۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه


يار دارد سر صيد دل حافظ ياران!
شاه‌بازي به شكارِ مگسي مي‌آيد!


سازشكاري و نان به نرخ روز خوردن چيزي جز همين كه دارد اتفاق ميافتد نيست.
آقاي سيد ابراهيم نبوي (كه با اصرار خاصي سيد بودن خود را همه جا به رخ عجم‍هايي مثل ما مي‍كشد.) چند روز پيش (روز يكشنبه 8 ارديبهشت) در روزنامه بُنيان طي يادداشتي ضمن دفاع جانانه از موش مرده‍گي جناح راست دل اش غنج رفته است و مي‍نويسد: ”اصلاحات چيزي جز همين كه دارد اتفاق مي‍افتد نيست.“ بله نبوي جان ”داور“ خان چي بهتر از اين آدم هم از لاريجاني حقوق بگيرد هم از خاتمي چي‍ها، يكي به نعل بزند يكي به ميخ، بادسنج اش هم خوب كار كند، چون به خلوت هم مي‍رود خود را بيرون از نظام معرفي كند. حيف وقت كه بشينم افاضات اين ”سيد“ جليل القدر را بنويسم، حالا اين جمله را گوش كنيد:
ما بايد كه حرف‍هايمان و نوشته‍هايمان را كنترل كنيم تا فضاي مناسبي كه در حال حاضر در كشور وجود دارد مخدوش نشود.
معني اين حرف اين است كه اين حرف‌هاي جويده جويده و خودسانسور شده و مدير مسئول سانسور شده را هم اگر بزنيم آقا گربه ناراحت مي‌شه و شاخمون مي‌زنه.
داور جان سر جدت برو دنبال يك كارشرافتمندانه تو كه تحمل نيم‍سوز نداري مگه بيكاري ماتحت مبارك را جلوي قاضي هوا مي‍كني كه بعد مجبور به شكر خوردن و حرف مفت زدن بشوي.
شايد بگوييد تو كه روز يك شنبه اين مطلب را خواندي چرا حالا درباره اش چيز مينويسي؟ راستاش را بخواهيد چند تا دوست عزيزتر از جان دارم كه از نبوي خوششان ميآيد و من نمي‍خواستم خاطر آن دوستان آزرده شود، اما امروز كه در صفحه‍ي اول حيات نو عكس رجايي عزيز (شبح الكي به كسي عزيز نمي‍گويد! زندان رفت، از مجلس حذف شد، اما براي قاضي دم نجنباد و خوش‍رقصي نكرد.) را ديدم و تيتر ”سكوتِ كانونهاي ضد اصلاحات مصلحتي است.“ را خواندم؛ ديدم حرف نزدن در اين مورد از هر كه بر بيايد از شبح جماعت بر نمي‍آيد. ببينيد عليرضا رجايي چه مي‍گويد و آن را با سخنان سازشكارانه‍ي نبوي مقايسه كنيد.
نبايد به وضع موجود خوشبينانه نگاه كرد بلكه بايد مراقب كانون‍هاي ضد اصلاحات كه متاسفانه برخي از آنها از امكانات گستردهاي نيز برخوردارند، بود و نسبت به فعاليت‍هاي تخريبي آن‍ها به جامعه هشدار داد. (حيات نو، 10 ارديبهشت)
عزيزم حالا هي بگو عصباني نشو، آخه ميشه؟


اندك اندك جمع مستان مي‍رسند
اندك اندك مي‍پرستان مي‍رسند
دلنوازان ناز نازان در ره اند
گلعذارن از گلستان مي‍رسند.

اما،... اين يكي مست، آنقدر مسته كه از بالاي ديوار آمده پس خدا به داد همه مون برسه!
نداي عزيز با دامني پر از رنگ و لبخند مدتي است به وبلاگستان آمده حالا اينجا كه يك ندا براي هفتاد پشت‍اش بس بود داراي دو تا ندا شد.
با اين حساب يك ندا از مشنگ‍ها (هري پاتر خونا مي‍دونن چي مي‍گم!) كم شد و به وبلاگ‍نويسا (ملنگ‌ها) اضافه شد. مباركه.

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۹, دوشنبه


دوست مي‌گه گفتم دشمن مي‌گه مي‌خواستم بگم!
حق با دوست‌ام بود كه مي‌گفت با اين و اون چون و چرا نكن! مطلب پاييني را كه خوندم به نظرم اومد خيلي قاتي شده مي‌خواستم پاكش كنم گفتم حالا باشه. ظاهرش يك جوريه كه انگار با حرف فضول مخالفم در صورتي كه من با حرف فضول موافقم!


دايي جان ناپلئون!
فضول بسيار عزيز در نت پد ايراني مطلبي درباره‍ي نامه‍ي سازگارا به رهبر نوشته است كه جاي چون و چرا دارد (هر چند يك دوست بسيار عزيز به من توصيه كرده با ديگران چون و چرا نكنم چون وقتي اين كار را مي‍كنم ديگه خاصيت شبحي خودم را از دست مي‍دهم ولي خُب چه مي‍شود كرد ديگر فقط فضول كه فضول نيست ما شبح‍ها از هرچي فضول فضول‍تريم!)
موضوع از اين قرار است كه تا بوده يك سياست انگليسي تو مملكت ما جاري بوده است (از ساير ممالك شخص اول دار خبر ندارم!) كه همه چيز را با تئوري توطئه تحليل كنيم. از همان قديم كه پدر بزرگمان تعريف مي‍كرد هر كس در اين مملكت حرفي بر عليه انكليس مي‍زد و محبوبيتي و شهرتي در بين مردم به دست مي‍آورد فوري به آن انگ انگليسي بودن مي‍زدند و ته آن را كه مي‍گرفتي مي‍رسيدي به سفارت انگليس كه خودش براي دشمنان خودش تبلغ انگليسي بودن مي‍كرد سياست ساواك هم همين بود آنچنان جو بدبيني در بين مردم دامن زده بودند كه هر كس حرف مي‍زد مي‍گفتند ساواكي است. البته اثبات شئي نفي ما ادا نمي‍كند چه بسيار انگليسي‍ها و ساواكي‍ها و اطلاعاتي‍هايي كه خود را مخالف انگليس و شاه و جمهوري اسلامي نشان مي‍دهند. مگر يادمان رفته كه در همين انتخابات اخير جناح راست با شيوه‍هاي مظفر بقايي در زمان دكتر مصدق احزابي با نام‍هاي گول‍زننده‍يي مانده ”چكادآزاد انديشان“ و ”ايران فردا“ راه انداختند و يا در آخرين انتخابات رياست جمهوري همه از خاتمي چپ تر شدند و يا همين طبرزدي كه به قول فضولك هميشه در حالا تردد بين اوين و تظاهرات دانشگاهي است و محل دبيرخانه‍ي حزبشان از طرف دفتر رهبري تامين شده است و ...
اما خُب شايد هم نامه‍‍‍‍ي سازگارا را بتوان با نامه‍ي حاج سيد جوادي به شاه مقايسه كرد (البته قصد مقايسه بين رهبر و شاه نيست.يك بار باقر پرهام به خاطر همين مقايسه البته بسيار خفيف‌تر راهي دادگاه شد! پر واضح است كه قصد مقايسه حاج سيد جوادي و محسن سازگارا را هم ندارم. ) خلاصه در اين دام نبايد افتاد. چون سبب مي‍شود جو بدبيني در بين مردم دامن زده بشود و همه به چشم مامور اطلاعات و بازي سياسي به قضايا نگاه كنند راستاش را بخواهيد من تصور مي‍كنم اين رژيم بي در و پيكرتر از اين حرف‍هاست كه بتوانند نقشه‍هاي پيچيده بكشند و كسي مثل سازگارا وسيله‍ي اجراي اين نقشه باشد. اينها هر كاري كه مي‍كنند اينقدر تابلو است كه نقشه‍شان را هر كودكي متوجه مي‍شود.
سر اين حرف هم كه مردم خر شدن كه در انتخابات 2 و 18 خرداد شركت كردند حسابي چون و چرا دارم كه بماند براي بعد.
نامه سازگار به رهبر اينجا ست!
حالا بيچاره سازگارا كه بايد دعا كنه بگيرن بندازنش زندان وگرنه بي‍آبرويي از زندان رفتن خيلي بدتره.
البته با تحليل نامه‌ي سازگارا و با توجه به موقعيت اقتصادي و سياسي او شايد اين‌ها برنامه‌هايي باشد كه براي رياست جمهوري آماده مي‌كند. مثل كارهاي مهاجراني و ماجراي كيش كه البته با رسوايي او تمام شد.
نه مردم ايران باشعورتر از اين حرف‌ها هستند كه ديگه بشه به ساده‌گي سرشون كلاه گذاشت مطمئناً كلاه بعدي كمي تا قسمتي پيچيده‌تر و گشادتره!احتمالاً اين كلاه ديگر رسماً ساخت امريكاست و نبايد زير آسرش دنبال ميد اين يو اس آ گشت!


حافظ راز ِ عجيبي است!
به راستي كي است اين قلندر ِ يك‍لاقباي ِ كفرگو كه در تاريك‍ترين ادوار ِ سلطه‍‍‍‍‍ي ِ رياكاران ِ زهدفروش، در ناهاربازار ِ زاهدنمايان و در عصري كه حتّا جلادان ِ آدمي‍خوار ِ مغروري چون امير مبارزالدين محمّد و پسرش شاه‍شجاع نيز بنيان ِ حكومت ِ آنچنانيي ِ خود را بر حدّ زدن و خُم شكستن و نهي از منكر و غزوات ِ مذهبي نهاده‍اند يك تنه وعده‍ي ِ رستاخيز را انكار مي‍كند، خدا را عاشق و شيطان را عقل مي‍خواند و شلنگانداز و دست‍ا‍‍فشان مي‍گذرد كه:
اين خرقه كه من دارم در رهن ِ شراب اولا.
وين دفتر ِ بي‍معني غرق ِ مي ِ ناب اولا!

كي‍است اين آشناي ِ ناشناس‍مانده كه چنين رودررو با قدرت ِ ابليسيي ِ شيخان ِ روزگار دليري مي‍كند كه:
پير ِ مغان حكايت ِ معقول مي‍كند،
معذور ام ار محال ِ تو باور نمي‍كنم!

يا تسخر زنان مي‍پرسد:
چو طفلان تا كِي اي زاهد، فريبي
به سيب ِ بوستان و جوي ِ شيرم؟

و يا آشكارا به باور نداشتن ِ مواعيد ِ مذهبي اقرار مي‍كند كه في‍‍المثل:
من كه امروزم بهشت ِ نقد حاصل مي‍شود
وعده‍ي ِ فرداي ِ زاهد را چرا باور كنم؟

به راستي كي‍است اين مرد ِ عجيب كه با اين همه، حتّا در خانه‍ي ِ قشري‍ترين مردم ِ اين ديار نيز كتاب‍اش را با قرآن و مثنوي در يك تاقچه مي‍نهند، دست ِ آلوده به سوي‍ا‍ش نمي‍برند و چون برگرفتند همچون كتاب ِ آسماني مي‍بوسند و به پيشاني مي‍گذارند، سروش ِ غيب‍اش مي‍دانند و سرنوشت ِ اعمال و افعال ِ خود را با اعتماد ِ تمام به او مي‍سپارند؟
كي‍است اين كافر كه چنين به حرمت در صف ِ پيغمبران و اولياءالله‍اش مي‍نشانند؟

بخش كوتاه آغازين مقدمه‌ي حافظ شيراز به روايت احمد شاملو كه متاسفانه بعد از انقلاب سال‍ها است كه ممنوع الچاپ است؛ و دوم خرداد هم نتوانست چاپ آن را آزاد كند.

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه


هنوز تا اول ماه مه، عيد جهاني كارگران چند روز مانده كه جناب آقاي محجوب تهران را پر از پوسترهاي حضرت‌اش كرده است. يكي نيست به اين آقا كه يك عمر داره نان دفاع از كارگران را مي خورد و با حمايت حزب كارگزاران(كارفرماها) با زور به مجلس رفت چرا خجالت نمي‌كشد و كارگران را به خود وانمي‌گذارد. حالا كه صحبت از پوستر ِ كارگران شد اگر سري به نان و گل‌سرخ بزنيد پوسترهاي بسيار جالبي خواهيد ديد.


يك دوست بسيار عزيز كه ”نوشته‌هاي بي‌درد سر“ را مي نويسد خودش را در درد سر انداخته است و براي من ايميل زده است كه در يادداشت “شبح شديداً تكذيب مي كند“ كلمه‌ي ”ارتجاعي“ را اشتباهاً نوشته ام ”ارتجايي“ رفتم اين كلمه را درست كنم كه ديدم يك اشتباه ديگر هم دارم. والا ما مي دونستيم ”توتاليتاريانيسم“ درسته ولي نمي‌دونم چرا اونجوري نوشتم!
از رضاي عزيز تشكر مي‌كنم. خُب اين اشتباه هيچ خاصيتي كه نداشت باعث شد من يك دوست جديد پيدا كنم!
شبح به اين بي‌سوادي ديگه خيلي شذ و ندره!


نسيم صبحِ سعادت، بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني.
تو پيكِ خلوتِ رازي و ديده بر سَرِ راه‍ات-
به مردمي، نه به فرمان، چنان بران كه تو داني!
من اين دو حرف نوشتم چنان كه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني.

حافظِ شاملو


عشق و ازدواج (10) روايتِ ماركسي
تمام بورژوازي يك صدا بانگ بر مي‍آ‍ورند: اما شما كمونيست ها مي خواهيد اشتراك زنان را رواج دهيد!
بورژوا زن خود را ابزار صرف توليد مي‍داند. او مي‍شنود كه قرار است از ابزارهاي توليد به صورت همه‍گاني بهره‍ برداري شود و از آن طبعاً به اين نتيجه مي‍رسد كه زنان نيز با همين سرنوشت رو به رو خواهند شد.
او حتا گمان آن را نمي‍برد كه نكته دقيقاً آن است كه بايد وضعيتي كه زنان در آن ابزار صرف توليد هستند برچيده شود.
وانگهي، چيزي مضحك تر از اين نيست كه مي‍بينيم بورژواهاي ما در قبال اين موضوع، كه گويا كمونيست‍ها قرار است به طور رسمي و علني اشتراك زنان را عملي سازند، خشمي اخلاقي از خود نشان مي‍دهند. كمونيست‍ها نيازي ندارند اشتراك زنان را رواج دهند، اين اشتراك تقريباً از عهد كهن وجود داشته است.
بورژواهاي ما، كه به در اختيار داشتن همسران و دختران پرولترهاي خود قانع نيستند، روسپي‍هاي معمولي كه جاي خود دارد، از اغوا كردن زن‍هاي يك ديگر نيز لذت غريبي مي‍برند.
زناشويي بورژوايي در واقع همان اشتراك زنان شوهردار است. بدينسان، در بهترين حالت، يگانه اتهامي كه مي‍شد به كمونيست‍ها وارد آورد اين است كه آنها قصد دارند، به جاي اشتراك پنهان و رياكارانه ي زنان، اشتراك رسمي و آشكار زن را رواج دهند. وانگهي، به خودي خودآشكار است كه با برانداختن نظام كنوني توليد، اشتراك زنان كه از چنين نظامي ناشي مي‍شود، يعني هر دو نوع روسپيگري رسمي و غيررسمي، برچيده خواهد شد.
مانيفست كمونيست، حسن مرتضوي، قسمتي از كتاب: مانيفست، پس از 150 سال، انتشارات آگاه، 1379
نمي‍خواهم بر سخنان ماركس كه در سال 1848 ميلادي در مانيفست كمونيست انتشار يافته است چيزي اضافه كنم. اين سخنان زنده و امروزي به روشني و وضوح اوضاعي را كه سرمايه‍داران بر جهان تحميل كرده اند و زن و مرد را به عنوان كالا درآورده اند نشان مي‍دهد فقط مي‍خواستم بگويم خدا لعنت كند استالين را كه ماركس را از ما گرفته بود. فروپاشي آن دروغ بزرگ هيچ خاصيتي كه نداشته باشد موجب شد انديشه‍مندان جهان به ماركس بازگشت كنند و اين افسانه ي بهشتي يا دوزخي، اين پيامبر يا شيطان به دانشمندي منتقد نظام سرمايه‍داري ارتقا يابد.
حالا كه بحث خانواده از نظر ماركس بود خوبه يك نگاهي به چند عكس‌ از همسر و فرزندان ماركس بياندازيد!

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۷, شنبه


دور شو از برم اي واعظ و افسانه مگوي!
من نه آن‍ام كه دگر گوش به تحذير كنم.
رند يك رنگ ام و با شاهد و مي هم‍صحبت
نتوانم كه دگر حيله و تزوير كنم!
نيست اميد صلاحي ز فسادِ حافظ
چون كه تقدير چنين رفت چه تدبير كنم؟


ندا و باستاني پاريزي
ندا كه تصميم گرفته جسماً و روحاً رژيم بگيره و يك كم منسجم بشه يك چيزي نوشته كه منو ياد يك چيزي انداخت. اون نوشته:
واسه خودم رفته بودم تو رويا .ميدونيد يکی از آرزوهای من ساکشن چربی در باسن و شکممه. خيلی هم گرون نيست يه چيزی حدود ۳۰۰۰ دلار، ولی خوب، ما اوضاع فولی مون خرابه.از خودم بدم ميآد که چنين آرزو مبتذلی دارم. تمام بعدظهر در فکر اين بودم که چه طوری اين پول رو جور کنم،...
ياد يك ماجراي از باستاني پاريزي افتادم كه توي حماسه ي كوير نوشته. الان اين كتاب كنار دستم نيست، آخه من مدتيه از كتابخونم دور افتادم؛ بگذريم نقل به مضمون اين كه:
يك روز يك خانمي در يك روز آفتابي بهاري بعد از اين كه يك ليوان آب جو خنك خورده بود و در آفتاب، حمام مي‍گرفت؛ گفت: من حاضرم هر كاري بكنم تا در زمستان يك پالتوي پوست داشته باشم. آن خانم كارهايي كرد و پالتو پوست را به دست آورد اما آن پالتو پوست در تمام زمستان لاي نفتالين در گنجه ي لباس‍ها جا خوش كرد چون تا خود نوروز سركار خانم نمي‍توانست به علت بزرگي شكم دكمه‍هاي پالتو پوست را ببندد.
شبح به اين مبتذلي نوبره والا! حالا خوبه ندا با جنبه است و از شوخي بدش نميآد و يا لااقل به روي مبارك ما نيآره


شبح دات كام
آمدم خودم را لوس كنم و يك دومين به نام نامي شبح دات كام بگيرم ديدم اي دل غافل يك گروه موسيقي آمده راست راست، بدون اجازه از بنده يا ساير اشباح، اين نام را اشغال فرموده است. يك عكس بزرگ از يك خواننده ي تاس به نام سياوش قميشي هم زده تو صفحه اش، باشه اين را بهش ميگن بدبياري شبحي. اما از اون بدتر اين كه اسپكتر دات كام را هم گرفتند. يك شركت به نام SPECTRE ENTERPRISES كه الهي خير نبينه. همين ديگه مثل اين كه دومين داشتم به اين شبح نيامده.
حالا از اين حرفها كه بگذريم اين ماجراي ياهو هم داره جدي ميشه، البته همه ي ايميل‍هاي ما از حيز انتفاع ساقط شده به جز همين ماسپكتر ات ياهو دات كام، اما چه فايده امروز صبح منتظر يك ايميل بودم و حتا يك اپسيلن هم احتمال نميدادم كه اون يك دونه ايميل را نداشته باشم كه نداشتم! اميدوارم عيب از ياهو باشه نه خُلق شبحي من!
شبح به اين بدبياري شذ و ندر است والا!


خوشبختي روسويي
اميل عزيز، بايد خوشبخت بود؛ اين هدف هر انسان حساسي است؛ اين اولين غريزه اي است كه طبيعت در سرشت ما قرار داده است، و تنها غريزه اي كه هرگز ما را ترك نمي كند. اما خوشبختي در كجاست؟ كسي چه مي داند؟ همه در پي آن اند اما كسي آن را نمي يابد. زنده گي را صرف پيدا كردن آن مي‍كنند و، بي آن كه هرگز به آن برسند، مي ميرند.
اميل، ژان ژاك روسو، مرتضا كلانتريان

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۶, جمعه


ميعاد
در فراسويِ مرزهايِ تن ات تو را دوست مي دارم.

آينه ها و شبپره هايِ مشتاق را به من بده
روشني و شراب را
آسمانِ بلند و كمانِ گشاده يِ پُل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرين را
در پرده ئي كه مي زني مكرر كن.
×××××
در فراسوهايِ عشق
تو را دوست مي دارم،
در فراسوهايِ پرده و رنگ.

در فراسوهايِ پيكرهايِ مان
با من وعده يِ ديداري بده.


احمد شاملو، آيدا در آينه، ارديبهشت 1343، شيرگاه


عشق و ازدواج (9) خاموشيِ دريا
چه پُر سر و صداست اين خاموشيِ دريا! حرفهاي شنيدني و خواندني جالبي در بارهي ”عشق و ازدواج“ نوشته است كه بخوانيد. اما نكته‍يي گفته است كه جالب است اما چون و چرا دارد:
بحث در اين است كه دلواپسي‍هاي زن و شوهر براي يك ديگر اگر دلواپسي‍‍‍‍‍هاي كودكانه و از سر حس ”پاسداري“ باشد بايد آن را پاس داشت. نگاه مراقبِ او را اگر به حس پاسداري از عشقِ بينمان تعبير كنم بايد از آن نه تنها بيم‍ناك نباشم كه با آغوش باز استقبال كنم...
در كل مشكلي با اين استدلال ندارم اما مشكل اينجاست كه مراقبت‍‍‍‍‍هاي زن و شوهري مراقبت‍هاي عاشقانه نيست، مراقبت‍هاي پليسي است و اين آزاردهنده و ويران‍گر است. اگر زني يا مردي دير به خانه ميآيد و چشمِ نگران همسرش را بر در مي‍بيند بيش از آن كه نگران، نگراني همسرش شود نگران جان سالم به در بردن از استنطاق‍هاي او است. فرض كنيد همسر من شبي دير به خانه آمده است و نمي‍دانستم كجا بوده است. نميپرسم و نميگويد. معمولاً اگر او را ناراحت و مضطرب ببينم مشكلي نيست مي توانم دلسوزانه خود را نگرانِ نگراني اش بدانم و هر سوآلي كه لازم مي‍دانم بپرسم و او هم از اين سوآل و جواب‍ها ناراحت نخواهد شد زيرا در آنها موضوع رفع مشكل اوست. اما واي به روزي كه او را سرخوش و شاد بيابم و او نخواهد بگويد براي چه دير آمده و براي چه شاد است.يا بگويد و من از آن كه بي من شاد بوده است ناراحت شوم. مي‍دانيد فاجعه از اين جا شروع مي‍شود كه زوج‍ها از ناراحتي هم ناراحت نشوند بلكه از شادي هم ناراحت شوند. حالا ناراحت شدنشان هم مهم نيست، مهم اين است كه به جاي شناختِ احساس او فقط مي‍خواهم كار پليسي كنم و با كجا بودي هاي آزار دهنده، آزارش دهم و از آن بدتر كه به پاسخ‍هاي او اعتماد نكنم و دروغ‍گو هم بخوانم‍اش... خلاصه اين استنطاق‍هاي پليسي هر عشقي را به مسلخ مي‍كشاند... بايد تعادل ظريفي برقرار كرد بين ”رهايي“ و ”پاسداري“...
خلاصه اين كه، حس مالكيت در ازدواج با دوست‍داشتن تضادي حل ناشدني دارد. عاشقانه بخواهيد، پاسداري كنيد، حمايت كنيد و از شادي يك ديگر شاد باشيد و عاشقانه و عاقلانه رابطه‍ي خود را پاس بداريد نه وكيلانه و كاراگاهانه.


شبح شديداً تكذيب مي كند.
بچه ي جنوب شهر عزيز، به اين شبح بي مقدار ترسو، افترايي بسيار خطرناك بسته است! ايشان نمي دانيم از كجاي شان در آورده اند كه ما مي‍گوييم هر مشكلي در اين ممكلت است به خاطر ”اسلام“ است! آقيونا خانمونا آيا تا حالا كسي اين حرف را از ما شنيده؟ اسلامي كه هم محمدرضا شاه كمر بست هي امام رضاي اش بود و هم ملاعمر و بن لادن، چه گواراي آن هستند كجا مي تواند به مملكتي صدمه بزند كه به مملكت ما صدمه بزند؟ بچه ي جنوب شهر، كه جان هر چي شبحه فداي يك تار مردم زحمت كش جنوب شهر باد، كشف فرموده اند كه تمام بد بختي ما از “نفت” است! نمي دانيم اين كشف را تنهايي كرده اند يا از سرويس هاي اينتل جنس هم كمك گرفته اند اما بايد به ايشان گفت دوست عزيز اگر اين نفت را نداشتيم كه بايد ميرفتيم كشكمان را مي سايديم. آن وقت مطمئن باش ژاپن نمي‍شديم مي‍شديم همين افغانستان كنار دستمان. فكر كردي با اين انديشه عرفان گراي دم غنيمت است و آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است چاي بعد سيگار سيگار بعد چاي مي شديم ژاپن! نه آقا به جاي نفت ترياك صادر مي‍كرديم و دم از لاهوت و ناسوت مي‍زديم.
من همه ي اهل وبلاگ را شاهد مي‍گيرم كه اعتقاد دارم ”اسلام“ هيچ صدمه يي به مردم ما نزده است. فكر نكنيد اين را به خاطر اين مي‍گوييم كه طبق قوانين جمهوري اسلامي كسي كه از پدر و مادري مسلمان زاده شده است اگر بگويد مسلمان نيستم، مرتد محسوب مي‍شود، و حكم ان اعدام است. نه؛ ما كه پي ي نيمسوز به ماتحت خود ماليده ايم اين را به دليل اين ميگويم كه اعتقاد دارم هيچ روبنايي باعث بدبختي هيچ ملتي نشده است و نميشود. ”اسلام“ اگر مترقي تر از مسيحيت آدم سوز نباشد مسلماً ارتجاعي تر از آن نيست. اما اين را ميدانم كه وقتي يك رهبر مذهبي مدير يك سازمان مانند صدا و سيما را تعيين ميكند و برخلاف نظر اكثريت مردم بر ابقاي آن پاي مي فشارد خٌب معلوم است كه مردم وقتي بي لياقتي هاي اين مدير را مي بينند اول به پاي آن رهبر مذهبي و بعد به پاي همان مذهب مينويسند. وقتي هر طرح و لايحه ي كمي تا قسمتي مترقي در مجلس تصويب مي شود به بهانه ي مخالفت با شرع مقدس توسط شوراي نگهبان رد مي شود خُب مردم حق دارند تمام بدبختي هاي خود را به خاطر ”اسلام“ بدانند...
به هر حال هم ولايتي عزيز مشكل ما ”اسلام“ يا ”نفت“ نيست مشكل ما ديكتاتوري و توتاليتاريانيسم است. فرقي نمي‍كند مانند تركيه روسري و دامن پوشيدن جرم باشد يا مانند كشور ما نپوشيدن آن مهم ان است كه مردم بايد آن گونه كه حكام ميخواهند باشند نه آن گونه كه خود مي خواهند. مهم اين است كه مردم وكيل وصي نميخواهند حال چه مانند روحانيون حاكم در ايران به فكر بهشت آخرت مردم باشند يا مانند لائيك هاي تركيه و استالينست هاي روسي خواهان بهشت دنياي مردم.
چون مي دونم بچه هاي جنوب شهر با ظرفيت هستند باهات شوخي كردم. لحن را نچسب به مغز بيانديش.

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۵, پنجشنبه


عشق و ازدواج (8) يك حاشيه ديگر
يك قصه بيش نيست غم عشق، وين عجب
كز هر دهان كه مي شنوم نامكرر است.

يك استاد فلسفه در دانمارك به نام هوفدينگ كه شاگردي مانند نيلس بور در كلاس اش فلسفه آموخته است. در آغاز كتاب درسي فلسفه اش نوشته است:
در اين دروس مي خواهم مسائل فلسفي را معرفي كنم، نه راه حل ها را، زيرا راه حل ها مي‍آيند و مي‍روند ولي مسائل سرجاي شان هستند.
من مي‍خواهم از اين نقل قول استفاده‍ي ديگري كنم. در ازدواج ما با مسائل مشترك و راه‍حل‍ها متفاوت روبه رو هستيم. به همين دليل بيش و پيش از آن كه به راه حل ها بيانديشيم بايد مسائل را بشناسيم وقتي مسائل را شناختيم آنگاه ممكن است براي زوج هاي مختلف راه‍حل‍هاي متفاوت پيدا شود. هر كس در زنده‍گي بايد دنبال راه‍حل منحصربه‍فرد خود باشد هر چند نبايد فراموش كند كه مسئله او مشترك است. ما همه انسانيم با مشخصات كلي انسان اما در عين حال، هر كدام موجود منحصربه فردي هم هستيم.
مسئله محوري اين است كه تفاوت هاي ”عشق“ و ”ازدواج” را بشناسيم. مسلماً تركيب هاي گوناگون كمي و كيفي در رابطه ي دو انسان خاص تعيين كننده ي نهايي رابطه ي آن دو خواهد بود كه شناخت آن به تحليل مشخص نياز دارد و با يك پاسخ كليشه يي نمي توان مسايل پي‍چيده ي انساني را حل كرد. اگر اين نكته را فراموش كنيم به گرداب فرمان صادر كردن هاي كليشه يي فرو مي غلطيم و يا با عمده كردن ويژه گي هاي ويژه ي خود مسايل و مشكلات مشترك را منكر مي‍شويم و خود را تافته‍يي جدا بافته مي‍دانيم. از هر سوي اين بام باريك كه سقوط كنيم، سقوط كرده ايم. جوهره ي حرف من اين است: در ”عشق و ازدواج” ما با مسئله هاي كم و بيش يكسان اما با راه حل هاي كم و بيش متفاوت رو به رو هستيم. خلاصه اين كه؛ سعي من در آن است كه آينه باشم نه تصوير. چيزي را نمي‍خواهم نشان دهم؛ مروج چشم گشودن و ديدن ام. اگر چگونه ديدن را بيآموزيم از كوازارها گرفته تا نوترينوها، شئي براي ديدن فراوان است. از حافظ شروع كرديم به مولانا ختم كنيم:
آب كم جويي تشنه گي آور به دست
تا بجوشد آب ات از بالا و پست.


دل ام گرفته بود رفتم وبلاگ گردي يك باغ زيباي رنگارنگ ديدم به چه قشنگي پر از نقش و نگار. اگه بگم دل ام باز شد يك كم دروغ گفتم، اما انصافاً روحي جلا دادم!
خلاصه اگه نديديد و وبلاگ قشنگ دوست داريد يه سر بهش بزنيد.
تصوير يك مجسمه‌ي حيرت انگيز را اينجا گذاشته تا ديدم‌اش ياد اين جمله افتادم كه ”هنر نزد ايرانيان است و بس“!


جامعه‍ي مدني و تولستوي
اولين كسي كه به دور زميني ديوار كشيد و گفت مالِ من است، و انسان ها را آنقدر ساده لوح فرض كرد كه حرف‍اش را باور كنند، بنيان گذار واقعي جامعه ي مدني بوده است. اگر كسي پايه هاي چوبيِ دور زمينِ مذكور را از جا در مي‍آورد يا خندق هايِ دور آن را پُر مي كرد و با فرياد به هم نوعان خود مي‍گفت: به حرف اين شياد گوش نكنيد، زمين به همه تعلق دارد؛ نوع بشر ممكن بود از چه جنايت‍ها، جنگ‍ها، آدم كشي‍ها، كينه ها، خون خواهي ها و مصيبت‍ها در امان بماند؛ اگر فراموش كنيد كه محصول به همه تعلق دارد و زمين ملكِ طلقِ هيچ كس نيست بايد خودتان را از دست رفته انگاريد.
لئو تولستوي

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۴, چهارشنبه


عشق و ازدواج (7) تزهاي شبحي،
(اگر حوصله نداريد مقدمه را رها كنيد از انتها بخوانيد)
اگر فراموش كنيم كه ”ازدواج“ يك پديده ي عقلي، تاريخي، حقوقي، فرهنگي، اجتماعي، مذهبي،... و ضمناً عاطفي است و ”عشق“ يك پديده ي عاطفي و ضمناً تاريخي، فرهنگي... است. دچار اين توهم مي شويم كه يك ”ازدواج عاشقانه“ الزاماً يك ”ازدواج خوب“ و موفق است و يك ”ازدواج غير عاشقانه“ الزاماً يك ”ازدواج ناموفق“ در صورتي كه يك ”ازدواج“، بيش از هر چيزي بايد عاقلانه باشد و سپس عاشقانه. عشق از دل بر مي‍خيزد و ازدواج بايد از ”عقل“ و سپس ”دل“ برخيزد. ازدواج بدون عشق اگر به اجبار نباشد و بر تصميم و اراده استوار باشد مذموم نيست هر چند ممكن است كاسبكارانه باشد. چرا اكثر عشقهاي افسانه يي به وصال و ”ازدواج” منجر نمي‍شود؟ آيا جز اين است كه عشق هر چقدر غير هم‍كفو و غير عاقلانه باشد پر رنگتر و دراماتيك تر است؟ ”ازدواج“ بدون عقل و همساني را كسي تجويز نمي‍كند به همين دليل است كه فرهاد به شيرين و زليخا به يوسف نمي‍رسد. كسي در عشق دنبال دليل نمي‍گردد.(البته منظور اين نيست كه عشق در خلأ اتفاق مي افتد.) به قول معروف: علف بايد به دهن بزي شيرين باشد. ليلي در چشم مجنون زيباست. اما در ازدواج موضوع يك پيمان اجتماعي در بين است پس عاطفه و علقه به تنهايي نمي تواند تعيين كننده باشد.
حتماً شنيدن اين حرف ها را از هر كه انتظار داشته باشيد از اين ”شبح“ِ جان شيفته انتظار نداريد. ”ازدواج بدون عشق؟!“، ”ازدواجِ كاسبكارانه؟!“ حق با شماست من هيچ اعتقادي نه تنها به ازدواج بدون عشق ندارم بلكه به تداوم ازدواج در فقدان عشق نيز اعتقادي ندارم. يك بار ديگر جمله ي فريدريش انگلس را يادآور مي شوم:
اگر تنها ازدواج هايي كه مبتني بر عشق اند اخلاقي اند، پس تنها آنهايي نيز اخلاقي اند كه در آنها عشق ادامه مي يابد. (منشاي خانواده)
اما نكته ي محوري در اينجا اين است كه ما در يك جامعه ي مبتني بر مالكيت خصوصي و سرمايه سالار زنده گي مي‍كنيم در اين جامعه كدام كار ما اخلاقي است كه ازدواج و تداوم آن اخلاقي باشد؟ در اين جامعه هر قرارداد و تعهد اجتماعي الزاماً يك تعهد مالكانه و سرمايه سالارانه نيز هست به همين دليل ازدواج شكلي مالي، اقتصادي و حقوقي به خود مي‍گيرد كه ديگر تداوم آن فقط مشروط به تداوم عشق نيست. تا وقتي كه ”پول“ و ”مالكيت خصوصيي پولساز“ حكم فرماست. ازدواج هم مانند ساير روابط ثبتي و حقوقي يك وجه مهم مالكيتي و مالي دارد. اگر ”ما“ به عنوان يك زوج ديگر عاشق هم نيستيم چرا بايد ازدواج خود را تداوم دهيم؟ به هزار و يك دليل اقتصادي، اجتماعي، حقوقي،... درست است؟ متاسفانه در بيشتر موارد بلي. به عنوان مثال يك دختر ازدواج نكرده و باكره (حداقل شناسنامه يي) كالايي است با مقدار مشخصي تقاضا براي ازدواج و يك زن مطلقه كالاي ديگري است با مقدار مشخص ديگري تقاضا براي ازدواج پس ازدواج و جدايي تاثير يكساني بر مرد و زن نمي گذارد. اين يكي از ده‍ها مورد كوچك و بزرگي است كه مي توان شاهد آورد براي اين كه ازدواج در جامعه ي طبقاتي و مبتني بر مالكيت خصوصي و فرماسيوني كه ”سرمايه‍داري“ مي ناميم تعاريف و ويژه‍گي هاي خاص خود را دارد كه اگر فراموش كنيم به راه ناصواب مي‍رويم. تعهد عشق، فقط در عشق است و لاغير. ميتوان از معشوق گله كرد كه چرا وفا نداري، دل‍ات سنگ است،... اما نمي توان به زور و به اكراه به كسي گفت كه عاشق من باش يا بمان. اگر به كسي كه قبلاً عاشق شما بوده است بگوييد: چرا ديگر عاشق من نيستي؟ خواهد گفت: مگر آن وقت كه عاشق ات شدم مي‍دانستم چرا عاشقات شده ام كه اكنون بدانم چرا عاشق‍ات نيستم؟ همان قدر كه عاشق شدن، به طور كلي و در تحليل نهايي، نامتعين و نامشخص و غيرقابل تحليل و بررسي است تداوم آن هم چنين است. اما ”ازدواج“ براي انجام اش هزار و يك مصلحت انديشي وجود دارد و براي تداوماش چند ”هزار و يك” مصلحت انديشي.
جوهره ي تز من اين است: ما ازدواج مي كنيم به هزار و يك دليل كه اتفاقاً حتا يكي از اين هزار و يك دليل ”عشق“ نيست. (نه، شك نكنيد. شبح ممكن است ديوانه باشد اما احمق نيست!) چرا؟ زيرا ما بدون آن هزار و يك دليل مي توانيم عاشق هم باشيم و با هم ازدواج هم نكنيم! پس اگر ازدواج ميكنيم دلايل ديگري براي اين كار داريم و خدا نكند كه يكي از دلايلمان پايبندي در عشق باشد. واي فاجعه اينجاست. من تو را دوست دارم و تو مرا دوست داري مي‍ترسيم اين دوستي دير پا نباشد به آن قفل ازدواج مي‍زنيم غافل از اين كه هر بندي و قفلي قاتل دوستي و عشق است. بلافاصله بعد از رد و بدل شدن آن ”بله“ي تاريخي ما احساس امنيت در عشق مي‍كنيم. عاشق (مرد يا زن) حالا براي تداوم عشق‍اش نياز به قلبي عاشق ندارد زيرا يك ”سند“ تداوم عشقشان را تضمين كرده است. امروز با هم دعوا مي كنيم. به سر و كله‍ي هم مي‍زنيم بدون هراس از اين كه يك ديگر را از دست خواهيم داد چون يك ”سند“ و هزار و يك دليل ما را به زير يك سقف زنجير كرده است. دوباره هم‍ديگر را در آغوش مي‍گيرم و حرف هاي عاشقانه خواهيم زد، اما روز به روز از هم فاصله خواهيم گرفت. اگر وقتي هم ديگر را بي هيچ بندي دوست داشتيم تو از كتابي تعريف مي‍كردي من مي‍رفتم آن كتاب را مي‍خواندم تا از چشم تو به زيبايي‍هاي آن كتاب نگاه كنم اگر من از شعري يا شاعري سخن مي‍گفتم تو ميرفتي آن را ميكاويدي از خواندن‍اش لذت مي‍بردي تا روح ات را به روح ام نزديك كني تا با هم باشيم كه براي با هم بودنمان بايد عاشق مي‍بوديم پس با اشك و عشق و آه مي‍گفتيم:
يا رب تو مرا به عشق ليلي
هر لحظه بده زياده ميلي

چه كنكاشي در روح يك ديگر مي‍كرديم! چه عاشقانه در روح يك ديگر به جست و جوي بركه‍هاي بكر و سرزمين‍هاي نامكشوف مي‍گشتيم... موجِ پنهان‍ترين رعشه‍ي پنهان‍ترين زواياي روح ام به تلاطمات مي‍انداخت. وقتي اشكي در دلات مي‍نشست اوه... كو تا به ديده برسد به زير پلك بلغزد و بر روي گونه بچكد در همان نطفه كشف‍اش مي كردم... حالا سيل سيل مي‍گريي، وبلاگ‍ام را مي‍نويسم، گر گر آتش گرفته ام، كتاب ات را مي خواني؛ چه مي نويسم؟ نمي داني. چه مي خواني؟ نمي دانم! چرا؟ چون تصور ميكنم، تصور ميكني ما را هزار و يك دليل عاقلانه يا احمقانه به هم گره زده است پس ديگر به آن دليل عاشقانه چه حاجت است؟
(جراحي قلب جراح توسط دستان خود او سر كلاس درس. كيبرد خيس يك مقاله نويس عاشق... ساعتي بعد.)
يك جمله و تمام: اگر به هر دليلي ازدواج كرده ايد يا تا آخر عمر نامزد باقي بمانيد، يا قلب يك ديگر را در تابوت ازدواج زير خروارها بايد و نبايد مدفون نكنيد.

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه


مي‌خواستم درباره‌ي شكست ژوسپن بنويسم ديدم حال‌‌‌اش نيست! سوسياليستي كه از اخراج كارگران دفاع كند(ماجراي شركت ميشلن) به درد همين شكست ننگين مي‌خورد! صد رحمت به لوپن‌ها كه لااقل دروغ نمي‌گويند همان مزخرفي كه هستند، هستند! خودشان را با نام سوسياليست جا نمي‌زنند حالا همه را به مرگ (لوپن)گرفته‌اند تا به تب (شيراك) راضي كنند! ما حالا هي بگيم تلنگ سرمايه‌داري در رفته شما بگيد نه!


Le Silence de la mer
از ”خاموشي‌ِِ دريا” كه مقاله‌ي زيباي آقاي بهمن بازرگاني را در وب‌لاگ‌اش گذاشته است و از زاويه‌ي ديگري به موضوع “عشق و ازدواج” نگاه كرده است متشكرم. دوستاني كه اين بحث را پي‌گيري مي كنند آن مقاله را بخوانند هر چند زاويه ديد نويسنده با آن‌چه قصد تشريح آن را داشته و دارم متفاوت است اما متنافر نيست.


گيله مرد به اين بامزه يي و باشعوري نوبره والا!


از اين كه گل‍كوي عزيز پي‍گيرانه موضوع تنبه ي بدني كودكان را دنبال مي‍كند به سهم خود از طرف دو فرزندم از او تشكر مي‍كنم. در سرزميني كه قتل فرزند توسط پدر فقط تعزير دارد بحث درباره ي خشونت عليه كودكان يك بحث محوري است و نبايد از سرسري گذشت. تلخون جان مگر نمي‍گفتي چرا كسي درباره ي حقوق كودكان نمي نويسد؟ خب، بسم‍الله.
گفتيم بسم‍الله، شبح دي سي شد.

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲, دوشنبه


حافظ و جين قوطي‍يي!
اين روزها در تهران (امالقراي اسلام) در هر خياباني به خصوص خيابان انقلاب و چهار راه استانبول و... وقتي داريد قدم مي‍زنيد نسبت به شكل و شمايل‍تان افرادي هستند كه با خود زمزمه مي‍كنند: نوار مبتذل، كنفرانس برلين، پاسور سكسي، قتل‍هاي زنجيره‍يي، ويسكي، بطر و قوطي... البته به ما كه مي‍رسند مي‍گويند، عايشه بعد از پيامبر، بيست و سه سال،... اين قيافه‍ي تابلو را نمي‍دانيم چه كنيم؟! خلاصه اين را گفتم كه بگويم اين روزها انواع و اقسام مشروبات الكلي و آب شنگولي‍هاي مختلف در بطر و قوطي عرض مي‍شود. ما كه بسيار روستايي تشريف داريم وقتي ”جين” را در قوطي حلبي مانند قوطي‍هاي كه قبلاً كوكا و آبجو در آن ديده بوديم زيارت كرديم (ديدن‍اش شلاق ندارد! ما همه‍ي كتاب قانون را زير و رو كرديم بعد اين جمله را نوشتيم. آخر مي‍دانيد كه ما علاقه‍ي خاصي به باسن مبارك داريم و تحمل شرحه شرحه شدن آن را نداريم.) به ابتكارات اين كافران صد لعن و نفرين گفتيم. جين‍قوطي‍يي بينان (برويد در بحر فعل!) حافظ مي‍خوانديم ديديم اي دل غافل اين غربي‍هاي بي دين و بي ايمان اين ابتكار را هم از ما شرقي‍ها دزديده‍اند. به اين شعر حافظ توجه فرماييد:
دواي درد خود اكنون از آن مُفًرح جوي
كه در صراحي چيني و شيشه‍ي حلبي ست.

حالا ايميل نزنيد كه منظور از شيشه‍ي حلبي، صراحي‍هاي است كه از شهر حلب در كشور سوريه يا همان شام سابق مي‍آورده‍اند. چطور اين غربي‍هاي خالي‍بند از كتاب آن نوسترآدموس حقه‍بازشان هر خار و خسي و رطب و يابسي در مي‍آورند و جديداً هم كه حمله به برج‍هاي دوقلو را در آن كتاب ديده‍اند ما نمي‍توانيم اختراع كًن و قوطي و شراب و ويسكي‌ي قوطي را به مردم حافظپرورمان بدهيم. حسود نيآسود.
يك باسني ازت شرحه شرحه كنيم حالا هر چي ما هيچي نمي‍‍‍‍‍گيم تو ياوه بگو.

........................................................................................

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱, یکشنبه


نشخوار خاطرات: تئوري توطئه
اين روزها تئوري توطئه بازارش گرم است. همين مانده است، كه بگويند كساني كه عمليات انتحاري در اسرائيل مي‍كنند از شارون حقوق مي‍گيرند! (كه البته پر بي‍راه هم نيست!) وقتي مي‍خواستم از تئوري توطئه بگويم باز ياد دوران نكت‍بار دانشجويي و كوي دانشگاه افتادم. البته اين دوران نكت‍بار بسيار هم خوش‍گذشت چون ما قومي هستيم كه زنده‍گي زير سايه اشغال‍گران را قرن‍ها و قرن‍هاست آموخته‍ايم. به هر روي و به هر حال در آن دوران كه تا حدودي وصف‍اش را در نشخوار خاطرات قبلي شنيده‍ايد شبي در كوي دانشگاه شام مزخرف‍تر از هميشه بود و يا ما كم حوصله‍تر از هميشه بوديم كه هوس شورش به سرمان زد. -البته نزديكي 16 آذر هم بي‍تاثير نبود حالا حرف حرف مي‍آورد اما ناگفته نماند كه در آن روزگاران صحبت از 16 آذر 80 ضربه شلاق داشت اينجوري نبود كه هر نه نه قنبر شله پزي مانند سيماي لاريجاني دم از 16 آذر و ”سه اختر تابناك‍اش” بزند. – بچه‍ها شروع كردند با قاشق به بشقاب‍ها زدن و سروصدا كردن. در اين بازار آشفته كه از هر سو شعار و فحشي نثار مسئولين دانشگاه مي‍شد و كار به خواهر و مادر معاون وزير رسيده بود و همين جور به سرعت مانند شعله‍ي آتش داشت به وزير و بالاتر مي‍كشيد كه تمام لامپ‍ها خاموش شد. تاريكي مساوي شد با سر و صداي بيش‍تر؛ فحش خواهر و مادر از وزير و وكيل گذشت و به جاهايي رسيد كه نبايد مي‍رسيد در همين هنگام يكي از صندلي‍ها به هوا رفت و بر يكي از شيشه‍هاي بزرگ غذاخوري فرود آمد. صداي شكستن شيشه آنچنان مهيب بود كه ما هم ترسيديم. خلاصه هر چه مسئولين زنگ زدند افاقه نكرد يا خواب بودند. يا روي خواب يا زير خواب، برادران گرامي حزب‍الله هم مشغول نماز شب خواندن بودند و ما كه ديديم كسي نمي‍آيد كتكمان بزند رفتيم تو خوابگاه و گرفتيم مثل بچه‌ي آدم خوابيديم.
آن شب ماجرا تمام شد و فرداي آن بحث درباره‍ي اين كه شكستن شيشه كار كه بود بالا گرفت. هر كس يك تئوري ارائه مي‍داد و تئوري غالب اين بود كه شكستن شيشه كار خود رژيم بوده است تا دانش جويان را شيشه شكن معرفي كنند. در جمع ما پسر لاغر اندام، كم حرف و گوشه‍گيري بود به نام اصغر كه هيچ نمي‍گفت. من به تئوري‍هاي بچه‍ها مي‍خنديدم و سعي مي‍كردم آنها را با استدلال رد كنم چون تنها كسي كه مي‍دانست شكستن شيشه كار چه كسي بوده است من بودم. و آن كه شيشه را شكسته بود. گفتن ندارد كه كار، كار اصغر بود.
يادش بخير.


بامداد و جامعه‌ي مدني!
بامداد حتا بعد از بامداديان شدن هم هنوز زيبا و رشك برانگيز مي‍نويسد.
او در باب جامعه‌ي مدني و اركان آن مطلبي نوشته است كه اگر نخوانده‌ايد نيم عمرتان بر فناست و اگر خوانده‌ايد تمام آن!


عشق و ازدواج(6) دست و پازدن‍هاي شبحي
علم كوششي است براي آن كه گوناگونيِ آشفته‍ي تجربه‍ي حسي ما را به دستگاهي فكري كه از نظر منطقي يكنواخت است مرتبط سازد. (- فيزيك و واقعيت نوشته‍ي آلبرت آينشتاين ترجمه‍ي محمدرضا خواجه‍پور صفحه‍ي 65.)
از دوستان عزيزي كه وبلاگ مرا مي‍خوانند، ايميل‍هاي مختلفي درباره‍ي بحث عشق و ازدواج دريافت كرده‍ام كه تك تك آنان بسيار زيبا و مفيد بوده است. من نمي‍دانم اين چه زنجيره‍ي محبت پنهاني است كه هر چه مي‍گويم و هر چه مي‍نويسم تا كنون حتا يك ايميل كه بوي دشمني از آن به مشام برسد دريافت نكرده‍ام آنقدر كه مي‍گويم نكند مبهم و غير قابل فهم مي‍نويسم؟! اما از طرفي يادداشت‍هاي بسيار سنجيده‍ي دوستان نشان مي‍دهد كه خوانده‍گاني پي‍گير و نكته سنج اين يادداشت‍‍‍‍‍ها را پي‍مي‍گيرند و مرا كه نخست به دليل زمزمه‍هاي دروني اين نوشتن‍ها را شروع كردم كمي ترسانده‍اند و مسئوليت نوشتن را براي‍‍‍‍‍ام دشوار كرده‍اند حالا بايد ساعت‍ها فكر كنم يا كتابي ورق بزنم و دنبال موضوعي بگردم... به هر حال اين را گفتم تا گفته باشم مطالبي كه در اين باره مي‍نويسم كنجكاوي‍ها و دغدغه‍هاي دروني من هستند و ممكن است در آخر كار به نتيجه‍يي برسم كه در ابتدا هيچ تصور روشني نسبت به آن نداشته باشم . در واقع من نمي‍دانم شما و خود را به كجا مي‍برم با هم مي‍رويم و اميدوارم به جاهاي خوبي برسيم. همين.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۳۱, شنبه


بشكن بكشنه، بشكن. من نميشكنم. بشكن!
ما معتقديم در عين حفظ منافع ملي، تابوي مذاكره با آمريكا بايد شكسته شود.
جمله‍ي فوق را جناب آقاي محمد نعيمي‍پور رئيس محترم فراكسيون مشاركت در مجلس بيان فرمودند و روزنامه‍ي بنيان ديروز هم با تيتر بزرگ نوشت:” شكستن تابوي مذاكره
خُب از اين كه اين دوستان بلاخره بعد از بيست و چند سال متوجه ”تابو“ بودن عدم مذاكره پي‍بردند با اشاره‍ي ستون انقلاب آقاي هاشمي رفسنجاني حالا همه در حال تابو شكني هستند بايد خدمت ايشان عرض شود كه حالا كه بشكن بشكن است خود را براي شكستن چند تابوي ناقابل ديگر هم آماده كنيد:

تابوي نشستن روي صندلي و پوشيدن كفش به جاي دمپايي.
تابوي بستن كروات.
تابوي تراشيدن ريش.
تابوي نداشتن بوي عرق زير بغل.
تابوي پوشيدن لباس رنگي.
تابوي پريدن از روي آتش در چهارشنبه‍سوري.
تابوي مسافرت خانم‍ها بدون حتا يك پسر دو ماهه.
تابوي قضاي حاجت در توالت فرنگي. (تا اين تابو درست و حسابي بشكنه خدا مي‍دونه چند تا توالت فرنگي مي‍شكنه.)
تابوي افشان شدن موي خانم‍ها در باد. (بزازها بروند دنبال شغل ديگر.)
تابوي باز شدن در ميخانه‍ها ( و بسته شدن درِ خانه‍ي زهد و ريا)
تابوي حرف حساب زدن.
تابوي اين كه كشورداري با غاز چراني متفاوت است.
تابوي مردم‍سالاري.
تابوي مجلس شوراي ملي.
...
تابوي شنيدن ياوه‍گويي‍هاي شبح و دست به نيم‍سوز نشدن.
اين يكي رو كور خوندي... ارباب بزرگ فرمودند هر تابويي را بشكنيم الا تابوي شكستن قلم تو شبح ياوه‍گو لعنه الله مغضوب عليه، اصلاً ما همه‍ي اين كارها را مي‍كنيم. كه دهان تو شبح ياوه‍گو را گِل بگريم و حقوق بشر به خطر نيفتد.

پ.ن: ما كه خوش‍خيالانه فكر مي‍كرديم كار تابو شكني به آزادي بيان هم مي‍كشه مي‍خواستيم بگيم اميدواريم اين ”ستون انقلاب“ محكم‍تر از ”ستون دين“ باشد.
اي خفه‍شي شبح! كه حقته اگه چوب نيم سوز در پشت و گِل پخته در دهان‍ا‍ت كنند.
× حالا از شوخي گذشته ما يك سوآل از اين برداران مشاركتي داشتيم. اگر حفظ منافع ملي با مذاكره با آمريكا به دست مي‍آيد پس اين زيان به منافع ملي در بيست و چند سال گذشته را چه كسي به اين مملكت و مردم روا داشته است؟ كساني را كه منافع ملي را زير پا مي‍گذارند و به زيان ملي كار مي‍كنند مگر خائن نمي‍گويند؟ چه كسي در اين بيست سال و اندي به مردم و منافع ملي آنان خيانت كرده است؟

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۳۰, جمعه


عشق و ازدواج (5) ”بله“ي بزرگ و هراسناك
همه‍ي ما در زنده‍گي خودبا موقعبت‌هايي رو به رو مي‌شويم كه مي‌گوييم: ”بله“. معمولاً مي‍دانيم از ما چه مي‍خواهند و مي‍دانيم براي انجام چه كاري ”بله“ مي‍گوييم. مهم نيست اين ”بله“ براي انجام كار كوچكي باشد يا كاري بسيار بزرگ. وقتي سهامداران شركتي به بزرگي ماكروسافت اساسنامه‍ي اين شركت را امضا مي‍كنند مي‍داند كه چه مسئوليت‍هايي نسبت به يكديگر دارند. اما همه‍ي ما چه در كليسا و نزد كشيش يا در پاي سفره‍ي عقد و در نزد عاقد وقتي ”بله“ مي‍گوييم نمي‍دانيم دقيقاً چه چيز را متعهد مي‍شويم. چگونه بايد در غم‍ها و شادي‍‍‍‍‍ها در كنار يكديگر زنده‍گي كنيم و فقط مرگ ما را از هم جدا كند؟ اين بزرگ‍ترين و تاثيرگذارترين تصميم آدمي در طول زندهگي‍اش است و طرفه اين كه مبهم‍ترين و نامشخص‍ترين تصميم آدمي هم هست.
شما وقتي رشته‍ي تحصيليي را انتخاب مي‍كنيد تقريباً مي‍دانيد چه مي‍كنيد، مي‍توانيد تمام جوانب كار را بررسي كنيد. اما ازدواج از اين نظر درست مانند اصل عدم قطعيت مي‍ماند؛ يعني وقتي ما مي‍خواهيم درباره‍ي آن تحقيق كنيم شرايط آزمايش را به هم مي‍زنيم. مثال ساده‍تري بزنم فرض كنيد شما مي‍خواهيد دماي يك ظرف آب را اندازه بگيريد خُب چكار مي‍كنيد؟ مثلاً دما سنج را داخل آب مي‍كنيد تا با كمك آن دماي آب را اندازه بگيريد اما دما سنج به عنوان يك شئي خارجي وقتي داخل آب مي‍شود دما را تغيير مي‍دهد و دمايي كه ما اندازه مي‍گيريم دماي آبي است كه دماسنج داخل آن است. حال به ازداوج برگرديم؛ دختر و پسري كه مي‍خواهند از ازدواج كنند هرچقدر درباره‍ي هم تحقيق كنند دارند در باره‍ي يك دختر و يك پسر تحقيق مي‍كنند اما درست وقتي آن ”بله“ تاريخي را گفتند آن وقت با يك مرد و يك زن رو به رو هستند. پس بسياري از تحقيقات و تحليل‍هاي قبلي ديگر درباره‍ي آنان صادق نيست.
به دليل نامشخص بودن تعهدات زن و مرد در ازدواج در مقابل هم هر كسي مي‍تواند آن ديگري را متهم به نقض قرار فيمابين كند. در جوامع سنتي و مردسالار تكليف مشخص است هر چه مرد تصميم گرفت همان است. اما وقتي ما دو نفر هستيم حتا دمكراسي كميت‍گرا هم به كارمان نمي‍آيد.
دوستي داشتم كه در پاريس زنده‍گي مي‍كرد سال‍ها با خانمي هم اتاق بودند. تقريباً زنده‍گي مشترك داشتند. بعد از 6 سال زنده‍گي زير يك سقف به سرشان زد ازدواج كنند و كردند. كارت دعوت بسيار زيبا و شاعرانه‍شان را حتا براي من در تهران هم فرستادند. بعد چه شد؟ بعد از دو سال زنده‍گي مشترك از هم جدا شدند به همين ساده‍‍‍‍‍گي.
سؤال اساسي اين است. چرا در يك جامعه كه داشتن رابطه‍ي جنسي بدون ازدواج منع نشده است يا يك عمل به شدت ضد اخلاقي محسوب نمي‍شود دو نفر تصميم مي‍گيرند با هم ازدواج كنند؟ با ازدواج چه چيزي را مي‍خواهند به دست بيآورند؟ و يا چه چيزي را مي‍خواهند از دست ندهند؟
به قول هملت: مسئله اين است.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۹, پنجشنبه


افشاگري گل‍كويي
وقتي ماجراي كتاب ”آنتوني رابينز“ را در يادداشت ”ندا و شير پارک ملی "سامبارو" در کنيا و آنتوني رابينز” نوشتم. گل‍كوي عزيز براي‍ام ايميلي به اين مضمون فرستاد:
آقاي آنتوني رابينز نام مستعار يك ايراني است. من ايشان را مي‍شناسم همه‍ي حرف‍هايي كه زده است، به جز قسمتي كه مربوط به قيافه‍اش مي‍شد، درست است. او يك آدم يك لاقبايي در روستاهاي حاشيه كوير بود و با دانش و علمِ موفقيت توانست به تمام آن ثروت افسانه‍يي در مدتي كوتاه دست پيدا كند. اما او فرمول خود را فقط به فرزندان، برادران، عموزاده‍ها و عمه‍زاده‍ها و دوربري‍هاي خودش ياد مي‍دهد و اكنون همه‍ي آنها در قصرهاي افسانه‍يي زنده‍گي مي‍كنند. فقط مشكل اضافه وزن و نرويدن موي بر روي در مردانشان و رويدن موي بر روي زنانشان لاينحل مانده است. اين فرمول معجزه مي‍كند و شبح ياوه‍‍‍‍‍گويي چون تو(حضرت عباسي اين در ايميل‍اش نوشته نشده بود!) نمي‍تواند از ارزش‍هاي اين مرد بزرگ بكاهد به جاي دشمني با او سعي كن دل‍اش را به دست بيآوري تا تو هم يك شبه مشرف به اقيانوس آرام قصري براي خود داشته باشي. از افشاي نام كامل او خودداري مي‍كنم فقط نام كوچك‍اش را مي‍گويم: علي‍اكبر
اين از ايميل گل‍كو كه البته با حشو زوائد من لطف‍اش كم شد ولي چون پنگليش نوشته بود و من حتا وقتي نوشته‍ي خود را قرار باشد تايپ كنم يك چيز ديگر و معمولاً بدتر از آب در مي‍آيد... خلاصه وقتي ايميل را خواندم اينقدر خنديدم كه پنداري دون كيشوت مي‍خوانم. جواب ايشان را هم همين جا مي‍دهم. نه عزيزم اين فرمول به درد ما نمي‍خورد به قول حافظ:
شكوه تاج سلطاني –كه بيم سر در آن ترك است-
كلاهي دل‍كش است، اما به ترك سر نمي‍ارزد.
بس آسان مي‍نمود اول غم دريا به بوي سود؛
غلط بودم، كه يك موج‍اش به صد گوهر نمي‍ارزد.

وقتي داشتم نام علي‍اكبر خان را مي‍نوشتم ياد چوب نيم‍سوز افتادم. بعد از نوشتن مطلب آقا زاده‍ها چون در آنجا اشاره كرده بودم كه ” مراد از ”نيم‍سوز“ چوب نيم سوخته‍يي است كه چون نيمي از آن در آتش مي‍سوزد نيم خاموش را بر ياوه‍گويان فرومي‍كنند.“ دوستي ايميل زد و گفت: خوب است نازك دل‍اند و نيمه‍ي خاموش را فرومي‍كنند. در پاسخ به او گفتم: “نازك دل ماييم بينوا!“ نيمه‍ي خاموش را فرومي كنند تا كس را توان بيرون كشيدن‍اش ز بيم سوختن دست نباشد.
شبح به اين وراجي نوبره والا


اينشتين و رياست جمهوري اسرائيل
امروز 18 آوريل درست 47 سال از روزي كه اينشتين در بيمارستاني در آمريكا در حالي كه به آلماني كلماتي را زمزمه مي‍كرد و براي هميشه خاموش شد مي‍گذرد. او يك يهودي‍تبار بود و هر چند به خداي متشخص و دين به عنوان يك باور عبادي اعتقادي نداشت اما از آنجا كه در عصر او يهوديان مورد ظلم قرار گرفته بودند او به دفاع از يهوديان مظلوم پرداخت شايد در خواب هم نمي‍ديد روزي دولتي كه او آرزوي تشكيلاش را داشت كوره‍هاي آدم‍سوزي‍اش را مي‍گستراند. شايد او هرگز تصور نمي‌كرد روزي آشويتس و داخائو در جنين و رام‌الله برپا شود. وقتي در 1952 (1331 خورشيدي) خائيم وايتسمان نخستين رئيس جمهور اسرائيل كه يك دانش‍مند شيمي‍دان بود در تلآويو درگذشت دولت اسرائيل به اينشتين پيشنهاد داد تا رياست جمهوري اسرائيل را بپذيرد و او در پاسخ گفت: ”ممكن است كمي فيزيك بدانم اما مسلماً هيچ از سياست نمي‍دانم.“ (نقل به مضمون) وقتي بين اعراب و اسرائيل نبردهاي خونين آغاز شد اينشتين آرزوهاي خود را براي زنده‍گي صلح‍آميز يهوديان در سرزميني كه بهشت موعود خود مي‍دانستند برباد رفته ديد او داشت خطاب‍هاي در باره‍ي چالش‍هاي جدي ميان اسرائيل و مصر تهيه مي‍كرد كه دچار حمله‍ي قلبي ناشي از گشاده‍گي سرخرگ‍ها شد و چند روز بعد به عقل اعلاي حاكم برجهان پيوست و در طبيعتي كه قوانيني براي آن ابداع كرده بود مستحيل شد. اين دانشمند نازك طبع را بارها سياست‍مدارانِ جنايت پيشه فريب دادند، يك بار وقتي از او خواست‍اند زير نامه‍يي را امضا كند كه بشريت را به ورطه‍ي هو‍‍‍‍‍ل‍انگيز جنگ هسته‍يي سوق مي‍داد ساده لوحانه فريب خورد و آن نامه را امضا كرد و بعدها در كنار انديشمنداني چون برتراند راسل براي انصراف از سلاح‍هاي هسته‍يي و الغاي جنگ بيانيه صادر كرد او را به هيچ نگرفتند بار ديگر صهيونيستها او را با آرزوي سرزمين صلح و آرامش و امنيت براي يهوديان جهان فريفتند و او اين بد شانسي را داشت كه در زمان حيات‍اش شاهد فريب خورده‍گي خود باشد.
به احترام عظمت انديشه‌ي اين مرد بزرگ كه جهاني زيبا را ابداع كرد سرتعظيم فرود آوريم و سال‌مرگ‌اش را محترم شماريم.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۸, چهارشنبه


نيك آهنگ ‌كوثر يك كاري‌كاتور بسيار جالب (راستي چه صفتي براي كاريكاتور هوشمندانه و زيركانه‌ي او مي‌توان نهاد!) در روزنامه‌ي بنيان امروز كشيده كه ديدن داره!
روزنامه‌نگاري مي‌گويد مي‌انديشم و قيچي به عنوان مظهر سانسور مي‌گويد پس هستم!
مرسي نيك‌آهنگ عزيز
و اما درباره‌ي رابطه با آمريكا بايد عرض كنم با دندان كه هيچي با گرو گذاشتن شرافت و نفت و مردم كشور اين كار را خواهند كرد اما... بگذريم!! تا حال به جرم آمريكايي بودن تو سرمون مي‌زدند حال به جرم موش دواندن در رابطه‌ي ايران و آمريكا.


وبلاگ خواني‍هاي شبح باعار
چند روزي بود كه وبلاگ خواني نكرده بودم. امروز كمي تا قسمتي بيكار بودم براي اين كه بي‍عار نباشم نشستم و وبلاگ خوندم. حالا نمي‍خواهم به سياق وبلاگ عمومي درباره‍ي وبلاگ‍هايي كه خوانده‌ام چيزي بنويسم. فقط يكي دو اشاره‍ي كوچيك:

هپلي:
يك مطلب بسيار خوبي نوشته در باره‍ي عمليات انتحاري، ونزوئلا و زاپاتيستا و چامسكي. كساني كه به اين بحث‍ها علاقه دارند و هنوز اين مطلب را نخوانده اند اينجا را كليك كنند.

خورشيد خانم:
مطلبي در خورشيد خانم خواندم كه دقيقاً مربوط مي‍شود به بحث‍هاي عشق و ازدواج. يك توصيه به خورشيد خانم مي‍كنم به روال خودش: عزيزم يك “كون لغ” بهش بگو و يك عمر به دل نكش! هيچ عاشقي آزادي معشوق خود را محدود نمي‍كند حداكثر مانند حافظ مي‍گويد:
غيرت‍ام كشت كه محبوب جهاني ليكن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان كرد.


اسلام شناسي:
من در بار‍ه‍ي اين وبلاگ كه امروز از طريق يك جعبه شكلات آن را كشف كردم فقط يك چيز مي‍توانم بگويم: برويد آن را بخوانيد.
خدا پدر اين وبلاگ نويس را بيآمورزد كه كار ما را ساده كرده است. من براي بسياري از حرف‍هاي خود احتياج به سند و مدرك داشتم كه ايشان به دست داده‍اند. ضمناَ چون من اصولاً و به ذاته آدم مشكوكي هستم رفتم و سند چند نقل قول را نگاه كردم ديدم معتبر است. مثلاً اين‍جا را بخوانيد:
حديث روز:
- حضرت امام صادق(ع) فرمود: « وقتی حضرت آدم وفات كرد، به مرگ او ابليس و قابيل خوشحال شدند و در زمين با هم اجتماع كردند و آلات طرب را ساختند؛ و هرچه در زمين از اينگونه آلات هست كه مردم از آن لذت می برند، از آنجا پيدا شده است.» (وسائل الشيعه، شيخ حر عاملی)
حديث شب:
از حضرت صادق(ع) پرسيدند اگر كسی زن خود را عريان كند و به او نظر كند چونست؟ فرمود: « مگر لذتی از اين بهتر می باشد؟» (حلية المتقين، علامه مجلسی)

بنده خودم سال‍ها پيش حليه المتقين مي‍خواندم(از شما چه پنهان جايي بوديم كه كتاب‌خانه‌اش فقط حليه المتقين و وسائل الشيعه، بحارالانوار... داشت.) و اين حديث به دليل جذابيت فراوان‍اش يادم مانده است.
اين آقاي اسلام‍شناس عزيز ما احتمالاً رياضيات هم خوانده است. ما در رياضيات به روش كار او مي‍گوييم: برهان خلف.
فكر كنم با وجود اين وب‌لاگ ديگه ندا بايد يك فكري براي خودش بكنه!


ندا و شير پارک ملی "سامبارو" در کنيا و آنتوني رابينز
داشتم ندا خواني مي‍كردم يادداشتي كه ندا در وبلاگ ”افكار پراكنده‍ي يك زن منسجم“ در باره‍ي شير پارك ملي ”سامبارو“ نوشته توجه ام را جلب كرد، اين نوشته نيز مانند اكثر نوشته‍هاي ندا بسيار جالب است كه خودتان خوانده‍ايد يا به‍زودي مي‍خوانيد. مي‍خواستم اشاره‍ي به آخرين جملات اين يادداشت داشته باشم. آنجا كه مي‍گويد:
روزنامه‍های محلی اشاره کرده اند که ماده شير هر سه بچه آهو را در روزهای مهم، يعنی روز کريسمس، والنتاين (روز عشاق)، و جمعه پيش از عيد پاک، به فرزندی برگزيده است.
همه‍ي شما ماجراهايي مانند بشقاب‍هاي پرنده و جزيره‍ي برمودا و هيولاي درياچه‍ي نس،... را به خاطر داريد. متاسفانه افراد سودجو از ساده‍گي مردم سؤاستفاده مي‍كنند و با پخش مطالب موهوم مانند آنچه بي‍بي‍سي از روزنامه‍هاي محلي كنيا نقل كرده است قصد سودجويي دارند. خبرهاي مربوط به شيري، كه به احتمال زياد تربيت شده است يا حداقل امكان آن وجود دارد كه شكاربانان پارك ملي ”سامبارو“ براي پرآوازه كردن اين پارك ملي چنين كاري كرده باشند چند ماه پيش در دنيا منتشر شد. حالا هر روز پياز داغ آن را زيادتر مي‍كنند و آن را ماوراطبيعي مي‍كنند چند روز ديگر حتماً شير را در حالي كه در جلوي درختي كه مانند صليب است زانو زده خواهيم ديد و بعد دنيا بهت زده به روح مسيح كه يك شير را عاشق آهو مي‍كند آفرين خواهند گفت.
ديروز داشتم روزنامه‍ي همشهري را نگاه مي‍كردم آگهي بزرگي توجه‍ام را جلب كرد؛ بخوايند:
آنتوني رابينز چه مي‍گويد؟
ميگويد، من فردي كاملاً فقير، بيش از اندازه چاق با ظاهري نامناسب، تنبل و بيحوصله، بدبخت و ناتوان، بدون آتيه، مجرد، بيكار، بينام و نشان، درمانده، خسته از زندگي و در خانه‍اي بسيار محقر و اجاره‍اي زندگي ميكردم. اما با بكارگيري علم جديد موفقيت و در كمتر از 12 ماه توانستم: ابتدا وزن خود را كاهش داده و ظاهري زيبا پيدا كنم، سپس ثروتي ميليوني بدست آورم، قصري بسيار زيبا مشرف به اقيانوس آرام بخرم، شهرتي فراوان كسب كنم، خوشبخت و موفق شوم، صدها شركت و موسسه را متحول كنم، به هر آنچه كه ميخواستم برسم، اعتماد به نفس بالا، شجاعت، قدرت بيان قوي، تاثيرگذاري زياد و موفقيت جاودان در هر زمينهاي پيدا كنم و گاهي باورم نميشود من همان فرد فقير و درمانده‍اي هستم كه اينچنين مشهور و نامدار شدم.
و امروز اين تجربه را در اختيار شما ميگذارم.


نام كتاب اين است: ”موفقيت نامحدود در 20 روز“ قيمت آن هم 3500 تومان است و توسط انتشارات نسل نوانديش منتشر شده است. خُب آيا اين كار و اين حرف‍ها چيزي جز كلاه گذاشتن سر جوانان بيكار و بي‍آينده در يك جامعه دچار ركود تورمي نام ديگري دارد. حتماً ماجراهاي پنتاگونا و كلاهبرداري‍ها ميليارديشان يادتان نرفته، يا آن آقاي آزمنديان كه فاميلي‍اش نشان دهنده‍ي منش و كردارش است...
خلاصه تا ابله در جهان است، مفلس در نماند.
شبح به اين پراكنده‍گي نوبره والا


عشق و ازدواج (4) پاسخ به چند ابهام
الناز عزيز در جعبه شكلات مطالبي درباره‍ي بحث‍هاي موسوم به ”عشق و ازدواج“ در وبلاگ شبح كرده‍اند كه لازم ديدم در اين مورد مسايلي را طرح كنم.
وقتي اولين يادداشت عشق و ازدواج را نوشتم و در آن از نظر تاريخي زنان را به سه گروه تقسيم كردم. سپيده برگه بيده‍ي عزيز طي ايميلي به من يادآور شد كه هيچ زني را نمي‍توان مطلقاً در يكي از اين گروه‍ها قرار داد. حالا الناز هم در صدر يادداشت خود همين را مي‍گويد و هر دو درست مي‍گويند؛ اما شبح هم حرف‍هايي دارد:
اين سخن كاملاً درست و تا اندزه‍يي بديهي است اصولاً تقسيم بندي، نوعي انتزاع است و انتزاع هرگز با هيچ تخميني واقعيت را نشان نمي‍‍‍‍‍دهد فقط به درد اين مي‍خورد كه مناسبات و رابط اجزاي يك پديده را نشان دهد بعد بايد از آن تقسيم‍بندي انتزاعي و بسيط به سطح آمد و در تحليل يك پديده مشخص آن را به كار بست. مثلاً در فيزيك دبيرستان همه‍ي ما وقتي مي‍خواهيم حركت يك جسم را روي سطح شيبدار بررسي كنيم. هزار و يك قيد واقعي را از سر راه بر ميداريم در آخر يك نقطه روي كاغذ مي‍گذاريم و از آن به عنوان شي ياد مي‍كنيم بعد يك خط اريب مي‍كشيم و به آن سطح شيبدار مي‍گوييم .و بعد نيروهاي وارد بر آن شي را به مولفه‍هاي مختلف تجزيه مي‍كنيم و سرانجام نشان مي‍دهيم كه اين شي با چه سرعتي و در چه زماني به پايين سطح شيبدار مي‍رسد. هزار و يك فرض اينجا وجود دارد: جسم صلب است، هوا وجود ندارد، شتاب جاذبه در سراسر مسير ثابت است، تاثيرات نسبيتي قابل اغماض است،... وقتي ما زنان را در تحول تاريخي خود به سه گروه تقسيم مي‍كنيم معني آن اين نيست كه يك زن ”مشخص“ حتماً در يكي از اين گروه‍ها جا مي‍گيرد. ممكن است شما صبح ”نوع سومي“ باشيد ظهر ”نوع اولي“ و شب ”نوع دوم“ در مقابل يك پديده به گونه‍يي واكنش نشان دهيد و در مقابل پديده‍ي ديگر به گونه‍ي ديگر اما علي‍اصول برايند كنش‍هاي شما در واكنش به اتفاقات و تصميم‌گيري‌هاي‌تان خصوصيت كلي شما را تعيين مي‍كند و ممكن است در يكي از اين طبقه‍بنديها جا بگيريد يا در حال گذار از يكي به ديگري باشيد. به طور كلي خود تقسيم‍بندي را نبايد جدي گرفت از آن بايد بهره برد تا به نتيجه‍ي مشخص رسيد.
الناز نوشته است:
و در نهايت اينکه واقعا تفاوت خاصي بين «عشق عميق» و «ازدواج درست» نيست. توی هر دوشون آدم‍ها با آزادی کامل تصميم مي‍گيرن از بعضی آزادي‍هاشون مثل «آزادی جنسی» يا «اينکه تمام وقتشون رو به خودشون اختصاص بدند» بگذرند و خوب اين رفتار منطقا باعث ايجاد انتظارات متقابل از همسر/معشوق ميشه .
با تحليل همين پاراگراف مي‍توانيم به نتايج مشخص بسياري دست پيدا كنيم. عشق چه عميق چه غير عميق يك رابطه‍ي عاطفي بين دو انسان است و ازدواج چه درست چه نادرست يك رابطه‍ي حقوقي بين دو فرد است. پس ماهيتاً اين دو متفاوت هستند. الناز وجه مشترك «عشق عميق» و «ازدواج درست» را در اين مي‍داند كه در هر دو آدم‍ها با ”آزادي كامل تصميم مي‍گيرند از بعضي از آزادي‍هايشان بگذرند.“ نخست آن كه هر چند ”ازدواج“ مي‍تواند يك ”تصميم“ باشد. اما ”عشق“ قطعاً يك ”تصميم“ نيست بلكه يك ”اتفاق” و يك ”حادثه“ است. دوم آن كه تصميم به ازدواج يك تصميم آزادانه نيست و با هزار و يك اما و اگر اجتماعي و عرفي و سنتي همراه است و در جوامع مختلف نسبت به مرحله‍ي تكاملي جوامع و آزادي‍هاي فردي در آن اين تصميم مقيدتر يا آزادتر است. اما نكته‍ي مهم و تعيين كننده اين نيست كه ما آزادي خود را ”آزادانه” سلب مي‍كنيم يا نه! مهم اين است كه كدام آزادي خود و كدام حق خود را از يك ديگر سلب مي‍كنيم. در تقسيم بندي سه‍گانه و تاريخي من زنان نوع اول تقريباً تمام آزادي‍هاي خود را در ازدواج سلب شده مي‍دانند و تقريباً هيچ آزادي را از همسر خود سلب نمي‍كنند، زنان نوع دوم همين جملات الناز را مي‍گويند؛ و هر چه ميزان آزادي‍هاي كه اعتقاد دارند دو نفر بايد از خود سلب كنند بيش‍تر باشد از نظر شكل به زنان نوع اول نزديك‍ترند (فقط تفاوت آنان با زنان نوع اول اين است كه اينان سلب آزادي را فقط براي خود نمي‍خواهند براي مرد خود هم مي‍خواهند.) و هر چه تعداد اين آزادي‍ها كمتر باشد به زنان نوع سوم نزديك‍تر اند. زنان نوع سوم هيچ آزادي را حتا آزداي جنسي را در ازدواج سلب شده نمي‍دانند. (در عشق كه سالبه‍ي به انتفاي موضوع است). اجازه دهيد يك مثال بزنم. در قوانين جمهوري اسلامي زنِ شوهردار براي گرفتن گذرنامه بايد اجازه‍‍‍‍‍ي محضري از شوهرش داشته باشد زيرا در فقه اسلامي زن بدون اذن شوهر نمي‍تواند به مسافرت برود خب حالا زني كه اين را قبول داشته باشد نوع اول است، اگر آن را قبول داشته باشد اما بگويد مردِ زن‍دار هم بايد براي گرفتن گذرنامه از همسرش اجازه‍ي محضري بگيرد، مي‍شود: زن نوع دوم و بلاخره اگر اعتقاد داشته باشيم مرد يا زن نبايد از يك ديگر براي مسافرت اجازه بگيرند مي‍شويم زن نوع سوم.
مثلاً الناز اگر يكي از آزادي‍هاي كه تصور مي‍كند زن و مرد آزادانه (آيا زنان وقتي در جمهوري اسلامي ازدواج مي‍كنند آزادانه حق مسافرت را از خود سلب مي‍كنند؟) از خود سلب مي‍كنند آزادي مسافرت باشد پس در اين مورد مانند زنان نوع دوم مي‍‍‍‍‍انديشد و اگر اعتقاد داشته باشد ”آزادي مسافرت“ جزو آزادي‍هايي نيست كه بايد دو طرف از هم سلب كنند آن‍وقت در اين مورد خاص مانند زنان نوع سوم مي‍انديشد.
الناز سلب ”آزادي جنسي“ و ” آزادي اختصاص زمان به خود“ را به عنوان مثالي از آزادي‍هاي كه در ازدواج دو طرف آزادانه از خود سلب مي‍كنند، آورده است. نقل قولي كه از راسل آوردم نشان مي‍دهد كه راسل به سلب آزادي جنسي حتا در ازدواج معتقد نيست. به عبارت ديگر او اعتقاد دارد هر دو طرف ممكن است در مواردي، گيرم به عنوان خطا، رابطه‍ي جنسي خارج از ازدواج داشته باشند اين نبايد موجب فسخ ازداوج شود. مورد دوم يعني سلب ” آزادي اختصاص زمان به خود“ را متوجه نمي‍شوم. آيا وقتي زماني را به معشوق خود اختصاص مي‍دهيم از آن ما نيست؟ پس اين چه عشقي است؟ زيباترين و عزيزترين لحظات عاشق، زماني است كه او به معشوق اختصاص مي‍دهد. پس ديگر چرا تصور مي‍كنيم ما بايد از آزادي اختصاص زمان به خودمان صرفه نظر كنيم؟ در ازدواج تعريف ميزان صرفه نظركردن از اوقات شخصي اهميت فراوان دارد. بعضي از همسران تصور مي‍كند همسرشان بايد تمام وقت خود را به او و ازدواج اختصاص دهند. مسلماً اگر دو زوج مزدوج عاشق هم باشند هر وقتي را كه به ديگري اختصاص مي‍دهند در واقع به خود اختصاص داده‍اند و از اين نظر چيزي را از خود دريغ و سلب نكرده‍اند اما اگر عاشق هم نباشند يا حداقل به ميزان وقتي كه براي هم مي‍گذارند عاشق هم نباشند آنوقت مجبور هستند براي دوام ازدواج زماني از وقت خود را هدر دهند و به ديگري و به ازدواج اختصاص دهند.
من با اين نظر كه ازدواج حقي را از دو طرف سلب مي‍كند موافق هستم اما آن حق چيزي نيست كه الناز مي‍گويد. چيز ديگري است كه من قصد ندارم در اين يادداشت بگويم در يادداشت ديگري مفصل به آن مي‍پردازم. درواقع پرداختن به اين موضوع جداكردن ”زنده‌‌‌گي مشترك غير رسمي با عشق“ و ”ازدواج“ است و محوري‍ترين بحث مرا تشكيل مي‍دهد.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۷, سه‌شنبه


آقازاده‍ها
اين ماه‍ها و روزها، در روزنامه و تاكسي و ساير رسانه‍هاي عمومي (با تله‍ويزيون كه يك رسانه‍ي خصوصي است اشتباه نشود.) هر چه مي‍خوانيم و مي‍شنويم يك واژه‍ي غريب و عجيب در آن مي‍بينيم: ”آقازاده“ براي دانستن معناي اين واژه‍ي غريب به فرهنگ معين مراجعه كرديم، مزيداًعلي ماسبق مبهوت شديم، نوشته آمده است كه: آقازاده (امر.) 1- زادة آقا. جلوي چشم‍مان سياهي رفت و مابقي را نخوانديم. ما در سن ده، دوازده ساله‍گي آموخته بوديم (كمي عقب مانده تشريف داشتيم، ببخشيد.) ”آقا“ در مقابل ”خانم“ به آن اشرف مخلوقاتي گويند كه به جاي شكافي كه ما را از عالم لاهوت به عالم ناسوت، از عالم غيب به عالم شهادت، مي‍آورد، داراي عضوي قبيح المنظر و قرع الحنش پيكر است كه هر چه از آن بيرون بيايد، هر چه بتوان ناميد؛ ”زاده“ گمان نبرم.
في الجمله، مطالعات نظري به سويي نهاديم و به مطالعات بصري روي آورديم. به ديدار آقايي، عليه آلاف التحيه، شرفياب شديم؛ عندالرؤيه چون آن وسيع‍المَشك و آن غريب‍الشكم را ديديم وظائف‍‍‍‍‍الاعضا فراموش كرده ديديم يك ”زاده“، كه هچ، يك، دو... لاأحصي كه لاتعد و لاتحصي، ”زاده“ در آن گنجد. چون گنجايش ”آقا“، ”زاده“ را ديدم نيم مجهول حل شد ماند چگونه‍گي ولادت و محل نزول اجلال ”زاده“ از ”آقا“ كه با خود گفتيم: مستفرنگ هستند و با طب جديد رستم‍زاد مي‍شوند. رندي مي‍‍‍‍‍گذشت، گفت: (والعهده‍علي‍الروي)آقازاده‍ها از عالم كون به عالم مكان نزول اجلال مي‍فرمايند!... گفتيم: شاهدي به تمثيل بيآور گفت: مگر نشنيده‍يي كه گويند:”مثل اين كه كون آسمان سوراخ شده است و فلاني به زمين افتاده است“ گفتم:...
خفه شو ديگه خجالت بكش، واجب القتل، واجب الهيزم، واجب النيم‍سوز،... عجباً لحلم الله.

شبح به اين نجيح‍السعي نوبره والا
از آنجا كه گفتيم شايد غير آقازاده‍يي هم بخواهد اين يادداشت بخواند و از لغت عرب هيچ نداند. فرهنگي به آن افزوديم. آقازاده‍هاي گرام از خواندن اين فرهنگ گشتند معاف.
مزيداًعلي ماسبق: بيش از پيش
قبيح المنظر: زشترو (شبح به اين بد سليقه‍گي...)
قرع الحنش: خيار چنبر (شبح به اين خالي‍‍‍‍‍بندي...)
في الجمله: باري
عليه آلاف التحيه: هزاران درود بر او باد!
عندالرؤيه: به هنگام ديدن
وسيع‍المَشك: داراي مشكي، به فتح ميم، فراخ
غريب الشكم: داراي شكمي بديع
وظائف‍الاعضا: فيزيولوژي
هچ: هيچ
لاأحصي:شماره نكنم، نمي‍شمارم.
لاتعد و لاتحصي: تعد به ضم تأ، شمرده نمي‍شود به حساب نمي‍آيد.
وال‍عهده‍علي‍الروي: به گردن راوي.
عالم كون(KOWN): عالم وجود.
واجب القتل: كسي كه كشتن‍اش واجب و لازم است.
واجب الهيزم: كس كه هيزم او را واجب و لازم است. مراد هيزم جهنم است كه گاهي تر است.
واجب النيم‍سوز: كسي كه ”نيم‍سوز“ او را واجب و لازم است. مراد از ”نيم‍سوز“ چوب نيم سوخته‍يي است كه چون نيمي از آن در آتش مي‍سوزد نيم خاموش را بر ياوه‌گويان فرو برند. .
عجباً لحلم الله: شگفتي‍ها از بردباري خداي! (شبح به اين خوشخيالي...)
نجيح‍السعي: كسي كه كوشش وي به نتيجه رسد.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۶, دوشنبه


يادداشت يك دوست درباره بحث عشق و ازدواج(2)
نويسنده‌ي وب‌لاگ Le Silence de la mer ايميلي براي من فرستادند و به مطلب درباره‌ي يادداشت شماره‌ي (2) بحث عشق و ازدواج اشاره كردند عين ايميل ايشان را اين‌جا مي‌آورم:

درباره‌ی ِ نوشته‌ات با عنوان ِ «عشق و ازدواج (2)...» (Saturday, April 13, 2002; 12:40 AM) كه در آن بخش‌بندي ِ دوگانه‌ی ِ «درون‌گرا»ها و «برون‌گرا»ها را بيان كرده‌ای، نكته‌ئی به خاطرم رسيد.
به گمان ِ من، «درون‌گرا» نه تنها قائم به خويش نيست، بل‌كه برعكس نيازمند ِ داشتن ِ ديگري^است. يعنی برخلاف ِ آن چه درباره‌ی ِ پی‌وند ِ «زن ِ درون‌گرا - مرد ِ درون‌گرا» گفته‌ای، اين رابطه شايد ساكن و مرده به چشم آيد، اما در درون چالش‌گر است. «درون‌گرا»ها به گمان ِ من كم‌تر از «برون‌گرا»ها درگير نيستند، اگر بيش‌تر نباشند. شايد به اين خاطر كه خواست به كشيدن ِ ديگري به دنيای ِ دروني‌شده‌ی ِ خود دارند. يعني برخلاف ِ آن چه به چشم می‌آيد، «درون‌گرا» انسانی نيست كه بسته و نفوذناپذير باشد، بل‌كه در جمع و در برابر ِ جمع است كه به درون می‌خزد و سدی در برابر ِ نفوذ می‌سازد. اما در برابر ِ انسانی كه يك‌تا و با خود هم‌سان می‌پندارد (درست يا نادرست، می‌پندارد)، نه تنها درهای ِ درون را باز می‌كند، بل‌كه خواهان ِ كشيدن‌اش به دنيای ِ خويش و اشتراك و يگانه‌گي ِ او با دنيای ِ درون ِ خويش است. خطر ِ پی‌وندهای ِ «درون‌گرا-درون‌گرا» نيز، به گمان ِ من، در هم‌اين است كه دنيا‌ی ِ دروني ِ دو انسان گاه به اندازه‌ئی ناهم‌سان و دور از هم است، كه با آشنائي ِ بيش‌تر، چالش و درگيري، هر روز بيش‌تر می‌شود. هرچند هم‌آن «درون‌گرائي» (به‌ويژه در جاهائی مثل ِ ايران) به پی‌گيري ِ زنده‌گي ِ دش‌وارشان وادار می‌كند و اگر فروپاشي‌ئی در كار باشد، به چشم ِ ما ناظران ِ از بيرون، يك‌باره می‌آيد. پيروزي ِ پی‌وند ِ دو «درون‌گرا» نيز، باز به گمان ِ من، در پذيرش، درك و راه‌يابي به دنيای ِ درون ِ ديگري^است و درست‌تر بگويم، گسترش ِ دنيای ِ يك‌نفره، به دنيايي بزرگ‌تر، امن‌تر و آرام‌تر، كه هم‌چنان «دروني» بماند.

شبح تشكر مي‍كند هم از تو و هم از ساير خواننده‌گان صبور نوشته‌هاي شبحي


عشق و ازدواج (3) رهيافت راسلي
قول داده بودم نقل نقولي از راسل بيآورم. لطفاً بسيار با دقت و با تاكيد روي كلمات اين متن را بخوانيد زيرا اگر دريافت درستي از آن نداشته باشيد بي‍شك موجب سؤتفاهم خواهد شد و يا يك سره آن را رد مي‍كنيد و يا تاكيد انحرافي از آن خواهيد كرد. به هر حال اين از حرف راسل:
زنا(هم‌آغوشي مرد يا زن در خارج از ازدواج اينجا منضور زناي محصنه است. البته من به متن اصلي دست‌رسي ندارم و نمي‌دانم واژه‌ي به كار رفته توسط راسل همين بار حقوقي و ارزشي را كه زنا در فرهنگ ما دارد را به كار برده يا نه!) به خودي خود نبايد موجب طلاق باشد زيرا اگر ممنوعيت شديد يا وسواس زيادي اخلاقي در ميان نباشد دشوار است كه اشخاص در سراسر حيات زناشوئي دچار اغواهاي تند زنا نشوند. اما معني اين امر بي‍هوده‍گي ازدواج نيست. ممكن است هميشه محبتِ عميقي ميان زن و شوهر و تمايل دوجانبي براي ادامه‍ي ازدواج باشد. حال اگر هنگام غيبت تخلفي رخ دهد نبايد بعداً مانع سعادت زوجين شود به شرط آنكه زن و شوهر صحنه‍هاي حسادت اسفانگيزي راه نيندازند.
ما مي‍توانيم در استنناج خود دورتر رفته و بگوئيم كه طرفين در باره‍ي چنين حوادثي گذاريي، كه هر آن ممكن است رخ دهد بايد اغماض كنند به شرط آنكه محبت اساسي پايدار بماند. خصوصيات روانشناسي زنا بر اثر اخلاق قراردادي كشورهاي طرفدار وحدت ازدواج دستخوش آشفته‍گي شده زيرا اينطور آموخته‍ايم كه ادامه‍‍‍‍‍ي عشق ما به همسرمان با وجود يك عشق جديد سازگار نيست. همه مي‍دانند كه اين فكر غلط است اما بر اثر حسادت حاظرند اين خطا را مرتكب شوند.
زناشوئي و اخلاق، راسل، منتظم، طلاق
اولين بار كه متن فوق را خواندم شوكه شدم پذيرش آن براي‍ام دشوار بود. حتا لامپ مي‍تواند شهادت بدهد كه در بحثي با او من نظر ديگري را ابراز كرده بودم كه با اين نظر متفاوت است. براي ايشان نوشتم چون تحمل ”خيانت همسرم را ندارم به خيانت نمي‍كنم!“ امروز تصور مي‍كنم آن تفكر يك تفكر تنزه‍طلبانه و تعادل در سطح پايين انرژي و كارائي است. من نمي‍توانم با خطا نكردن خود هر خطاي خردِ همسرم را عمده كنم.
جوهره‍ي حرف راسل اين است زن و مرد در ازدواج بايد بدانند، احساسي عميق و مانده‍گار در عمق و ته وجود مي‍تواند آنان را براي يك زنده‍گي مشترك طولاني كنار يك ديگر نگه دارد و مرد (بخصوص در اينجا مخاطب بيشتر مردان هستند. چون زنان معمولاً خطاهاي شوهر خود را مي‍بخشند و اين مردان هستند كه در مورد لغزشها و ”از در بيرون رفتن“ همسرانشان گذشت نمي‍كنند.) و زني كه با يكديگر براي تمام عمر پيمان بسته‍اند بايد بدانند كه عواطفِِ در سطح آنان (در مقابل محبت عميق ميان زن و شوهر) ممكن است دستخوش تلاطم شود. اين تلاطمات اگر آنقدر عميق نشود كه به آن جريان محبت مانده‌گار در عمق صدمه بزند نبايد ما به دليل تربيت غيرت‍مدارانه و حسودانه به دست خود رشته‍ي آن محبت مانده‍گار را پاره كنيم.
يادداشت‍هاي پيشين
عشق و ازدواج و تاملات شبحي(!)
عشق و ازدواج، (2) يك رهيافت روانشناسيك

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۵, یکشنبه


چاوز و كشك بودن دمكراسي آمريكايي
چاوز با همان روش‍هايي كه مصدق و آلنده و ... سرنگون شدند سرنگون شد. حالا بايد به حضرات دمكراسي پسند غربي گفت: آيا حاظرند در ونزوئلا يك همه‍پرسي اجرا كنند تا معلوم شود مردم بازگشت چاوز را مي‍خواهند يا نه؟ اين‍جا ديگر نبايد حرف از همه‍پرسي زد. اينجا حياط خلوت آمريكا ست. در اين جور مواقع وقتي باز آمريكوفيل‍ها دم از دمكراسي مي‍زنند تازه من مي‍فهمم دست قهار تكامل و انتخاب طبيعي چرا شست را در كرانه‍ي آن چهار انگشت نهاده است.
يادداشت بالا را نوشته بودم تا بعد از ناهار پاپليش كنم كه خبر از سقوط كودتا توسط مردم ونزوئلا در جهان منتشر شد. مردم ونزوئلا شست خود را به آمريكا نشان دادند. حكومتي كه آمريكا در ونزوئلا سر كار آورده بود از سرمايه‍داران (چيزي مانند بازاريان خودمان. اين آقاي كه به عنوان رئيس دولت كودتا معرفي شد كسي مانند جناب عسكراولادي خودمان بود.) و حزب راست‍گرايي بودند كه در انتخابات گذشته به سختي به چاوز باختند. الان در جريان خبرهاي ونزوئلا نيستم ظاهراً شبكه‍هاي اهريمني خبري امريكا سعي داشتند خبر حضور ميليوني مردم را در كوچه و خيابان بر عليه كودتا سانسور كنند كه نشد. راديوهاي كوچكِ خصوصي بين مردم خبرها را منتشر كردنند و كودتا در هم شكسته شد. ظاهراً اولين و تنها كشوري كه حكومت كودتا در ونزوئلا را به رسميت شناخت آمريكا و دولت جناب بوش بود.
در سال‍هاي اول دوم خرداد هميشه آرزو داشتم كه جناح راست كودتا كند. مسلماً اگر كودتايي صورت مي‍گرفت به همين شكست مفتضح دچار مي‍شدند. اما دوم خردادي‍ها كيسه‍هاي گشادي براي خود دوخته بودند و رهبر فرهيخته و فيلسوفشان جناب آقاي خاتمي عزيز به هزار سوم و چهارم مي‍انديشد. هر وقت جناب مباركشان سخنراني مي‍‍‍‍‍فرمايند قربانشان بروم انگار هگل و مسيح و اسپينوزا از گور در آمده‍اند و دارند فلسفه مي‍بافند.
ببخشيد اگر احساساتي و كمي تا قسمتي غير منطقي شد. خيلي خوش‍حال شدم. انگار مصدق سقوط نكرده؛ انگار آلنده به كاخ رياست جمهوري برگشته، انگار پاتريس لمومبا به قدرت بازگشته است.
اميدوارم چاوز قدر مردم خود را بداند و طبقات محروم ونزوئلا را از زير چنگال‍هاي شركت‍هاي نفتي نجات دهد.
مرسي مردم ونزوئلا!


هم‌چنان فلسطين
داشتم زهره‍خواني مي‍كردم، گپ‍هاي خوبي كه او با خودش در باره‍ي فلسطين زده باعث شد كه يادداشت زير را كي‍بردي كنم.
مسلماً هر كاري كنيم، نمي‍توانيم خود را از موضوع فلسطين و از اين كه در جاي از كره‍ي زمين، (آيا دوري يا نزديكي آن مهم است؟)، انسان‍هايي مي‍ميرند و در جنگي ناعادلانه و نابرابر (مگر جنگ عادلانه و برابر هم وجود دارد؟) انسان‍هايي مي‍ميرند، مي‍سوزند و بي‍خانمان مي‍شوند. به تحريك و اشاره‍ي يك نظام توتاليتر تمامت‌خواه (آمريكا) دو گروه افراطي روبه‍روي هم قرار گرفته‍اند.
تز گروه اول: شونصدسال پيش قومي بنام بني‍اسرائيل در سرزمين وسيعي زنده‍گي مي‍كرده‍اند فرمانروايي داشته اند كه با قالي‍چه‍ي پرنده طي ارض مي‍فرمودند و با پرنده‍گان و چرنده‍گان حرف مي‍زدند. حالا بايد مردم ساكن در اين سرزمين‍ها را به دريا ريخت و آن قوم را از سراسر دنيا گرد آورد و در سرزميني به همان وسعت كه اگر ولشان كني تا تهران و شميران هم نقشه‍ي خود را توسعه مي‍دهند زنده‍گي كنند. مثل اين مي‍ماند كه سرخ‍پوستان آمريكا بگويند آمريكايي‍ها بايد به دريا ريخته شوند تا ما در سرزمين آبا و اجدادي خود زنده‍گي كنيم.
تر گروه دوم: عده‍ي قاصب از سراسر دنيا جمع شده‍اند و سرزمين ما را اشغال كرده اند حالا بايد آن‍ها را به دريا ريخت و تمام آواره‍گان به خانه‍هاي خود برگردند و بعد هم‍پرسي كرد! نيتيجه‍ي هم‍پرسي هم معلوم است ديگر... معلوم نيست كساني كه خودشان و پدر و مادرشان در اسرائيل به دنيا آمده اند كجايي محسوب مي‍شوند! درست مثل اين كه سرخ پوستان آمريكا...
خلاصه هر دو طرف منطق‍شان يكي است. يكي مي‍خواهد آن ديگري را به دريا بريزد. به نظر مي‍رسد فلسطينيان و اسرائلييانِ فهيم راه حل مشكل را مي‍دانند. خيلي هم پيچيده نيست. اگر مبصر كلاس جناب آمريكا مقداري شعور، كه چيز بسيار خوبي است، داشت و مقداري حرص و اشتهاي كمتري براي بلعيدن جهان به خرج مي‍داد اين راه حل تا كنون هزاران بار اجرا شده بود.
كشور اسرائيل محدود شود به مرزهاي سال 1948 زمان تشكيل دولت اسرائيل. كشور فلسطين در ساير سرزمين باقي‍ماند كه هم پهناور است و هم بخش‍هايي از بيت‍المقدس را شامل مي‍شود تشكيل شود آواره‍گان به اين بخش از بازگردند و مردم اسرائيل و فلسطين در كنار هم در دو كشور مختلف زنده‍گي كنند تا انشاالله به ياري پرورده‍گار(!) روزي بساط دين سياسي و كشوردار (حداقل) و ملي‍گرايي شووينستي (حداقل) از دنيا برچيده شود.
اگر خداي نكرده اين شبح رئيس جمهور آمريكا مي‍شد، چي مي‍شد؟
بابا خدا پدر حسين درخشان را بيامورزد كه آرزوي رياست جمهوري ايران را دارد!
شبح به اين درخشاني نوبره والا!

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۴, شنبه


عشق و ازدواج، (2) يك رهيافت روانشناسيك
در يادداشت قبلي از نظر تاريخي و تحول ديدگاه‍هاي فمينستي به ازدواج و عشق پرداختيم. براي اين كه نشان دهم بحث را مي‍توان از زواياي مختلف طرح كرد در اين يادداشت به جنبه‍هاي روانشناسيك ازدواج مي‍پردازم:
روانشناسان در يك تحليل كلي، انسان‍ها را به ”درون‍گرا“ و ”برون‍گرا“ تقسيم مي‍كنند. نياز به گفتن ندارد كه درون‍گرايي يا برون‍گرايي يك جدا سازي‍اسكولاستيكي نيست و آن را با ”صفر“ و ”يك“ نمي‍توان بيان نكرد و بايد به آن به عنوان يك طيف نگريست. ما براي ساده‍سازي بحث و نتيجه‍گيري‍هاي كلي آدم‍ها را به دو طيف درون‍گرا و برون‍‍‍‍گرا تقسيم مي‍كنيم و شما توجه داشته باشيد كه اين خصوصيات مانند هر ويژه‍گي ديگري درجه‍بندي و كم و زياد دارد.
اگر انسان‍ها به دو گروه بزرگ ”درون‍گرا“ و ”برون‍گرا“ تقسيم شوند آن‍وقت در يك ازدواج چهار حالت پيش مي‍آيد:
1- زن درون‍گرا ، مرد درون‍گرا
2- زن درون‍گرا، مرد برون‍گرا
3- زن برون‍گرا، مرد درون‍گرا
4- زن برون‍گرا، مرد برون‍گرا


ازدواج‍هاي نوع اول يك ازدواج ساكن و مرده است. زن و مرد كار به كار هم ندارند. زن بافتني‍اش را مي‍بافد و مرد به تله‍ويزيون نگاه مي‍كند يا جدول روزنامه‍ي اطلاعات را حل مي‍كند. هر دو مي‍توانند كارمند باشند يا آقا كارمند باشد و خانم خانه‍دار. اين ازدواج‍ها كمتر دچار مشكل مي‍شوند. ديكته نمي‍نويسند و غلط هم ندارند.
ازدواج‍هاي نوع دوم يك ازدواج سنتي و موفق است. مرد برون‍‍‍‍‍گرا به فعاليت‍هاي اجتماعي و كاري‍اش مي‍پردازد و زن‍درون‍گراي‍اش به خانه و كاشانه مي‍پردازد. اين ازدواج براي مرد موفقيعت‍هاي زيادي به همراه مي‍آورد هر چند چون همسرش نمي‍تواند در فعاليت‍هاي اجتماعي در كنار شوهر باشد مرد احتياج به معشوقه-سكرترهاي اجتماعي دارد تا خلا زن درون‍گرا و خانه‍نشين خود را پر كند. اگر اين مرد روشن‍فكر باشد غر مي‍زند كه زن‍ام اجتماعي نيست اما اگر از ته دل‍اش بشنويد از اين كه همسرش در كارهاي او دخالت نمي‍كند خوش‍حال هم هست. مرد خودش ديكته مي‍نويسد و خودش صحيح مي‍كند. .پس تجديدي و روفوزه‍گي در كار نيست.
ازدواج‍هاي نوع سوم. مي تواند در يك جامعه پيش‍رفته شكل‍ ديگري از ازدواج نوع اول باشد كه جاي مرد و زن در آن عوض شده است، اما عملاً اين‍گونه نيست. در واقع زن در ازدواج نوع اول يك زن فداكار و خانواده دار است اما مرد كه همان نقش زن را در ازدواج نوع اول بازي مي‍كند، زن ذليل خوانده مي‍شود. فرهنگي كه مرد با آن بزرگ شده است به غيرت او اجازه نمي‍دهد زني چنين فعال داشته باشد اگر هم اجازه دهد در چشم بقيه زن فاسد شناخته خواهد شد. چون او هم مانند مرد در ازدواج نوع اول كه زني را براي فعاليت‍هاي اجتماعي‍اش نياز داشت مردي را در فعاليت‍هاي اجتماعي در كنار خود خواهد داشت و اين ديگر كمال بي‍حيايي است! خلاصه زن ديكته مي‍نويسد اگر قرار باشد خودش صحيح كند مشكلي پيش نمي‍آيد اما اگر قرار باشد مرد براي‍اش صحيح كند آن‍وقت تجديدي و رفوزه‍گي در پي خواهد داشت.
ازدواج‍هاي نوع چهارم. اين يك ازدواج پويا اما پر چالش است. در واقع بيشتر تمركز ما در بحث‍هاي آينده روي اين ازدواج است. مرد و زن هر دو برون‍گرا هستند و فعاليت اجتماعي گسترده دارند. اين ازدواج نمي‍تواند بدون دعوا و چالش باشد مانند هر رشد ديگري با تناقض و تضاد رو به رو است هر لحظه از شكلي به شكلي در مي‍آيد و پوست مي‍تركاند. خلاصه اين كه هم مرد و هم زن ديكته مي‍نويسند و ديكته‍ي يك‍ديگر را صحيح مي‍كنند.
يادداشت‍‍‍‍‍‍هاي پيشين
عشق و ازدواج و تاملات شبحي(!)

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۳, جمعه


كودتا در ونزوئلا!
مبارك است. ونزوئلا هم به تسخير هوادارن دمكراسي(!) درآمد. امشب بوش چه شامپايني براي خودش باز خواهد كرد! به سلامتي دلارهاي نفتي باد آورده بانگ نوشآنوش‌شان به هوا خواهد رفت.
كلينتون هم عشوه‌ي شتري مي‌آيد و به ”بوش“ مي‌گويد: ”تو بدي بدي بدي!“
فردا صبح به فتواي آقاي فاضل لنكراني كه امشب صادر فرمودند يك جوان فلسطيني از جان گذشته مي‌رود تا خود را و تعدادي از زن و بچه‌هاي مهدور دم اسرائيلي را به بهشت و دوزخ بفرستد و خانواده‌ي او از صدام 25 هزار دلار دست خوش بگيرند و خانواده‌ي كشته‌شده‌گان يهودي هم از آمريكا دست‌خوش بگيرند و در نهايت مردم ما و مردم فلسطين و مردم اسرائيل آدم‌كش و تروريست و هيتلري شويم و مردم آمريكا و جناب بوش و كلينتون مظهر دمكراسي و مردم‌سالاري جهاني!
دنيا به اين خر تو خري فقط زير سايه رهبري داهيانه‌ي شركت سهامي سرمايه داران امپرياليست به هم مي‌رسد.


اولين نشست كاربران شبكه‍يي در ايران
در سردبيرخودم، در مورد نخستين گردهم‍آيي وبلاگي‍ها چيزي نوشته كه مرا ياد خاطرات گذشته انداخت:
سالها پيش شركت ندا رايانه با استفاده از امكانات شبكه‍هاي ناول يك شبكه‍ي محلي راه‍انداخته بود به نام ”ندا“ مدتي از تاسيس اين سيستم كه تقريباً رايگان هم بود گذشته بود كه من به عضويت آن در آمدم با همين اسپكتر، البته اسپكتر زياد معروف نبود. (بيشتر مي‍خواندم تا بنويسم!) به هر حال دوستان تصميم گرفتند يك گردهم‍آئي تشكيل بدهند كه تشكيل داده شده يادش به خير! من هم در آن گردهم‍آيي بودم البته ساكت يك گوشه نشسته بودم تقريباً كسي مرا نمي‍ديد ولي من همه را مي‍ديدم(درست مثل اشباح). گردهم‍آيي بسيار جالبي بود و خيلي خوش گذشت. هنوز دوم خرداد نشده بود. در يك رستوران كه زيرزمين هم بود دورهم جمع شديم. شايد يك روز خرت و پرت‍هاي‍ام را بيرون ريخت‍ام و عكس يا عكس‍هايي از آن گردهمآيي در وبلاگ گذاشتم. اكثر شركت كننده‍گان آقا بودند و فقط چند خانم شركت داشتند. طبيعتاً براي اولين بار بود كه هم را مي‍‍‍‍ديدم. خوش و سرخوش بوديم كه برادران عزيز و گرامي، سربازان گمنام امام زمان تشريف آوردند كه جل و پلاسمان را جمع كنند و بيرون بيآندازند. خوش‍بختانه تازه متوجه شديم در بين ما هم از اين برادران كه حرف هم را بفهمند هم هست. با هم گفت و گويي كردند و آنها رفتند. كسي كه با آن‍ها گفت و گو كرد شخصي بود كه با اي‍دي همت مينوشت. مذهبي بود و نامتعادل فكر مي‍كنم در تشكيلات آقاي طبرزدي كه البته سال‍ها بعد نامشان سرزبان‍ها افتاد. همين. خاطرهي بود كه نوشته‍ي حسين درخشان مرا ياد آن انداخت. من حافظه‍ي بسيار ضعيفي دارم و جزئيات معمولاً يادم نمي‍ماند به خصوص نام اشخاص، از آي‍دي‍هاي آن موقع يكي اسكورپيون بود كه خبرش پيچيد كه دستگير شده و ندا هم با پولي كردن و بسيار گران كردن سرويس خود عملاً آن را تعطيل كرد. اكثر بچه‍ها آمدند در ماورا اين اسپكتر ناقابل هم بعد از مدتي در ماورا پيداش شد. از بچه‍هاي ماورا ”هودر“ فعال بود. حالا اگر يك روز حال و حوصله داشتم نوشته‍هاي اسپكتر و شايد همين هودر عزيز را در وبلاگ‍ام گذاشتم. هودر خان حق‍السكوت!


من ترانه، 15 سال دارم!
اگر هنوز اين فيلم را نديده‌ايد توصيه مي‌كنم به تماشاي‌اش برويد، هر چه خواست‌ام نق بزنم و بگوييم: اه خراب كردنند!، خراب نكرده بودن. از حيث محتوا فيلم تقريباً هيچ كم و كاست نداشت.
هنگامي كه در جشن‌واره اين فيلم را ديدم يادداشت كوتاه‌ي درباره‌ي آن نوشتم و نقل قولي از جان شيفته‌ي رومن رولان آوردم. اگر آن را نخوانده‌ايد بخوانيد بدك نيست. اينجا كليك كنيد يك راست مي‌رويد سر مطلب.


گل‌كو عكس‌هاي تكان‌دهنده‌يي از قتل يك فلسطيني به دست سربازان اسرائيلي در وب‌لاگ خود گذاشته است. ياد وحشي‌گري‌هاي ارتش آمريكا در ويتنام افتادم.
وقتي بعضي‌ها مي‍خواهند وحشي‌گري‌هاي اسرائيل را با نشان دادن كشتار بي‌گناهان يهودي توسط فلسطينيان كم‌رنگ يا بي‌رنگ كنند يا استدلال‌هاي عمرعاصي مي‌افتم!
حالا فلسطينيان كه تروريست هستند (!) و وحشي شما پرچم‌داران تمدن و مبارزه با تروريسم چرا اين گونه وحشيانه كوره‌هاي آدم‌سوزي خود را علم كرده ايد؟
با خودم مي‌گويم كاش اين عكس‌ها دروغ باشد. مي‌دانيد در قوانين اسرائيل اعدام وجود ندارد. مسخره است آدم‌كشي در روز روشن در وسط خيابان با نام آزادي و مبارزه با تروريسم.


از همه‌ي دوستان عزيزي كه با ايمل‌هاي خودشون من را دل‌گرم كردند تا درباره‌ي مسايل ازدواج بنويسم متشكرم. خواهش مي‌كنم اگر دوستي در وبلاگ‌اش مطلبي در اين باره نوشت به من خبر بدهد تا بروم بخوانم. در ضمن لطفاً اگر براي من ايميل مي‌زنيد و نظر خودتان را درباره‌ي اين موضوع مي‌گويد همان‌جا بنويسد كه آيا با نام شما مطلب را نقل كنم يا اين كه بنويسم مثلاً يكي از دوستان. البته هميشه اگر نام شخصي كه نظر داده است قيد شود بسيار بهتر و مستندتر خواهد شد.
منظورم نام وب‌لاگ است حالا برنداريد بگيد خب تو هم نام خودت را بگو!
نام بنده شبح است نام خانواده‌گي هم آسماني.
ارادتمند شبح آسماني


نشخوار خاطرات
مدتي از دوران نكبتي دانشجويي را، كه در خفقان و حقارت گذشت، در خواب‍گاه اميرآباد سپري كردم. روزي شايد از اتاقمان برايتان نوشتم. فقط بگويم كه در اتاق ما درس خواندن قدغن بود. ما كه مي‍خواستيم درس بخوانيم، مي‍رفتيم اتاق ديگران، آنها كه مي‍خواستند درد و دل كنند و شعر بخوانند، مي‍آمدند اتاق ما. يكي از دوستاني كه اتاق ما مي‍آمد جوان مسلمانِ نازنيني بود (تو هر صنفي استثنا وجود دارد!) كتاب شريعتي مي‍خواند. دختري را در شهرشان دوست داشت، دختر عمه‍اش را، ولي هرگز به او چيزي نگفته بود. از بس محجوب بود. جوري كه خودش تعريف مي‍كرد همه‍ي فاميل هم مي‍دانستند او دختر عمه‍اش را دوست دارد. او خودش نسبت به اين كه آيا دختر عمه‍اش هم او را دوست دارد يا نه، ترديد داشت. ولي من از روي نشانه‍هايي كه او مي‍گفت به او اطمينان مي‍دادم كه او هم دوست‍اش دارد. هر چند عمه‍اش مذهبي نبود ولي او براي‍اش احترام زيادي قايل بود مي‍گفت عمه و شوهر عمه‍اش روشنفكر و باسواد هستند. او مي‍گفت دختر عمه‍اش روسري سرش مي‍كند. من به او مي‍گفتم: خُب خنگ خدا چطوري بگه دوست‍ات دارد به خاطر تو روسري سرش مي‍كند، و او لب‍خند مي‍زد. هر دو سه ماهي يك بار مي‍رفت، شهرشان و با يك دنيا حرف براي من باز مي‍گشت. يك بار يك عكس دسته جمعي از همه‍ي نوه‍ها نشان‍ام داد دختر عمه‍اش هم در عكس بود. عكس مربوط به دوران نوجواني‍اش مي‍شد. آن وقت‍ها همه‍ي دخترها به نظر من زيبا بودند و دختر عمه او هم همينطور؛ به او مي‍گفتم: برو به او بگو دوست‍اش داري. چشم در چشم بي‍ترس، آدم ترسويي نبود تو حفقان آن سال‍ها روز 16 آذر اعلاميه هم پخش مي‍كرد... اما مي‍گفت تحمل شنيدن پاسخ منفي‍اش را ندارد. داشت كم كم تغيير مي‍كرد، ديگر نماز نمي‍خواند. مي‍گفت: اين نوع عبادت مربوط به انسان‍هاي باديه نشين است؛ خدا را بايد در دل جاي داد. يك روز كه از مسافرت آمد گفت عمه‍اش هم مذهبي شده ديگر بي‍حجاب نيست روسري سر مي‍كند. مي‍گفت اگر قبلاً بود خوشحال مي‍شدم اما حالا ديگر براي‍‍‍‍‍ام زياد فرقي نمي‍‍‍‍‍‍كند... ديگر كمتر شريعتي مي‍خواند. ”خرمكس“ و ”قطره اشكي در اقيانوس” و ”گروندريسه” و”پل باران”... مي‍‍‍‍‍خواند. يك بار كه از شهرستان برگشت ديدم خيلي پكره، يكي از پسر عمه‍هاي‍اش در جنگ كشته شده بود. برادرِ دختر عمه‍اش نه؛ پسر يك عمه‍ي ديگرش. بد و بيراه به جنگ و جنگ‍طلب‍ها مي‍گفت؛ از اين كه چرا بعد از فتح خرمشهر قطع‍نامه را نپذيرفتند به زمان و زمين فحش مي‍داد. مي‍گفت اينقدر رو مخ پسر عمه‍اش كار كرده‍اند كه رفته جبهه تو بسيج، دبيرستاني بود، مي‍گفت تو اولين عملياتي كه شركت كرده شده گوشت دم توپ...
تودارتر از قبل شده بود ديگر اگر در اتاق ما كسي بود حرف نم‍يزد فقط براي من درد و دل مي‍كرد... يك بار كه از شهرستان برگشت گفت بين عمه‍ها در مسلمان‍تر شدن مسابقه افتاده خيلي نگران بود. مي‍گفت شكر خدا حزب‍اللهي نيستند، مذهبي سنتي‍اند، رژيمي نيستند. ولي نگران بود فاصله‍ي او و دختر عمه‍اش زياد شود. خيلي ناراحت بود؛ مي‍گفت: من از روي عادت هميشه همه‍ي دوربري‍هايم را با ”جان“ صدا مي‍كنم. اين بار عمه‍ام گفته، دختر عمه‍ام نارحت شده جلوي دوست‍اش ”زهره جان“ صداش كرده‍ام. گفتم ديونه اين يعني: الاغ بيا خواستگاري...
داشت از هم اتاقي‍هاي كافر من هم كافرتر مي‍شد. هم اتاقي‍هاي من آته‍ايست بودند اما زياد كاري با مذهبي‍ها هم نداشتند. فقط افسوس مي خوردند به حال مملكتي كه دانشگاه‍اش پُر از خاك كاهو شده است. اما او وقتي خرافات رايج را مي‍شنيد عصبي مي‍شد... مي‍گفت: رفتم اتاق فلاني مرتيكه خر دل‍اش درد مي‍كنه تو مفاتيح دنبال دردش مي‍گرده خود الاغش مثلاً دانشجوي ميكروبيولوژيه... يا... مرديكه نفهم ورداشته پولي رو كه با هزار زحمت بدست مي‍آره داده به آخونداي گردن كلفت كه مثلاً خمس‍شو داده باشه... يا... از اين دختراي چادري بي‍زارم... آخه چه معني داره خودشونو مي‍پيچن تو گوني ميآن دانشگاه... بابا اگه مسلمونيد خُب اصلاً نامحرم نبايد صداتونو بشنوه... بايد ريگ بزاريد زير زبونتون و حرف بزنيد، پس ديگه چرا مي‍آيد دانشگاه، اگر هم مي‍آيد دانشگاه خوب مثل آدم لباس بپوشيد نه مثل دوران فئوداليته... خلاصه بچه‍ي مردم زده بود به سيم آخر.
يك بار وقتي رفت شهرستان سه روز بعد برگشت. غمي عميق در چهره داشت. فوري اتاق را خلوت كردم و تنها شديم، زد زير گريه، تمام صورت‍اش خيس شد... گفت سه روزه بغض كرده بوده... گفت داشته مي‍رفته خونه‍ي عمه‍اش ديده دختر عمه‍اش چادر سرش كرده... گفتم اوه... منو بگو فكر كردم دختر عمه‍اش ازدواج كرده... گفت نه ماجرا همين نيست... اون عمه‍ي فهميده و روشنفكر، شده يك تاركه‍دنيا همه‍اش داره روزه مي‍گيره و نماز قرضي مي‍خونه... سينما را حرام مي‍دونه... به جن و پري اعتقاد پيدا كرده... گفتم: زود گذره مربوط به دوران يائسه‍گي يه (اين قسمت‍اش را در دلم‍ام گفتم.) يك موجيه ميآد و ميره... سخت نگير... آگاهي زوال‍پذير نيست، ممكنه مدتي تعطيل بشه... گفت: دختر عمه از من رو مي‍گيره... مايي كه با هم بزرگ شديم با هم تو حوض جلو خونمون شنا كرديم... حالا از من رو مي‍گيره... گريه مي‍كرد... براش شاملو خوندم، حافظ خوندم... ياد هزار و يك غم خودم افتادم و نشستم كنارش اشك ريختم. مثل دو تا ديوانه گريه مي‍كرديم.
هر بار كه مي‍رفت شهرستان و بر مي‍گشت افسرده‍تر مي‍شد. بهش گفتم عشق تو خيلي افلاتونيه بايد حقيقي‍ترش كني... از بس بهش ابراز عشق نكردي و تو دلات ريختي از اون براي خودت يك موجود خيالي ساختي برو بهش بگو دوست‍اش داري... با هم رفتيم تو كيوسك تلفن سكه‍يي، هميشه يك كيسه پر سكه داشتيم... مي‍دونست كي زنگ بزنه تا خودش گوشي رو بردار... خودش گوشي را برداشت... بي‍مقدمه گفت سلام زهره جان دوستت دارم مي خواستم اين را بداني... دوستت دارم... سكوت و از آن سوي خط صداي دختر عمه آمد كه: مرتيكه مزاحم خفه شو... اشتباه گرفتي.
هنوز بعد از سال‍ها نوشتن اين خاطره عذاب‍ام مي‍دهم. او مدتي افسرده بود و بعد خود را يافت. افتاد رو دور كار و درس و مطالعه... سال‍هاست ازش خبر ندارم...
حتماً شبحي شده تو اين شبحستان.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۲, پنجشنبه


درسته كه ما شبح تشريف داريم و با دوستان نمي‌توانيم برويم كافه تاآترِ جناب صالح اعلا و قهوه ترك نوش‌جان كنيم. اما تنهايي كه مي‌توانيم! و رفتيم.
اين از اين! دوماً از خداوند متعال كه قسم خورده است به هر حال به اين قاصدك آزار برساند تقاضا مي‌كنيم حالا كه پاي اين بنده خدا (بنده خدا؟) را در كچ برده است سر او را از درد رهايي دهد!
آقا تا ما اين دعا را كرديم فوري از باري تعالي (تعالا) پيام آمدم كه: ما بارها گفتيم سري كه توش كچ نباشه از درد خلاصي نداره. اما اين بنده‌ي ناشكر حاضر نيست سرش را گچ بگيرد آن وقت بهتان‌اش مي‌ماند براي ما!
وه! شبح به اين هرهري مذهبي نوبره والا! لايق همون چوب نيم‌سوز هم نيستي!


بامداد در يادداشتي در باره‌ي آمنه لاوا كه در كشور نيجريه متهم به زناي محصنه شده است و قرار است به زودي سنگ‍سار شود مطلبي نوشته است؛ و نشاني داده است كه براي اعتراض به سنگ‌سار اين زن بايد به آن نشاني ايميل زد. اگر هنوز اين مطلب را در وبلاگ بامداد نخوانده‌ايد برويد به خوانيد به جاي سنگ يك گل براي رهايي اين زن بي‌پناه بفرستيد!


عشق، ازدواج و تاملات شبحي
مدتي است كه درباره‍ي نسبتِ ازدواج و عشق مي‍انديشم با خود گفتم اين زمزمه‍هاي دروني را در جمع دوستان عمدتاً جوان خود مطرح كنم شايد با هم به جايي برسيم.
اجازه دهيد نخست كمي ”جان شيفته“ بخوانيم:
به نظرتان آيا عادلانه نمي‍آيد كه براي‍ام اين آزادي را قايل باشيد كه هرگاه ببينم به قدر كافي هوا ندارم، پنجره را و حتا كمي در را- باز كنم، (اوه، پُر دور نخواهم رفت!) قلمرو كوچكي براي فعاليت داشته باشم، مصالح فكري، دوستي‍هاي خاص خودم داشته باشم، در يك نقطه‍ي كره‍ي خاكي، در يك دايره‍ي افق زنداني نمانم، سعي كنم افق خودم را گسترش بدهم، هواي ديگري نفس بكشم، مهاجرت كنم... (مي‍گويم: اگر لازم افتاد... هنوز نمي‍دانم. ولي بخواهم، آزادم كه نفس بكشم، آزاد... آزادم كه آزاد باشم... حتا اگر نمي‍بايست آزادي خودم را به كار برم)... ببخشيد، روژه، شما شايد اين نياز را بي معنا و بچه‍گانه بيابيد، ولي چنين نيست، مطمئن باشيد، اين عميق‍ترين چيز در وجود من است، هواي است كه بدان زنده‍ام. اگر آن را از من بگيريند، خواهم مرد... من به خاطر عشق، همه كار مي‍كنم. ولي اجبار مرا مي‍كشد، و همان انديشه‍ي اجبار مي‍تواند مرا به سركشي وادارد... نه، پيوند دو تن نبايد به زنجير كشيدن دو جانبه باشد. بايد شكفته‍گي دوگانه باشد. من مي‍خواهم كه هر كدام، به جاي آن كه بر رشد آزادانه‍ي ديگري حسد برند، با شادي بدان كمك كنند. آيا شما چنين خواهيد بود، روژه؟ آيا خواهيد توانست به اندازه‍ي كافي دوست‍ام بداريد تا مرا آزاد، آزاد از خودتان دوست بداريد؟
جان شيفته، جلد اول، آنت و سيلوي
معنا و مفهوم اين كلمات باري ست كه جنبش زنان به تنهايي به دوش كشيد تا جامعه‍ي بشري را گامي جلو برد. در آغاز جنبش فمينستي زنان مي‍گفتند: مردان بايد همان بندهايي را داشته باشند كه زنان دارند. تا قبل از آن مردان هر چه مي‍خواستند مي‍كردند اما زنان بايد عفيف و درست كار در مالكيت مردان بودند. مرد مالك زن بود، زنان كشت‍زار مردان تلقي مي‍شوند تا در آن تخم بپاشند و محصول درو كنند. مرد همه گونه حق مالكانه بر زن خود داشت و زنان هيچ در اختيار نداشتند مگر چيزي كه مكر زنانه تلقي مي‍شد و بيش‍تر اتهامي بود كه مردان براي دل‍خوشي زنان به آنان مي‍زدند. در نخستين موج جنبش زنان آنان خواستار آزادي خود نبودند بلكه خواستار به بند كشيدن مردان بودند اما در موج بعدي آنت‍ها درواقع آزادي مردان را نقد نمي‍كنند بلكه آزادي خود را خواستار اند. او مي‍خواهد آزاد باشد. عشق آزادانه‍ترين انتخاب آدمي است و متاسفانه ازدواج از اين زاويه درست نقطه‍ي مقابل عشق است اين موضوع را سعي ميكنم در بحث بين ازدواج و عشق نشان دهم. خلاصه اين كه اكنون در بين زنان جامعه ما كه يك جامعه‍ي در حال گذار از سنت به مدرنيته است سه نوع طرز تفكر وجود دارد:
اول زنان سنتي: اينان حق مالكيت مردانه بر خود را محترم مي‍شمارند و براي مرد خود هر گونه آزادي را قايل هستند و براي خود هيچ. زن براي مسافرت، معاشرت، كار... بايد از مرد خود اجازه بگيرد اما مرد همه گونه آزادي دارد حتا آزادي هم‍آغوشي (به نام صيغه يا زن دوم و چندم) تعداد اين زنان اندك است و بيش‍تر شامل نسل مادربزرگ‍ها مي‍شود. نسلي كه ديگر آزادي به كارش نمي‍آيد.
دوم زنان موج اول فمينيسم: اينان توان كنترل شوهر خود را دارند و در واقع دست به مهار دوگانه مي‍زنند مي‍گويند اسلحه‍ات را غلاف كن تا من هم غلاف كنم. از شوهران خود مي‍خواهند كه روح و جسم خود را به همسرانشان دهند تا آنان هم جسم و روح خود را به آنان دهند. اسارت دو جانبه. تو آزاد نباش و من هم قول مي‍دهم از آزادي خود استفاده نكنم.
سوم زنان مدرن آنت‍ها: اينان به شوهر خود مي‍گويند من آزادي مي‍خواهم آزادي تو و آزادي خودم را. عشق و فقط عشق به ما اعتماد و همراهي مي‍دهد. اسناد مالكانه بين ما داروي نخواهد كرد. عشق خود را به داوري سنت يا حتا خرد جمعي نخواهيم گذاشت. عشق، مقدس‍ترين خواسته‍ي فردي آدمي ست كه هر چند در جوامع مختلف و فرهنگ‍هاي گوناگون رنگ و بوي متفاوتي دارد اما در نهايت يك امر خصوصي و غير اجتماعي است.
قصد نداشتم اينقدر حرف بزنم. مي‍خواستم با هم گفت و گو كنيم. به هر حال نقل قول بسيار جالب و تكان دهنده‍يي از راسل دارم كه در يادداشت بعدي اين بحث خواهم آورد. حالا بيش‍تر دوست دارم شما نظر بدهيد آيا اين تفكيك سه گانه درست است؟ البته بعداً به تفكيك مردان خواهيم پرداخت و بعداً به تركيب اين زنان و آن مردان و از اين راه نشان خواهيم داد كه كدام ازدواج موفق است و كدام نيست. آيا با اين مسير موافق هستيد؟ اصلاً اين بحث‍ها را مفيد مي‍دانيد؟

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۱, چهارشنبه


بنيان، گويا و مانا نيستاني و احمد زيدآبادي
روزنامه‍ي امروز بُنيان مزين به طرح بسيار زيبايي از مانا نيستاني بود، تابلو اعدام شورشيان در سوم ماه مه 1808 يكي از كارهاي ماندگار گويا ست. اين تابلو 6 سال پس از يورش ناپلئون بناپارت به اسپانيا توسط گويا كشيده شده است؛ و حال مانا نيستاني با قرار دادن ياسر عرفات در اين تابلو كاري بس درخشان كرده است.
اين تابلوي فرانسيس گويا مرا ياد نوجواني خود و آن هنگام كه كتاب ”خرمگس“ را مي‍خواندم مي‍اندازد. روي جلد اين كتاب از اين نقاشي گويا استفاده شده است. من آن هنگام ”گويا“ را نمي‍شناختم اما به دليل علاقه‍ي زيادي كه به ”خرمگس“ داشتم، تا جايي كه يادم مي‍آيد سه بار اين كتاب را در همان سن و سال‍هاي زير 18 ساله‍گي خواندم، اين نقاشي در ذهنام نقش بسته بود تا اين كه بعدها كتاب زندهگي ”گويا“ را خواندم و بيش از پيش به اين تابلو علاقه پيدا كردم اما زماني به معناي دروني اين اثر فوق‍العاده پي بردم كه در فيلمِ بونوئل، ”شبح آزادي“، بار ديگر اين تابلو را ديدم.
موضوع از اين قرار است سپاهيان منظم بناپارت، انقلابيون پراكنده را تيرباران مي‍كنند به نام آزادي آنان را مي‍كشند. بناپارت با نام آزادي و آزادسازي اسپانيا به اين كشور حمله كرده بود درست مانند آمريكا و اسرائيل كه با نام مقدس آزادي و مبارزه با جهل و تروريسم به خانه و كاشانه‍ي مردم بيدفاع فلسطين حمله كرده اند. نيستاني به خوبي آن يورش وحشيانه به نام آزادي را با اين يورش وحشيان مقايسه كرده است و از عرفات به عنوان سمبل مردم انقلابي و آزاديخواه فلسيطن تجليل كرده است. عرفاتي كه متاسفانه به دليل سياستهاي تفرقه افكنانهي دايه‍هاي مهربان‍تر از مادر و كاسه‍هاي داغ‍تر از آش سال‍ها تضعيف شد و به اين روزگار دچار شد كه در خانه و كشور خود زنداني شود.
حالا كه اين‍ها را نوشتم خوب است نقل قول كوتاهي از جوابيه احمد زيدآبادي به آرمين را هم نقل كنم كه در همين شماره‍ي بنيان و در صفحه‍ي دو آن چاپ شده است.
به شما برادرانه مي‍گويم؛ اگر اهل معركه‍هاي خونين هستيد، كسي چون من كه ابزاري جز قلم ندارد، مانع نشده است كه خشم خود را بر سر او مي‍كوبيد، مي‍توانيد همين امروز تمام نيروهاي‍تان را به اسرائيل گسيل كنيد و خاك فلسطين را آزادي سازيد، اما اگر مرد اين كارها نيستند از چه رو فلسطينيان را به سمت آتش و خون فرا مي‍خوانيد و جز رجزخواني كمترين كمكي به آنها نمي‍كنيد.


فرزندانِ خارج از ازدواج
روزي دخترم كه هنوز ده سال‍اش نشده بود از من پرسيد: پدر مگر ازدواج يك كار حقوقي نيست؟ گفتم: بله. گفت: مگر تولد بچه يك كار طبيعي نيست؟ گفتم: بله، خب، منظور؟ گفت: اينا چه ارتباطي با هم دارن؟ مدتي سكوت كردم و گفتم: اگر علماي علم اخلاق و فقهاي شارع قانون به اندازه تو منطق داشتند بسياري از اين قوانين به گونه‍ي ديگري نوشته مي‍شد.
ماده‍ي 884 قانون مدني: ولدالزنا از پدر و مادر و اقوام آنان ارث نمي‍برند ليكن اگر حرمت رابطه كه طفل ثمره‍ي آن است نسبت به يكي از ابوين ثابت و نسبت به‍ديگري به واسطه‍ي اكراه يا شبهه زنا نباشد، طفل فقط از يك طرف و اقوام او ارث مي‍برد و بالعكس.
معنا و مفهوم اين قانون اين است كه اگر مردي تجاوز به عنف كند به عبارت ديگر به زور به زني تجاوز كند و آن زن حامله شود مرد متجاوز هيچ‍گونه مسئوليتي در قبال طفل ندارد و اين فرزند حاصل زنا و تجاوز نمي‍تواند شناسنامه‍يي با نام پدر داشته باشد. از اين پدر طبيعي حتا ارث نمي‍برد. طرفه(البته طرفه كه چه عرض كنم!) اين كه اگر مادر با رضايت تن به هم‍آغوشي دهد مانند پدر هيچ‍گونه مسئوليتي در قبال فرزند ندارد اما اگر به زور مورد تجاوز قرارگيرد آنوقت تمام مسئوليت‍هاي يك مادر قانوني را دارد و فرزند از او ارث مي‍برد.
ماده‍ي 7 كنوانسيون حقوق كودك: تولد كودك بلافاصله پس از به دنيا آمدن ثبت مي‍شود و از حقوقي مانند حق داشتن نام، كسب تابعيت و در صورت امكان، شناسايي والدين و قرارگرفتن تحت سرپرستي آنها برخوردار است.
شيرين عبادي در كتاب حقوق كودك جلد اول؛ نگاهي به مسائل حقوقي كودكان در ايران مي‍نويسد:
قانون مدني به پيروي از فقه اسلامي بر رابطه‍ي آزاد زن و مرد و نتايج حاصله از آن هيچ‍گونه اعتباري قائل نگرديده است؛ به عبارت ديگر كودكي كه از رابطه‍ي آزاد جنسي زن و مردي به‍وجود آيد منسوب به‍‍‍‍‍هيچ كدام نيست و از نام آنان نمي‍تواند استفاده كند و به‍عنوان فرزند حقي بر زن و مردي كه او را به دنيا آورده‍اند، يعني پدر و مادر طبيعي خود ندارد.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۲۰, سه‌شنبه


از اين به بعد تنها مي‌ترسم بيام توي اين وبلاگستان از بس اينجا پر از شبح شده. بريد اين داستان تقويم رو بخونيد! كاش من نوشته بودم خيلي شبحي يه!
شبح به اين از خودراضي‌يي نوبره والا!


اين كاپيتان هادوك عزيز يك مطلب شبحي نوشته كه بيا بنگر!
جوابت پيش خودمه؛ يك بار كه اومدي بندر در گوشي عرض مي‌كنم!


باز هم فيزيك، باز هم شيطنت شبحي
شايد در بين علاقه‍مندان به فيزيك نام اروين شرودينگر به اندازه‍ي هايزنبرگ مشهور نباشد اما دوستاني كه كمي فيزيك كوانتوم خوانده باشند مي‍دانند كاري كه او با مكانيك موجي خود انجام داد هم‍ارز ماتريس‍هاي مكانيك هايزنبرگي بود. حالا ما اينجا قصد ورود به اين مطلب را نداريم و نمي‍خواهيم درباره‍ي شباهت‍ها و تفاوت‍هاي معادله‍ي موجي شرودينگر و معادله‍ي كوانتومي هايزنبرگ بپردازيم فقط مي‍خواستم اهميت شرودينگر را براي كساني كه با نام او آشنا نيستند يادآوري كنم تا نقل قولي از او بيآورم كه ارتباط پيدا مي‍كند با بحث‍هاي هستي‍شناسانه‍يي كه در اين وبلاگ با ساير دوستان صورت گرفته است. شرودينگر در فوريه‍ي 1943 در موسسه‍ي عالي دانشگاه ترينيتي دوبلين سخنراني جامع‍اي درباره‍ي حيات و مسائل فيزيكي حيات داشته است. سال‍ها پيش شخصي به‍نام م-زاهدي اين سخنراني و سخنراني ديگر شرودينگر را ترجمه كرده است كه در كتابي تحت عنوان ”حيات چيست و مغز و ماده” منتشر شده است. ترجمه‍ي كتاب زياد روان نيست من به متن اصلي دسترسي ندارم. (توجه داشته باشيد اگر دسترسي هم داشتم ميدادم يكي از دوستان ترجمه مي‍كرد!) به هر حال قسمتي از اين سخنراني را با تغييراتي در شيوه‍ي نگارش و جمله‍بندي اينجا نقل مي‍كنم. (اين همه مقدمه براي چهار خط مطلب، نوبره والا)
هر چند ممكن است در ساختمان ماده‍ي زنده همه فرايندها با دانش امروزي فيزيك قابل بيان نباشد اما آن چه مسلم است، نيروي جديد و عاملي خارج از آنچه بر اتمها حاكم است بر موجودات زنده حاكم نيست. ساختمان متفاوت موجود زنده با آنچه در آزمايشگاه فيزيك با آن مواجه هستيم موجب مي‍شود تشريح ساختمان موجود زنده با آنچه در آزمايشگاه انجام داده ايم قابل بيان نباشد. مثال خيلي ساده‍يي مي‍زنم: فرض كنيد مهندس مكانيكي كه فقط با ماشين‍هاي حرارتي آشنائي دارد و موتورهاي برقي را نديده است؛ در مشاهده‍ي يك موتور برقي چه مي‍بيند؟ او در يك موتوربرقي مقداري مس خواهد ديد كه او قبلاً به شكل ظروف آشپزخانه ديده است، (توجه داشته باشيد متن مربوط به 60 سال پيش است.) در اينجا به شكل ميله‍هاي بلندي قرار گرفته اند و با اين حال تابع قوانين طبيعت در مورد مس هستند؛ يا آهن كه او به صورت اهرم يا پيستون در نظر مجسم مي‍كرد در اينجا ورقه‍هايي ست كه در بين ميله‍هاي مسي قرار گرفته اند. چنين مهندسي در اين لحظه با وجود اينكه نمي‍تواند طرز كار اين ماشين را بيان كند ولي پيش خود تصور نمي‍كند كه ”روح“ يا ”جن“ اين موتور را به گردش در مي‍آورد، با وجودي‍كه مي‍بيند با گردش يك سويچ بدون ديگ بخار و يا دستگاه حرارتي ديگري اين موتور به حركت در مي‍آيد و به چرخش مي‍افتد.


جمشيد اسماعيل‍خاني عزيز هم رفت...
جمشيد عزيز رفت و گوهر و دو دختر نازنين‍اش را تنها گذاشت. دريغ از شادي شادخواري‍هاي دوشين، دريغ... حال بايد سال‍هاي سال با نمي اشك به شيرين كاري‍هاي او بخنديدم... اميدوارم گوهر خيرانديش عزيز بتواند اين غم سنگين را تاب آورد و دوباره و دوباره... حال نوشتن نيست...

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۱۹, دوشنبه


فرزند غير مشروع
از زماني كه خانوده‍ي تك همسري در جوامع بشري رواج پيدا كرد پديده‍يي به نام فرزند نامشروع هم در كنار آن به وجود آمد. برخورد با اين پديده با بالا رفتن توجه به حقوق فردي تغيير كرد به شكلي كه امروزه در جوامعي كه با منشور كنوانسيون حقوق كودك اداره مي‍شوند تا حدود زيادي از صدمه ديدن، اين كودكان كه خود هيچ نقشي در چگونه‍گي به وجود آمدن‍شان ندارند، جلوگيري شده است. برخورد منطقي با اين پديد سبب مي‍شود افرادي كه حاصل رابطه‍ي نامشروع پدر و مادرشان هستند بتوانند در جامعه مانند ساير افراد زنده‍گي و رشد كنند. افراد نامشروع زيادي در غرب هستند كه در زمينه‍هاي مختلف در عرصه‍هاي هنري و اجتماعي پيش‍رفت كرده اند افرادي مانند: ويلي برانت، (صدراعظم اسبق آلمان) پل سزان (نقاش فرانسوي)، لئوناردو داوينچي (نابغه‍ي ايتاليايي) الكساندر دوما، (رمان‍نويس فرانسوي) جك لندن، (نويسنده‍ي آمريكايي) سوفيالورن (هنرپيشه‍ي ايتاليايي) ريشارد واگنر، (آهنگساز آلماني) ويليام فاتح (پادشاه انگلستان)... اگر قوانين واپس‍گرا و عقايد خرافي و ارتجاعي درباره‍ي فرزند نامشروع در غرب به شدتي كه اكنون در كشور ما وجود دارد وجود مي‍داشت مسلماً تمام نبوغ اين افراد نابود شده بود و اكنون بشريت جاي خالي آنان را احساس مي‍كرد.(البته ويليام فاتح را نمي‍گويم!) به هر حال مشكل كشور ما فقط يك مشكل فرهنگي نيست هر چند آن مشكل هم به جاي خود باقي است هنوز واژه‍هايي مانند ”حرام‍زاده“، ”ولد زنا”، ”تخم حرام“... در افواه مردم مي‍چرخد؛ اما مشكل اساسي‍تر قوانين بسيار واپس‍گرايانه و غير منطقي‍يي است كه اين سال‍ها وضع شده است. اين يادداشت را همين‍جا خاتمه مي‍دهم و در يادداشت بعدي در اين باره قوانين مربوط به كودكانِ حاصل رابطه‍ي نامشروع در كشور ما و مواد كنوانسيون حقوق كودك مصوب 1989 مطالبي را نقل خواهم كرد. ضمناً مطالعه‍ي كتاب خانم شيرين عبادي به نام حقوق كودك را به همه‍ي شما توصيه مي‍كنم.
تلخون خانم راضي شدي، حالا بعداً يك جور ديگه راضي‍تر ميشي.


اين بلاگر هم شده بهشت ايراني‌ها يك روز بلاگر نيست، يك روز قيف نيست، يك روز بلاگ‌اسپات نيست، يك روز قير نيست، يك روز مي‌نويسه بريد پول بديد بلاگر پرو بخريد... حكايتيه‌ها خوب گذاشتنمون سر تاس!


هذيان‍هايي از سر ياس
دل‍ام مي‍خواهد در باره‍ي فلسطين بنويسد؛ اما دست‍ام نمي‍رود. چه بنويسم؟ از عمليات استشهادي؟ (چه واژه‍ي من در آوري و نوظهوري!) 20 شهريور كه پاي سي.ان.ان آن برخورد تاريخ‍ساز را هم‍زمان با مليون‍ها انسان ديگر در سراسر جهان بهت زده تماشا مي‍كردم. دروغ‍پردازان از پيش برنامه‍ريزي شده صحنه‍يي از شادي مردم فلسطين را نشان دادند. همان موقع با خود گفتم كار خودشان است مي‍خواهند جهان را به آشوب بكشند تا از آب گل‍آلود ماهي صيد كنند. حالا هر چه مي‍گذرد به اين باور خود ايمان بيشتري مي‍آورم. هر چند بعدها معلوم شد آن فيلم ساخته‍گي بوده است. اما يك چيز را خوب نشان داد كه متاسفانه از آن درس نمي‍گيريم. آمريكا مي‍خواهد مخالفان خود را خون‍خوار و ضد زنده‍گي بنامد، اگر راهبان بودايي در جنگ ويتنام بر عليه جنگ خودسوزي مي‍كردند وجدان جمعي بشريت را به چالش وامي‍‍‍‍‍داشتند. اما بستن بمب به‍خود و انفجار آن در يك مهماني جشن تولد چه پيامي براي بشريت دارد؟ آمريكا دشمناني مانند اسامه بن‍لادن و ملاعمر مي‍خواد تا خود را منطقي و رهبر دل‍سوز جهان نشان دهد و متاسفانه بعضي‍ها صادقانه اين امكان را براي او فراهم مي‍كنند.
هر انديش‍مندي بعد از شنيدن آنچه در فلسطين مي‍گذرد اندوه‍گين مي‍شود سري به عكس‍‍‍‍‍هايي كه زهره در گپي با خودم گذاشته است بزنيد!
اما سيستم اهريمني تبليغات غربي چه چيزي را در افكار عمومي جهان مي‍خواهد نشان دهد: مخالفان آمريكا، مخالفان اسرائيل مردماني نادان، خشونت‍طلب و متاسفانه مظلوم هستند. هر حركتي كه در اين جهت باشد آب به آسياب دشمن ريختن است. با سنگ ناتانياهو را بردند تا با بمب شارون را بي‍آورند. مبارزه با دشمن پيچيده‍يي چون آمريكا و اسرائيل احتياج به پيچيده‍گي دارد نه فقط شجاعت، عصر شواليه‍هاي شجاع سپري شده است مبارزه بيش از آنكه احتياج به شجاعت داشته باشد احتياج به زيركي و درايت دارد. چه بسيار مردان و زنان شجاعيي كه ناآگاهانه در جهت منافع دشمن خود حركت كرده‍اند.
مردمي كه فقط به شهادت مي‍انديشند را بسيار راحت‍تر از مردمي كه براي زنده‍گي مبارزه مي‍كنند مي‍شود شكست داد. امشب كه در تله‍ويزيون تظاهرات مردم كشورهاي مختلف به خصوص كوبا و فرانسه و ايتاليا را ديدم اشك شوق در ديده‍گان‍ام نشست. مبارزه مردم فلسطين حقانيت خود را در غير اسلامي و غير عرب بودن‍اش بدست مي‍آورد. مبارزه براي تشكيل يك كشور مسمان به جاي يك كشور يهود، يك كشور عرب به جاي يك كشور از قوم بني‍اسرائيل راه به جاي نمي‍برد. شارون فقط قصاب مسلمانان و اعراب نيست او بيش از هر كسي به يهوديان و مردم ساكن در اسرائيل خيانت مي‍كند و تيغ تيز جنايت او همان‍گونه كه كودكان فلسطيني را نشانه مي‍گيرد كودكان اسرائيلي را بي‍آينده و بي‍دفاع مي‍كند.
اميدوارم ساكنان منطقه‍يي كه روزگاري فلسطين ناميده مي‍شد بتوانند با هر مذهب و نژاد و فرهنگ در يك كشور دمكراتيك و غير مذهبي زنده‍گي كنند.
راستي گل‍كوي عزيز دربارهي نظر من درمورد نوشته‍ي او مطلبي در وب‍لاگ‍اش نوشته است. (چه نثري!) فكر مي‍كنم همه‍ي اين‍ها به دليل سؤتفاهمي باشد كه از ناحيه من بروز كرده است. به هر حال من با نوشته‍ي ايشان درمورد فلسطين كاملاً موافق هستم.


شبح در وبلاگ عمومي
نويسنده‍ي محترم وبلاگ عمومي طبق معمول گوشه‍ي چشمي به شبح داشته است و در مورد مطلبي كه از راسل نقل كرده بودم يادداشت كوتاهي نوشته است. در اين يادداشت موضوعي طرح شده است كه احتياج به توضيح شبحي دارد. ايشان نوشته‍اند:
...شصت هفتاد سال پيش جامعه آمريکا را شبيه به اوضاع فعلي ايران دانسته وهرچند که قصد تخطئه ستايشگران فرهنگ غربي را داشته اما ناخودآگاه به اين مسئله معترف شده که لااقل 70 سالي از جوامع غربي عقب هستيم.
من به هيچ‍‍‍‍‍وجه قصد تخطئه ستايش‍گران فرهنگ غربي را نداشته و ندارم. مگر مي‍شود فرهنگي با آن عظمت را ستايش نكرد. من نوشته‍ام: ”ستايشگران غرب و آمريكا“ و دوست بسيار عزيزي كه زحمت گزارش‍نويسي در وبلاگ عمومي را مي‍كشند به دليل اين كه با عجله وب‍لاگ‍ها را مي‍خوانند يك ”فرهنگ“ به جمله‍ي من اضافه كرده‍اند و معناي آن جمله با همين يك كلمه ناخواسته كاملاً وارانه شده است.
اصولاً من با تقسيم بندي فرهنگ به غربي و شرقي موافق نيستم. همه‍ي اين‍ها دستاوردهاي عظيم بشري هستند كه بايد پاس داشته شوند.
موتزارت و تولستوي و داوينچي و ماركس و فليني و هيوز و بونوئل و ماياكوفسكي و فرويد و اينشتين و ديراك و پيكاسو و چه‍گوارا و ونگوگ و دميتيلا دوچنكا و گويا و لوركا و آلتمن و هيلبرت و ساندز و داستايوسكي و همين جور در هم اگر بخواهيم اسم رديف كنيم صدها و هزاران دانش‍مند و هنرمند و انقلابي را ميتوان نام برد كه فرهنگ عظيم بشري را ساخته‍اند و در سرزمين‍‍‍‍‍هايي كه ما غرب مي‍ناميم به دنيا آمده اند.
حالا كه حرف به اينجا كشيد بايد يك چيزي را بگويم: ما شبح‍ها نه ملي هستيم نه مذهبي، ملي نيستيم چون در اين بالا اشباح نمي‍توانند ديوار روي ابرها بكشند و بگويند اينجا مال من است و من شريف‍ام و آنجا در دست توست و بايد از دست توي نا شريف درآورد و به من شريف داد. ما مذهبي هم نمي‍توانيم باشيم چون مذهب به دو درد مي‍خورد يكي درمان همان درد خاك‍پرستي كه طبيعتاً ما نداريم و ديگري درمان درد هول قيامت كه چون ما مرده‍ايم و شبح تشريف داريم و مزه‍ي چوب نيم‍سوز را هم چشيده‍ايم پس ديگر ما را به مذهب هم احتياجي نيست.
به هرحال فرهيخته‍گان عالم؛ شرقي و غربي و سياه و سفيد و زن و مرد و بلند و كوتاه و زشت و زيبا... ندارند. اينها تقسيم‍بندي‍هاي حقيارنه و درمان‍ناپذير جامعه‍ي مبتني بر بت‍واره‍گي كالا ست.

........................................................................................

۱۳۸۱ فروردین ۱۸, یکشنبه


استاد احمد بيرشك، بيلي وايلدر و جك لمون
من عادت به مرثيه‍سرايي ندارم و راست‍اش را بخواهيد در اين كار هيچ تبحري هم ندارم؛ اما وقتي همين چند روز پيش از كتاب گاه‍نامه‍ي استاد بيرشك در همين وبلاگ مطلب نوشته‍ام چطور ميتوانم حال كه او بعد از عمر پر بار 95 سال‍اش رفته است هيچ نگويم. درباره‍ي بيرشك زياد مي‍دانيد و اين روزها در روزنامه‍ها هم زياد نوشته‍اند اما مرگ او همراه با طنزِ تلخِ ”زيستن در سرزميني ست كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد“؛ به خبر توجه كنيد: هيئت وزيران به پاس نيم قرن تلاش خسته‍گي ناپذير به احمد بيرشك نشان دولتي درجه‍ي يك دانش اعطا كرد. اين خبر همراه با خبر فوت استاد منتشر شد و مرا ياد فرودسي و خلعت همايوني انداخت!
و اما بيلي وايلدر. او هم رفت بعد از آن كه با چشمان اشكي مردم را خنداند و نسلي بعد از نسلي را شيفته‍ي آثار خود كرد. همين چند وقت پيش كه با دوستي ”آپارتمان“ را مي‍ديديم از من پرسيد: ”راستي وايلدر و لمون زنده هستند؟“ و من گفتم نمي‍دانم و از اين نادانسته‍گي خود خجالت كشيدم آخر 20 سالي مي‍شد كه او ديگر فيلم نساخته بود... سق ما سياه نبود اما چند روز پس از آن خبر مرگ جك لمون را در روزنامه‍ها خواندم و حالا بيلي وايلدر!
اگر تا كنون وايلدري به دنيا نگاه نكرده‍ايد نيم عمرتان بر فنا ست همين امروز از زير سنگ هم شده برويد و فيلم‍هاي ”آپارتمان“، ايرما خوشگله“، ”بعضي‍ها تند شو دوست دارند“، يا حتا ”سابرينا“... را پيدا كنيد و ببينيد. اصلاً هر كاري كه از وايلدر ببينيد از ديدن‍اش هر چه شويد پشيمان نمي‍شويد.
در روزنامه‍ي ”حيات نو“ي ديروز شنبه 17 فروردين صفحه‍ي آخر مقاله‍يي از آقاي امير پوريا چاپ شده است در باره‍ي وايلدر كه خواندني است.
در اين مقاله ايشان خواسته‍‍‍‍‍اند اگر كسي فيلم Kiss me, Stupid! را دارند نسخه‍يي از فيلم به آن مفتون مفلوك (البته جسارت از بنده نيست از خود ايشان است!) برسانند! براي تماس با ايشان ظاهراً بايد اينجا را كليك كنيد. حق دلالي شبح فراموش نشود.
سوگ‍نامه به اين مزاحتي نوبره والا

........................................................................................

Home