميگويند: باري برنده مون كن؛ برنده ميشوند ميگويند: باري يك كار كن ببازيم اوضاع قمر در عقربه،... از نزديك ببينيم. آمدند تهران بزرگ وسط محل تازه به دوران رسيدههاي پول از پارو بالارونده كه طبق اطلاعات بسيار محرمانه حتا يك باكره هم در آن يافت مينشود يا اگر بود خدا از خلقت خودش شرمنده بود كه چرا چنين نكرهيي را مرتكب شده است. يك مسلمان متشرع جناح راستي اصيل سنتي با كاسهيي ماست در دست از كنار باري تعالا و فرشتهگان مقرب عبور ميكرد؛ باري تعالا از مرد ريش تنك كاسه ماست بدست مصلحت بين خوشش آمد و گفت بنده بيا اينجا ريش تنك: بنده؟ باري تعالا: بله شما. ريش تنك: تو ما را نميشناسي؟ باري تعالا: مگر تو ما را ميشناسي؟ ريش تنك: ما خدا را نميشناسيم تو كه بادمجان هم نيستي. باري تعالا از كبر اين ريش تنك خوشش آمد گفت: يك آرزو بكن تا برآورده كنيم، جبرئيل كه آن ريش تنك را ميشناخت پريد دم در گوش باري تعالا گفت: باري نكن چنين كار كه الان ميگه عرش رو برام بكن گاري. باري تعالا در گوش جبرئيل گفت: حالا يك حرفي زديم اگه ما زير حرف مون بزنيم كه سنگ روي سنگ بند نميشه جبرئيل گفت: درست اش ميكنم رو به مرد ريش تنك كه داشت فكر ميكرد چطوري عرش را هپولي هپو كند، گفت: اما يك شرط دارد. ريش تنك: چه شرطي. جبرئيل: شرط اين است كه هر چه تو آرزو كني ما دو برابرش را به رقيب خندان تو ميدهيم. ريش تنك: باهه، اين چه فايده... حالا. چي بخوام. باري تعالا: زود باش كه وقت تنگ است، هر كاري بخواهي ميكنيم براي تو اما دو برابرش را براي رقيبت انجام ميدهيم. ريش تنك: (دستي به صورتاش آنجا كه در مردان معمولاً ريش ميرويد كشيد) والا... حالا كه اين طور است، لطفاً يكي از چشمهاي مرا كور كنيد. باري تعالا و فرشتهگان مقرب جل الخالق گويان به عرش رفتند و ايران آرياي اسلامي را به كوران سپردند. ۱۳۸۱ خرداد ۲۱, سهشنبه ●
........................................................................................وارتان! بهار خنده زد و ارغوان شكفت. در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير. دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه ميفكن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... احمد شاملو، هواي تازه ۱۳۸۱ خرداد ۱۹, یکشنبه ●
........................................................................................در ستايش مرگ مردهي مرده، تو تابوت دراز به دراز خوابيده باشي؛ آخرين ميخ تابوت كوبيده بشه، تق تق تق... ته گور، مشت مشت، بيل بيل خاك رويات بريزند؛ بعد، شادي مبهمي تو دلات موج بزند كه به پايان رسيد تمام آن حقارتها؛ لرزيدنها؛ از ته دل از خود بريدنها؛ پيمان بستنها، شكستنها؛ گريستنها؛ دلبستنها، گسستنها؛ به دست آوردنها، از دست دادنها؛... واي اگر آن داس به دست خوش قد و بالا نبود چه عذاب مكرري ميشد، زندهگي. ۱۳۸۱ خرداد ۱۸, شنبه ●
چه راه دور... چه راه دور! چه راه دور بيپايان! چه پاي لنگ! نفس با خستهگي در جنگ من با خويش پا با سنگ! چه راه دور چه پاي لنگ! احمد شاملو، ققنوس در باران،1341 ●
........................................................................................قصهي اين مرد بيلب هم شنيدني ست، پر از شعر و شور با كمي دلتنگي. بعضي وقتها عمر گرانبها پاي سؤتفاهمي ساده هدر ميره؛ چون اون دو كلمه حرف زير خروارها يادداشت بيمعنا خفه شده. سينما پاراديزو را ميگم. ۱۳۸۱ خرداد ۱۷, جمعه ●
تو صندوقخونه باز يك چيز باشكوه ديدم؛ چكيدهاش اينه: همهي ما، يك عمر، به خاطر دندان پوسيدهيي كه سالهاست افتاده، بيدليل داريم درد ميكشيم. سلطان بانو تو چطوري خودتو فرمت كردي كه هنوز همون بهار دلنشين هستي؟ ●
........................................................................................در ستايش ديوانهگي از نوجواني شيفتهي ديوانهگي هاملت بودم. روزي تصميم گرفتم وبلاگيي به نام هاملت درست كنم و در آن فقط مجنون وار سخن بگوييم. چه لذتي دارد در دنياي كه احمقها تاج سروري بر سر دارند در ستايش ديوانهگي، هملتوار ديوانه شد: كلاديوس: خوب، هملت، پولونيوس كجا ست؟ هملت: سرشام. كلاديوس: سر شام كجاست؟ هملت: جائي نيست كه او خودش مشغول خوردن غذا باشد. بلكه جائي است كه ديگران مشغول خوردن او هستند. يك گروه ويژه از كرمهاي وزيرخوار سر او نشستهاند. كرم همانا سلطان خوش خوراكان است. زيرا ما همهي مخلوقات ديگر را ميپروريم تا كرمها را چاق كنيم. دولتمندان فربه و گدايان لاغر با هم فرقي ندارند. فقط دو غذاي مختلف هستند كه بر سر يك سفره صرف ميشوند، و عاقبت همه همين است. كلاديوس: دريغا! دريغا! هملت: شخص ممكن است با كرمي كه از جسم پادشاهي خورده است ماهيگيري كند و ماهياي را بخورد كه از آن كرم تغذيه كرده است. كلاديوس: مقصودت از اين سخن چيست؟ هملت: هيچ، فقط ميخواهم به شما نشان دهم كه چگونه ممكن است رودههاي يك گداي بينوا گذرگاه موكب پادشاهي باشد. هملت به روايت مسعود فرزاد چكيده: دلا ديوانه شو ديوانهگي هم عالمي دارد. ۱۳۸۱ خرداد ۱۶, پنجشنبه ●
........................................................................................دوش ميگفت كه:”فردا بدهم كام دلات“ـ سببي ساز خدايا كه پشيمان نشود! حافظِ شاملو ۱۳۸۱ خرداد ۱۵, چهارشنبه ●
دلتنگيهاي شبحي براي مار خوش خط و خال عزيزش دلام ضعف ميره، چنگ ميخوره، ميخوام تو بغلام بگيرمت اينقدر فشارت بدم كه براي فرار با مشت روي سينه ام بكوبي و من اخ آخ ام هوا بره، بعد آبچيك ماچت كنم، آب لمبوت كنم، اشكتو در بيارم. غش و ضعف كه كردم؛ سُر بخوري بيآيي پايين پا بزاري به فرار. دوستي بابا خرسهاس ديگه. ●
........................................................................................ما يك انديشمند بزرگ و بي ادعا در وبلاگستان خودمان داريم كه بيسرو صدا مينويسد و چه عميق هم مينويسد. برزخ را ميگويم. او بر من منت گذاشت و طي ايميلي در بارهي آن يادداشت دلارفروشان...نكات ارزشمندي را يادآور شد. بخوانيد و لذت ببريد: ببينيد امروز ما وقتي صحبت از يك هستي براي بيان نظراتمان مي كنيم ديگر نمي توانيم از قواعدش فرار كنيم. در زبان شناسي عمومي ما نظام نشانه ها - نه سمبولها كه شما بعضا به جاي هم بكار برديد - را به دو بخش اصلي يعني نظام زبان وگفتار زبان تقسيم مي كنيم. نظام يا سيستم زباني همان چيزي است كه تودهء جامعه هنگام صحبت رعايت مي كنند و در پاره اي از مكتبها روح زبان خوانده مي شود اما گفتار تابع سليقه گوينده و رابطه، او با زبان است در اين رابطه گاهي نشانه ها پا را قراتر از يك رابطه، صرفا جدلي با زبان مي گذارند كه جاي بحثش اينجا نيست. در مكتب هاي ساختارگرا تمامي كلمات نشانه هستند و رابطه ما در برخورد با اين ابژه ها يك نوع رابطه به قول شما كاويدني است و اصلا اينگونه نيست كه ازعبارت- دستم سوخت- ملتهب شدن دست در مجاورت گرما را بشود نتيجه گرفت. يعني تمامي كلمات مي توانند مفاهيمي را منتقل كنند كه منظور نظر نويسنده نباشد. اين نشانه ها خود به چند دسته تقسيم مي شوند كه دو نوع آن بيشتر ايجاد دردسر مي كنند: تعدادي سمبوليك هستند . نشانه ها ي سمبوليك قابليت تاويل به مدلولهايي غير از نظر نويسنده را دارند و اساسا سوسور آنها را دالهايي با مصداقهاي دلبخواه تعبير مي كند.دسته، ديگر نشانه هاي ايندكسيكال هستند كه آنها تاويلشان در گروي يك برداشت علت و معلولي است. مثلا اگر چه يك پسر با يك توپ در دستش ولباس گلي را مي توان به چيزهاي مختلفي تعبير كرد اما محتملترين تاويل اين است كه او توپ بازي كرده است.آن چوپاني كه شما مثال مي زنيد كه در كنار اتوبان ايستاده است و چوب تكان مي دهد هم اگرچه اين مزخرفات را نمي داند ولي به دنبال فهم شما از اين رابطه، علي است و آن جواني كه عاشق است و چوب تكان مي دهد نيز چون تمام نشانه ها را ندارد و يا بدنبال اين برداشت نيست كمتر كسي سراغش مي رود- باز هم جاي بحث دخالت ذهنيت پديدآورنده در اينجا نيست- به هرحال اين يك سمبول نمي تواند باشد.و اشتباه در چنين برداشتهايي كه شامل نشانه هاي ايندكسيكال مي شود از آنجاست كه رابطه، علي را نمي فهميم- اتفاقا شما خودتان اين رابطه، علي را كاملا درست توضيح داده ايد- .به همين علت چنين كاركردي در سينما با سمبوليسم جور در نمي آيد. توجه داشته باشيد كه در دانش سميولوژي گاهي ما بدنبال نشانه ها مي گرديم و دليلي بر سمبوليك بودن آنها نيست و صرفا گاهي كاركرد رو بنايي ندارند و دليلي هم وجود ندارد كه بر مفهومي به غير دلالت كنند. گاهي شما ادبيات را با زبان يكي گرفته ايد راستش اين كمي هم تقصير اين مديوم ناشناخته- وبلاگ- است. اما آنچه در ادبيات و از بارت به اين طرف ديده مي شود نوعي پايان سيطره ادبي است چه آنها كه به پايان روايتهاي بزرگ بها مي دهند و چه امثال بارت كه به مرگ مولف بها مي دهند. اگر شما به عجز كلمات در بيان احساس معتقد باشيد بعيد است كه اذعان كنيد كه چرا مطلب درست فهميده نمي شود يا آنچه من مي خواهم فهميده نمي شود. در مكاتب بعد از ساختار گرايي گرايش به عدم وجود چنين عجزي با گسترش نظرياتي با ديد مولتي اكسنچوال افزايش پيدا كرد و درپاره اي مواقع به مولتي كانسپچوال رسيد - ضمن اينكه ساخته شدن زبان كه شما به آن اشاره كرديد فكر مي كنم فقط يك نوع اشتباه گزينش غلط لغات بوده است- چون عملا تغيير در ساختارهاي سيستماتيك زبان ممكن نيست.اما در ادبيات گزينش ساختارها نوعي كاركرد زايش درون ساختاري هم دارند كما اينكه شما در قالب يك غزل نمي توانيد حماسه گويي كنيد اما در همين قالبها مي توانيد به دنبال ساختاري تازه آنهم در گفتار نه در نظام براي آفرينش مفهوم مورد نظر خود باشيد. پس در ادبيات به طور مثال با يك غزل عاشقانه تا حدي- توجه كنيد تا حدي- مي توانيد سوز عشق خود را بيشتر كنيد. اما در زبان به عنوان يك زايش لحظه اي و سيتمياتيك اين كاركرد را به آساني نمي توانيد پيدا كنيد.در وبلاگ كه گاه تا گفتارهاي روزانه ما كاهش تفكر ميابد اين نقش مولف كاسته مي شود و البته هيچ تلاشي هم براي بالا بردن نقش مخاطب انجام نمي شود. در نتيجه اگر شما سخن عادي خود را در آن بنويسد كه: سوختم. مخاطب هم فكر مي كند شما سوخته ايد! اما اگر در عالم يك گفتار روبرو به كسي بگوييد :سوختم، او مي گويد: كجات؟ و شما پاسخ مي دهيد :دلم سوخت و مشكل فيصله ميابد اما اين امكان در قالب يك وبلاگ نيست. درباره، اجاره نشينها حق با شماست. اما به اين نكته ظريف هم توجه كنيد كه يك اثر سمبوليك خودش مصداق گسترش فهم است. يعني اگر اين سانسور هم وجود نداشت بيان چنين مسائلي در قالبهاي مجاز- به فتح اول- به مراتب گيراتر است چون يك همومورفيسم مجازي بين ساختار هاي اجتماعي به وجود مي آورد كه خود ما هم از آن زياد استفاده مي كنيم - مثلا به آدم ترسو مي گوييم موش !- اما اين گسترش فهم و كشف رابطه خودش موضوع را جذابتر مي كند و ابن خاصيت سمبوليسم است - كه البته در اين فيلم چندان كامل نيست وبيشتر شبيه استعاره است- در سمبوليسم فهم معمولا چندگانه است و طبيعت ذاتي نظر مؤلف كمي آشكار است اما اگر پا را از اين هم فراتر بگذاريم- مثلا چيزي مثل فيلم بانو- ديگر ما بايك قرائت كامل از يك ديدگاه روبرو نيستيم و برداشتها به مراتب بيشتر مي شود حتي مي شود در واقعيت هم دست برد و مانند همين فيلم گاهي به يك روايت سورئاليستي رسيد. اما شرلوك هلمز: ببينيد ما در مرحلهء برخورد با يك اثر دو نوع - از چند نوع- نگاه پرسشگرايانه را داريم: يكي با نوعي هرمنوتيك ادبي آغاز مي شود كه بدنبال آن جانمايهء اثر هستيم كه اينها براي چيست و چه قرار است بشود معمولا اين نوع نگاه با يك پرسش اساسي مطرح مي شود و نه بيشتر. مانند شرلوك هلمز كه بدنبال فقط يك سوال است. اما نوع ديگر رازهاي سميك است كه شما از آن گله داريد و مثلا در يك مقطع از صندلي خالي پي به تنهايي و نياز به عشق ببريم.فكر مي كنم اگر خوانندگانتان به مانند شرلوك هلمز رازكاوي مي كردند اصلا مشكلي پيش نمي آمد.اما با اين وجود اگر مي نوشتيد با ديد هرمنوتيكي نوشته هاي مرا بخوانيد فكر مي كنم مشكلاتتان بيشتر مي شد. ۱۳۸۱ خرداد ۱۴, سهشنبه ●
عاشقانههاي شبحي دو كلمه حرف، سمج، از دندانها گذشته باشه و پشت لبات، بيقرار، نفس نفس بزنه. بذاري براي وقت خداحافظي. آن وقت، بي آن كه مجال خداحافظي بهت بده، بچرخه پا رو بذار رو اولين پله، نگاه تو بماسه رو شانهش، پلهها را يكي يكي و پيوسته بره بالا و نگاه تو تا روي پاشنهي پاش سر بخوره بياد پايين. وقتي تو درگاه مماس با خورشيد محو ميشه تو ميآيي آه بكشي، ناغافل اون دو كلمه پر ميكشه ميآد تو هوا چرخ ميزنه تو دود سيگار گم ميشه. پوزخند صندوقدار، لبخند پريشان و شرمگين تو. ●
........................................................................................به بنيادها نگاه كنيد نه ظواهر! يك زن تحصيلكرده از بد روزگار و به هزار و يك دليل به خواستگاري يك مرد سنتي جواب مثبت ميدهد، آن مرد سنتي هنگام حرف و حديثها و قرار و مدارهاي قبل از ازدواج، بيتعارف و رودرواسي ميگويد من زن كارمند دوست ندارم؛ آن خانم تحصيلكرده يا قبول ميكند يا نه و با مشكلات و احساسات يك دختر تنها مبارزه ميكند... و اما يك آقا با دكور روشنفكر و فنداسيون سنتي راه ديگري پيش ميگيرد؛ او در توافقاتي كه با مهر و براي افزايش تعلق به يك ديگر در ضمن گفتوگوهاي شاعرانه و عاشقانه انجام ميدهد به نامزد خود ميگويد: واي... نميداني وقتي من با تن عرق كرده به خانه ميآيم و تو با بوي كدو سرخكرده به استقبالام ميآيي و مرا درآغوش ميكشي و بعد بدنهاي چربمان در كف آشپزخانه غوغا به پا ميكنند. وقتي موذن حيالفلاح گويان روح زندهگي و معنويت در شهر ميپراكند من در محراب پستانهايات نماز عشق ميخوانم و تو در قنوت پاهايات مرا سرمست ميكني و در درآميختهگي اسپرم من با تخمك تو ما تكثير ميشويم، تو مانند پرندهي مادر جوجهيمان را زير پر رو بال ميگيري و من دنيا را زير و رو ميكنم و برايتان دانه براي قوت، آب براي زندهگي و شاخه براي سرپناه ميآورم؛... نتيجه يكسان است. توافقات به عمل آمده كه تعلق را افزايش ميدهد عمدتاً به زيان زن است. چند سال بعد: آن مرد سنتي وقتي زناش بر اثر زيمانهاي پيدرپي دچار اتساع رحم شد و از ريخت و قيافه افتاد هوس زن جوان سرخ و سفيد ميكند و هوو سرش ميآورد يا به صيغه و متعه روزگار ميگذراند. آن زوج روشنفكر دكوري هم كم و بيش به همينجا ميرسند؛ آقا كه به تحصيلاتاش ادامه داده و موقعيت شغلي بهتري پيدا كرده است و اكنون آدم جا افتادهتري شده است وقتي همسر خود را با زنان دانشكده و محل كار و اينترنت خود مقايسه ميكند ميبيند كه همسرش غير اجتماعي شده است و نميتواند نيازهاي او را به گپ زدن دربارهي بتهوون و وبلاگ(!) ارضا كند به همين دليل به او ميگويد ما با هم تفاهم نداريم و دنبال كسي ميگردد كه با او تفاهم داشته باشد. چكيده: به مرد جواني كه دنبال توافقات تعلق آميز براي ازدواج با شما ست، و انتظار دارد شما رشد و رويش خود را تعطيل كنيد و يا دربارهي چگونهگي لباس پوشيدن و رقصيدن و خنديدن و گريه كردند... يك ليست بلند بالاي توافقات تنظيم كنيد فقط يك پاسخ ميتوانيد بدهد: انگشت شست خود را برافراشته به او نشان دهيد و بگوييد خودتي عزيز جون. پ.ن: اين متن هيچ ارتباطي با نوشته ي باكره ندارد. اهالي وبلاگ: شنونده بايد عاقل باشد. شبح: كه خوشبختانه هست. زهرا خانم: يك چيكده نشونت بدم، كه ماستِ تو توي خشتكت كيسه كني. ۱۳۸۱ خرداد ۱۳, دوشنبه ●
........................................................................................از پارك ملت تا دانوبِ بين بودا و پشت! امروز بعد از ظهر يك دفعه ديدم روبهروي پارك ملت هستم. گفتم چرخي بزنم دلي صفا بدهم. دختران و پسران و زوجهاي جوان در حال قدم زدن بودند. اين طور موقعها يك قانون عمومي مانند قانون جاذبهي عمومي نيوتون وجود دارد. اگر جنس مذكر يك ريز حرف بزند و جنس مؤنث گوش كند و گاهي لبخند بزند نامزد هستند. اگر دختر و پسر با هم حرف ميزنند و توي حرف هم ميپرند، اينها دوست دختر و دوست پسر هستند و قصد ازدواج ندارند. اگر جنس مؤنث در حال حرف زدن باشد و حضرت آقا گوش بدهند؛ اينها تازه عروس داماد هستند و چند ماهي از ازدواجشان ميگذرد. اگر هر دو كنار هم با كمي فاصله در سكوت قدم بزنند، زوجهاي خوشبختي هستند كه چند سالي از ازدواجشان ميگذرد. يك منظرهي جالب در پارك هم خواهران محجبه و برادران عشاق آنهاست، امروز يك خانم چادري و يك آقاي ليپوش را از پشت ديدم خانم گرامي دستاش را تا آرنج بيرون آورده بود و روي باسن آقا گذاشته بود. همهي اينها مرا ياد بوداپست انداخت سالها پيش رفته بودم بوداپست، منظرهي جالبي بود. اولاً پر از جوان بود، دختران و پسران جوان. اگر يك نفر را تنها ميديديد حالا تو مترو يا پارك... حتماً در حال كتاب خواندن بود، اگر دو تا بودن داشتند همديگر را ميبوسيدند، اگر سه تا بودند، يكي شون كتاب ميخوند دو تاشون هم را ميبوسيدند، اگه چهار نفر بودند، دو به دو هم را ميبوسيدند، اگر پنج نفر بودند يكي كتاب ميخواند او چهار تا دو به دو همديگر را ميبوسيدند، اگر 6 نفر بودند... شد مثل اون مرگ بر ضد ولايت فقيه تو نظر سنجي وبلاگ ندا. ۱۳۸۱ خرداد ۱۲, یکشنبه ●
سيماي لاريجاني و زن ستيزي ساختاري به يمين مهمان بودن امروز اين سريال بدون شرح كه ظاهراً قرار است جاي زير آسمان شهر را بگيرد ديدم. دلام براي اويسي و جعفري و حتا داودنژاد سوخت اينها بازيگرهاي بدي نيستند اما متنهاي ضعيف و كارگرداني و تهيهكنندهگي بيسواد و دزد سبب شده است كه ارزش هنري اين بازيگران هم به باد فنا برود؛ حالا اينها را نميخواستم بگويم. در بيشتر سريالهاي دراماتيك تلهويزيون زن موجود بد بخت و توسري خوري است و در سريالهاي كمدي و طنز زنان موجودات احمق و كودني هستند، در آن زير آسمان شهر اينگونه بود در اين سريال هم اين گونه است. الان هم تلهويزيون دارد صحبتهاي آقاي خاتمي را پخش ميكند واقعاً كه نوبر است ايشان در مجلس دارند سخنراني مي كنند و صداي او بسيار بد و غير قابل تحمل پخش ميشود، بعد هم هي زيرنويس ميروند كه به دليل اين كه به تله ويزيون اجازه داده نشده است در صحن مجلس مستقر شوند در صدا اشكال وجود دارد. فكر ميكنم آقاي خاتمي به عنوان بياختيارترين و محافظهكارترين رئيسجمهور جهان در اين زمينه نوبر باشد؛ البته در زمينههاي بسيار ديگري هم ايشان نوبر هستند، از جمله يكي به ميخ و يكي به نعل زدن، تعدد و وسعت لبخند،... زهراخانم:خفهشي شبح هرچند ما دوست نداريم سر به تن اين سيد خندان باشد اما چون اونجاي شما را سوزونده نوكرشيم! ●
از بين تمام چيزهايي كه عقل براي خوشبختي سرتاسر زندهگي به ارمغان ميآورد، دوستي از همه مهمتر است. اپيكور 342-270 قبل از ميلاد Epicyrus ●
نداي منسجم عزيز، شرقي جان، نقيبي گرامي وقتي ايميلهاتونو ريپلاي ميكنم برميگرده تو صورتام. نمي دانم چكار كنم؟ ببخشيد اگر آگهي چاپ كردم.! ●
........................................................................................ابهامزدايي از متني كه قرار بود ابهام زدا باشد. وقتي يادداشت مربوط به دلارفروشان... را نوشتم ميخواستم از برخي سؤتفاهمات پيش آمده ابهام زدايي كنم اما ظاهراً ابهامات جديدي را موجب شدم. اين متن براي رفع ابهام از آن ابهامات جديد است: كلمات براي انتقال دريافتهاي حسي و عيني در زندهگي روزمره ساخته شده اند. وقتي قرار است يك گزارهي خبري دريافتهاي مستقيم حواس را انتقال دهد با مشكلي رو به رو نميشويم اما در انتقال مفاهيم غير حسي مستقيم كلمات عاجز ميشوند. مثلاً در حوزهي فيزيك كوانتوم نميتوان بسياري از مفاهيمي كه در دل هسته معنا دارند را به زبان روزمره بيان كرد. مفهومي مانند ”اسپين“ فقط در گزارهها و فرمولهاي رياضي معنا پيدا ميكند و به كاربردن ”چرخش“ براي آن با تسامح بسيار زياد صورت ميگيرد. وقتي كلمات ميخواهند احساسات و عواطف را انتقال دهند پايشان كاملاً چوبين ميشود. اجازه دهيد يك مثال بزنم: اگر شما بگوييد دستم سوخت. مخاطب دريافت عيني از سوختن دست شما به دست ميآورد. حتا ميتوانيد با دقت بسيار زياد ميزان و شكل سوختهگي را بيان كنيد اما اگر او بگويد دلام سوخت، اين سوختن طرفاً از روي آن سوختن كه ما دريافتي عيني از آن داريم ابداع شده است پس لاجرم آگاهيهاي متفاوتي را در مخاطب برميانگيزاند. وقتي يك متن علمي يا تحليل سياسي، اجتماعي، هنري... مينويسيم ميتوانيم و بايد بدون ابهام و روشن نظر خود را بگوييم، مگر اين كه قصد فريب در كار باشد يا قصد پنهان كردن بيسوادي و كم اطلاعي؛ اما انتقال عواطف و احساسات با كلمات خشك و بدون روح نه ممكن است و نه ضروري. وقتي از عشق، دوستداشتن، دلتنگي، دلشوره، درد فراق، انتظار... سخن در ميان است ديگر نميتوان با دقت رياضي از كلمات بهره گرفت. يك اثر هنري اصيل چه با كلمه بيان شود چه با رنگ و نقش، و چه با نوا و صدا و چه... كارش اين است كه احساسي را در مخاطب برانگيزاند در واقع تير اثر هنري بايد بر دل مخاطب اثابت كند اما هدف يك اثر علمي و تحليلي مغز مخاطب است. وقتي يك يادداشت تحليلي يا علمي يا خبري ميخوانيم بايد تمام توجه و تمركز خود را بر آن بگذاريم كه منظور و مقصود نويسنده و منطق دروني آن را درك كنيم بايد بدانيم كه او چه ميخواهد بگويد. اما وقتي با يك اثر هنري به عنوان يك مخاطب (نه منتقد هنري) رو به رو هستيم بايد خود را به آن بسپاريم تا احساسهاي دروني ما را بارور كند. درست مثل وقتي كه در موي خود چنگ ميزنيم و سر را به سوي آسمان ميگيريم و زير بارش باران و نوازش نسيم بارور ميشويم، سرشار ميشويم و سرريز ميكنيم. ۱۳۸۱ خرداد ۱۱, شنبه ●
بامداد خان جنبه داشته باش! اگر استقلال برده بود! ما اينقدر خفتت ميداديم! به قول احسان !آخه بابا جون اگه خودتون اول ميشدين و ما رو برده بودين يه چيزي! آخه اين چه لطفي داره که با استفاده از باخت ما ، قهرمان ميشين؟ به قول حافظ: من ارچه در نظر يار خاكسار شدم رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند. شبح وجداناً تو ديگه قاطي بازي قرمز و آبي نشو! ●
تمام وجودت در نوك انگشتات جمع ميشود براي كليك كردن! اما كليك نميكني، چون آگاپه وار دوستاش داري. ●
عاشقانههاي همينگوي يي پيرمرد باشي، تحقير شده در ساحل دريايي مغرور؛ پارو بكشي بزني به دل دريا تا به خودت ثابت كني كه هنوز هستي، هنوز ميتواني شكار كني، بزرگترين ماهي دريا را. پيش ميروي موج به موج، ساحل پوزخند ميزند و انتظار ميكشد، بازنگشتن ات را. نقطه ميشوي، محو ميشوي و ديگر هيچ نيست مگر همآغوشي ي آسمان و دريا. چشم فقط چشم توست و منظرگاه فقط آسمان و دريا و موج. شكار ميكني، بزرگترين ماهي عمرت را؛ ميجنگي، با آب، باد و توفان با شكار گريز پا با كوسههاي مهاجم و پيش ميروي به سوي ساحل. ساحل كه فراموشات كرده بود؛ با تعجب و احترام تو را كه خسته، زخمي و از همپاشيده؛ اما مغرور با سري افراشته بر ساحل قدم ميگذاري نظاره ميكند. برميگردي تا در امتداد نگاه پرسشگرانهي ساحل به شكارت بنگري... هيچ به جا نمانده است مگر اسكلتي بزرگ كه حكايت از شكاري بزرگتر دارد، او ذره، ذره خورده شده است و تو گريز ميپنداشتي، او در دل كوسههاست چون تو توان صيد داشتي اما توان به ساحل رساندن نه. باقي عمر مينشيني، روي سنگي بر ساحل؛ دريا موج ميزند، در چشمهايات و ميبارد بر گونه ات؛ و بر لبانات مينشيند، عابراني را كه به احترام سر خم ميكنند و كلاه از سر برميدارند؛ لبخند. ●
........................................................................................كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست؟ اين قدر هست كه بانگ جرسي ميآيد. |
|