![]() |
۱۳۸۰ اسفند ۹, پنجشنبه ●
آخ جون درختاي بادام گل دادن؛ تا دوهفتهي ديگه درختاي گلابي گل ميدن! براي ديدن گل ارغوان هم بايد 5 هفتهي ديگه صبر كرد. دل ما كي گُل ميده معلوم نيست! ظاهراً ني شده؛ از بس ناله كرده. ●
لافِ عشق و گِله از يار؟ -زهي لافِ خلاف!- عشقبازانِ چنين مستحقِ هجراناند! ●
زنده باد هزارهي سوم! الان داشتم وبلاگ قاصدك را ميخواندم، ديدم اونم مثل من رفته سفر، ديدم اونم وقتي داشته چمدان سفرشو ميبسته كنار مسواك و خميردندونش دلتنگيهاشو جا داده، ديدم هواي اونجاي كه اون رفته مثل هواي اينجا بارونيه، ديدم چتر و پالتوي منم سوراخه، اما منم... با خودم گفتم: شبح به اين قاصدكي ديگه واقعاً نوبره! ●
حوصلهتون سرميره نخونيدش! يك ماه و نيم پيش از وقتي سوار هواپيما شدم تا وقتي تو مهرآباد از پلهها پايين ميآمدم و ميرفتم به طرف سالن خروجي، اونجاي كه بعضيها با گل، بعضيها با لبخندي بهتر از گل، بعضيها با پلاكارتهاي معرفي خود، بعضيها با اشك، بعضيها با اشكِ شوق، بعضيها با اشك غم، بعضيها با خبر نگفته، بعضيها با چشمهاي پف كرده از انتظار، بعضيها... هم اونجايي كه همهي شما ازش گذشتيد، همهي شما با يكي از اون چشماي كه گفتم يكي رو به پيشواز رفتيد، (اينقدر حاشيه به متن زدم كه يادم رفت سر جمله كجا بود.) خلاصه وقتي داشتم ميرفتم به طرف سالن خروجي همش آرزو ميكردم آمده باشه پيشوازم، با يك شاخه گل چه بهتر، با يك لبخند ديگه عاليه... اما نيامد تو چهرهي تك تك پيشواز آمدهگان نگاه كردم... وقتي به سمت كيوسك تاكسي ميرفتم هم پشت سرم را نگاه كردم... وقتي قبض تاكسي را گرفتم تو دلام نيت كردم اگر همين الان پيداش بشه قبض تاكسي را پس نميدم، ميبخشم به رانندهي تاكسي... توي تاكسي كه نشستم اينقدر غمگين بودم كه دل راننده تاكسي دلش به حالم سوخت شروع كرد به مزه ريختن! هي جوك گفت، هي حرف زد، با لهجهي همهي مردم حرف زد، اينقدر كه من ديدم اگه نخندم بي انصافيه اونقدر خنديدم كه اون يك خاطره از اين عمل خيرش داشته باشه. يك ماه پيش كه دوباره از پلهها پايين مياومدم و داشتم ميرفتم به سمت سالن خروجي، گفت شايد اُمده باشه، برام زياد مهم نبود به صورت هيچكس نگاه نكردم... يك راست رفتم طرف كيوسك تاكسيراني... حالا از ديشب دارم خدا خدا ميكنم فردا كه از اون سالن ميگذرم نيايد به استقبالام... نميدونم اگه بيآد چكار كنم... شما هم دعا كنيد، نياد! ●
خيلي كم و خيلي به ندرت، اما خب چه ميشود كرد بايد اعتراف كنم، حتا اشباح هم اندكي خرافات در وجودشون هست! نميشود كه، حتا اگر نيلوفر باشيد باز چون تو مرداب رشد كرديد رنگ و بوي مرداب ميگيريد! اما خرافاتِِِِِ من: من هر وقت دلام شور ميزنه براي افتادن يك اتفاق ناگوار هيچ اتفاق ناگواري نيفتاده اما وقتي دلام شور نميزنه هميشه يك فاجعه در حال وقوع بوده! ديشب خيلي دلم شور ميزد كه خُب امروز صبح فهميدم هيچ اتفاق بدي نيفتادم، اما حالا امروز دلام شور ميزنه كه چرا شور نميزنه! شبح به اين خُل و چلي، نوبره والا! ●
........................................................................................دوستِ دوست ما الزاماً دوست ما نيست! دشمنِ دوست ما الزاماً دشمن ما نيست! دشمنِ دشمن ما الزاماً دوست ما نيست! دوستِ دشمن ما الزاماً دشمن ما نيست! ديالكتيكِ شبحي اينها را نوشتم تا يك چيزي نوشته باشم! حال نوشتن نيست! فقط ميخواستم معلوم بشه من هنوز زندهام،! ،اگر حيات شبحي را بشود زندهگي ناميد شبح به اين فيلسوفي نوبره! ۱۳۸۰ اسفند ۸, چهارشنبه ●
ما يك چيزي گفتيم كه شما به خودتون بگيريد! شما هم اصلاً به خودتون نميگيريد! اين يك پيام رمز است! ●
........................................................................................شمس سخن ميگويد: وقتي سخنان شمس در مورد وبلاگستانمان را خواندم احساسهاي ضد و نقيضي را تجربه كردم. از يك طرف با تمام حرفهاي او موافق بودم و از طرفي از لحن نصيحتگو و ولايتمآبانهاش خوشام نيآمد. اما اگر فقط همين بود چيزي نمينوشتم راستاش را بخواهيد عدم صداقتي در آن چند جملهي نوشته شده حس ميشد كه نتوانستم از آن بگذرم. يك بار ديگر جملهي او را با هم بخوانيم: تلاش نکنيد مخالف خود را تحقير کنيد. با گلواژههای خود مخالفتان را شرمنده کنيد. بگذاريد او تسليم زبان پاکيزه شما شود، اگر نخواهد تسليم تصميم منطق نيرومند شما گردد. آيا نوعي عدم صداقت در آن نميبيند؟ قصد شرمنده كردن و تحقير طرف مقابل است! اما توصيه ميشود اين كار را با زبان پاكيزه انجام دهيم. يعني زبان پاكيزه را به كار ببريم تا همه بگويند: ببين اين چقدر با وقار است و او چقدر گستاخ! من فحشي را كه صادقانه داده شود به تعريفي را كه براي شرمنده كردنم صادر شده باشد ترجيح ميدهم. مثل اين ميماند كه كسي پاياش را محكم روي پاي شما بگذارد و فشار دهد و بعد به صورتتان لبخند بزند. شما فرياد ميكشيد و از درد به خود ميپيچيد و طرف مقابل لبخند ميزند و بعد رياكارانه به همه ميگويد آقايان و خانمها من لبخند ميزنم و اين بيفرهنگ فرياد ميكشد! يا اين قسمت از نوشتهي شمس عزيز: هزاره سوم به انسانهايی تعلق دارد که از زبان پاکيزه برای رساندن پيام خود استفاده ميکنند. من نميدانم ايشان اين باور وحي گونه را از كجا آوردهاند. چيزي كه من ميبينم هزارهي سوم، با ناپالم و بمبها خوشهي آغاز شده است و سرمايهسالاران جهاني تقسيم مجدد جهان را در دستور كار خود قرار دادهاند! تحقير هر روزه، استثمار فزاينده، تجارت انسان و كثيفترين نوع بردهگي رواجي جهاني پيدا كرده است و انسانها مليون، مليون در فقر و فاقه فرو ميروند و فاصلهي طبقاتي روز به روز بيشتر و بيشتر ميشود. هزارهي سوم در حالي آغاز ميشود كه از خودبيگانهگي انسان، نابودي محيط زيست، عميقتر شدن شكاف طبقاتي، جنگ رو در رو و چهره به چهرهي شمال و جنوب، نابودي فرهنگها و زبانهاي بومي، سلطهي هاليوود، مك دونالد، كوكاكولا، ايدز، درتي سكس، موشك و بمب اتمي، نژاد پرستي نوين و... سايهي شوماش را بر جهان مياندازد. هزارهي كه به رهبري احمقي مانند بوش آغاز شد و بازيگران آن به جاي كندي ، بوش و به جاي چهگوارا، بنلادن است... نميدانم اين هزاره چقدر بهداشتي است كه بشود در آن بهداشتي حرف زد! اما يك چيز را ميدانم: مهم چگونه حرف زدن نيست مهم توان شنيدن است. در واقع به جاي پيشنهاد به بهداشتي حرف زدن بايد چگونه شنيدن را تمرين كنيم. بايد گفت: آنقدر روزگار نا مناسب است و فشار بر مردم زياد كه اگر فرياد ميزنند و فحاشي ميكنند... شما بايد سعي كنيد بتوانيد خوب بشنويد و ببينيد چه ميخواهند بگويند! همين! بايد گفت: سعي نكنيد با بهداشتي حرف زدن طرف مقابل را بيشتر از پيش بر سر غيظ آوريد، بايد گفت دنبال شرمنده كردن دوست و هم طبقه و هم جبههي خود نباشيد، بايد گفت: هوا بسيار عفن و آلوده است؛ سعي كنيد دوست و دشمن را تميز دهيد! بايد گفت صادق باشيد، بهداشتي بودن در بسياري از موارد از بيصداقتي ناشي ميشود. وقتي در دل كينه داريد و بر لب، لبخند داريد چيزي را از طرف مقابل خود پنهان ميكنيد. وقتي خشمگين هستيد بايد فرياد كنيد با هر زبان كه ميتوانيد. خطر در اين نيست. خطر در از دست دادن توان شنيدن است. نبينيد چگونه سخن ميگويد؛ سعي كنيد بفهميد چه ميگويد! (شبح) و كلام آخر: شمس عزيز و بزرگوار، بسيار بهداشتي و پاكيزه عرض ميشود كه: وبلاگ يعني نشريهي بدون سردبير! دوست عزيز مشتركمان درخشان نام وبلاگ خود را گذاشته است بدون سردبير! پس اجازه دهيد اين وبلاگستان هميشه بدون سردبير باقي بماند و هر كسي هر چه ميخواهد دل تنگاش بگويد! منصور باشيد! ۱۳۸۰ اسفند ۷, سهشنبه ●
باز هم حكايتِ داوري در موردِ داور يك نكته ناگفته ماند؛ و آن اين كه هر وقت در هر نظامي ديديد كسي مجبور به توبهنامهخواني و نويسي شده است پيش و بيش از هر چيزي بايد آن نظام را مقصر دانست. اصلاً چرا بايد اين فشار وجود داشته باشد كه اين اتفاق بيفتد. البته فراموش نكنيم اگر اين فشارها و اين شرايط هم نبود بسياري از كساني كه يك شبه ره صد ساله پيمودند و سري در ميان سرها درآوردند معلوم نبود به اين جايگاه ميرسيدند. شما خودتان اين دو موضوع متضاد را كنار هم بگذاريد و به يك نتيجهي واحد برسيد. به اين ميگويند: ديالكتيكِ شبحي!! ●
شكوفههاي پژمرده ديروز فيلم شكوفههاي پژمردهي گريفيث را ميديدم، صحنهي داشت كه حيفام آمد برايتان تعريف نكنم. دختر جواني، كه ليليان گيش با مهارت تمام نقش او را بازي ميكند، در نماي بياد ماندني با دست و به زور بر لبان خود لبخند مينشاند و اين لبخند زيباي مصنوعي، مرا به ياد خندههاي اين سالها و ماهها انداخت. دختر زير ضربات شلاق پدر بيرحم از درد به خود ميپيچد و به دستور او مجبور است لبخند بزند. دختر سرانجام با لبخندي مصنوعي زير ضربات شلاق ميميرد. ●
........................................................................................مثلاً سفرنامه وقتي اتوبوسِ فرودگاه، پاي جمبوجت بزرگ نگهداشت هنوز باورم نميشد اين هواپيماي غولپيكر را براي پروازهاي داخلي استفاده كنند. ظاهراً اين روزها براي مقابله با جو وحشتي كه سقوط هواپيما در خرمآباد و آتش گرفتن هواپيما در مشهد به وجود آورده است. هواپيماهايي كه در پرواز خارجي از آنها استفاده ميشد را در خطوط داخلي به كار گرفتهاند. دوستاني كه در غرب با هواپيما مسافرت كردهاند وقتي در ايران پرواز ميكنند اگر حواسشان به پذيرايي بد گرم نشود متوجه زمان طولاني برخواستن و نشستن هواپيما خواهد شد. به يمن اطلاعاتي كه با پروجكشن روي پرده ميافتاد متوجه شدم حدود 150 تا 200 كيلومتر طول ميكشد تا هواپيما اوج بگيرد و از 160 كيلومتري هم شروع به نشستن ميكند يعني يك مسافت 650 كيلومتري بيش از نيمي از زمان صرف نشستن و برخواستن هواپيما ميشود. دليل اين كار صرفهجويي در مصرف سوخت و كاهش استهلاك هواپيما است. البته ترافيك پايين پروازي، و بيارزش بودن وقت مسافران، اين اجازه را به خطوط هوايي داخلي داده است. نكتهي ديگري كه برايام جالب بود جاي تنگ و ترش صندليها بود. تا به حال فكر ميكردم هواپيماهاي توپولف اين گونه ساخته شده اند. اما چون قبلاً سوار اين جمبوجتها شده بودم ميدانستم نبايد صندليها اينقدر به هم نزديك باشند حالا لنگدرازي مثل من هيچي، جا اينقدر تنگ بود كه براي بچهها هم مناسب نبود. موضوع را از مهماندار پرسيدم ايشان گفت: به علت سفرهاي حج، صندليها را زياد كردهاند به همين دليل فضا كم شده است! ديگر چه عرض كنم! خب يكي دو ساعت است كه رسيدم برنامهي امروزم اين است: سري به درختهاي گلابي ميزنم تا ببينم كي شكوفه ميكنند؛ آنوقت سراغ يك ارغوان ميروم تا ببينم وضع گلهاياش در چه حال است و كي به بار و بر مينشيند. شب هم سنت هميشهگي را ميشكنم و بر مزار شاعري كه دوستاش دارم، ميروم و شعري از او خواهم خواند به ياد شما. راستي من براي چي اومدم سفر؟ شبح به اين حواسپرتي هم نوبره!! ۱۳۸۰ اسفند ۶, دوشنبه ●
چو مردان بشكن اين زندان يكي آهنگِ صحرا كن به صحرا در نگر آنگه به كامِ دل تماشا كن از اين زندان اگر خواهي كه چون يوسف برون آئي به دانش جان بپرور نيك و سر در علمِ رويا كن چو مجنون دل پر از خارِ فراقِ چشمِ ليلي دار چو وامق جان پر از نقش و نگارِ رويِ عذرا كن ميانِ كمزنان، كمزن، چو نردِ عشقان بازي بدردِ دوريِ يوسف صبوري چون زليخا كن حكيم سنايي، به روايت دكتر شفيعي كدكني ×كمزنان و كمزن يعني قماربازي كه در قمار بازنده شده است. ●
سيد ابراهيم نبوي مشهور به داور من در نوشتهي بلند خود اشارهي كوچكي به ابراهيم نبوي داشتم كه برخي از دوستان را خوش و برخي را ناخوش آمد، براي هر گونه ابهام زدايي وظيفه خود ميدانم چند نكته را روشن بيان كنم: 1- آيا درست است كه زندهگي خصوصي مردم را وسط دعوا پيش بكشيم و آنان را به دليل زندهگي خصوصيشان مورد ارزيابي قرار دهيم؟ مسلماً در تمام موارد به جز يك مورد اين كار غير اخلاقي است. يك ورزشكار، يك نويسنده، يك شاعر، يك هنرمند... ميتواند زندهگي خصوصي خود را داشته باشد و هيچ كس حق ندارد به زندهگي خصوصي اين افراد كاري داشته باشد و هر گونه پيش كشيدن اين زندهگي خصوصي رذيلانه و غيراخلاقي است. تنها مورد استثناي اين قاعدهي كلي سياستمداراناند. زندهگي خصوصي يك سياستمدار و يك سياسيكار بايد روشن و شفاف باشد. شما ديديد كه “ميتران” با آن همه محبوبيتي كه در بين مردم فرانسه و اروپا داشت بعد از مرگاش مورد قضاوت قرار گرفت و به دليل پنهان كردن سرطان پروستاتاش در افكار عمومي محكوم شد! شما ديديد كلينتون كه خدمات زيادي را براي مردم آمريكا انجام داد(البته به بهاي نابودي بقيه مردم كرهي زمين!) به دليل رابطهي خصوصياش با يك خانم به لجن كشيده شد. او هيچ جرمي و يا حتا با عرف غربي هيچ عمل خلافِ شنيعي انجام نداده بود چون به عنف و زور اين كار را نكرده بود. اگر كلينتون هر كس ديگري به جز رئيس جمهور امريكا بود حتا مواخذه هم نميشد. چون كسي از او شكايتي نميكرد! من نيز مانند شما ستونهاي مختلف نبوي را ميخواندم و به او آفرين ميگفتم. همان موقع هم از زندهگي خصوصي او كم و بيش اطلاع داشتم اما در اين باره با كسي حرفي نميزدم. بارها و بارها پيش آمد كه دختران جوان و روشنفكري، كه اگر ميدانستند نبوي دو زن عقدي دارد و به خواستگاري سومي رفته است حاضر نبودند توي چشماش نگاه كنند، از طنز او تعريف ميكردند من با خودم كلنجار ميرفتم كه در بارهي زندهگي خصوصي او حرفي بزنم يا نه، و هرگز هيچ نگفتم. اما امروز احساس ميكنم اشتباه كردم؛ بايد ميگفتم! اگر گفته بودم ضربهيي كه دوستداران او بعد از آن محاكمهي كذايي خوردند بسيار كاهش پيدا ميكرد! به هر حال مرد و زن سياسي بايد بداند زندهگي خصوصياش متعلق به خودش نيست. او با يك آدم معمولي فرق ميكند. سياست فقط به به و چه چه نيست! اين دردسرها را هم دارد. 2- دادگاه نبوي و عملكرد او پس از آن. در مورد دادگاه نبوي من بسيار انديشدم؛ چون بسيار متاسف شده بودم. كسي كه طنزهاياش را دوست داشتم؛ كسي كه مردم را ميخنداند و اخم بر چهرهي نامردمان ميآورد، كسي كه دل مردم را خنك مي كرد و دل دشمنان مردم را خون، حالا مليجكوار براي خنداندن قاضي القضاتي كه در به زندان انداختن روزنامهنگارانه (به قول ندا، رسانهگرهاي) آزاد انديش شهره بود لب به سخن ميگشود. با خود گفتم گاليله است! با خود ميگفتم بيچاره مردمي كه قهرماناناش اينچنين در هنگام پايمردي از پاي مينشنند و بعد ياد جملهي برشت از زبان گاليله ميافتادم: بيچاره مردمي كه احتياج به قهرمان دارند. اما هيچ جوري نتوانستم خود را توجيه كنم. ترسيدن، تحمل شكنجه نداشتن، تحمل انفرادي نداشتن، جرم نيست؛ اما فريب دادن مردم جرم است. نبوي ميتوانست طنز سياسينويسي را براي هميشه كنار بگذارد و بگويد ببخشيد من مرد اين عرصه نيستم. سر خود ميگيرم و كار ديگر ميكنم. اما او چنين نكرد، سعي كرد چنان جلو كند كه قهرمانانه دادگاه را فريب داده است. براي آزادياش چه بهايي پرداخت؛ نميدانم... اما اين را ميدانم كه از او قهرمان ساختن بيانصافي در حق كساني است كه زندان و انفرادي را تحمل كردند و حاضر به اجراي شو نشدند. 3- نبوي به عنوان يك طنز نويسِ بيپروا در مقطعي از تاريخ مبارزات مردم؛ خدمات ارزندهي انجام داد و من اميدوارم اين خدمات را به دست خود، بيش از اين به تاراج نبرد! روزي مقالهي بسيار زيباي از بهنود خواندم كه در آن نقش افراد مختلف را در نهضت ملي برشمرده بود و نوشته بود ملاك قضاوت تاريخ سرانجامي است كه بازيگران عرصهي سياست آن روز در رابطه با مصدق داشتند آنها كه خدمات زيادي كردند اما در نهايت با مصدق همراهي نكردند محو شدند و كساني كه در آخرين لحظهها به مصدق پيوستند و جنبش مردم را ياري كردند در چشم و دل تاريخ جاودان شدند.(نقل به مضمون!) تاريخ داور خوبي است و همهي ما را داوري خواهد كرد. من بسيار خوشحال ميشوم روزي در همين وبلاگ يا در جاي ديگر اعلام كنم در مورد نبوي اشتباه ميكردم! مگر ما چند طنز نويس خوب مثل نبوي داريم كه به همين راحتي از دستاش بدهيم. اين نوشتنها سبب شد من دوباره بعد از مدتها بروم و از نبوي چيزي بخوانم راستاش را بخواهيد بعد از آن دادگاه تا به حال رغبت اين كار را نداشتم. اين هم از فوائد وبلاگ خواني و وبلاگ نويسي! اما يك سخن حكيمانه همين الان نزول اجلال كرد كه به عنوان حسن ختام ميآوردم: ما تنهاتر از آنيم كه تنهاتر شويم! (شبح) ●
........................................................................................افسانهي آفرينش پردهي اول مجلس با شكوهي پيدا است كه ميان آن تخت جواهر نگاري گذاشته شده، روي آن خالقاف به شكل پيرمرد لهيده با ريش بلند و موهاي سفيد، لباس گشاد جواهر دوزي پوشيده، عينك كلفت به چشم زده و به متكاي جواهرنگاري يله داده است. يك نفر غلام سياه بالاي سر او چتر نگهداشته. پهلوي او، دختر سفيد پوستي باد بزن در دست دارد و خالقاف را باد ميزند. دو طرف تخت، چهار پيشخدمت مقرب خالقاف، دست راست: جبرائيل پاشا و ميكائيل افندي. طرف چپ: ملاعزرائيل و اسرافيل بيك. به شكل سربازهاي رومي سپر، زره، كلاه خود، چكمه تا سر زانو، شمشيرهاي بلند به كمر دارند و بالهاي آنها به پشتشان خوابيده. فقط ملاعزرائيل صورتاش مثل كاسه سرمرده است، لبادهي سياه به دوش انداخته و عوض شمشير داس بلندي در دست دارد. همه آنها به حالت نظام ايستاده اند. پشت سر آنها دستهاي حوري با چارقدهاي قالبي وسمه كشيده مجلس را تماشا ميكنند و غلمانها با نگاههاي خريداري آنها را برانداز ميكنند. كنار اتاق مسيو شيطان با قد بلند، كلاه بوقي، شنل سرخ به دوش انداخته و قدداره به كمرش است، ريش بزي زير چانه دارد و با ابروهاي بالا جسته به مجلس نگاه ميكند. ميان مجلس دستهاي حور و پري با لباسهاي نازك، سرنا و دنبك و دايره ميزنند و ميخوانند: اين آغاز خيمه شببازيي افسانهي آفرينش. و اين هم آخرين ديالوگهاي آن؛ وسطاش را خودتان بخوانيد بيزحمت! بابا آدم به ننه حوا.- چقدر پر چانهگي كردي! هر چه من خواستم كارها را درست بكنم نگذاشتي. چه همدمي خالقاف برايام آفريده! مثلاً تو را از دندهي چپام درست كرد تا تنها نباشم! ننه حوا.- وا... چه دروغها! تو گفتي من هم باور كردم! حالا كه مرا دوست نداري اين دفعه به جبرئيل پاشا چغلي ميكنم. اگر خالقاف به من بچه داده بود ديگر منت تو را نميكشيدم. حالا به من سر كوفت دندهي چپات را ميزني؟ كاشكي خالقاف دندهات را انداخته بود جلو شتر مرغ. تف به اين زندهگي. تف... تف... (روي زمين تف مياندازد سرش را ما بين دو دست گرفته گريه ميكند.) بابا آدم (دست روي سر او ميكشد.)- هان، تو هم به يك چيزهائي پي بردهاي! ننه حوا.- من به خيالام تو مرا دوست داري. حالا ميبينم كه گول خورده بودم. همهاش به من تو دهني ميزني. به بهانهي اين كه سوراخ و سنبهي بهشت را پيدا كني از من ميگريزي. من تنها هستم، از اين جانورها ميترسم. (با پشت دست اشكهاي چشماش را پاك ميكند.) باباآدم.- من شوخي كردم. جونم تو چه خوشگلي! تو را دوست دارم. ننه حوا.- من هم تو را دوست دارم. مگر يك مرتبه جلو جبرئيل پاشا بهت نگفتم؟ اگر تو نبودي من از غصه ميتركيدم. (خورشيد غروب ميكند. ماه با صورتك ترسناك خود روشن ميشود و از يك طرف آسمان بالا ميآيد. فيلي از پشت شاخهها سرش را در آورده خرناس ميكشد. آدم و حوا از درخت توت بالا ميروند و ننه حوا خودش را مياندازد در بغل بابا آدم.) بابا آدم.- اگر چه زندهگي اينكا پر از دوندهگي و زد و خورد است. اما از زندهگي يك نواخت و بيمزهي بهشت بهتر است. من در بهشت داشتم خفه ميشدم. زندهگي تنبلي به خور و به خواب زودتر خسته مي كند. نميدانم اين فرشتهها چطور در بهشت ماندهاند. ننه حوا.- مخصوصاً خيلي خوب شد كه ما را از بهشت بيرون كردند. اقلاً اينجا كشيك چي نداريم و آسوده با هم خوش هستيم. بابا آدم.- لبهايت را بيار نزديك، مقصود آفرينش همين است. (بابا آدم سر خود را جلو ميبرد ماچ محكمي از ننه حوا مي كند. ننه حوا هم دست انداخته شاخهي درخت را جلو خود ميكشد و پشت برگها پنهان ميشوند.) پرده ميافتد. از پشت پرده صداي نعره و زوزهي جانوران كم كم خاموش ميشود. پاريس 18 فروردين 1309 افسانهي آفرينش، صادق هدايت، منتشر شده در پاريس 1946 ۱۳۸۰ اسفند ۵, یکشنبه ●
زين دو هزاران من و ما اي عجبا، من چه منم! گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم چون كه من از دست شدم، در ره من شيشه منه ور بنهي، پا بنهم، هر چه بيابم شكنم زانكه دلم هر نفسي دنگ خيال تو بود گر طربي، در طربم؛ گر حزُنُي، در حزنم تلخ كني، تلخ شوم؛ لطف كني، لطف شوم با تو خوش است، اي صنمِ لب شكرِ خوش ذقنم مولانا جلالالدين محمد بلخي، به روايت شفيعي كدكني ●
صداي پاي فاشيسم راستي اين نسل جوان كشور ما چه سرنوشت تلخي را به دوش ميكشد. نطفهيشان در زير سايهي شومِ اعدام و تيرباران و ترور و وحشت بسته شد. كودكي خود را زير موشك باران و كاروان هميشه روان كشتههاي جنگ سپري كردند. در نوجواني با شديدترين بحرانهاي اقتصادي و سياسي، فرهنگي رو به رو شدند. دوراني كه به آن سازندهگي ميگفتند! در همين دوران دچار دوگانهگي فرهنگي شدند. در مدرسه به آنها ميگفتند خانمي كه جلوي مرد بيگانه حجاب نداشته باشد فاحشه است بعد به خانه ميآمدند و ميديدند مادرشان جلوي مردان بيگانه حجاب ندارد! و يا حتا در مهمانيها ميرقصد. پدرشان كه محاسن دارد و در اداره به او حاج آقا ميگويند شب ودكاي دستساز نوشجان ميكند. آنان كه صبح تا شام مردمان را به دوزخي و بهشتي تقسيم ميكنند. خود چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند... همه اينها سبب شد نسلي ياغي بي ايمان و بدون باور بار بيايد. نسلي كه فقط صداي ترقهاي گوشخراش را ميشناسد. نسل سميهها و شاهرخها، بعد ناگهان در اين ميانه فرصتي براي عرض اندام پيش آمد به اين نسل توجه شد. آخوندي كه مثل بقيه نبود به ميدان آمد. حرفهاي ديگري ميزد. پروندهي اختلاس و آدمفروشي و آدمكشي نداشت. اين نسل به او اعتماد كرد. ايماني صميمي به اين نسل بيايمان رو كرده بود؛ و اين نسل صادقانه به او اعتماد كرد چندين بار به او اعتماد كرد. از دانشگاه اخراج شد، زنداني شد، شكنجه شد، گلوله خورد، به خاطر در دست گرفتن پيراهن خوني همرزم و همدرساش به زندان افتاد... و حمايت نشد. اما باز وفادارنه حمايت كرد. در چندين انتخابات قاطع به ميدان آمد و از كسي و جرياني كه قرار بود او را زير پر و بال بگيرد حمايت كرد؛ اما حمايت نشد كه نشد... و اكنون نااميدتر از پيش، دلشكستهتر از پيش، زخمخوردهتر از پيش و بيايمانتر از پيش رها شده و تنها در بهيموتي برزخي گرفتار آمده است. ماننده كسي ميماند كه آواري بر روياش خراب شده باشد؛ تيرآهني روي پاياش افتاده باشد؛ بعد كسي ميآيد به او كمك كند، صادقانه يا فريبكارانه، بعد در نيمهي راه تيرآهن را رها ميكند. واي! اگر آن مجروح از درد ديوانهوار از جگر گوشخراش، فرياد بركشد بر او نميتوان خورده گرفت. نميدانم ميترسم صداي پاي فاشيسم را ميشنوم! وقتي نسلي به اين اندازه سرخورده ميشود فاشيسم شروع به سربازگيري ميكند. نوع آن مهم نيست، پينوشهاي يا طالباني يا خمرسرخي، فاشيست فاشيست است نوع سفيد و سياه و سرخاش مهم نيست. من بسيار ميترسم. آرياي عزيز، دوست گرامي، وقتي فرياد ميزني نه خودت متوجه ميشوي چه ميگويي نه هيچ كس ديگر! حق داري فرياد بزني، حق داري فحاشي بكني، اما من هم حق دارم بترسم... بترسم كه دوباره و دوباره از چالهي به چاه، از چاهي به درهي عميق... فرونغلتيم... و اين يك راه حل دارد. بايد بيانديشيم، بخوانيم، از تجربههاي كشور خودمان و ساير ملل درس بگيريم و جسورانه براي آزادي و برابري مبارزه كنيم. مبارزهي فرهنگي و دراز مدت. دوست عزيز من نميدانم تو هم نميداني اويي هم كه ميگويد ميدانم يا فريبخورده است يا فريبكار. من، تو، او، ما بايد ندانستهگيهاي خود را به شراكت بگذاريم تا از دل آن دانستهگي بيرون بيايد. در آن صورت است و فقط در آن صورت است كه فاشيست براي هميشه از سرزمين سبزمان بيرون ميرود. به اميد آن روز! ●
شب چو در بستم و مست از مي ناباش كردم ماه اگر حلقه به در كوفت جواباش كردم منزل مردم بيگانه چو شد خانهي چشم آنقدر گريه نمودم كه خراباش كردم غرق خون بود و نميمرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانهي شيرين و بخواباش كردم فرخي يزدي ●
دو كاپيتان در نوجواني چنان كه اُفتد و تو داني! (ما هرگز نفهميديم) رماني ميخواندم به نام دوكاپيتان، از كتابهاي انتشارات پروگروس شوروي، نوشتهي ونيامين كاورين، ترجمه آلك قازاريان. تصور نفرماييد حافظهي بنده اينقدر خوب است. كلي گشتم تا اين كتاب را پيدا كنم!) تنها چيزي كه از داستان اين كتاب يادم مانده اين است كه ملواني در هنگام رفتن به سفري دور و درازِ دريايي با نامزد خود شرط گذاشتند ملوان هر روز يك نامه بنويسد و ارسال كند. بعد از مدتي نظم اين نامهها به شكلي ميشد كه معشوق هر روز يك نامه از عاشق داشت و همان روز پاسخ ميداد پس اين دو دلداده با يك ماه تاخير هرروز نامه داشتند! هميشه حسرت اين نامههاي هر روزه را ميخوردم! تا اين كه در جواني با دوستي كه در شهرستان بود مكاتبت اتفاق افتاد. ركورد رسيدن نامه به دست او سه روز شد! ركوردي كه براي كشورما يك ركورد جانانه محسوب ميشود. پشت پاكت نامه نوشته بودم: پستچي عزيز به شغل تو غبصه ميخورم. كاش من هم پستچي بودم و قلبهاي عاشق را بهم نزديك ميكردم. آن دوست عزيز نوشت: با لبخندي از سوي پستچي، نامه را دريافت كردم؛ لبخندي كه هرگز حتا وقتي انعام مناسب هم ميدادم دريافت نميكردم! حالا در كسري از ثانيه يك ايميل از آن سوي اقيانوس به اين سوي اقيانوس، بعد از عبور از 25 نود و بعد از گذشتن از كشورهاي مختلف، بدست تو ميرسد و اين بسيار لذت بخش است. اما چيزي در اين ميانه گُم شده است. آن روزها وقتي نامهي مينوشتم. محاسبه شروع ميشد. سه روز طول ميكشد تا نامه برسد، يك روز تا جواب داده شود و سه روز تا برگردد! خُب پس يك هفته بعد از ارسال نامه بايد گوش به زنگ پستچي كه بايد دو بار در بزند ميخوابندم و نامه را دريافت ميكردم. تا اين كه يك بار يك هفته شد و نيآمد! با خودم گفتم: خوب يك روز تاخير جايز است... بعد روز بعد باز نيآمد... گفتم: يك روز تاخير در هنگام رفتن پيش آمده و يك روز تاخير در هنگام بازگشت... اما روز بعد هم نيآمد، گفتم: خُب حتماً نتوانسته توي همان روز نامه را بنويسد... فردا... و هنوز بعد از سالها نميدانم چرا هرگز آن نامه نيآمد! و نامههاي پي در پي بعدي هم بي پاسخ ماند!... اًه، شبحِ گريان هم ديگه نوبره. ●
ديروز شايد به موجب عيد! وبلاگام بسيار عبوس بود. گفتم چيزي از عبيد نقل كنم خنده بر لبهاي مغمومتان بيآورم! شنيدم كه درين روزها بزرگي زني بد شكل و مستوره داشت. بطلاق از او خلاصي يافت و قحبهاي جميله را در نكاح آورد. خاتون چنانكه عادت باشد صلاي عام در داد او را منع كردند كه زني مستوره بگذاشتي و فاحشه اختيار كردي آن بزرگ از كمال حلم و وقار فرمود كه عقل ناقص شما بسر اين حكمت نرسد حال آن كه من پيش از اين گُه ميخوردم به تنها اين زمان حلوا ميخورم با تني چند. اخلاق الاشراف، عبيد زاكاني به روايت عباس اقبال ●
........................................................................................گفتم:”چشمم“ گفت:”به راهش ميدار!“ گفتم:”جگرم“ گفت:”پُر آهش ميدار!“ گفتم:””دل من“ گفت:”چه داري در دل؟“ گفتم:”غم تو“ گفت:”نگاهش ميدار!“ ابوسعيد ابوالخير به روايت شاملو ۱۳۸۰ اسفند ۴, شنبه ●
آفتاب سرزمين من تابوتي نيست كه به خاكش توان سپرد زير فشار چكمهي زنگاري زمان. سرزمين من بُمبي است، روزي منفجر خواهد شد تا آفتاب رشته رشته تقسيم شود ميان خانهها لطيف هلمت شاعر بزرگ كُرد، كتاب جمعه شمارهي 6، سردبير احمد شاملو ●
لطفاً همهگي هيس! آريا داره حرف سياسي ميزنه! نميدانم چرا آرياي عزيز كه به اين خوبي ”گوزنامه“ مينويسد اينقدر بد تحليل سياسي ميكند. نه اين كه با حرفهاي او موافق باشم يا مخالف! اين مهم نيست. مهم اين است كه بتوانيم درست و منطقي در بارهي سياست صحبت كنيم حداقل به همان دقت و منطقي كه در بارهي ”گوز“ صحبت ميكنيم! من در سياست يك اصل مهم را فهميدهام آن اصل اين است: مهم نيست چه ميگويي و چه ميكني، مهم اين است كه در چه سمت و سو و جرياني حركت ميكني! مثل اين ميماند كه قطاري به سمت شمال حركت ميكند و شما دلتان خوش است كه در راهروي اين قطار داريد به سمت جنوب حركت ميكنيد! وقتي در قطاري هستيد كه به سمت شمال ميرود به هر سمتي كه برويد مهم نيست، از شمال سر درميآوريد. اگر قصد رفتن به جنوب را داريد بايد از قطار پياده شويد. اگر پاي پياده به سمت جنوب برويد شايد روزي به مقصد برسيد؛ اما مطمئناً با قطاري كه به سمت شمال ميرود هرگز نميتوان به هيچ نقطهي در جنوب رسيد! چه بسيار حرفهاي درستي كه زدنشان در زمان و مكانهايي خاص نقض غرض است و ضد خود آن حرف عمل ميكند. شما در صحنهي كه توصيف كردهايد در كنار انصار حزبالله به صورت فاشيستي و سخنراني بر هم زن بر عليه گنجي صحبت كردهايد و اين يعني ساده دلانه در اردوگاه خشونت طلبان قرار گرفتن! در انتخابات 18 خرداد حرفِ 9 مخالف خاتمي، در خلاء و جدا از اين كه چه كسي گفته است، درستتر از حرفهاي خاتمي بود. اما چرا مردم به آن حرفها وقعي ننهادند و باز به خاتمي راي دادند؟ آيا جز اين بود كه مردم كاري به خاتمي و حجاريان يا گنجي ندارند بلكه به جرياني ميانديشند كه ممكن است تنها راه حل كم هزينه براي ايران امروز باشد؟ من هم مثل شما هر روز كه ميگذرد بيشتر از پيش از كارآمدي جريان اصلاحات نااميد ميشوم ولي اين دليل نميشود كه بدون منطق و با فحاشي به تحليل سياسي پرداخت و همين جور پشت سر هم بيانيه صادر كرد! مردم بيست و چند سال پيش بهاي سنگيني پرداختند تا بفهمند انقلاب با نفي، يعني فاجعه. انقلابي كه فقط ميگويد چه نميخواهد به همين جا ختم ميشود كه شد. مردم در انقلاب بهمن فقط ميگفتند چه نميخواهند! اين كه چه ميخواهند و چگونه معلوم نبود. امروز هم بزرگترين مشكل همين است. در مورد حجاريان، گنجي، دكتر سروش و همهي كساني كه در سالهاي ترور و اختناق مجرم يا شريك جرم بودند حرف بسيار است و به قول ماندلا ميتوان بخشيد اما نميتوان فراموش كرد. مهم نيست اينان چه كردهاند شايد روزي لازم باشد در دادگاههاي دمكراتيك محاكمه شوند و اگر سند و مدركي برعليهشان وجود داشت پاسخگو باشند. اما به هر حال امروز در جهت جريان اطلاح طلب و آزادي خواه مردم ايران قرار دارند و به همين دليل قابل تقديرند. آريا در مورد لباس زندان يا بودن در بند زندانيان عادي نيز متاسفانه بسيار احساسي و غير منطقي برخورد كرده است. اگر گنجي يا ساير زندانيان سياسي ميگويند لباس زندان نميپوشند دليل غير مردمي بودنشان نيست. زندانيان سياسي تركيه نيز اعتصاب غذا كردنند و تعداد زيادي از آنها مردند براي اين كه بگويند ما را بايد به عنوان زندان سياسي بشناسيد! سن شما قد نميدهد اما در سالهاي پيش بابي ساندز و همراهاناش قهرمانان بر عليه آن زن پتيارهي انگليسي تاچر اعتصاب غذا كردنند و يكي پس از ديگري، ده نفر، كشته شدند و تنها خواستهشان اين بود كه به عنوان زنداني سياسي شناخته شوند. آقاي نبوي عزيز هم نه به دليل مردمي بودن، كه به دليل سازشكار بودن، لباس زندان به تن كرد به دادگاه آمد توبه نامه نوشت و غلط كردم گفت و بعد از زندان بيرون آمد به روزنامهي لاريجاني رفت و امروز هر روز در اين روزنامه دلبري ميكند. زماني هم كه سوگلي فائزه خانمِ هاشمي بود! حالا اگر آن زمان كه با خانم هاشمي كار ميكرد كارش قابل توجيه بود. الان با روزنامهي جامجم نميدانم با چه انگيزهيي كار ميكند. بالاخره خرج سه تا زن عقدي را دادند به اين سادهگيها نيست! سخن آخر اين كه آرياي عزيز جملهي ”بد اصفهاني“ ات جملهي خوبي نبود به جاي توجيه آن و آوردن عذرهاي بدتر از گناه برو در اديتور بلاگر و گزينهي اديت را انتخاب كند و آن جمله را حذف كن! (من تا به حال بارها اين كار را كرده ام) چرا دوستان خوب خود را براي يك جمله كه هيچ تغييري در استدلالت نميدهد ناراحت ميكني؟ آريا عزيز! تو را جوان خوشقلبي يافتم! اين جمله كه براي دوستان عزيزمان در خارج كشور گفتي جوانمردانه نبود؛ دل بسياري را شكستي! من به سهم خود از تمام ايرانيانيهاي كه رنج غربت را به جان ميخرند و هنوز عاشق كشور و مردم و زبان و فرهنگ خود هستند تشكر ميكنم. واي؛ شبح به اين وراجي نوبره والا! ●
دوستان زيادي تماس گرفتند و گفتند ما ميخواهيم عكس تو را ببينيم! چشم! سه تا عكس براتون ارسال ميكنم: عكس تبليغاتي خودم تو مايههاي عكس آن خانم منسجم! (البته من به هيچ وجه به اون زيبايي نيستيم! حتا در عكس! راستي مردها هم ميگويند من به اون زيبايي نيستم؟!) عكس خودم و خانواده. و اما هيجانانگيزتر؛ عكس بنده و چند هموبلاگي ديگر! لطفاً اينجا را كليك كنيد! فقط فحش ناموسي نديد؛ خواهشاً، ما اشباح خيلي ناموس پرستيم! ●
........................................................................................عقايد يك مسلمان صادق در بارهي آزادي و برابري اگر قصد مشروطگي حفظ اسلام بود. چرا خواستند اساس او را بر مساوات و حريت قرار دهند. زيرا هر يك از اين دو اصل موذي خراب كنندهي قانون الهي است از آنكه قوام اسلام به عبوديت است نه به آزادي، و بناي احكام آن به تفريق مجتماعات و جمع مختلفات است نه به مساوات. حريت مطلقه در واقع اين اساس ميشوم مودي به ضلالت است. فايدهي آزادي قلم و زبان آن است كه فرقههاي ملاحده و زنادقه نشر كُفر كنند. و گر نه آن خبيث در محضر عمومي نميگفت: مردم حق خود را بگيريد، در قيامت كسي پول سكه نميزند، آخوندها از خودشان برآوردند. بالاخره بناي احكام قرآن بر اختلاف حقوق اصناف بني نوع انسان است... و بناي قرآن بر آزاد نبود قلم و لسان است. پس آن كس كه به قرآن سوگند ياد ميكند كه با مشروطگي همراه هست، مخالفت كتاب مبين را كند. شيخ فضل الله نوري، تذكره الغافل و ارشادالجاهل، به روايت فريدون آدميت ۱۳۸۰ اسفند ۳, جمعه ●
منام آري منام كه از اين گونه تلخ ميگريم كه اينك زايشِ من از پس دردي چهل ساله در نگرانييِ اين نيمروزِ تفته در دامانِ تو كه اطمينان است و پذيرش است كه نوازش و بخشش است. احمد شاملو، مرثيههاي خاك، و حسرتي ●
هر وقت اسم بنلادن را ميشنوم يا تو اينترنت هستم ياد اين جملهي ماركس ميافتم: جامعهي بورژوايي مدرن، جامعهاي كه چنين ابزار و وسايل غولآسايي را براي توليد و مبادله ظاهر ساخته است، به مانند آن جادوگري است كه ديگر نميتواند آن قدرتهاي زير زميني را كه با اوراد جادويي خود او بيدار گشتهاند، مهار سازد. مانيفست كمونيست، كارل ماركس و فرديدريش انگلس ●
طلوع هزار هزار ستاره و كهكشان جاي غروب خورشيد را نميگيرد. ●
........................................................................................تسلسل براي سين. ده سكه دادم تخمكهايش را خريدم. قرار كرديم اگر ماهي دو تخمك رها كرد به حساب همان يك تخمك بگذاريم. مادرش هم آمد, صورتش را چسباند به صورت دخترش. سيبي بودند كه نيميش پلاسيده بوده و كرم خورده, و نيميش خودش بود و چه زيبا. ××× او, زيبايي صورتش را نقروخته بود ديگر. گفتهام بود زيباييام از براي هركس كه ميبيند. نميتوانم روبند بگذارم تا نبينندم. دستهايش را هم نفروخته بود. گفته بود نميتوان پنهان شان كنم و با ديگر انسانها عهد نبندم بر سر آن چيزها كه نفروخته ام. تنها به اصرار پشت دو كتفش را خريدم به دو سكه. نرمش زيباي بالاي شانه اش و استخوان نرم برآمده ي كتف هايش از پشت مثل شير غليظ بسته شده بود كه به دستهايم آرامش ميداد. سينههايش را به من نفروخت. گفت اگر تخمك ها را نخريده بودم, سينههايش را ميفروخت به من, اما اكنون بايد يك سكه بپردازم و آن ها را براي تخمكهايي كه فرزند ميشوند بخرم. كه پرداختم. مويش را به شرط سياهي خريدم به يك سكه. قرار كرديم اگر سفيد داشت,هميشه كوتاهشان نگاه دارد. قرار كرديم هيچ گاه نگاه عاشقانه به يكديگر نيفكنيم. دستانمان يكديگر را نجويند.. يكديگر را به صداي نرم مهربان صدا نكنيم. در خيال مان يكديگر را پرورش ندهيم و تنها در تاريكي مطلق تخمك ها را بارور كنيم. ××× او پندار من را نميپذيرفت اما تن داده بود به اين قرار. من در معادلاتم همهي روابط انسان را كه برابر نهاده بودم , يا يكديگر ساده شده بودند و تنها مانده بود تسلسل نسل كه ساده نشده بود و بايد انجام ميشد. اگر هر تخمك را فرزندي بالقوه تصور ميكردي كه هرماه اولين سلول خود را به دنيا رها مي كرد و اگر درنميآميخت با نيمه ديگر خود, فنا مي شد – يعني تو انتخابش نكرده بودي – آن وقت زايش بيش تر شبيه گل يا پوچ بود. ××× عقايدش در باب غريزه هر روز وحشتناكتر مي شد. ميگفت گرسنگي را با لذت فرومينشانيم چون چيزي به نام مزه خرمان ميكند. تشنگي را هم. يك روز در حالي كه روي اجاق مستراح چمباتمه زده بود و با روده هايش كج دار و مريز مي كرد متوجه شد كه زايمان هم از يك جهت شبيه است به قضاي حاجت. فكر كرد آدم عجب موجود بامزه اي است. از اسافل اعضاش شش جور ماده پس مي دهد كه هر كدامشان را هم به مصرف جداگانه مي رساند. بعضيها را به آب مي اندازد و بعضي ها را از آب ميگيرد. همان جا طرح يك آدم به ذهنش رسيد. آدمي كه روي گودي كنار گردنش شالي برنج داشت, روي دستهايش ريحان و نعناع و پونه سبز ميشد و از زير بغلش بنا به فصلهاي سال ميوههاي گوناگون ميداد. از سينههايش آب گوارا مي آمد و از راه نافش شير ميگرفت. پير ميشد اما لازم نبود بميرد. آن چه همه كه به اسم وسيلهي توليد مثل كار گذاشته بودند وسط بدنش, وسيلهي تفريح بود و به كار ديگري نميآمد. درد اين آدم بي دروغ تر است و احتياج به دور و اطرافيان ندارد. هر كس را كه دوست ميداشت براي مدتي از شالي و سبزيهاي همديگر ميخوردند, بعد دوست آن آدم مثلا از مزهي ريحانهاش خوشش ميآمد و دوستش ميشد. لازم هم نبود اصلا قوهي ناطقه داشته باشد. راستي چشمهاي شان هم روشنايي ميداد. ميتوانستن دماغ شان هم جوري باشد كه باد سرد و گرم بدهد و روي سرهاشان هم گل خوش بو برويد و هر كس يك جور گل روي سرش داشته باشد. بعد ديد اگر اين جوري بهتر است پس چرا حالا درگير اين روده هاي لعنتي ست. باورش شده بود. ××× با همه تلاشي كه كردند در طول زماني كه قرار كرده بودند – چيزي حدود سي و پنج سال – پانزده بچهي جورواجور حاصل كارشان شد. پنج تاي اول طبيعي بودند. بعد يك كج و كوله گيرشان آمد. اين شش تا. بعد سه تا آمدند كه شبيه هيچ كدام شان نبودند. اين نه تا. بعد يكي آمد كه دندان داشت. اين ده تا. بعد سه تا آمدند كه زود راه افتادند , زود حرف زدند و زود مردند. اين سيزده تا. بعد هم دو تا آمدند و باهم و به هم و درهم. ماهي كه زن يائسه شد قراردادشان به آخر رسيد. با هم دست دادند. او گل خريده بود و از زحمتهاي اين سي و پنج ساله عذر ميخواست. وقتي خداحافظي ميكرد حتا بغض گلويش را نفشرد. ولي زن بفهمي نفهمي چندان پايش به رفتن نبود. اين پا آن پا ميكرد و من و من. گفت: كجا بروم ؟ و بغضش تركيد. او زد پشتش. راهياش كرد و در را بست و چشمانش را هم گذاشت. پشت سرش را با چشم بسته نگاه كرد. ديد پانزده نفر جورواجور صف بسته اند كه سيزده تاي شان مي توانند مثل خودش پانزده تاي ديگر به دنيا بياورند. ديد اگر بماند خانواده اش تا بيست سال ديگر مي شوند صد و پنج نفر و اين وحشتناك است. اين شد كه يك پايش را گذاشت اين طرف كه ديگر پيدا نبود. نصف بدنش نبود. آمده بود به عدم. كارهاي باقي مانده زيادي نداشت در دنيا. تنها ميخواست يك عكس دسته جمعي بگيرد. ××× در عكس او با پانزده اتفاقي كه افتاده بود و با كسي كه با او اتفاقها را به وجود آورده بود ايستادهاند. عكس روي ديوار قديمي و دودزده ي يك اتاق در يك خانهي قديمي است و ديگر كسي نگاهش نميكند. زرد شده است و قابش سياه است و چوبي. حتا من هم نگاهش نمي كنم ديگر. ماه مستقيم رفت، علي صمدپور، تسلسل انتشارات ماه ريز ۱۳۸۰ اسفند ۲, پنجشنبه ●
تمامِ زندهگيها چه كوتاه و چه بلند؛ چه ساده چه پيچيده، در يك چيز مشترك هستند در لحظهاي كه در آن انسان يك بار و براي هميشه ميفهمد كه كيست. جورج لوئيز بورجز چه نيك بخت، انسانهايي كه بعد از اين فهميدن، تحمل و فرصت زيستن با خود را داشته باشند. شبح ●
تا دستِ تو را به دست آرم از كدامين كوه ميبايدم گذشت تا بگذرم از كدامين صحرا از كدامين دريا ميبايدم گذشت تا بگذرم. روزي كه اين چنين به زيبائي آغاز ميشود از برايِ آن نيست كه در حسرتِ تو بگذرد. تو باد و شكوفه و ميوهئي، اي همهيِ فصولِ من! بر من چنان چون سالي بگذر تا جاودانهگي را آغاز كنم. آيدا در آينه، سرودِ پنجم،11 تير 1342 ●
شبحِِِِِِ بدوي با عقايد كپك زده تقوي : گرفتار بودم, گرفتار بودم. آخه اينم شد حرف مرد حسابي؟ گرفتار بودم. خُب, همه مون گرفتاريم.دِ، يعني تو واقعا نميدوني اين گزارش اِكافه براي ما چه ارزشي داره؟ چقدر حساسه؟ كوكسو ويشه ان. واقعاً نميدوني كه از نظر اقتصادي يعني چه؟ هامون روي مبل مينشيند. هامون: يعني بهره گيري از دستمزد ارزان كارگر در كشورهاي جهان سوم. يعني تحميل صنايع مصرفي و بنجل كه ديگه توليدش باري خودشونم سودآور نيست. تقوي (با تاكيد و عصبانيت): دست ازين بدويت تاريخي كپك زده ت بردار. بدبخت. ببين كُره كجا داره ميره؟ اندونزي كجا ميره؟ تايوان كجا ميره؟ هامون: كجا داره ميره ؟ آخه به چي رسيده؟ اَه. عين يه مشت سوسك و مورچه دارن تو مرداب تكنيك دست و پا ميزنن. همهش هم به خاطر اين شيكم صاب مرده است. راحت لم دادن... معنويت چي شد بدبخت؟ به سر عشق چي اومد؟ تقوي : برو سراغ سونيا ها, هيتا چيا, سوزوكي يا, ميتسوبيشي يا, كونينكاها, توشيباها ... ( رفته رفته صداي تقوي بم تر مي شود و به ژاپني حرف مي زند) آكايي يه يوكه، كونيكائه يوكه... هامون، نويسنده و كارگردان داريوش مهرجويي ●
........................................................................................شبحِِِِِِِ دهاتي عقدهيي نميدانم چرا تنام ميخارد چند روزه دارم هي دشمن براي خودم درست ميكنم اونم از نازنينترين دوستان. اما كسي دشمن ما نشود لطفاً، همين جوري يك چيزي ميخواهيم بفرماييم براي اين كه فرموده باشيم. وبلاگ بعضي از دوستان ساكن ديار فرنگ و ينگه دنيا را كه ميخوانم ياد دو تا مسئله ميافتم: اول ياد دولت مردان عزيز جمهوري اسلامي كه براي سفرهاي تحقيقاتي! به نمايشگاههاي علوم و تكنولوژي ميروند. اين دوستان وقتي برميگردند به جاي دادن يك گزارش درست درمون فقط هي ميگويند: جلل خالق! چي ساختن مونيتور اين هوا (دو دست را تا جاي كه جا دارد از هم دور ميكنند.)، دوربين ساختن اين هوا (انگشتِ اشاره و شست را تا جايي كه به هم نچسبند به هم نزديك ميكنند.) وقتي از ايشان ميپرسيد: خُب جريان رشد تكنولوژي در آن عرصه خاص چه سمتي دارد ميرود؟ يا در سال آينده چه شاخههايي بيشتر پيشرفت ميكنند؟ فقط با دهان باز آدم را نگاه ميكنن... آقا نميدوني اونا كجان ما كجا.... دوم ياد يك لطيفهي قديمي ميافتم؛ ميگويند: يك روز يك روستايي ساده دل اومده بود شهر بهش گفته بودن تو شهر خونه رو خونه، ماشين رو ماشين، پول رو پول (تازهگيها حتماً آدم رو آدم!) همين جور ريخته. روستايي عزيز وقتي به شهر رسيد ديد بعله! خونهها همين جور روي هم ده، بيست، سي... رفتن بالا بعد يك دفع يك اتوبوس دو طبقه از جلوش رد شد و جلل خالق ماشين رو ماشين در همين حيص و بيص يك بسته اسكناس ميبينه افتاده رو زمين! در حالي كه بستهي اسكناس را با نوك كفش مبارك مياندازد داخل جوي آب با خودش ميگويد: خب، حالا خسته شديم فردا براي پول جمع كردن برميگرديم. ۱۳۸۰ اسفند ۱, چهارشنبه ●
نه! فريبِ عطش بار يك نياز نيست حاصلِ كنكاشِ ياس خسته نيز نيست سائل تشنه را سيراب نميكند پس سراب نشسته در منظر خيال هم نيست يقين محكم عشق تصوير حصولي احساس در خواست گاه انديشههاي مطلق چشمه ساريست كه از درون ميجوشد -بي رنگ و بوي ابهام- زيرا حضور نيست بي واسطه از اعماق ميآيد. ●
بعضي از دوستان ايميل زدند كه به آن بخت برگشته چه كتابي دادي كه از كتابخواني پشيمان شد؟ تازه به صرافت افتادم كه يادم رفته بنويسم! ببخشيد! پيري و هزار علت! كتاب همه ميميرند نوشتهي سيمون دوبووار ●
وقتي از جا جست و كيزي را گرفت، كيزي توانست با تقلا خود را آزاد كند و جيغ كشيد. مرد در حالي كه فحش ميداد، شلاق را با گردن او آشنا كرد، ”پوستتو ميكنم!“ كيزي مثل زني وحشي به او حمله كرد و به صورت در هم رفتهاش چنگ انداخت، اما مرد او را بهزور و با خشونت بر زمين انداخت. كيزي سعي كرد دوباره خود را بلند كند، اما دوباره مرد او را هُل داد و بر زمين انداخت. آنگاه در كنار او زانو زد. با يكي از دستهايش جلوي دهان و جيغهاي او را گرفت-”خواهش ميكنم، ارباب، خواهش ميكنم!“- و با دست ديگرش تكه گونيهاي كهنه را توي دهانش فرو كرد، تا اين كه دهانش پر شد. همانطور كه از شدت درد و رنج دستهايش را تكان ميداد و پشتش را بالا گرفته بود تا مرد را كنار بزند، مرد سرش را به زمين كوبيد، يك بار، دوبار، سه بار، و سپس پي در پي به او سيلي زد- و هر بار با شدتي بيشتر- تا اين كه كيزي حس كرد كه مرد پيراهنش را بالا ميكشد، و تنكهاش را جر ميدهد. در حالي كه ديوانهوار تكان ميخورد و گوني در دهانش بود و صداي فريادش را خفه مي كرد، حس كرد كه دستان مرد ميان رانهايش بالا ميخزد و زنانهگي او را مي يابد و به آن انگشت مي كند، و آن را ميفشارد و باز مي كند. مرد ضربه ي گيج كنندهي ديگري به او زد و بند شلوارش را با حركتي سريع پايين كشيد و حركاتي به جلوي شلوارش داد. آنگاه همانطور كه مرد به زور در او رخنه مي كرد، درد سوازننده فرا رسيد و كيزي حس كرد كه دارد منفجر مي شود. اين وضع آنقدر ادامه يافت، تا كيزي از حال رفت. ريشهها، الكس هيلي، عليرضا فرهمند. ●
........................................................................................دوست مي دارم كساني را، كه براي فروشدن و فدا شدن در پي دليلي در پسِ ستارهگان نميگردند. نيچه ۱۳۸۰ بهمن ۳۰, سهشنبه ●
اين آقا پسر ما الان يك نمايش برامون اجرا كرد حيفام آمد براي شما تعريف نكنم. چند تا كتاب پشت سرش پنهان كرد و گفت، ازش سوآل كنيم: ما چه خانوادهاي هستيم؟ پرسيديم! كتابِ ”خانوادهي آقاي ابله“ نوشتهي رولد دال را از پشت سرش بيرون آورد. باباي خانواده كيه؟ پرسيديم! ”آقاي روباه شگفت انگيز“ نوشتهي بازم رولد دال مامانِ خانواده كيه؟ ”غولِ بزرگِ مهربان“ نوشتهي بازم رولد دال و آخرين سوآل: من كي هستم؟ ”وقتي بابا كوچك بود“ نوشتهي آلكساندر رسكين اين بچه اگه كمي بزرگ شه و بياد وبلاگ درست كنه حتماً براي هر وبلاگ يك اسم كتاب خواهد گذاشت آنوقت چه شود! ●
اين نواي دلانگيز كه اين روزها وبلاگستان را در نورديده است و اخيراً از نوع پينگفلويدش هم شنيده ميشود؛ دارد بد جوري بويناك ميشود. حالا بعضيها كه هنري جز اين ندارند و قصد خدمت دارند و كشكولشان خالي ست؛ يك چيزي؛ كساني كه هنرهاي بسيار دارند و از آن عضو شريف و عضو شريفتره همسايهاش توان بهرهبرداري فراوان دارند، ديگر چرا؟ آقايان و خانمهاي محترم سر جدتان لطفاً آتش بس دهيد! به فكر سنبل خانمي سپيده باشيد! بذاريد اين خانم خوشگلو، عجول و خجول، يه عطري به فضاي وبلاگستان بده! ●
فقط براي گرفتن يك لبخند از اين همه لبِ خسته، گرفته و آزرده! پيري حكايت كند كه دختري خواسته بودم و حجره به گُل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته، شبهاي دراز نخفتمي و بذلهها و لطيفهها گفتمي، باشد كه مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله شبي همي گفتم: بختِ بلندت يار بود و چشمِ دولتت بيدار كه به صحبتِ پيري افتادي پخته، پرورده، جهانديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيك و بد آزموده كه حقوقِ صحبت بداند و شروطِ مودت بجاي آورد، مُشفق و مهربان و خوش طبع و شيرين زبان. ... نه گرفتار آمدي به دستِ جواني مُعجًب، خيره راي، سر تيز، سبك پاي كه هر دم هوسي پزد و هر لحظه رايي زند و هر شب جايي خُسبد و هر روز ياري گيرد. ... خلاف پيران كه به عقل و ادب زندگاني كنند نه بمقتضاي جهل و جواني. ... گفت: چندان بر اين نمط بگفتم كه گمان بردم كه دلش در قيد من آمد و صيدِ من شد. نا گه نفسي سرد از درونِ سينهي پر درد برآورد و گفت: چندين سخن كه بگفتي در ترازوي عقل من وزنِ آن يك سخن ندارد كه وقتي شنيده ام از قابلهي خويش كه گفت: زنِ جوان را اگر تيري در پهلو نشيند به، كه پيري. ... × زن كز برِ مرد بي رضا برخيزد بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد پيري كه ز جاي خويش نتواند خاست الا به عصا، كيًش عصا برخيزد فيالجمله امكانِ موافقت نبود به مفارقت انجاميد. چون مدتِ عدت بر آمد،،،،، عقد نكاحش بستند با جواني تند، ترش روي، تهيدست، بد خوي؛ جور و جفا ميديد و رنج و عًنا ميكشيد و شكر نعمتِ حق همچنان ميگفت كه الحمدلله كه از آن عذابِ اليم برهيدم و بدين نعيمِ مقيم برسيدم. با تو مرا سوختن اندر عذاب به كه شدن با دگري در بهشت بوي پياز از دهن خوبروي به، بحقيقت كه گُل از دستِ زشت گلستان، باب ششم، حكايت دوم، به روايت غلامحسين يوسفي ●
........................................................................................همه ميميرند سالها پيش كه من تازه نوجوانيام را پشت سرگذاشته بودم. خانهي ما در محله، حكم كتابخانهي عمومي را پيدا كرده بود. توي محله چند كوچه پايينتر از خانهي ما و چند كوچه بالاتر؛ هر كس كتاب ميخواست به من مراجعه ميكرد و معمولاً دست خالي هم بر نميگشت. يك روز جواني كه چند سال بزرگتر از من بود و تازه به آن محله آمده بود توسط دوستي راهي خانهي شد براي گرفتن كتاب. خيلي زود شد مشتري پروپاقرص! رمان ميخواند و چه به سرعت. دو كاپيتان؛ چهار روز، قطره اشكي در اقيانوس، يك هفته. گذر از رنجها، 9 روز... وقتي جنگ و صلح تولستوي رو به او دادم گفتم رفت تا يك ماه ديگر. دو هفته نشده بود كه سر و كلهاش پيدا شد! راستي يادم رفت بگم... اوايل فكر ميكردم نميخونه، سرسري ميخونه... به همين خاطر با اشاره و كنايه در بارهي كتابها سوآل ميكردم و او همه را پاسخ ميداد مثل بلبل! ديگه از رو رفتم. جنگ و صلح؛ دو هفته! دست كردم توي قفسهي كتاب خونه و يك كتاب تازه به او دادم. چهار صد صفحه نميشد. گفتم: بفرما و تو دلم گفتم: يك پوستي ازت بكنم! كتاب را گرفت وزن كرد و با تمسخر گفت: يك كتاب ديگه بده اين كه تا صبح نشده تمومه! گفتم: فردا بيايد چشم. رفت فردا نيآمد... پس فردا... هفتهي بعد، نه خير!... خبري نشده دو سه هفته بعد كتاب را به دوست مشتركمان داد و خلاص ديگه سراغ كتاب نيآمد كه نيآمد پيغام فرستادم گفت حال كتاب خوندن ندارم... ۱۳۸۰ بهمن ۲۹, دوشنبه ●
باز هم شبح سياستمدار ميشود. نت پد ايراني عزيز (همان فضول گرامي) لطف كردن و يادداشت مختصر و مفيدي در بارهي مطلب 11 سپتامبر بنده تايپي (لاگي) كردنند. گفتم خوبه چند نكته را بگم: 1- اگر در جايي بحران اقتصاديِ عميقي وجود دارد؛ بدانيد اين بحران ريشههاي اقتصادي دارد. حمله به دو تا برج در آمريكا نميتواند اقتصاد بزرگ آمريكا را دچار بحران كند. مگر اين كه اين اقتصاد دچار بحران بوده باشد و اتفاقاً براي مهار آن احتياج به جنگ باشد. كاري كه نظام سرمايهداري هميشه انجام داده است. حل بحران و تقسيم جهان و يا هر دو! جنگ جهاني دوم و اين جنگ جديد آمريكا براي هر دو است. حل بحران و تقسيم مجدد جهان. 2- من نگفتم اين حمله كار بن لادن نبوده است. گفتم با هدايت و ناديده گرفتن بخشي از سيستم اطلاعاتي سيا صورت گرفته است. مسلماً آن مومنيني كه خود را به برج زدنند بليت يك سره به بهشت گرفته بودند! اما اين بليت را شيطان ابتياع كرده بود. (پنداري!) 3- من گفتم. طراحان اين نقشه فكر نميكردند برجها فرو بريزد. محاسبهي سوخت هواپيماها را نكرده بودند. 4- بعد از اين حمله اقتدار آمريكا در دنيا افزايش پيدا كرد. اتحاد بين سياستمدارن داخلي بالا رفت و روحيه جنگ طلبي مردم آمريكا نيز افزايش پيدا كرد. ضمناً فراموش كرديد در زمان انتخابات رياست جمهوري چه آبروي از آمريكا رفت؟ همان آمريكا الان به روسيه ميگويد به تو مربوط نيست من به عراق حمله ميكنم يا نه! 5- معلوم نيست در نهايت نقشهيي كه جمهوريخواهان براي آمريكا كشيدهاند به سود آمريكا تمام شود. اگر آمريكا در اين نقشه شكست بخورد دليل نميشود خودش طراحي نكرده باشد. راستي اين همه اعتراف، اين همه مدرك، بر عليه القاعده كمي مشكوك نيست؟ 6- همهي اينها فرضيه است. براي اثبات اين فرضيهها بايد دانش و اطلاعات زيادي داشت كه من ندارم. فقط يك نظر است. همين! راستاش را بخواهيد از نظر من نظام سرمايهداري دارد تبار انسان را به نابودي ميكشد. نه فقط به دليل جنگ و جهل و مرضي كه در جهان ميپراكند، نه فقط به دليلِ نابودي طبيعت كرهي زمين، نه به دليل اين كه قارهي به نام آفريقا را از روي نقشه ناپديد كرده است... نه؛ خطرِ عمدهي نظام سرمايهداري در از خود بيگانهتر كردنِ -هر روز بيشتر از پيشِ- انسان ست. فاجعه در اينجا ست. از خود بيگانهگي انسان. ●
از اين اينجا كه من نشستم دارم ميبينم، داره يك برف زيبا تهران را كم كمِك سفيد ميكنه. صبح به اين دلتنگي غنيمته، از غروب هم دلگيرتره. شايد به خاصر اين اينترنت باشه. آخه صبح و شام و غروب، همه به هم آميخته شده. بايد با غمها و شاديهاي دوستان مختلف از اين سر دنيا تا اون سر دنيا گريست و پايكوبي كرد. تو صبح سرشار داري اونا غروب دلگير! شده اخترك ب612 تا دلت ميگيره ميتوني روي نقشه نگاه كني ببيني كجا خورشيد داره غروب ميكنه بعد ورداري به يه دوست تو اون ديار ايميل بزني و با هاش غروب رو گريه كني... ●
تاملات فمينستي يك شبح براي طبقات مادون، وابستهگي (اقتصادي زن) تنها به شرطي قابل تحمل است كه هر چه كاملتر از وجود خود به عنوان يك عنصر جنسي، نا آگاه بماند. زن نبايد يك موجود جنسي به شمار آيد، بلكه تنها بايد به عنوان موجودي كه زاد و ولد ميكند، در نظر گرفته شود. اساساً ايجاد الوهيت و تقدس مادري، كه آشكارا با رفتار وحشيانه با مادران تودههاي ستم كشيده در تناقض است، در خدمت اين مقصود است كه زنان به آگاهي جنسي نايل نشوند. زناني كه از زاويه جنسي بيدارند و به اين اگاهي دست پيدا مي كنند باعث فروپاشي كامل ايدئولوژي قدرت گرايانه خواهند شد. رفرم جنسي محافظه كارانه هماره شعاري اشتباه را تكرار ميكنند:”حق زن نسبت به بدن خويش” و هرگز به وضوح از زن به مثابه يك عنصر جنسي-حداقل به همان اندازهاي كه از او به عنوان يك مادر دفاع و ياد ميكند-دفاع و ياد نكرده است. روانشناسي تودهاي فاشيسم، ويلهلم رايش، ترجمهي علي لاله چيني. به نقل از جنس دوم به كوشش نوشين احمدي خراساني ●
اين خوابِ سپيده مرا ياد شعري از شاملو انداخت: در مردهگانِ خويش نظر ميبنديم با طرحِ خندهئي، و نوبتِ خود را انتظار ميكشيم بي هيچ خندهئي ابراهيم در آتش، شبانه، 15 فروردين 1351 در زمان موشك باران تهران، من وقتي در شهر نفرين شدهي تهران قدم ميزدم، يا سوار اتوبوسهاي خالي، ميشدم اين شعر را زمزمه ميكردم. راستي ما چقدر پوست كلفت هستيم. چه سالهايي را پشت سر گذاشتيم. هر روزش هزار سال بود. همهي ما يك جوري داغ آن (و اين) سالها را بر پيشاني داريم. سپيده شانس آورد از خواب پريد ولي ما كه از آن سالها آمده ايم ميدانيم؛ بهترين ها زير آجرها مدفن شدند؛ بي نام، بي نشان، بدون پلاك شناسايي، بدون مراسم ختم، بدون... ●
........................................................................................ادامهي خانهي عروسك نورا:من هرگز نميتوانم خودم را بشناسم... هرگز ياد نميگيرم با واقعيت رودررو بشوم... مگر اين كه اول روي پاي خودم بايستم. پس ديگر نميتوانم پيش تو بمانم. هلمر:نورا! نورا! نورا:ميخواهم همين الان بروم... مطمئنم كريستين يك امشب را به من جا مي دهد... هلمر:اما، نورا... اين كارِ تو ديوانهگي است! من به تو اجازه نميدهم. قدغن ميكنم. نورا:تو ديگر اين قدرت را نداري كه به من بگويي چكار بكنم يا چكار نكنم. من فقط چن تكه چيز با خودم ميبرم... چيزهايي كه مال خودم است. ديگر هم چيزي از تو قبول نميكنم. هلمر:عقلات را از دست داده اي؟ نورا:من فردا ميروم خانه... به جايي كه يك وقتي خانهي من بود. شايد آنجا راحتتر بتوانم كاري بكنم. هلمر:درست مثل بچههاي نادان حرف ميزني، نورا...! نورا:بله. براي همين است كه ميخواهم به خودم آموزش بدهم. هلمر:آدم خانهاش را ترك ميكند؟ شوهرش را ترك ميكند؟ بچهاش را ول ميكند و ميرود؟ مردم چه ميگويند، فكرش را كرده اي؟ نورا:مردم هرچه ميخواهند بگويند. من اين كار را بايد بكنم. هلمر:باورم نميشود! فكر نميكني از مقدسترين وظيفهي خودت شانه خالي ميكني؟ نورا:مقدسترين وظيفهي من به نظر تو چيست؟ هلمر:وظيفهي كه در قبال شوهر و بچههايت داري... من نبايد اين را به تو بگويم! نورا:من وظيفهي ديگري هم دارم كه به همين اندازه مقدس است. هلمر:چرند ميگويي! كدام وظيفه؟ نورا:وظيفهيي كه در قبال خودم دارم. هلمر:يادت باشد... تو قبل از هر چيز يك زن هستي و يك مادر. نورا:من ديگر به اين حرف اعتقاد ندارم. من معتقدم قبل از هر چيز من يك انسانم، درست مثل تو... يا دست كم، سعي ميكنم انسان باشم. ميدانم، توروالد، بيشتر مردم عقيدهي تو را دارند... تو كتابها هم همين را نوشتن. اما عقيدهي اكثريت مردم، يا نوشتههاي كتابها، ديگر مرا ارضا نميكند. من بايد خودم فكر كنم و خودم بفهمم. هلمر:به چي فكر كني و چي را بفهمي؟ مگر موقعيتي كه توي اين خانه داري به قدر كافي روشن نيست؟ مگر تو دين و مذهب نداري؟ مگر همين دين و مذهب، راه روشن و مطمئن را به تو نشان نداده؟ نورا:تو مثل اين كه متوجه نيستي، توروالد... من واقعاً نميدانم دين و مذهب چيست؟ هلمر:استغفرالله! نورا! نورا:من از دين و مذهب همان چيزهايي را ميدانم كه پدر هانس در بچهگي به من ياد داده. او هم فقط درك و فهم خودش را به من ياد ميداد... ميگفت دين اين است و آن است. اتفاقاً بايد به اين مطلب هم برسيم، يعني بايد ببينيم چيزهايي كه او به من ياد داده به حق بوده يا نا به حق... يا لااقل از ديدگاه من به حق بوده يا نا به حق. هلمر:واقعاً كه حرفهايت يكي از يكي شنيدنيتر است! بيسابقه است! گيرم دين و مذهب هيچ معنا و مفهومي براي تو ندارد، وجدان داري يا نه؟ به اصولِ اخلاقي پابند هستي يا نه؟ جواب بده! اينها را هم نداري؟ نورا:جوابش سخت است، توروالد. درست نميدانم... اين چيزها مرا گيج ميكنند. اما اين را مي دانم كه در اين موارد هم نظرِ من با نظر تو يكي نيست. مثلاً، من به اين نتيجه رسيدهام كه قانون با آن چيزي كه من تصورش را ميكردم كلي فرق دارد. حالا ديگر نميتوانم قبول كنم كه قانون يعني حق. اين كه زن تلاش كند پدر پير و عليلاش را از مهلكه در بيآورد يا جان شوهرش را از مرگ نجات بدهد، از نظر قانون ظاهراً جنايت است. من نميتوانم اين را قبول كنم. هلمر:عينهو بچهها حرف ميزني. تو از جامعه هيچ چي نميداني. نورا:نه، نميدانم. اما مي خواهم تلاش كنم و بفهمم. ميخواهم ببينم حق با كدام يك از ماست – من يا جامعه. هلمر:تو مريضي، نورا. تب داري. حالِِِِ خودت را نميفهمي. نورا:من در عمرم هيچ وقت مثل امشب مطمئن و متكي به نفس نبودم... هلمر:آنقدر مطمئن و متكي به نفسي كه ميخواهي شوهر و بچههايت را ول كني و بروي؟ نورا:بله. هلمر:پس در اين صورت، براي رفتار تو فقط يك توضيح هست. نورا:چه توضيحي؟ هلمر:تو ديگر مرا دوست نداري. نورا:بله، همين است. هلمر:نورا!... چطور دلت ميآيد؟ نورا:متاسفم توروالد. گفتن اين حرف آسان نيست، چون تو هميشه با من مهربان بودهاي. اما دستِ خودم نيست. من ديگر تو را دوست ندارم. هلمر(در حالي كه به دشواري ميتواند خويشتن داري كند.): در اين مورد هم مطمئن و متكي به نفسي؟ نورا:بله، كاملاً مطمئنم. براي همين است كه ديگر نميتوانم اينجا بمانم. هلمر:مي تواني بگويي من عشقِ تو را چطور از دست دادم؟ نورا:بله، ميتوانم بگويم. همين امشب... وقتي كه آن حادثهي فوقالعاده اتفاق نيفتاد. آن وقت بود كه فهميدم تو آن مردي نيستي كه هميشه فكر ميكردم هستي. هلمر:منظورت را متوجه نميشوم. نورا:من هشت سالِ آزگار صبورانه انتظار كشيدم. البته ميدانستم كه اين جور چيزها هر روز اتفاق نميافتد. اين مشكل كه پيش آمد، پيشِ خودم گفتم: آها! حالا وقتي است كه آن حادثهي فوقالعاده اتفاق بيفتد! در تمام مدتي كه نامهي كروگشتاد توي صندوق بود، حتا يك لحظه هم به فكرم خطور نميكرد كه تو تسليمِ شرايط او بشوي. صددرصد مطمئن بودم كه شرايطِ او را رد ميكني... و بهش ميگويي برود سند را منتشر كند تا همهي عالم بدانند، و آن وقت... هلمر:يعني تو فكر ميكردي من ميگذارم زنم در انظارِ عالم رسوا و بي حرمت شود؟ نورا:نه. من فكر مي كردم تو تقصير را به گردن خودت مي اندازي. هلمر:نورا...! نورا:ميدانم! تو فكر ميكني من هرگز اين فداكاري را قبول نمي كردم. البته, من به هيچ وجه قبول نمي كردم! اما اين ربطي به اصل قضيه ندارد. آن اتفاق فوقالعادهاي كه اميدوار بودم بيافتد اين بود, توروالد, آن هم با آن همه ترس و وحشت اميدوار بودم و براي جلوگيري از همين اتفاق بود كه تصميم گرفته بودم خود را بكشم.. هلمر: من كه با كمال اشتياق شب و روز براي تو كار مي كنم, نورا... اگر لازم باشد, مشقت و تنگ دستي را هم تحمل مي كنم... اما آدم هيچ وقت آبروي خودش را به عشق نميفروشد نورا:چطور ميليون ها زن اين كار را كرده اند؟ هلمر:تو مثل بچه هاي نادان حرف مي زني. نورا:شايد. اما تو هم مثل آن مردي كه ميخواهم شريك زندگيم باشد نه فكر ميكني و نه حرف مي زني. تا فهميدي خطري تهديدت نميكند و ترسات ريخت- بگذريم كه يك لحظه هم به فكر من نبودي و فقط به فكر خودت بودي- خودت را زدي به آن راه، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده. باز من شدم همان گنجشك كوچولو و عروسك كوچولوي هميشهگي، كه بايد بيشتر از هميشه مواظباش باشي چون ضعيف و ظريف و شكننده است. (ميايستد.) در آن لحظه بود كه فهميدم من اينجا هشت سال آزگار با يك مرد غريبه زندهگي ميكردم كه براياش سه تا بچه زايدم. اين فكر را ديگر نميتوانستم تحمل كنم! حاضر بودم خودم را تيكه پاره كنم. هلمر(با لحني غمگين): فهميدم، نورا... فهميدم. ناگهان خلايي بين ما به وجود آمد. حالا... هيچ جوري نميشود اين خلا را پر كرد؟ نورا:با اين احساسي كه من دارم، توروالد... ديگر هيچ وقت نميتوانم همسر تو باشم. هلمر:اما... اگر عوض بشوم چي؟ فكر نميكني توانش را داشته باشم؟ نورا:شايد... به شرطي كه ديگر عروسك بازي نكني. هلمر:باورم نميشود! من نميتوانم از تو جدا بشوم، نورا. حتا فكرش هم برايم غير قابل تحمل است. نورا(درحالي كه به اتاق سمت راست ميرود.) به هر حال اين اتفاق ميافتد. (با يك كيف سفري و لباسهاي بيروناش بر ميگردد و آنها را روي صندلي ميگذارد.) هلمر:حالا چرا به اين زودي، نورا...؟ حالا نه! دستكم صبر كن تا فردا. نورا(در حالي كه شنلاش را ميپوشد.): من نميتوانم شب را توي خانهي يك مرد غريبه سر كنم. هلمر:يعني هيچ جوري نميتوانيم با هم زندهگي كنيم؟ اگر بخواهي، مثل خواهر و برادر... يا دو تا دوست. نورا(در حالي كه بند كلاهاش را ميبندد.): خودت هم خوب ميداني كه دوام نميآورد، توروالد! (شالش را بر دوش ميآفكند.) خدانگهدار. نميروم بچهها را ببينم. ميدانم دست آدم بهتري هستند. من با اين حال و روز... چطور ميتوانم بدردشان بخورم؟ هلمر:اما... نورا... حتماً يك روز...؟ نورا:از كجا بدانم؟ من چه ميدانم چه جور آدمي خواهم شد؟ هلمر:تو زن مني، نورا، حالا و هميشه! نورا:گوش كن، توروالد... شنيدهام هر زني كه، مثل من، عالماً و عامداً همسرش را ترك كند، مرد قانوناً از تمام تكاليف و مسئوليتهايي كه در قبالِ همسرش دارد خلاص يشود. به هر حال، من تو را از تمام مسئوليتهايي كه داري آزاد ميكنم. تو ديگر هيچ محدوديتي نداري، همان طور كه من ندارم. هر دومان كاملاً آزاديم. بگير، اين هم حلقهات. حالا حلقهي من را بده. هلمر:اين را هم؟ نورا:بله آن را هم. هلمر:بيا. ۱۳۸۰ بهمن ۲۸, یکشنبه ●
تنها آنان كه غمهاي عميقي دارند ميتوانند سرمستِ شاديهاي عميق شوند. حرفهاي ندا در كل درست است اما در مصداق نادرست است. ما ملتي هستيم كه قرنها مورد تجاوز قرار گرفتهايم و هميشه شاديهايمان در خفا بوده است و غمهايمان در مناسكمان جلوه ميكرده است. همين الان در اين سالهاي شوربختي، شبهاي ايران را نگاه كنيد! شب نشينيها پر از رقص و آواز و شادي است اما صبح در اداره و كار همه عبوس هستند! به هر حال ياد اين شعر حافظ افتادم: چون غم ات را نتوان يافت مگر در دل شاد ما به اميد غم ات خاطر شادي طلبيم! آن حرف آخر ندا را هم بگذاريد به حساب اين كه كم كم داره سي .و پنج سالاش ميشود. زياد به دل نگيريد. حتماً چند وقت ديگر در وبلاگ ايشان خواهيم خواند: الان دارم از ماموگرافي برميگردم! يك خبر خيلي خوب براتون دارم يك غده اين هوا (كمي كوچكتر از آن هوا!اگر به طرز نوشتن دقت كرده باشد هوا دستتان ميآيد!)... آقا پسر با دم شير بازي نكن! احترام خودتو نگه دار! ●
هملت: من افيليا را دوست ميداشتم. اگر محبت چهل هزار برادر را روي هم ميگذاشتيد با عشق من برابري نميكرد. (به لايرتيس –برادر افيليا) تو براي خاطر او چه كارهايي حاضر هستي بكني؟ كلاديوس: لايرتيس، او ديوانه است. گرترود: شما را به خدا، راحتاش بگذاريد. هملت: بگو ببينم. اشك ميريزي؟ ميجنگي؟ گرسنهگي ميكشي؟ بدن خودت را پاره پاره ميكني؟ زهر مينوشي؟ نهنگ ميخوري؟ من هم حاضرم همه اين كارها را بكنم. آمدهاي اينجا شيون بكني! خودت را در گور مياندازي كه بيش از من اظهار تالم كرده باشي؟ خودت را پهلوي او زنده به گور ميكني؟ من هم ميكنم. سخن از كوه ميگويي؟ بگو بيايند روي من و اُفيليا ميليونها پيمانه خاك بريزند چنانكه قُلهي كوه مزار ما جرم سوزان خورشيد را بخراشد، و كوه اوسا در مقابل آن مانند خاكي بر چهرهي زمين بيشتر نباشد. ها! اگر تو بخواهي پريشان بافي كني من بيش از تو پريشان خواهم گفت. گرترود: حملهي ديوانهگي او را فراگرفته است و تا مدتي شدت خواهد داشت. ولي وقتي كه حمله گذشت خواهيد ديد وي مانند كبوتري كه جفت جوجهگان زرينفام خود را زير پر گرفته باشد سر بزير و خاموش است. هملت: گوش بدهيد آقا. چرا با من اينگونه رفتار ميكنند؟ من هميشه شما را دوست داشتهام. ولي فايدهيي ندارد. اگر قوهي هركول هم به كار بيفتد گربه را از مئومئو گردن باز نخواهد داشت و پستي طينت سگ را ديگر گون نخواهد نمود. هملت، پردهي پنجم، صحنهي اول ترجمهي مسعود فرزاد ●
به خدا كز غم عشقات نگريزم، نگريزم و گر از من طلبي جان، نستيزم، نستيزم قدحي دارم بر كف، به خدا تا تو نيايي هله، تا روز قيامت، نه بنوشم نه بريزم مولوي از زبان شمس به روايت كدكني ●
همه چيز در قهقرا! امروز روزنامهي ديروز نوروز را ميخواندم مطلبي ديدم كه شاخ درآوردم. آقاي به نام حسن دينبلي به عنوان نابغهي رياضي معرفي شده اند. ايشان ادعا مي كنند. عدد پي 3.15 است. و كلي مطلب خنده دار ديگر مانند خط و نشان كشيدن براي فرما و گلدباخ! جالبترين نكته اين است كه بخوانيد: او كتابي نوشته است در بارهي تثليث زاويه شصت درجه و روش اثبات آن به وسيلهي ستاره و پرگار كه اين روش به تاييد وزارت علوم و تحقيقات و فنآوري رسيده است. در اين كتاب با سي و يك روش ميتوان زاويه شصت درجه را تثليث و با پنجاه و سه روش اثبات نمود. نوروز، شنبه 27 بهمن احساس تهوع ميكنم. اين هم از روزنامهي معتبر اصلاح طلبان. حماقت و جهل و خرافت ديگر به رياضيات هم كشيده شده است. يك ذره شعور هم چيز خوبي است. با ابركامپيوترها ميليونها رقم بعد از 3.14 عدد پي محاسبه شده است آن وقت حضرت آقا ادعا مي كنند عدد پي 3.15 است! بعد اين ادعا را برميدارند و در يك روزنامهي رسمي به عنوان يك كشف جديد چاپ ميكند. يكي نيست بگويد سردبير عزيز گيرم سواد تو به تثليث زاويه 60 درجه نرسد!(البته كساني كه در حد دبيرستان مثلثات ميدانند، ميدانند كه دويست سال پيش اثبات شده است كه تثليث زاويه 60 درجه با ستاره و پرگار غير ممكن است!زواياي كه قابل تثليث هستند هم مشخص است!) آيا نميداني اگر در محاسبهي عدد پي آن هم با تقريب يك صدم اشتباه شود تمام تكنولوژي روز ميخوابد. آن موشكي كه خداي ناكرده به زودي بر سرت خواهد خورد را نميگويم همين اتومبيل لكنتيات اگر عدد پي درست محاسبه نشود آن وقت سرعت و مسافتي كه به تو نشان ميدهد درست نخواهد بود آن هم با ضريب يك صدم! واي دارم ديوانه ميشوم از اين همه جهل! مردمي كه روزگاري خوارزميها و بوعليها و بيرونيها و كاشانيها و كرجيها... را به دنيا ارائه داد اكنون بايد مورد تمسخر همه قرار بگيرد! ●
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است از حركات نا كرده اعتراف به عشقهاي نهان و شگفتيهاي بر زبان نيامده. در اين سكوت حقيقت ما نهفته است حقيقت تو و من. سكوت سرشار از ناگفتههاست، واگويههاي شاملو از زمزمههاي مارگوت بيكل در گوشاش. ●
اگر از ايبسن بيشتر ميخواهيد بدانيد اينجا را كليك كنيد! اگر ميخواهيد كتاب خانه ي عروسك را بخريد اينجا را كليك كنيد. ●
........................................................................................خانهي عروسك در سال 1879 يعني بيش از يك قرن پيش هنريك ايبسن نمايشنامهي نوشته است به نام خانهي عروسك. داريوش مهرجويي از روي اين نمايشنامه فيلمي به نام سارا ساخته است كه احتمالاً ديده ايد. من قسمتي از خانهي عروسك ايبسن را اينجا ميآورم حتا اگر قبلاً اين نمايش را خواندهايد مهم نيست يك بار ديگر در اينجا بخوانيد. حقايقي در آن است كه حتماً تحت تاثيرتان قرار ميدهد: (نورا همسر توروالد هملرِ حقوقدان است. در پايان نمايش نورا قصد ترك كردن همسرش را دارد و اين آخرين ديالوگهاي نمايش است.) نورا: شايد. اما به هر حال حقيقت است. خانهي پدرم هم كه بودم، هميشه اظهار عقيده ميكرد و من گوش ميدادم؛ بعد هم همان عقيدهها ميشدند عقايد من. يا اگر هم مخالفتي داشتم، براي خودم نگه ميداشتم... او جورِ ديگري دوست نداشت. عادت داشت مرا عروسك كوچولوي خودش صدا بزند، و طوري با من بازي ميكرد كه من با عروسكهايم بازي مي كردم. بعد هم آمدم خانهي تو... هلمر: خوب اصطلاحي بكار بردي براي ازدواجمان! نورا(با همان لحن و حالت): منظورم اين است كه... دست به دست شدم، از دست پدرم درآمدم و به دست تو رسيدم. تو هرچيز و هر كاري را مطابق ذوق و سليقهي خودت انجام مي دادي و من همان ذوق و سليقه را سليقهي خودم قرار مي دادم، يا شايد هم تظاهر ميكردم... درست نميدانم كدام بود... شايد هم هر دو. به پشت سرم كه نگاه مي كنم، به نظر ميآيد مثلِ يك گدا، يك آدم دست به دهن، زندهگي كردهام. دائم كارم كلك زدن به تو بوده. منتها خودت اينطور ميخواستي. تو و پدر در مورد من مرتكب خطاي بزرگي شده ايد. هيچ كدام نگذاشتيد من هم براي خودم كسي بشوم. هلمر: نورا، تو چطور ميتواني اين قدر نمك نشناس و بي انصاف باشي! مگر تو اينجا خوشبخت نبودي؟ نورا: نه، هرگز. فكر ميكردم خوشبختم، اما واقعاً نبودم! هلمر: واقعاً نبودم! نورا: نه، نبود؛ فقط مي خنديدم. تو هميشه با من مهربان بودي اما خانهمان فقط اسباب بازي خانه بود و بس. من اينجا زن عروسكي تو بودم، درست همان طور كه خانهي پدرم بچهي عروسكي پاپا بودم. بچهها هم عروسكهاي من بودند. هر وقت كه تو با من بازي ميكردي خوشم ميآمد، همانطور كه هر وقت من با بچهها بازي ميكردم آنها خوششان ميآمد. ازدواج ما اين جوري بوده، توروالد. هلمر: شايد در بعضي موارد حق با تو باشد، هر چن كه يك خورده اغراق كردي و خواستي زندهگيمان را مسخره جلوه بدهي. باشد از حالا به بعد همه چيز عوض ميشود. بازي ديگر تمام شد. از فردا درس شروع ميشود! نورا: درس براي كي؟ براي من، يا براي بچهها؟ هلمر: اگر بخواهي، نورا جان براي هر دو. نورا: متاسفم، توروالد، تو آن مردي نيستي كه بتواني به من ياد بدهي يك زن واقعي براي تو باشم. هلمر: چطور دلت ميآيد اين حرف را بزني؟ نورا: من هم براي درس دادن به بچهها مناسب نيستم. هلمر: نورا! نورا: مگر خودت همين الان نگفتي ديگر نميتواني آنها را دست من بسپاري؟ هلمر: من عصباني بودم! از روي عصبانيت يك چيزي گفتم، تو نبايد به دل بگيري! نورا: ولي حق با تو بود، توروالد. اين كار از قدرت من خارج است. من بايد اول كار ديگري بكنم. اول بايد خودم را تربيت بكنم، بخودم آموزش بدهم. در اين مورد تو هرگز نمي تواني كمكم بكني. من بايد تنهايي اين كار را بكنم. پس، ببين... به همين دليل است كه مي خواهم تو را ترك كنم. هلمر(از جا ميپرد.): چي گفتي...؟ نورا: من هرگز نميتوانم خودم را بشناسم... هرگز ياد نميگيرم با واقعيت رودررو بشوم... مگر اين كه اول روي پاي خودم بايستم. پس ديگر نميتوانم پيش تو بمانم. هلمر: نورا! نورا! ادامه دريادداشت فردا ۱۳۸۰ بهمن ۲۷, شنبه ●
باشد كه صحنه همچون طناب بندبازان به افراد نالايق جرات راه رفتن بر روي خود را ندهد. گوته ●
شبح سياستمدار ميشود. اين شبح بي مقدار دانش هيچ چيز ندارد بهخصوص سياست. اما گفتم اگر روزي روزگاري كسي بيايد وبلاگ ما را بخواند و بگويد اين ها چه قوم و طايفهي هستند كه كشورشان هر لحظه ممكن است توسط آمريكا مورد حمله قرار بگيرد اما عين خيالشان نيست و از همه چيز ميگويند الا آن و خواندن وبلاگ نت پد ايراني سبب شد اين نوشتار را مرتكب شوم. خامياش را به پختهگي خود ببخشيد: من فكر ميكنم ماجراي يازده سپتامبر با هدايت و به اشارهي بخشي از سرويس جاسوسي آمريكا سيا انجام شده است. چرا؟ دلايل زيادي است من يكي را ميگويم: القاعده دست پروردهي خود آمريكاست. اصولاً طالبان با حمايت آمريكا روي كار آمد. بعيد ميدانم آمريكا سازماني را راه بياندازد و هيچ نيروي نفوذي در آن قرار ندهد. قتل احمد شاه مسعود نيز به عنوان تنها كسي كه ميتوانست جلوي آمريكا بايستد در همين راستا است. اما دليل آمريكا براي انجام اين كار چه بود. در مردم آمريكا پس از جنگ ويتنام به اين سو وحشتي از جنگ زميني وجود دارد. آن ها به سردمداران حكومت خود ميگويند مهم نيست با بمباران هوايي هر كاري ميخواهي بكني بكن اما حمله ي زميني نه! ما نميخواهيم جوانانمان كشته شوند. اما جنگ هوايي هم نميتواند تسلط سرمايه داران آمريكايي را بر جهان قطعي كند بايد به جنگ زميني تن به تن و سنگر به سنگر روي آورد و اين احتياج به يك شوك قوي داشت. ناگفته نماند كه تصور من بر اين است كه طراحان آمريكايي حمله به برجهاي دوقلو؛ در يك مورد اشتباه كرده بودند و آن فرو ريختن برجها بود. ظاهراً مهندسين سازندهي برجها اطمينان داده بودند برخورد هواپيماي بوينگ نميتواند باعث ويراني كامل برجها شود آن ها سوخت هواپيما را در محاسبات خود در نظر نگرفته بودند. به هر حال ظاهراً ماجرا از تقلب در انتخابات رياست جمهوري آمريكا شروع شد. جمهوري خواهان ميخواستند به هر قيمتي كه شده قدرت را در آمريكا به دست بگيرند. اول كلينتون را بي آبرو كردند و بعد با تقلب و جر زني بوش را رئيس جمهور كردند تا بتوانند كاري را كه بوش پدر نيمه تمام رها كرد. بوش پسر تمام كند. موضوع از اين قرار است كه پس از فروپاشي شوروي تعدادي كشور بي صاحب در دنيا به وجود آمد و آمريكا ميخواهد تكليف اين كشورها را براي هميشه روشن كند. چون هر لحظه ممكن است روسيه دوباره به يك قدرت موثر تبديل شود. مسلماً امريكا به عراق حمله خواهد كرد و براي ايران هم نقشههاي بلندبالايي در سر دارد. حكومت به ظاهر ضد آمريكايي ايران تا كنون صدمهي جدي به منافع آمريكا وارد نكرده است اگر فراموش نكرده باشيد وقتي آمريكا تصميم گرفت جنگ ايران و عراق را خاتمه دهد و ايران كمي مقاومت كرد با زدن هواپيماي ايرباس به ايران فهماند كه شوخي ندارد و پس از آن ايران بالافاصله صلح را پذيرفت. ايران يك كشور ژئوپلتيك مهم است. تصميم گيري در بارهي آن به يك اجماع در بين صاحبان حق وتو نياز دارد. اين اجماع 23 سال پيش در گوادلوپ انجام شد اما ظاهراً امروز هنوز به اجماع خاصي در بارهي ايران دست پيدا نكرده اند. امريكا طبق معمول سهم بزرگي از اين كيك را طلب ميكند. امروز مردم ايران كه روزي دشمن آمريكا بودند و آماده بودند تا فرزندان خود را در راه مبارزه با آمريكا به مسلخ بفرستند به يمن جمهوري اسلامي هواداران آمريكا شده اند. دشمنان ديروز آمريكا اكنون حداكثر منفعل هستند و ميگويند: نادري پيدا نخواهد شد اميد كاشكي اسكندري پيدا شود. ظاهراً آمريكا نميخواهد اشتباهي را كه در سال 1332 مرتكب شد و خود را در مقابل خواست مردم ايران قرار داد مجدداً مرتكب شود. آمريكا ميداند كه جناح راست حاكميت ايران بيشترين منافع را براي او دارد. همان گونه كه ملا عمر بيشترين سود را به آمريكا رساند. اما اين را هم ميداند كه اگر قرار باشد پشت سر جناح راست قرار بگيرد. مجدداُ يك موج ضد آمريكايي را براي خود به ارمغان خواهد آورد به همين دليل فعلاً يكي به ميخ ميزند و يكي به نعل تا بتواند در زمان مناسب دكترين خود را ديكته كند. ●
حوصله ندارم زياد صبر كنم. تفاوت حوا با ساير زنها؛ اينه كه اون، يعني حوا، شوهرش آدم بود! همين ●
........................................................................................ندا با آدم و حوا شوخي كرده، من هم يك معما دربارهي اين زوج وفادار يادم آمد. (همين الان به اين صرافت افتادم كه آدم و حوا وفادارترين زوج هستند چون زمينهي براي خيانت كردن به هم نداشتند.) اگر گفتيد حوا با زنهاي ديگه چه تفاوتي داره؟ ۱۳۸۰ بهمن ۲۶, جمعه ●
يكي را از علما پرسيدند كه كسي با ماه رويي در خلوت نشسته و درها بسته و رفيقان خفته و نفس طالب و شهوت غالب هيچ باشد كه به قوتِ پرهيزگاري از وي به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه رويان به سلامت ماند از بدگويان نماند. سعدي، گلستان، باب پنجم، حكايت 11 ●
ته كه دور از مني، نزديك كي بي؟ بلورين بازويت بالين كي بي؟ بگو! شيرين لوت واكي كره راز؟ نشيني با كي و همراز كي بي؟ باباطاهر عريان به روايت احمد شاملو ●
تاملات فمينستي يك شبح در فرهنگ قديم ملل مختلف(كه برخي هنوز هم جاري است.) برخي كلمات بر برخي ديگر بار ارزشي مثبت و منفي بيشتري دارند. مثلاً ”راست“ بهتر از ”چپ“، ”شيرين“ بهتر از ”تلخ“، ”سفيد“ بهتر از ”سياه “ است. حالا ببينيد شيخ الرئيس ابوعلي سينا با چه پس زمينه مردسالارانه يي حتا در دستورالعمل هاي پزشكي خود اين بارارزشي لغت را به ”پسر“ يا ”دختر“ بودن نوزاد تعميم ميدهد. زني كه بار شكمش جنس زمخت است، يعني بچه پسر است، در قياس با زني كه جنس لطيف را در بر دارد، رنگ و رويش خوب و زيباتر، پر تحرك و سبك خيزتر، پوست بدنش صاف تر، اشتهاي خوراكش بيشتر و پيامدهاي بارداري در او سبكتر است. در طرف راستش احساس سنگيني مي كند؛ زيرا اكثراً جنين نر از تخمه اي مايه مي گيرد كه به طرف راست زهدان ريخته است. و هر گاه جنين شروع به حركت كند، از طرف راست زهدان حركت مي كند. هنگامي كه براي اولين بار حجم پستان زني كه جنين نر در شكم دارد افزوده مي شود و تغيير رنگ مي دهد بويژه نك پستان رنگ عوض مي كند، اين تغييرات از پستان راست شروع مي شود. شير در وهله ي اول به پستان طرف راست مي رسد و شير ابتدا در پستان راست مي تراود. نُك پستان زني كه بارش جنين نر است بيشتر به سرخرنگي مي زند نه سياهرنگي. اگر زن جنين نر در شكم دارد، شيرش را آزمايش كنيم گواهي مي دهد. زن كه جنين نر در شكم دارد اگر شير پستانش را بر قطعه آينه اي بدوشند و در آفتاب نگاه كند، گوئي قطره ي جيوه يا دانه مرواريد است كه مي درخشد، گير نمي كند و به راحتي فرود مي آيد. زني كه جنين داخل شكمش پسر باشد، رگهاي پايش به سرخي تمايل دارند نه به سياهي و نبض دست راستش پرتر و پياپي تر از نبض دست چپ است. گويند اگر زن باردار در حالي كه ايستاده است و مي خواهد راه برود، اول پاي راست را حركت داد نشان آن است كه بچه نرينه است، و اين مساله به تجربه رسيده است. هر گاه ميخواهد برخيزد بر دست راست تكيه ميدهد و برمي خيزد. چشم راست زني كه جنينش پسر است از چشم چپش سبك تر حركت مي كند و سريع تر مي گردد. گويند آزمايش ديگري هست كه مي توان جنين نرينه را از جنين مادينه بخوبي تشخيص داد؛ و آن اين كه يك مثقال زراوند ساييده و گرد مانند شود و با عسل بسر شد و كمي پشم سبز رنگ بدان بيالايند و ناشتا در فرج زن گذارند و تا نيم روز بيرون نيآورند؛ اگر آب دهن مزه ي شيرين داد جنين پسر است و اگر احساس تلخ مزگي در دهان داشت جنين دختر است و اگر آب دهن هيچ تغييري نكرد، معلوم مي شود كه زن باردار نيست. نمي توان اين آزمايش را صددرصد صحيح بدانم و بايد بيشتر آزموده شود. قانون در طب (كتاب سوم، بخش سوم)، تاليف ابوعلي سينا، ترجمه ي عبدالرحمان شرفكندي همان گونه كه ملاحظه شد تمام بارهاي ارزشي مثبت به جنين پسر داده شده است. در باره ي دختر بدون جنين هم هيچ بحثي نشده است و فقط از روي برهان خلف بايد به آن رسيد. ●
........................................................................................هملت و روز والنتين اين روزها بازار والنتين در كشور ما هم گرم است. در قسمتي از هملت به اين رسم اشاره دارد كه نشان از قدمت آن است: افيليا در پرده ي چهارم، صحنه ي پنجم با خود مي خواند. فردا عيد سنت والانتين است و بامداد پگاه من كه دوشيزه اي هستم پاي پنجره ي اتاق تو خواهم آمد تا نامزد تو باشم. پس مرد برخاسته لباس هاي خود را پوشيده و در اتاق را باز كرده دوشيزه را به درون آورد اما وي ديگر هرگز از آنجا دوشيزه بيرون نيامد. هملت، مسعود فرزاد مي دانيد كه عيد سنت والانتين هر سال در روز چهاردهم فوريه گرفته مي شود. اعتقاد مردم انگليس بر اين است كه اولين دختري كه در اين روز به چشمِ مرد ديده شود معشوقه ي حقيقي او خواهد بود. ظاهراً اين روزها هر كس كه كسي را دوست داشته باشد در روز والنتين به او هديه ميدهد و اين رسم از انحصار نامزدها خارج شده است. ۱۳۸۰ بهمن ۲۵, پنجشنبه ●
امتياز اقتصادي كه توسط مردان ضبط گرديده، ارزش اجتماعي آنان، اعتبار ازدواج، فايده ي يك تكيه گاه مردانه، همه ي اين ها زن را ناگزير مي نمايد كه به شدت بخواهد مورد خوشايند مردان قرار گيرد. در مجموع زن ها هنوز در شرايط برده گي هستند. نتيجه اين خواهد بود كه زن خود را نه آن چنان كه براي خويشتن وجود دارد، بل آن چنان كه مرد توصيف اش مي كند، بشناسد و برگزيند. بنابر اين بايستي ما در درجه ي اول او را به گونه اي كه مردان تصور مي كنند توصيف كنيم زيرا بودن-او- براي مردان، يكي از عوامل اساسي وضع واقعي زن است. جنس دوم، سيمون دوبوار، قاسم صنعوي ●
........................................................................................وقتِ آن آمد كه من سوگندها را بشكنم بندها را بًردرانم، پندها را بشكنم پنبه اي از لا اُبالي در دو گوشِ دل نهم پند نپذيرم ز صبر و بندها را بشكنم تا به كي از چند و چون؟ آخر ز عشقم شرم باد! كي ز چوني برتر آيم، چندها را بشكنم؟ ديوان شمس، مولانا جلاالدين محمد بلخي ۱۳۸۰ بهمن ۲۴, چهارشنبه ●
خدايان جوان مرگ شده گان را دوست دارند. (مه ناندر) اينقدر سپيده يادآوري كرد و بامداد زيبا تعريف كرد؛ كه من رسم نا نوشته ي خود را كنار گذاشتم و به گورستان رفتم! تا به حال ظهيرالدوله نرفته بودم. جوانان زيادي شيفته وار فروغ را در بر گرفته بودند و به صورت انفرادي و گروهي شعر ميخواندند. و من كه روح فروغ در جانم حلول كرده بود و گاهي چون آه از سينه خارج مي شد و گاهي چون اشك از ديده روان بود، شبح وار سيال در بين اين جمع عاشق در جريان بودم. كاش يكي پيدا مي شد اصرار مي كرد تا سري به امام زاده طاهر مي زدم دلم بد جوري هواي شاملو كرده! مراسم بزرگداشت فروغ عزيز در خانه ي هنرمندان باشكوه و پر ازدحام برگزار شد. خانم هماينفر هم مهماني مفصلي داده بود كه حال رفتناش نبود. ●
اين صد و هيجده نفر هم به آن 15 هزار نفر كشته ي راننده گي در جاده هاي ايران در سال گذشته پيوستند! همه ي ما هم كه داريم ذره ذره آب مي شويم! مرگ تدريجي. ●
امروز روز فروغ است و حتماً دوستان زيادي از فروغ خواهند نوشت. من گفتم بهتر است نظر فروغ را در مورد شاملو بنويسم: فروغ در گفتوگويي با دكتر ساعدي و سيروس طاهباز ميگويد: اگر نظر مرا نسبت به كارهاي اخير شاملو بخواهيد- كه چندان هم نظر مهمي نيست- بهتر است بگوئيم توقف. اما كسي چه ميداند، شايد او فردا تازه نفستر از هميشه بلند شد و به راه افتاد. در مورد او هميشه اين اميدواري هست. و اگر هم نباشد، مهم نيست، چون او كار خودش را كرده و به كافي هم كرده، لزومي ندارد كه آدم تا آخر عمرش شعر بگويد. با همين مقدار شعر خوب هم كه از شاملو داريم لازم است و بايد نسبت به او حقشناس و سپاسگزار باشيم. در جاي ديگر در مصاحبه با مجله "سپيد و سياه" ميگويد: ... بسياري از ما به بيراهه افتاديم، اما هنوز هستند كساني كه در راه قرار دارند. در حال حاضر فقط دو نفر با من ميتوانند در اين راه پيش بيايند. م. اميد و سهراب سپهري. شاملو هم تا چندي پيش توي خط بود اما حالا در توقف است و شايد دوباره راه بيافتد و چون او خيلي تند حركت ميكند ممكن است به ما برسد و باز هم از ما جلو بيفتد كما اينكه مدتي دراز از ما جلو بود و من وحشتي ندارم كه بگويم « دنبالش ميدويدم! » توجه داشته باشيد فروغ اين حرفها را در زماني ميزند كه شاملو در آستانه چهلسالهگي قرار دارد. متأسفانه فروغ آن قدر نزيست تا عروج دوباره شاملو را شاهد باشد او آنقدر نزيست تا "با چشم" هاي خود "مرثيه" فروغ را بينند و بشنود او آن قدر نزيست كه فرياد شاملو را در ”آستانه” بشنود. ●
رابعه قزداري رابعه دختر كعب قزداري بلخي، شاعر سدهي چهارم هجري، به پارسي و عربي شعر مي سروده. او از زنان شاعر برجسته اي است كه قرباني نظام مردسالار شده است. درياي كرانه ناپديد عشق او باز اندر آوردم به بند كوشش بسيار نامد سودمند عشق دريايي كرانه ناپديد كي توان كردن شنا، اي هوشمند؟ عشق را خواهي كه تا پايان بري بس كه بپسنديد بايد ناپسند زشت بايد ديد و انگاريد خوب زهر بايد خورد و انگاريد قند توسني كردم، ندانستم همي كز كشيدن تنگتر گردد كمند. پيشاهنگان شعر پارسي، به كوشش دكتر دبير سياقي ●
........................................................................................چند روز است كه بحث هاي مختلفي در باره ي حقوق زنان و مسايل مربوط به روابط بين زن و مرد مطرح شده است تصور ميكنم كتاب منشاء خانواده در اين باره حرف هاي روشنگري داشته باشد. با اين كه از تاريخ انتشار اين كتاب بيش از يك 125 سال ميگذرد اما هنوز روشنگر است. با هم قسمتهايي از آن را بخوانيم: اما چيزي كه به طور قطعي در تك همسري از ميان مي رود، تمام آن خصوصياتي است كه تك همسري ار آن جهت كه از مناسبات مالكيت نشات گرفته است، با خود دارد. اين ها عبارتند از، اولاً تفوق مرد، و ثانياًً غير قابل فسخ بودن ازدواج. تفوق مرد در ازدواج، صرفاً يكي از نتايج تفوق اقتصادي اوست، و به همراه آن، خود به خود نابود مي شود. غير قابل فسخ بودن ازدواج، تا اندازه اي مربوط به آن شرايط اقتصادي است كه تك همسري از آن به وجود آمد، و تا اندازه اي سنتي است مربوط به زماني كه ارتباط بين اين شرايط اقتصادي و تك همسري هنوز و كاملاً فهميده نشده و توسط مذهب تشديد مي شد. اين امر امروز هزاران بار نقض شده است. اگر تنها ازرواج هايي كه مبتني بر عشق مي باشند اخلاقي هستند، پس تنها آنهايي نيز اخلاقي هستند كه در آنها عشق ادامه مي يابد. دوام ميل عشق جنسي فردي، بر حسب فرد، بخصوص در ميان مردان، بسيار متفاوت است؛ قطع مسلم علاقه، يا جانشيني آن با يك عشق پر شور جديد، جدائي را، هم براي طرفين و هم براي جامعه، امري مبارك مي سازد. تنها در آن زمان مردم از زحمت افتادن در گرداب بي سرانجام تشريفات انجام طلاق رها مي شوند. بدين طريق آنچه كه در حال حاضر در مورد انتظام مناسبات جنسي – بعد از نابودي قريب الوقوع توليد سرمايه داري- مي توانيم حدس بزنيم عمدتاً يك خصوصيات نفي دارد، و بيشتر محدود به آن چيزهايي است كه از ميان خواهد رفت. اما چه چيزي به آن اضافه خواهد شد؟ پاسخ اين سؤال، بعد از آنكه يك نسل نوين پرورش يافت، معين خواهد شد: نسلي از مرداني كه هيچگاه در سراسر زندگيشان فرصت خريدن تسليم زن را، با پول يا با هر وسيله ي قدرت اجتماعي ديگر، نداشته اند، و يك نسل از زناني كه هيچگاه مجبور نبوده اند خود را به هيچ مردي، به خاطر هيچ ملاحظه اي به جز عشق واقعي، تسليم كنند، يا از تسليم خود به معشوقه هاي خويش به خاطر ترس از عواقب اقتصادي آن خودداري نمايند. هنگامي كه چنين مردماني پيدا شدند، آنچه را كه ما مي گوئيم آنها بايد انجام دهند، به پشيزي نخواهند گرفت. آنها كردار خود، و افكار عمومي خود در مورد رفتار هر فرد، را برقرار خواهند ساخت. والسلام. منشاء خانواده، فريدريش انگلس، خسرو پارسا ۱۳۸۰ بهمن ۲۳, سهشنبه ●
........................................................................................ديروز نواي كوس آزادي بر در و پيكر شهر نواخته مي شد و مرا كه گردن شكسته بود و توان همراهي با سيل خروشان مردم نبود به لاك تنهايي خويش فرو برد و سبب شد به لاگ خود انديشيدم كه حاصل اين شد كه ميبيند. !اگر رنج حاصل آمد پديد سيبل را به زير آوريد و بگيريد نديد! : ز گفتار دهقان يكي داستان بپيوندم از گفته ي باستان ز موبد بدينگونه داريم ياد حسين درخشان، هُدر را نهاد غمي بود دلش مرمرو را نديد بلاگر به فارسي بياورد پديد سپس سوي ايران زمين بنهاد روي چو شير دژاگاه، وبلاگ جوي چو نزديكي مرز ايران رسيد بيابان سراسر پر از گور ديد بتير و ايميل و بلاگ و كمند بيفگند بر دشت نخچير چند يكي دختري منجسم تن، پراكنده فكر نشسته به روي توالت فرنگي چه بكر به هوش و به سكس و به شاخ درخت يكي آتشي بر فروزيد سخت يكي نره گوري اكبر نشان بسازيد جُنگي با فيسان و چسان به گوز و به گند و به حرف درشت كلام و پيام و پلو و خورشت به نزد ندا اكبر آقا شدي چو اكبر به ايران كوسه نا بودي در آمد يكي هيس پُر فيس و باد به موي بلند و به كفش گشاد كه من قهرمانِ كت و كول و دول و يلم از اين قهرمانان همه بر ترم به گفتند برو سالبوتامول بزن وياگرا بر آن گُنده خر دول بزن سرافكنده شد راه توران گرفت به جاي وانت، گاز پيكان گرفت چو خورشيد تابان ز چرخ بلند دو چرخش هوا كرد، رخشان كمند دوچرخه سواران يك از يك بدتر بر او حمله بردند به تمثيل خر چو افسار رايانه اش پاره شد. به اكليل لب مشكل اش چاره شد. به كافي نت اش رفت با راز و ناز نوشت در اديتور ز سير و پياز كه يك باره كافي نت حمام شد دل ذره بين اش چو نا كام شد، بپنداشت كين جا حمام نسا ست لباس از تن اش چون حمامي بكاست كه يك باره زان سوي آبش بديد ندا پر كشيد و بدادش رسيد چو آشفته گشت بازارِ زنان يكي سيب زميني بيامد ميان به منشور خود در جهان شور كرد دل دوست و دشمن بدان كور كرد به گوزش چنان فخر به گيتي فروخت كانيشتن به ام سي دو اش ني فروخت يكي لامپ صد ولت بي چشم رو پريدش وسط بانگ تكبير گو كه حق با تو هستي و اين لازم است كه ليلا و سوسن همان كاظم است از اين مرز تا آن بسي راه نيست زن و مرد و دخت و پسر حق يكي ست چنين است رسم سراي درشت گهي پشت زين و گهي زين به پشت به هنگام اين گفت و گو و شنفت يكي سوسك، فيلسوفانه گفت: كه انسان همانا گاو و خر است كه تخم تو زان نامور گوهر ست براي تكامل به هم مي پريم تو پندار اسبي سوار خريم در اين قال و قيل و نهفت يكي دختري پاك سيرت بگفت: كه من پينكفلويدم تو اما چماق كه من هوش محضم تويي بي دِماغ كس از پرده بيرون نديدي مرا نه هرگز كس آوا شنيدي مرا من ار چه بكارت ندادم به باد هميشه سر تخت جاي تو باد تو داني كه سوسك را مغز نيست بتيزي سخن گفتنش نغز نيست يكي بي لب، گند آواز خوان قره ني به ران و چغندر به كان بيامد كه بر من همه زِِر زدنند به وبلاگ بي نام ما تِر زدند. يكي زوج زيبا ز آن سوي لاگ بدو گفتند اي بي لب نام داگ شكلات ما خور از اين جعبه باز با هم لاگي ات در نيويورك بساز ز آن سو نوا آمد از كاپيتان زره پاره شد بر ميان گوان جر و بحث و گفت و شنود كم كنيد ز پوشيدن چكمه ي دختران رًم كنيد سخن هاي بسيار كوتاه شد چو يك دختر ناز نا گاه شد هنوز از دهن بوي شير آيدش همي راي شمشير و تير آيدش پسر دايي اش عاشق مادر است و او را محبوبه جان خواهر است سخن هاي بسيار گويد چو قند و عسل ز شيطاني اش هر لاگي را مثل ز شيما نگويم كه او چون كند دل وبلاگي ها همه خون كند به يك روز گردد به فحشا نشان به روز دگر درس وب را چشان به آهنگ زيبا و قلب قشنگ بسازد همي لاگ خود رنگ رنگ غم دوست و دشمن به يك سان خورد به موي به كفش و به پستان خورد چو اين جا رسيد ساز ديگر كنيم ز خسرو نقيبي ي دادگر كنيم به يادداشت هاي خود عادل است و را لانگ شات حاصل است ز پروين و سلطان و قرمز تنان به خشم آيد و گيرد آن سو عنان گُل ديگر وبلاگيان، بامداد سخن هاي بسيار مر او ياد داد فرانكفورت و هوركهايمر و نقد ماه همه پيش چشم اش به يك نوع نگاه كه او فيلسوف مردي عاشق بودي ورا كفر و دين و مروت خودي به آرم و آرمي يك نسيم بيامد به وبلاگِ شرقي شميم ز نازك دلي قاصدك بود نام ز اندوه شعرش فلك تلخ كام به سر درد و درد سري سوته دل به شادخواري تنها بود او خجل يكي ديگر از وبلاگيان جاده بود طرفدار آزادي ماده بود ز محسن ز ابرام و از ساير قاتلان حمايت بكردي چنين و چنان ز شوخي ما تلخ گفتار شد من و ما و او را گرفتار شد چو در لاگ خود مانده اي هم چو خر بزن بر در خاطرات يك لحظه سر كه او مشكلاتت همه حل كند تو را هم چو خود اندكي خُل كند سخنهاي بسيار نا گفته ماند مرا درد وبلاگيان سوده ماند هزاران بسوده بلاگ نا بسوده مرا ست يكي از هزاران گفتار ماست من اين مثنوي ختم آخر كنم ز لاگ پر از خون و آذر كنم زمستان سر آمد سپيده دميد شب تار لاگان شد اكنون سپيد دو ابرو كمان و دو گيسو كمند به بالا به كردار سرو بلند روانش خرد بود و تن جانِ پاك تو گفتي كه بهره ندارد ز خاك به يك همسر مهربان بود جفت كنارش شبي مهربانانه خفت كه ناگه به پنجِ صبحِ تير گون به يك ضربه شد تخت را واژگون بگفتا به او همسر مهربان زدم غاز وحشي به تير و كمان به گفت آن پري وش خدا را سپاس كه دي شب بخورد آبجو و نبودش حواس اگر خورده بود جين و دكا و ماست من اكنون كجا بودمي، يزد خواست چو گلهاي گلپايگان شد خزان از اين مهربان همسر نكته دان ××× يكي داستان است پُر آب چشم دل نازك از اين شبح آيد به خشم سخن زين درازي چه بايد كشيد هنر برتر از گوهر آمد پديد برين داستان من سخن ساختم به كار زن و بچه پرداختم حاصل همكاري شبح با ابولقاسم خان فرودسي در افسانه ي رستم و سهراب جاتون خالي اينجا تو جهنم همه دور هم جمع ايم ۱۳۸۰ بهمن ۲۱, یکشنبه ●
مراسم اختتاميه جشنواره ي بين الملي فجر هگل ميگه: تاريخ دو بار تكرار مي شه و ماركس: مي گه بله ولي بار دوم كمدي بار اوله. (نقل به مضمون!) حالا شده اين جشنواره ي بين المللي آقا مگه مجبوريد. جايزه مي دن به جك نيكلسون آنوقت راننده ي پسر خونده ي همسايه جك نيكلسون مياد جايزه را مي گيره. ولي راستش وقتي جايزه بهترين فيلم را به ستايش عشقِ ژان لوك گدار (كه نا گفته پيدا ست من عاشقشم) دادند از ته دل دست زدم. سفير فرانسه در ايران آمد جايزه را گرفت. جالب اين كه داريوش خجندي به عنوان يك فيلمساز ايراني مورد تقدير قرار گرفت اما اندازه ي سفير فرانسه در ايران هم فارسي بلد نبود كه نبود. يك جمله فارسي حرف زد بعد همش انگليسي! ●
خطر از بيخ گوشمان گذشت! يك خبر بد دارم يك خبر خوب! خبر بد اين كه قبل از شروع مراسمِ اختتاميه يك خانم زيبا دست انداخته بود تو دست من كه يك عكاس آمد جلوي ما وكليك يك عكس انداخت كه حالا شايد يك گوشه كناري چاپ بشه و خانم بده اين عكس رو ببينه. و اما خبر خوب اين كه اون خانم، همسرم بود! فقط خدا كنه خودشو تو عكس بشناسه! ●
مراسم اختتاميه بيستمين جشنواره ي فجر همين الان رسيدم و گفتم داغِ داغ نتايج جشنواره را اعلام كنم. امسال از نتايج داوري جشنواره خيلي راضي هستم. آدم غر غرو مثل من كه مي خواهد سر به تن بعضي ها نباشه وقتي راضيه پس انصافاً داوري خوب بوده! فيلم محبوب من ”ترانه...“ جايزه بهترين چهره پردازي، بهترين بازيگري مكمل زن (ديپلم افتخار براي نصيري پور) بهترين فيلمنامه براي صدر عاملي و كامبوزيا پرتوي (كه به نظر ميرسه سهم پرتوي بايد بيشتر باشه) بهترين كاركرداني و بالاخره بهترين بازي گر نقش اول زن براي ترانه عليدوستي! دختر نازنيني كه به راستي جايزه حق مسلم اش بود. قبل از شروع مراسم او و باران را ديدم. (باران كوثري دختر خانم بني اعتماد و جهانگير كوثري) به ترانه گفتم حتماً جايزه را خواهي برد. خوشحال ام كه او برد. جايزه بهترين فيلم را به خانه ي روي آب دادند كه خُب به نظر اين حقير سراسر بي تقصير حق اش نبود! به تقواي هم براي خالي نبودن عريضه يك جايزه ويژه ي هيات داوران دادند. جبلي هم ديپلم افتخار بهترين بازيگري را براي خواب سفيد گرفت و رضا كيانيان هم سيمرغ بهترين بازيگري را گرفت. به انتظامي هم جايزه بهترين بازيگر نقش مكمل را دادند. مردم زياد انتظامي را تشويق نكردند. با ريشي كه گذاشته و با اين شوهاي كه جديداً اجرا مي كنه داره تيشه مي زنه به ريشه ي يك عمر هنر خلاق و شرافت مندانه ي خودش. من انتظامي را خيلي دوست دارم اميدوارم بگذاريم. بيشترين تشويق را ترانه علي دوستي از آن خود كرد قبل از اعلام نام او تا مجري گفت به خاطر كشف استعداد جديد همه شروع به دست زدند كردند. جاي شما خالي بود. ببخشيد چون من يادداشت برنداشته بودم كمي آشفته گزارش كردم حتماً دقيق اش را با شرح و تفصيلات به زودي در وبلاگ هاي حرفه ي مانند يادداشت سينماي خواهيد خواند. ●
خواب هاي طلايي بعضي از واژه ها، نام ها و كلمات فقط واژه و نام و كلمه نيستند. براي ما يك دنيا خاطره و تداعي به همراه دارند. نسيم خاكسار هم يكي از اين نام ها ست، براي من. نامي كه مرا به كودكي ام مي برد. به نوجواني ام به آبادان به قدسي قاضي نور به صمد بهرنگي به كلاس سرد و نمور نياز علي ندار به علي اشرف درويشيان. ممنون از سردوزمي عزيز كه مرا به اين سفر برد. تمام خواب هاي طلايي دوران كودكي ام با خواندن داستان تازه يي از نسيم خاكسار در وبلاگ كلمات آشفته شد. دنيا را چه كودكانه هموار مي خواستيم و چه كودكانه تصور مي كرديم سحر نزديك است. يادش بخير شاملو، وقتي با دهان حيرت مي گفت: اي ياوه ياوه ياوه خلايق! مستيد و منگ؟ يا به تظاهر تزوير مي كنيد؟ ما باور نمي كرديم نمي خواستيم باور كنيم حالا هم نمي خواهيم باور كنيم... چه تلخ و گزنده بود اين نيسم! به كجا مي رويم؟ شوروي؟ دانمارك؟ سرزمين رويا ها آمريكا؟ ياد فيلم گدار، در ستايش عشق، كه دي روز در سينما ايران ديدم افتادم. يك نفر به نفر ديگر مي گفت: مي خواهم بروم ايالات متحده. اون در جواب مي گفت: برزيل. - گفتم ايالات متحده امريكا! - خب برزيل هم ايالات متحده ي در امريكا است. - ايالات متحده ي امريكاي شمالي. - اِه، منظورت. مكزيكه يا كانادا؟ تداعي ذهنِ آشفته مرا از آبادان به دانمارك و ايالات متحدهي شمالي برد. سرزمين بي هويتي كه حتا نام خود را هم بر اساس سؤتفاهم و يك توافق از ناحيه قدرت به دست آورده است. حالا اين سرزمين بي نام و نشان بايد سرزمين چند هزار ساله ي ما را ناجي باشد! مردمي كه در بيش از دو هزار سال پيش منشور آزادي را دارند بايد دل به اميد يك گاوچران بي مغز مانند بوش ببندند. راستي اگر تحجر و انحصارطلبي و عقب ماننده گي نبود و خواب هاي طلايي ما همان جور طلايي تعبير مي شد. زنده گي تو ايران عزيرمان چه كيفي داشت. افسوس كه آن خواب شيرين به يك كابوس تبديل شد و صد افسوس كه ديگر اين ذهن آشفته خواب هم نمي بيند. ●
دوچرخه سواري مدتي در اين سوي وبلاگستان تحويلمان نگرفتند رفتيم آن دور دورها توي سرزمين، لامپ و سيزيف، سيب زميني... ببينم چه خبره؛ ديديم خيلي شلوغ و پلوغه، با زباني حرف مي زدند كه من درست نمي فهميدم. شوخي شون چيه؟ جدي شون چيه؟ سوسك شون كيه؟ توي اين عصر موشك چرا هي از دوچرخه حرف مي زنند؟ خلاصه تو كف (اين جور حرف زدن را هم اونجا ياد گرفتيم.) كارشون بوديم كه ديدم خوبه ديلماجي كنيم و اينور وبلاكستان سوغات بياريم. ظاهراً اينجور كه ما فهميديم حضرت لامپ مي فرمايند: لامپ: دوچرخه سواري همه جا، همه كس، همه وقت. خلاصه اگر مردا دوچرخه سواري مي كنند خب زن ها هم دوچرخه سواري بايد بكنند. سيب زميني: مگه دوچرخه سواري كار خوبي كه اگه مردا مي كنن زن ها هم بكنند. راست اش را بخواهيد من با هر دو حرف هم موافق هستم، هم مخالف. آزادي روابط جنسي بايد براي هر دو جنس مساوي باشد. اين نمي شود كه مرداها بتوانند آزادانه رابطه ي جنسي داشته باشند ولي زن ها اگر رابطه ي جنسي خارج از قانون داشته باشند سنگسار شوند. وقتي مردي و زني با هم پيمان زناشويي مي بندند بايد به صورت مشترك نسبت به هم متعهد باشند. اگر مرد براي خودش رابطه ي جنسي خارج از زناشويي را مجاز مي داند طبيعي و عادي و منطقي اين است كه آن را براي همسرش هم مجاز بداند هر رويه ديگر يك فريب دارد. . سيزيف فيلسوف دارويني شده و چيزهايي در باره ي تكامل و اين حرف ها زده كه پاي چوبين استدلاش مي لنگد. بقا و فناي انسان در روي كره ي زمين وابسته به توليد مثل نيست. وابسته به خروار خروار سلاح اتمي است كه در زرادخانه ها آماده ي شليك هستند. گونه ي انسان ديگر از ساير گونه هاي حيواني جدا شده است و مكانيزم تغيير و تحول خاص خود را دارد. خلاصه: رابطه ي جنسي با عشق: رابطه ي منحصر به فرد انساني است. رابطه ي جنسي براي لذت بردن: فقط در انسان ها و گونه هاي نادر حيواني ديده مي شود. پس عمل حيواني، انسان است. رابطه ي جنسي براي توليد مثل: يك رابطه ي صرفاً حيواني است. اولين رابطه انساني ترين رابطه است. رابطه ي كه من مي پسندم! دومين رابطه انساني – حيواني است. بسته گي به اين كه وجه حيواني آن چقدر باشد و زيان هاي روحي و اجتماعي براي طرفين چقدر باشد قابل قبول يا حداقل قابل فهم و گذشت است. رابطه ي نوع سوم؛ صد در صد حيواني است و هيچ نشاني از انسانيت در آن نيست. واي به حال جوامعي كه اين گونه به رابطه ي دو انسان نگاه مي كنند. زن را ماشين جوجه كشي مي پندارند. در ضمن دوچرخه سواري مال وقتي كه يكي بپره سواره ديگري بشه و اين معمولاً براي اون طرفي كه سوارش شدن جذاب نيست(از مازوخيست ها كه بگذريم.) اجازه ديد دست هم را بگيريم و زير نم نم باران راه برويم، توفاني شويم، بلرزيم، رگبار ببارد و باز هوا آفتابي و لطيف و تماشايي شود. حيف نيست توي اين هوا آدم دوچرخه سواري بكنه. ●
........................................................................................ارتفاع پست (حاتمي كيا) همان گونه كه انتظار داشتم با فيلمي آشفته و بي منطق رو به رو شدم. آقاي حاتمي كيا با رانتخواري در اين بيست و چند سال گذشته بهترين امكانات فيلمسازي را در اختيار داشته است تا بتواند در بعضي از سال ها دو فيلم بسازد و مردم كشور خود را به تمسخر بگيرد. هر كس با فساد و رانت خواري آقا زاده ها مخالف است بايد با انگي در فيلمهاي آقاي حاتميكيا رو به رو شود. هر كس كه دوست دارد كراوات بزند. يا احمق است يا فريب خورده ي دشمن! آقاي حاتمي كيا ديگر نمي تواني به زناني كه نمي خواهد پوشش اجباري شما را قبول كنند انگ هرزه گي بزني؟ بس است ديگر. چه خوب، چه بد، چه من و شما خوشمان بيايد چه خوشمان نيايد، تحجر در شعار و چپاول در عمل كشور را به پرتگاه كشانده است و از تبليغات فريب كارانه ي شما هم كاري بر نمي آيد. برايتان متاسفم. دوران يكي به ميخ و يكي به نعل زدن سر آمده است. شما در هواپيما كجا بودي؟ آيا فكر كرده ايد شما چه سهمي در سقوط اين هواپيما داريد؟ شايد كمي عصباني باشم. شايد بعداً بتوانم قضاوت بهتري بكنم. ولي بعداً مهم نيست مهم الان است كه احساس مي كنم. مورد توهين قرار گرفته ام. دو روز ديگر هم دنبال فيلم كلي جنجال به پا مي كند توقيف مي كنند و رفع توقيف مي نمايند تا فيلم فروش كند. بازي ليلا حاتمي مثل هميشه بود. ليلا حاتمي مهم نيست يك زن رنج كشيده ي جنوبي را بازي مي كند يا يك دختر شهرنشين نازكتر از گل. هميشه نازك تر از گل است. و اين جا هم سانتيملنتال و احساساتي بود در حالي كه به نقشش نمي خورد. فرخ نژاد فرحانِِِ عروسي خون را تكرار كرده بود. با چند درجه پايين تر. گوهر خيرانديش بازي هميشه گي اش را داشت... خلاصه فيلم از هرگونه امتيازي بري بود. فقط از نظر ريتم و فراز و نشيبِ دراماتيك مي توانست تماشاچي را ساعتي روي صندلي سينما بنشاند. توصيه مي كنم اين فيلم را نبينيد. مگر آن كه وقت زياد داشته باشيد يا بخواهيد كار حاتمي كيا را دنبال كنيد. آن وقت به تكرار ناقص آژانس شيشه يي، مي رسيد با اين تفاوت كه آژانس شيشه يي فيلم صادق تري بود. هر چند فيلم ما نبود و ما طبق معمول در آن به تمسخر گرفته شده بوديم. ۱۳۸۰ بهمن ۲۰, شنبه ●
جانِ شيفته ي ترانه ي پانزده ساله وقتي فيلم ترانه ي صدر عاملي را ديدم ياد آنت ريوي ير رومن رولان افتادم گشتم تا پيداش كردم: رسوم اخلاقي را مردها درست كرده اند. مي دانم مرد زني را كه جرات كند بيرون زناشويي فرزندي داشته باشد و نخواهد خود را براي سراسر زنده گي در خدمت پدر بچه هاي خود درآورد، محكوم به بنده گي است. زيرا شوهرشان را دوست ندارند. بسيارشان اگر شجاعت مي داشتند آزاد و تنها با بچه هاشان زنده گي مي كردند. من سعي خواهم كرد از اين دسته باشم. جان شيفته، رومن رولان، به آذين، صفحه ي 183 و ترانه از اين دسته بود. ●
از بچه ها بيآموزيم در جشن خانه ي سينما در سالن ميلاد. قبل از اين كه مراسم شروع بشود دو تا بچه رديف جلوي من نشسته بودند. يك دختر حدوداً 8 ساله و يك پسر 7 ساله. گفت و گوي اين بچه ها جالب بود و مرا مدتي به خود مشغول كرد: دختر به پسر كه توپل موپول بود گفت: من از پسراي توپل خوشم ميآد. دوست قبلي من توپول بود. پسر: ولي من دوست دختر ندارم. من سرم را جلو بردم و گفتم: مگر ايشان دوست تو نيست؟ پسر: چرا! من: مگر دختر نيست. پسر بله. من: خُب پس ميشه دوست دخترت ديگه. پسر: نه! آدم دوست زياد داره ولي دوسدختر فقط يكي شون به حساب مي آيد. با خودم گفتم اگر اين شعور را جوانان ما داشتند الان وضعمان خيلي بهتر بود. مدتي از آنها غافل شدم تا اين كه باز صحبت دختر توجه مرا جلب كرد. دختر: دوست پسر قبلي خيلي احمق بود. ما دخترا پسراي احمق را خوب تشخيص ميديم. من سرم را جلو بردم و گفتم: بله و با احمق ترينشون ازدواج مي كنيد! مادر دختر حرف مرا شنيد و تا مدت ها مي خنديد! ●
........................................................................................من ترانه هستم، پانزده ساله هنوز حتا اندكي از فيلم رها نشده ام. در تمام طول فيلم دل ام شور مي زد نكند خراب شود؟ يك پايان بد حكم تير خلاص را براي فيلم داشت. مثل “خانه ي روي آب“. اما به خير گذشت. اين بهترين فيلم جشنواره تا كنون بود. مردمي، انساني و واقعگرا. ترانه نمودي از مقاومت مردم ايران، زنان ايراني در اين سالهاي شوم بود. خانم كشميري نمونه ي كاملي از دروغ و فساد دستگاه هاي دروغ پرداز بود. فيلم افشاگر، صادق و راستگو بود. براي زدن يك حرف هزار حرف دروغ سر هم نميكرد. به رسول صدر عاملي به كامپوزيا پرتوي و به ترانه ي عزيزعلي دوستي بايد تبريك گفت. مهتاب نصيري پور فوق العاده بود. همه چيز اين فيلم خوب بود. براي بار اول كه فيلمي را ميبينم خود را رها مي كنم و به قضاوت نمي نشينم. به دوربين و كارگرداني و تدوين كاري ندارم در فيلم ذوب شوم اگر فيلمي حرارت ذوب كردن مرا داشته باشد. و ترانه داشت. فكر مي كنم بيشتر بچه هاي وبلاگستان خودمان اگر در سالن سينما بودند همراه من مي گريستند. من به جاي همه ي آن ها گريستم و آرزوي جهاني پُر از ترانه ي بي رنج كردم. ۱۳۸۰ بهمن ۱۹, جمعه ●
معذرت از همه ي دوستاني كه توي اين يكي دو روز كيليكدند و چيز جديدي نديدند... از همه ي دوستاني كه ايميليدند و گفتند خودتو لوس نكن... از همه ي دوستاني كه نه كيليكيدند و نه ايميليدند اما تو دلشون از اين كه شبح مرده ناراحت شدند... معذرت ميخواهم و نمي ميرم. مگر آدم عاقلم دوستانشو نارحت مي كنه و دشمناشو شاد! آه... و باز هم خاموشي نيست! مثل فيلم هاي فارسي شد كه طرف شنصدتا گوله مي خوره زنده مي مونه. ●
........................................................................................بودن يا نبودن؟ مساله اين است! آيا شريف تر آن است كه ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شويم و يا آن كه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشكلات بجنگيم تا آن ناگواريها را از ميان برداريم؟ مردن... خفتن... همين و بس؟ اگر خواب مرگ دردهاي قلب ما و هزاران آلام ديگر را كه طبيعت بر جسم ما مستولي ميكند پايان بخشد، غايتي است كه بايستي البته آرزومند آن بود. مردن... خفتن... خفتن، و شايد خواب ديدن... اگر شخص يقين داشته باشد كه با يك خنجر برهنه ميتواند خود را آسوده كند كيست كه در مقابل لطمهها و خفت هاي زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متكبر، آلام عشق مردود، درنگهاي ديواني، وقاحت منصب داران، و تحقيرهائي كه لايقان صبور از دست نالايقان مي بينند، تن به تحمل دهد؟ آري تفكر و تعقل همه ي ما را ترسو و جبان مي كند، عزم و اراده، هر زمان كه با افكار احتياط آميز توام گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست مي دهد، خيالات بسيار بلند، به ملاحظه ي همين مراتب، از سير و جريان طبيعي خود باز ميمانند و به مرحله ي عمل نمي رسند و از ميان مي روند... خاموش!... افيلياي زيبا!... هملت، ويليام شكسپير، مسعود فرزاد ۱۳۸۰ بهمن ۱۸, پنجشنبه ●
يك هديه كوچك از يك شبح كوچك تر من تصميم گرفت ام شبح را نابود كنم. با دستان خودم؛ همين جا جلوي چشم همه. از اين كه مدتي مزاحم شما بودم، معذرت ميخواهم. گفتم وقت رفتن هديه يي به دوستان تقديم كنم. هر چند ناقابل. اگر سري به اينجا بزنيد با يك برنامه ي جالب رو به رو ميشويد اين برنامه را ميتوانيد تهيه كنيد و با استفاده از آن مسير ايميل ها يا ملاقات كننده گان را تشخيص دهيد ديگر كسي نمي تواند به دروغ به شما بگويد از كجا وصل مي شود. اگر خيلي عاشق هستيد و مي خواهيد بدانيد نامه معشوق چه مسيري را طي كرده تا به شما برسد باز هم مي توانيد از اين برنامه استفاده كنيد. خيلي جالبه! خودتون نگاه كنيد. اينجا را كليك كنيد. ●
........................................................................................آخرين بوكس! دلم گرفته بود و حال عجيبي داشتم ميخواستم چند تا آرم بخش بخورم و بگيرم بخوابم تا شايد فراموش كنم. باز با خود گفتم: من و مقامِ رضا بعد از اين و شُكرِ رقيب كه دل به درد تو خو كرد و ترك درمان گفت. و بغض ام تركيد اشك بي اختيار روي گونه هايم جاري مي شد؛ مكافات گناهي را پس مي دادم كه هرگز مرتكب نشده بودم. صداي در آمد و دخترم وارد شد منتظرش بودم اما نه به اين زودي. تا آمدم اشك هايم را پاك كنم متوجه ي صورت خيس و چشم هاي ورم كرده ام شد. گفت: بابا گريه كردي؟ ديدم جاي انكار نيست گفتم: آره دل ام گرفته بود. گفت: واسه مامان دل ات تنگ شده. گفتم: آره. گفت: مامان هم دلش براي تو تنگ شده چرا با هم آشتي نمي كنيد؟ گفتم: آخه اگه آشتي كنيم ديگه دلمون براي هم تنگ نمي شه. پا شدم صورت ام را شستم رفتم توي آشپزخانه دكمه ي ضبط را فشار دادم. سي دي ”فقط به خاطر توي” منصور بود.(اين از كدام قسمت ناخوداگاه ذهن من رفته توي ضبط نميدانم. چون من معمولاً پاپ گوش نميدم!) شروع كردم روي سراميك هاي آشپزخانه رقصيدم. دختر آمد و از دور مرا ديد. تا به حال رقصيدن منو نديده بود. خنديد و آمد جلو گفت: ”اينجوري نيست“ و بعد با هم رقصيديم. و اين پايان ماجرايي بود كه هرگز آغاز نشد. |
|