![]() |
۱۳۸۱ خرداد ۱۰, جمعه ●
مرتضا نگاهي و عمرو عاص يولداشِ عزيز مقالهيي نوشته است در خصوص زنده و مرده ي مسعود بهنود. كاري به تمام حرفهاي ايشان ندارم فقط يك نكته نظرم را جلب كرد و آن هم استدلالِ عمرو عاصي شان بود. ماجراي عمار و جنگ صفين و استدلال عمرو عاص را همه ميدانيد و حاجتي به نقل دوباره نيست. آقاي نگاهي، با همين نگاه، مسئوليت قتل سعيد سيرجاني و زنداني شدن منوچهر محمدي و سيامك پورزند را متوجه ي مخالفان جمهوري اسلامي كرده است. توهم و نشناختن نظامي كه به سازشكارترين مخالفان خود نيز رحم نكرده است و در هنگام عربده كشي دوست و دشمن نميشناسد بعد از اين همه سال ديگر واقعاً نوبر است. ايشان مخالفان را به چپ و راست افراطي تقسيم كرده اند اما معلوم نيست جاي خودشان كجاست؛ احتمالاً ايشان ليبرال افراطي يا يولداش الله هستند. چكيده: گربهي مرتضا علي بودن و نگاه عمرو عاصي داشتن، شيوهي پسنديدهيي نيست؛ قارداش! ●
ميخواستم در بارهي مطلبِ بسيار نادرست باكره در بارهي حجاب چيزي بنويسم كه ديدم گلكو و هزار و يك شب خيلي خوب نوشتن. راستي چقدر خجالت كشيدم وقتي فهميدم وبلاگ زيبا و عميقي مثل هزار و يك شب بغل گوشام بوده و تا حالا نديده بودم اش. ●
........................................................................................هاملت روزچهارشنبه رفتم شهركتاب نيآوران، كتاب مجموعه ي آثار نمايشي ويليام شكسپير ترجمه ي دكتر علاالدين پازارگادي را ديدم؛ قبلاً هم پشت ويترين كتاب فروشيها ديده بودم اما به دو دليل آن را نخريده بودم، اول اين كه مترجم را نميشناختم، دوم اين كه ناشرش انتشارات سروشِ تلهويزيون لاريجاني بود و احتمال اين كه در اين دستگاه ضد فرهنگ چيز درست و درموني به هم برسد نميرفت؛ نداي در درونام گفت تعصب كار خوبي نيست سروش هم ممكن است كتاب خوبي چاپ كند. كتاب را خريديم. مقدمهي آن را خواندم ديدم دكتر مترجم فرموده اند: مسئلهي چندان مشكلي در كار ترجمهي تراژديها وجود نداشت... اين را كه خواندم ياد مقدمهي مسعود فرزاد در ترجمهي هاملت افتادم: از اين ترجمه راضي نيستم، زيرا اساساً ترجمهي آثار شكسپير بطوري كه از حيث دقت تعبير و حفظ لطايف لفظي و معنوي با اصل انگليسي مطابقت كامل داشته باشد ناممكن است. فوري فهميدم دكتر مترجم عزيز گنده گوزي فرموده اند، و از اين كه47000 ريال پول ناقابل را حرام كرده ام بر خود نفرين كردم اما باز همان ندا گفت: حالا يك نگاهي بكن شايد ترجمهي قابل قبولي باشد. هملت فرزاد كنار دستام بود نامهي هاملت به افيليا را كه بسيار دوست ميدارم آوردم براي طولاني نشدن مطلب فقط آخرين جملهي هملت خطاب به افيليا را اينجا ميآورم: عاشق تو تا آن روزي كه اين تن از آن اوست. هاملت بعد رفتم سراغ هملتِ به آذين: آن كه، اي بانوي بس گرامي، تا زماني كه اين تن از آن اوست همواره تعلق به تو دارد. هاملت (نميدانم اين به آذين عزيز چطور به خودش اجازه ميدهد كه هاملت را از زبان فرانسه ترجمه كند!) و اما ترجمهي آقاي دكتر عزيز: تا وقتي كه اين دستگاه متعلق به من است اي خانم نازنين، متعلق به تو هستم. هاملت واقعاً كه خجالت هم چيز خوبي است. اگر كسي نداند فكر ميكند منظور هاملت از ”دستگاه“ همان ”دم و دستگاه“ است. نتيجه: به نداي دروني خود گوش نكنيد. چكيده: عاشق تو تا آن روزي كه اين تن از آن اوست. زهرا خانم: خفه شو، شبحِ عاشق پيشه! خُب ميخواي خبر مرگت پيغوم پسغوم بفرستي ديگه چرا لاريجاني را دراز ميكني. شبح: بروبر به زهرا خانم نگاه ميكند. ۱۳۸۱ خرداد ۹, پنجشنبه ●
دلارفروشان و شبحي كه از دست مردم فضول جاناش به لب رسيده. اين روزها اگر در بزرگراه هاي تهران در حال راننده گي باشيد اشخاصي را در كنار بزرگراه ميبينيد كه در حال تكان دادن تركه ي خشكي هستند، يك چوب باريك و بلند. اين منظره ي تكرار شوند حتماً توجه هر تازه واردي را جلب خواهد كرد. در خيابان فرودسي و چهار راه استانبول داخل پياده رو عابراني را مشاهده ميكنيد كه در حال شمردن بسته هاي پول هزار توماني هستند؛ براي اولين بار حتماً اين منظره شگفت زده تان خواهد كرد، اينان كه هستند؟ چه ميكنند؟ موضوع از اين قرار است آن چوب به دستان در بزرگراه در واقع به فروش گوسفند زنده اشتغال دارند؛ آن چوب در آغاز فقط وسيله يي بوده است براي هدايت گوسفندان اما اكنون به كار هدايت مشتريان خريد گوسفند ميآيد. در آغاز اين گوسفند فروشان با گوسفندهايشان و آن چوب گذايي و مقوايي كه روي آن با ماژيك به صورت تبليغاتي نوشته بودند: گوسفنده زنده براي قرباني! به فروش گوسفند در بزرگراه ها ميپرداختند اما بعد اين كار ممنوع شده، آنها گوسفندها را ديگر كنار بزرگراه نيآوردند فقط چوب و تابلو را همراه داشتند، بعد از مدتي ماموران شهرداري هر كس را كه تابلوي فروش گوسفند زنده در دست داشت از محل متواري ميكردند و فروشنده گان گوسفند از خير تابلو هم گذشتند حالا فقط يك تركه دست آنها است و مشتري ها هم اين را ميدانند از دست ماموران شهرداري هم كاري برنميآيد، در هيچ قانوني ايستادن با يك چوب كنار بزرگراه جرم نيست. همه ي اينها را گفتم تا بگويم سمبوليسم در ادبيات و سينما همين نقش را دارد. نويسنده و خالق اثر با يك پس زمينه ي تاريخي، احساسي اثري را خلق ميكند و مخاطب اگر با اين پسزمينه تاريخي آشنا نباشد نميتواند به لايه هاي دروني اثر برسد و در همان لايه هاي رويي ميماند. نوعي از نمادگريي در ادبيات و سينما به دليل سانسور در كشور ما شكل گرفته است كه با نمادها حرف هاي سياسي خود را ميزند، مهرجويي در اين سبك يك شاهكار است و نمونه يي ترين فيلم اش در اين زمينه اجاره نشين ها است. حالا قصد تعبير و تفسير اجاره نشين ها را ندارم اما در اين فيلم كه در اوج ديكتاتوري و خفقان ساخته شد كل نظام جمهوري اسلامي با احزاب و گروه ها و روشنفكران به نقد كشيده شده است. اشكال سمبوليسم در ادبيات و سينما اين است كه امكان دارد با تعبير بد به نتايج نامتعارفي برسيم. حالا تصور كنيد كسي كنار خيابان دارد با تركه ي درختي راه ميرود، گيرم عاشقانه و به ياد محبوبي، بعد شما جلو ميرويد و با اصرار از او گوسفند ميخواهيد يا ماموران شهرداري مترصد اين هستند كه او را در حال معامله گوسفند غافل گير كنند و رشوهي خود را بستانند... آن مثال گوسفند و اين همه تعبير و تفسير در باره ي نماد و سمبوليسم كه گذار و سطحي از آن گذشتم؛ براي اين بود كه بگوييم شبح در وبلاگ اش وقتي مسايل سياسي و اجتماعي مينويسد روشن و واضح حرف ميزند به همين دليل بسياري از دوستان تصور مي كنند وقتي به ادبيات رو ميآورد نيز دارد در مورد مسايل عاطفي خودش حرف ميزند. وقتي سعي ميكنم در سبك مينيمال طبع آزمايي كنم بعضي از دوستان عزيزتر از جان ميخواهند بيايند و روي آن صندلي خالي بنشينند و با من خاگينه بخورند(!) يا وقتي تحت تاثير دون آرام شاملو و در هزارتوي آلن روب-گرييه با ترجمه ي دوست خوب ام مجيد اسلامي سعي ميكنم يك قطعه ادبي بنويسم و نام آن را بگذارم عاشقانه هاي كازابلانكايي؛ تعبير و تفسير دوستان بالا ميگيرد. به جاي درك منطق دروني اثر دنبال تعابير و تفاسير بيروني آن ميگردند. اگر منطق دروني حكم ميكند من از فلان گل نام ببرم يكي براي ام ايميل ميزند: تو فلان وبلاگ نويس را ميشناسي و اينجا منظورت او بوده است! و من كه روح ام از ماجرا خبر ندارد فقط بايد بر رو بر ايميل او را نگاه كنم! و آرزو كنم اين كژ انديشي منحصر به همين ايميلزننده باشد و مثلاً فردا خود آن وبلاگنويس از دست من آزرده نشود... چكيده: متن ادبي را مانند شرلوك هلمز نخوانيد، در آن غرق شويد و در تار و پود كلمات خود را ويران كنيد. ●
........................................................................................رد پا..... زماني که کودکي مي خندد، باور دارد که تمام دنيا در حال خنديدن است، و زماني که يک انسان ناتوان را خستگي از پاي در مي آورد، گمان مي برد که خستگي، سراسر جهان را از پاي درآورده است. چرا نااميدان دوست دارند که نااميدي شان را لجوجانه تبليغ کنند؟ چرا سرخوردگان مايلند که سرخوردگي را يک اصل جهاني ازلي-ابدي قلمداد کنند؟ چرا پوچ گرايان خود را براي اثبات پوچ بودن جهاني که ما عاشقانه و شادمانه در آن مي جنگيم، پاره پاره مي کنند؟ ..... من هرگز نمي گويم در هيچ لحظه يي از اين سفر دشوار، گرفتار نااميدي نبايد شد. من مي گويم: به اميد بازگرديم- قبل از آنکه نااميدي، نابودمان کند. نادر ابراهيمي- يک عاشقانه آرام ۱۳۸۱ خرداد ۸, چهارشنبه ●
........................................................................................نه آمدن اش آمدن بود... (صلات ظهر، ناخوانده، دق الباب كرد.) نه رفتن اش. (رفتم تو آشپزخانه، از هيچ، يك ناهار مختصر جور كردم، برگشتم بگوييم: بفرماييد سر ميز ناهار؛ ديديم رفته و يك يادداشت گذاشته، نه تو تنهايي نه من گرسنه.) حالا من موندم با يك دل شكسته و يك صندلي كه كسي روش ننشسته. ۱۳۸۱ خرداد ۷, سهشنبه ●
بعضي از دوستان تصور كردند تصوير كنار صفحهي اين هفته كاركاتور خود جناب شبح است. ما اگر به اين ميزان خوشچهره بوديم غممان نبود اما ايشان جناب هنريك ايپسن هستند. قسمتي از خانه ي عروسك را اينجا واينجا قبلاً نوشته بودم كه به اين بحثهاي عشق و ازدواج خيلي مرتبط است اگر نخوانده ايد توصيه ميشود. ●
........................................................................................عشق و ازدواج (12) ده گزاره ي شبحي فروغ يادداشتي نوشته است كه با عشق و ازدواج (11) مرتبط است و زاويه ديد خانمي كه زنده گي زناشويي اش مورد هجوم قرار گرفته است و تخريب شده است و اكنون خود نيز در موقعيتِ تخريب كردن يك زنده گي زناشويي قرار دارد مطالبي نوشته است كه توصيه مي كنم اول آن را بخوانيد و بعد به ادامه ي اين يادداشت بپردازيد. چند حكم پراكنده: 1- جامعه ي ما يك جامعه مردسالار است. 2- افزايش تحصيلات، تحكيم موقعيت اجتماعي و بهبود موقعيت اقتصادي زنان در سالهاي اخير موجب كاهش ديدگاه ها و عملكردهاي مردسالارانه در جامعه ايراني شده است. 3- عوامل فرهنگي، حقوقي و سياسي هنوز بر عليه زنان است. با تغيير در حاكميت سياسي در كوتاه مدت مشكل حقوقي و سياسي زنان حل ميشود اما براي تغيير در باورهاي فرهنگي بايد زمان بيشتري را انتظار كشيد. سالها سينما، تله ويزيون، مطبوعات، ادبيات، كتاب... فرهنگ ارتجاعي ضد زن را تبليغ كرده است؛ يك شبه نميشود فرهنگ را تغيير داد. 4- نسلي كه در حال گذار از يك موقعيت تعادلي اجتماعي، فرهنگي به موقعيت تعادلي ديگر است قرباني زياد ميدهد. بايد كاري كرد كه از آلام اين درد كاسته شود؛ اما درمان آن تقريباً غير ممكن است. 5- هر زني كه به دليل ازدواج از موقعيت تحصيلي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي، حقوقي، سياسي،... خود صرفه نظر ميكند به دست خويش دارد قرباني شدن اش در سالهاي آينده را تضمين مي كند. ازدواج بايد موجب شكوفايي هر دو زوج شود اطمينان داشته باشيد ازدواجي كه جلوي شكوفايي هر كدام يا هر دو زوج را بگيرد يك ازدواج ناموفق است هر چند هزار سال دوام بيآورد و فقط با مرگ زوجين خاتمه پيدا كند. 6- اين كه يك پزشك از دست شوهرش كتك مي خورد به خاطر حرف اين و آن، مشكل از خود آن پزشك است، زني كه راضي ميشود از دست همسرش به هر دليل كتك بخورد لايق آن همسر است و لياقت آن كتك ها را دارد. او بين يك زن مستقل كه پشت سرش چند خاله زنك و دايي مردك صفحه كوك مي كنند و كتك خوردن از يك مرد ديوانه دومي را انتخاب كرده است؛ پس قرباني نيست، يا اگر قرباني است قرباني كوته فكري خود است. اگر از موقعيت اقتصادي و اجتماعي پاييني برخوردار بود و بين كتك خوردن از يك شوهر ديوانه و خيابان گردي و تحقير بيشتر اولي را انتخاب ميكرد آن وقت قرباني بود. اولي بايد بر يك باور ذهني غلبه كند اما دومي با يك هيولاي واقعي رو به رو است. 7- به عنوان يك مرد؛ مطمئن هستم فرزندان ام در كنار مادري عاشق كه با همسر عاشق اش زنده گي پرباري دارد بسيار خوشبخت تر خواهند بود حتا اگر آن همسر پدرشان نباشد. محيطي كه در آن عشق نباشد و مردي يا زني قرباني زيستن بدون عشق باشند هيچ رشد و رويش و باوري براي هيچ كس ندارد؛ نه فرزندان و نه زوج ها. 8- حسادت، كينه، حس مالكيت، سگ نگهبان براي هم بودن، بدبيني،... همه و همه از كوته فكري و عقب مانده گي ناشي ميشود. عشق حقيقي و رشد دهند، عشقي كه با شور و شعور همراه است آستان اش از اين تنگ نظري ها بسي رفيعتر است. متاسفانه ”عشق“ مانند بسياري از واژه هاي ديگر به ابتذال كشيده شده است؛ هر شهوت و هوس زودگذري را عشق ناميدن جفاي بزرگي به ”عشق“ است. نميخواهم به ”عشق“ الوهيت الهي بدهم. ”عشق زميني“ در دسترس را ميگوييم، عشقي كه در نوجواني و جواني و ميانسالي و پيري و كهنسالي بر روح آدمي ميوزد و شور زنده گي را به غليان ميآورد. عشقي كه زنده گي ست حتا براي رقيب؛ عشقي كه ميسازد و عشقي كه جز پوسيده گي هاي تباه شده هيچ چيز را ويران نميكند. بازي عشق بازي همه برنده است؛ بازنده ندارد. 9- مرد يا زني كه فرزندان خود را سپر دفاعي خود ميكند مسلم بدانيد پدر يا مادر خوبي نيست؛ زناني كه راست يا دروغ خود را فدايي فرزندانشان ميدانند آينده ي تاريكي را براي آنها رقم خواهند زد. فرزندان ما فدايي و قرباني نميخواهند آنان پدر و مادر فهميده يي مي خواهند كه ميدانند چگونه با هم زنده گي كنند و چگونه با هم زنده گي نكنند. فقط خوب با هم زنده گي كردن هنرمندي نيست از آن هنرمندانه تر خوب با هم زنده گي مشترك نداشتن است. طلاق خوب براي فرزندان و زوجين هميشه از ادامه ي بد زنده گي مشترك بهتر است. 10- من توصيه ميكنم رمان جان شيفته بخش عشق آنت به فليپ را يك بار ديگر بخوانيد. نكات بسيار ظريف و جالبي در آن طرح شده است. يك نكته ي اساسي در حرف هاي فروغ بود كه به آن نپرداختم، چون بحث مستقل و دراز دامني است، آن هم مبحث فداكاري. در يادداشت مستقل ديگري به آن خواهم پرداخت. ۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه ●
گيله مرد سبز يك لطيفهي خيلي بامزه نوشته كه من عبوس رو روده بر كرد! درد دل كم بود، روده درد هم اضافه شد. ماجراي مسافرت خدا به زمين را اگر نخواندهايد همين الان بريد سراغاش. ●
چشم اگر با دوست داري گوش با دشمن مكن عاشقي و نيكنامي سعديا سنگ و سبوست ●
........................................................................................عشق و ازدواج(11) گفت و گوهاي افلاتوني نوشتن يادداشت هاي عشق و ازدواج اين فايده را داشت كه دوستان آشنا (وبلاگنويس) و ناآشنا (وبلاگخوانهاي گذري) براي ام ايميل بفرستند و در مورد مسائل مختلفشان گفت و گو كنند. روزي يك ايميل عجيب دريافت كردم. كسي كه خود را يك پسر 25 ساله معرفي ميكرد پرسيده بود: آيا براي عاشق شدن مرزي هست؟ من در پاسخ نوشتم: مسلماً سنت ها و تابوها مرزهايي در عشق پديد ميآورد و هنجارهايي را سبب ميشود كه شكستن برخي از آنها موجب بر هم خوردن تعادل رواني شده و كار آدمي را به تيمارستان ميكشاند، شكست هر تابويي مجاز نيست. مثلاً مردان نميتوانند در فرهنگ و جوامع موجود بشري عاشق محارم خود شوند و با او همبستر شوند هر چند اين عمل در فرهنگهاي منسوخ گذشته تابو نبوده است. نوشت: اين را ميپذيرم و قصد چون و چرا ندارم اما آيا من ميتوانم عاشق يك زن متاهل شوم و با او در اين باره گفت و گو كنم و او رضايت دهد كه از شوهر خود طلاق بگيرد و با من ازدواج كند؟ نوشتم: تو با اين كار خود رنجي عظيم را بر آن مرد هموار ميكني او اگر همسر خود را دوست داشته باشد تو به كانون يك محبت عاشقانه يورش برده يي و اين كار جوانمردانه نيست. او در پاسخ جان شيفته را جلوي ام گذاشت و گفت و گوي فليپ و آنت را شاهد آورد: آنت- من آن خوشبختي را كه روي ويرانهاي بنا شده باشد نميخواهم. من رنج برده ام. نميخواهم ديگري را رنج بدهم. فليپ- در زنده گي همه چيز با درد و رنج خريده ميشود. هر خوشبختي در طبيعت روي ويران ها بنا شده است. دست كم، چيزي بنا كرده باشيم! اگر كتاب را بخوانيد صفحه ي 409 در ادامه ي اين بحث آنت مغلوب منطق فليپ ميشود. پس من نيز بايد از راه ديگر وارد ميشدم. نوشتم: قبول، راست ميگويي اصولاً من فرهنگ جنون ستم ديده گي را قبول ندارم. با ترحم هم نميتوان زيست؛ اما آيا پيمانها را نبايد محترم شمرد. نوشت: كدام پيمان؟ فرق يك دختر با زني كه ازدواج كرده است چيست؟ آيا او برده ي همسر خود است؟ به تو نميآيد كه مالكيت خصوصي بر اشيا بي جان را قبول داشته باشي چگونه اين مالكيت را بر انسان ها روا ميداري؟ نوشتم: من مالكيت را قبول ندارم اما در كدام جامعه؟ آيا در جامعه كنوني ميتوانم مالكيت را قبول نداشته باشم؟ مسلماً نه؛ من مجبورم به مالكيت احترام بگذارم وگر نه سطح خود را به دله دزدهاي خياباني تنزل داده ام و نميتوانم يك روشنفكر آرامان خواه باشم. من به ميثاق هاي موجود احترام ميگذارم ولي تمام توان خود را براي برانداختن همين ميثاق هاي غلط به كار ميبدم. اتفاقاً اين سرمايهداران و صاحبان قدرت هستند كه ”چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند“ خود مالكيت را چون اصلي اهورائي تبليغ ميكنند اما هيچ ارزشي براي مالكيت ديگران قايل نيستند. به راحتي مالكيت مليونها انسان را نقض ميكنند تا فربه تر شوند. نوشت: زيراكانه بحث را منحرف كردي و به سوآل اصلي نپرداختي. سوآل من شفاف اين است فرق يك دختر با يك زن متاهل چيست؟ چرا يك زن متاهل حق ندارد عاشق شود و چرا نميشود عاشق او شد؟ نوشتم: چون او ميثاقي را با كسي بسته است، اول بايد آن ميثاق را بشكند بعد ميثاق جديدي ببندد. نوشت: عشق كه اين حرفها سرش نميشود چشم باز ميكني ميبيني تو را با خود برده است. مسلماً زني كه عاشقانه همسرش را دوست دارد يا مردي كه عاشقانه زن اش را دوست دارد عاشق كس ديگري نميشود؛ اما اگر شد، ديگر شده است و كاريش نميشود كرد. آيا بايد يا اصلاً مي تواند يك مرد يا زن متاهل بر قلب خويش قفل زند تا عاشق نشود و دل به كسي نبندد؟ نوشتم: هر وقت زن و شوهري ديدند عشق در بينشان كم رنگ يا ذايل شده است بايد ميثاق خود را بر هم زنند و آزاد شوند آنگاه ميتوانند ميثاق جديد ببندند. نوشت: خود تو در عشق و ازدواج (7) تزهاي شبحي، نوشته يي: اگر فراموش كنيم كه ”ازدواج“ يك پديده ي عقلي، تاريخي، حقوقي، فرهنگي، اجتماعي، مذهبي،... و ضمناً عاطفي است و ”عشق“ يك پديده ي عاطفي و ضمناً تاريخي، فرهنگي... است. دچار اين توهم ميشويم كه يك ”ازدواج عاشقانه“ الزاماً يك ”ازدواج خوب“ و موفق است و يك ”ازدواج غير عاشقانه“ الزاماً يك ”ازدواج ناموفق“ در صورتي كه يك ”ازدواج“، بيش از هر چيزي بايد عاقلانه باشد و سپس عاشقانه. پس زن و شوهر ميتوانند بپذيرند كه بدون عشق زنده گي كنند. نوشتم: اولاً اثبات شي نفي ما ادا نمي كند؛ وقتي من مي گوييم يك ازدواج پيش از آن كه عاشقانه باشد بايد عاقلانه باشد آن سوي مطلب را نقض ميكنم، يعني هر عشقي الزاماً به يك ازدواج موفق منجر نمي شود نه آن كه يك ازدواج بدون عشق را تجويز كنم. مگر در مورد انسانهايي كه اصولاً جانهاي عاشق ندارند و بيشتر از دروازه ي عقل به جهان نگاه ميكنند كه در مورد اينان عاشق شدن زوجين سالبه ي به انتفاء موضوع است. ضمناً ممكن است من در اين بحث ها دچار اعوجاج شده باشم چون به قطعيتي نرسيده ام اما علي الاصول در اين مورد همان نظر انگلس را قبول دارم كه ميگويد: اگر تنها ازدواجهايي كه مبتني بر عشق اند اخلاقي اند، پس تنها آنهايي نيز اخلاقي اند كه در آنها عشق ادامه مييابد. (منشاي خانواده) پس اگر عشق تداوم ندارد بايد آن ميثاق را بر هم زد اگر به هر دليل كاسبكارانه اين ميثاق بهم نخورده است طرفين حق عاشق شدن را از خود سلب كرده اند. نوشت: اگر بين زن و شوهر هر كدورت كوچكي پيش بيايد و دو روز از هم قهر كنند قرار باشد بروند طلاق بگيرد و ميثاق بشكنند كه سنگ روي سنگ بند نميشود. اما ممكن است در همين روزها دل به ديگري ببندند. نوشتم: اولاً منظور از عشق علقه يي عميق بين دو انسان است كه با كدورتي چند روزه از بين نميرود؛ در ثاني در بحث عشق و ازدواج (3) رهيافت راسلي از قول راسل نوشتم كه: ”ممكن است هميشه محبتِ عميقي ميان زن و شوهر و تمايل دوجانبي براي ادامه ي ازدواج باشد. حال اگر هنگام غيبت تخلفي رخ دهد نبايد بعداً مانع سعادت زوجين شود به شرط آنكه زن و شوهر صحنه هاي حسادت اسفانگيزي راه نيندازند.“ به عبارت ديگر بله ممكن است زن يا شوهر در صحنه ي كشاكش يكي از اين كدورتها با موجي از سودا اختيار از كف بدهند اما زوج انديشمند نبايد اين خطاي طرف مقابل را بر بام و برزن بكوبد و تمامي عشق و علقه ي بين خود را به يكبار غارت شده تصور كنند و از آن سوي هم زوج خطاكار نبايد بر خطاي خود پاي فشارد و بر ادامه ي آن جسارت ورزد. نوشت: از تو كه خود را ديالكتيكي مسلك ميداني در عجبم؛ موضوع اينقدر مكانيكي و اسكولاستيكي نيست. زن و شوهري با هم ازدواج ميكنند و ميثاقي ميبندند. كار نداريم كه اين ميثاق با هزار اجبار خانواده گي، اجتماعي، اقتصادي، اخلاقي بسته ميشود و بسيار خوشبينانه است اگر آن را انتخابي آزاد و تصميمي بين دو فرد مزدوج بدانيم اما به هر حال بين دو زوج ميثاقي بسته ميشود كه ملات آن عشق است. (خود تو اين موضوع را در عشق و ازدواج (4) پاسخ به چند ابهام شرح و بسط داده اي، البته اگر حالا كه قافيه تنگ آمده است به بهانه ي شك معقول زير آن نزني!) حال به مرور زمان آن ملات به هر دليل كم رمق ميشود و از آن جز خاطره چيزي باقي نميماند. در اين فضا يكي از زوجين كه روح خسته ي خود را هر صبح و شام بر دوش ميكشد به روح ديگري برخورد ميكند. نخست هيچ نيست جز يك سلام و احوالپرسي دوستانه اما كم كم به دليل قرابت و خويشي اين روح ها بينشان علقه يي پديد ميآيد. شايد وقتي نخستين سلام را بين هم رد و بدل ميكردنند اگر ميپنداشتند كه قرار است اين علقه شكل ببندد هرگز اين كار را نميكردنند اما يك روز صبح چشم باز ميكنند و مي بينند علقه بسته شده است و عشقي بينشان پديد آمده است گيرم در بدترين حالت هر دو متاهل باشند. آيا بايد به دليل اين كه قبل از فسخ ميثاق قبلي چنين علقه يي شكل گرفته است آن را ويران كنند؟ نوشتم: بحث از حالت نظري و كلي خود خارج شده است و بسيار مصداق مشخص و معيني به خود گرفته است. مسلماً در اينجور موارد نميتوان حكم كلي صادر كرد. چيزي كه مهم است تحليل مشخص از شرايط مشخص است. اين مثال نظري در موردي ممكن است فريب شهواني يا در بهترين صورت يك بلهوسي كودكانه و زودگذر باشد كه اگر عاقلانه با آن برخورد نشود فقط موجب از هم پاشيدن دو خانواده كه گيرم بي مشكل هم نيست شده و هيچ چيز ديگري هم ساخته نشود و در مورد ديگر ممكن است شكوفايي دو روح گم گشته را سبب شود و چندين انسان نجات پيدا كنند (در صورت بودن فرزند.) و حياتي نو شكوفا شود. نوشت: ظاهراً به نقاط مشتركي رسيدم ولي تو كمي طفره رفتي و آن را به شرايط خاص احاله دادي در واقع حرفي زدي تا حرفي نزده باشي. آيا در اين مورد اصول بنيادي را قبول داري؟ آيا صاحب معيار هستي؟ نوشتم: معيارهاي من اين ها هستند: 1- هيچ انساني حق ندارد روح ديگري را در پاي خود و يا روح خود را در پاي ديگري قرباني كند. اين كار جنايت است. (رومن رولان از زبان آنت در جان شيفته) پس حق عاشق شدن براي مرد و زن اعم از آن كه متاهل يا مجرد باشند محفوظ است. 2- دو انسان كه با هم ميثاق ميبندند و ازدواج ميكنند نبايد با اخلاقيات پوسيده هم ديگر را به بند بكشند و انتظار قفل زدن بر قلب يك ديگر را داشته باشند. بايد از عشق خود مراقبت كنند بايد بدانند انسان ها تغيير ميكنند و دو انسان عاشق با هم تغيير ميكنند چون هر لحظه يك ديگر را زير نظر دارند نه با روشهاي پليسي و عقلي بلكه از راه دل از راه درك متقابل. 3- عشق و بالهوسي دو چيز كاملاً متفاوت است. اصل بر دوام ازدواج است مگر آن كه ادامه اش ممكن نباشد. مسلماً يك مرد و زن متاهل بايد از قلب خود مراقبت بيشتري كنند و وقتي با يك مرد و زن متاهل رو به رو ميشويم ما نيز بايد خويشتنداري به خرج دهيم. قلب هر مرد و زن با شرفي گورستان عشقهاي بزرگ و كوچكي است كه به دليل احترام به انسان و زجر ندادن انسانهاي ديگر در آن دفن شده است. متاسفانه مردان و زنان بسياري پيدا ميشوند كه كارشان ساختن عشقهاي جديد نيست بلكه فقط به ويران كردن عشقهاي موجود ميپردازند. بر عشق هيچ جفاي بالاتر از اين نيست كه بالهوسي هاي زودگذر را عشق بناميم. 4- بين عشق و دوستي بايد تفكيك قايل شد و متاسفانه بعضي از زوج هاي نادان و كم خرد با نفهميدن اين موضوع همسر خود را از يك دوستي ساده به عشقي عميق سوق مي دهند اين خود بحثي مفصل است كه در ”عشق و ازدواج“ يي ديگر طرح خواهم كرد. هنوز پاسخي دريافت نكرده ام اگر خواستيد خوشحال ميشوم شما اين بحث را ادامه دهيد. ۱۳۸۱ خرداد ۴, شنبه ●
از خاموشي دريا، علي عسگري، يك جست وجوي هميشه گي و سلطان بانوي عزيز به دليل محبتهاي تكنيكي شان، سپاسگزاري ميكنم. ●
رد پا.. پس آدم ابوالبشر، به پيرامون خويش نظاره کرد- و بر زمين عريان نظاره کرد- و به آفتاب که رو درمي پوشيد نظاره کرد- و در اين هنگام بادهاي سرد بر خاک برهنه مي جنبيد- و سايه ها همه جا بر خاک مي جنبيد- و هر چيز ديدني به هيات سايه اي درآمده در سايه اي عظيم مي خليد- و هر چيز بسودني دستمايه وهمي ديگرگونه بود -و آدم ابوالبشر به جفت خويش درنگريست- او در چشمهاي جفت خويش نظر کرد که در آن ترس و سايه بود - و در خاموشي در او نظر کرد- و تاريکي در جان او نشست- * و اين نخستين بار بود، بر زمين و در همه آسمان، که گفتني سخني ناگفته ماند* و از آن پس بسيارها گفتني هست که ناگفته مي ماند- چون ما، من وتو، به هنگام ديدار نخستين- که نگاه ما و از آن پس به هم در ايستاد و گفتني ها به خاموشي درنشست- و از آن پس چه بسيار گفتني هست که ناگفته مي ماند بر لب آدميان- بدان هنگام که کبوتر آشتي بر بام ايشان مي نشيند- به هنگام اعتراف و به گاه وصل- و به هنگام وداع و، از آن بيش، بدان هنگام که باز مي گردند تا با قفاي خويش درنگرند- * و از آن پس ناگفتني ها، تا ناگفته بماند، انگيزه هاي بسيار يافت* از انگيزه هاي خاموشي- کتاب لحظه ها و هميشه- احمد شاملو ●
........................................................................................جدالهاي بيپايان شيشهيي بعضي وقتها از بعضي آدمها بعضي كارها را نميشود انتظار داشت و من از رضا قاسمي عزيز انتظار اين نامههاي سرگشادهاش را نداشتم. او بزرگي است كه وقتي به وبلاگ آمدم با گُل و لبخند در به رويايم گشود؛ اكبر سردوآزمي هم در به رويام گشود و خوشآمد گفت، گيرم با كمي اخم ذاتياش، من نويسنده يا شخصيت معروفي مانند اين بزرگان نيستم و در صلاحيت خود نميدانم كه كسي را نصيحت كنم به عنوان يك دوست غمگين ميشوم وقتي ميبينم مردم كشورم در فقرجبر و جهل و دست و پا ميزنند و روشنفكراناش به جاي اين كه سرمشق باشند براي زندهگي دمكراتيك و احترام به عقايد يك ديگر خود تمامي به محلي براي منازعات بيپايان تبديل ميشوند؛ شايد ميخواهند به روش برهان خلفي لقماني با بيادبي به ديگران ادب بيآموزند(؟!) من فكر ميكنم ما همه ميتوانيم در اين وبلاگستان به عقل و هوش و دانش هم اعتماد كنيم و اجازه دهيم خود خوانندهگان در مورد ما قضاوت كنند، با قهر كردن يا با اعلاميههاي سرگشاده صادر كردن چيزي درست نميشود. استاد عزيز، تو حرفات را بزن، بگذار ديگران هر چه ميخواهند بگويند، اگر كسي به تو فحش داد نه بر حقانيتات اضافه ميشود نه از آن كاسته ميشود. حقانيت تو در حرفي كه ميزني موج خواهد زند و يا نخواهد زند، چه نقد شود و چه نقد نشود. شما ( الواح شيشهيي و سنگهاي سرد و گرم) همان اشتباهي را ميكنيد كه ”هك“ كنندهگان وبلاگها مرتكب ميشوند. به جاي اين كه انرژي خود را در تخريب يك ديگر به باد هوا دهيد همين انرژي را در خدمت اثبات منطق و حرف خود قرار دهيد بي آن كه كاري به نقد يا نق يا فحش ديگران داشته باشيد. به عقل و شعور خوانندهگان خود اعتماد كنيد و خود را قيم آنان ندانيد. من وبلاگستاني با الواح شيشهيي، سردوازمي و آزاده سپهري... را بيشتر از وبلاگستاني بدون آنان ميپسندم. اجازه دهيم هر فكري بروز كند و نقد شود. هر كس كه با ”تفكر“ با ”تفكر“ برخورد كند؛ گيرم با زباني غير بهداشتي، دشمن من نيست. دشمنان ما آناناند كه تيغ به كف قصد جدا كردن سرهاي متفكر را دارند. مهم نيست سري، مذهبي باشد، آتهايست باشد، كمونيست باشد، همجنسباز،... باشد؛ اگر تيغ به کف نداشته باشد دشمن من نيست. چكيده: جاي دوست و دشمن را عوضي نگيريم! نطق كردي ارواح عمه ات شبح خان! هر عنتري جاي دوست و دشمن روو بلته! (زهرا خانم) ۱۳۸۱ خرداد ۳, جمعه ●
حُسن آقا يك مصاحبهي بسيار دردناك در مورد يك زن بيپناه ايراني كه با تن فروشي زندهگي ميكند در وبلاگاش قرارداده است. هر چند فحشا لكهي ننگي بر دامن سرمايهداري جهاني است و هيچ كشوري از آن بيبهره نيست، اما شنيدن آن از زبان يك شهروند آرياي اسلامي دردناكتر است. ●
........................................................................................افسانه؛ جنايت سازمان يافتهي قضايي چهار سال پيش(تيرماه 1376)، افسانه زني كه به همراه همسر و فرزنداناش در جزيره ي كيش زنده گي ميكرد. زماني كه همسرش براي ماموريت به تهران فرستاده شده بود در معرض تجاوز توسط مديركل حراست جزيره ي كيش قرار ميگيرد كه با كارد ميوهخوري او را به قتل ميرساند. طبق ماده 61 و 625 قانون مجازات اسلامي از آنجا كه اين زن براي دفاع مشروع اقدام به قتل كرده است قاعدتاً نبايد محكوم به مرگ شود؛ اما دادگاه به بهانه ي واهي ”خود را در معرض تجاوز قراردادن“ دفاع مشروع را از او نپذيرفته است و به اعدام محكوم شده است و ديوان عالي كشور نيز چند ماه پيش حكم او را تاييد كرد و اين زن بيدفاع در انتظار مرگ بسر ميبرد. موضوع بر سر بيگناهي يا گناهكاري افسانه نيست، موضوع بر سر قوانين خشك و غيرقابل انعطاف است كه جنايتي سازمان يافته را سبب ميشود. انسانهاي بيگناه بايد مجازاتهاي سنگين را تحمل كنند فقط به اين دليل كه قوانين موجود در كشور تك بعدي است. طبق قوانين موجود قتلِ عمد، قتل عمد است، و انگيزه در تخفيف مجازات يا تشديد آن هيچ نقشي ندارد. اگر شخصي در خيايان با شخص درگير شويد و مشتي به او بزنيد و او بر زمين افتاده، سرش بر سنگ بخورد و بميرد، قاتل محسوب ميشود و مجازات اش اعدام است؛ سعيد حنايي، خفاش شب و هر جنايتكار ديگري كه از روي قصد قبلي و با نقشه حساب شده اقدام به قتل ميكند هم قاتل است و حكم او هم اعدام.(؟!) آقايان نميخواهند اعتراف كنند كه همين قوانين نامتناسب با زنده گي اجتماعي و پيشرفته ي قرن بيست و يكم از اعوام رشد بيسابقهي جرم و جنايت در كشور است. اگر ”افسانه“ اعدام شود، جنايت ديگري به حساب آقاي خاتمي و نماينده گان مجلس نوشته خواهد شد كه بايد روزي پاسخگوي آن باشند. ۱۳۸۱ خرداد ۲, پنجشنبه ●
ننگ ز نام! از ننگ چه گويي؟ كه مرا نام ز ننگ است! وز نام چه پرسي؟ كه مرا ننگ ز نام است! ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز و آن كس كه چو ما نيست در اين دور، كدام است؟ با محتسبم عيب مگوييد، كه او نيز همواره چو ما در طلبِ عيشِ مدام است. حافظ، شاملو ●
ماري لطفاً بهار متن انگليسيي را ترجمه كرده زده به ديوار صندوقخونه اش. البته براي اين كه يك قلب دور سر آيدا بكشد ان را به او تقديم كرده است. متن لطيفي است، بغض آدم بغض كرده را مي تركاند. ”آگاهي“ با تمام عظمت اش در ذات خود ”تراژيك“ است. وقتي بزرگ شدي و فهميدي ”اطلاعات لطفاً“ يكي مثل مادر توست، و هيچ راز ويژه يي در خود نهفته ندارد، ديگر مطمئن خواهي شد ”دنياي ديگري“ وجود ندارد كه بشود در آن آواز خواند؛ وقتي از اين مرز دردناك گذشتي آنوقت آواز قناري ها براي ات خوش نواتر ميشود. درست مثل ديدن تاآتر روي صحنه، وقتي رو صندلي نشستي و آذر فخر را در ”سگي در خرمن جا“ نگاه ميكني با تمام وجودت نگاه ميكني چون ميدوني ديگر هرگز اين صحنه تكرار نخواهد شد، ولي وقتي داري ويدئو تماشا ميكني صحنه ها را از دست ميدهي چون با خودت ميگويي بار ديگر با دقت بيشتري نگاه ميكنم. چكيده: CARPE DIEM! ●
فرشتهِ چاپلوسه هي! فرشته كوچيكه ي دست چپي تو كه: چغلي منو پيش خدا ميكني تو كه: براي خود شيريني ميري پيشش و ميگي ”امروز فلوني دو تا آروغ مكروه زد. يا از هفده تا آداب مستراح شانزده تا شو به جا آورد“ چه كيفي داره... خدا جون چه كيفي داره خنديدن به قيافه ي مغمومت وقتي خدا... باز مث هميشه، طرف منو بگيره و تو صورتت تف بندازه بعدش من و اون بزنيم زير خنده و... من زير جلكي بهش چشمك بزنم و بگم هي... ناكث مگه خودت مامورش نكرده بودي بعد اون صداي خنده ش قطع بشه و گره بندازه به ابرو و مكثي كنه. يهو پكي بزنه زير خنده كه: خدا هم از آدم چاپلوس بدش ميآد. انوخته كه بايد كپه ي مرگتو بذاري مغموم يه گوشه كز كني جاسوسا هميشه تنها ميشن. 15/12/64 تهران، محموديه ●
........................................................................................نبينيد چه ميگويند؛ ببينيد چه ميكنند. چند روز پيش گلكوي عزيز مطلبي درباره ي حرف وعمل نوشته بود. ميخواستم تكملهيي بر آن بيافزايم و از زاويه ي ديگري به آن نگاه كنم: آدمها در هنگام بحران و سختي جوهرهي خود را نشان ميدهند، سخاوت، شهامت، نجابت، پاكدامني،... و همه ي صفتهاي والاي انساني در هنگام بحران و سختي شكل واقعي خود را نشان ميدهد. در حرف، در نظريه و تئوري همه ي ما سعي ميكنيم صفات ارزشمند مد روز را تكرار كنيم و بگوييم كه من فلان يا بهمان هستم اما در نخستين سختي در كوچكترين بحران چنان ماهيت خود را نشان ميدهيم كه تعجب برانگيز است، عفيفه ها يك شبه هرزهگرد ميشوند، نجبا از هر پتيارهيي پتيارهتر ميشوند. وقتي با كسي دوست هستيد، خب معلوم است كه آدم به دوستاش دروغ نميگويد؛ اگر به دشمنتان دروغ نگفتيد، آدم راستگويي هستيد. در هنگام تنگ دستي اگر سخاوت داشتيد، سخي هستيد. وقتي در دمكراسي بازنده ميشويد، اگر دمكراتيك رفتار كرديد دمكرات هستيد... چكيده: همه ي ما در سختي و بحران، بدون حجاب، خودمان ميشويم. ۱۳۸۱ خرداد ۱, چهارشنبه ●
برادر حاتم طائي شايد شما هم ماجراي ادرار كردن برادر حاتمي طائي در چاه زمزم را شنيده باشيد. بعضي ها براي مشهور شدن دست به هر كاري ميزنند از لخت شدن وسط چارراه تا ادرار كردن در آب زمزم! متاسفانه فرهنگ ”نفي“ به جاي ”اثبات“ در بين ما كه نسل اندر نسل امكان ”ساختن” نداشته ايم فراگير شده است. ميگويند يك روز خود باري تعالا تشريف ميآورند زمين و ميخواهند شخصاً و راساً به كار بنده گان رسيده گي كنند. در تركيه به روستايي بر ميخورند و ميگويند: چه ميخواهي و او ميگويد: گاو همسايه من روزي 6 من شير ميدهد و گاو من روزي 5 من كاري كن كه گاو من روزي 7 من شير بدهد. باري تعالا هم اطاعت امر ميكنند. بعد به ميهن آرياي اسلامي (به قول بامداد) ميآيند و از روستايي ميپرسند تو چه آرزويي داري؟ روستايي ميگويد: خداوندگارا گاو من روزي 5 من شير ميدهد و گاو همسايه 6 من، گاو همسايه را بكش، باري تعالا انگشت حيرت به دهان جل الخالق گويان به عرش رفت! راستي چرا بعضي از وبلاگنويسهاي عزيز به جاي خلق، فقط نفي ميكنند؟ چرا اثبات خود را درنابودي ديگران ميبينند؟ چرا به آتش بس ها توجه نميكنند؟ من ميتوانم بدرخش ام بدون آن كه جلوي درخشش ديگران را بگيرم. همه ي ما آدمهاي فهميده و متفكري هستيم هيچكدام وكيل وصي نميخواهيم. چرا فكر ميكنيم يكي دارد بقيه را گمراه ميكند و رسالت خود ميدانيم كه با تخريب او جلوي گمراه شدن بقيه را بگيريم؟ شبح به اين ناصحي نوبره والا! ●
........................................................................................از اميد ميلاني عزيز كه در اسبابكشي به خانهي جديد مرا ياري كردند! متشكرم! راستي كسي ميتونه كمك كنه اين آرشيو ما درست بشه؟ ۱۳۸۱ اردیبهشت ۳۱, سهشنبه ●
گپي با باكره مدتي است با وبلاگ بسيار زيبايي آشنا شدم كه شما حتماً از مدتها قبل ميشناختيد وبلاگ باكره. در چند روز پيش مطلبي در آن نوشته شده بود در دو خط: مرا تنها كسي خواهد فهميد كه با وي درآميخته باشم...او همسرم خواهد بود. و زن دوست خواهد داشت دوباره باكره اي باشد براي آنكسي كه بارها با وي در آميخته است. نميدانم باكره ي عزيز اين جمله را از خودش نوشته است يا از جايي نقل كرده است. به هر حال اين جملهها در برخورد اول جملههاي زيبايي به نظر ميرسد اما وقتي به آنها نگاه دوباره يي بياندازيم متوجه ميشويم كه از درون پوك هستند و هيچ چيز بدتر از اين نيست كه يك جمله ي پوك، زيبا باشد. حالا اجازه دهيد قبل از پيشداوري بيشتر آن را بشكافيم: در جمله نخست بين سه مفهوم ارتباط برقرار شده است. ”فهميدن“، ”درآميختن“ و ”همسري“ اين سه مفهوم در سه حوزه مختلف معنا دارند، ”فهميدن“ در حوزه شناخت و عقل است، ”درآميختن“ در حوزه غريزه و احساس و ”همسري“ در حوزه حقوق و اجتماع. حالا چرا فهميدن از كانال درآميختن ميگذرد و چه ربطي به فعل حقوقي همسري دارد معلوم نيست. به اين حكم كه ”مرا تنها كسي خواهد فهميد كه با وي درآميخته باشم“ دقت كنيد داراي ابهامات بسياري است از جمله: 1- آيا منظور از ”مرا“ يك شخص خاص است يا ميتوان به آن عموميت داد. يعني شامل تمام انسانها ميشود؟ 2- آيا منظور از ”مرا“ تمام زنان است؟ 3- آيا ارتباط ”فهميدن“ و ”درآميختن“ عموم و خصوص كلي است، يعني هر درآميختني موجب فهم ميشود؟ 4- چون از واژه ”تنها“ استفاده شده يعني يگانه راه ”فهميدن“ يك شخص ”درآميختن“ با او است؟ 5- ”درآميختن“ كه يك عمل ”فيزيكي“ و ”بيولوژيكي” است چه ارتباطي با ”همسري“ كه رابطه ي ”حقوقي“ است دارد؟ به عبارت ديگر اگر در ”درآميختن” خاصيتي است كه موجب ”فهم“ ميشود اين خاصيت نبايد ارتباطي با وضع حقوقي ارتباط دو نفر داشته باشد. اين ليست را مي توان ادامه داد و نكات بيشتري را مشخص كرد. در مورد جمله دوم كه مشكلات بيشتري وجود دارد. اصطلاح ”باكره“ بسيار محل مناقشه است و اين كه هميشه ”باكره“ بودن يك صفت متعالي باشد چون و چراي زيادي دارد؟ چرا بايد زن دوست داشته باشد براي كسي كه بارها با او درآميخته است باكره باقي بماند در صورتي كه طبق حكم اول در همين درآميختنها است كه ادارك شكل ميبندد. درباره ي ”باكره“ در تاريخ مطلب مفصل ديگري خواهم نوشت. دق مرگ بشي شبح، خُُُُُب حسوديت ميشه ديگه چرا پرت و پلا ميگي؟ ●
ترانه -امروز چه روزي است؟ -ما خودِ زنده گي ايم به تمامي اي يار، يكديگر را دوست ميداريم و زنده گي ميكنيم زندهگي ميكنيم و يكديگر را دوست ميداريم و نميدانيم زنده گي چيست و نميدانيم روز چيست و نميدانيم عشق چيست. ژاك پره ور، احمد شاملو، همچون كوچهيي بيانتها ●
........................................................................................زيباترين كلام زيباترين دريا دريايي است كه هنوز بر موج اش نرانديم زيباترين كودك هنوز نطفه نبسته است. زيباترين روز هنوز پشت شبق منتظر است. و زيباترين سخني كه ميخواهم با تو گفته باشم هنوز بر زبان ام نيامده است. برداشتي از ناظم حكمت ۱۳۸۱ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه ●
دلتنگيهاي شبحي دلام تنگ شده است. نميدانم بگويم به اندازه ي چي؛ كميت بردار نيست. دل ام تنگ شده براي افتادن روي تخت تا اون گربه ي ملوس كه هوش و طنز و زيركي تو چشماش موج ميزنه بياد بپره رو من و من كه ببر هستم انو زنداني دستاي پر قدرتم كنم، بعد اون مار خوش خط و خال آروم بياد نيشم بزنه و من بيهوش بيفتم. درمون نيش اون، فقط بوسه ي خودشه و بس؛ وقتي دلش به حال اين ببر زخمي ميسوزه ميآد بوسش ميكنه و اسير پنجه هاش ميشه، حالا بايد از گربه كمك بگيره براي خلاصي... واي دلم چقدر تنگ شده. ًًاين مربوط كسي نيست فقط خودشون دوتا بخونن! لطفا ●
........................................................................................شكِ شبحي رفته بودم وبلاگ عمومي، كاري كه خيلي كم ميكنم، چون يا از شبح نمينويسند يا خوب نمينويسند. (به جز فروغ كه رفيق باز است و نيم نظر سؤيي هم به ما دارد. تا كور شود هر آن كس كه نتواند ديد.) ديدم بابا گزارشي از شفا داده است به اين شرح: محمد در وبلاگ شفا متنی رو با عنوان "چند روز با بزرگان"آورده که يکی از نقل قول ها شو رو در اينجا می آورم: قرآن مقدس اينگونه مي گويد: ”هر آنچه خوبي و پاكي در شما هست از خداست و هر آنچه پليدي در شماست از خودتان است.“ بنابراين خدا پشتيبان تمام پاكيهاي شماست. قربان همگی بابای خبرنگار من فرصت نكردم به وبلاگ شفا سر بزنم، متاسفانه تا به حال اين وبلاگ را نخوانده ام. (فقط يك بار شنيدم هك شده است كه بسيار متاسف شدم) خواندن اين جمله سوآلي براي ام پيش آورد كه خودم نتوانستم آن را حل كنم، گفتم بگويم شايد شما كمك ام كنيد. جملهي كه از قرآن نقل شده است، و من به صحت يا سقم آن كاري ندارم و فقط نقل راوي را ملاك قرار ميدهم، اين گونه فرموله ميشود: 1- در درون انسان دو نوع ”چيز“ داريم، الف- ”خوبي و پاكي“ ب- ”پليدي“ 2- خالق آنچه نوع ”الف“ است، خدا است و خالق آنچه نوع ”ب“ است، انسان. از اين دو مقدمه يك تالي بيشتر استخراج نميشود. چيزهاي در جهان هست كه خالق آنها خدا نيست. آيا وحدت در خلقت از پايههاي توحيد و يكتا پرستي نيست؟ آيا اين شرك محسوب نميشود كه چند خالق براي جهان متصور شويم؟ حال از همهي اينها گذشته اين تفكر ضد انسان كه خوبيها از او نيست و بديها از اوست آيا بشر را به پرتگاه قرون وسطا نبرد؟ چرا نبايد انسان را ستايش كرد؟ آيا تحقير انسان چيزي جز سقوط تباهي در پي خواهد داشت؟ زبون به دهن بگير شبحِ بيحيا، اگه وبلاگ تو هم مثل وبلاگ اون كچله هك كنيم آدم ميشي! ما اعلام ميكنيم:شبح تحت هيچ شرايطي و از ترس هيچ ابلها مردي يا زني آدم بشو نيست، اگر برويد كف اقيانوس آرام را آسفالت كنيد زودتر به نتيجه ميرسيد. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه ●
........................................................................................عاشقانه هاي كازابلانكايي لرزان و نگران و مضطرب به بيدِ مجنوني با شاخه هاي چون گيسو تا روي زمين كشيده شده ميرسي، از دور كه ميبيني اش آرامش در وجودت شكل ميبندد. به زير سايه اش كه ميروي انگار صد سال است كه در خُنكي آرامش بخش حضورِ پر و پيمان اش زيسته يي، انگار اصلاً زير همين بيد به دنيا آمده يي، بيد با تمام وجودش ميلرزد انگار حادثه يي شوم در كمين باشد، اما تو آنقدر به آرامش رسيده يي كه حتا اين لرزشها هم نوازش ات ميدهد، يادت ميرود: تو ميلرزيدي و او آرام از دور لبخند ميزد، يادت ميرود: تو شوريده و آواره بودي مانند يك بوته ي بياباني، از ريشه ي سستِ خاكِ سست ات، جدا شده بودي و با هر نسيم به سويي ميرفتي و او آرام با ريشه هايي در اعماق و شاخساري در باد با وسوسه هاي نسيم طنازي ميكرد. تو رقص نور خورشيد و برگ بيد را در سايه روشن شاخسارهاي زلفين او به لبخند سرمست ميشوي، چون كودكي سرمست از جغ جغه ي بالاي سرش، و او تابش سوزان شلاقهاي خورشيد آسمان بي ابر را تاب ميآورد چندان كه در اعماق خاك ريشه هاي اش تير ميكشد، مور مور ميشود. حال تو آرامش يافته يي و او نگران به بالا، به ابرهاي تيره يي كه ميآيند و ميروند، مينگرد؛ و تو مانند كودكي در آغوش مادر به خواب رفته يي، انگار هيچوقت بيدار نبوده يي، مضطرب و نگران. نفس ميكشي، زنده يي، اما آرامشي در چهره داري كه فقط مرگ به آدمي ميدهد، فقط مرده ها دارند. ميچرخي و ميغلطي و ميخندي و ميگريي و ميآيي و ميروي. ميلرزد و ميترسد و ميشرمد و ميخندد؛ نيآمده است اما ميرود، بي آرامش حضورش. بي آن كه با خود ببرد؛ سايه پر مهرش. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه ●
شاه نعمت الله ولي گفتم حالا كه مدتي است زير آسمان پر ستاره ي كرمان روزگار ميگذرانم سري به شاه نعمت الله ولي در ماهان بزنم يك وقت گلايه نكند. رفتم و ديوان اش گشودم و خواندم: نور روي اش آفتابي ديگر است سايه ي او ماهتابي ديگر است زلف او در تاب رفت و از دست دل تاب او را پيچ و تابي ديگر است گفتم اش: ”جان و دل و جانان تويي” گفت: ”آري”، اين جوابي ديگر است دوش ما و او به هم دوشي زديم امشب ام اميد دوشي ديگر است از مي خمخانه ي ما عالمي سر مست شد نوش كن جامي كه اين مي از سبويي ديگر است كشته ي عشق ايم و زنده جاودان جان ما را خونبهايي ديگر است. ●
شهرزاد عزيز امر كرده ما هم اطاعت فرموديم: من از دو نفر خيلی تشکر می کنم و حالا مجبورم هر کجا که دستم می رسد، بگويم چرا. شهرزاد و[قصه ي] مردی که لب نداشت آدرس وبلاگشان را تغيير دادند. متشکرم. از همهء کسانی که وبلاگ منو می خونن می خوام که توی وبلاگ خودشون تغيير اين آدرس رو اعلام کنن. البته ما كمي گيج شديم كه كدوم شهرزاد، شهرزاده! ●
(اول پاييني رو بخوني(دميدن از سر گشاد سورنا وبلاكستان ما شده دميدن از سر گشاد سرنا، در جهان افسانه اول خدا بوده بعداً باكره و آنتيتز اون دوتا شده مسيح تو وبلاگاستان اول مسيح بوده بعداً باكره حالا هم سر و كله ي خدا پيدا شده! البته قبل از همهي اينها جناب حضرت شيطان وجود داشت اند. البته اين جا، قبل از خدا و شيطان و باكره و مسيح؛ يك شبح بي مزه نوبرونه بود؛ كه هنوز هست! البته ديگه واقعاً نوبره! ●
........................................................................................ديروز يكي تو مسنجر به هم گفت: خنده با دو تا پرانتز را دوست نداره چون چشمهاش بسته است و من هر چند به او نگفتم اما با خود انديشيدم كه: توي اين دنياي به اين ”نابودي“ مگه با چشم باز هم ميشه خنديد؛ اونم با دو تا يا بيشتر پرانتز. و اما يك لبخند يك پرانتزي: حتماً شنيديد كه ميگن چرا عيسا مسيح در رم بدنيا نيآمد؟ پاسخ ميدن: چون تو رم باكره پيدا نميشه؛ حالا مقدس يا نامقدس ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه ●
ملول از همرهان بودن طريقِ كارواني نيست، بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني! ●
چي بهتر از اينه كه بري تو صندوقخونه و ببيني از محبوبترين شاعري كه به آن شيفتهوار عشق ميورزي شعري براي تو نوشته شده است. مرسي سطان بانوي عزيز روزم را و شبام را نجات دادي. روح بيكران شاملو و بيكل شاد كه اين شادي را از زبان تو بانوي عزيز بر من ارزاني داشتند. ●
........................................................................................دوست شناسي (1) همه ي ما لاف دوستي ميزنيم اما به راستي دوست كيست؟ يكي از مهمترين پارمترهاي دوستي و رفاقت اعتماد متقابل است. اگر شنيديد ”شبح“ فلان كار غير اخلاقي را انجام داده است و شما خود را دوست ”شبح“ ميدانيد در برخورد اول بايد باور نكنيد. اگر ذره يي باور كرديد بدانيد فقط لاف دوستي ميزنيد. مي توانيد از او بپرسيد. ميتوانيد بدون اين كه شك داشته باشيد تحقيق كنيد. اما نميتوانيد شك كنيد و از آن بدتر گلايه كنيد و از آن بدتر سرزنش كنيد و از آن بدتر حكم صادر كنيد... جوهره: شرط لازم براي دوستي اعتماد است و شرط لازم و كافي، اعتماد متقابل. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه ●
به بهانه ي كسوف خورشيد و با آرزوي طلوع دوباره اش بيگمان وبلاگ با خورشيد زيباتر و قابل تحملتر است حتا براي شبح ميان خورشيدهاي هميشه زيبائي تو لنگريست- خورشيدي كه از سپيده دمِ همه ي ستاره گان بي نيازم ميكند. .... ميان آفتاب هاي هميشه زيبائي تو لنگريست- نگاهت شكست ستمگريست- و چشمانت با من گفتند كه فردا روز ديگري ست. احمد شاملو، شبانه، آيدا در آينه ●
رازِ سر بسته ي ما بين، كه به دستان گفتند هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر! معرفت نيست در اين قوم، خدايا! مددي تا برم گوهر خود را به خريدار دگر. هر دم از درد بنالم، كه فلك هر ساعت كندم قصدِ دلِ زار به آزارِ دگر. ●
........................................................................................شاخ هاي بزرگ و زيباي شبحي حتماً شنيده ايد كه شكارچيان گوزن، گله ي گوزن را به سوي چنگل پي مي كنند تا آنان كه شاخهاي بزرگ و زيبا دارند در لابه لاي درختان گير كنند و شكار شكارچيان شوند. آري روح بزرگ و انديشه زيبا شاخ گوزن و پاشنه آشيل و چشم اسفنديار ماست. بازي را بايد به دشمن واگذار كنيم و چاره يي نداريم؛ هدف وسيله مان را توجيه نميكند، نميتوانيم ناجوانمردانه مبارزه كنيم و نميتوانيم مانند آنها دروغ و تهمت و دنائت را وسيله ي پيروزي خود قرار دهيم هر چند حق با ما باشد. مهمترين اصلي كه هميشه در زنده گي شخصي و اجتماعي به آن پايبند بوده ام وفاداري به سوگندهاي دوستانه است. فرض كنيد شما با كسي دوست هستيد اين دوست رازي را به شما ميگويد؛ گردش روزگار شما دو تن را در مقابل هم قرار ميدهد دوستان پار دشمنان حال ميشوند آيا حق داريد آن راز را افشا كنيد؟ گيرم آن كه دشمنتان شده است معامله به مثل نكند و تمام رازهاي شما را افشا كند. روزي از زبان آنتوني كويين چيزي از عمر مختار ياد گرفتم كه هميشه راهنماي من بوده است. از عمر مختار مي خواستند با دشمن همان كند كه دشمن با آنها مي كند و عمر مختار گفت: دشمن معلم من نيست. اگر توانستيد ذره دره آب شويد و هزار و يك تهمت را به جان بخريد و از آن نادوست هزار و يك تهمت و افترا بشنويد اما رازش را افشا نكنيد. خُب داريد آدم ميشويد؛ خوش بحالتون. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه ●
........................................................................................مادر امروز روز مادر است و من چند روزي است كه در كنار مادرم و در خانه ي پدري زنده گي ميكنم. در يك اتاق كوچك كه براي ام به اندازه ي همه ي دنيا بزرگ است. يك تخت و يك كتابخانه با يك ميز. كتابهاي كتاب خانه يادآور رشد فكري من در اين خانه است. مادرم در كودكي براي ما كتاب مي خواند از اولين كتابهايي كه يادم است ”غرش توفان” بود و آخريناش ”كليدر“؛ دست روزگار ”خداي“ او را پر رنگ كرد و ”خداي“ مرا محو و همين شد كه روز به روز فاصله هامان بيشتر و بيشتر شد. چند وقت پيش كتاب ”دفترچه ممنوع“ را دادم بخواند؛ حالا كه توي كتابخانه اش كتاب ”از طرف او”ي ”آلبا دسس پدس“ را ديدم، فهميدم خوشش آمده ولي به رويم نمياورد. ديروز بهم گفت بيا بريم امام زاده صالح گفتم: امروز كار دارم اما حتماً يك روز با هم ميريم... و او بسيار خوشحال شد. حالا وقتي روي اين تخت دراز ميكشم و به تركيب عجيب اين اتاق پر از تناقض نگاه ميكنم وجود عجغ وجغي خود را در آن ميبينم. بالاي تخت ام يك ”وان يكاد“ آويزان است و روبه روي ام بالاي يكي از قفسههاي كتابخانه يك مجسمه ي كوچك از فردوسي و كنار آن يك مجسمه ي كوچكتر از بتهوون... چند وقت پيش نامه ي بسيار زيبايي از بانوي بسيار زيباتر تاآتر كشورم به دست ام رسيد بانوي بازيگري كه عاشق صحنه بود و اكنون 24 سال است كه از آن دور افتاده... ميشه يك روز دوباره در صندلي هاي تاآتر 25 شهريور نشست و بازي او را ديد و در هنگامي كه او رورانس خود را اجرا ميكند دست زنان به سوي اش رفت و گل سرخي به پاي اش انداخت؟ بخوانيد ايميل او را و در غم و حظ يي كه من دچار شدم شريك شويد: فكر مي كنم مامان، اگر مادر بزرگ ام نبود، نام هر چهار برادرم را ميگذاشت: ماركس، لنين، استالين و مارس دوم. از زنان تحصيل كرده و بسيار پيشرفته ي زمان خودش بود. وقتي يك اعدام سياسي پيش ميآمد ميرفت توي اتاق اش در رو ميبست و چند دقيقه بعد كتاب لاهوتي به دست مينشست و اول با نگاه ميخواند، هيجان زده كه ميشد به پدرم كه مشغول خواندن روزنامه ي عصر بود ميگفت: گوش كن ببين لاهوتي چي ميگه انوقت بلند بلند ميخواند، بعد بدرودي ميگفت و دوباره كتاب به همان ترتيب اوليه مخفيانه جا سازي ميشد. بعد از انقلاب اولين كار مامان اين بود كه لاهوتي كاغذ كاهي را كه در اثر مرور زمان رنگ كاه كهنه شده بود برداشت و برد داد به يكي از چاپخانه ها و گفت چاپاش كنيد فقط به من ده جلد بدهيد. چاپ كتاب رونقي داشت و بعد از مدتي كوتاه وقتي با مامان تلفني حرف ميزدم (من لندن بودم آن زمان) با خوشحالي گفت يكي از كتاب هاي لاهوتي رو به تو تقديم كردم برايت نگه خواهم داشت به ديگران برادران و خواهرانم هم داده بود ولي سهميه سه خواهر و برادري رو كه بيرون بوديم حفظ كرده بود (بعد از انقلاب وقتي به دليل احمقانه اي برادرم را گرفتند در ايران و بردنش اوين تمام آن كتابها و كتاب ماركس و انگلس و چلنگرهاي زمان قبل از 28 مرداد را كه مادرم بارها عين گنجينه لاي مشما و حتا قيرگوني كرده دفن كرده بود كه حفظشان كند با دستهاي خودش آتش زد چون يكي خبر داده بود كه كميته براي تفتيش منزل برادرم خواهد رفت و بعد منزل مادرم تفتيش خواهد شد و هيچكس از فاميلها هم حاضر نبود در آن دوره وحشت آنها را نگهدارند.) خب! حالا مامانم الزايمر دارد الان سه سال است. روز به روز هم پيشرفته تر ميشود؛ 30 سال اخير بكلي از ذهنش پاك شده (مادرم 80 ساله شه) هفته ي پيش رفتم لس آنجلس ديدنش و با چند روز پرستاري از او فرصتي براي استراحت به خواهرم كه اين سالها شده خداي فلورانس نايتينگل؛ باز مامان مرا مادرش ديد و گفت كجا بودي؟ گفتم: بهشت زهرا (مادر بزرگم 18 سال پيش فوت كرده) گفت خانوم جون من بايد برم جلسه ي حزب سخنراني دارم راجع به ماركس لطفاً از بچه ها مراقبت كن تا برگردم. ضمناً اگه كسي از دوست و آشنا پرسيد من كجام؟ بگو رفته حموم بيرون؛ گفتم: نميشه و نميزارم بري آخرش گير ميفتي فكر بچه ها تو نميكني؟ ناگهان عصباني شد گفت: من ميرم چه شما نگهداريد اين بچه ها رو چه نگه نداريد و فرياد زد: سكينه (كلفت خانه ي همون زمانها كه 40 سال پيش فوت كرده) بدو زود اون پالتوي پوستمو بيار داره برف مياد. بر دستان مادرت(م) بوسه ميزنم از جانب من يك گل سرخ به او هديه بده. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۱, شنبه ●
قاصدك پَر دلتنگي براي كسي كه باهاش يك “كليك” فاصله داري ديگه واقعاً نوبره و تو دكون هيچ عطاري پيدا نميشه! اما اين جوريه ديگه ما همه گي يك جور ديگه ايم، چي مون به آدميزاده رفته كه دلتنگي هامون رفته باشه؟ قاصدك آمد و رفت اما به من نه نزديكتر شد نه دورتر؛ هميشه همان يك ”كليك“ را فاصله داشت. روزي كه آمد از اين كه شبح بودم و نتوانستم بروم به استقبال اش و اشك شوق بر ديدارش بريزم اندوه گين شدم؛ امروز كه رفت و نتوانستم به بدرقه ش روم و اشك فراق، چون آبي كه پشت سر مسافر مي ريزند تا بازآمدن اش را تضمين كنند، بر نقش پاي اش روان كنم، باز انده گين شدم. بعضي وقتها ميگويم كاش شبح نبودم كاش ميتونستم با او با دوستان ديگر همراه او به كافه تاآتر صالح اعلا ميرفتم يا توي شهر كتاب وقتي داشت با كيمياي خوش و بش و بگو مگو ميكرد كنارش بودم... اما باز ميگم نه اين طوري بهتره بذار فاصله مون هميشه، همون يك ”كليك“ باشه. شوق ديدار به درد فراق نميارزه. يك روز كه يك دوستِ بسيار نازنين را از دست دادم آرزو كردم هيچوقت باهاش آشنا نشده بودم تا در از دست دادن اش اينقدر عذاب نكشم... دارم خودمو گول ميزنم... نه! دارم يه جوري شبح بودن خودم توجيه ميكنم... بذار به ياد قاصدك حافظ را باز كنم و يه كم حافظ بخونم... مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست كه به پيمانه كشي شهره ام از روز الست؛ من همان دم كه وضو ساختم از چشمه ي عشق چارتكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست! ... حافظ از دولت عشق تو سليماني يافت يعني از وصل تواش نيست به جز باد به دست! مادر بزرگ ام هميشه ميگه: خوش باشيد و چراغتون از دور بسوزه. ●
ياد ابولقاسم حالت به خير از دوستي شنيدم در جاي گفته است؛ كوتاهترين جُك دنيا دو كلمه است: گيله مرد ●
........................................................................................اي دل! صبور باش و مخور غم، كه عاقبت اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود. روزي گرت غمي برسد تنگدل مباش رو شكر كُن، مباد كه بد بتر شود! حافظِ شاملو ۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۰, جمعه ●
همين الان از فرودگاه آمدم گفتم اول اين مطلب را بنويسم بعد بروم شام نوش جان كنم: عمهي دخترم، خواهر بنده كه معرف حضورتان هست با ايشان رفتيم فرودگاه تا همسر مهربان خواهرم از بانكوك تشريف بيآورند. رسيديم در سالن انتظار كه ديدم به! جناب شريفينيا و پارسا پيروزفر و خانم گوهر خيرانديش و بچههاي ديگه مشغول فيلمبرداري از سريال جديد لطفي هستند كه از شبكه ي سه پخش خواهد شد با ”رضا“ خوش و بش كرديم و از اينجا و ازونجا كه من پاي اينترنت را پيش كشيدم گفتم: رضا من ميدونستم تو رياضيات خوندي اما نه اينقدر ديگه! بعد خودش گفت: نكنه منظورت ماجراي شبح است؟ گفتم: شبح؟ گفت: آره يك آدم بامزه خودشو جاي من معرفي كرده... خلاصه بعد از توي جيب بغلش نشاني شبح را نشانام داد و گفت برو يك سري بهش بزن! حال مي كني. آقا ما را ميگي چطوري جلوي خودم را گرفتم خدا ميدونه، برم سراغ شام كه مادر و خواهرم از بس داد زدن صداي من گرفت! شبح به اين مارمولكي نوبره والا!. ●
وداع با اسلحه -گناه چيز عاليست. مردمي كه دنبال گناه ميرن، سليقه خوبي دارن، اين مخمل قرمز واقعاً خيلي قشنگه، درست همونه كه بايد باشه. آينه ها هم خيلي خوشگلن، نميدونم وقتي آدم تو يه همچين اطاقي از خواب بيدار شه، چطوره. اما واقعاً اطاق عاليست، من دلم ميخواد يه كاري بكنم واقعاً گناهكارانه باشه. ما هر كاري ميكنيم، ساده و بيگناه بنظر مياد، من باورم نميشه كه كار بدي ميكنيم... وداع با اسلحه، ارنست همينگوي، ر- مرعشي ●
داشتيم از غصه قالب تهي ميكرديم. يك ايميل از جنوب شهر به دستام رسيد! گفتيم به جاي خودكشي بهتر است آن را بخوانم. خواندم نويد خواندن شبحيات در آن داده شده بود. به اينجا رفتيم و آنقدر خنديدم كه ديده تر شد. اشك پنداشتم غصه فراموش شد. بچه جنوب شهر به اين با حالي اصلاً نوبر نيست! همهي بچههاي جنوب شهر همينجوري باحال هستند.! ●
........................................................................................شاهزادهها و آقازادهها ديشب خانهي عمهي پسرم بودم! تلهويزيون شان داشت سخنان يك شاهزاده را پخش ميكرد من جناب شاهزاده را كه ديدم ياد آقا زادهها افتادم و به اين صرافت افتادم كه هر آنچه آقازاده را مرتبت است بر شاهزاه نيز مرتبط است. فقط شاهزادهها ظاهراً از آقازادهها خوشتيپتر و خوشسروزبونتر هستن! خُب حتماً محل خروج شاهزاده در شاه و آقازاده از آقا زيباتر و فراختر است هر چند آن محل در ”آقايان” ظاهراً پاكتر و مطهرتر است. خلاصه در زبان فارسي شازده از زمان قاجار به اين سو به معناي فراخ ماتحت استعمال ميشده است. شبح لالهموني بگيري الهي! ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه ●
فراموشكاريهاي شبحي امان از حواس پرتي، اون معماي ماشين سواري و بارون و ايستگاه اتوبوس، يادتونه؟ خوب اون معما را من در يك صندوقخونه ي پر و پيمان خونده بودم. اگه به اصل معما علاقه داريد بپريد بريد اينجا! مواظب باشيد گم نشيد چون اين صندوقخونه از اون صندوقخونه هاست. ●
با من اكنون فلك در آن حد است از جگرخواري و دل آزاري كه به او جان دهم به آساني او ستاند ز من به دشواري هاتف اصفهاني ●
اطلاعيه مهم شنيده شده است كه افرادي فرصت طلب در محافل وبلاگ گردي خود را شبح معرفي مي كنند و از اين راه كلي در ميان قلوب براي خود جاي باز كرده اند بدينوسيله اعلام مي شود. شبح، شبح است و به هيچوجه در ميان جمع حاضر نميشود و تمام شبحهاي تجسم يافته ياوه گوهاي كذابي هستند كه خدا افشايشان كند. البته اگر اين دوستان به عالم بالا تشريف بيآورند و به جاي شبح نيمسوز ميل كنند مايه بسي خرسندي ماست. خلاصه خجالت بكشيد، وگرنه افشايتان ميكنم. هر كه گفت من شبح هستم ازش بپرسيد آخرين هميلتوني ديراك چي بود؟ ●
........................................................................................ديروز دوست ناشناسي با ايميل يادداشتي درباره ي مطلبي كه در مورد ”نبوي“ نوشته بودم براي ام ارسال كرد. حيف ام آمد يادداشت عالمانه ي ايشان را نخوانيد: دوست عزيز شبح سلام يكي از اولين تعابيري كه جناح راست براي جامعه مدني بكار برد واژه قطار بود - به دليل سوت و كف كه مي داني- اما حقيقتا تعبير زيبايي بود نه براي جامعه مدني بلكه براي اصلاحات . من حقيقتا دوست داشتم كه با اصلاحات به عنوان يك اتفاق برخورد كنيم و فارغ از زمان آنرا ارزيابي نكنيم و بدانيم كه اين اصلاحات پويا ست چه ما ريشه هايش را بشناسيم و چه نه . من با آنجاي سخن نبوي موافقم كه مي گويد «اصلاحات چيزي جز اينكه مي بينيم نيست » حقيقتا هم همينطور است اصلاحات كه مكتب نيست كه ما به چالش بگذاريمش .در اصل تمام اين قوانيني كه در مملكت وضع مي شود خودش اصلاحات است .راه خودش را مي رود .راننده هم ندارد . اما كساني بر اين قطار سوار مي شوند . بايد اندكي بعد پياده شوند مگر آنكه وزن سياسي بالايي داشته باشند . نبوي اينگونه نبود . او بيشتر زاييده شرايط بود .در آن وانفساي بحران طنز- كه تورم وگراني سوژه هاي هميشگي اش شده بودند - طنز سياسي نوشتن كمي جسارت مي خواست كه نبوي داشت اما ادامه اش توانايي مي خواست كه او نداشت. بايد بپذيريم به كه اگر هنوز هم روزنامه نگاري روي شاخ «جامعه» مي گشت من ديگر طنز روي شاخ نبوي نمي گشت . راستش من بي رحم تر از تو هستم : اگر بخواهم بي پرده تر از تو سخن بگويم اينگونه مي شود كه دوران نبوي به سر رسيده است. دستمالي كه ديگر در عرصه سياسي ما كارايي ندارد. چه توبه مي كرد چه نمي كرد - وزنش آنقدر بالا نبود- كه در قطار بماند .اين را تو مي داني اما در تعجبم چرا به حرفهايش اهميت مي دهي. او اگر از فضاي امروز اينگونه حرف مي زند چون دورانش گذشته كمي خاطره پردازي مي كند يا خودش را توجيه مي كند يا در بهترين شرايط براي شرايط گذشته افسوس مي خورد . و دليلش هم معلوم است : او صبر كرد تا شرايط به او ميدان بدهد و با پنجاه تا شماره جامعه بشود نماد طنز امروز حالا هم دوباره منتظر شرايط است تا با حفظ آن بشود اميد فردا . آيا بار ديگر روزگار به او لبخند خواهد زد؟ اين فقط به خودش بستگي دارد كه چه بازسازي ذهني را انجام بدهد اما به نظر من او در بهترين شرايط مانند ديروزش خواهد شد و از يك هفت تير در سياست دوبار استفاده نمي كنند. اين هيجانات امروزش هم به خاطر لو رفتن همان هفت تير است. اما سازگارا : او حداقل فهم بالاتري دارد و بينش وسيعتري : اما اگر نبوي را قطار اصلاحات چند ماهي سوار كرد، سازگارا همواره نظاره گر بوده است. وقتي هم كه مي خواست سوار شود راهش ندادند - انتخابات رياست جمهوري- درباره، آن نامه هم موافقم كه نمي توان به سادگي اظهار نظركرد . شايد بهتر باشد كه گاهي از اثر يك موجود آنرا بشناسيم و اين تاثير آن نامه هست كه مهم است. متاسفانه آن نامه آنقدر كه به آن اهميت دادي مهم نبود حتي مي توانم بگويم يك شيوه بوده است كه جواب نداده است- قبلا هم مشابه اش زياد بوده است؛ نا مه هاي سحابي ها - مي توانست يك بليط باشد براي سازگارا كه خود را سوار قطار بكند اما نشد .پس بررسيش چندان مهم نيست مگر آنكه سوارش مي كرد. و اما زندان رفتن ها : دوست خوبم اين متاسفانه همان تنبيهي است كه فوكو مي گويد .بازسازي انديشه ها و رفتارها در يك محيط ساختگي . كوبيدن . پايين كشيدن آدمها از قطار در حاليكه هنوز خوب مي رانند.اين به ضررآن اصلاحاتي است كه راننده اش خوب مي راند . اما چه رجايي چه سازگارا سوار بر اين قطار نبودند زندان رفتن آنها هم هيچ ضرري به اصلاحات نمي زند. اين نوري يا گنجي بودند- گيرم با دانش كمتر- كه با پايين كشيدنشان قطار به فس فس افتاد . آنها هم اگر بخواهند دوباره به قطار سوار شوند كه با محبوبيتي كه براي خود بدست آورده اند چندان هم سخت نيست نمي توانند با انديشه هاي گذشته پيش برانند. صادقانه بگويم بازسازي فكري كه در بخشي از جناح راست - كارگزاران- اتفاق افتاده به مراتب تئوريك تر است - حتي اگر به مذاق ما خوش نيايد- ما سياست تئوريزه نداريم. سياست مداران ما هابز را نخوانده اند. ما جوانان سياست شناس هم نداريم : جامعه ما پر است از ابراز احساسات سياسي. ما منتظريم تا كسي به زندان برود تا پشت درهاي اوين شمع روشن كنيم. ديگر با مسيرش كار نداريم همان قدر كه روشش از شمشير تيز تر باشد براي ما كافي است .ياد راولز مي افتم كه محكوم كردن جنگ ويتنام از سوي عده اي از مردم آمريكا را بيشتر از يك انديشه سياسي يك حس شهروند خوب بودن - انسان خوب كه جنگ نمي كند- مي دانست راستش ما هم به سياست مدارانمان همينگونه نگاه مي كنيم : از روي حس يك آدم خوب نه يك روش سياسي . همينكه به ما دروغ نگويند كافي است. از دوستاني كه از يكرنگي در سياست حرف ميزنند خيلي تعجب مي كنم. فكر نمي كني اين شرايط به نفع جناح راست باشد؟ اما در بارهء رجايي: او هم اگر مي خواست خوش رقصي بكند- كه اگر مي كرد حتما كار نكوهيده اي نبود- و سرنوشتش مثل نبوي بشود همان بهتر كه نكرد. اين خوش رقصي به مراتب كار خرد مندانه تري است به شرط آنكه شرايطش را بداني. مهاجراني را مي بيني كه تبديل شده است به اميد ما در انتخابات آينده؟ ماكياولي مي گويد: همه كساني كه از حكومت فرمانروايي ناراضيند بايد بروتوس را سرمشق خود قرار دهند..... و اگر معلوم شد كه توانايي كافي براي نبرد آشكارا ندارند بايد با استفاده از همة وسايل در جلب دوستي شهريار بكوشند... (گفتارها ص300) دوست عزيز زندان رفتن چندان براي اصلاحات افتخارنيست. و زندان رفته ها هم قهرمان ملي نيستند. مگر كديور بعد از آزادي چه قدمي در راه اين به اصطلاح آزادي برداشت؟ يا اساسا چيزي از سحابي باقي مانده است كه بتواند به خيزش جريان اصلاح طلبي كمك كند ؟ رجايي هم بر عكس نبوي شرايطش را مي دانست اما او سوار قطار نبود.پس براي چه التماس كند كه در قطار بماند؟ نبوي هم كه ماند نمي دانست كه بليطش تا ايستگاه ديگر است پس او هم پياده شد تا قطار بعدي بيايد. سازگارا هم التماس كرد كه سوارش كنند اما آن هم نشد. دعواي ما در اين قطار اصلاحات بر سر سه پياده است! گرچه من هم مثل تو معتقدم كه قطار بعدي رجايي را راحت تر سوار مي كند اما اگر قطاري باشد . ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه ●
........................................................................................يادش بخير همه ي ما حتماً حداقل يك دوست تودهيي در زنده گي داشته ايم. خُب من بيشتر از يك دوست توده يي داشتم اما با يكي شون خيلي دوست بودم. يكي از هم اتاقي هاي آن خوابگاه كذايي كه قبلاً تعريف كردم. اين دوست توده يي عزيز اعتقاد داشت تمام انسانها توده يي هستند مگر آن كه خلافاش ثابت شود. هر كس را كه دوست داشت ميگفت اين توده يه، حتا اگه به حزب توده بد و بيراه بگه. چون به من هم لطف داشت ميگفت: تو هم توده يي هستي خودت خبر نداري. يك روز كه شوخي و جدي داشتيم در مورد توده يي بودن يا نبودن افراد مختلف بحث ميكرديم كار به شعرا و قدما كشيد كه دوستمان گفت ميدونيد چيه حافظ هم تودهيي بوده. گفتم: حافظ؟ گفت: بله، حافظ! و ما ميدانستيم او الكي حرف نميزنه حتماً يك دليل دندان شكن داره، و داشت. حافظ را باز كرد و خواند: اي صبا! گر بگذري بر ساحل رود ارس بوسه ده بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس. محمل جانان ببوس، آنگه به زاري عرضهدار كه:”از فراقت سوختم اي مهربان، فرياد رس!“ ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه ●
عشقبازي كارِ بازي نيست-اي دل، سَر بباز! زان كه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس. عشرتِ شبگير كن بيترس، كاندر شهرِ عشق شَبروان را آشنايي هاست با مير عسس ●
........................................................................................يك مسئله چند راه حل ديروز در ترافيك بدي گير كرده بودم و نه كتابي براي خواندن همراه هم بود و نه كامپيوتري براي وبلاگ خواني يا نويسي، پس فكر كردم، نه براي بودن كه براي نبودن در آن ترافيك احمقانه. چون ماشيني كه سوار آن بودم كورسي بود و فقط جاي يك نفر به جز راننده را داشت ياد مطلبي كه مدتي پيش در يكي از وبلاگها خواندم افتادم. نه نام وبلاگ، نه حتا انشاي دقيق آن يادداشت يادم نيست ولي اجمالاً مطلب مربوط به يك معما ميشد، براي سنجش تصميم گيري در موقعيتهاي مختلف. سوآل اين بود: فرض كنيد در يك شب سرد باراني در يك خيابان خلوت در حال رانندهگي هستيد كه در يك صف اتوبوس يك خانم جوان، يك دوست قديمي و يك خانم مسن را ميبينيد. (اگر راننده خانم است. جنسيت افراد ايستاده زير باران در صف اتوبوس را معكوس كنيد.) چه ميكنيد؟ من با خود فكر كردم رانندههاي مختلف تصميمگيريهاي گوناگون خواهند داشت و به اين صرافت افتادم كه اگر راننده آن ماشين كورسي هر كدام از مسئولين نظام باشند چه ميشود حاصل آن تاملات ترافيكي اين شد: آقاي خاتمي: ايشان ماشين را متوقف ميكنند از آن پياده ميشوند و با لبخند هر سه نفر را دعوت به سوار شدن ميكنند. هر چه دوست قديمي ميگويد: بابا جان نميشه، ماشين موتور ميسوزونه، هر چي خانم جوان مي گويد: آقا خواهش ميكنم اخه چطوري من برم روي يك صندلي تو بغل دوست قديمي شما، پيرزن بيچاره هم هول ميشه سوار ميشه كه زير دست و پاي و فشارهاي خاتمي براي سوار كردن و جا دادن آن دو تاي ديگر له شده، جان به جان آفرين ميسپارد. اتوبوس ميآيد و ميرود و ماشين هم موتور ميسوزاند. آقاي رفسنجاني: ايشان ماشين را متوقف ميكنند، خانم مسن را سوار ميكنند، به دوست قديمي ميگويند: مطلحت نظام حكم ميكند شما زير باران بمانيد تا زير پايتان علف سبز شود. بعد با موبايل به يكي از آقازادههايشان، احتمالاً محسن، خبر ميدهند كه يك خانم جوان زير باران است و به ايشان ماموريت دشوار رساندن آن خانم به خانه را ميسپارند. بعداً ”عفت“ حساب حاج آقا را خواهند رسيد. آقاي شاهرودي: ايشان با سرعت از محل دور ميشوند و مقداري آب به سر و روي ايستاده گان در صف ميپاشند و بعد ميگويند: ما كه كسي را نديديم، به ما يك خرابه را تحويل دادند، پنجرههاي اش كار نميكنه بيرون را نميشود ديد. البته ايشان بعداً اقدامات قاطعي براي رفع مشكل انجام ميدهند: اول دستور ميدهند طبق قانون اقدامات تاميني تمام ايستگاههاي اتوبوس را جمع آوري كنند. بعد چندين حكم بازداشت صادر خواهند كرد؛ براي روزنامه نگاراني كه خبر آمدن باران را در آن شب نوشته بودند، براي تمام رانندههاي بيمسئوليتي كه آن شب مسيرشان از خيابان ديگري بوده است و از آن خيابان عبور نكرده اند و كسي را سوار نكرده اند، سوم براي آن خانم جوان كه در شب باراني بدون پوشيدن باراني كنار دوست قديمي ايشان ايستاده اند و اسباب تهمت و افترا را براي اين انسان شريف به بار آورده اند... اگر بخواهيم حكم هاي بعدي را هم بگوييم جايي براي باقي مسئولين نميماند. رهبر معظم: ايشان چون خودشان نميتوانند راننده گي كنند لاجرم راننده دارند و آن صندلي را خودشان اشغال فرموده اند به همين دليل كاري از هيچ كدام از دستهايشان برنميآيد فقط دستشان را به آسمان ميگيرند و دعا ميكنند: باران بند بيايد، هوا گرم شود، آن خانم مسن جوان شود. خدا از گناهان(كنار يك خانم جوان ايستادن) دوست قديميشان بگذرد. ساير مسئولين نظام توي اون اتوبوسه هستند كه قراره يك وقتي برسه؛ اونا در حد و اندازهيي نيستند كه ماشين كورسي سوار شوند. و اما شبح: شبح ميايستد. سويچ ماشين را به دوست قديمي اش ميدهد و از او خواهش ميكند آن خانم مسن را برساند. بعد خودش با آن خانم جوان زير باران قدم ميزند و شعر لنكستون هيوز را از زبان شاملو ميخواند: بذار بارون ماچت كنه بذار بارون مث آبچكِ نقره رو سرت چيكه كنه. بذار بارون واسه ت لالائي بگه. ... عاشق بارونم من. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه ●
باز هم مانا مرحوم بُنيان 14 ارديبهشت كاريكاتوري از مانا نيستاني چاپ كرده است كه به تنهايي جوهره ي تمام اتفاقاتي است كه اين روزها افتاده است. ببينيد نگاه جسورانه مانا چقدر از نگاه محافظه كارانه ي ”سيد“ خودمان واقعيت را بهتر منعكس ميكند. وفاق ملي اين است كه مانا ميگويد نه آن توهومي كه نبوي تبليغ مي كرد و بشارت ميداد. ماندني باشاي مانا. الهي جز جيگر بگيري شبح دعا ميكنيم جد سيد سنگت كنه! بزار در گاله را! ●
........................................................................................اسكنانس نوشت شاملو در كتاب كوچه، براي نوشته هايي كه مردم پشت ماشينهاي شان مينويسند اصطلاح ماشين نوشت را ابداع كرده است. ديروز وقتي ميخواستم به راننده تاكسي يك هزاري سبز و يك دويست توماني سرخ بدهم، ديدم چيزي پشت اسكناس نوشته آن را داخل كيفام گذاشتم تا بعداً بخوانم و به جاي آن يك پانصد توماني دادم كه بقيه آن را با يك ”قابل نداره“ از جانب من و ”يك دست شما درد نكنه“ از جانب راننده از كف دادم. خلاصه اين مطلب 300 تومان برايام آب خورده است. پشت اسكناس نوشته بود: زندگي به من آموخت كه چگونه اشك بريزم؛ اما اشك به من نياموخت كه چگونه زندگي كنم. اين نوشته به يك امضا و دو حرف ام انگليسي ختم شده است و آن را درست روي تصوير محو حسين فهميده نوشته اند. خيلي ممنون كه با من به دليل حرفي كه در پايان يادداشت قبلي نوشته بودم همدردي كرديد. آن مشكل به خير گذشت. فقط زخمي ماند كه بايد به دست روزگاران سپردش. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه ●
........................................................................................پنجم مه 1818 چند ماه پيش روزي پسرم كه تازه از خواندن كتاب دنياي سوفي فارغ شده بود از من پرسيد: سه نفر را نام ببر كه در قرن نوزدهم ميزيستند و زنده گي در قرن بيستم را دگرگون كردند. من به او دو پاسخ دادم يكي آن كه او مي خواست و يكي آن كه من دوست داشتم، بگويم. پاسخي كه او مي خواست اين بود: ماركس، داروين و فرويد. امروز 184 سال از روزي كه در طبقه ي بالاي خانه اي در شماره ي 664 خيابان بروكر گاسه، در شهر ترير در ساعات اوليه صبحِ پنجم ماه مه 1818 كودكي به دنيا آمد كه نام او را كارل گذاشتند ميگذرد. كارل ماركس، دانشمندي بود كه مانندش شايد هر هزاره پديد ميآيد. او را از حيث تاثيري كه بر جهان عيني و ذهني پس از خود گذارد فقط با ارستو ميتوان مقايسه كرد. طرفه اين كه اين هر دو دانشمند مورد بيشترين سؤاستفاده ها در تاريخ قرار گرفتند به نام ارستو دادگاه هاي تفتيش عقايد به پا كردند و به نام ماركس دادگاههاي تصفيه حزبي استاليني. امروز پس از فروپاشي آن فريب بزرگ ميتوانيم انديشه هاي ماركس را آزادنه تر بررسي كنيم و زنگ خطري را كه او به صدا درآورد بهتر بشنويم. حال باز ميگردم به پاسخي كه به فرزندم دادم: ماركسِ فيلسوف ماركسِ اقتصاددان ماركس انقلابي در واقع در فلسفه و اقتصاد و مبارزات انقلابي تاثير ماركس آنچنان ژرف است كه وقتي اين مقولهها را از نظر تاريخي بررسي ميكنيم، راهي نداريم كه ماركس را محور تحليلي خود قرار دهيم، اقتصاد قبل از ماركس، ماركس و بعد از ماركس و همين طور فلسفه و مبارزات انقلابي... ميخواستم به طور مختصر و در حد بضاعت خود، نقش ماركس را در هر سه ي اين زمينه ها نشان دهم اما متاسفانه اتفاق ناگوارِ شخصي كه برايام پيش آمد فرصت اين كار را از من گرفت. همين كه اين سطور را هر چند آشفته نوشتم حكايت از پوست كلفت شده در ايام روزگار دارد. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۴, شنبه ●
........................................................................................چهارم ماه مه (116 سال پيش)، هِي ماركت Haymarketلكه ي ننگي بر دامان عمو سام! اول ماه مه سال 1866 شنبه ي آفتابي در شيكاگو كارگرها به جاي اين كه مانند تمام شنبه ها به كارخانه روند و چرخ توليد ارزش اضافه را بگردانند با زن و فرزند لباس مهماني پوشيدند و به خيابان ها ريختند. آنها براي كم كردن ساعات كار روزانه دست به اعتصاب زده بودند. 8 ساعت كار در روز تنها خواسته آنها بود. 80000 نفر در شيكاگو و صدها هزار نفر در سراسر آمريكا دست به راهپيمايي زدند. اول ماه مه اينگونه سپري شد و در روز دوم ماه مه كه يكشنبه بود هم روز به آرامي گذشت اما در روز سوم ماه مه، پليس دوشنبه ي خونيني آفريد و چهار كارگر را در كارخانه ي هاروِستر به قتل رساند. كارگران شب بعد را براي تجمع اعتراض آميز در ميدان هِي ماركت براي اعتراض به رفتار پليس تعيين كردند. ساعت هشت و نيم شبِ چهارم ماه مه 1886 (صد و شانزده سال پيش در چنين روزي) در ميدان هي ماركت متينگ كارگران بر عليه خشونت پليس با سخنراني اگوست اسپايز شروع شد و سپس كارگر انقلابي آلبرت پارسونز شروع به سخنراني كرد حدود ساعت ده شب در حالي كه جمعيتي حدود 1200 نفر رسيده بود سوسياليست ديگري به نام ساموئل فيلدُن شروع به صحبت كرد كه ناگهان 180 پليس به محاصره سخنران پرداختند و از جمعيت خواستند كه متفرق شوند. در بين جر و بحث پليس و مردم ناگهان يك ديناميت در صف اول پليس منفجر شد و آشوب و تيراندازي بر ميدان سايه انداخت. حاصل اين ماجرا تعدادي پليس مجروح و ده كارگر شهيد و پنجاه كارگر زخمي بود. فرداي آن روز هشت سوسياليست را به جرم بمبگذاري و آشوب دستگير كردند يك نفر از آنان در زندان به طرز مشكوكي خودكشي كرد و در يك دادگاه فرمايشي هر هفت نفر ديگر به مرگ محكوم شدند. در دادگاه هيچ مدركي بر عليه دستگير شده گان ارائه نشد. سرانجام در يازده نوامبر 1887 اسپايز، پارسونز، فيشر و انجل به دار آويخته شدند و سه تن ديگر در انتظار اعدام باقي مانند تا اين كه در سال 1893، هفت سال بعد بيگناهي تمام هشت نفر ثابت شد. آن سه مبارز آزاد شدند و خون آن پنج بيگناه لكه ي ننگي براي هميشه به دامان سرمايه داري نقش كرد. بخشي از دفاعيات اگوست اسپايز در دادگاه به نقل از كتاب نان و گل هاي سرخ، نوشته ي ميلتون ملتزر ترجمه ي كيومرث پرياني را بخواينم: اگه فكر ميكنين كه با دار زدن ما ميتونين جنبش كارگري رو پامال بكنين، يعني همان جنبشي كه ميليون ها آدمِ لگدمال شده، ميليون ها آدمي كه از نداري و فقر رنج ميبرن، از اون توقع آزادي دارن- خُب اگه عقيدتون اينه، باشه و دارمون بزنين! شما اينجا رو يه جرقه پا ميذارين، اما اينجا و اونجا، پشت سرتون و جلو روتون، همه جا شعله ها روشن ميشه. اين يه آتيش زير خاكستره. نمي تونين خاموشش كنين... اگه شما باز بخوائين مردم رو به اين دليل كه جرأت كرده حقيقت گفته اند محكوم به مجازات مرگ بكنين... پس من با سر بلندي و جسارت اين قيمت گزاف رو ميدم. دژخيم تون رو بگين بياد!... حقيقتي كه تو وجود سقراط، تو وجود مسيح، تو وجود جيور دانو برونو تو وجود هوس و گاليله به دار زده شد هنوز هم زنده است،- اينا و خيلي هاي ديگه كه يه خيل ميشن، پيش از ما اين راه رو رفته ان. ما هم حاضريم كه راهشونو دنبال بكنيم. در كتاب مادر جونز ترجمه عسگر پاشايي و محمد رسولي نيز اين روايت تلخ آورده شده است: جمعه، 11 نوامبر، رهبران جنبش را دار زدند. آن روز ثروتمندهاي شيكاگو. از ترس به خود ميلرزيدند. تو تمام راههايي كه به زندان ختم ميشد طناب كشيده بودند. پاسبانها تفنگ به دست راستِ اين طنابها كشيك ميدادند. گشتيهاي مخصوص، دور و بر زندان را زير نظر داشتند. پشت بام ساختمانهاي دلهره آور اطراف زندان پر پاسبان بود. روزنامهها، وقايع خيالي عصيانها و فرارها را به خورد افكار عمومي ميدادند. 1- شرح كامل ماجرا و تصاوير زمان اعدام در اينجا است. 2- كتاب مادر جونز، ترجمه پاشايي، فصل تراژدي هي ماركت. 3- كتاب، نان و گل سرخ، فصل بمبي تو هي ماركت. مطلبي در گلكو و يك مطلب كوتاه در شبحِ سوم مه. چهارم ماه مه (116 سال پيش)، هِي ماركت به قول گلكو عزيز دونستن اين چيزا باعث ميشه يادمون نره تو غرب يا تو هر جاي ديگه آزادي را بايد به دست آورد و چنگ و دندان! ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۳, جمعه ●
نان و گلهاي سرخ اين نام را شايد به خاطر فيلم زيباي كن لوچ كارگردان شهير انگليسي كه در فستيوال كن 2000 با استقبال چشمگيري روبهرو شد شنيده باشيد اما در اصل نام كتابي است به قلم ميلتون ملتزر، كه توسط كيومرث پرياني به فارسي ترجمه شده است. اين كتاب شرح مبارزه ي كارگران آمريكا از 1865 تا 1915 است. ●
نشان يار سفر كرده از كه پرسم راست؟ كه هر چه گفت بريد صبا، پريشان گفت. ●
دوستاني كه شبح ميخوانند اگر يادشان باشد چند وقت پيش قسمتي از نمايشنامهي داستان آفرينش نوشتهي صداق هدايت را اينجا نقل كردم. طبق اطلاعات واصله هيچكس عزيز همت كرده است و دارد تمام اين نمايشنامه را در وبلاكاش قرار ميدهد. اگر از روده بر شدن و سنگ شدن نميترسيد بريد اينجا، بخونيدش. ●
........................................................................................The day will come when our silence will be more powerful than the voices you are “throttling today." --A.Spies روزي فرا خواهد رسيد كه سكوت ما نيرومندتر از صداهائي شود كه شما امروز خفه مي كنيد! اين سخنان را اگوست اساپيز كارگر سوسياليست آمريكايي در 11 نوامبر 1887 قبل از اين كه زير پاياش را خالي كنند تا طناب دار او و سه دوست مبارز ديگرش را به جرم سازماندهي تظاهرات كارگران شيكاگو در اول ماه مه 1866 به قتل برساند، فرياد كرد. در اينجا شرح ماجرا و عكس 8 كارگر مبارز و مجسمه يادبود ماجراي خونين هيماركت Haymarket را مي توانيد بخوانيد و ببينيد. اگر سري به گلكوي عزيز هم بزنيد در باره ي اين ماجرا نكته هاي تاريخي جالبي نوشته. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه ●
چند توضيح كوتاه در باره ي يادداشت مربوط به سيد ابراهيم خان نبوي يكي از دوستان عزيزتر از جانام كه گفته بودم دليل ترديد و تاخيرم درمورد نوشتن در باره ي نبوي آنها هستند ايميل فرستاد و نوشت: اميدوارم من رو در رده ي آن دوستان كه باعث تعويق نوشته ات نگذاشته باشي. اين سالها حداقل ياد گرفته ام كه آزادي بيان يعني چه و احترام به دموكراسي بايد عمل شود نه در حد گفتن بماند و شعار، همين سانسورها بود كه از ريشه جدايمان كرد و بيدل شديم. اين دوست بسيار عزيز حرف هاي بسيار جالب ديگري هم نوشته اند كه بماند براي بعد؛ اما خواندن نامه ي ايشان سبب شد كه دو نكته را توضيح دهم تا موجب سؤتفاهم نشود. اول اين كه مقاله نبوي جدي بود و طنز نبود. اگر كل مطلب را بخوانيد ميبيند كه بسيار سازش كارانه نوشته شده است. من قسمت هاي تهوع آورش را نقل نكردم. دوم اين كه منظور من از پول گرفتن از لاريجاني و خاتمي چي ها اين نبود كه او مخفيانه پول ميگيرد. همين نوشتن در روزنامه ي جام جم و بنيان (راست و چپ) بي دستمزد كه نيست. حالا آدمي با استعداد مثل نبوي حتماً بدون مزدوري هم مي تواند پول دربيآورد و مطمئناً مسئله مالي خيلي مهم نيست. مسئله اينجا است كه هر كس بايد ظرفيت خودش را بشناسد و اگر ديد تحمل زندان و كتك خوردن را ندارد خُب بحث سياسي هم نكند. به اين بخش از همان يادداشت توجه كنيد: به نظر ميرسد سردبيران مطبوعات، رهبران احزاب سياسي، مديران صدا و سيما، خبرسازان صحنه ي سياست موظفند رسانه هاي تحت كنترل خود را به شدت زير نظر بگيرند تا فضاي انتقادي-اصلاحي مخدوش نشود. (بنيان، يكشنبه 8 ارديبهشت.) يكي نيست بگه آخه جوجه به توچه مربوطه كه حكم سانسور براي مطبوعات و احزاب و راديو تله ويزيون صادر ميكني؟ واي باز عصباني شدم. آمدم ابروشو درست كنم زدم چشمشو كور كردم... به بزرگي خودتان ببخشيد مرا... وقتي اين حرف ها را مي خوانم انگار يكي داره بهم فحش ناموسي ميده ما شبحها كه ميدونيد خيلي ناموس پرستيم! البته نه مثل غياث آباديها خلاصه بابا سيد ابراهيم نبوي در يك جو انتقادي تند “سيد ابراهيم نبوي” شد! اگر ايشان سنگين و رنگين در روزنامه ي اطلاعات طنزِ بهداشتي و كنترل شده مينوشت كه “سيد ابراهيم نبوي” نميشد. نبوي حاصل شرايط سياسي-اجتماعي خاصي بود كه خيليها يك شبه در آن شرايط مشهور شدند. حالا از گنجي و نوري و نبوي و شمس الواعضين بگير تا عليرضا رجايي و زيدآبادي و... تا فرج سركوهي. اينها به دليل دانش بالا يا سابقه ي فعاليت سياسي بالاي شان مشهور نشدند به دليل شرايط ويژه ي اين سالها به شهرتهاي يك شبه دست يافتند. حالا بعضي از آن ها كه جوهره داشته باشند مانده گار ميشوند و در صحنه ي سياسي، فرهنگي كشور باقي ميماند و به تاريخ ميپيوندند و بعضيها آنچنان فراموش ميشوند كه انگار نبوده اند. ظاهراً نبوي از گروه دوم است و تحمل تاريخي شدن را ندارد. مگر اين به سوي مردم بازگردد و خطر مرگ و زندان و آواره گي را به جان بخرد تاريخ جاي انسانهاي ترسو و دودل كه به دليل شهامتشان مشهور شده اند نيست. يك بار ديگر اين را گفته ام اما مثل اين كه لازم است يك بار ديگر بگويم: نبوي به دليل قلم قوي و دانش گسترده يا هوشي تحليلگر در يك پروسه واقعي رشد، ”نبوي“ نشد كه در شرايط غير بحراني بتواند باقي بماند. مانند عمران صلاحي به عنوان طنز نويس. خلاصه كاكو نبوي جان بايد از قله ي قاف تشريف بيآوري پايين و به عنوان يك طنزنويس ستون دار حرف بزني و مانند رهبران سياسي بسيار مشهور نطق نكني كه عرض خود مي بري و زحمت ما ميداري. مثل حميد لولايي كه پاك باورش شده مارلون براندو را توي جيبش گذاشته انتظار دارد فردا از اسكار هم دعوت اش كنند... غافل از اين كه دو سال ديگه بايد كلي به سلولهاي خاكستري مغز فشار بيآوريم تا ”خشايار مستوفي“ يادمان بيايد. از كجا به كجا كشيده شديم. دوستي ميگفت: تو سينما هر كس را مي خواهي بد بخت كني يا نقش اول بهش بده يا كارگردان اش كن. آن وقت بيچاره ميشود و از نان خوردن ميافتد چون ديگر نه كسي نقش اول به او مي دهد نه خودش حاضر ميشود در نقشهاي پايينتر بازي كند. حالا حكايت اين ”سيد“ ما هم همينه، يكي بايد بهش بگه بابا تو طنز نويس خوبي هستي پس طنزتو بنويس چكار داري به حرفهاي بزرگانه زدن. آن ممه را لولو برد! ●
سپيده برگه بيده و سرودهاي انترناسيونال و سپيده اگر مي خواهيد سرود انترناسيونال را بشنويد اينجا را كليك كنيد! از سپيده ي عزيز كه اين را نشان داد سپاسگزارم. حالا كه اسم سپيده آمد شعر سپيده را هم ميتوانيد اينجا بشنويد. ●
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد! وجود نازكت آزرده گزند مباد! سلامت همه آفاق در سلامت توست؛ به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد! ... شفا ز گفته ي شكر فشان حافظ خواه كه حاجتت به علاج گلاب و قند مباد! حافظ شيراز، احمد شاملو ●
........................................................................................چگونه روز اول ماه مه به عنوان روز كارگر انتخاب شد؟ انتخاب روز اول ماه مه (يازده ارديبهشت) به عنوان روز كارگر به كنگره ي بين الملل اول برمي گردد. طرفه اين كه يك سوسياليست انقلابي به نام بوش پيشنهاد دهنده ي اين روز بوده است. شنبه 20 ژوئيه 1889 شش بعد از ظهر كنگره ي انترناسيونال: كنگره كار خود را تقريباً به اتمام رسانده است. شخصيتهاي مهم كارگري از كشورهاي مختلف اروپا و آمريكا آماده ي راي دادن به قطعنامه هاي مختلف شده اند. پس از راي گيري در باره ي چند قطعنامه، يكي از نماينده گان حزب سوسياليست كارگري آمريكا به نام بوش رشته ي كلام را به دست مي گيرد و پيشنهاد مي كند كه هر سال در يك روز در سراسر جهان تظاهرات عمومي برگزار شود و خواست آن تقليل ساعات كار باشد. بحث زيادي صورت نميگيرد نماينده گان با تظاهرات يك روز در سال مخالفتي ندارند. اصل مطلب تصويب ميشود. اما چه روزي را برگزينند؟ 14 ژوئيه؟ (روز سقوط باستيل در پاريس و پيروزي انقلاب كبير فرانسه 1789) 18 مارس؟ (استقرار كمون پاريس 1871) 21 سپتامبر؟ - سخنگوي آمريكايي اظهار ميدارد كه كنگره ي آنان در سال 1888 روز اول ماه مه را برگزيدند، و قرار است ”فدراسيون سنديكاهاي كارگري آمريكا“ براي اولين بار تظاهرات خود را روز اول ماه مه 1890 برگزار كند. براي انتخاب اين روز راي ميگيرند و تصويب مي شود. كتاب جمعه شماره ي 33، سردبير احمد شاملو اينجا هم مي توانيد مطلب مفيدي در باره ي روز اول ماه مه بدست بيآوريد. ۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه ●
خورشيد خانمي عزيز كه يك خورشيد تو دل برو هم گذاشته بالاي صفحه اش به اين بحث عشق و ازدواج يك تحرك تازه ي داد! بايد بشينم سر فرصت يك چيزاي اساسي بنويسم. ميذارم براي بعد از 5 ماه مه! مرسي خورشيد جان! ●
ز سِحر غمزه ي خوبان به زهد غره مباش!- كه آزمودم و سودي نداشت مغروري: به يك فريب نهادم صلاح خويش از دست دريغ آن همه زهد و صلاح و مستوري! حالا حتماً ميگوييد اين روزها چرا اينقدر حافظ خواني مي كنم آخه ارديبهشت باشد و شيراز باشد و اين شبح شوريده؛ كجا بهتر از منزل گزيدن در مجاورت حافظ؟! جاي شما خالي مدتي است در شيرازم و شب ها سري به لسان الغيب ميزنم و به ياد شاملو، حافظ ميخوانم... چه عشرتي دارد زير اين نسترنهاي زيبا زير اين سرونازها... ما كه جز اين شاعر يك لاقبا در اين جهان هيچ نداريم نه امام معجزه كننده يي نه خداي رحمان و رحيمي پس مي روم كنار حافظ و ميگوييم: يا حافظ شيرازي تو را به كفر و ايمونت تو را به خرقه ي درويشونت... تو را به شاخ نباتت نظري به اين شبح بي مقدار بينداز! و بعد به ياد دوست ديوان حافظ را مي گشايم و ميخوانم... اين احمق ها بالاخره فهميدن ساعت 8 شب حافظيه را تعطيل نكند تا صبح بازه... خيلي هم بهش رسيدن... واي محشره، من مستِ مست ميشوم... كفر ما ديگه طاقت شحنه و محتسب را طاق كرده خدا به داد برسه... ●
........................................................................................اول ماه مه، روز كارگر برتمامي كارگران جهان مبارك باد! امروز روز كارگر است و من تصميم گرفتم از امروز تا پنجم ماه مه؛ پنج روز در باره ي كارگران بنويسم. براي شروع شعر انترناسيونال كه به اكثر زبانهاي دنيا ترجمه شده است و آهنگ آن مشهورترين آهنگ انقلابي جهان است را مينويسم. اين شعر توسط احمد شاملو به فارسي ترجمه شده است. سرود بينالملل گفتار از: اوژن پوتيه آهنگ از: پير دوگيته ترجمه: احمد شاملو برخيزيد، دوزخيان زمين! برخيزيد، زنجيريان گرسنهگي عقل از دهانه ي آتشفشان خويش تندوار مي غرد اينك! فورانِ نهائي ست اين. بساط گذشته بروبيم، به پا خيزيد! خيل برده گان، به پا خيزيد! جهان از بنياد ديگرگون ميشود هيچ ايم كنون، ”همه“ گرديم! نبرد نهائي ست اين. به هم گرد آييم و فردا ”بين الملل“ طريق بشري خواهد شد. رهاننده ي برتري در كار نيست، نه آسمان، نه قيصر، نه خطيب. خود به رهايي خويش برخيزيم، اي توليدگران! رستگاري مشترك را برپا داريم! تا راهزن، آنچه را ربوده رها كند، تا روح از بند رهايي يابد، خود به كوره ي خويش بردميم و آهن را گرما گرم بكوبيم! نبرد نهائي ست اين. به هم گرد آييم و فردا ”بين الملل“ طريق بشري خواهد شد. كارگران، برزگران فرقه ي عظيم زحمت كشانيم ما جهان جز از آن آدميان نيست مسكن بي مصرفان جاي ديگري است. تا كي از شيره ي جان ما بنوشند؟ اما، امروز و فردا، چندان كه غرابان و كركسان نابود شوند آفتاب، جاودانه خواهد درخشيد. نبرد نهائي ست اين. به هم گرد آييم و فردا ”بين الملل“ طريق بشري خواهد شد. ترجمه ي: احمد شاملو،كتاب جمعه 33 |
|